#LamsCheshmaYar
#part-7
همزمان پشت سرمم نگاه میکردم که یهو خوردم به یه چیز سفت.............
آخی از روی درد گفتمو....افتادم رو زمین... سرم گیج میرفت....با دیدن قطره خونی که از سرم چکید و صدای فریاد ماهان... چشمام سیاهی رفتو دیگه چیزی نشنیدم.....
)(Radvin)#رادوین)
بعد از یک پرواز طاقت فرسا تو ماشین کنار رامتین نشستم....داشتم به اتفاقات اخیر فکر میکردم...پیدا شدن عمو محمد و عمه شهلا....یه خانواده جدید....درست کردن کارای رامتین و خودم....انتقالی کارامون به ایران...سرمایه گزاری جدید.... و خیلی چیزای دیگه.....
-اگر دیدی رادوینی بر شیشه ماشین تکیه کرده...... بدان عاشق شده و یک دخترو بدبخت کرده:////
چشم غره ای بهش رفتم:
-چه بی قافیه....
-گاه مزه در بی مزگیست جناب آشیانی...
-بی مزگی هم تا یه حدی قشنگه....
خواست جوابمو بده که گوشیش زنگ خورد :
-جانم مامان جان؟؟؟؟؟
-..............
-میایم الان..!!!یه یه ربع دیگه اونجاییم...
-................
-چشممممم آروم میرونم....چشممممممم!!!
-.......
-باشد قربانت شوم خداحافظ....!!!!
نگاهی بهش انداختم....رامتین میتونست مرد ایده آل زندگی یه دختر باشه...
پول و ماشین و قیافه.....همشون دنبال یه چیزن....پوزخندی زدم......تا خونه رامتین دلقک بازی در اورد و من خندیدم...
رسیدیم خونه.... رفتم داخل که...
ادامه دارد..
#LamsCheshmanYart
#part-8
رفتم داخل که با استقبال گرمی روبه رو شدم....اول از همه عمه شهلا بود که پیشونیم و بوسید و گریه میکرد...به دلم نشست زن مهربونی بود...بعدش عمو رضا شوهر عمه شهلا که یه مرد جدی بود و با وجود اون تار موهای سفید تو موهاش... هنوزم غرور جدیت خودشو داشت...اما مهربونی تو نگاهش موج میزد...
بعدش عمو محمد... که وحشتناک شبیه بابا بود...بغلش که کردم دم گوشم گفت :احمد کوچولوی من...
لبخندی زدمو ازش جدا شدم...برگشتم سمت یه دختر و پسر جوون...پسره اخلاقیاتش بامزه بود...هم عصبی و سرد بود مث من...هم شر مث رامتین ....ماهان پسر عمو محمد...خوشم اومد...اما مگه نه که دوتا بچه داره...؟؟؟؟؟ماهان و بغل کردم که گفت :
- تو راه رامتین مختو نخورد....
صدای چندتا دختر میومد که میخواستن منو به همسری یکیشون برگزینند....پوزخندی تو دلم زدم..انگار الان منتظر جواب خواستگاریشونم....
برگشتم سمت بقیه......
با برگشتن من ساکت شدن..3 تا دختر اولیشون یه دختر 24-25 ساله که قیافش به دل آدم مینشست...عجیب شبیه عمه شهلا بود...که با حرف بابا شکم به یقین تبدیل شدم....
- دخترکوچیک و ته تغاری عمه شهلا...
با آرامش و خیلی مودب جوابمو داد : سلام آقا رادوین....از دیدارتون خوشوقتم...
ابرویی بالا انداختم... تا آخرش باید خانوم خانوم بزارم تنگ اسماشون...؟؟؟؟؟؟من خستمه:
-سلام دنیا...منم همینطور....
سرخ شد و سرشو انداخت پایین.!!!!!!!!!!آخی خجالت کشید...خندم گرفته بود...
بعدشم یه دختر کوچولوی 20-22 ساله بود...
بابا برگشت سمتشو و گفت : و محیا خانوم گل گلاب...تک دختر و بچه اخر عمو محمد...
رامتین داد زد:
-کککککییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این؟؟؟؟؟؟ محیا؟؟؟؟؟ گلاب؟؟؟؟؟نه بابا اشتب شده...من درخواست ویدئو چک دارم...
ماهان و یه پسر دیگه هم که کنار ماهان وایساده بود هم تایید کردن که محیا چشم غره ای بهشون رفت که پقی زدن زیر خنده ....
برگشت سمت من تو نگاهش پیدا بود داره به عمم فحش میده...دیگه کدوم عممو خدا داند....
سری تکون دادمو گفتم : خوشبختم....
-همچنین....
بعد از آشنا شدن با بقیه رفتیم سمت پذیرایی...
محیا هم که اصن انگار نه انگار مهمون یا بزرگتر نشسته...
رفت وسط مبل 3نفره نشست...که با چشم غره زن عمو مستانه مواجه شد...دست به سینه ابرو بالا انداخت و به زن عمو نگاه کرد...همه که نشستن یه مبل تک نفره جفت رامتین خالی بود...رفتم نشستمو زیر لب جوری که رامتین بشنوه گفتم...:
-انصافا دکوراسیونشون عالیه....
رامتینم مث خودم زیر لبی جواب داد:
-ممممررررضضضض...
تک خنده آرومی زدم...
ادامه دارد..
#LamsCheshmanYar
#part-9
برگشتم که دیدم داره خیره نگاهم میکنه...اینم مثل بقیه دخترا فرقشون چیه؟؟؟تنها جنس های مونث مورد علاقم مامان و رها بودن...چون مامان و بابا نشونم داده بودن حیا برای زن چیه....و رها هم زیر دست همین مادر و پدر و سختگیری های منو رامتین بزرگ شد...چادری نبودن..ولی میدونستن جلوی نامحرم چجور رفتار کنن...پوزخندی بهش زدم...وابرویی بالا انداختم... که نگاه خیرشو گرفت...
یهو یه دختر بچه بامزه که شباهت زیادی به رویا و ماهان داشت....اومد جلومو گفت :
-تو دویومیه عمو آمتینی؟؟؟؟(تو دومیه عمو رامتینی؟؟؟)
لبخندی بهش زدم....چقدر بامزه حرف میزد...
-آره عمو جون..اسمت چیه؟؟؟؟
-مروالید(مروارید)
-ای جان...
بعدم دست کردم تو جیبمو شکلاتی که همیشه بخاطر آرام تو جیبم بود رو بهش دادم....
مروارید با ذوق دوید سمت ماهان...
سرمو که برگردوندم دیدم محیا داره با ناز در گوش اون پسره صحبت میکنه و میخنده....میدونستم پسر عمه شهلاست...ولی نمیدونستم اسمش چیه...نمیدونم محیا چی بهش گفت که خندید و سرشو به نشونه باشه تکون داد.....
زن عمو مستانه برای ناهار صدامون کرد... سر میز ویانا کفرمو در اورد..میخواستم بشقابشو بکنم تو حلقش....دختره ی افاده ای سر تا پاش عمله...
دیگه تهش عصبی شدم و گفتم:
-میزاری غذامو بخورم؟؟؟؟
صدای خنده محیا و رویا بلند شد... و رامتین از زیر میز پامو لگد کرد که دیدم سرخ شده از خنده......پوفی کردم... بعد ناهار دخترا رفتن سمت آشپزخونه و ما پسرا هم رفتیم تو باغ.....
با اون پسره که حالا فهمیدم اسمش آرتینه خیلی جور شدم.. ماهان که دیگه نگوووو...یه دلقکی بود بد تر از رامتین...دلم درد گرفته بود انقدر بهش خندیدم....
یهو در اومد گفت:
-مممررررض...انگار دلقک گیر اوردن...
رامتین:-عععهههه مگه نیستییییی؟؟؟؟؟؟
-کوفت!!!
-درد...؟!
-یرقان:/
آرمان پا در میونی کرد....:
-آرام باشیدددد آراااامممممممم
یهو ماهان براق شد سمتش:
-مگه داری حیوون آروم میکنی؟؟؟؟
آرمان سرشو به حالت نمایشی خاروند....؟!
-مگه نمیکنم....بخدا از بچگی تو رویا هام بود که با این پارچه قرمزا این گاو وحشیارو مهار کنم....اماااا؟؟؟؟
ماهان و رامتین که با اشتیاق گوش میدادن گفتن :
-اما چی؟؟؟؟
-اما با دیدن شما دوتا فهمیدم یک گاو چقدرررر میتونه وحشی باشه.....
ادامه دارد...
#part-7
همزمان پشت سرمم نگاه میکردم که یهو خوردم به یه چیز سفت.............
آخی از روی درد گفتمو....افتادم رو زمین... سرم گیج میرفت....با دیدن قطره خونی که از سرم چکید و صدای فریاد ماهان... چشمام سیاهی رفتو دیگه چیزی نشنیدم.....
)(Radvin)#رادوین)
بعد از یک پرواز طاقت فرسا تو ماشین کنار رامتین نشستم....داشتم به اتفاقات اخیر فکر میکردم...پیدا شدن عمو محمد و عمه شهلا....یه خانواده جدید....درست کردن کارای رامتین و خودم....انتقالی کارامون به ایران...سرمایه گزاری جدید.... و خیلی چیزای دیگه.....
-اگر دیدی رادوینی بر شیشه ماشین تکیه کرده...... بدان عاشق شده و یک دخترو بدبخت کرده:////
چشم غره ای بهش رفتم:
-چه بی قافیه....
-گاه مزه در بی مزگیست جناب آشیانی...
-بی مزگی هم تا یه حدی قشنگه....
خواست جوابمو بده که گوشیش زنگ خورد :
-جانم مامان جان؟؟؟؟؟
-..............
-میایم الان..!!!یه یه ربع دیگه اونجاییم...
-................
-چشممممم آروم میرونم....چشممممممم!!!
-.......
-باشد قربانت شوم خداحافظ....!!!!
نگاهی بهش انداختم....رامتین میتونست مرد ایده آل زندگی یه دختر باشه...
پول و ماشین و قیافه.....همشون دنبال یه چیزن....پوزخندی زدم......تا خونه رامتین دلقک بازی در اورد و من خندیدم...
رسیدیم خونه.... رفتم داخل که...
ادامه دارد..
#LamsCheshmanYart
#part-8
رفتم داخل که با استقبال گرمی روبه رو شدم....اول از همه عمه شهلا بود که پیشونیم و بوسید و گریه میکرد...به دلم نشست زن مهربونی بود...بعدش عمو رضا شوهر عمه شهلا که یه مرد جدی بود و با وجود اون تار موهای سفید تو موهاش... هنوزم غرور جدیت خودشو داشت...اما مهربونی تو نگاهش موج میزد...
بعدش عمو محمد... که وحشتناک شبیه بابا بود...بغلش که کردم دم گوشم گفت :احمد کوچولوی من...
لبخندی زدمو ازش جدا شدم...برگشتم سمت یه دختر و پسر جوون...پسره اخلاقیاتش بامزه بود...هم عصبی و سرد بود مث من...هم شر مث رامتین ....ماهان پسر عمو محمد...خوشم اومد...اما مگه نه که دوتا بچه داره...؟؟؟؟؟ماهان و بغل کردم که گفت :
- تو راه رامتین مختو نخورد....
صدای چندتا دختر میومد که میخواستن منو به همسری یکیشون برگزینند....پوزخندی تو دلم زدم..انگار الان منتظر جواب خواستگاریشونم....
برگشتم سمت بقیه......
با برگشتن من ساکت شدن..3 تا دختر اولیشون یه دختر 24-25 ساله که قیافش به دل آدم مینشست...عجیب شبیه عمه شهلا بود...که با حرف بابا شکم به یقین تبدیل شدم....
- دخترکوچیک و ته تغاری عمه شهلا...
با آرامش و خیلی مودب جوابمو داد : سلام آقا رادوین....از دیدارتون خوشوقتم...
ابرویی بالا انداختم... تا آخرش باید خانوم خانوم بزارم تنگ اسماشون...؟؟؟؟؟؟من خستمه:
-سلام دنیا...منم همینطور....
سرخ شد و سرشو انداخت پایین.!!!!!!!!!!آخی خجالت کشید...خندم گرفته بود...
بعدشم یه دختر کوچولوی 20-22 ساله بود...
بابا برگشت سمتشو و گفت : و محیا خانوم گل گلاب...تک دختر و بچه اخر عمو محمد...
رامتین داد زد:
-کککککییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این؟؟؟؟؟؟ محیا؟؟؟؟؟ گلاب؟؟؟؟؟نه بابا اشتب شده...من درخواست ویدئو چک دارم...
ماهان و یه پسر دیگه هم که کنار ماهان وایساده بود هم تایید کردن که محیا چشم غره ای بهشون رفت که پقی زدن زیر خنده ....
برگشت سمت من تو نگاهش پیدا بود داره به عمم فحش میده...دیگه کدوم عممو خدا داند....
سری تکون دادمو گفتم : خوشبختم....
-همچنین....
بعد از آشنا شدن با بقیه رفتیم سمت پذیرایی...
محیا هم که اصن انگار نه انگار مهمون یا بزرگتر نشسته...
رفت وسط مبل 3نفره نشست...که با چشم غره زن عمو مستانه مواجه شد...دست به سینه ابرو بالا انداخت و به زن عمو نگاه کرد...همه که نشستن یه مبل تک نفره جفت رامتین خالی بود...رفتم نشستمو زیر لب جوری که رامتین بشنوه گفتم...:
-انصافا دکوراسیونشون عالیه....
رامتینم مث خودم زیر لبی جواب داد:
-ممممررررضضضض...
تک خنده آرومی زدم...
ادامه دارد..
#LamsCheshmanYar
#part-9
برگشتم که دیدم داره خیره نگاهم میکنه...اینم مثل بقیه دخترا فرقشون چیه؟؟؟تنها جنس های مونث مورد علاقم مامان و رها بودن...چون مامان و بابا نشونم داده بودن حیا برای زن چیه....و رها هم زیر دست همین مادر و پدر و سختگیری های منو رامتین بزرگ شد...چادری نبودن..ولی میدونستن جلوی نامحرم چجور رفتار کنن...پوزخندی بهش زدم...وابرویی بالا انداختم... که نگاه خیرشو گرفت...
یهو یه دختر بچه بامزه که شباهت زیادی به رویا و ماهان داشت....اومد جلومو گفت :
-تو دویومیه عمو آمتینی؟؟؟؟(تو دومیه عمو رامتینی؟؟؟)
لبخندی بهش زدم....چقدر بامزه حرف میزد...
-آره عمو جون..اسمت چیه؟؟؟؟
-مروالید(مروارید)
-ای جان...
بعدم دست کردم تو جیبمو شکلاتی که همیشه بخاطر آرام تو جیبم بود رو بهش دادم....
مروارید با ذوق دوید سمت ماهان...
سرمو که برگردوندم دیدم محیا داره با ناز در گوش اون پسره صحبت میکنه و میخنده....میدونستم پسر عمه شهلاست...ولی نمیدونستم اسمش چیه...نمیدونم محیا چی بهش گفت که خندید و سرشو به نشونه باشه تکون داد.....
زن عمو مستانه برای ناهار صدامون کرد... سر میز ویانا کفرمو در اورد..میخواستم بشقابشو بکنم تو حلقش....دختره ی افاده ای سر تا پاش عمله...
دیگه تهش عصبی شدم و گفتم:
-میزاری غذامو بخورم؟؟؟؟
صدای خنده محیا و رویا بلند شد... و رامتین از زیر میز پامو لگد کرد که دیدم سرخ شده از خنده......پوفی کردم... بعد ناهار دخترا رفتن سمت آشپزخونه و ما پسرا هم رفتیم تو باغ.....
با اون پسره که حالا فهمیدم اسمش آرتینه خیلی جور شدم.. ماهان که دیگه نگوووو...یه دلقکی بود بد تر از رامتین...دلم درد گرفته بود انقدر بهش خندیدم....
یهو در اومد گفت:
-مممررررض...انگار دلقک گیر اوردن...
رامتین:-عععهههه مگه نیستییییی؟؟؟؟؟؟
-کوفت!!!
-درد...؟!
-یرقان:/
آرمان پا در میونی کرد....:
-آرام باشیدددد آراااامممممممم
یهو ماهان براق شد سمتش:
-مگه داری حیوون آروم میکنی؟؟؟؟
آرمان سرشو به حالت نمایشی خاروند....؟!
-مگه نمیکنم....بخدا از بچگی تو رویا هام بود که با این پارچه قرمزا این گاو وحشیارو مهار کنم....اماااا؟؟؟؟
ماهان و رامتین که با اشتیاق گوش میدادن گفتن :
-اما چی؟؟؟؟
-اما با دیدن شما دوتا فهمیدم یک گاو چقدرررر میتونه وحشی باشه.....
ادامه دارد...