24-03-2018، 11:13
(از زبون ارمان)
دوست سارا هم عين خودش كم داره.يه جوري سارا رو تف مالي ميكرد يه لحظه شك كردم دختر باشه
بعد از اينكه سارا انداختمون بيرون يه نيم ساعت با سانيار نشستيم حرفاشونو گوش داديم.خخخخ يكي از دوستاي سارا به من ميگه پسر خوشتيپه!سارا با چه رويي به من ميگه گولاخ؟؟؟!!سانيار تا گولاخ رو از زبون سارا شنيد پخش زمين شد از خنده ولي با صدا نخنديد تا نفهمن.نميدونستم بازيگري تا اين حد براش مهمه .حرفاشون كه رو به اتمام بود از خونه رفتيم بيرون تا يه دوري بزنيم هم حال و هوامون عوض شه هم اگه سارا خواست بياد بيرون بخاطر سوتي اي كه قبلا داده بود معذب نشه.
سوار ماشين كه شديم سانيار گفت-يه ذره درگير عذاب وجدان شدم،هم بخاطر اينكه ميخايم نفس رو فريب بديم هم بخاطر اينكه سارا رو مجبور به نقش بازي كردن كرديم.
-تازه يه ذره عذاب وجدان گرفتي؟منكه شبا خوابم نميبره،البته فقط بخاطر نفس.راستش سارا زياد برام مهم نيست.
-چرا؟
-منكه هنوز زياد نشناختمش ولي بنظر خيلي مغرور و خودشيفته مياد
-نه راستش.مغرور كه هست ولي نه جوري كه تو فكر ميكني.مثلا منكه تاحالا اشكشو نديدم يعني اصولا سر هيچ موضوعي گريه نميكنه و خودشيفته هم نيست.بعضي وقتا هم اداي خودشيفته هارو درمياره ولي نيست.
-پررو هم هست
سانيار خنديد و گفت-اون ديگه تو ذاتشه.
يه چيزي بدجور مخمو درگير كرده بود ولي بلاخره به زبون اوردمش-ميگم سانيار...
-ها؟
-يه چيزي ميگم نبايد ناراحت شي
-من و ناراحتي؟جوك ميگي؟بگو ديگه
-چجوري تونستي سارا رو مجبور كني اداي دوست دختر منو در بياره؟احياناً اين كارت بي غيرتي نيست؟
سانيار با عصبانيت كمي گفت-خيلي چيزا هست كه تو نميدوني پس الكي قضاوت نكن.
-خب بگو تا بدونم
-شايد يه روز بهت گفتم ولي الان موقعش نيست
-اوكي..
سانيار-ميخام زنگ بزنم به نفس كه حاضر شه بريم باهم بيرون
-خودتون دوتايي؟
-بنظرت تنها با من جايي مياد؟تو و سارا هم ميايد
-سارا؟
-بله ،ميخام قدم اولو بردارم.قراره وانمود كني سارا دوست دخترته.
-باشه..
--------------.....................-------------
(از زبون سارا)
دخترا تازه رفته بودن و منم داشتم فيلم ميديدم.همچناان داشتم چيپس ميخوردم!انقدر كه من حله حوله (هله هوله،حله هوله،هله حوله)ميخورم،هركي جاي من بود اندازه گوريل ميشد!ولي من از شانس خوبم اصلا و ابداً چاق نميشم!داشتم همينطوري تو از خودم تعريف ميكردم كه موبايلم زنگ خورد.تا ديدم سانياره اول خواستم جواب ندم ولي به خودم نهيب زدمو جواب دادم:
من-ها؟چي ميخاي؟
-حاضر شو ،با ارمان ميايم دنبالت.
-واسه چي؟
-با نفس قرار گذاشتيم كه ببينيمش،بايد با تو اشناش كنيم كه به جورايي قدم اول محسوب ميشه
-اخه شما پسرا چققددددرررر خنگيد!تازه ميگي قدم اول؟نفس تا منو با ارمان ببينه مطمئناً خودشو كنار ميكشه
-تو نفس رو نميشناسي.به اين راحتيا پا پس نميكشه
-يعني اويزونه؟پس تو چجوري عاشقشي؟
دوست سارا هم عين خودش كم داره.يه جوري سارا رو تف مالي ميكرد يه لحظه شك كردم دختر باشه
بعد از اينكه سارا انداختمون بيرون يه نيم ساعت با سانيار نشستيم حرفاشونو گوش داديم.خخخخ يكي از دوستاي سارا به من ميگه پسر خوشتيپه!سارا با چه رويي به من ميگه گولاخ؟؟؟!!سانيار تا گولاخ رو از زبون سارا شنيد پخش زمين شد از خنده ولي با صدا نخنديد تا نفهمن.نميدونستم بازيگري تا اين حد براش مهمه .حرفاشون كه رو به اتمام بود از خونه رفتيم بيرون تا يه دوري بزنيم هم حال و هوامون عوض شه هم اگه سارا خواست بياد بيرون بخاطر سوتي اي كه قبلا داده بود معذب نشه.
سوار ماشين كه شديم سانيار گفت-يه ذره درگير عذاب وجدان شدم،هم بخاطر اينكه ميخايم نفس رو فريب بديم هم بخاطر اينكه سارا رو مجبور به نقش بازي كردن كرديم.
-تازه يه ذره عذاب وجدان گرفتي؟منكه شبا خوابم نميبره،البته فقط بخاطر نفس.راستش سارا زياد برام مهم نيست.
-چرا؟
-منكه هنوز زياد نشناختمش ولي بنظر خيلي مغرور و خودشيفته مياد
-نه راستش.مغرور كه هست ولي نه جوري كه تو فكر ميكني.مثلا منكه تاحالا اشكشو نديدم يعني اصولا سر هيچ موضوعي گريه نميكنه و خودشيفته هم نيست.بعضي وقتا هم اداي خودشيفته هارو درمياره ولي نيست.
-پررو هم هست
سانيار خنديد و گفت-اون ديگه تو ذاتشه.
يه چيزي بدجور مخمو درگير كرده بود ولي بلاخره به زبون اوردمش-ميگم سانيار...
-ها؟
-يه چيزي ميگم نبايد ناراحت شي
-من و ناراحتي؟جوك ميگي؟بگو ديگه
-چجوري تونستي سارا رو مجبور كني اداي دوست دختر منو در بياره؟احياناً اين كارت بي غيرتي نيست؟
سانيار با عصبانيت كمي گفت-خيلي چيزا هست كه تو نميدوني پس الكي قضاوت نكن.
-خب بگو تا بدونم
-شايد يه روز بهت گفتم ولي الان موقعش نيست
-اوكي..
سانيار-ميخام زنگ بزنم به نفس كه حاضر شه بريم باهم بيرون
-خودتون دوتايي؟
-بنظرت تنها با من جايي مياد؟تو و سارا هم ميايد
-سارا؟
-بله ،ميخام قدم اولو بردارم.قراره وانمود كني سارا دوست دخترته.
-باشه..
--------------.....................-------------
(از زبون سارا)
دخترا تازه رفته بودن و منم داشتم فيلم ميديدم.همچناان داشتم چيپس ميخوردم!انقدر كه من حله حوله (هله هوله،حله هوله،هله حوله)ميخورم،هركي جاي من بود اندازه گوريل ميشد!ولي من از شانس خوبم اصلا و ابداً چاق نميشم!داشتم همينطوري تو از خودم تعريف ميكردم كه موبايلم زنگ خورد.تا ديدم سانياره اول خواستم جواب ندم ولي به خودم نهيب زدمو جواب دادم:
من-ها؟چي ميخاي؟
-حاضر شو ،با ارمان ميايم دنبالت.
-واسه چي؟
-با نفس قرار گذاشتيم كه ببينيمش،بايد با تو اشناش كنيم كه به جورايي قدم اول محسوب ميشه
-اخه شما پسرا چققددددرررر خنگيد!تازه ميگي قدم اول؟نفس تا منو با ارمان ببينه مطمئناً خودشو كنار ميكشه
-تو نفس رو نميشناسي.به اين راحتيا پا پس نميكشه
-يعني اويزونه؟پس تو چجوري عاشقشي؟