04-02-2014، 18:21
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-02-2014، 18:33، توسط ღ ツ setareh ツ ღ.)
(02-02-2014، 20:00)محمدتنها نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
..........................
خوبه؟
ارتیمان با فاصله ای میلی متری
با من داشت بعد خم شد و در گوشم
اروم گفت:
حقیقت چیه؟
-اینه که من از گذشته ی تو و
میشا و ایندت خبر دارم.
بعد تو چشام نگاه کرد و
گفت :
زر مفت زیاد می زنی
-نه
-دوست میشایی؟
-نه
محکم به دیوار بغل صورتم کوبید وبعد کنار رفت ،بعد با حالتی عصبی گفت:
تو کی هستی ؟چی می خوای؟
-من فقط اومدم نجاتت بدم
-هه زی خیال باطل
-میبینیم
- یا هر چی تو پنته داری می گی یا..
-یا چی ؟می خوای چی کار کنی؟
می خوای یه مشت چرندیات بارم کنی
و بعد بری وا سه دریا گریه کنی؟{دریا دوست دختر قبلی ارتیمان بوده که ولش می کنه}
-چی داری می گی؟ هان؟اینارو گاز کجا اوردی؟ دریا فرستادتت؟
-نه بزار برات بگم ولی خر بازی در نیار
-بنال
-بی ادب درست حرف بزن
-می یا...
-خب بابا حالمو بهم زدی
بعد جفتمون نشیتیم و من همه چیز رو با تایید ادرین گفتم ،بهت زده منو نگاه می کرد گفت:
یعنی تو همه چی رو می دونی؟
-بله حتی دلیل مرگ میشا
-چچچچچچیییییی؟
-بعله تو تو داستان به نوشیکا می گفتی –خوبه حداقل تو رازمو میدنی
ادرین گفت :
وایسا ببینم چه رازی ؟ چه دلیلی؟
-بعدا می گم
ارتیمان داد زد و گفت :
تو حق نداری همچین غلتی بکنی
-باشه بابا دنپایی بدم بزنی؟
-خخخخخ حرف اضافی نزن
بعد رفت تو اتاقش
من تند دویدم به سمتش
و رفتم تو خیلی اروم گفت:
برو بیرو..
-بیرون من اعصاب ندارم
ببین تو باید اونو فراموش کنی
-میشارو ،اصلا
-میشانه دریا رو
-خفه شو
-در ضمن میشا خواهر نوشیکا هست
- دیگه داری چرند می گی
-نه وسط داستان نوشیکا متوجه می شه که هنگام زایمان مادر تو یه دخترشو از دست می ده و مامان نوشیکا هم با حماقت و پنهانی یکی از دختراشو به
مادر تو می ده و اسمشو میشا می ذاره
در ضمن پدرا تون می دونن
-خر خودتی فکر کردی میتونی سرم شیره بمالی؟
-خب بمالم که چی بشه؟پول که دارم،ماشین دارم،خونه دارم چی می خوام؟
-من نمی دونم ،نمی تونم به حرف یه غریبه گوش بدم
-مثلا الان این موضوع برای من سودی داره؟من احمقو بگو که می خواستم کمکت کنم هه .اصلا به من چه همون بهتر که بری بمیری.سریع از اتاق بیرون اومدم تا اومدم در ببندم داد زد و گفت:
یه دلیل بیار که من باور کنم
-دلیل همونی که من بدون صحبت با کسی از کل زندگی گذشتت خبر دارم
-شاید از ادرین پرسده باشی!
-ولی ادرین دلیل مرگ میشا رو نمی دونه ،می دونه؟
سریع اومد بیرون و بازومو سفت گرفت ادرینو یلدا هم برو برمنو نگاه می کردند،منو پرت کرد تو اتاق و در قفل کرد بعد من گفتم:
چته تو ؟چرا اینجوری می کنی؟
یقمو گرفت و منو کوبوند به دیوار بعد گفت :
ببین دختر کوچولو فقط دلم می خواد بعدش بفهمم که کاسه ای زیر نیم کاسس اونوقت هر چی دیدی از چش خودت دیدی.
-اولا برای من مردن و زنده موندن تو هیچ سودی نداره{داشتم این سگ دروغ می گفتم}دوما می تونم اون داستانو نشونت بدم و ثابت کنم
بهت زذه نگام می کرد یقمو ول کردو رفت سمت میزش و لب تابش رو روشن کرد و گفت:
بیا نشون بده
-باشه اینترنت که دارین؟
-نه ،فکر کردی از پشت کوه اومدم؟
-نه تو از دیوونه خونه اومدی کاملا مشخصه،بعد یه چشم غره بهم رفت و همون موقع لب تاب روشن شد بعد من رفتمو سایت رو براش اوردم بعد وقتی داستانو نشونش دادم با تاریخو فقط نگاه می کرد یه نگاه به من به نگاه به لب تاب بعد سریع از اتاق بیرون رفت منم دنبالش رفتم رفت پیش ادرینو گفت:
می دونستی ؟
-چیو؟
-اون داستانو؟
-اگه نمی دیدم نمی ذاشتم ملیسا بیاد اینجا
یه نگاه به من کرد و رفت تو اتاقش هر چی در زدم جواب نداد بعد از تو گفت :
اون دلیلش رو فهمیده؟
-نه ادم فروش نیستم
-ممنون
-!!!!!!!!!!!!!خواهش
بعد صدای شکستن اومد دوتا کوبوندم به در درو وا کرد دیدم دستش خونیه اونورو نگاه کردم
بعد گفت:
چیه؟
-تو دیوونه ای؟
-مشکلی هست؟
-احمق می گم نگقتم!
-اینا واسه اون نیست
-واسه چیه؟؟
-واسه اینه که خیلیا از زندگیم با خبرن
-ولی نمی دونن واقعیه
-یعنی چی؟
-یعنی فقط چند نفر می دونن و اون قضیه ی میشا رو فقط من و تو می دونیم
- ........
-چت شد؟
-برو بیرون
-من که بیرون از اتاقتم
-از خونه برو بیرون
-ووووواااااا
-والا بعد داد زد :برو بیروننننن
-خب بابا هنجرت پاره شد
-تتتق {صدای بسته شدن در}
منم رفت و به یلدا گفتم :
چیه چرا اینجوری نگام می کنید؟
-چایی نخورده پسر خاله شدی؟
-یعنی چی؟
-چقدر رک حرف زدی!!!!!
-ارزش مرگشو داشت؟
-....
-چیه لال شدی؟
بعد ادرین گفت :
ممنون
-خواهش فقط از اینجا به بعد با خودتون
-چرا؟
-نمی خوام سرنوشتم مثل نوشیکابشه
-چچچچچچییییی؟
-بله نشیکا هم با دعوا عاشق شد
-.......
-چیه؟ناراحتی؟
-نباید بری
-هه چی؟ نمی داری؟
- اره
-هه به همین خیال باش
- این واقعیته
کیفمو از رو مبل ورداشتم که برم بعد دیدم یه چیزی کیفمو کشید من لیز خوردم افتاد زمین تا صورتم به زمین به خوره دیدم یه دست اومدم جلوم منم نمی تونستم پشتمو نگاه کنم فقط بازو ارو گرفتم و نخوردم زمین بر گشتم دیدم ادرین منو کشیده و ارتیمان منو گرفته بعد ادرین با چشم های اندازه نلبکی داشت ارتیمانو نگاه می کرد چند لحظه تو سکوت گذشت وارتیمان رو به ادرین گفت:
تو از من دیوونه تری؟
-......
من گفتم :
عجیبه جفتتون به هم رفتین
-.....
بعد من خودمو از دست ارتیمان رها کردمو تا برگشتم دیدم یه مرد میان سال باریش وایساده بعد گفتم :
بچه ها پدرتون
اقا به ارتیمان نگاه کرد و گفت:
کی اینو از اتاقش بیرون کشیده؟،ادرین گفت:
صدقه سری این خانومه،من گفتم:
سلام
-سلام دخترم شما اینو بیرون کشیدی؟
-هه بله اونم چجوری!بعد به ارتیمان نگاه کردمو گفتم:
پسرتون خیلی عصبی است انگار دوست نداره زنده بمونه
-زنده ؟
-بله از ..ارتیمان داد زد و گفت:
لازم نیست بدونه
-چرا؟می ترسی گند کاری هاتو بفهمه؟
-خوب حالا بل نگیر
-دمپایی بدم؟
-چرا؟
-منو بزنی؟
-نمکی
-توچقدر بانمکی!بعد پوز خندی زدمو با یلدا خداحافظی کردم تا برم پدرشون گفت:
دخترم مهره مار داری{هر کی داره همه دوستش دارن}من با چشایی اندازه گردو برگشتم دیدم ارتیمان و ادرین دست کمی از من ندارند گفتم:
هه نه اشتباه نکنید خوب...،ارتیمان پرید گفت:
پدر ایشون روان پزشکن
ها؟
اینم از این
