امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh.

#67
باباش گفت:
حالا جوابتون چی بود ؟
بابا-پسره به دل نمی شست بعدشم ملیسا ازش خوشش نمی اومد ماهم ردشون کردیم
با این حرف بابام روی لب اونا لبخند نشست .
بعد شام اومدیم و نشستیم روی سرویس پذیرایی که بابای ارتیمان گفت:
خب راستش ما امشب مزاحم شدیم که یه موضوعی رو پیش بکشیم
بابا-بفرمایید ما در اختیارتونیم
-راستش پسر ما به دختر ما علاقه پیدا کرده
من:ا
بابا:؟
مامان:؟
بابا-خب راستش می دونید
-شما کسی رو برای دخترتون در نظر دارید؟
0نه اخه شما دو تا پسر دارین ما نمی دونیم شما کدوم رو می گید
بابای ارتیمان خنده ی کوتاهی کردو گفت :
راستش مجنون ما ارتیمان خان هستش
من دیگه کم کم چشام داشت در می امد که خودمو جم جور کردمو سرمو انداختم پایین،ارتیمانم تقریبا شده بود لبو و داشت انگشتشو روی اون یکی انشکت اشارش می کشید و حواسش نبود که بابا گفت:
ارتیمان هان پوست دستتون رفت ها!
همه خندیدند تازه ارتیمان گفت:
بله؟چیزی فرمودید؟
دوباره همه خندیدند
-که مامانش گفت :
خب نمی شه که فقط حرف زد باید جواب دخترمون رو بپرسیم یا نه ،با این حرف همه منو نگاه کردند ،منم این این خنگا فقط نگاه می کردم که بابا گفت :
بهتره جوونا برن تو اتاق تا حرفاشونو بزنن اون موقع تصمیم بگیریم
بلاخره بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن منو به قل باباش مجنون رفتیم تو اتاق تا درو بستم بهم خیره شدیم البته بیشتر چشمای من درشت شده بود که گفتم:
شوخی می کنید؟
-نه به خدا
-چرا پرت و پلا میگی ما با هم سر جنگ داریم سایه همو با تیر می زنیم بعد بیایم ازدواج کنیم؟
-حالا چرا جو می دی ما کی سر جنگ داشتیم؟
-اصلا اینار ولش کن تو چشد یه دفعه علاقه مند شدی؟
-خب بزار از اول بگم ،روز اولی که دیدمت و اون حرفا رو راجب زندگیم و دریاو میشا گفتی از همن اول فهمیدم که دختر جسوری هستی اما وقتی میدیدم که وقتی خجالت میکشی گونه هات سرخ می شه خب راستش فهمیدم در این جسوری خیلی ظریفو شکننده ای از طرفی طرز حرف زدنت هم منو شیفته ی خودت کرد،یه جوری حرف می زنی که ادم خندش می گیره انگار داری جک می گی
خب من شناخت زیادی در مورد تو پیدا کردم تو هم حتما می دونم که می دونی که من چه ادمی هستم فقط یه چیز می مونه
-....
جلوم زانو زد و با دوتا دستاش دست سمت راستمو گرفت ،اینقدر دستش داق بود گه تمام بدنم گر گرفت یه لحظه با خودم فکر کردم چرا به خودم دروغ بگم؟منم دوستش دارم یعنی از همون موقع ک باهاش روبه رو شدم یا داستانو خوندم ازش خوشم اومد،ما مثل هم بودیم
لجباز ،مغرور و اهل دیوانگی
گفت:
ملیسا ،ملی جونم{از لحنش داشتم منفجر می شدم از خنده}یه سوالی ازت دارم
با من ازدواج می کنی؟
-من؟
-بیا تازه می گه لیلی زنه یامرد ؟دختر دقت کن،برای بار دوم می پرسم
سرکار خانم ملی ایا این بنده بدبخت فلک زده ،در به در رو به کنیزی خودت قبول می کنی؟قول می دم زرفارو بشورم دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم زدم زیر خنده اما در وا شد ادرین باکله اومد تو گفت:
خاک تو سرت کنن بدبخت فلک زده ،در به در ،کنیز زن ذلیل
ارتیمان با حرص گفت:
بزار ببینم نتیجه کنیزیم چی می شه برو بیرون
باشه کلفت جون-
ادرین رفت منم دوباره غش غش خندیدم که ارتیمان همون دستمو کشد و منم افتادم رو زانوهاش یهو خندم قطع شد ،باچشای گرد نگاش می کردم که در گوشم گفت:
بامن ازدواج می کنی؟
منم جوزده در گوشش گفتم :
با اجازه بزرگتر ها....
سکوت کردم که ارتیمان صورتشو عقب کشید و منو با بهت نگاه کرد لبخند مرموزی زدم دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم گفتم:
بله
تا گفتم لبخند پته پهنی زدو اروم اروم سرشو به سرم نزدیک کرد منم مثل برق گرفته ها یهو از جا پریدم که با تعجب نگام کرد رفتم سمت در که رو به روش بود تا خواستم درو باز کنم یورش برد سمتم و دستمو از رو دست گیره بر داشت:
دیوونه زده به سرت؟
-چرا؟
-چرا درو باز میکنی؟
-خب بریم دیگه
- عقل کل من اونجا زانو زدم اونوقت تو می خوای درو باز کنی همه ببینن ابروم بره
-واااا
- والا حالا الان بیاعین بچه ادم بریم بیرون
دستامو به سمت اسمون گرفتم و گفتم :خدایا بیماران اسلام را شفا بده ،الهی امین
-کم زبون بریز
درو وا کردو رفتیم بیرون ،حالا یک ما گذشته و روز عروسیمه ،دم در ارایشگاه ارتیمانو دیدم یه لبخن از روی زیباییش زدم ولی اون به من توجه نکرد رفت و دوباره زنگ اراشگاهو زد منم با دهن باز نگاش می کردم ارایشگر گفت که اومده پایین اونم گفت ممنون اما زیر لب گفت :پس کجاست
-ارتیمان خوبی؟
-ببخشید ؟
-وا دیوونه منم
-به جا نمیارم
-خیلی بدی منم ملیسا
با دهن باز و چشایی که نمی دونم چجوری اونقدر بزرگ شده بود یه قدم عقب رفتو از سر تا پامو نگاه کرد گفت:
نـــــــــــــــــه!
-ارهــــــ!
-خودتی ملی
-بلی
باورم نمی شه ،
-خوبم؟
-خوشگل تـــر شدی
-هی بیا بریم دیگه فیلم بردار منتظره با بهت اومد جلو و نگاهی به دور و بر انداخت درو باز کرد من که نشستم بعد اون سوار ماشین شد ،تو راه که بودیم یهو زد بغل و برگشت سمت منو بهم خیره شد
-چیه ؟زشت شدم؟
-هنوز باورم نمی شه
-چی؟
-که به این زودی به صاحب قلبم رسیدم ،خب راستش از لحنش یه خورده خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین که بلا فاصله با دو تا انگشتش سرمو بالا اورد و تو چشمام خیره شد گفتم:
-حالا چر...
گرمی لب های بی تابش اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد ،بوسه اش که تموم شد.سرشو کمی از سر من دور کرد چشمامو که باز کردم چشماش بسته بود! لب پایینشوبرده بود تو دهنش دوباره چشمامو باز کردم یهو چشماشو سریع باز کدو با بهت نگام کرد
فهمیدم تو بهته واسه همین گفتم:
چیزی شده؟
-نه
-پس چرا اینجور نگام می کنی؟
-لبات
سرخ شدم گفتم حالا لبام چی که این اینجوری می گه
-چی؟
-لبات..لبات
-خب لبام چی؟
-م.م.مزه توت فرنگی میده!
اینقدر لحنش بچه گانه بود دیگه گفتم چون کسی نیست
ولش کن زدم زیر خنده رفته بود عقب و با تعجب منو نگاه می کرد من دلم گفرته بودم و هر هر می خندیدم،
-وا مگه دروغ میگم؟
-ن..ه..نه....
-والا من که نفهمیدم چرا خندیدی ولی قرمز شدی بریم اونجا فکر می کنن من زدمت
دوبا ره به حرفش خندیدم دیگه دیدم کم کم داره عصبی می شه منم خندمو جمع کردم بعد از اتلیه که کلی عکس انداختیم جفتمون خندون به تالار رفتیم دم در تالار دوباره زدم زیر خنده اما اروم ولی بازم قرمز شدم ارتیمان یه ان برگشت :
چرا می لرز...
-......
-وااییی ملیسا سر خوشی ها
باسر اشاره کردم اره .
دیگه اونم غش غش می خندید که نمی دونم فیلم بردار کجا غیبش زد همینجوری داشتیم پشت پرده در می خندیدم {جفتمون روبرو هم دولا بودیم }که یهو پرده کشیده شد و فامیل های درجه یک ما ظاهر شدن
اونا داشتن دست می زدن ولی ما یواش یواش خندونو جمع کردیم که الی اومدو گفت:
تورو خدا به منم بگین بخندم جفتمون هم زمان با هم گفتیم:
نــــــ
-اولا دمپایی بدم بزنین؟..دومن ظاهرا زیادی خوش گذشته نه؟
ما دوباره زدیم زیر خنده که با اشاره من دیگه نخندیدیم.
اون روز یکی از بهترین روز هام بود ،روز دوم چون مراسم خاصی نداشتیم رفتیم بام تهران اونجا من توتفرنگی دیدم خدایی خوب بود گفتم:
اری ...
-جانم؟
-من توت فنرنگی موخوام{می خوام}
یه لبخند شیطانی زد و گفت:
نچ . نمی شه
-وا ..چرا ؟اصلا من نمی خورم{عین سگ دروغ می گفتم }تو چی توهم نمخوری؟
یه نگاه کردو گفت :
یعنی تو نمی خوری؟
-ام ...نه
-پس نمی خرم
-کرم داری ؟خب اگه واسه من می خوای بخری خب بخر دیگه
-نه می خوام زجرت بدم..خخخخ
-اری داشتیم؟چرا؟
-چون من توت فرنگی دارم ولی به تو نمی دم ..فقط مال خودمه
-عزیزم .. عشقم ...خل شدی؟
-نچ
-پس این توت فرنگی شما رو چرا من ندیدم ؟قایم کردی؟
قایم نه ولی دست خودته
-چرا خالی می بندی؟
-بابا دقت کن!
-؟؟؟؟؟؟
با سر و چشم ابرو داشت به لبام اشاره می کرد منم جلو جمعیت نه گذاشتم نه ورداشتم یه نیشگونه ازش گرفتم که صدای اخ اخش ملت داتن نگامون می کردن
-اخ..اخ ...غلط کردم ..جون اری ول کن....بابا روز عروسی گفتم بهم خندیدی
-اری؟
-بله؟
دستشو ولی کردم
-خوشم نمی یاد جلو جمع این حرفارو بزنی
-چش

-چشم
-افرین پسر خوب
-خب جایزم چیه ؟
-چه میدونم دلت خوشه
دولا شد زیر گوشم گفت:
یه توت فرنگی طلبم
یه دونه مشت به بازو با اسانس چشم غره بهش رفتم که دیگه ساکت شد .
حالا دوسال از اون روزهای شیرین می گذره وما هنوز یک بار هم دعوا نکردیم و با عشق زندگی می کنیم حالا من و ارتیمان د همراه پسر و دختر دوقلو یم شهاب و آنید زندگی خوبی را دارم .
و زندگی جریان دارد......



شب هنو نرفته اما تو چرا بیدری
نکنه این همه دردو تو میخوای برداری
تو که گقتی همه شب من توی خوابت هستم
کاشکی امشب خود من چشم تو رو می بستم
من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد
معنی معجزه شد زود به قلبم برگرد
جاده تحویل بهاره حالمو زیبا کن
روی دنیای منو به روی عشقت وا کن
کاشکی امشب مثه ماهی توی تنگت بودم
مثه سالای گذشته ماتو گنگت بودم
کاشکی امشب مثه عشقای تو کوتا میشد
اونکه باید برسه ایندفه پیدا میشد
من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد
معنی معجزه شد زود به قلبم برگرد
جاده تحویل بهاره حالمو زیبا کن
روی دنیای منو به روی عشقت وا کن
من به دستای خدا خیره شدم معجزه کرد
معنی معجزه شد زود به قلبم برگرد
جاده تحویل بهاره حالمو زیبا کن
روی دنیای منو به روی عشقت وا کن

دوستان گلی رمان رو دنبال کردن،واقعا ازتون تشکر می کنم و باید به اطلاعتون برسونم که رمان جدید جوجوی من رو به زودی خواهم گذاشت ازتون خواهش مندم که این رمان رو حتما دنبال کنید و به دوستانتن توصیه کنید زیرا داستان بسیار جالب است ،خلاصه رمان جوجو من:داستان در مورد دختری هستش که بعد از 13 سال به ایران باز می گردد و به دلیل ثرت کلون خانواده ثروتمند ترین دختر ایران می شودو دراین میان با پسر خاله اش که سال ها اورا ندیده و او هم پسر ثروتمند است در یک مهمانی ربرو می شود اما..
به امید خشبختی
داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh.
پاسخ
 سپاس شده توسط دیانا2


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان عاشقانه .غیر ممکن . به قلم setareh. - ღ ツ setareh ツ ღ - 16-04-2014، 16:37


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان