09-07-2014، 22:11
نگاهم به ساعت دیواری اتاقم خشک شده...خدای من...چند دقیقه بعد چه خواهد شد؟

وقتی که شب برسد وقتی که آسمان تیره و تار میشود اینجا...آنجا هوا اگر که تمام آفتابی باشد حتی...فقط یک چیز تمام روشناییش را میتواند به من ببخشد و آن برق نگاه شماست...سربازان آرژانتینی...! خوشحال از صعود و شکستن طلسم 24 ساله...
*حالم زیاد خوب نیست...دروغ چرا...استرس دارم...پادشاه دنیای من تنهاست...تنهای تنها...
و باید به جنگ دنیایی برود که به خونش تشنه اند...زخمی سال ها تحقیر بزرگی اش؛ تا دندان مسلح شده اند...و بنگاه های تبلیغاتی شان که هر روز رنگ عوض می کنند رقص و پایکوبی راه انداخته اند...
*من امروز حرف چندانی ندارم...پر از حرفم...اما نا ندارم...فقط ثانیه ها را می شمارم تا لحظه ای که باید برسد و لبخند پادشاه را ببینم...
من...از من متنفرم...شما را میخواهم...مثل روزهای قبل...
"من" و "شما" باید "ما" باشیم
*حسی در من فریاد میزند که امشب زیباترین اتفاق سال در راه است...حسی در من فریاد میزند که امشب با لبخند خواهم خوابید...
میخواهم تمام این لحظه هایی که به ساعت اتاقم زل زده ام را به تصاویر زیبای پیروزی لئو و یارانش فکر کنم...میخواهم قبل از اتفاق افتادن، جشن گرفتنشان را مجسم کنم...
و میخواهم با تمام وجود برایشان دعا کنم
به امید قهرمانی آرژانتین در جام جهانی 2014