امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥

#2
تو اینه نگاهی به خودم کردم موهام خیلی به هم ریخته بود...الان اگه مامان اینجا بود کلی غر میزد و میگفت دختر تو شونزده سالته دوسال دیگه باید ازدواج کنی این چه وعضشه اخه؟؟پووفی کشیدم از اتاق بیرون اومدم و از روی نرده ها اومدم پایین
-من اومدمممم
مامان با اخم اومد سمتم
-ارزو چن دفه بگم اینطوری از نرده ها نیا پایین؟!دختر تو دیگه بزرگ شدی
-پوووف مامااان بیخیال دیگه
بعد بدون توجه به مامان سمت اشپزخونه رفتم و پریدم بغل بابام
-سیلامممم عشقممم
بابا خندید
-سلام عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور
کنار بابا نشستم که مامان با اخم اومد تو اشپزخونه....اینجور مواقع معلومه که مامان میخواد تنبیهم کنه
از روی صندلی بلند شدم و سمت مامان رفتم و گونشو بوسیدم
-اهم اهم...مامانی جونممم؟!ارزو فدای اخمات بشه چیشده؟
-دختر تو ادم بشو نیستی...چن دفه بگم اتاقتو مرتب کن؟
-اهههه مامان بعدا جمع میکنم دیگه
-خیلی خب پس وقتی ما با امید و دایی هات میریم خونه ی اقا جون تو میمونی خونه و اتاقتو جمع میکنی
بعدم یه ابروشو داد بالا
با تعجب نگاش کردم...ینی امید اومده؟؟؟
-مگه امید برگشته؟
-اره
-کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس چرا به من نگفتین؟
-دیروز...بده میخواستیم سوپرایزت کنیم؟
سریع دویدم سمت پله ها مامان گفت
-کجا میری
-برم اتاقمو جم کنمو یه زنگ به امید بزنم
و دیگه منتظر نموندمو دویدم تو اتاقم ولی صدای خندشون میومد Heart

سریع سمت گوشیم رفتمو شماره ی امیدو گرفتم

-بله؟
-سلامممممممممممممم
-شما؟؟
-منو نمیشناسی دیگه؟؟خونه ی اقاجون حالیت میکنم
-ارزو تویی؟؟فقط تویی که اینجوری حرف میزنی
لبخندی زدم
-دلم برات تنگ شده بود


-منم دلم تنگ شده بود واست♥چخبر
-هیچی...امیددددد جونممم؟!
-تو هر وقت اینجوری حرف میزنی ینی یه چیزی میخوای....چی میخوای؟
ابروهام بالا پرید
-نمیدونستم انقد خوب منو میشناسی
-ما اینیم دیگه...حالا نمیخوای بگی چی میخوای کار دارما
-اوممم...میگممم....سوغاتی که یادت نرفته؟
با خنده گفت
-خیر بانو...امر دیگه ای ندارین؟
-اوومممم نه دیگه برو به کارت برس
-خدافظ
-اودافززز


امید پسر داییم بود اما قبل از اینکه به دنیا بیاد داییم فوت کرد و زنداییم هم موقع به دنیا اومدنش مرد
از وقتی یادم میاد ما کنار همیم و مثل داداشمه و واقعا دوسش دارم
از فکر بیرون اومدم و سریع اتاقمو مرتب کردم یه شلوار لی یخی یه مانتو لی پوشیدم ارایشم که کلا نمیکنم...شالمو روی سرم انداختم و گوشیمو برداشتم
با عجله رفتم پایین
-مامااااان
-چیه دختر چرا داد میزنی
با شنیدن صدای مامان کنار گوشم جیغی زدم و برگشتم سمتش
وختی اخم غلیظشو دیدم بیخیال سوالم شدم و سمت حیاط رفتم و تو ماشین نشستم


خب مرسی که انقد سپاس میدین
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: ♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - s.macany - 28-09-2018، 14:46

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان