15-03-2018، 16:27
من-الان ميخاي باج بگيري؟
سانيار اداي فكر كردم در اورد و گفت-ميتوني اسمشو باج بزاري
-خب چي ميخاي؟
-بريم يه چيزي بخوريم؟
با حرص گفتم-بررريم!
--------------------------------------
من-خب؟
ساني-خب
-خب كه خب
-ميخاي تا صبح همينجا خب خب كني؟
-اخه بي مخ!تو منو اوردي اينجا.زِرِتو بزن،كار دارم!
-آرمان و داداششو ديدي؟؟؟
-واات؟
-آرمان و آراد تهراني
-آره،تو از كجا ميشناسيشون؟
-آرمان رفيق فابَمه.آراد هم خب داداششه
-به من چه؟
پوزخندي زد و گفت-هه!حالا حالا ها باهم كار داريد
عين خنگا نگاش كردم كه ادامه داد:
-بايد نقش دوست دخترشو بازي كني
از جام بلند شدم و بلند گفتم:چييييييييييييييييي؟؟؟
-نكنه نميتوني؟تو تست بازيگريت كه قبول شدي
با عصبانيت گفتم-مشكل بازيگري من نيس!مشكل غيرت توئه.واقعا به غيرتت بر نميخوره؟چجوري ميتوني به خواهرت بگي نقش دوست دختر دوستت رو بازي كنه؟؟؟
با يه اخم غليظ گفت:اولا؛هدف من خيلي مهم تر از غيرتم يا حتي توئه!ثانيا؛مجبوري،البته اگه دلت ميخاد ماجراي بازيگريت بين خودمون بمونه
دلم ميخاست بزنم زير گريه،هيچوقت فكر نميكردم داداش بزرگترم،سانيار،به يه همچين كاري وادارم كنه.مني كه تا حالا تو عمرم حتي با يه پسر هم دوست نبودم،حالا بايد نقشه دوست دختر يه غريبه رو بازي كنم.
سانيار-تا كي ميخاي زل بزني بهم؟نگفتي،قبول؟
با نفرت و عصبانيت كيفمو برداشتمو زير لب گفتم:
برات متاسفم...
و از كافي شاپ زدم بيرون.
انقدر حالم بد بود كه نميدونستم دارم چيكار ميكنم
سوار اولين ماشيني كه نگه داشت شدم.
برام مهم نبود كه ماشين شخصيه يا تاكسي.فقط دلم ميخاست زودتر برسم خونه،برم تو اتاقمو از ته دل گريه كنم.
با صداي مزخرف مَرده به خودم اومدم و تازه فهميدم كجام.
-خب عزيييزم،كجااا بريم؟
مونده بودم به لحن مَرده بخندم يا نگران باشم.
خيلي خشك و جدي گفتم-نگه دار
-نه دييگه!نشد گلم،نميزااارم كهه هميينطوري از پيشم برري
داد زدم-خففففهههههه شوووووو مرررتتتييييكه.گفتممم نگههههه دااار
-عزيزم حالا چرا عصبانيي ميشي؟نترس،نميزارم بهت بد بگذره.
-نگههههه داااررر كثاااافت
لحنش يكم عصباني شد-خب تو كه نميخاستي باهام باشي چرا سوار شدي؟
-عاقا من غلط كردم،حالم بد بود نفهميدم دارم چيكار ميكنم.توروخدا نگه دار.
-تو گُه خوردي سوار ماشين مرد غريبه ميشي
-توروخدا نگه دار اقا
فكر كنم دلش به حالم سوخته بود كه زد كنار و با عصبانيت گفت-گمشو بيرون
سريع از ماشين پياده شدم .اونم گازشو گرفتو رفت
خدايا شكرت،فكر نميكردم انقدر راحت راضي بشه
انقدر شوك بهم وارد شده بود كه پاهام توان راه رفتن نداشت
--------------------------------
(از زبون آرمان)
انگاري نقشمون داره ميگيره،دم سانيار گرم!عجب هوشي داره.
ولي جداً متنفرم از اينكه كسي رو وادار به كاري كنم،اما ايندفعه فرق داره،هم اينكه اصلا دلم واسه سارا نميسوزه ،هم اينكه اينكار به نفع هم منه هم سانيار هم به نفع نفس
تو فكر بودم كه آراد اومد داخل
آراد-عليك داداش
-سلام.
سامسونتِشو گذاشت رو ميز عسلي گوشه نشيمن و اومد نشست كنارم
آراد-چي شده؟
-بايد چيزي شده باشه؟
-حالت گرفته اس
-فقط خستم
-راستي نگفتي،واقعا ميخاي بازيگر شي ؟
-آره،چشه مگه؟
-چيزيش نيس ولي تو كه ميخاستي بازيگر شي يه تست حرفه اي تر ميدادي،چرا خواستي تو تست دوقلوها شركت كني؟
-همينجوري،خواستم با داداشم تست بدم مگه بَده؟
-البته كه نه ولي حالا كه قبول شديم،من شركتو به كي بسپرم بيام براي فيلم؟
كلافم كرده بود ،تكيمو از مبل گرفتم و گفتم-اَااااه!باشه ديگه،ممنون كه تست دادي ولي قرار نشد منت بزاري
-يني چي؟چرا پاچه ميگيري؟حالا انگاري بهت چي گفتم كه بهت برخورده.رواني،اعصابت چيز مرغيه سر داداش بزرگترت خالي نكن
بعد هم از نشيمن رفت بيرون
حالا هي اين دو دقيقه بزرگتر بودنشو ميزنه تو سر من.
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه
مهري خانوم(خدمتكارشون)تو آشپزخونه داشت غذا درست ميكرد.
كارشو قطع كرد و گفت-پسرم چيزي ميخاي؟
-يكم گرسنمه
-بشين پشت ميز پسرم تا برات يكم غذا بيارم
-دستت طلا
برام غذا كشيد و اورد،منم مشغول شدم
----------------------------------------
(از زبون سايه)
من كه تا سانيار رو ديدم در رفتم ولي سارا كجا مونده پس؟سانيار كه اومده پس اين دختره ي خُل كجاس؟
رفتم تو اتاق سانيار،رو تختش دراز كشيده بود و با گوشيش ور ميرفت
با اومدنم نگاشو از گوشيش گرفتو بهم نگاه كرد
سانيار-هووم؟
-خبري از سارا نيست،نميدوني كجاس؟
-فهميدي به منم بگو
بعد هم دوباره خيره شد به صفحه گوشيش
از اولشم مثل يه داداش واقعي نبود.
نه غيرتي،نه محبتي،نه عصبانيتي،نه احساس همدردي.هيچ احساسي نسبت به منو سارا نداشت
فقط از لحاظ خوني خواهر و برادر بوديم
از اتاق رفتم بيرون و براي هزارمين بار شمارشو گرفتم كه بوق اول نخورده جواب داد:
با صدايي كه معلوم بود گريه كرده گفت-بله؟
-چيزي شده سارا؟چرا صداتانقدر گرفته ست؟
اينو كه گفتم زد زير گريه
-سااااراااا،اجي چرا گريه ميكني؟
دلشوره ي بدي گرفته بودم
چيزي نگفت ولي همچنان صداي هق هقشو ميشنيدم
-اجي يه چيزي بگو.مردم از نگراني
-سايه حالم خيلي بده
-واسه چيييي؟الان كجايي؟
-بيا به اين ادرسي كه ميگم
--------------------------------------
(از زبون سارا)
تو اتاق هتل رو تخت نشسته بودم
به هيچ وجه نميخاستم برم تو خونه اي كه اون به اصطلاح داداش توش هست
چطور ميتونيت به من همچين درخواستي بده؟هرچند بيشتر شبيه مجبور كردن بود تا درخواست
خداروشكر مامان و بابا شيرازن چون خالم كمرشو عمل كرده رفتن پيشش و احتمالا تا دو سه روز ديگه ميان.تا وقتي كه بيان پا تو اون خونه نميزارم
سايه هم تو راه بود تا بياد اينجا.از داداشم كه هيچ خيري بهم نميرسه حد اقل يه خواهر دارم كه پشتم باشه
اونقدر از حرص پوست لبمو جويدم كه خون اومد .تا رفتم سمت دست شويي در زدن .بيخيال شستن لبم شدمو رفتم درو باز كردم .سايه بود.سلام كردم ولي اون زد زير گريه.وااااا!اين چشه پس؟اوردمش داخل و نشوندمش رو تخت.خودم هم گريم گرفته بود ولي سايه چش بود نميدونم.
-سايه،اجي چي شده؟چرا گريه ميكني؟
-ايشالا خدا نبخشه اونيو كه تو رو به اين حال و روز انداخته.كدوم كثافتي كتكت زده برم از دنيا حذفش كنم؟
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم-كتك؟؟؟
دوباره زد زير گريه و گفت
-لازم نيست انكار كني ،از قيافه ات همه چيز
مشخصه
رفتم جلو اينه ميز توالت.خخخخخخخ.فهميدم چش بود
خون روي لبمو پاك نكرده بودم.ريملم هم ريخته بود،از شانس گندي هم كه داشتم چون پوستم خيلي سفيده وقتي گريه ميكردم عين لبو ميشدم
بهش حق ميدم كه فكر كرده كسي كتكم زده
ميون گريه زدم زير خنده.سايه هم مات و مبهوت به من نگاه ميكرد.احتمالا فكر ميكرد خُل شدم.
ميون خنده براش تعريف كردم كه چرا صورتم اين شكليه
خداييش دقت كرديد خنده ميون گريه چقدر لذت بخشه؟حد اقل براي من
با هم كلي به خنگبازي سايه خنديديم كه يهو سايه جدي شد و گفت:
-تعريف كن
-چيو؟
-اينكه چي شده
يه نفس عميق كشيدمو شروع كردم به تعريف كردن همه چيز البته با سانسور كردن قسمت ماشينه
ولي ايندفعه اصلا گريه نميكردم،كلاً تا امروز فقط مامانم گريمو ديده بود كه به لطف سانيار،سايه هم ديد
اهل گريه نبودم،ولي امروز خيلي شوك بهم وارد شده بود كه باعث شد گريه كنم
ولي سايه عين ابر بهار گريه ميكرد.برعكس من ،سايه وقتي گريه ميكرد خيلي خوشگل و مظلوم ميشد
سايه از سي ثانيه بزرگتر بود ولي خيلي نازك نارنجي تر از من بود
سانيار اداي فكر كردم در اورد و گفت-ميتوني اسمشو باج بزاري
-خب چي ميخاي؟
-بريم يه چيزي بخوريم؟
با حرص گفتم-بررريم!
--------------------------------------
من-خب؟
ساني-خب
-خب كه خب
-ميخاي تا صبح همينجا خب خب كني؟
-اخه بي مخ!تو منو اوردي اينجا.زِرِتو بزن،كار دارم!
-آرمان و داداششو ديدي؟؟؟
-واات؟
-آرمان و آراد تهراني
-آره،تو از كجا ميشناسيشون؟
-آرمان رفيق فابَمه.آراد هم خب داداششه
-به من چه؟
پوزخندي زد و گفت-هه!حالا حالا ها باهم كار داريد
عين خنگا نگاش كردم كه ادامه داد:
-بايد نقش دوست دخترشو بازي كني
از جام بلند شدم و بلند گفتم:چييييييييييييييييي؟؟؟
-نكنه نميتوني؟تو تست بازيگريت كه قبول شدي
با عصبانيت گفتم-مشكل بازيگري من نيس!مشكل غيرت توئه.واقعا به غيرتت بر نميخوره؟چجوري ميتوني به خواهرت بگي نقش دوست دختر دوستت رو بازي كنه؟؟؟
با يه اخم غليظ گفت:اولا؛هدف من خيلي مهم تر از غيرتم يا حتي توئه!ثانيا؛مجبوري،البته اگه دلت ميخاد ماجراي بازيگريت بين خودمون بمونه
دلم ميخاست بزنم زير گريه،هيچوقت فكر نميكردم داداش بزرگترم،سانيار،به يه همچين كاري وادارم كنه.مني كه تا حالا تو عمرم حتي با يه پسر هم دوست نبودم،حالا بايد نقشه دوست دختر يه غريبه رو بازي كنم.
سانيار-تا كي ميخاي زل بزني بهم؟نگفتي،قبول؟
با نفرت و عصبانيت كيفمو برداشتمو زير لب گفتم:
برات متاسفم...
و از كافي شاپ زدم بيرون.
انقدر حالم بد بود كه نميدونستم دارم چيكار ميكنم
سوار اولين ماشيني كه نگه داشت شدم.
برام مهم نبود كه ماشين شخصيه يا تاكسي.فقط دلم ميخاست زودتر برسم خونه،برم تو اتاقمو از ته دل گريه كنم.
با صداي مزخرف مَرده به خودم اومدم و تازه فهميدم كجام.
-خب عزيييزم،كجااا بريم؟
مونده بودم به لحن مَرده بخندم يا نگران باشم.
خيلي خشك و جدي گفتم-نگه دار
-نه دييگه!نشد گلم،نميزااارم كهه هميينطوري از پيشم برري
داد زدم-خففففهههههه شوووووو مرررتتتييييكه.گفتممم نگههههه دااار
-عزيزم حالا چرا عصبانيي ميشي؟نترس،نميزارم بهت بد بگذره.
-نگههههه داااررر كثاااافت
لحنش يكم عصباني شد-خب تو كه نميخاستي باهام باشي چرا سوار شدي؟
-عاقا من غلط كردم،حالم بد بود نفهميدم دارم چيكار ميكنم.توروخدا نگه دار.
-تو گُه خوردي سوار ماشين مرد غريبه ميشي
-توروخدا نگه دار اقا
فكر كنم دلش به حالم سوخته بود كه زد كنار و با عصبانيت گفت-گمشو بيرون
سريع از ماشين پياده شدم .اونم گازشو گرفتو رفت
خدايا شكرت،فكر نميكردم انقدر راحت راضي بشه
انقدر شوك بهم وارد شده بود كه پاهام توان راه رفتن نداشت
--------------------------------
(از زبون آرمان)
انگاري نقشمون داره ميگيره،دم سانيار گرم!عجب هوشي داره.
ولي جداً متنفرم از اينكه كسي رو وادار به كاري كنم،اما ايندفعه فرق داره،هم اينكه اصلا دلم واسه سارا نميسوزه ،هم اينكه اينكار به نفع هم منه هم سانيار هم به نفع نفس
تو فكر بودم كه آراد اومد داخل
آراد-عليك داداش
-سلام.
سامسونتِشو گذاشت رو ميز عسلي گوشه نشيمن و اومد نشست كنارم
آراد-چي شده؟
-بايد چيزي شده باشه؟
-حالت گرفته اس
-فقط خستم
-راستي نگفتي،واقعا ميخاي بازيگر شي ؟
-آره،چشه مگه؟
-چيزيش نيس ولي تو كه ميخاستي بازيگر شي يه تست حرفه اي تر ميدادي،چرا خواستي تو تست دوقلوها شركت كني؟
-همينجوري،خواستم با داداشم تست بدم مگه بَده؟
-البته كه نه ولي حالا كه قبول شديم،من شركتو به كي بسپرم بيام براي فيلم؟
كلافم كرده بود ،تكيمو از مبل گرفتم و گفتم-اَااااه!باشه ديگه،ممنون كه تست دادي ولي قرار نشد منت بزاري
-يني چي؟چرا پاچه ميگيري؟حالا انگاري بهت چي گفتم كه بهت برخورده.رواني،اعصابت چيز مرغيه سر داداش بزرگترت خالي نكن
بعد هم از نشيمن رفت بيرون
حالا هي اين دو دقيقه بزرگتر بودنشو ميزنه تو سر من.
بلند شدم رفتم تو آشپزخونه
مهري خانوم(خدمتكارشون)تو آشپزخونه داشت غذا درست ميكرد.
كارشو قطع كرد و گفت-پسرم چيزي ميخاي؟
-يكم گرسنمه
-بشين پشت ميز پسرم تا برات يكم غذا بيارم
-دستت طلا
برام غذا كشيد و اورد،منم مشغول شدم
----------------------------------------
(از زبون سايه)
من كه تا سانيار رو ديدم در رفتم ولي سارا كجا مونده پس؟سانيار كه اومده پس اين دختره ي خُل كجاس؟
رفتم تو اتاق سانيار،رو تختش دراز كشيده بود و با گوشيش ور ميرفت
با اومدنم نگاشو از گوشيش گرفتو بهم نگاه كرد
سانيار-هووم؟
-خبري از سارا نيست،نميدوني كجاس؟
-فهميدي به منم بگو
بعد هم دوباره خيره شد به صفحه گوشيش
از اولشم مثل يه داداش واقعي نبود.
نه غيرتي،نه محبتي،نه عصبانيتي،نه احساس همدردي.هيچ احساسي نسبت به منو سارا نداشت
فقط از لحاظ خوني خواهر و برادر بوديم
از اتاق رفتم بيرون و براي هزارمين بار شمارشو گرفتم كه بوق اول نخورده جواب داد:
با صدايي كه معلوم بود گريه كرده گفت-بله؟
-چيزي شده سارا؟چرا صداتانقدر گرفته ست؟
اينو كه گفتم زد زير گريه
-سااااراااا،اجي چرا گريه ميكني؟
دلشوره ي بدي گرفته بودم
چيزي نگفت ولي همچنان صداي هق هقشو ميشنيدم
-اجي يه چيزي بگو.مردم از نگراني
-سايه حالم خيلي بده
-واسه چيييي؟الان كجايي؟
-بيا به اين ادرسي كه ميگم
--------------------------------------
(از زبون سارا)
تو اتاق هتل رو تخت نشسته بودم
به هيچ وجه نميخاستم برم تو خونه اي كه اون به اصطلاح داداش توش هست
چطور ميتونيت به من همچين درخواستي بده؟هرچند بيشتر شبيه مجبور كردن بود تا درخواست
خداروشكر مامان و بابا شيرازن چون خالم كمرشو عمل كرده رفتن پيشش و احتمالا تا دو سه روز ديگه ميان.تا وقتي كه بيان پا تو اون خونه نميزارم
سايه هم تو راه بود تا بياد اينجا.از داداشم كه هيچ خيري بهم نميرسه حد اقل يه خواهر دارم كه پشتم باشه
اونقدر از حرص پوست لبمو جويدم كه خون اومد .تا رفتم سمت دست شويي در زدن .بيخيال شستن لبم شدمو رفتم درو باز كردم .سايه بود.سلام كردم ولي اون زد زير گريه.وااااا!اين چشه پس؟اوردمش داخل و نشوندمش رو تخت.خودم هم گريم گرفته بود ولي سايه چش بود نميدونم.
-سايه،اجي چي شده؟چرا گريه ميكني؟
-ايشالا خدا نبخشه اونيو كه تو رو به اين حال و روز انداخته.كدوم كثافتي كتكت زده برم از دنيا حذفش كنم؟
با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم-كتك؟؟؟
دوباره زد زير گريه و گفت
-لازم نيست انكار كني ،از قيافه ات همه چيز
مشخصه
رفتم جلو اينه ميز توالت.خخخخخخخ.فهميدم چش بود
خون روي لبمو پاك نكرده بودم.ريملم هم ريخته بود،از شانس گندي هم كه داشتم چون پوستم خيلي سفيده وقتي گريه ميكردم عين لبو ميشدم
بهش حق ميدم كه فكر كرده كسي كتكم زده
ميون گريه زدم زير خنده.سايه هم مات و مبهوت به من نگاه ميكرد.احتمالا فكر ميكرد خُل شدم.
ميون خنده براش تعريف كردم كه چرا صورتم اين شكليه
خداييش دقت كرديد خنده ميون گريه چقدر لذت بخشه؟حد اقل براي من
با هم كلي به خنگبازي سايه خنديديم كه يهو سايه جدي شد و گفت:
-تعريف كن
-چيو؟
-اينكه چي شده
يه نفس عميق كشيدمو شروع كردم به تعريف كردن همه چيز البته با سانسور كردن قسمت ماشينه
ولي ايندفعه اصلا گريه نميكردم،كلاً تا امروز فقط مامانم گريمو ديده بود كه به لطف سانيار،سايه هم ديد
اهل گريه نبودم،ولي امروز خيلي شوك بهم وارد شده بود كه باعث شد گريه كنم
ولي سايه عين ابر بهار گريه ميكرد.برعكس من ،سايه وقتي گريه ميكرد خيلي خوشگل و مظلوم ميشد
سايه از سي ثانيه بزرگتر بود ولي خيلي نازك نارنجي تر از من بود