بعدش تصمیم گرفتیم بریم
من و نگین و نگار وامید با دایی حامد رفتیم
مامان و بابا هم با هم اومدن هنزفری مو تو گوشم گذاشتم که
خواستم چشامو ببندم که متوجه شدم دایی حامد خیلی سریع حرکت میکنه
...کلا وقتی اهنگ گوش میکنم حواسم به هیچی نیست...با هیجان هنزفریمو از تو گوشم در اوردم
همونطوری که حدس میزدم...البته صد در صد دایی حامد میبره
اخه ماشینش نو تره...هرچی بهشون میگم این ماشینو عوض کنین قبول نمیکنن
نمیدونم از چیه این ماشین خوششون اومده اخه؟!
با صدای بلندی که اومد از فکر بیرون اومدم....تو شک بودم...نکنه...
هنوز همینطوری به روبه روم خیره بودم
همه با استرس پیاده شدن نگاهی به نگار انداختم که با گریه بهم نگاه میکرد
با بهت از ماشینن پیاده شدم باورم نمیشد...ماشین ما بود که به یه کامیون خورده بود و...
اطرافم خیلی سر و صدا بود ولی من انگار هیچی نمیشنیدم
یه ربع بعد امپولانس رسید و چون حال مادرم بهتر بود اول پدرم رو از توی ماشین بیرون اوردن
با دیدن صورت خونیش انگار تازه از شک بیرون اومدم
دستمو جلوی صورتم گذاشتم و گریه کردم
اگه پدرم بمیره...من..من...
با این فکرا صدای گریم بیشتر شد و روی زمین افتادم
امید اومد سمتم
-هیششش اجی نگران نباش اتاقی نمی افته
-اتفاقی نمی افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه بابا بمیره من چیکار کنم؟؟؟؟من بدو....
با صدای بلندی که شنیدم سمت ماشین برگشتم....باورم نمیشد
ماشینمون داشت توی اتیش میسوخت...مادرم...
جیغی زدم و سمت ماشین دویدم و نذاشتن زیاد نزدیکش بشم
-ولمم کنیدددددد....ماماااااااااااااااااااااان
نگین با چشای اشکی اومد سمتم و بغلم کرد....
ده سال بعد...
من و نگین و نگار وامید با دایی حامد رفتیم
مامان و بابا هم با هم اومدن هنزفری مو تو گوشم گذاشتم که
خواستم چشامو ببندم که متوجه شدم دایی حامد خیلی سریع حرکت میکنه
...کلا وقتی اهنگ گوش میکنم حواسم به هیچی نیست...با هیجان هنزفریمو از تو گوشم در اوردم
همونطوری که حدس میزدم...البته صد در صد دایی حامد میبره
اخه ماشینش نو تره...هرچی بهشون میگم این ماشینو عوض کنین قبول نمیکنن
نمیدونم از چیه این ماشین خوششون اومده اخه؟!
با صدای بلندی که اومد از فکر بیرون اومدم....تو شک بودم...نکنه...
هنوز همینطوری به روبه روم خیره بودم
همه با استرس پیاده شدن نگاهی به نگار انداختم که با گریه بهم نگاه میکرد
با بهت از ماشینن پیاده شدم باورم نمیشد...ماشین ما بود که به یه کامیون خورده بود و...
اطرافم خیلی سر و صدا بود ولی من انگار هیچی نمیشنیدم
یه ربع بعد امپولانس رسید و چون حال مادرم بهتر بود اول پدرم رو از توی ماشین بیرون اوردن
با دیدن صورت خونیش انگار تازه از شک بیرون اومدم
دستمو جلوی صورتم گذاشتم و گریه کردم
اگه پدرم بمیره...من..من...
با این فکرا صدای گریم بیشتر شد و روی زمین افتادم
امید اومد سمتم
-هیششش اجی نگران نباش اتاقی نمی افته
-اتفاقی نمی افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه بابا بمیره من چیکار کنم؟؟؟؟من بدو....
با صدای بلندی که شنیدم سمت ماشین برگشتم....باورم نمیشد
ماشینمون داشت توی اتیش میسوخت...مادرم...

جیغی زدم و سمت ماشین دویدم و نذاشتن زیاد نزدیکش بشم
-ولمم کنیدددددد....ماماااااااااااااااااااااان
نگین با چشای اشکی اومد سمتم و بغلم کرد....
ده سال بعد...