#LamsCheshmant
#part-11
#(ماهان)Mahan))
حالت عصبی رادوین به آرتینو وقتی موهای محیا باز شد رو دیدم.. خندم گرفته بود... اون که نمیدونه بین محیا و آرتین چه رابطه ای وجود داره....
محیارو بردم تو اتاقش و رو تخت گذاشتمش که دیدم آرتین تو چار چوب در ایستاده و داره نگاهش میکنه ...گاهی به آرتین حسودی میکردم که انقدر خوب هوای محیا رو داره...لبخندی بهش زدمو دستمو به شونش زدم..:
-خوب میشه بابا این هفت تا جون داره...
آرتین با لبخند محوی نگاهشو از محیا گرفت و نگاهم کرد....
از اتاق رفتم بیرون...حالا بیا اینارو آروم کن...شروع کردم آروم کردن دنیا و رها تهشم با هزار زور و دروغ فرستادمشون رفتن...ارمان و رامتینم بعد از پرسیدن حال محیا رفتن...
رفتم سمت اتاقمون که دیدم رویا خوابه...لبخندی بهش زدم...
رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدمو بغلش کردم که خودشو تو بغلم جمع کرد... خندم گرفت...عادت داشت هیجا راحت نمیخوابید جز بغل من...منم عادت کرده بودم به بغل کردنش....روی سرشو بوسیدم...اروم پلکام گرم شد و روهم افتاد...
#(آرتین)(Artin)
با تکون خوردن دست محیا که تو دستم بود بیدار شدم..ساعت 7 بود..بیدار شده بود...بلند شد نشست..شروع کرد مالوندن چشماش یه خمیازه هم کشید که دهنش اندازه غار علیصدر باز شد...موهاشم پخش و پلا دورش بودو لباسشم چروک چروک بود..خندم گرفت...با گیجی نگام کرد و جوری که انگار روح دیده باشه..چشاش گرد شد و با جیغ جیغ گفت :
-تو کککیییی؟؟؟؟؟اینجا چیکار میکنی؟؟؟چرا دست منو گرفتی؟؟؟...الان زنگ میزنم 115 که برادران محترم و پر تلاش نیروی انتظامی جر وا جرت کنن...من داییم تو سپاه کار میکنه...کاری نکن بگم اعدامت کنن.. سریع اعتراف کن زوووددد؟؟؟میخوای منو بدزدی؟؟؟تو مگه خودت خواهر مادر نداری؟؟؟
با بهت داشتم نگاش میکردم... اینم یه ریز داشت فک میزد.....
-اصن ببین جامعمون روبه فساد و نابودیه؟؟؟چه معنی میده تو که محرم من نیسی دستمو بگیری؟؟؟؟هههاااننن چرا حرف نمی زنی مگه لالی؟؟؟؟
دیگه رسما داشت چرت و پرت میگفت...دستمو به نشونه سکوت اوردم بالا که شالش و درست کرد و مودب نشست...دیگ واقعا چشام داشت از کاسه در میومد...اخه این حرکت چه ربطی به حرف من داشت..پوووفففف:///
-ضربه زیادی رو مخت تاثیر گذاشته....
ادامه دارد...
ببخشید بخاطر تاخیر از این ب بعد پارت گذاری هر روز انجام میشع.
#part-11
#(ماهان)Mahan))
حالت عصبی رادوین به آرتینو وقتی موهای محیا باز شد رو دیدم.. خندم گرفته بود... اون که نمیدونه بین محیا و آرتین چه رابطه ای وجود داره....
محیارو بردم تو اتاقش و رو تخت گذاشتمش که دیدم آرتین تو چار چوب در ایستاده و داره نگاهش میکنه ...گاهی به آرتین حسودی میکردم که انقدر خوب هوای محیا رو داره...لبخندی بهش زدمو دستمو به شونش زدم..:
-خوب میشه بابا این هفت تا جون داره...
آرتین با لبخند محوی نگاهشو از محیا گرفت و نگاهم کرد....
از اتاق رفتم بیرون...حالا بیا اینارو آروم کن...شروع کردم آروم کردن دنیا و رها تهشم با هزار زور و دروغ فرستادمشون رفتن...ارمان و رامتینم بعد از پرسیدن حال محیا رفتن...
رفتم سمت اتاقمون که دیدم رویا خوابه...لبخندی بهش زدم...
رفتم کنارش رو تخت دراز کشیدمو بغلش کردم که خودشو تو بغلم جمع کرد... خندم گرفت...عادت داشت هیجا راحت نمیخوابید جز بغل من...منم عادت کرده بودم به بغل کردنش....روی سرشو بوسیدم...اروم پلکام گرم شد و روهم افتاد...
#(آرتین)(Artin)
با تکون خوردن دست محیا که تو دستم بود بیدار شدم..ساعت 7 بود..بیدار شده بود...بلند شد نشست..شروع کرد مالوندن چشماش یه خمیازه هم کشید که دهنش اندازه غار علیصدر باز شد...موهاشم پخش و پلا دورش بودو لباسشم چروک چروک بود..خندم گرفت...با گیجی نگام کرد و جوری که انگار روح دیده باشه..چشاش گرد شد و با جیغ جیغ گفت :
-تو کککیییی؟؟؟؟؟اینجا چیکار میکنی؟؟؟چرا دست منو گرفتی؟؟؟...الان زنگ میزنم 115 که برادران محترم و پر تلاش نیروی انتظامی جر وا جرت کنن...من داییم تو سپاه کار میکنه...کاری نکن بگم اعدامت کنن.. سریع اعتراف کن زوووددد؟؟؟میخوای منو بدزدی؟؟؟تو مگه خودت خواهر مادر نداری؟؟؟
با بهت داشتم نگاش میکردم... اینم یه ریز داشت فک میزد.....
-اصن ببین جامعمون روبه فساد و نابودیه؟؟؟چه معنی میده تو که محرم من نیسی دستمو بگیری؟؟؟؟هههاااننن چرا حرف نمی زنی مگه لالی؟؟؟؟
دیگه رسما داشت چرت و پرت میگفت...دستمو به نشونه سکوت اوردم بالا که شالش و درست کرد و مودب نشست...دیگ واقعا چشام داشت از کاسه در میومد...اخه این حرکت چه ربطی به حرف من داشت..پوووفففف:///
-ضربه زیادی رو مخت تاثیر گذاشته....
ادامه دارد...
ببخشید بخاطر تاخیر از این ب بعد پارت گذاری هر روز انجام میشع.