امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان

#64
                                                                                                                                                                                                        روزی پسرکی وارد داروخانه ای شدٰ و شروع کردبه گرفتن شماره ای هفت رقمی.....مسئول داروخانه متوجه پسر بود وبه مکالماتش گوش می کرد......گویا پسرک داشت تقاضای کارمیکرد.... او می گفت:خانم من اینکار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد اما زن درجوابش گفت که از کار آن فرد کاملا راضی است.....پسرک بیشتر اصرار کرد وگفت:خانم من پیاده رو و جدول جلوی خانه تان را هم برایتان جارو می کنم.....و شما همیشه زیباترین منظره را جلوی خانه تان خواهید داشت.....وپاسخ زن مجدداً منفی بود.....وسرانجام پسرک درحالیکه لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.....مسئول داروخانه که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت وگفت:ای پسر من برات کاری در خانه یکی از دوستانم سراغ دارم هفته ای 3بار به خانه ی او برو ونظافت..... پسرک نگذاشت او حرفش را ادامه دهد و گفت:نه ممنونم من فقط داشتم عملکرد خودم رو می سنجیدم من همون کسی هستم که برای این خانوم کار میکنه.......










روزی از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟پاسخ داد:نه چون در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است واز این کارم بشدت راضی ام وهرگز از آن بیزار نمی شوم.....اندکی اندیشیدم وگفتم:آری! تو راست می گوئی!من نیز چنین لذتی را تجربه کردم.......گفت:تو اشتباه میکنی!زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی ببرد مگر آن که درونش مانند من با کاه پر شده باشد.....
















آورده اند روزی شیخ ومریدان در کوهستان سفرمی کردندوبه ریل قطاری رسیدند که ریزش کوه آن را بند آورده بود.....وناگهان صدای قطاری شنیده شد......شیخ فریاد زد:جامه هارا دربیاورید وآتش بزنید که قبلا این داستان را بدجور شنیده ام...مریدان وشیخ که جامه هارا آتش زده وفریاد می زدند به سمت قطار حرکت کردند.....مرید گفت:یا شیخ! نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟شیخ گفت: نه حیف نان! آن یک داستان دیگر است!.....راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زدند فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده وتخت گاز دادو قطار بشدت به کوه برخورد کردو همه ی سرنشینانش مردند......شیخ ومریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:قاعدتا نباید اینطور می شد!سپس رو به یکی از مریدان پخمه کرد و گفت:تو چرا لباست را در نیاوردی وآتش نزدی؟پخمه گفت:آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد"!!!


















مرد جوانی که مربی شنا ودارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت وچیزهائی راکه درباره خداوند می شنید را مسخره می کرد....روزی برای شنا به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت.....چراغ خاموش بود ولی نور اندک ماه برای او کافی بود دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه بزند ناگاه سایه ی بدنش را خوف وار روی دیوار مشاهده کرد احساس ترسی عجیب تمام وجودش را فرا گرفت....از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغهارا روشن کرد...آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.....
















 
روی پیشونی فرشته ها نوشته:
                                              هرکی دختر داره جاش وسط بهشته....
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، nanali ، # αпGεʟ ، sober


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
پسر مهربان - imanas - 28-01-2015، 8:19
وفا و جفا - B.o.y.f.r.i.e.n.d - 27-04-2015، 19:49
RE: وفا و جفا - ຖēŞค๑໓ - 27-04-2015، 19:53
پسرک آدامس فروش - m@hsa 12 - 02-06-2015، 16:25
داستانهای کوتاهِ خوشگلـــــــــ وباحــــــــــــال - یسما خوشمله - 06-06-2015، 16:10
انعکاس زندگی... - esiesi - 28-06-2015، 4:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  پیشنهــآد رمــان .. ! مــآدر فلفلیــه مـن.. ! -.-

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان