امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 3.57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم!

#49
سلام سلام!!!ببخشيد بابت غيبت طولاااااانيمSad
همش تقصير اين امتحاناته!!!بايد شديداً درس ميخوندم...در عوض الان اومدم با يه پست تپل
...ممنون ميشم لايك كنيد...نظر فراموش نشهSmile
___________________________________
(از زبون سايه)
بعد از شام رو تختم ولو شدمو به امروز فكر كردم
ناخوداگاه ذهنم كشيده شد سمت آراد.خيلي جدي و خشكه.اين جدي بودنو دوست دارم.با اينكه فقط چندبار باهاش برخورد داشتم و با اينكه تو برخورد اولمون خيلي بد به نظر ميومد ولي خوشم از رفتاراش مياد.من زياد نميشناسمش ولي اخلاقش شبيه شخصيت اصلي هاي مذكر رماناس!!!اخه تو دنياي واقعي با هر پسر همسن اون اشنا شدم همه از دم جلف و دختر باز بودن.چه ميدونم بابا!شايدم آراد فقط جلوي ماها انقدر سرده...تو همين فكرا بودم كه چشمام سنگين شد و خوابم برد.....
___________________________________
(از زبون آراد)
به چاقوي خوني توي دستم نگاه كردم.پوزخند عميقي رو لبم نشست...
به جسدش نگاه كردم.پوزخندم عميق تر شد...
به قيافه مظلومش نگاه كردم،به هيكل غرق در خونش...
شبيه فرشته ها بود...پاك و مظلوم...البته در ظاهر...
شايد واسه همينه كه احساس گناه نميكردم...
سايه؟!اسمش همين بود ديگه؟؟!!.............
با وحشت از خواب پريدم...عرق سردي رو پيشونيم نشسته بود...نفس نفس ميزدم...اين ديگه چه خوابي بود؟سايه؟نه!
رفتم تو دستشويي و چند مشت اب سرد به صورتم پاشيدم.نكنه سايه نفر بعدي باشه؟نه نه امكان نداره
بايد ازش دور بمونم.نبايد بهش اسيب بزنم..مثل قبليا...مثل همه ي اون دختراي بي گناه...
من...من...ديگه نبايد ادامه بدم...ديگه نميزارم ادامه پيدا كنه...حتي اگه شده ديگه نميخوابم ولي نبايد به يه نفر ديگه اسيبي برسونم...ديگه كافيه...
___________________________________
(از زبون سارا)
ساعت يازده بلاخره از تخت خواب نازنينم دل كندم!خدا اين تعطيلاتو بخير كنه!
مثل هر صبح اول گوشيمو چك كردم.يااا خدااا!!!سه تا ميس كال از آرتان،پنج تا ميس كال از اريسا،دو تا ميس كال از ترانه،يدونه هم از آرمان!
الان چهار تا سوال پيش مياد :
يك:چرا دلارام زنگ نزده؟دليلش واضحه!چون هنوز خوابه!
دو:چرا اريسا و ترانه زنگ زدن؟لابد ميخواستن بهم صبح بخير بگن!!!از بس كه عاشقمن!!!
سه:آرمان چرا زنگ زده؟لابد اونم خواسته صبحشو با صداي من شروع كنه!!خخخخخ!!!.......
و چهار-آرتان با چه رويي به من زنگ زده؟از بس پرروئه
زنگ زدم به ترانه كه ببينم چرا زنگ زده؟!
ترانه-الو؟
من-س
ترانه-هان؟مثه ادم بحرف
من-ح.ن
تري-چرا اينطوري حرف ميزني؟
-احمق س يني سلام ،ح.ن يعني حال ندارم.چرا زنگ زده بودي؟
-آريسا زنگ زده بود به من و گفت آرتان زنگ زده به تو و تو جواب ندادي،منم زنگ زدم كه بهت بگم اون گوشي لامصبو جواب بده.
-آها!اوكي باي!
-باي..........
همون موقع آرتان زنگ زد:
من-الو؟
-سلام سارا،آرتانم
-اولاً:سارا نه و خانوم رادمهر،دوماً:خب؟
به مسخره گفت-اوه شِت بيبي!چرا انقدر خشن برخورد ميكني عشقم؟نميگي من قلبم ضعيفه سكته ميكنم ميميرم؟؟؟!!!!
-الكي مزه نريز.بگو چي ميخاي؟
- بيا رستوران گل سنگ،بايد ببينمت.
-هه!بامزه بود!اگه جوك ديگه اي واسه تعريف كردن نداري قطع كنم؟!
-من كاملا جدي ام
-مثل اينه كه يادت رفته من نامزد دارم؟
-هه!فكر ميكني باور ميكنم؟منو تو عاشق هم بوديم و هستيم.مثه اينه كه يادت رفته؟
-عاشق؟گمشو بابا!در ضمن،بنظرم وقتي كارت دعوت عروسيم به دستت رسيد باورت ميشه..
و بعد گوشيو قطع كردم....
اول خواستم به آرمان زنگ بزنم ببينم چرا بهم زنگ زده ولي بعد پشيمون شدم.اگه كارش مهم باشه دوباره زنگ ميزنه،والا بوخودا!!!
دست و صورتمو شستمو اومدم تو اتاقم تا گوشيمو بردارم و برم صبحونه بخورم كه آرمان زنگ زد
من-الو؟
-سلام،آرمانم
اَه! اينو آرتان چرا پشت تلفن جلسه معارفه راه ميندازن؟
من-زنگ زدي خودتو معرفي كني؟اوكي،منم سارا رادمهر هستم،ببخشيد فاميليتون رو نفرموديد؟!
-نمكا درياچه اروميه رو دزديدي انقدر با نمك شدي؟
اطلاعاتي كه ازت ميخواستم چي شد؟
-هنوز وقت نشده با بابام صحبت كنم.راستي اسمو فاميل باباي نفسو بهم نگفتي
-اميرعلي رستگار
-يه سوالي بدجور مخمو درگير كرده.
ارمان-لابد ميخاي بپرسي اين اطلاعاتو واسه چي ميخام
-قبلا ازت پرسيدم تو هم خيلي رُك گفتي بهم مربوط نيس.خواستم بپرسم چجوري از بابام دربارش اطلاعات بگيرم؟
-به خودت مربوطه نه من
-هووووف!باشه بابا نخواستم!!!
-اوكي خدافظ
گوشيو قطع كردمو رفتم تو آشپزخونه .....
___________________________________
(از زبون آرمان)
داشتم با رفيقام چت ميكردم كه گوشيم زنگ خورد.جواب دادم:
من-الو؟
-سلام عشقم
-آرام؟
-يعني تو اين ده ماه فراموشم كردي؟
تك خنده اي كردمو گفتم-البته كه نه!مگه ميشه من تو رو فراموش كنم ؟
آرام-يه خبر خوب
-چي؟
-من....امروز...تقريبا ساعت هفت عصر..ميرسم ايران!!!
من-داري مياي؟؟؟واي خداي من چه خوب!دلم واست يه ذره شده
-منم همينطور.خب عزيزم كاري نداري؟بايد قطع كنم
-نه،قربونت،ميبينمت خدافظ
-خدافظ
___________________________________
(از زبون سارا)
دم شركت بابا ماشينو پارك كردم.حوصله نداشتم برم تو پاركينگ.بايد در مورد اميرعلي رستگار يا همون باباي نفس از بابام اطلاعات ميگرفتم.
اينجوري كه آرمان ميگفت آدم سرشناسيه و بابام احتمالا ميشناسش.
از قبل با بابام هماهنگ كرده بودم.پس سريع رفتم تو اتاقش.
بعد از سلام و از اين چرت و پرتا نشستم رو مبلو بابا برا جفتمون چايي سفارش داد.
سريع رفتم سر اصل مطلب
من-بابا،تو كسي رو به اسم اميرعلي رستگار ميشناسي؟
-چطور؟
-اممم...باباي دوستمه.گفته باباش تو رو ميشناسه
-آره ميشناسمش.ولي از من ميشنوي با اين دوستت قطع رابطه كن.
كنجكاو شدم و يه جورايي ترسيدم-چرا؟؟
-باباش آدم خيلي خوبي نيست.يه جورايي خطرناكه.
-خطرناك؟منظورت چيه؟
-آدم درستي نيست...البته شايد چيزايي كه دربارش شنيدم اشتباه باشه ولي ميگن خلافكاره
-خلااااف؟
-آره.منم تا فهميدم دوستيمو باهاش قطع كردم...
با ترديد پرسيدم-چه جور خلافي؟
-از يكي از دوستام شنيدم كه تو كار قاچاق مواده.شايد هم..انسان..مطمئن نيستم و نميخوام وارد اينجور موضوعات شم و تو هم نبايد وارد اين موضوعات بشي.
-فهميدم.
شوكه شده بودم .پاهام ميلرزيد.يعني الان با يه آدم خطرناك طرفيم.بايد سريع به آرمان خبر بدم.سريع از جام پريدم.تند تند خدافظي كردم و يه جورايي دويدم به سمت در خروجي شركت
سريع سوار ماشين شدمو شماره آرمان رو گرفتم
بعد از دوتا بوق جواب داد-الو؟
-الو سلام .فكر كنم اطلاعاتي كه دنبالشون ميگشتي رو پيدا كردم
-خب؟
-باباش خلافكاره.قاچاقچي مواده و حتي ممكنه قاچاقچيه انسان باشه
-خب؟
-واقعا داري ميگي خب؟؟ديگه چي ميخاستي بشنوي؟اين موضوع خيلي برات عاديه؟؟
-آره خب،اينو خودم ميدونستم
داد زدم-چيييييي؟؟؟؟ميدونستي و به من نگفتي؟؟
ميدونستي و بازم اين نقشه هارو كشيدي؟؟من دارم از شنيدن اين خبر سكته ميكنم و تو خيلي ريلكث ميگي اينو خودم ميدونستم؟؟؟
اونم صداشو برد بالا و گفت-ساراااا!!!بس كن،چقدر جيغ جيغ ميكني!!!من مغزمو از سر راه آوردم كه تو روش يورتمه ميري؟؟فكر ميكني اين موضوع ذهن منو درگير نميكنه؟؟فكر ميكني من انقدر احمقم كه هم خودمو هم تورو و هم سانيار رو درگير اين موضوع كنم با اينكه ميدونم باباش آدم خطرناكيه؟؟؟نخير،فكر كنم خودم اونقدر حاليمه كه  دو نفر ديگه رو تو خطر نندازم.اگه تو اين موضوع بخواد بلايي سركسي بياد اون منم.
يكم آروم تر شدم-خيلي برات آسونه كه بگي ممكنه بلايي سرت بياد؟اگه بلايي سرت بياد...
ادامه حرفمو قورت دادم كه گفت
-اگه بلايي سرم بياد،چي؟؟
-هيچي ولش كن،خدافظ
-خدافظ..........
من..چم شده؟چرا برام مهمه كه بلايي سرش بياد يا نه؟اصن به من چه ربطي داره؟ولي....دلم نميخواد چيزيش بشه..برام مهمه؟البته كه نه..ولي خب نميخوام به اين سادگيا نقشم خراب شه...لازمش دارم...
همينطوري داشتم سعي ميكردم خودمو قانع كنم كه دلم نميخواد بميره چون براي نقشم بهش نياز دارم كه دلي زنگ زد.
من-الو؟
دلارام-سلام خوبي؟
-به به!چي شده يه بار داري عين آدم حرف ميزني؟
-بايد ببينمت
-چيزي شده؟
-آره...يعني نه!چيز مهمي نيس،البته نه اينكه مهم نباشه...
-اَه بسه بابا!مياي اينجا؟
-نه،ساعت ٢بيا رستوران هميشگي
-اوكي،ميبينمت باي
-باي.................................
يه بار ديگه ساعتمو چك كردم.دو و نيم بود ولي هنوز خبري از دلارام نشده بود...زنگ زدم بهش..جواب نداد.خواستم دوباره زنگ بزنم كه آرتان اومد نشست رو به روم.لعنتي!اين اينجا چيكار ميكنه؟؟
با لبخند سلام كرد
خيلي آروم و ريلكث پرسيدم-چي ميخواي؟
آرتان-اين چه طرز برخورده؟
-تو حتي لياقت همين رو هم نداري.زود بگو چي ميخواي و برو
-بزار قبلش يه چيزي سفارش بديم
اين چه رويي داره!!!
من-آقاي نامحترم،من اينجا منتظر دوستمم و حضور تو اينجا هيچ معني اي نميده.چيزتو برو يه جا ديگه سفارش بده:/
-الكي منتظر دلارام نباش
-منظورت چيه؟
-از اين واضح تر؟دلارام نمياد.اگه يادت باشه صبح ازت خواستم همو ببينيم.اگه قبول ميكردي مجبور نميشدم دلارام رو وادار كنم الكي باهات قرار بزاره.
الانم بايد حرفامو كامل گوش كني .
-سريع باش هرچي ميخواي بگي بگو.بايد برم.
پسره ي پررو بدون اينكه نظرمو بپرسه واسه جفتمون جوجه كباب سفارش داد.حقش بود بزنم نفلش كنم!!
از چيزي كه ديدم قلبم نزديك بود از حلقم بزنه بيرون!آرتان يه تفنگ رو پاش گذاشته بود.از ترس نفس نفس ميزدم.
آرتان-ببين!سعي كردم باهات محترمانه حرف بزنم و بهت بفهمونم دوست دارم،ولي انگاري تو اينطوري حاليت نميشه.الكي خودتو به اون راه نزن كه نميدوني شغلم چيه.آره من خلافكارم،مثل آب خوردن ميتونم هم تورو بكشم هم اون پسره ي عوضي رو.اگه دوستيتو يا نامزديتو با اون مرتيكه بهم نزني....
آرمان-اگه بهم نزنه چي ميشه؟؟؟
آرماااااااااان؟؟؟؟؟واي خدايا شكرت!!به موقع فرستاديش!!!
___________________________________
(از زبون آرمان)
داشتم ناهار ميخوردم كه گوشيم زنگ خورد.ناشناس بود.جواب دادم ديدم صداي يه دختره.صداش خيلي آشنا بود.گفت دلارامه،دوست سارا.سايه از آراد شمارمو گرفته بود و داده بود به دلارام.صداش خيلي گرفته بود،احتمالا گريه كرده بود.گفت كه آرتان محبورش كرده با سارا تو يه رستوران قرار بزاره و خود آرتان رفته سر قرارشون.گفت هيچ اعتباري به آرتان نيست كه چيكار ممكنه بكنه.
رفتم به اون رستوراني كه گفته بود.
ميزشونو پيدا كردم!اين پسره چقدر پرروئه!نامزديشو با من بهم بزنه؟؟؟انگاري واقعا باورم شده كه نامزديم!!!
گفتم-اگه بهم نزنه چي ميشه؟؟؟
پشت سرش بودم واسه همين برگشت طرفمو يه پوزخند زد و گفت-به به!جناب آقاي تهراني!
وايسا ببينم!اين فاميلي منو از كجا ميدونست؟يادم نمياد بهش گفته باشم!هرچند زيادم عجيب نيس!
گفتم-دو تا انتخاب بهت ميدم؛يك:راهتو بكشي و از اينجا گمشي و ديگه سر راه خانومم پيدات نشه.دو:اينجا ميموني و به حرفاي مفتت ادامه ميدي و با زندگيت خدافظي ميكني...
حدس ميزدم پاشه و با هم دست به يقه بشيم ولي با يه لبخند از جاش بلند شد و به سارا گفت-بهتره به نامزدت هشدار بدي.دلم نميخواد انقدر زود خاكش كنم.
مطمئناً قرمز شده بودم.بهش ميدون دادم كه با هم دعوا كنيم ولي ميدونو خالي كرد.دليلشو نميدونم.
وقتي رفت يه نگاه به سارا كردم كه ديدم قيافش وحشت زده ست.
نشستم رو به روشو تا خواستم ازش بپرسم چي شده گارسون سفارشاي سارا و آرتان رو آورد.
ازش پرسيدم چي شده كه گفت-قبل از اينكه تو بياي داشت اعتراف ميكرد كه خلافكاره و گفت كه هر دوتونو ميكشم و يه هفت تير رو پاش گذاشته بود.صندليشو زياد نزديك ميز نياورده بود تا بتونم تفنگو ببينم.ميترسم بلايي سرمون بياره.
من-هيچ غلطي نميتونه بكنه.انگاري منو دست كم گرفتي
دستاشو گذاشت رو ميزو چونشو به دستاش تكيه داد وطلبكار نگام كرد و گفت-اونوقت اگه تفنگو گذاشت رو شقيقت ميخواي چيكار كني مثلا؟؟؟
با پوزخند گفتم-قبل از اينكه بخواد اينكارو كنه مُرده!
-هر هر!خنديدم!مثل اينه كه تو اونو دست كم گرفتي!
من-اصن ببينم!تو طرف اوني يا من؟
-مسلماً تو، ولي اون اينكارس.فكر ميكني كشتن ما دوتا براش سخته؟
-ببين!درسته من مثه اون اينكاره نيستم ولي ديگه اونقدرم بي عرضه نيستم .درضمن،مطمئن باش درباره من چيزايي رو نميدوني.وگرنه من انقدر احمقم كه مستقيم برم تو دهن شير؟
-خب...اون چيزايي كه دربارت نميدونم رو بگو
از جام بلند شدمو  گفتم-باشه واسه يه وقت ديگه.خدافظ...
پول غذاهارو حساب كردم و از رستوران زدم بيرون.
___________________________________
(از زبون سارا)
منظورش از اين حرفا چي بود؟من چي رو دربارش نميدونم؟خب،سؤال احمقانه اي بود!من تقريباً هيچي دربارش نميدونم!
ولي خداييش وقتي گفت سر راه خانومم پيدات نشه ذوق مرگ شدم!چقدر قشنگ ميگفت خانومم!اَااااااهههه!سارا خل شديا!اصن..چه كلمه زشتي!خانومم!!خخخخخ...فقط خود درگيري مضمن نداشتم كه خداروشكر به لطف آرمان اونم گرفتم!!!
از رستوران رفتم بيرونو سوار ماشين شدم كه برم سمت خونه...........
___________________________________
زِندِگيـــــYـــــــــ...
ديــــگــGــــــه داريــ حوصـSـلمو سَرْ ميـــ بَريــــ...
كـKـــــاريـ نَكُن پـPـاشَم بيـــــام بــَـ?ـرات!
پاسخ
 سپاس شده توسط Dead Silence ، یاسی ارغوان ، Mahsaw ، #lonely girl# ، mahsa1976 ، Doory ، seedni ، mobina4825 ، Nafas sam ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عاشقانه و طنز*حصار بين من و تو*به قلم تهسا رايان يعني خودم! - Taesaa - 01-06-2018، 17:50

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان