امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خاطرات ترسناک من و شما ! +آپدیت

#1
Exclamation 
با سلام اینجا قراره من خاطره ترسناک بگم .. شما ها هم خاطره بگید تا جو حسابی ترسناک شه :






۱- 3 سال پيش كه دانشجو بودم شبها هم برای اينكه دستم تو جيب خودم باشه تو يه شركت صنعتی تو شهرك صنعتيه پرند تو شيفت شب كار ميكردم.


شهرك صنعتيه پرند يه محوطه ي بيابونی بزرگه كه توش پر از سوله های صنعتيه،يه شب ساعت حدودا 2 شب بود رفتم سرويس بهداشتی كه پشت سوله بود وارد دستشويی كه شدم يه پيرمرد كوتاه قدی رو ديدم كه داره شير آبو باز و بسته ميكنه،منم بيخيال بهش سلام كردم و رفتم تو يكی از سرويس بهداشتيا،يهو با خودم فكر كردم ما كه اينجا چنين شخصی رو نداريم.


بيرون كه اومدم ديدم پيرمرده هنوز اونجاست يه دفعه برگشت به من نگاه كرد ديدم حدودا نيم متر ريش داره،چشماش سفيده سفيده،از ترس نفهميدم چطوری فرار كردم رفتم تو سالن با داد و فرياد همكارامو صدا كردم گقتم يه جن اومده تو سوله،ما حدودا 10 نفر بوديم كل كارخونه رو زير و رو كريدم هيچ اثری ازش پيدا نشد كه نشد،بعد از اونم ديگه هيچ وقت نديدمش ولي خيلی ترسناك بود هنوز كه هنوزه قيافه ش جلوی چشممه.










۲-یکی از دوستان تعریف میکرد:


یه شب خودش و خانومش و دوستش به همراه خانومش 4 نفری از عروسی بر میگشتن...


واسه اینکه زودتر برسن به منزل یه راه میانبر رو که خلوت تر بود انتخاب کردن(با ماشین بودن)


میرسن جایی میبنن یه بز وسط جاده واستاده...


رفیقمون به خانومش میگه: بزه رو نیگا... بزه رو نیگا


هرچی بوق و چراغ زدن دیدن کنار نمیره... تا اینکه راننده پیاده میشه میره بز رو به زور و زحمت میبره کنار جاده


آقا همین میاد سوار ماشین میشه... یهو بزه رو دوتا پاش وامیسته دستاش رو به حالت رقص تکون میده میگه: بزه رو نیگا... بزه رو نیگا....(عیناً تکرار جمله این بنده خدا و با صدای خودش. میگه مثل این بود صدا رو ضبط کرده باشن)


آقا اینا 4 نفری سکته زدن تا یارو تونست گاز داد با ماشین 


میگه وقتی رسیدیم خونه ضمن اینه جلوبندی ماشین به خاطر دست اندازهایی که زدن اومد پایین... خودشون هم مریض شدن و یه 5 روزی بستری بودن.



زمان دانشجویی توی خوابگاه که بودم بچه ها معمولا از یه دختر بچه حرف می زدن که توی خوابگاهه و همه هم ازش می ترسن چون با یه اخمی به همه نگاه کرده!


من باور نمی کردم تا اینکه یه شب خوابگاه خلوت بود و همه واسه تعطیلات عید رفته بودن خونشون. ما هم قرار بود فرداش بریم.


ساعتای 1 بود که داشتم وسایلامو جمع می کردم که واسه فردا حاضر بشم. وقتی تموم شد رفتم دستامو بشورم. درو که باز کردم اومدم توی راهرو دیدم اول راهرو یه دختر حدودا 12 13 ساله واستاده. خیلی هم زشت بود! صورت سیاه و دندونای داغون! بلوز و شلوار سفید پوشیده بود از این بیمارستانیا. روسریشم محکم زیر گلوش گره زده بوده. کمی نزدیک لپش بود جاییکه دقیقا زیر گلوش باشه. اصلا یه قیافه وحشتناکی داشت.


با اخم هم داشت به من نگاه می کرد.فاصلمون شاید 10 متر بود. شایدم کمتر! نمی دونم.


من اولش فکر کردم که دختر فراش اونجاست که داره توی راهروها می گرده. دمپاییامو پام کردم و داشتم می رفتم سمتش یهو دوید سمت راهروی بقلی و باور کنین من 2 ثانیه طول نکشید رسیدم دم راهرو اما اثری ازش نبود!


راهرو های خوابگاه ما مثل بیمارستان بود. این دقیقا سر یکی از اضلاع مربع ایستاده بود و امکان نداشت بتونه خودشو به جایی برسونه.


اونجا بود که فهمیدم اون دختر بچه واقعا حقیقت داشت. و اون شب رفتم در چندین اتاق رو زدم که یکیو پیدا کنم بیاد با هم بخوابیم...






لازم به ذکره که خوابگاه ما وسط بیابون بود. کلا دانشگاهمون 7 کیلومتر با شهر فاصله داشت.



تابستون پارسال عمه اینا رفته بودند مناطق ییلاقی که وسط جنگل هستش و چندین خونه کنار هم هستش و تقریبا متروکست.


چند شب اونجا بودند که یک روز شوهر عمم برمیگرده که کمی وسیله بخره اما کاری پیش میاد و تا بخواد حرکت کنه ساعت میشه ۱۲ شب!


حالا جاده داغون و همشم سربالایی و شوهر عمم کمی ناشی در رانندگی!


از طرفی کمی ترس داشت بره یا نره اما چون عمم و بچهاشش تنها بودند مجبور بود بره.


دل و میزنه به دریا و با ترس و لرز راه میوفته و بعد طی مسافتی وارد محیط مخوفی میشه و جاده تنگ تر میشه و شوهر عمم از ترس بیشتر گاز میده که یهو یچیزایی با سروصدای عصبانی بهش حمله ور میشن و میندازنش و شوهرعمه ی بدبختم وقتی میوفته زمین از شدت ترس داد میزنه و اونا میوفتن به جونش که لال میشه و از حال میره.بعد احساس میکنه دارن میکشنش میبرن یجایی که باز از حال میره و وقتی دوباره به هوش میاد میبینه دم در کلبست و ناله میکنه و عمم صداشو میشنوه و میاد بیرون میارتش تو کلبه و تا خود صبح شوهرخالم حرف نمیزنه و بیدار میمونه!


خلاصه فرداش عموم میاد و برمیگردونتش و موتورشم بین راه بوده رو بر میداره.


تقریبا ی هفته گیج و منگ بوده و حرفی نمیزده و کاریم نمی کرده!


تا که از بیمارستان مرخص میشه کم کم زبون وا میکنه و داستانو دستوپا شکسته تعریف می کنه و به مرور تکمیلش میکنه.


می گفت یک گله گراز یا نمیدونم حیوون اما مطمعن نیستم چی بودن منو انداختن و گرفتن بردن دم در کلبه!


میترسید بگه جن!


میگفتم جن بودن؟ قیافش یجوری میشد منم بحثو عوض میکردم!


البته اینم بگم که چند ماه قبلش یک پیرزن با تنها گاوش تو اون منطقه ییلاقی زندگی میکرد که یکشب گاوش تو تویله سروصدا میکرده پیرزنه میره ببین چی شده که یهو یه موجود عجیب قریب کنار گاوش میبینه و چشم تو چشم میشن از ترس سکته میکنه و قلبش میگیره که فرداش همسایش میبینتشو به موقع میرسونه بیمارستان و زنده میمونه!



پدر یکی از دوستان تعریف میکرد:


دوران جوونیش که تازه ازدواج کرده بود.. چون کشاورز بودن و مزرعه داری میکردن، شبها میبایست یه نفر کشیک میداد که گاو و اسب وارد مزرعه نشن یا نهر آب رو خراب نکنن


یه شب نوبتش بوده. یه سیگاری روشن میکنه و میشینه لب نهر آّب، دستاشو یه آبی میزنه و چون همیشه عادت داشت که دستاشو با پشت شلوارش پاک میکرد..


به محض اینکه دستشو میبره پشت... یهو یکی دستشو محکم میگیره و اینم کلی تقلا میکنه...


اول با خنده و اینا چون فکر کرده بود دوستاشن ... بعد عصبانی شد... برگشت پشت سرشو نگاه کرد دید یه جفت چشم آبی براق حدود دو سه متری از زمین بلند تر داره نیگاش میکنه


یه دفه با فریاد گفت "یکی این داس رو بده بمن" یهو دید یه آدم دو سه متری ولش کرد از رو سرش پرید اونور و دِ بدو... اینم داسو پرت کرد سمتش...


قسم میخورد میگفت داسم خورد بهش ولی اون با 6-7 تا قدم کلا ناپدید شد و رفت و اون داس هم هرگز پیدا نشد تو مزرعه.


بعدش بدو بدو برگشت خونه و همون شب مریض شد تا یک هفته تب شدید داشت


مادرش میگفت بابات وقتی اومد خونه دیدم تمام صورتش همه جای چنگه .. پر خون بوده...


هنوزم جای چنتاش هست رو صورتش...


ولی میگفت اون منو چنگ نگرفته فقط دستمو گرفته بود ول نمیکرد.



دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل ، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه !


اینطوری تعریف میکنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. ۲۰کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد .


وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم !! راه افتادم تو دل جنگل،…. راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بودبا یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بقل دستم وایساد.


من هم بی معطلی پریدم توش.اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینونیگا کنم هم نبودم . وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست !!


خیلی ترسیدم! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره .


تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم . تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم . ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند .


از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم . در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم . دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین...






البت این داستان ادامه داره ک باقیش زیاد جالب نی



یه بار من پنجم ابتدایی بودم دم دمای عید بود و خونه تکونی داشتیم منم همیشه اهل زیردرویی مامانم می گفت باید خودم بهت دکترای افتخاری بدم . ساعتای دوسه ی بعداز ظهر بود بابام داشت لوستر رو تمیز می کرد مامانمم چهارپایه رو براش نگه داشته بود منم دیدم اگه بمونم برا منم کار هست از خونه زدم بیرون و اومدم توی حیاط بنظر من پنجم ابتدایی اوج حواس پرتی ادمه .......


همینجوری لب باغچه نشسته بودم دیدم یه صدایی از پارکینگ میاد رفتم سمت پارکینگ دیدم کمد قدیمی که بعنوان کمد انباری ازش استفاده می کنیم بازه و یکی داره توش سرک می کشه البته چون در باز بود ندیدم کیه ولی از زیر در یکم از پاهاش معلوم بود زیر شلواری بابام دیده می شد که من اصلا ازش خوشم نمیومد منم تکیه دادم به دیوار و ایستادم با بابام حرف زدن خیلی باهاش حرف زدم بابام هم با اوهوم اوهمو جوابمو می داد دیدم نه بابا خیلی تحویلم نمی گیره از پارکینگ اومدم بیرون و رفتم خونه یهو صدای مامانمو شنیدم گفت کجا بودی می خواستم بگم تو پارکینگ پیش بابا دیدم بابام رو چهارپایه اس یعنی من که دق کردم یهو فشارم افتاد و نشستم مامانم اومد گفت چی شده گفتم بخدا با پارکینگ بود بخدا خودم باهاش یه ربع حرف می زنم بابام هم تعجب کرده بود خلاصه رفتن تو حیاط ببینن نکنه یکی اومده دزدی منم چسبیده بودم به مامانم ولی کسی نبود در کمد باز بود و یه بوی خیلی بدی رو من حس می کردم......


شاید کسی حرفمو باور نکنه ولی عین واقعیت بود الان هم هرازچندگاهی همون بو رو حس می کنم
پاسخ
 سپاس شده توسط Actinium ، Mr. Potato Head ، _Lσѕт_ ، SOGOL.NM ، M.AMIN13 ، امیر‌حسین ، n.leito ، mnhh ، لاله ناز ، *Ramesh* ، ÆMÆշЇÑζ ، Amir.ap ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב ، Aesthetic ، یلدا 86 ، єη∂ℓєѕѕღ ، ѕααяeη
آگهی
#2
برا من نی














يه شب سرد زمستون ی مسافر بين شهری رو بردم رسوندم. تو برگشتن وسط بيابون تاريك جايی كه اگه آدم عادی اون وقت شب باشه يا از سرما يخ ميزنه يا گرگ ها و سگ های وحشی ميخورنش بودم كه يهو چشمم به يه مرد افتاد كه گوشه ی خيابون منتظر تاكسي بود و دست بلند كرد.


اون لحظه با سرعت ١٣٠ تا داشتم حركت ميكردم. يه لحظه دلم سوخت و ناخود آگاه يه نيش تركز زدم كه سرعتم تقريبا به ٩٠ رسيد اما پيش خودم فكر كردم اگه دزد باشه چيكار كنم تو اين بيابون و گاز ماشينو گرفتم. كه يهو ديدم مرده صندلی عقب نشسته. داشتم از ترس سكته ميكردم. يه چند لحظه ساكت بودم بعد که تونستم حرف بزنم گفتم چطور سوار شدی بهم گفت همين كه از بقل من رد شی كافيه ، گفت ی صورت وحشتناك با ريش و موی قرمز داشت هر چی سعی كردم دست و پاشو ببينم كه سم داره يا نه نتونستم.


فقط بهش گفتم كجا برم گفت فقط برو. و منم به راهم ادامه دادم از ترس نميدونستم چيكار كنم


بعد يه مدت بهش گفتم بازم برم گفت برو


تقريبا ٢٥ كيلو متر رفتم تا به يكی از روستاهای سر راه رسيدم كه اتفاقا قبرستونش هم نرسيده ب روستا لب جاده بود.


به اونجا كه رسيدم گفت همين جا وايسا . ايستادم ولی فكر ميكردم الان يه بلايی سرم مياره چشمامو بستم. كه نبينم كه ديدم صدای در ماشين اومد به عقب كه نگاه كردم ديدم اثری ازش نيست به قبرستون نگاه كردم ديدم يه چيزی مثل نور داره با سرعت حركت ميكنه يه دفعه غيب شد.


نميدونم چطور خودمو ب آژانس رسوندم.










میگن بنده خدا ٤ ماه مثل ديوونه ها شده بود. سري بعد كه رفتم از بچه هاي آژانس پرسيدم گفتن لحظه اي كه اومد. دويد تو آژانس و اومد بين ٢/٣ نفر از بچه ها نشست ومثل ديونه ها دور و ورشو نگاه ميكرد بعد از ١٠ دقيقه زد زير گريه. يه نيم ساعتی با فرياد گريه ميكرد


ميگه دكترا گفتن شانس گفته كه گريه كرده وگر نه احتمال ديوانه شدنش زياد بوده.
پاسخ
 سپاس شده توسط Actinium ، SOGOL.NM ، mnhh ، *Ramesh* ، єη∂ℓєѕѕღ
#3
برا من نی 


داستان بگم که مربوط میشه به مادر مادربزرگه دوست دوران کودکیم ( یعنی جدش ) . اون طور که مادربزرگش تعریف میکرد مادرش یه قابله بوده و تو کارش خیلی وارد بوده . اونا شمال زندگی میکردن . از مادر بزرگش نقل میکنه که یه روز دم غروب یه سری افراد در منزل اونا رو میزنن و مثل اینکه کار خیلی مهمی باهاش داشتند. وقتی در رو باز میکنن با صحنه عجیبی رو به رو میشن. اون طور که میگه اون اشخاص آدم نبودند بلکه " از ما بهترون بودند " .



بالاخره این قابله خان کوپ میکنه و کلی میترسه . اما اونا میگن که باهاش کاری ندارن و فقط ازش کمک میخوان . اونم اینه که یکی از همسرهای رئیسشون داره بچه میزاد خیلی درد میکشه و نیاز به یه قابله داشتن تا کمک کنه بچشون به دنیا بیاد .



بالاخره جده دوستم راضی میشه و باهاشون میره . باید بگم که مثل اینکه اون زمانا خانه های روستایی با هم فاصله زیادی داشتن و بنابراین تو اون وقت شب کسی نبوده تا به این پیر زن و دختر جوونش کمک کنه. یعنی کسی اونا رو ندیده. بالاخره جده رفیقم با اونا میره داخل جنگل و ... به محل زندگی اونا میرسه .



در این هنگام همسر زائو میاد پیش پیرزن و تحدیدش میکنه که بچه رو باید سالم به دنیا بیاره همچنین باید بچه پسر باشه مگر نه میکشنش . ( یا بد جوری تهدیدش میکنن ) . بالاخره قابله میره تو اون مکانی که باید بچه رو به دنیا بیاره . و ظاهرا هم تنها بوده . بالاخره بچه رو سالم به دنیا میاره ولی بچههه دختر بوده نه پسر. اون جور که برای من نقل شده اینجا پیرزن کلی کپ میکنه .



ظاهرا تهدید هم خیلی جدی بوده . تو این اوضاع و احوال بوده که متوجه وجود مقدار زیادی موم در دورو برش میفته . یه هو یه فکر پلید میاد تو سرش . میاد با موم خیلی ببخشیدا آلت دختر رو به آلت پسرونه تغییر شکل میده . والا من از کیفیت این کار خبر ندارم ظاهرا خیلی خوب این کار رو کرده بود که اونا هم تشخیص نداده بودن .



پدر بچهه برای تشکر یه کیسه پیاز به پیر زن هدیه میده و پیرزن هم با اکراه قبول میکنه ( در حالی که تو فکرش به این فکر میکرده که آخه پیازم شد هدیه تشکر ) . به هر حال با گروهی از افراد قبیله برمیگرده منزل و ماجرا رو برای دخترش ( مادربزرگ دوستم ) تعریف میکنه. وقتی که کیسه پیازها رو باز میکنه که به دخترش نشون بده میبینه که کیسه پر از سکه های طلا شده .



فردای اون روز ظاهرا پدر بچهه متوجه میشه که پیرزن چه حقه کثیفی بهش زده ( خوب چیکار کنم باید این طوری تعریف کنم دیگه ! شما ببخشید و منو درک کنید ( من نمیدونم طرف کی رو بگیرم!؟؟؟؟)) با تمام عصبانیت میاد خونه پیرزنه و تحدیدش میکنه که اگه پاش رو از خونه بیرون بذاره بد بلایی سرش میاره . به هر حال دو سه هفته پیرزن جرات نمیکنه از خونه خارج بشه بعد از یه ماه هم سکته میکنه و عمرشو میبخشه به شما . و ماجرا به این شکل تموم میشه .



در آخر باید بگم که در مورد صحت این موضوع نمیتونم نظری بدم این چیزی بود که برای من تعریف شده بود و منم براتون نقل کردم ولی یه سوالی تو ذهنمه که اگه این جریان همین طوری اتفاق افتاده باشه یعنی اونا هم نمیتونن از آیندشون بدونن؟ یعنی چطور باباهه نتونسته تشخیص بده بچش پسر میشه یا دختر در حالی که آینده انسانها رو میتونن بگن!!!!





برا من نی



پدربزرگم از قدیم یک باغ در حدود 3 هکتار تو یکی از روستاهای اطراف بابل (استان مازندران) داشت که درست وسط این باغ یک درخت خیلی قدیمی بوده که از همه ی درخت های باغ هم بلندتر بوده... مامانم میگه از وقتی یادمون میاد و بچه بودیم همیشه بهمون می گفتند زیر این درخت نرید چون لونه ی مارهاست و پر از ماره اون باغ هم که همینطوری راه میرفتی پر از مار بود، ما دیگه فکر می کردیم زیر اون درخت خیلی وحشتناکه و چون وسط باغ و یه جای ترسناک بود هیچ وقت طرفش نمی رفتیم.... کلآ مثل اینکه این قضیه بین مردم جا افتاده بود که زیر اون درخت خطرناکه... تا اینکه پدربزرگم که فوت میکنه چون دیگه کسی نبوده از باغ نگهداری کنه میفروشنش و سهم اون قسمت از باغ که این درخت توش بوده رو یکی از خدمتکارهای پدربزرگم که واسشون تو باغ کار می کرده می خره... بعد از مدتی تو کل بابل می پیچه که فلانی 2 میلیارد تومن تو حساب بانکیش پوله و چون آدم ساده ای بوده کل پول رو به یک حساب ریخته بود برای همین تو شهرستان کوچیک هم که همه چی زود می پیچه!! بعدآ معلوم شد که انگار همون درخته به خاطر عمر زیادش فرسوده شده بوده و از ریشه در میاد!



اون آقایی هم که سهم مارو خریده بوده می بینه از جایی که ریشه درخت دراومده چیزی مثل فکر کنم یک صندوقچه مشخصه و درش میاره و خیلی به راحتی صاحب گنجی میشه که سالها تو زمین ما بیده





شمام خاطره بگین دیگه !!!! ://///

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط *Ramesh* ، یلدا 86
#4
خوب شد اینو گذاشتی به فکرمم نرسیده بود Big Grin
ولی من هیچ خاطره ای ندارم بزار مال دوستمو بگم
پارسال دوستم از مریم خونی واسم گفت
((یکی از خواهرای دوستش همیشه مریم خونی رو میدیده اتفاقای عجیبی که همه میدونن واسش شب وروز تکرار میشه یروز میره بیرون دوستاش بهش میخندن میره خونه میبینه شکل مریم روگرفته))
بعدش دوستم با یکی دیگه نمیدونم چندتا کلمه قرانی میگن زیر پتو بعد که به اینه نگاه میکنن میبیننش Big Grin

پاسخ
 سپاس شده توسط αԃηєѕ ، لاله ناز ، *Ramesh* ، یلدا 86
#5
(30-08-2017، 22:45)یه دختر به نام لیانا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خوب شد اینو گذاشتی به فکرمم نرسیده بود Big Grin
ولی من هیچ خاطره ای ندارم بزار مال دوستمو بگم
پارسال دوستم از مریم خونی واسم گفت
((یکی از خواهرای دوستش همیشه مریم خونی رو میدیده اتفاقای عجیبی که همه میدونن واسش شب وروز تکرار میشه یروز میره بیرون دوستاش بهش میخندن میره خونه میبینه شکل مریم روگرفته))
بعدش دوستم با یکی دیگه نمیدونم چندتا کلمه قرانی میگن زیر پتو بعد که به اینه نگاه میکنن میبیننش Big Grin

Bloody mary هستن البته!
پاسخ
 سپاس شده توسط _Lσѕт_ ، αԃηєѕ
#6
کامل




دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین. بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو. یکیشون داد زد: علی نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود!!!






Telegh_01


واسه همین می گفتم باقیش جالب نیس !


حس ترسناکش رفت طنز شد ! =)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط Actinium ، *Ramesh* ، یلدا 86 ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#7
(31-08-2017، 2:17)αԃηєѕ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 

@Actinium

داداش یه چیز می پرسم جون مادرت راستشو بگو !!
.
.
.
داری راستشو میگی ؟! ^_^

مشخصه که راست نیست. من از اول فکر می کردم دوزاری ها راسته.
من از اساس به ماوراء الطبیعه اعتقادی ندارم! به عبارتی تمام تاپیک فرت! Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط αԃηєѕ
#8
برا من نی


















ی زمانی تو شهرداری کار میکردم ی کار پروژه ای بود ک باید ب موقع تموم میشد


خورد ب تعطیلی و کار عقب افتاد


از بالا(!) دستور اومد ک باس تا هر ساعتی ک میتونیم کار کنیم حتی تا نصفه شب


خلاصه شب اول همه چی داشت خوب پیش میرفت


ساعت 21 22 23 همه مشغول کار


بچه ها یکی یکی خسته میشدن و میرفتن


فقد من مونده بودمو سه نفر دیگه و مسئولمون ک دائم الچُرت بود


همینجور ک داشتیم کار میکردیم هیچوخ یادم نمیره ی صدایی شنیدم مثه صدای ضجه، ضجه وحشتناک ک الانم یادش میفتم مو ب تنم سیخه خدا شاهده  صدایی ک ب عمرم نشنیدم و نخواهم شنید ایشالا


همون موقع مسئولمون ک عینکش تا نوک دماغش اومده بود پایین از خواب پرید  


پیر هم بود بنده خدا شمالی هم بود اولین چیزی ک گفت با صدای لرزون : چی صدا بود؟(صدای چی بود)


هیچ کس هم جز ما تو اداره نبود


عاقا ما رنگمون مثه گچ سفید شده بود همه ب صورت خود جوش پرونده ها رو جمع کردیم زدیم بیرون


خدا میدونه تا خونه چن تا بسم ا.. گفتم



برا منه  Big Grin


















قضیه از این قراره که ما 3 تایی با هم ساعت حدود 2 شب از شمال بر می گشتیم تهران با ماشین خودمون که یه شورلت نوا بود


توی جاده یکی از پسر خاله هام عقب خواب بود و ما دوتا جلو بودیم


توی اتوبان توی یه جا وسط بیابون توی تاریکی یهو ماشینمون ریپ زد و خاموش شد و گرفتیم کنار ببینیم چش شده


که دیدیم حدود 100 متر جلو تر از ما یه پیکان زده بغل اونم ماشینش خراب شده بود.یه مرد و زن و بچه هاشون بودن


خلاصه دوتا پسر خاله هام بی خیال ماشین خودمون شدن رفتن ماشین اونو راه بندازن


منم کنار ماشین خودمون وایسادم توی تاریکی. حدود 10 دقیقه گذشت ماشین اونو راه انداختن و اومدن سمت ماشین خودمون


وقتی خواستیم سوار شیم من اومدم بشینم جلو سمت شاگرد یعنی همون جایی که نشسته بودم


توی تمام مدت هم خودم کنار ماشین بودم و تمام صحنه ها کاملا توی خاطرم هست


موقعی که توی اون تاریکی اومدم دستگیره ی ماشینو بگیرم و درو باز کنم دیدم یه چیزی به دستگیره وصله


وقتی برداشتمش دیدم یه گل سر زنونه ی بزرگ 10 شاخه است که به دستگیره ی ماشین بسته بود!


اون لحظه 3 تامون یهو خشکمون زد از ترس و واقعا"


چند دقیقه ای توی ماشین به حالت سکته زدن نشستیم و رنگ هر سه تامون مثل گچ شده بود.بعد به خودمون اومدیم راه افتادیمو اومدیم


هنوزم هر وقت یاد اون شب می افتیم تمام مو های تنمون سیخ میشه


مخ مون هرچی فکر کردیم به هیچ جا نرسید! که اون گل سر از کجا اومده!


به خدا تمام ماجرا هم عین حقیقته!

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط *Ramesh* ، єη∂ℓєѕѕღ
#9
  • برا من نی ! 











نه یا ده سالم بود که یه روز صبح ساعت 10 و 11 صبح تو خونه داشتم بازی می کردم و مادرم هم خونه بود...تو همون حین مادرم گفت داره میره بیرون یه چیزی بخره و برگرده ...مادرم از در که خارج شد من چند لحظه بعدش دیدم از توی راهرو یه صدایی میاد یه صدای خنده وحشتناک که اصلا شبیه صدای ادمیزاد نبود .. من که خیلی ترسیده بودم اول فکر می کردم مادرمه که از در نرفته بیرون و درو زده به هم و الان داره سر به سر من میذاره که منو بترسونه ولی اخه اصلا سابقه اینجور شوخی ها رو نداشت!...واسه همین چند دفعه هی صدا زدم مامان مامان تویی مامان ولی فقط اون صدای خنده میومد و در همین حین اون موجود از سر راهرو رسید به دم در اتاق و جلو چشمام ظاهر شد... خدا نصیب نکنه دیدم یه موجود سیاه پوش(لباسی شبیه شنل یا چادر عربی) و قد بلند با صورت سفید مثل گچ که دو تا چشم کاملا قرمز داشت و فقط صورتش معلوم بود داره خیلی خیلی اروم میاد طرفم و صدای قهقه بلندش هم به صورت متناوب قطع نمیشه ..دیگه با خودم داشتم اشهدمو میگفتم که الانه که بیاد منو بگیره که صدای کلید اومد که افتاد تو قفل در خونه تا صدای کلید اومد اون موجود که به نظرم جن بود یه دفعه غیب شد انگار که فهمید مادرم داره میاد خودشو ناپدید کرد...منم مادرم دید یه گوشه نشستم و تکون نمی خورم فقط تا یکی دو ساعت همونجا نشسته بودم و جرات هیچ کاری رو نداشتم تا اینکه کم کم جرات پیدا کردم رفتن تو راهرو دم در اتاق همونجایی که جنه نادید شده بود رو نگاه کردم دیدم به اندازه یه دایره بزرگ رنگ فرش تیره تر شده بود یعنی همون محل غیب شدن اون جن یا هر موجود دیگه ای که بود...تا چند ساعت بعد که ترسم ریخت و برای مادرم تعریف کردم باورش نمیشد و فکر می کردم خیالاتی شدم...اون تیرگی موضعی فرش هم بعد از چند ساعت از بین رفت!...البته چند سال بعد که دوباره اینو تعریف کردم همه باور کردن و نگفتن خیالاتی شدی...الان هنوزم که بعد از چند سال تعریف می کنم موی تنم سیخ میشه و وجودمو وحشت می گیره...

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
 سپاس شده توسط єη∂ℓєѕѕღ
#10
برا من نی !






سلام


امروز یه فیلم ترسناک دیدم خیلی تاثیرگذار بود روم بطئر ناگهانی یاد بدترین خاطره ی زندگیم افتادم بعد ازسالهای زیاد...


بخدا این اتفاق برام افتاده وبه جون مادرم عین واقعیتو میگم.






سالها پیش که هنوز مدرسه ام نمیرفتم حدودا 5.6 ساله بودم که رفتیم خونه ی یکی از اقوام توکرج.خونشون دوتا حیاط داشت که به وسیله یه راهرو بهم وصل شده بودن وانبار خونشون داخل این راهرو بود.با خواهرزادم داشتم بازی میکردم که شروع به دویدن تو این راهرو کردیم وقتی به دمه انباری رسیدم دیدم یه صدایی از تو انباری اومد که منو صدا کرد.من چون بچه بودمو این چیزارو نمیفهمیدن چیه.ترس چیه...رفتم پایین


بخدا بگم چی دیدم باور نمیکنین...


دوتا نوزاد قنداقه دیدم که یکیشون ریشو سبیال داشت ویکی دیگه هم مثل زنها موهای بلند انگکار صورت دوتا ادم بزرگه بزاری رو بدن نوزاد.اونی که شبیه مردا بود با صدای کاملا بالغ شروع بحرف زدن بامن کرد که یهو پا به فرار گذاشتم


نقد گریه کرده بودم دیگه صدام در نمیومد وقتی با پدرم وبقیه رفتیم تو انبار دیگه اثری ازسون نبود.


ولی خدا سر شاهده این اتفاق واقعا برام افاده والان که یادم اومده دوباره موهای تنم سیخ شده

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان