امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهام نذار

#34
رمان تنهام نذار پارت پانزدهم
*الهه*
رفتم پیش عزیزجون...فقط امیدوار بودم چیز زیادی ازم نپرسه...ولی مثل اینکه عزیزجون میخواست تا ته قضیه رو بفهمه یکم چرت و پرت تحویلش دادم که اونم تقریبا میشه گفت قانع شد...باید یجوری میرفتم خونه و برای خودم و الا برای یه مدتی چیزای لازمو برمیداشتم نمیدونستم چیکار کنم گوشیمو روشن کردم تا زنگ بزنم به ایهان و از اون کمک بخوام پنجاه تا تماس بی پاسخ از مامان و بابا و بقیه...اهمیت ندادم گوشیم زنگ زد...مامان بود...نمیدونم چرا ناخوداگاه جواب دادم صداش بغض داشت...باعث شد ناراحتیم هزاربرابر بیشتر بشه:
-الهه...
رفتم حیاط تا عزیزجون متوجه نشه
-سلام مامان
-الهه کجایـــــــــی؟؟ الا چی شد؟؟حالش خوبه؟
-جای بدی نیستم...پوزخندی زدم و گفتم:چه عجب یاد الا هم افتادین...
-الهه حالش چطوره؟؟؟
-مامان برو به بابا بگو فقط اگه یکم محکم تر میزد الا الان کارش تموم بود...بگو نمیخواد این مسخره بازیاشو تموم کنه؟؟؟من خودم هیچی..اون چه کاری بود که کرد با الا کرد؟؟؟؟
صداش مثل همیشه سرد و جدی شد:
-ول کن الهه...گوشیو بده میخوام با الا حرف بزنم
قلبم تیر می کشید از این همه بی تفاوتی مامان...مطمئن بودم میخواد الا رو سرزنش کنه...مقل همیشه میخواست همه چیو بندازه گردن الا و قضیه رو تموم کنه...گفتم:
ولی الا نمیخواد باهاتون حرفی بزنه
-یعنی چی؟ گوشیو بده بهش الهه...اصلا ادرس بده میخوام بیام اونجا ..کجایی؟؟؟
-نمیشه مامان...کاری نداری؟
-الهه بابات دربه در دنبال اینه پیداتون کنه....عواقبش پای خودت و الاست...
-بای
گوشیو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بغضم از بین بره...ولی مگه میشد؟دلم گریه میخواست...دلم میخواست بشینم و زار بزنم...به حالی که داشتم به حالی که الا داشت به خاطر سر باند پیچی شدش...به خاطر بابا...مامان...به خاطر همه چی...
تصمیم گرفتم به نگین زنگ بزنم...دخترخالم بود و حتما میتونست یه کاری بکنه...باهاش حرف زدم و قرار شد چیزایی که ازش خواستمو برام بیاره...امشب میرفتن خونه ی ما...پس وسایل حتما فردا به دستم میرسید از این بابت یکم خوشحال شدم و رفتم داخل...عزیزجون داشت غذا درست میکرد و الا هم هنوز خواب بود...روی یه مبل نشستم و سکوت کردم...هیچی نگفتم...مگه کار دیگه ای هم میتونستم بکنم؟؟؟؟
نه اینکه حرفی نباشد
هست، خیلی هم هست
اما
دل شکسته ها خوب می دانند
غم که به استخوان برسد
میشود سکوت....
*آیهان*
سه روز بود که الهه پیش الا میموند و دانشگاه نمیومد...میترسیدم از درساش عقب بیفته...من ترم اخر بودم...امروز میخواستم برم پیش الهه و ببینمش خیلی دلتنگش شده بودم...سه روز بود که ندیده بودمش...ولی الهه میگفت ممکنه مادربزرگش بفهمه...واسه همین این سه روزو با عکساش گذروندم...ولی هیچی نگاه خودش نمیشد...دوست داشتم با چشماش بهم خیره بشه..دوست داشتم با گرمای دستم دستشو گرم کنم...دستش هرچقدرم که سرد بود بازم منو دلگرم میکرد...
گوشیم زنگ خورد...شایان بود...یه مدتی بود ازش خبر نداشتم...مسافرت بود و تازه برگشته بود:
-سلام زشته
-شایان تو ادم نمیشی نه؟
-نــــــــع
-کوفت...بزار به سایه بگم...اون قشنگ ادمت میکنه
-ای درد...ای زهرمار...ای کوفتِ عقرب...تو جرات داری به سایه حرفی بزن ببین دستتو پیش الهه رو میکنم یا نه
-گمشو میمون...من و الهه هیچیو از هم پنهون نمیکنیم ولی تو و سایه...
-بمیر عوضی...خبر مرگت پاشو بیا اینجا...ول کن اون خونه ی بی صاحابو
صدای داد میلاد از پشت خط اومد:
شایان خونه ی عمت بی صاحابه!!!!!!!
شایان:هوی من رو عمم غیرتــــــــــــــــــــ... که ندارم ولی به شوهرعمم میگم حسابتو برسه!!!!!!
صدای قهقهه ی من و میلاد بلند شد...خدایی این شایان خیلی دلقک بود
شایان:
اره میگفتم..هوی ایهان هستی؟؟!!
به خندم پایان دادم و گفتم:
بنال
-بی ادب!!!! بیا اینجا دیگه منتظریم
-نه که تو خدای ادب و تربیتی!!..باشه الان میام
-زر نزن بیا  بای
-بای
از خونه خارج شدم و سمت خونه ی شایان حرکت کردم....
*الا*
خیلی کنجکاو بودم...میخواستم مامان و بابا رو ببینم و الهه هردفعه یه چیزی میگفت..دیگه کم کم داشتم به این رفتاراش شک میکردم..مگه میشه پدر و مادری بعداز اینکه بفهمن بچشون فراموشی گرفته حتی یبارم بهش سر نزنن؟؟؟؟...یه سایه هایی توی ذهنم میومد ولی نمیتونستم قیافه ها رو خوب تشخیص بدم....
الهه:
الا میخوای امروز بریم بیرون؟چندروزه که توی خونه موندی...
-نه الهه یه چیزی بگم؟
-جونم اجی؟
-چرا نمیریم خونه ی خودمون؟من میخوام مامان و بابا رو ببینم...الان چندروزه که میگی میریم ولی...
-الا نمیتونیم بریم...
-اخه چـــرااااا
*الهه*
چی باید میگفتم؟؟؟میگفتم چون اونا این بلا رو سرت اوردن؟چون من و تو از خونه فرار کردیم؟ چون...
نمیدونم چرا ولی یهو خیلی عصبانی شدم و بلند گفتم:وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه اینقدر گیر نده الا
الا با تعجب داشت به من نگاه میکرد که از اتاق اومدم بیرون و درو محکم بستم...
با کف دست محکم به پیشونیم زدم....خدایا چرا اینطوری باهاش حرف زدم؟؟؟...لعنتــــــــــــــــــ !!!!!!!
*الا*
خیلی تعجب کرده بودم و ناراحت بودم....چرا الهه اونطوری باهام رفتار کرد؟؟؟ مگه من چی بهش گفتم؟فقط یه سوال پرسیدم...همین....
روی تخت دراز کشیدم...همش سعی میکردم اون سایه ها رو توی ذهنم پر رنگ کنم...دست چپمو که بالا اوردم یه زخم روی رگم دیدم...یهو یه چیزایی مثل برق از ذهنم گذشت....
.
.
.
اینم از پارت پانزدهم رمان تنهام نذار
دوستای گلم خیلی ببخشین که یکم دیر شد...
نظر و سپاس فراموشتون نشه... Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط sina34916 ، لــــــــــⓘلی ، یلدا 86


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تنهام نذار - Ɗєя_Mσηɗ - 22-02-2020، 12:29

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان