رمان تنهام نذار پارت ششم
...پسره با مشت زد توی صورت ایهان جیغی کشیدم و چشمام سیاهی رفت
چشامو که باز کردم یه خانوم با لباس سفید رو بالای سرم دیدم بلافاصله اتفاقاتی که افتاده بود از ذهنم گذشت سریع از روی تخت بلند شدم که باعث شد دستم درد بگیره..اخ..سرم گیج میرفت
خانومه کمکم کرد تا دوباره دراز بکشم و گفت:عزیزم بهتره همینجا دراز بکشی تا سرمت تموم بشه..الان به نامزدتم میگم بیاد پیشت و از اتاق بیرون رفت
نامزدم؟؟؟من نامزد دارم؟من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد و ایهان با چهره ای درهم وارد اتاق شد ساکت و بدون هیچ حرفی کنارم نشست با دیدن صورت کبودش همه ی دردام یادم رفت..نگاه نگرانمو توی چشماش دوختم و گفتم:خوبی؟
اخماش لحظه ای ازهم باز نمیشد فقط سرشو اروم تکون داد...طاقت رفتار سردشو نداشتم..مگه من چیکار کرده بودم؟
اروم صداش زدم:ایهان...
توی چشام خیره شد و هیچی نگفت
با من من گفتم:مگه من چیکار کردم که اینجوری داری رفتار میکنی؟
با عصبانیت گفت:گناه تو اینه که هیچ کاری نکردی..اون عوضی میخواست بهت دست بزنه..میخواست تو رو سوار ماشینش کنه و ببره اونوقت تو هیچ کاری نکردی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندادی...هیچی!!!اگه من نمیرسیدم تو الان کجا بودی؟ میرفتی تو بغل اون عوضی...
اشکم ناخوداگاه روی گونم ریخت اروم و بی هیچ حرفی خیره شده بودم بهش که رفت بیرون و درو کوبید
داشت منت میذاشت برام؟داشت سرزنشم میکرد؟باهام قهر بود؟به خاطر کاری که نکردم...
قلبم از این همه بی رحمی درد میکرد...ایهان چرا عوض شده؟چرا اینطوری رفتار میکنه...باید بفهمم دلیلشو...
سرمم که تموم شد از بیمارستان اومدیم بیرون بدون هیچ حرفی کنارهم راه میرفتیم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود:
-سلام الهه خوبی؟
-سلام مامان مرسی..شما خوبی؟
-اره..الهه کجایی تو؟کلاست تموم نشده مگه؟الان بابات میاد عصبانی میشه دوباره..
پوفی کشیدم و گفتم:الان میام فعلا بای
و گوشیو قطع کردم روبه ایهان گفتم:باید برم خونه..
بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم و اونم مسیر خونمون رو درپیش گرفت
بابام یه ادم کاملا متعصب بود..چه فشاری که به زندگی من و مامان و الا وارد میکرد بماند...ولی رفتاراش واقعا برام خسته کننده شده بود..نه تنها برای من برای همه..بیشتر از خودم نگران الا بودم..اون توی این سن بیشتر از هرچیری محبت مامان و باباشو میخواد ولی متاسفانه مامان و بابامون اصلا به دختر کوچیکشون اهمیت نمیدادن..دلیل این رفتارشونو اصلا نمیتونم درک کنم..اصلا!!
با توقف ماشین سر کوچمون از ایهان خدافظی کردم که چیزی نگفت با ناراحتی از ماشین پیاده شدم و کلیدو توی قفل انداختم درو باز کردم و رفتم داخل
طبق معمول بابا تلویزیون میدید مامانم که اشپزخونه بود..ولی الا نه پس حتما توی اتاقشه..سلامی کردم و رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه پیرهن لیمویی و شلوار مشکی عوض کردم رفتم سمت اتاق الا و اروم در زدم جواب نداد درو باز کردم و ر فتم داخل اتاق تاریک تاریک بود سابقه نداشت الا این موقع بخوابه پس حتما بیداره
اروم کنار تختش نشستم دستمو بردم لای موهاش و اروم نوازشش کردم تو همون حالت گفتم:چی شده خواهری؟
اینو که گفتم صدای هق هقش بلند شد...بغلش کردم..اروم که شد از بغلم بیرون اومد با چشای اشکیش بهم نگاه کرد و گفت:الهه دیگه خسته شدم..دیگه نمیکشم..دیگه..
من نمیتونم با این منطق مامان و بابا کنار بیام...اصلا نمیتونم این حرفای چرت و مزخرفو درک کنم...تو بهم بگو چیکارکنم؟
-چی شده الا؟
خواست چیزی بگه که صدای بابام اومد:الهه یه لحظه بیا کارت دارم بابا
اروم از جام بلند شدم و گفتم:خواهری میام پیشت دوباره..بذار ببینم بابا چیکارم داره
و از اتاق خارج شدم..روی مبل روبه روی بابا نشستم بابا با همون اخم همیشگیش نگام کرد:
الهه برای فرداشب مهمون داریم فردا جایی نرو
-مهمون؟
مامان:اره قراره پسر اقای صادقی بیاد خواستگاری..
اسم خواستگاریو که شنیدم رنگم پرید...واااااای!!!!!!!
...پسره با مشت زد توی صورت ایهان جیغی کشیدم و چشمام سیاهی رفت
چشامو که باز کردم یه خانوم با لباس سفید رو بالای سرم دیدم بلافاصله اتفاقاتی که افتاده بود از ذهنم گذشت سریع از روی تخت بلند شدم که باعث شد دستم درد بگیره..اخ..سرم گیج میرفت
خانومه کمکم کرد تا دوباره دراز بکشم و گفت:عزیزم بهتره همینجا دراز بکشی تا سرمت تموم بشه..الان به نامزدتم میگم بیاد پیشت و از اتاق بیرون رفت
نامزدم؟؟؟من نامزد دارم؟من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد و ایهان با چهره ای درهم وارد اتاق شد ساکت و بدون هیچ حرفی کنارم نشست با دیدن صورت کبودش همه ی دردام یادم رفت..نگاه نگرانمو توی چشماش دوختم و گفتم:خوبی؟
اخماش لحظه ای ازهم باز نمیشد فقط سرشو اروم تکون داد...طاقت رفتار سردشو نداشتم..مگه من چیکار کرده بودم؟
اروم صداش زدم:ایهان...
توی چشام خیره شد و هیچی نگفت
با من من گفتم:مگه من چیکار کردم که اینجوری داری رفتار میکنی؟
با عصبانیت گفت:گناه تو اینه که هیچ کاری نکردی..اون عوضی میخواست بهت دست بزنه..میخواست تو رو سوار ماشینش کنه و ببره اونوقت تو هیچ کاری نکردی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندادی...هیچی!!!اگه من نمیرسیدم تو الان کجا بودی؟ میرفتی تو بغل اون عوضی...
اشکم ناخوداگاه روی گونم ریخت اروم و بی هیچ حرفی خیره شده بودم بهش که رفت بیرون و درو کوبید
داشت منت میذاشت برام؟داشت سرزنشم میکرد؟باهام قهر بود؟به خاطر کاری که نکردم...
قلبم از این همه بی رحمی درد میکرد...ایهان چرا عوض شده؟چرا اینطوری رفتار میکنه...باید بفهمم دلیلشو...
سرمم که تموم شد از بیمارستان اومدیم بیرون بدون هیچ حرفی کنارهم راه میرفتیم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود:
-سلام الهه خوبی؟
-سلام مامان مرسی..شما خوبی؟
-اره..الهه کجایی تو؟کلاست تموم نشده مگه؟الان بابات میاد عصبانی میشه دوباره..
پوفی کشیدم و گفتم:الان میام فعلا بای
و گوشیو قطع کردم روبه ایهان گفتم:باید برم خونه..
بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم و اونم مسیر خونمون رو درپیش گرفت
بابام یه ادم کاملا متعصب بود..چه فشاری که به زندگی من و مامان و الا وارد میکرد بماند...ولی رفتاراش واقعا برام خسته کننده شده بود..نه تنها برای من برای همه..بیشتر از خودم نگران الا بودم..اون توی این سن بیشتر از هرچیری محبت مامان و باباشو میخواد ولی متاسفانه مامان و بابامون اصلا به دختر کوچیکشون اهمیت نمیدادن..دلیل این رفتارشونو اصلا نمیتونم درک کنم..اصلا!!
با توقف ماشین سر کوچمون از ایهان خدافظی کردم که چیزی نگفت با ناراحتی از ماشین پیاده شدم و کلیدو توی قفل انداختم درو باز کردم و رفتم داخل
طبق معمول بابا تلویزیون میدید مامانم که اشپزخونه بود..ولی الا نه پس حتما توی اتاقشه..سلامی کردم و رفتم تو اتاقم و لباسامو با یه پیرهن لیمویی و شلوار مشکی عوض کردم رفتم سمت اتاق الا و اروم در زدم جواب نداد درو باز کردم و ر فتم داخل اتاق تاریک تاریک بود سابقه نداشت الا این موقع بخوابه پس حتما بیداره
اروم کنار تختش نشستم دستمو بردم لای موهاش و اروم نوازشش کردم تو همون حالت گفتم:چی شده خواهری؟
اینو که گفتم صدای هق هقش بلند شد...بغلش کردم..اروم که شد از بغلم بیرون اومد با چشای اشکیش بهم نگاه کرد و گفت:الهه دیگه خسته شدم..دیگه نمیکشم..دیگه..
من نمیتونم با این منطق مامان و بابا کنار بیام...اصلا نمیتونم این حرفای چرت و مزخرفو درک کنم...تو بهم بگو چیکارکنم؟
-چی شده الا؟
خواست چیزی بگه که صدای بابام اومد:الهه یه لحظه بیا کارت دارم بابا
اروم از جام بلند شدم و گفتم:خواهری میام پیشت دوباره..بذار ببینم بابا چیکارم داره
و از اتاق خارج شدم..روی مبل روبه روی بابا نشستم بابا با همون اخم همیشگیش نگام کرد:
الهه برای فرداشب مهمون داریم فردا جایی نرو
-مهمون؟
مامان:اره قراره پسر اقای صادقی بیاد خواستگاری..
اسم خواستگاریو که شنیدم رنگم پرید...واااااای!!!!!!!