سلام دوستان
پارت هفدهم رمان تنهام نزار
روبه روش وایستادم...سرشو بالا اورد و نگاش تو نگام گره خورد...تو پارک هیشکی نبود...اصلا خلوت بودن و نبودنش مهم نیست...مهم اینه که...
دستاشو توی دستام گرفتم و روی هر دستش یه بوسه...
به چشمای گربه ایش خیره شدم و گفتم:
همیشه بمون باهام...حتی اگه بد شدم...اگه بداخلاق شدم...همیشه باهام بمون...نفسام مالِ توعه...عاشق اینم تو هوایی که تو توش نفس بکشی نفس بکشم...عاشق لحظه های با تو بودنم...عاشق چشماتم....تنهام نذار...
*الهه*
با لبخند خیره شدم به چشماش...خدا میدونه شنیدن این حرفا از عشقت چقد لذت بخشه...دستمو روی چشماش کشیدم و گفتم:
توام...مالِ مَنی...همیشه...ایهان همیشه کنارم بمون
دوباره دستمو بوسید و اونا رو محکم توی دستش گرفت...اروم شروع کردیم قدم زدن...خدایا....واسه همه چی...واسه همه چی شکرت!!!
*الا*
چشامو باز کردم...هوا تاریک شده بود...سردرد شدیدی داشتم...تصمیم گرفتم یه ابی به سر و صورتم بزنم تا شاید حالم خوب بشه...از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...انگاری عزیزجون مهمون داشت...دونفر بودن...یه اقا و خانم میانسال...قیافشون برام آشنا بود...ولی هرکاری کردم یادم نمیومد که اونا کی هستن...خواستم برگردم توی اتاق ولی دیر شده بود...چون همون خانمه بلند صدام زد
با تعجب سر جام وایستادم و به اون خانم خیره شدم
هردوشون بلند شدن و سمت من اومدن...از این حرکت ناگهانیشون ترسیدم و قدمی به عقب برداشتم که اون اقا گفت:
الهه کجاست؟
-ببخشین شما کی هستین؟
خانمه عصبی گفت:
-یعنی دیگه پدر و مادرتو هم نمیشناسی؟؟؟؟؟؟
یه لحظه مغزم قفلی زد...اونا...همون کسایی که چهرشون برام خیلی اشنا بود...اره..این دونفری که رو به روم وایستادن پدر و مادر من هستن!!!!
پس چرا...اگه مامان و بابام هستن...چرا اینطوری رفتار میکنن؟؟...مگه من دخترشون نیستم؟..مگه من...
با صدای اون اقا که حالا فهمیدم بابامه سرمو بالا اوردم...معلوم بود خیلی عصبانیه...کل صورتش سرخ شده بود...
بابا:
-الهه کجاست الا؟؟؟؟؟
خیلی ترسیده بودم...به شدت تعجب کرده بودم که پدرم با دخترش همچین رفتاری داره
نکنه اونا اصن مامان و بابای من نیستن؟؟؟...ترجیح دادم یه راهی پیدا کنم تا مطمئن شم که چشمم به عزیزجون افتاد رفتم کنارش و اروم ازش پرسیدم:
عزیزجون اینا کین؟
با صدای مهربونش اروم گفت:
دخترم پدر مادرتن...
انگار یه سطل اب یخ رو سرم ریختن...سر گیجه داشتم...دستمو روی دسته ی مبل گذاشتم که نیفتم...صدای داد بابا و لحن عصبی مامان حالمو بدتر میکرد...اگه...اگه پدر مادر منن چرا این همه وقت بهم سر نزدن؟؟.یعنی اینقد پیششون بی ارزش بودم؟...یعنی حتی یه ذره هم براشون اهمیت نداشتم؟
بابا داشت فریاد میزد و مامان و عزیزجون سعی داشتن ارومش کنن...چشماش قرمز قرمز بود...ازش میترسیدم..از پدرم میترسیدم...وحشت داشتم...
داد زد:
الا همین الان وسایلاتو جمع میکنی میریم خونه...زوووووووددددددددد
چقدر دوست داشتم برم خونمون...ولی اینجوری نه!
کم کم داشتم به الهه حق میدادم که نمیذاشت مامان و بابا رو ببینم
بابا:
-تکلیف اون دختره ی چش سفیدو هم روشن میکنم!!!...معلوم نیست کدوم جهنمیه
عزیزجون:
ساکت شو دیگه بسه...ابرو برامون نموند!
بابا با حالت زاری روی مبل نشست و مامان لیوان اب قندو داد دستش...
همین لحظه بود که در باز شد و الهه با لبخند اومد تو...خواست به سمت من قدم برداره که با دیدن مامان و بابا لبخند رو لبش ماسید...
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:
ادامشو هم زود براتون میزارم...
پارت هفدهم رمان تنهام نزار
روبه روش وایستادم...سرشو بالا اورد و نگاش تو نگام گره خورد...تو پارک هیشکی نبود...اصلا خلوت بودن و نبودنش مهم نیست...مهم اینه که...
دستاشو توی دستام گرفتم و روی هر دستش یه بوسه...
به چشمای گربه ایش خیره شدم و گفتم:
همیشه بمون باهام...حتی اگه بد شدم...اگه بداخلاق شدم...همیشه باهام بمون...نفسام مالِ توعه...عاشق اینم تو هوایی که تو توش نفس بکشی نفس بکشم...عاشق لحظه های با تو بودنم...عاشق چشماتم....تنهام نذار...
*الهه*
با لبخند خیره شدم به چشماش...خدا میدونه شنیدن این حرفا از عشقت چقد لذت بخشه...دستمو روی چشماش کشیدم و گفتم:
توام...مالِ مَنی...همیشه...ایهان همیشه کنارم بمون
دوباره دستمو بوسید و اونا رو محکم توی دستش گرفت...اروم شروع کردیم قدم زدن...خدایا....واسه همه چی...واسه همه چی شکرت!!!
*الا*
چشامو باز کردم...هوا تاریک شده بود...سردرد شدیدی داشتم...تصمیم گرفتم یه ابی به سر و صورتم بزنم تا شاید حالم خوب بشه...از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...انگاری عزیزجون مهمون داشت...دونفر بودن...یه اقا و خانم میانسال...قیافشون برام آشنا بود...ولی هرکاری کردم یادم نمیومد که اونا کی هستن...خواستم برگردم توی اتاق ولی دیر شده بود...چون همون خانمه بلند صدام زد
با تعجب سر جام وایستادم و به اون خانم خیره شدم
هردوشون بلند شدن و سمت من اومدن...از این حرکت ناگهانیشون ترسیدم و قدمی به عقب برداشتم که اون اقا گفت:
الهه کجاست؟
-ببخشین شما کی هستین؟
خانمه عصبی گفت:
-یعنی دیگه پدر و مادرتو هم نمیشناسی؟؟؟؟؟؟
یه لحظه مغزم قفلی زد...اونا...همون کسایی که چهرشون برام خیلی اشنا بود...اره..این دونفری که رو به روم وایستادن پدر و مادر من هستن!!!!
پس چرا...اگه مامان و بابام هستن...چرا اینطوری رفتار میکنن؟؟...مگه من دخترشون نیستم؟..مگه من...
با صدای اون اقا که حالا فهمیدم بابامه سرمو بالا اوردم...معلوم بود خیلی عصبانیه...کل صورتش سرخ شده بود...
بابا:
-الهه کجاست الا؟؟؟؟؟
خیلی ترسیده بودم...به شدت تعجب کرده بودم که پدرم با دخترش همچین رفتاری داره
نکنه اونا اصن مامان و بابای من نیستن؟؟؟...ترجیح دادم یه راهی پیدا کنم تا مطمئن شم که چشمم به عزیزجون افتاد رفتم کنارش و اروم ازش پرسیدم:
عزیزجون اینا کین؟
با صدای مهربونش اروم گفت:
دخترم پدر مادرتن...
انگار یه سطل اب یخ رو سرم ریختن...سر گیجه داشتم...دستمو روی دسته ی مبل گذاشتم که نیفتم...صدای داد بابا و لحن عصبی مامان حالمو بدتر میکرد...اگه...اگه پدر مادر منن چرا این همه وقت بهم سر نزدن؟؟.یعنی اینقد پیششون بی ارزش بودم؟...یعنی حتی یه ذره هم براشون اهمیت نداشتم؟
بابا داشت فریاد میزد و مامان و عزیزجون سعی داشتن ارومش کنن...چشماش قرمز قرمز بود...ازش میترسیدم..از پدرم میترسیدم...وحشت داشتم...
داد زد:
الا همین الان وسایلاتو جمع میکنی میریم خونه...زوووووووددددددددد
چقدر دوست داشتم برم خونمون...ولی اینجوری نه!
کم کم داشتم به الهه حق میدادم که نمیذاشت مامان و بابا رو ببینم
بابا:
-تکلیف اون دختره ی چش سفیدو هم روشن میکنم!!!...معلوم نیست کدوم جهنمیه
عزیزجون:
ساکت شو دیگه بسه...ابرو برامون نموند!
بابا با حالت زاری روی مبل نشست و مامان لیوان اب قندو داد دستش...
همین لحظه بود که در باز شد و الهه با لبخند اومد تو...خواست به سمت من قدم برداره که با دیدن مامان و بابا لبخند رو لبش ماسید...
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:
ادامشو هم زود براتون میزارم...
