امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh.

#4
باشه اینم قسمت دوم

تلفن را قطع کردم و چون تو خونه بودم رو تختم لمیدم.
فرداساعت 3بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد ،ادرین بود ،گفتم:
الو بفرمایید؟
-منم ادرین شناختی؟
- بله ، کاری داشتید؟
- می خواستم بگم دیروز باخانمی به نام نوشیکا اشنا شدم فکرکنم خودشه .
- ادرس از پرسیدید؟
- بله ، ادرس تجریش چون..
- تازه از امریکا اومدید
- اه بله درسته .
- خب بعدش؟
- می خواستم بگم اگه می شه دت به کار بشیم.
- یعنی چی کار کنیم؟
- یعنی شما تو خونه ما با ارتیمان اشنا بشید .و قضیه رو براش تعریف کنید.
- باشه .
- اردسو می فرستم .
- امروز ؟
- بله ساعت 5 .
- باشه پس فعلا .
- خدافظ
گوشی رو گذاشتم واماده شدم .
ساعت پنج دم در اون ادرسی بودم که ادرین اس کرده بود .
نمی دونم چرا ولی یلدا رو هم خبر کردم و اونم اومد
نمی دونم چرا با این که اون 24 سال و من20 سالم بود ولی با هم صمیمی بودیم .
دم در با هم زنگ زدیم و بعد یه خانومی دررا وا کرد وگفت :
اقا منتظرن .
اوه اوه نه بابا رو دست ما بلند شده؟ما خودمون مایه داریم بعد این کلاس می زاره ؟،تا به خودم اومدم دیدم پهلوم سوراخ شد .
-چته یلدا پهلوم !!
- خب بابا کولی دیدی؟
- واااا ما هم داریم.
- خب حالا کلاس حانوم
بعد با یلدا رفتیم تو صدایی شنیدم که قلم ریخت سرم گیج رفت خاطرات تلخ اومد جلو چشام صدا صدای گیتار ارتیمان بود .
تا رسیدم ادرین با خوش رویی
از ما استقبال کرد ولی دست خودم نبود سلام تلخی کردم و با لحنی عصبانی گفتم :
کجاس ؟
-کی؟
-عمم ارتیمان دیگه !
-خب بشین الان می یاد .
-نشستیم داشتیم در مورد
نوشیکاه حرف م زدیم که ادرین گفت:
ولی دختر خوبیه، خوشکله
ناخداگاه با صدای بلند بلند شدم و گفتم :
عقلت کم شده ؟دیوونه ای ؟
می خوای سرنوشتت همونجوری بشه ؟
عوضی حد اقل به برادرت رحم کن ،می خوای بکشیش؟
فقط نگام میکرد .صدای نفس هام می اومد ناگهان بر جا خشکیدم ،تمام وجدم یخ کرد.
ناگهان پسری با مو های مشکی لخت ،چش های زاغ بیرون امد و به ادرین نگاه کرد و با صدایی پر از غم گفت:
چه خبره ؟ چرا داد می زنید ؟
که ناگهان چشمش به من خورد
در جا استاد و با گیتاری که در دست
داشت گفت :
ادرین مهمون داریم؟
من فقط به چشماش نگاه می کردم
درست مثل تو رمان بود .
ادرین گفت :
اره خانوم ملیسا یاری مهمون تو هستند
ولی ادرین همچنان به من نگاه می کرد،
یک ان خودمو جمع و جور کردم .
گفتم:
تو ارتیمانی؟
چند قدم جلو رفتم ،
-چطور؟
چشمام سیاهی رفت و بسته شد
وقتی وا کردم یلدا و ارتیمان و ادرین
با لاسرم بودن
و من رو مبلشون بودم .
سریع بلند شدم و با بلند شدن من همه
بلند شدن ،توچشم های ارتیمان نگاه
کردم اونم نگاه کرد ،بعد گفتم :
میشا .
با حالت عصبانی گفت :
خفه شو اسم اونو نیار
-چرا ؟
-گفتم خفه شو ،دهنتو ببند
-تا حقیقتو بهت نگم دهنمو نمی بندم.
چند متر پشت من دیوار بود ،یلداو ادرین هم منو مثل بز نگاه می کردن
یهو دیدم ارتیمان داره نزدیک می شه .
خاک تو سرم مثل کاری که با نوشیکا
کرد عمل می کنه.
اون جلو می امد ، من عقب می رفتم
که کمرم به دیوار خوردم .
Heart
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh.
پاسخ
 سپاس شده توسط آسمان سیاه... ، ایلیا021 ، 1399 ، ツClas$i☪ J☯ ツ ، Ƒαкє ѕмιƖє ، نگار100 ، تنهای تنها ... ، دیانا2 ، مهدیه جوانمردی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. - ღ ツ setareh ツ ღ - 02-02-2014، 19:25


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان