14-01-2020، 19:56
رمان تنهام نذار پارت هفتم
اسم خواستگاریو که شنیدم رنگم پرید...واااااای!!!!!!!
اروم گفتم:ولی مامان شما به من خبر ندادین..شاید من اصلا راضی نباشم که پسر اقای صادقی بیاد خواستگاریم..
بابا با تحکم گفت:الهه فردا همه چی معلوم میشه..الانم برو توی اتاقت
بغض توی گلومو قورت دادمو اروم از جام پاشدم وارد اتاقم شدم درو که بستم اولین قطره اشک روی گونم چکید..زانوهام سست شدن همونجا روی زمین نشستم و اروم اشک ریختم..خدایا مگه چه گناهی کردم؟؟؟خدایا داری امتحانم میکنی؟خدایا من تحملشو ندارم..جواب ایهانو چی بدم؟ایهاان...ایهان...همه ی زندگیم پرشده از ایهان...خدایا چرا اینقدر بهم بدبین شده...چرا حس میکنم دیگه بهم اعتماد نداره..اونقدر گریه کردم تا چشمام خود به خود بسته شد و حاضر شد برای چندساعت منو از این فکر و خیال نجات بده..
*الا*
بازم حرفای همیشگی...خداجونم متنفرم از این زندگی..کفر نمیکنما...ولی متنفــــــــــــرررررررررررررممممم....الهه هم رفت توی اتاقش و بازم من موندم و این تنهایی..خدا انگاری منو افریده به همه ی بنده هاش نشون بده تنهایی واقعی چیه...اره من تنهام..کسی که پشیزی برای خونوادش ارزش نداشته باشه تنهاس..کسی که وقتی کنار باباشه به جای اینکه حس امنیت بهش دست بده احساس اضطراب داره و میترسه تنهاست...اره..کسی که مامانش با تنفر نگاش میکنه تنهاس...خدایا خسته شدم دیگه..من دارم یجور میکشم الهه هم یجور دیگه...خسته شدم دیگه...ارو از جام بلند شدم و چراغو روشن کردم.تو اینه ی بزرگ اتاقم به خودم خیره شدم..چشمام پف کرده بود و زیرش کمی گود افتاده بود..لبام از شدت تشنگی خشک شده بودن..اهی کشیدم و سمت کمدم رفتم...از توی یکی از کشوهام جعبه ی گردنبندمو برداشتم..گردنبندی که طلا بود و حالت قلب داشت و همیشه باهام بود..خیلی دوسش داشتم چون کادوی خونوادم بود...هه..خونواده...چند وقت بود از این کلمه استفاده نکرده بودم..پوزخندی به فکرم زدم و در جعبه رو باز کردم لایه ی رویی جعبه رو برداشتم زیرش یه تیغ گذاشته بودم..برش داشتم و بهش خیره شدم...خدایا تو قراره جونمو بگیری یا خودم؟؟؟؟؟
این تیغو واسه همین مواقع گذاشته بودم اینجا..هیشکی ازش خبر نداشت...برش داشتم و مثل همیشه که وقتی ناراحت میشدم روی دستم خط مینداختم...تیغو روی مچ دست چپم قرار دادم...یـــــــکـــــــ...دو....ســــــه....با فشار نسبتا زیادی روی رگمو برید...اخ...خون فشارش زیاد بود و توی صورتم پاشید...تیغ از دستم سر خورد و زمین افتاد..روی دستمو محکم گرفتم و ناله ی ارومی کردم...اروم از جام بلند شدم و زخم دستمو پانسمان کردمو مچ بندمو هم روش گذاشتم که معلوم نشه...خدایا میبینی چقدر دیوونه شدم؟؟؟؟اره من یه دیوونه ام...یه دیوونه!!!
اینبار محکم تر از همیشه دستم بریده شد...تیغو دوباره سرجاش گذاشتم و پارکتو که از خونم قرمز شده بود تمیز کردم..با دیدن صورتم توی ایینه وحشت کردم...درست مثل خون اشاما شده بودم...نگاهی به ساعت کردم...سه و نیم نصفه شب!!! پس حتما همه خوابیدن..اروم از اتاقم بیرون رفتم و صورتمو شستم..کمی اب خوردم و برگشتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم..گردنبندمو محکم توی دستم فشار دادم هندزفریو توی گوشم گذاشتمو اهنگی رو پلی کردم:
از هرجا رد میشم
همش حرف توئه
ولی از ترس آبروم
من اصلا نمیارم به روم
من که بد تنگه دلم انگار اصلا بی تو نمیتونم ولی تورو نمیدونم تورو نمیدونم
خودت ببین چیکار کردی تو با من یادگاریات هنوز کنج اتاقن فکر تو هر شب داره میاد سراغم
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد
فکر تو رد میشه از سرم ولی نمیدونم خودت کجایی
لااقل چیزی بگو حرفی بزن نشونی عکسی صدایی
خودت ببین چیکار کردی تو با من یادگاریات هنوز کنج اتاقن فکر تو هر شب داره میاد سراغم
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد...
(اهنگ برگرد- علی یاسینی)
چشمام گرم شد و اروم خوابیدم...
*ایهان*
ماشینو پارک کردم و رفتم خونه ی میلاد...چند روزی بود که رابطم بهتر شده بود باهاش..ولی هنوزم کمی باهام سرسنگین بود سلامی کردم و روی مبل دراز کشیدم..وحشت زده اومد سمتم..
-ای..ایهان..صورتت پی شده؟دعوا کردی؟با کی؟
همونطور که چشام بسته بود جوابشو دادم:
-ول کن میلاد بعدا حرف میزنیم
عصبی داد زد:یعنی چی؟پاشو بگو ببینم کی زده نفله ات کرده...
پوفی کشیدم و چشامو باز کردم کنارم روی مبل نشسته بود..حقا که از برادری چیزی برام کم نذاشته بود...
-میلاد امروز با الهه قرار داشتم..یه پسری مزاحمش شد منم گرفتمش زیر مشت و لگد همین!
-یعنی چی همین؟
-منظورت چیه؟
-یعنی یه نفر این بلا رو سر تو اورده؟تو که همیشه وقت دعوا میزدی...الان معلومه فقط خوردیا
-میلاد حال شوخی ندارم..بیخیال
از کنارم بلند شد...چند لحظه بعد صداش از توی اشپزخونه اومد:
-پاشو بیا یه چیزی بخوریم
بی هیچ حرفی از جام بلند شدم...با قدمای اروم خودمو به اشپزخونه رسوندم...هنوزم که هنوزه با خونوادم قهرم..به خاطر الهه...هنوزم خونه نمیرم...همه دربه در دنبالمن تا بتونن راضیم کنن..هه..کور خوندن...من از عشقم دست نمیکشم
اونم چه عشقی!!!!!...امروز دیدم رفتاراشو..اگه دیر میرسیدم حتما کل شبو با اون اشغال میگذروند و بعدشم که هیچی..!!!!
نـــــــــــــه!!!ایهان تو داری چیکار میکنی؟به الهه تهمت میزنی؟به عشقت؟به کسی که سر پاکی و نجابتش قسم میخوردی؟؟؟
حوصله خوردن هیچ چیزیو نداشتم از اشپزخونه اومدم بیرون و بی توجه به میلاد که داشت صدام میزد از خونه خارج شدم...
.
.
.
دوستای گلم نظر و سپاس فراموشتون نشه
اسم خواستگاریو که شنیدم رنگم پرید...واااااای!!!!!!!
اروم گفتم:ولی مامان شما به من خبر ندادین..شاید من اصلا راضی نباشم که پسر اقای صادقی بیاد خواستگاریم..
بابا با تحکم گفت:الهه فردا همه چی معلوم میشه..الانم برو توی اتاقت
بغض توی گلومو قورت دادمو اروم از جام پاشدم وارد اتاقم شدم درو که بستم اولین قطره اشک روی گونم چکید..زانوهام سست شدن همونجا روی زمین نشستم و اروم اشک ریختم..خدایا مگه چه گناهی کردم؟؟؟خدایا داری امتحانم میکنی؟خدایا من تحملشو ندارم..جواب ایهانو چی بدم؟ایهاان...ایهان...همه ی زندگیم پرشده از ایهان...خدایا چرا اینقدر بهم بدبین شده...چرا حس میکنم دیگه بهم اعتماد نداره..اونقدر گریه کردم تا چشمام خود به خود بسته شد و حاضر شد برای چندساعت منو از این فکر و خیال نجات بده..
*الا*
بازم حرفای همیشگی...خداجونم متنفرم از این زندگی..کفر نمیکنما...ولی متنفــــــــــــرررررررررررررممممم....الهه هم رفت توی اتاقش و بازم من موندم و این تنهایی..خدا انگاری منو افریده به همه ی بنده هاش نشون بده تنهایی واقعی چیه...اره من تنهام..کسی که پشیزی برای خونوادش ارزش نداشته باشه تنهاس..کسی که وقتی کنار باباشه به جای اینکه حس امنیت بهش دست بده احساس اضطراب داره و میترسه تنهاست...اره..کسی که مامانش با تنفر نگاش میکنه تنهاس...خدایا خسته شدم دیگه..من دارم یجور میکشم الهه هم یجور دیگه...خسته شدم دیگه...ارو از جام بلند شدم و چراغو روشن کردم.تو اینه ی بزرگ اتاقم به خودم خیره شدم..چشمام پف کرده بود و زیرش کمی گود افتاده بود..لبام از شدت تشنگی خشک شده بودن..اهی کشیدم و سمت کمدم رفتم...از توی یکی از کشوهام جعبه ی گردنبندمو برداشتم..گردنبندی که طلا بود و حالت قلب داشت و همیشه باهام بود..خیلی دوسش داشتم چون کادوی خونوادم بود...هه..خونواده...چند وقت بود از این کلمه استفاده نکرده بودم..پوزخندی به فکرم زدم و در جعبه رو باز کردم لایه ی رویی جعبه رو برداشتم زیرش یه تیغ گذاشته بودم..برش داشتم و بهش خیره شدم...خدایا تو قراره جونمو بگیری یا خودم؟؟؟؟؟
این تیغو واسه همین مواقع گذاشته بودم اینجا..هیشکی ازش خبر نداشت...برش داشتم و مثل همیشه که وقتی ناراحت میشدم روی دستم خط مینداختم...تیغو روی مچ دست چپم قرار دادم...یـــــــکـــــــ...دو....ســــــه....با فشار نسبتا زیادی روی رگمو برید...اخ...خون فشارش زیاد بود و توی صورتم پاشید...تیغ از دستم سر خورد و زمین افتاد..روی دستمو محکم گرفتم و ناله ی ارومی کردم...اروم از جام بلند شدم و زخم دستمو پانسمان کردمو مچ بندمو هم روش گذاشتم که معلوم نشه...خدایا میبینی چقدر دیوونه شدم؟؟؟؟اره من یه دیوونه ام...یه دیوونه!!!
اینبار محکم تر از همیشه دستم بریده شد...تیغو دوباره سرجاش گذاشتم و پارکتو که از خونم قرمز شده بود تمیز کردم..با دیدن صورتم توی ایینه وحشت کردم...درست مثل خون اشاما شده بودم...نگاهی به ساعت کردم...سه و نیم نصفه شب!!! پس حتما همه خوابیدن..اروم از اتاقم بیرون رفتم و صورتمو شستم..کمی اب خوردم و برگشتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم..گردنبندمو محکم توی دستم فشار دادم هندزفریو توی گوشم گذاشتمو اهنگی رو پلی کردم:
از هرجا رد میشم
همش حرف توئه
ولی از ترس آبروم
من اصلا نمیارم به روم
من که بد تنگه دلم انگار اصلا بی تو نمیتونم ولی تورو نمیدونم تورو نمیدونم
خودت ببین چیکار کردی تو با من یادگاریات هنوز کنج اتاقن فکر تو هر شب داره میاد سراغم
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد
فکر تو رد میشه از سرم ولی نمیدونم خودت کجایی
لااقل چیزی بگو حرفی بزن نشونی عکسی صدایی
خودت ببین چیکار کردی تو با من یادگاریات هنوز کنج اتاقن فکر تو هر شب داره میاد سراغم
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد
برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار
برگرد مث تو کی با دلم بد کرد...
(اهنگ برگرد- علی یاسینی)
چشمام گرم شد و اروم خوابیدم...
*ایهان*
ماشینو پارک کردم و رفتم خونه ی میلاد...چند روزی بود که رابطم بهتر شده بود باهاش..ولی هنوزم کمی باهام سرسنگین بود سلامی کردم و روی مبل دراز کشیدم..وحشت زده اومد سمتم..
-ای..ایهان..صورتت پی شده؟دعوا کردی؟با کی؟
همونطور که چشام بسته بود جوابشو دادم:
-ول کن میلاد بعدا حرف میزنیم
عصبی داد زد:یعنی چی؟پاشو بگو ببینم کی زده نفله ات کرده...
پوفی کشیدم و چشامو باز کردم کنارم روی مبل نشسته بود..حقا که از برادری چیزی برام کم نذاشته بود...
-میلاد امروز با الهه قرار داشتم..یه پسری مزاحمش شد منم گرفتمش زیر مشت و لگد همین!
-یعنی چی همین؟
-منظورت چیه؟
-یعنی یه نفر این بلا رو سر تو اورده؟تو که همیشه وقت دعوا میزدی...الان معلومه فقط خوردیا
-میلاد حال شوخی ندارم..بیخیال
از کنارم بلند شد...چند لحظه بعد صداش از توی اشپزخونه اومد:
-پاشو بیا یه چیزی بخوریم
بی هیچ حرفی از جام بلند شدم...با قدمای اروم خودمو به اشپزخونه رسوندم...هنوزم که هنوزه با خونوادم قهرم..به خاطر الهه...هنوزم خونه نمیرم...همه دربه در دنبالمن تا بتونن راضیم کنن..هه..کور خوندن...من از عشقم دست نمیکشم
اونم چه عشقی!!!!!...امروز دیدم رفتاراشو..اگه دیر میرسیدم حتما کل شبو با اون اشغال میگذروند و بعدشم که هیچی..!!!!
نـــــــــــــه!!!ایهان تو داری چیکار میکنی؟به الهه تهمت میزنی؟به عشقت؟به کسی که سر پاکی و نجابتش قسم میخوردی؟؟؟
حوصله خوردن هیچ چیزیو نداشتم از اشپزخونه اومدم بیرون و بی توجه به میلاد که داشت صدام میزد از خونه خارج شدم...
.
.
.
دوستای گلم نظر و سپاس فراموشتون نشه
