امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز

#4
ساعت 10 صبح بود که با شهرام وارد فرودگاه شدیم ، قرار بود شهرام تا قبل اومدن بابا اینا همرام باشه ، امین و امینه هم که همراه فک و فامیل می اومدن استقبالم ، ساعت 12 هم که هواپیما می نشست رو زمین .
این شهرامه همش تو دست و پا بود مثل بچه اردکا که دنبال مامانشون هستن اینم دنبال من بود هی حرف میزد ،غر می زد ، کلا رو مغز من پیاده روی می کرد . از وقتی که دیدمش به این فکر میکنم این بشر چجوری امتحان دکتری رو قبول شد ، اصلا چجوری تو مصاحبه ردش نکردن . باور کنین خیلی حرفه .همینجوری که من می رفتم اینم پشت من داشت می اومد یهو ایستادم و رومو کردم بهشو با تشر
_ ساکت میشی دکتر؟
همچین مثل سکته ای ها بهم نگاه کرد، دهنش باز مونده بود 
شهرام _ ها؟

داشتم با حرص نگاش میکردم که گوشیم زنگ خورد منم با کلی دردسر از تو کیفم درش اوردم 
_ بفرمائید 
امینه _ سلام راحیل ما راه افتادیم سمت فرودگاه 
_ ای تف به این شانس ، اخه چرا انقدر زود؟
اینو که گفتم چشای شهرام گشادتر شد، الان میگه چقدر این دختر بی تربیته
امینه _ چیکار کنم؟ زن عمو ذوق زده بود گفت باید زودتر راه بیافتن 
_ تو الان با کی هستی؟
امینه _ من و امین با هم داریم میایم اخه من بهونه اوردم که می خوام برم خونه چیزی بردارم برا همین ما زودتر جیم شدیم ، فکر کنم منو امین تا نیم ساعت دیگه باشیم فرودگاه 
_ باشه منتظرتون هستم خداحافظ
گوشی رو قطع کردم 
شهرام هنوز داشت مثل بز بهم نگاه میکرد 
شهرام – کی بود؟
یه پوفی کردمو سرمو چرخوندم یه سمت دیگه 
_ امینه بود میگفت همه راه افتادن تا یه ساعت دیگه هم می رسن ، حالا من از ساعت 11 تا 12 کجا برم؟ 
شهرام _ فکر کنم شما اگه برین تو اب دریا برا شنا اب دریا بخشکه . ببین الان دو تا بدشانسی می تونی داشته باشی ، اول اینکه مامانت اینا زودتر بیان دومم اینکه هواپیما تاخیر داشته باشه ، اونوقت چه شود ... ابروهاشو برا حرص من چند بار انداخت بالا 
بس که این بشر حرصمو در می اورد دیگه تحویلش نگرفتم . جهنم بذار فکر کنه من از دماغ فیل افتادم .
20 دقیقه گذشته بود 
_ شما چرا پیشنهاد ما رو قبول کردین؟
کپ کرد بعد هم با استرس چشاشو به سقف سالن انتظار انداخت 
_ اوممممممم. خب......... به دلایل مختلف ( یه لبخند دندون نما زد )
_ یه دلیلشو به میشه بگین؟
سرشو چرخوند سمت در ورود 
_ یه دلیل اینکه ....( بعد دستاشو تو هوا تکون داد و سریع به من گفت )بچه ها اومدن ...بریم پیششون 
بی خیال قضیه شدم 
_ باشه 
امینه بدو خودشو رسوند به ما 
_ راحیل بدبخت شدیم 
_ چرا؟
_ احمدی هم داره میاد استقبال 
دستمو کشیدم به پیشونیم 
من _ باید خیلی زود قضیه رو جمع و جور کنیم 
به شهرام نگاه کردم 
_ شما باید فردا خیلی به بابام نزدیک بشین 
امین _ من این پوریا احمدی رو میشناسم لابد یه نقشه ای تو سرش هست که انقدر زود اومده جلو 
شهرام _ ای بابا به منم بگین احمدی کیه
امین _ همین خواستگار سمجه دیگه ... پسر شریک عمو 
شهرام یه ابروشو انداخت بالا و رفت تو فکر 
شهرام _ امین یادت باشه به من زنگ بزنی بگی کدومه چه لباسی داره که منم ببینمش
_ باشه فقط تو یه میس بنداز که من یادم میره 
شهرام سرشو تکون دادو گفت باشه 
یهو نگام رفت سمت ورودی و با جیغ گفتم 
_ وای مامان اینا ... بدبخت شدم ..
هر کس دویید به یه سمت ، منو شهرام دویدیم پشت یه ستون که پنهون شیم ، امین رفت کنار بابا اینا ... امینه هم خودشو رسوند به ما 
_ بچه ها شما همینجا باشید ( بعد روشو به من کرد ) هر وقت هواپیما نشست و مسافرا خواستن بیان تو سالن من حواسشون رو پرت میکنم تو هم قاطی مسافرا شو 
_ باشه 
اون هم رفت پیش بقیه ، قایمکی به بابا و مامان نگاه کردم ، الهی قربونشون برم چقدر دلم براشون تنگ شده بود نگام به امین افتاد که با رنگ پریده نشسته بود رو صندلی کنار بابا و یه جایی رو نگاه می کرد رد نگاشو گرفتم ..... وایییییی.... نشستم رو زمین . دستمو کوبوندم رو سرم ، شهرام بهم نگاه کرد


شهرام _ چی شده؟


شهرام _ چی شده؟
با عجز به چمدونام که وسط سالن ولو شده بودن اشاره کردم 
_ چمدونام ....وسط سالنن 
اونم دستشو کوبوند رو سرش ، نگاه مردم به ما بود ، زود بلند شدم 
_ حالا چیکار کنم ؟
دستشو کشید به لپاش 
_من میارم 
_اگه ببیننت همه چی خراب میشه 
_ نترس جوری میرم که نفهمن 
چمدون دقیقا با صندلی انتظار 15 متر فاصله داشت . بابا اینا هم که رو صندلی اول بودن ... دور چمدونا هم خالی بود 

شهرام_بادبزنی چیزی نداری؟
_ اخه تو این زمستون بادبزن برا چی داشته باشم ؟
_تو کیفتو بگرد شاید پیدا شد 
_ میگم ندارم 
خب پس صبر کن من برم از یکی از این فروشگاهها بخرم 
_ باشه 
دوید سمت فروشگاه ، 20 دقیقه بعد برگشت 
یه نفس عمیق کشید 
_خب من رفتم 
باد بزنو باز کرد و جلو صورتش گرفت ..... خودشو هم یه وری کرد رفت وسط سالن ... اخر خنده بود .. امروز با یه جین مشکی و سویشرت سرمه ای همرام اومده بود ، حالا با اون تیپو قد و هیکل و اون باد بزن تو دستش وسط زمستون رفته بود جلو مردم . ... هم استرس داشتم و هم خندم گرفته بود .... یه عده با خنده نگاش می کردن 
خودشو رسوند به دو تا چمودنم یکی رو با دست ازادش گرفت ... و اون یکی رو خواست با دستی که بادبزن رو داشت بگیره که دوزاریش افتاد نمی تونه .. یه نگاه به من کرد و بعد با عجز به سقف نگاه کرد ...اون یکی چمدون رو با پاش هل داد ...تقریبا یه دو متری با من فاصله داشت که چمدونی که با پاش هل می داد با یه صدای بلند افتاد رو زمین . ....بابا اینا هم بهش نگاه کردن ،شهرام پشتشو به اونا کرد و بادبزنو گذاشت تو جیبش سریع چمدونا رو گرفت و دوید سمت دستشویی .... بعد چند دقیقه من هم رفتم دنبالش....وقتی بابا اینا حواسشون پرت شد هر کدوم با یه چمدون رفتیم سمت ستون خودمون .. چند متری ستون بودیم که گفتم 
_ مرسی اقا شهرام
با خنده سرشو چرخوند سمتم 
_ خواهش میکنم
همون لحظه سرشو برگردوند که با دماغش محکم خورد به ستون ...دماغشو چسبید 
_ اوف ... خدا دماغم بی ریخت شد 
شروع کرد به ماساژ دماغش ، همون موقع گوشیش زنگ خورد 
شهرام _ جانم امین
_........
_کدوم؟
_.......
با اخم سرک کشید سمت بابا اینا 
_کت و شلوار مشکی رو میگی؟ 
_.....
_ دیدمش . قربونت داداش 
گوشی رو قطع کرد ، دوباره یه سرک کشید بعد هم زیر لب غر زد 
_ قیافه که نداره ، تیپش هم که خوب نیست .... نه یه خورده خوبه اصلا چجوری جرات کرد بیاد خواستگاریش....بچه پررو ...شیطونه میگه ( دوباره یه نگاه انداخت سمتشون )
من _ مشکلی پیش اومده؟
من _ مشکلی پیش اومده؟
همینجوری که داشت نگاه میکرد
_ نه 
منم با فضولی و با زبونی که از کنار لبم اومده بود سمتی روکه نگاه می کرد رو دید زدم همون موقع از بلند گو اعلام کردند که هواپیمای من هم نشست رو زمین 
گوشیمم زنگ خورد....
_ چیه امینه 
_ببین شنیدی اعلام کردن هواپیمات نشست 
_خو چیکار کنم؟
_ ابله هواپیما بشینه تو هم باید افتابی بشی
_ اها اها خب
_ من سر اینار و گرم میکنم وقتی مسافرا اومدن برو بینشون ...اها به اون شهرام هم بگو انقدر سوتی نده نزدیک بود لو برین
_ باشه خداحافظ
یه نگاه به شهرام که هنوز داشت دید می زد انداختم ، وا این چرا هنوز میخ شده رو بابا اینا ، الان جون می ده که برم پشتش پخ کنم . یه نگاه به دورو ورم کردم که کسی حواسش به ما نباشه ، موقعیت عالی بود یواشکی رفتم پشتش یه پامو کوبیدم زمین و همزمان گفتم پخ ، اقا همچین پرید هوا و یه عربده ای کشید که جاتون خالی ، یه نگاه خشن به من کرد ، بین نگاه خشن شهرام برام یه پیام اومد 
خودم از کارم خجالت کشیدم ، اخه من با این هیکل گنده با این سر وضع این کارا چی بود ایا ؟ کاری نمی شد کرد خودمو زدم به اون راه وپیامو خوندم 
امینه – راحیل تا یه دقیقه دیگه برو بین جمعیت ، فقط حواستو جمع کن 
یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم ای دل غافل ده دقیقه از یازده گذشته .
با شهرام هماهنگ کردم و تا بابا اینا روشونو کردن سمت دیگه پریدم بین جمعیت و خیلی ریلکس با جمعیت همراه شدم ، یهو مامان نگاش به من افتاد و صدام کرد 
مامان_ راحیل راحیل
الهی ... خیلی دلم براش تنگ شده بود . بدو خودم رسوندم بهش و با گریه همو بغل کردیم 
_ سلام مامانی ، قربونت برم دلم برات تنگ شده بود 
مامان همین طور داشت گریه می کرد 
مامان _ سلام عزیز دل مامان ، خوبی 
چند دقیقه تو بغل هم بودیم که نگام به بابا افتاد ، با لبخند داشت نگام میکرد 
از بغل مامان اومدم بیرون رفتم سمت بابا که بغلم کرد ، خودموبا گریه محکم بهش چسبوندم 
_سلام بابا
بابا_ سلام رسیدن به خیر باباجان 
منو از بغلش اورد بیرون و با لبخند پیشونیمو بوسید و یه دست زد پشتم 
بعد از بابا فکر کنم بغل سی نفری رفتم و صورتم ابیاری شد ، امینه هم با گریه خودشو انداخت بغلم و بلند گفت 
_راحیلللللللللل کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود( یه نیشگون از پهلوم گرفت )
_امینه چقدر بزرگ شدی ( جوری با دست زدم پشتش که برای چند لحظه نفسش درنیومد )
مامان_ بسه دیگه بچه ها بریم خونه ، امین جان بی زحمت می تونی چمدون راحیل روبیاری؟ 
امین _ چشم زن عمو 
همه راه افتادیم سمت خروجی تو راه سرمو برا پیدا کردن شهرام چرخوندم که پیداش نشد 
.......
بعد از دو سال برگشتم خونه ، سعی می کنم به اتاقم زیاد نزدیک نشم بس که توش خرت و پرت ریختم جا برا نفس کشیدن نداره
امروز پنجشنبه سرنوشت سازه منه ، مامان اینا قراره یه مهمونی به افتخار ورود پرغرور من به ایران بگیرن . مهمونی شامه . دوستا فامیل و اشنا به عبارتی هر کی هر کیه ...
بعد ناهار یه خورده به کارگرا کمک کردم . خب اینا هم خدایی دارن ، ادم که نباید نامرد باشه .خسته که شدم رفتم تو اتاقم یه چرتی زدم 

.................

اینجا چرا انقدر شلوغه ....مامان و بابا با خانواده احمدی و چند تا زن و مرد دیگه دور هم جمع شدن و دارن به یه جایی نگاه می کنن..... اییییییییییی من اونجا چیکار می کنم .... نههههههههههههه من تو لباس عروس .....خدایا پوریا احمدی هم کنارم نشسته ...سفره عقد هم جلومونه ..... همه دارن کل میکشن .......خدایا منو بکش امین با یه بچه تو بغلش داره می یاد سمتم ......
امین _ راحیل و پوریا بچتون رو نمی خواید ....
منو و پوریا با لبخند دستمونو سمت امین دراز کردیم که بچه رو بگیریم 
بچه پشتش به ما بود 
امین _ نمی خوای بری بغل مامان 
همون لحظه بچه روشو کرد سمت ما .............به جای سربچه سر شهرام بود 
شهرام _ مامان ، مامان
یه جیغ بلند کشیدم و از خواب بیدار شدم ... نفسم حبس شده بود ..چشمام هنوز بسته بود ...ا ب دهنمو قورت دادم ...یه چشممو با ترس باز کردم و به درو دیوار اتاق نگاه کردم .. خدایا شکرت ... نفسمو دادم بیرون .... ادم قحط بود شهرام شده بود بچه ....یه نگاه به ساعتم انداختم که با دیدن عقربه بزرگه رو 5 مثل قرقی از تختم پرید پایین . بدو رفتم حموم و یه نیم ساعت بعد اومدم بیرون ....شروع کردم به خشک کردن موهام ... بعد حلدی رفتم سمت کمد لباسا و از توش یه کت و شلوار مشکی که روش سبز زمردی کار شده بود رو برداشتم
و انداختم رو تخت ، خودمم نشستم جلوی میز ارایش ....
خب اول یه خط چشم نازک رو چشمم بکشم .... حالا یه ریمل ... خوبه ... یه لب لو زدم رو لبام ... اخه این لبای وا موندم چون مستعد به پوسته پوستت شدن بود زود خشک می شد ... رژ هم که نمی زدم .... یه کرم هم زدم به صورتم . ... موهامم با یه ، کش دم اسبی بالای سرم بستم ....زودی لباسمو پوشیدم و یه روسر ی سبز که روش کار شده بود رو هم انداختم سرم و یه کفش مشکی پاشنه پنج سانتی هم پوشیدم دویدم سمت کمد و یه چادر سفید با گلای ریز ابی برداشتم خب کارم تموم شده بود ... یه نگاه به خودم تو اینه قدی اتاق انداختم ...همه چی تکمیل بود فقط یه خورده ابروهام نامنظم بود که خودمو نزدیک به اینه کردمو مرتبش کردم .... اصولا ارایش کمی می کردم ... یعنی وقتمو صرف ارایش نمی کردم ... اما همیشه به پوست صورتم اهمیت می دادم که خدایی نکرده جوش یا لک نزنه... صورتم بین سفید و سبزه بود . یه خورده جای جوش از نوجوونی مونده بود که خدا رو شکر با دوا و دکتر خیلی خوب شده بود... چهرم نه شاه پریونی بود و نه زشت ... معمولی بودم مثل همه دخترای ایران ( دخترای ایرانی چهرشون از معمولی به بالاس و چرا خوشگلن ؟ چون سیرتشون زیباست )اما خوب بودم دیگه ... چشمام مشکی بود ... بینیم معمولی بود .... لبام هم که ، اقا اصلا چه معنی می ده من بیام چهرمو به شما توضیح بدم .. جمع کنید خودتونو وقت ندارم باید برم به بدبختیم برسم ، یه موقع این شهرام سوتی نده ....

چادرمو جلو اینه انداختم رو سرم و ردیفش کردم .. رفتم سمت پله ...
با امینه یه گوشه ایستاده بودیم و به مهمونا نگاه می کردیم 
امینه – مامان پوریا چرا انقدر با لبخند نگات میکنه؟
_شیطونه میگه مثل رمان خواب و بیدار که صنم گفت بعد از ازدواج ثروتشو به پسر عموش می ده منم همینو بهشون بگم ببینم بازم میان خواستگاری من
_ولش کن ، باباااااااااااا رمان خون .
به گوشی امینه پیام اومد 
امینه _ امین پیام داده گفت رسیدن و تا چند دقیقه دیگه میان تو ساختمون ...
_ سه تا صلوات نذر میکنم شهرام گند نزنه 
خیلی استرس داشتم ..نگام میخ شده بود به در ، دو دقیقه نشده بود که امین اومد داخل...پشتش هم شهرام ..یعنی قیافش دیدنی بود ، یه ته ریش چند روزه رو صورتش بود ، همون کت و شلوار مشکی که براش گرفته بودیم رو پوشیده بود با بولوز خاکستری ...سرش هم پایین بود اگه یکی نمی شناختش می گفت چه ادم سربراهی ....بگذریم ..با امین مستقیم رفت سمت بابا و دست دادن و خوش بش کردن ، منو امینه هم خودمونو یه خورده بهشون نزدیک کردیم ...بابا به امین نگاه میکرد 
بابا _ عمو جان معرفی نمی کنی؟
امین _ عمو ایشون دکتر شهرام فلاحت هستن ، معاون من تو کارخونه و شرکت که چند وقته لطف کردن و پیشنهاد همکاری منو قبول کردن ، ( روشو کرد به شهرام ) دکتر ایشون هم عموی من اقای محبی هستن 
اوهوکی کی میره این همه راهو ، شهرام دکتر، دکترشهرام .(خخخخخخخخخخخخخخ)
شهرام سرشو خم کرد 
_ارادتمندم جناب محبی ..امین عمو جان ،عمو جان از دهنش نمی افته 
نه بابا ترشی نخوره یه چیزی میشه 
بابا روشو کرد سمت شهرام 
_ دکترجان تو چه زمینه ای تخصص داری 
شهرام همونجور با سر پایین افتاده 
_ بنده اگه خدا قبول کنه در حال اخذ دکتری مدیریت صنعتی هستم 
اوووووووووووووووووووو چه لفظ به قلم ( اخذذذذذذذذذ)
بابا _ اونوقت چند سالته ؟
_29 سال
بابا با یه حالت افتخار امیز سرشو تکون داد 
_ موفق باشی جوون ، شمائید که اسم ایرانو زنده نگه می دارید 
امین با یه حالت مثلا قهر
_ پس من چی عمو؟
_برو پدر سوخته ملت از دستت ارامش ندارن ..تو هم 29 سالته دیگه نه؟ اونوقت فوقت رو هم که به زور داداش گرفتی 
امین نیشش شل شد ... 
_ مهم نیته عمو 
_اها اونوقت نیت جناب عالی چیه؟
امین اومد جواب بابا رو بده که پوریا خودشو مثل نخود اش انداخت بین حرفشون ، بابا هم که دید با هم جمع شدن رفت سمت مهمونای دیگه 
پوریا با یه نگاه موذی به امین گفت
_به به امین خان ... مشتاق دیدار .. دیر اومدی مهمونی دختر عموته ، شما چرا؟؟
امین ابروشومثلا با تعجب انداخت بالا 
_ ااااااااااااااااا پوریا تویی عمو ؟ چقدر بزرگ شد یه سال نیست که ندیدمت ، چه قدی چه بالایی ...به به به
شهرام که خندش گرفته بود لب پاینشو با دندوناش گرفت 
پوریا _ امین جان اگه یادت باشه ما پارسال همو دیدیم که من 24 سالم بود ...
امین پرید تو حرفش 
_عموجون تو از همون اول بیبی فیس بود 
پوریا _خیلی مسخره ای امین 
راشو گرفت رفت یه سمت دیگه 
امینه _ این چرا مثل دختر بچه ها قهر کرد رفت 
_جون امینه منو به خنده ننداز ...خودمو کشتم که اینقدر خانوم باشم ..
نیم ساعت بعد بابا ، امینو و شهرامو صدا کردن برن پیششون. اونام با کله رفتن ...
داشتم با امینه حرف می زدم که دختر خالم فاطمه اومد پیشمون 
مثل گروه سرودایی که دوره دبستان راه می نداختیم گفت 
فاطمه_ ورود پردگدازت رو به خاک وطن تبریک و تسلیت عرض میکنم 
بین خانواده مامان اینا از همه بامزه تر فاطمه بود و از همه بی مزه تر رزا بود اصلا جوون ادم در می اومد دودقیقه پیشش می موند .
با خنده نگاش کردم 
_ای خدا نکن فاطمه ... امشب همه می خوان منو بی ابرو کنن ..( فاطمه از من دو سال بزرگ تر بود وسه سال هم که ازدواج کرده بود )
یه چشمک به من زد
_اقاتو نمی بینم ، کجاست اقا پویا؟
_سر جدت اسمشو نیار ، هیچ کسم نه این بچه بشه اقای من 
چادرشو جمع کرد و زد زیر بغلش 
قدر پسرای مملکت رو نمی دونی ، تو این دوره که قحط الرجال شده و تخم شوهر رو ملخ خورده تو داری تاقچه بالا می ندازی؟
_بی شوهر بمونم بهتر از اینه که با این....استغفر ا..، اقا اصلا بیا بحث رو عوض کن 
_اها عوض کردن بحث که تخصص خودمه بذارین یه خاطره بگم گوشت بشه به تنتون . حواست به منه امینه 
امینه _ اره تو بگو 
_اول هر دوتا نگام کنین 
_کشتی ما رو بیا اینم نگاه 
چشمام گرد کردم و نگاش کردم 
_افرین ...جونم براتون بگه من ترم اخر دانشگاه بودم که استادمون گفت باید یه ورزش جدید روبا پخش یه کلیپ تو کلاس معرفی کنیم ..منم پارکور رو انتخاب کردم ...با بدبختی یه فیلم تو نت پیدا کردم که وسطاش یه زن و مرد تو رخت خواب همو بغل کرده بودن البته یه خورده لباس داشتنا ( خندش گرفته بود ) هیچی دیگه قبل از اینکه فیلمو تو کلاس بذارم چند بار خونه روش کارکردم که زمان بندیش دستم باشه اخه اون تیکه که تخت بود 30 ثانیه میشد و می خواستم جلو بکشم ... از این نرم افزارهای کاتر رو هم پیدا نکرده بودم ...جونم براتون بگه کلیپو بردم تو کلاس و پخش کردم حالا تصور کنید نصف کلاس 60 نفره پسرا بودن...وقتی رسید به تیکه حساس منم به جای 30 ثانیه 10 ثانیه کشیدم جلو ...اقا چشمتون روز ببد نبینه ...پخش اون تیکه تو کلاس همانا و مات شدن بچه ها هم همانا .....اقا تا یه هفته نمی تونستم سرمو بیارم بالا و به کسی نگاه کنم
سرمونو انداخته بودیم پایینو می خندیدیم 
امینه _ خیلی جکی فاطمه 
فاطمه _به جون امینه این جزو خاطرات تلخ زندگیمه 
تقریبا ساعت 10 شب بود که بابا همه رو به صرف شام دعوت کرد .شام هم که سلف سرویس بود ....روی یه میز گوشه حال تزئین شده بود . مهمونا هم از پذایرایی اومدن سمت حال ..خونه ما یه خونه ویلایی بود با یه حیاط 2000 متری که توش پر از هر نوع دار و درختی بود چه میوه و چه غیر میوه همراه با یه عالمه گل که بیشترش رز بود و خودم به شخصه کاشته بودم ساختمون خونه هم حدود 350 متر بود که تشکیل می شد از دو طبقه که تو طبقه اول یه حال بزرگ ، دوتا اتاق خواب ، اشپزخونه و یه سالن پذیرایی خیلی بزرگ بودو البته پاسیوی مامان که روش خیلی حساس بود ، طبقه دوم هم 4 تا اتاق خواب و کتابخونه با یه سالن کوچیک.
تو هر اتاق خواب هم یه سرویس حمام و توالت بود که باعث ارامش بود اخه من دست به دستشوییم خیلی خوب بود ...اتاق بابا و مامان و اتاق کار بابا طبقه اول بود. اتاق خواب من هم که می شد طبقه دوم . اما بیشتر طبقه پایین بودم . زیر خونه هم پارکینگ ماشینا بود .. 
این ساختمون نوساز بود چون قبلا تو خونه ای که بابا از پدربزرگم ارث گرفته بود زندگی می کردیم اما وقتی 10 یا 12 ساله بودم بابا گفت که اون خونه بزرگه و بهتره بریم تو یه خونه کوچیکتر اخه اون خونه با یه باغ چند هزار متری بود ... هیچی دیگه بابا هم زمین این خونه رو خرید و داد که براش بسازن ، ما هم حدود 10 سال پیش اومدیم تو این خونه برا همین درختا و گلاش خیلی جوون هستن ....
ای داد بیداد ، داشتم میگفتم مهمونا با ارامش اومدن سمت میز غذا برا خودشون میگرفتن یه سری می رفتن تو پذیرایی ، یه سری هم تو حال می نشستن .. منو امینه کنار میز غذا ایستاده بودیم که پوریا و مامانش اومدن برا خودشون غذا بگیرن ...پوریا یه خورده از من قد بلند تر بود اخه من قدم حدود 172 بود ..اونم فکر کنم تقریبا کمتر از 180 بود ... چهرش هم معمولی بود و هر وقت که من دیدمش شیک و اراسته بود اما چیزی که باعث می شد ازش بدم بیاد نگاه موزیش بود .. اصلا خوشم نمی اومد .. در عوض مامانش پوران خانم یه خانم خیلی خوشگل محجبه بود .... از اون خانمای مانتویی مهربون که ادم از دیدنش لذت می برد ( دوستان از اینکه چادر مانتو میکنم شاکی نشین .. چون می خوام شما کامل با تیپ افراد اشنا بشین میگم ) از اونایی بود که خیلی به خودشون می رسن .. پوستش که با حدود 45 سال آخ نگفته بود .. پوریا دو تا خواهر داشت که ازدواج کرده بودن . خود پوریا هم معاون کارخونه باباش بود و سهام دار جزء بیمه بابا .. البته همین سهام رو هم باباش براش خریده بود ... دانشجوی کارشناسی ارشد برق بود .
پوران جون مامان پوریا خودشو کشید سمت ما 
پوران جون _ راحیل جان واقعا دل تنگت بودم ، تو این دو سال خیلی تغییر کردی ... (با لبخند به من و پوریا نگاه کرد ) خیلی زیباتر شدی ..
نگام افتاد به پوریا که لبخند می زد سرمو انداختم پایین 
_ممنون پوران جون شما لطف دارین 
پوران جون _ نه عزیزم لطف نیست واقعیته (روشو کرد سمت امینه ) تو چیکار میکنی امینه جان؟ درست تموم شد؟
امینه _ مشغولم هنوز یه ترم از درسم مونده 
پوران جون با لبخند یه نگاه به جفتمون انداخت 
_ موفق باشید 
غذاشونو کشیدن رفتن تو پذیرایی نشستن 
ما هم ظرف برداشتیم تا برا خودمون غذا بکشیم 
_ میگم امینه به نظرم پوریا بیشتر به تو می خوره تا من 
امینه _ اره دیگه هر چی اخه برا منه ، نه؟
خندیدم و به حالت نصیحت گفتم 
_حالا چه قیافه ای هم میگیری از خداتم باشه پسر به این اقایی ، سربراهی ، اختلاف سنیتون هم که خوبه تو 22 اون هم 25 . خوبه دیگه نه؟
امینه چشاشو با حرص تنگ کرد 
امینه _ حالا که اینطور شد من همین الان می رم به عمو میگم تو پوریا رو می خوای زودتر معامله رو جوش بدن 
_اوا امینه چه لوس شدی شوخی کردم بابا ، پوریا کیه ..اه اه اه .. ببین یه پسر خوشگل و تو دل برو از اروپا برات اوردم ، گذاشتمش تو چمدون اخر شب یادت باشه برم از چمدون درش بیارم بدم بهت 
امینه _ خاک بر سرت کنن که ادم بشو نیست 
یهو صدای سلام خیلی اروم به گوشم رسید ، زیر چشمی نگاه کردم ببینم کیه که دیدم شهرام و امین اومدن برا خودشون غذا بردارن 
امینه یه نگاه به حال انداخت که خالی شده بود اخه همه غذا برده بودن تو پذیرایی .
امین اروم صحبت کرد 
امین _ فکر کنم عمو خیلی شهرامو پسندیده 
تو دلم کلی خدا رو شکر کردم 
همون موقع مامان اومد سمتم و برا خودش غذا کشید ، امین هم یه سلام بلند بالا با مامان کرد و شهرامو معرفی کرد شهرام هم با سر پایین ادای احترام میکرد 
مامان هم زوم کرد رو شهرام 
سرشو اورد نزدیک گوشم و اروم گفت
_راحیل این پسره خیلی برام اشناست 
مامان _راحیل این پسره خیلی برام اشناست 
منم همونطور اروم جوابشو دادم 
_ نه مامان جان فکر نکنم من که جایی ندیدمش ، در ضمن مدت زیادی هم نیست که با امین اشنا شده 
_نمی دونم والا اما به نظرم قبلا جایی دیدمش 
امینه که پشت مامان بود حرفامونو شنید و داشت با لب زدن به امین گزارش می داد 
امین هم به شهرام انتقال می داد ، شهرام از مامان عذر خواهی کرد رفت سمت پذیرایی، مامان هم که روش زوم شده بود 
شهرام هم دستپاچه می رفت که یهو پاش رفت زیر فرش و داشت می افتاد که امین گرفتش ، مام چشامون گشاد شده بود به گند زدنش نگاه می کردیم 
شهرام صاف ایستاد و خودشو مرتب کرد یه نگاه هم به مامان انداخت ولبخند زد بعد هم که خیلی اقامنشانه رفت تو پذیرایی البته شانس این بود که ظرف غذا نه افتاد پایین و نه ریخت رو لباسش 
مامان _ خیلی برام اشناست ، مخصوصا هول شدنا و دستو پاچلفتی بازیش ، (دستشو گذاشت بالا ابروشو به حالت خاروندن تکون داد)
برا اینکه مامان از قضیه پرت بشه بهش گفتم که یکی از مهمونا صداش میکنه اونم رفت تو پذیرایی
امینه_ مگه چندتا ادم دستوپاچلفتی تو دنیا هست که مامانت میگه برام اشناست ؟؟
بابا بعد از شام یه سخنرانی کوچولو کرد و اینکه من باعث افتخارش هستم و یه مقدار از سهام بیمه رو که به نام من شده بود به خاطر تموم شدن درسم هدیه داد .. حالا من خیلی جدی شدم می خوام برم دکتری بگیرم تا کل سهاما به اسمم بشه (خخخخخخخخخخخ)
شب موقع خواب همش به این فکر می کردم که اخرش چی میشه ، یه موقع گند کار در نیاد ،چرا مامان گفت شهرام اشناست؟
.....
صبح که بیدار شدم خودمو مرتب کردم رفتم پایین ، خونه مثل دسته گل شده بود .. بابا خونه نبود ، مامان هم که تو اشپزخونه نشسته بود 
یه صندلی رو از پشت میز کشیدم عقب و نشستم بعد یه خمیازه (دهن دره ) کشیدم 
_سلام مامان 
مامانم دستشو گذاشت جلو دهنش خمیازه کشید 
_چند بار گفتم خمیازه که میکشی دستتو بذار جلو ... من حتی اسم خمیازه رو بشنوم خمیازه میکشم چه برسه به اینکه ببینم 
_شرمنده مامان (یه خمیازه دیگه کشیدم )
مامان کفری شد
مامان _ راحیل خودتو جمع کن دیگه ، می خوای با جارو بیافتم به جونت
خندم گرفت دلم برا این حرفاش تنگ شده بود از رو صندلی بلند شدم رفتم رو پاهش نشستم و صورتشو بوسیدم 
_دخرته گنده خجالت بکش . قدت شده دو متر اومدی بغل من نشستی؟
مامانم قدش 165 بود و به هر کی که قدش حتی یک سانت هم ازش بلند تر بود میگفت دو متری
انقدر کولی بازی در اوردم که اخرش اومد صورتمو ببوسه که مثل بچگیام شروع کردم به لوس باز ، اول به چشمام اشاره کردم ، بعد به لپام بعد پیشونی بعد هم نوک دماغم مامان هم تک تک بوسید سر اخر لب پایینو برگدوندم 
_مامان اینجا رو ببوس 
مامان هم یکی زد پشتم که از بغلش پرت شدم 
_خیلی چشم سفید شدی راحیل 
خندیدم و دوباره بوسیدمش و رفتم سر جام نشستم که صبحانمو بخورم یه نگاه به میز انداختم ، کره نه جوش میزنم ، پنیر یه تیکه خوردم اوف از این پینرا متنفر بودم ، گردو نه جوش می زنم ، مربا نه جوش می زنم ، عسل جوش نمی زنم پس می خورم .... حلوا شکری هم که جوش میزنم ....خب خسته نباشم بین این همه وسیله عسلو می تونم بخورم ...از پشت میز بلند شدم و در یخچالو باز کردم تا یه خیار و گوجه بردارم 
_مامان سالاد می خوری؟
_نه عزیزم من صبحونه خوردم ، حالا شاید یه لقمه پیش تو خوردم 
این حرف مامان رو همیشه تو ذهنم نگه می دارم وقتی مامان بگه یه لقمه یعنی یه عالمه ، در نتیجه دوتا خیار و گوجه برداشتم و یه سالاد مشتی درست کردم 
_بفرمائید سالاد 
اولین لقمه رو که درست کردم گذاشتم دهن مامان ، بعدش هم برا خودم لقمه گرفتم و خوردم و یکی در میون عسلو می زدم به نون و با چایی می خوردم ، چون قندو چند ساله حذف کردم ، کلا سیستم صبحانه من همین بود و همه اخ و پیف می کردن که چقدر مته به خش خاش می ذرام اما نمی دونستن منه بد بخت برا جوش نزدن صورتم چه فداکاری هایی میکردم 

صبحانم که تموم شد ظرفای صبحانه رو جمع کردمو گذاشتم تو سینک بشورم 
کارم که تموم شد گوشیمو برداشتم رفتم تو باغ و یه زنگ به امینه زدم 
_سلام خوبی؟
با صدای اروم جواب داد 
_سلام راحیل بعدا برات زنگ می زنم فعلا سرکلاسم 
_اوی دختره مامانت بهت یاد نداده درغگو دشمن خداست؟ امروز که جمعست خانوم دروغگو و تا اونجایی که من می دونم هم دانشگاه دولتی و هم ازاد جمعه ها تعطیلن 
اونم جیغ جیغ کرد 
_اه راحیل سر صبحی چیکارم داری بابا من خوابم میاد ، خداحافظ
گوش رو قطع کرد دختره بی تربیت 

برگشتم تو خونه نشستم جلو تلویزیون اما قبلش یه نگاه به ساعت انداختم 10 بود 
یک ساعتی مشغول بودم که بابا از اتاقش اومد بیرون . سلام کردم 
بعد از نیم ساعت مامان و بابا هم اومدن تو حال و دور هم نشستیم 
مامان _مهرانه خانوم بی زحمت میوه می یاری
مهرانه خانوم از اشپزخونه چشم گفت و میوه رو اورد و گذاشت رو میز
مامان از وقتی یادمه با همه با احترام برخورد می کرد و مستخدما رو هم مثل خواهرهای خودش می دونست 
تو خونه دوتا مستخدم داشتیم یکی همین مهرانه خانم بود که یه خانم 50 ساله بود و از ساعت 7 صبح تا 9 شب می اومد و کارای اشپزخونه رو انجام میداد و و بعد بر میگشت خونش 
یکی دیگه هم معصومه خانوم بود یه خانوم 35 ساله که تمیز کاری خونه به عهدش بود و یه روز در میون می اومد اینجا ، مامان هم کلا به هر دوتاشون کمک می کرد 
مستخدما اخر هفته تعطیل بودن اما امروز رو چون کلی کاراز دیشب مونده بود اومدن تا کمک کنن
یه باغبون هم داشتیم که اسمش علی اقا بود راحت 50 به بالا سن داشت که اخر هفته می اومد کارای باغ رو انجام می داد من هم بهش کمک می کردم یعنی قرار از این به بعد کمکش کنم 
سریع دویدم سمت اتاقم و چمدون سوغاتی ها رو اوردم پایین 
نشستم جلوی پای مامان و بابا و چمدونو باز کردم ، اول یه ساعت رو به در اوردم و رفتم سمت بابا و با احترام تمام دستشو بوسیدم 
_تقدیم به بهترین پدر دنیا 
بابا هم بغلم کردو گونمو بوسید ، دوباره برگشتم سمت چمدون و کتاب مقدس تورات و انجیل یوحنا رو در اوردم 
_بفرمائید بابا اینم سفارش مخصوص شما 
_ممنون بابا جان 
بابا کلا عادت داشت کتابای مذهبیه همه ادیان رو بخونه ,و تو دینای مخیتلف کنکاش کنه ، منم به طبع همین کارو میکردم 
یه نگاه دیگه به چمدون انداختم و یه سرویس قشنگ طلا سفید با نگینای یاقوت کبود رو برداشتم بردم سمت مامان و رو پاش نشستم و گونشو بوسیدم 
_اینم سوغاتی مامان خودم 
از روش پاش بلند شدمو برگشتم جلوی چمدون 
در جعبه رو که باز کرد یه لبخند زد بعد به من نگاه کرد 
_ممنون عزیزم اما لازم نبود انقدر پول خرج کنی همین که خودت سالم برگشتی برا من بهترین هدیست 
_خب اونم مهمه اما دست خالی که نمیشد ، حالا یه بار من هدیه سنگین گرفتم نزن تو ذوقم جون راحیل 
بلند شد اومد سمتم و محکم بغلم کرد و دوباره محکم زد پشتم و با خنده برگشت سرجاش
از درد چشمامو جمع کرده بودم رومو به بابا کردم 
_بابا من چند سال استه رفتم و استه اومدم که گربه شاخم نزنه حالا مامان زد نابودم کرد 
مامان و بابا خندیدن 
_من که این عادت و از سرت بر می دارم مامان که هی تلک و تلک نزنی پشتم ، شاید خدایی نکرده لکنت بگیرم 
مامان با خنده گفت 
مامان _اون برا بچگیه نگران نباش به لکنت نمی افتی 
منم لبخند زدم ، خب این هم از سوغاتیا حالا بریم سر بحث مهم خودمون 
_بابا کی برام ماشین میخری؟
_نگران نباش بابا جان ماشینتو سفارش دادم تا فردا میرسه ، یه دختر خنگ که بیشتر ندارم 
با قهر رومو برگردوندم 
_دستت درد نکنه بابا حالا من شدم خنگ؟؟؟ حالا چی برام خریدی؟
_اون دیگه سورپرایزه عزیزم 
مامان _خب بگو دیگه حمید ، بچم تا فردا دق میکنه از فضولی 
سرمو به تایید تکون دادم 
_اره مامان راست میگه تا فردا دق میکنه 
_نوچ ...فردا (به مامان نگاه کرد )خانم نمی خوای امروز به ما ناهار بدی ؟
چرا صبر کن برم میزو بچینم وبلند شد رفت سمت اشپزخونه ، منم سریع پریدم جای مامان نشستم و خودمو چسبوندم به بابا 
_ چه خبرا بابا؟
_خبر خیر ، دنیا داره میگذره ، تو چه خبر؟کی باید بری مدارکتو بگیری 
_فکر کنم تقریبا دوماه دیگه باید چند روز برم اونجا و کارا رو انجام بدم و با مدرک برگردم 
_خب کی می خوای بشینی برای فوق بخونی؟
با کلافگی نگاش کردم 
_بابا خودت که می دونی لیسناسو به زور گرفتم ..دیگه حوصله درس ندارم .... حالا شاید روزی روزگاری حسش برگشت و نشستم برا فوق خوندم 
_پس دیگه باید به فکر کار و شوهر باشی 
وای گفت شوهر ، برا اینکه حواسش پرت بشه گفتم که نهار امادست و رفتیم سمت میز ناهار
سوار ماشین خوشگلم شدم ، عجب جیگریه این ماشین ، دنده عقب گرفتم درو با کنترل باز کردم بعدش هم راه افتادم سمت خونه عمو اینا . 
تا رسیدم یه میس انداختم برا امینه ، اون هم سریع اومد بیرون یه نگاه اینور و اونور انداخت و منو ندید بعد با گوشیش ور رفت .گوشیم زنگ خورد ..نگاه کردم دیدم امینه هست ...خندم گرفت امینه نمی دونست من ماشین گرفتم ، خب حالا که نمی دونه یه خورده سرکارش بذارم بلکه دلم شاد شه ..
به گوشیم جواب دادم ..
_کجایی راحیل؟
_وای امینه تصادف شده من پشت ترافیک موندم 5 دقیقه صبر کنی رسیدم 
_باشه زود بیا 
گوشیو قطع کردم ...
امینه همچنان دم در ایستاده بود و با نوک کفشش می کوبید به زمین ، چه لباسای خوشگلیم پوشیده بود دختره چشم سفید ... یه پالتو خیلی شیک قهوه ای تنش بودکه بلندیش یه وجب پایین تر از زانوش بود با یدونه از این شال مقنعه های جدید مشکی . یه کفش پاشنه 3 سانتی هم پاش بود و یه شلوار جین مشکی، چهرش هم که خوشگل بود ...پوست سفیدی داشت با ابروهای کلفت که جدیدا تو ایران مد شده بود ، دماغ عملی ، چشمهای قهوه ای تیره البته کل خانواده ما چشم تیره بودن . لباش هم خوب بود ....

یه پنج دقیقه دیگه که گذشت دوباره براش زنگ زدم 
_الو امینه من نزدیک خونم دارم می رسم تا یک دقیقه دیگه (یهو مثلا از ترس جیغ کشیدم )
_راحیل ، راحیل چی شده ؟ راحیل جواب بده .....راحیل تورو خدا جواب بده (با صدای بلند حرف میزد)
داشتم ریز ریز می خندیدم چه نگران هم شده بود 
_راحیل چرا جواب نمی دی (یهو گریش در اومد )
سریع در خونه رو باز کرد می خواست بره تو خونه که از ماشین پریدم بیرون 
_سلام خوشگلم 
سرش با سرعت نور برگشت سمتم ، شبیه سکته ای ها نگام کرد 
چادرمو مرتب کردم رفتم سمتش و خندیدم 
_به جون امینه خیلی قیافت باحال بود ، من امروز فهمیدم که تو چقدر دوسم داری

کلیدو از در کندو گذاشت تو کیفش یهو مثل گاو رم کرد دوید سمتم منم از ترسش پریدم تو ماشینو و درشو قفل کردم و با خنده نگاش کردم ، به شیشه سمت راننده که رسید یه لبخند مکش مرگما زدو اشاره کرد که درو باز کنم ، خیلی تعجب کردم کلا ازش بعید بود که انقدرخوب برخورد کنه مشکوک نگاش کردم اونم یه اشاره زد به ماشین که تازه دوزاریم افتاد ، بله خانم بالاخره متوجه ماشین شده ...منم با خنده درو باز کردمو از ماشین پیاده شدم و بهش سلام کردم ، یهو مثل قاتلا از پشت موهای سرمو کشید همچین که گفتم چادرو شالم همراه موهام کنده شده
_ای ای ای امینه غلط کردم ولم کن 
موهامو بیشتر کشید 
_ امینه کندی موهامو شکر خوردم بیخیال شو
بازم موهامو کشید و یه لبخند حرص درار هم به من زد 
_ نه تو الان تصادف کردی عزیزم، گرمی حالیت نمیشه 
_ امینه خواهش کچل شدم 
_ به یه شرط
_هرچی باشه قبول
همونطور که میکشید گفت 
_به موقع شرطمو میگم اما وای به حالت اگه انجام ندی اصلا بگو به جون عمو زیر قولت نمی زنی
_خیلی نامردی ، باشه به جون بابا زیر قولم نمی زنم 
موهامو ول کرد و منو انداخت تو بغلش
_وای راحیل جون ماشینت مبارک ایشاا.. پاقدمش برات خیر باشه 
با دستام پوست سرمو ماساژدادم و امینه رو از خودم جدا کردم .. پرتش کردم یه سمت دیگه 
_گمشو ببینم دختره بی تربیت موهامو کندی، مگه بچست که پاقدمش خیر باشه؟
خندید
امینه _ ماشین هم مثل بچست دیگه 
دوباره اومد بغلم کنه که تحویلش نگرفتم ، اونم ابروشو چند بار انداخت بالا 
_ جواب های هویه عزیزم 
_دارم برات ، فعلا سوار شو که زیر پای امین و شهرام علف سبز شد .بعدا به حسابت می رسم 
اونم سوار شد، یه استارت زدم و رفتم سمت افقو توش محو شدیم (خخخخخخخ).....
نزدیکای شرکت ، امینه برا امین پیام داد و گفت بیان کنار خیابون منتظرمون باشن 
_امینه پایه ای یه خورده این دوتا اذیت کنیم؟
_باشه بریم
امینه همچنان سرش تو گوشیش بود 
از دور دیدمشون که از پیاده رو داشتن می اومدن سمت خیابون ، همین که پاشونو گذاشتن تو خیابون با سرعت رفتم سمتشو و یه تیک اف کشیدم و صد متر جلوترماشینو نگه داشتم از اینه ماشین دیدم که امین تو بغل شهرام افتاده سریع دنده عقب گرفتم و جلو پاشون نگه داشتم . با امینه از ماشین پریدیم پایین رفتیم کنارشون ، دیدم که امین غش کرده چه داستانی شده بود 
امینه هم رفت سمتشو یه جیغ قرمز کشیدو یقه امینو چسبید 
_امینننننن ، جواب بده 
هی تکونش میداد چند بار دیگه هم صداش کرد 
_امین جوابمو بده دیگه 
شهرام امینو گذاشت صندلی پشت خودشم نشستو سرشو گذاشت بغلش منم راه افتادم سمت بیمارستان 
_اه نشد یه کاری کنم اخرش کوفتم نشه 
شهرام با حرص بهم توپید
_واقعا که راحیل خانوم ، اخه این چه کاری بود که کردی؟ این بدبخت زهرش اب شد ، شانس اوردی که گرفتمش وگرنه می خورد به جدول نابود می شد تازه اگه بار شیشه داشت چی؟ بیچاره می شدی
خندم گرفت
امینه برگشته بود و پشتو نگاه می کرد 
امینه _جدی باشین اقا شهرام ، نبضشو بگیرین یه موقع بلایی سرش نیومده باشه 
از اینه بهش نگاه کردم که داشت نبض میگرفت یهو با دوتا دست کوبید رو سرش
_وای نبض نداره
من _ااااااا اقا شهرام چرا اذیت می کنین امینه داره سکته میکنه ، دو تا انگشتتونو دوسانت زیر مچ و انگشت شست بذار. شما که گذاشتی زیر انگشت کوچیکه
شهرام خندش گرفت
_یا خدا من همیشه از همین قسمت نبض میگرفتم تازه نبض هم میزد 
نمی دونستم به مسخره بازیاش بخندم یا برای امین گریه کنم 
_اقا شهرام جون بچت زود باش دیگه ، نبضو بگیر ببینم زندست یا نه 
دست امینو دوباره گرفت و سرشو با ریتم تکون میداد 
_خب ریتم نبضش که خوبه 
خندم گرفت ، دستمو اوردم جلو دهنم که یهو از لاین منحرف شدم داشتم از ترس سکته می کردم نزدیک بود با ماشین بغلی برخورد می کردم 
شهرام _یا جده سادات ، راحیل مراقب باش 
با صدای شهرام به خودم اومدم فرمونو گرفتم و ماشینو کنترل کردم 
شهرام نفسشو پر صدا داد بیرون 
اصلا به رانندگی خانما نباید اعتماد کرد 10 سال پیش که میخواستم برم گواهی نامه بگیرم 
رو دیوار آموزشگاه تعلیم رانندگی نوشته بود: “بانوانی که پارک دوبل را طی دوره ی یک ماهه فرا گیرند از پنجاه درصد تخفیف ویژه ی ما برخوردار خواهند شد!!!!!!!!!یعنی تا این حد وضع رانندگی خانما داغونه ....
حرفش که تموم شد خندید .
پیچیدم جلو بیمارستان امینه هم ماشین ایستاده نایستاده خودشو پرتاب کرد بیرون و رفت تو بیمارستان در عرض کمتر از یه دقیقه با یه تخت و یه خانم و دو تا اقا اومد سمت ماشین .
اون دوتا مرد با کمک شهرام امینو گذاشتن رو تخت و همه با هم رفتیم تو بیمارستان 
امینو بردن تو یه اتاق امینه هم همراش رفت اما منو شهرام پشت در موندیم چند دقیقه بعد یه دکتر جوون رفت تو اتاق. در اتاق هم کنار جایگاه پرستارا ( استیشن )بود 
_ اگه یه مو از سر بچم کم شه زندت نمی ذارم خانم جون 
نگاه کردم ببینم شهرام داره با کی داره حرف می زنه ، چشام از تعجب گرد شد ، جلل الخالق با من بود 
مثل این مادرای فولاد زره نگام می کرد 
_چیه برو بر منو نگاه می کنی خانم ؟
اومدم دهنمو باز کنم که روشو کرد یه سمت دیگه 
اون خانم پرستاره یه نگاه پر از تعجب به شهرام انداخت و با انگشت به در اتاق اشاره کرد 
_ اون اقایی که بردن تو اتاق بچه شماست
شهرام سرشو گذاشت به دیوار و با صدای پر از بغض گفت اره
 
if I'm not back again this time tomorrow carry on carry on as if nothing really matters.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، ✔✘ζoΘdY✘✔ ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، فاطمه234


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمــآن داماد اجاره ای ...! ته خنده ...! عاشقانه + طنز - [ :: Sмιℓєу Gιяℓ# :: ] - 22-07-2014، 20:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان الناز (عاشقانه)
  یه رمان عاشقانه ..... به قلم خودم ...
  رمان بادیگارد(طنز.پلیسی.عاشقانه.)عکسشم گذاشتم!!!!!
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام
  رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم
  رمان خیلی غمگین و عاشقانه اکسو ( زخم عاشقی) .حتما بخون :(
Star رمان دموکراسی عشق (اسرار آمیز ، عاشقانه) به قلم: خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان