#LamsCheshmant
#part-12
#(محیا)(Mahia)
با گیجی بهش نگاه کردم که بدون جواب رفت پیش ماهان نشست...مامانینا رو دست به سر کردم..ینی کی موهامو دیده که آرتین عصبی شده...میدونستم بدش میاد و منم خودم عادت به حجاب داشتم ولی بخاطر آرتین یکم سفت و سخت تر شدم.... رفتم پیش نفس و محکم بغلش کردم... دختر کوچیکه عمه آلا که تو این مدت که اومدن ایران همیشه پایه همه جور خل بازی بوده مث خودم...با مونس هم خوش و بش کردم دختر بزرگتر عمه آلا که اخلاقش مث عمه آلا تند بود و آویزون....تو این دو سال دیگه کامل میشناختمشون...با ویانا هم خیلی جور بود... با هم نشسته بودن و هی با ناز بلند بلند میخندیدن که پسرا یه نظری بهشون بکنن...اصن درکشون نمیکنم..نمی فهممشون ...
آروم جوری که فقط رها بشنوه اشاره نامحسوسی بهشون کردم و گفتم : این دوتا معنای ضرب المثل کبوتر با کبوتر باز با باز رو قشنگگگگگ به صورت صوتی و تصویری نمایش میدن...رها تک خنده ای زد و حرفمو تایید کرد که صدای مروارید بلند شد:
-بابا..........!؟!؟!؟!؟
ماهان حرفشو با آرتین قطع کرد : جانم؟
پاهاشو کوبید زمین : تو قول دادی منو ببلی بیرون...
-الان نه بابا یه روز دیگه میبرمت...
-نه الانننن...
ماهان اخم کرد :
-مروارید؟!؟!
-خب قول دادی وقتی خودت دفتی باید منو ببلی...
-خودم میبرمت عمو...بدو برو حاظر شو...
این رادوینه؟؟؟؟ نه بابا....چه عجب....ما صدای ایشون رو شنیدیم....
-ن بابا نمیخواد بچست.. دو ساعت دیگه از سرش میپره...
-هیشم بچه نیسم...خعلیم بزلگم....تو خودت کوچولولی...
رادوین رو به مروارید گفت : برو حاظر شو بابات با من...
مرواریدم با ذوق رفت تو اتاق تا حاظر شه...
بعدم برگشت سمت ماهان و گفت : من که میخوام اینجارو بگردم...این بچه رو هم میبرم...
ماهان خیلی جدی بهش گفت : عزیزم شماله ها...راه بقالی سر کوچه که نیست باید با ماشین برین...
یهو رها گفت : منو محیا و نفس و دنیا و رویاهم میایم...من که خواهرتم رویا مراقب بچشه نفسم...نباشه اصن حرفشو نزن...محیا هم که راه بلدمونه...پس ماهم هستیم...
یهو رامتین با یه لبخند کاملا مضحک گفت : تعارف نکن شما...
رها هم کم نیوورد : مگ من مثل توعم؟؟؟؟؟
آرمان : دعوا نکنید ... ماشین منم هست...
بابا : ماشین منو هم ببرین برین جوونا یه دور بزنید ما آرامش اعصاب بگیریم...
همه رفتیم حاظر شیم جز دنیا که سر درد داشت...یه شلوار لی آبی نفتی پوشیدم با مانتو لی و شال مشکی...یه سویشرت مشکی که روش نوشته بود ((QUEEN هم پوشیدم ولی زیپشو نبستم...گوشیمم انداختم تو جیبم..موهامم زدم بالا... که نریزه بیرون...با آل استارای مشکی جدیدم که با رها خریده بودیمشون...حوصله گیر دادنای ماهان و آرتین و نداشتم.... نفس که وسایلش تو اتاق من بود ست سفید مشکی زد....
از اتاق رفتیم بیرون..یهو هوس کردم از نرده ها سر بخورم...رفتم و لبه پله ها نشستم...خیییلللییی پله داشتو نرده هاش بلند بودن...دستمو گرفتم به پله هاو سر خوردم پایین....
-میمون های شهری...در قالب انسان...که از پله ها بالا می روند...از این نوع میمون ها فقط 1عدد در جهان یافت میشود... و آن هم در خانواده آشیانی..ته تغاری محمد آشیانی...
برگشتم سمت رها که عین این گوینده های مستند حرف میزد و پسرا که پشت سرش سرخ شده بودن از خنده...
چشم غره ای بهشون رفتم که پسرا پوکیدن...رفتیم تو باغ که ویانا و مونس جلو جلو نشستن تو ماشین آرمان...رها چشم غره ای به آرمان رفت که آرمان چشاش گرد شد و دستشو به حالت تسلیم بالا اورد...رها ایشی گفت و رفت سمت خونه که ارمانرفت دنبالش...صدای نفس در اومد :مامانمینااااا...والا کاش یکی بود انقدر ناز مارو میخرید...داداش که ندارم...باباهم که سر کاره...مامان و مونسم بیخیال اصل حرفشونم نزن....والا خوبه:///
-خب عزیزم مزدوج که شدی بگو شویت نازتو بکشه...
نفس با ذوق به رامتین که داشت سر روندن ماشین با ماهان بحث میکرد انداخت و گفت :وااااییییی ماهی(محیا)میشه ینییی؟؟؟؟
با بهت گفتم :-ننننههههه!!!
با ذوق سرشو تکون داد: آرههههه........!!واییی نگا چه جذابه...اون چشمای سبزش...اون خنده های خوشگلششش.. چال رو گونشششش..وااییی من غش....
بعدم پشت دستشو رو پیشونیش گذاشتو ادای غش کردن در اورد...
پقی زدم زیر خنده... :
اولا چه معنی میده پسر چشم رنگی باشه...دوما خنده هاش قشنگه چون چال داره و فک کنم بدونی که یه نوع معلولیته...و سوما الحق که لایق همین...دوتاتون دلقکین... نفس سرخ شد و سرشو انداخت...
#LamsCheshmant
#part-13
-آخیییییی بچم خجالت کشیددد...نکش که اصلا بهت نمیاد...بعدممم نگران نباش خودم میرم رامتین و برات خواستگاری میکنم....خودم برات جهیزیه میخرم...خودم بالا سر سفره عقدت قند میسابم...
-جدی؟؟؟؟اونوقت چقدر فرصت دارم جواب بدم...؟؟؟
با بهت برگشتم عقب که دیدم رامتین و رادوین ایستادن و رامتین با نیش باز و رادوین با اخم نگامون میکنن...
-ما تنهاتون میزاریم...
بعدم دستمو کشید و برد سمت بچه ها که داشتن با مامانینا صحبت میکردن...یه جوری دستمو فشار میداد دستم داشت کنده میشد...ولی چقدر دستاش گرم بودن...سرمو تکون دادم...(محیاااااااا...!!!!){جانم وجی جون؟؟؟؟}(...){اههه ببخشید خوب}(اوک تکرار نشه){چچچششششممم}...
-هوی وحشی..باتوام..این دسته ها کش ..
با نگاه ترسناکی که بهم انداخت رسما لال شدم....دستمو کشید تو باغ پشت درختا... تازه تونستم به تیپش دقت کنم...یه شلوار لی آبی نفتی...با تیشرت آستین کوتاه جذب مشکی که داشت جر میخورد تو تنش...خوب عزیزم مگه لباس قحطیه یه لباس بگیر برات تنگ نباشه...اندازت بشه.. ولی بهش میومد...دستشو کلافه تو موهاش برد...
-چرا تو فکر جلب توجهی؟؟؟اونم به طور نامحسوس؟؟؟توهم یکی مث ویانا و مونسی...هیچ فرقی نداری؟؟؟آرتین راضی نمیشه که میچسبی به رامتین...؟؟؟دست از سر داداشم بردار..نمیتونی تورش کنی...نمیزارمم...اون بازیچه دست تو نیست...
اومد جلو که رفتم عقب و خوردم به درخت..دست راستشو رو تنه درخت گذاشت کنارم...و با پوزخند گفت :
-من امثال شمارو خوب میشناسم فقط میخواین صاحب پول و اموالمون بشین..اونم به هر روشی حتی...
نفهمیدم چی شد که دستم اومد بالا رو صورتش جا خشک کرد...
با عصبانیت داد زدم : فک کردی من مثل توعم؟؟؟؟اصلا حواست هست چی زر زر میکنی؟؟؟؟آرتین برادر منه.من انقدر بابام پول داره که محتاج گدایی از تو و امثال تو نباشم...رامتینم برای من مثل برادره...چون میدونم نفسو دوست داره...هر چند اگر نداشت هم بازم داداشم بود...الحق که حق دارن بهت میگن کوه غرور چون فقط خودتو میبینی و چیزایی که برات عزیزن....
ادامه دارد...
#part-12
#(محیا)(Mahia)
با گیجی بهش نگاه کردم که بدون جواب رفت پیش ماهان نشست...مامانینا رو دست به سر کردم..ینی کی موهامو دیده که آرتین عصبی شده...میدونستم بدش میاد و منم خودم عادت به حجاب داشتم ولی بخاطر آرتین یکم سفت و سخت تر شدم.... رفتم پیش نفس و محکم بغلش کردم... دختر کوچیکه عمه آلا که تو این مدت که اومدن ایران همیشه پایه همه جور خل بازی بوده مث خودم...با مونس هم خوش و بش کردم دختر بزرگتر عمه آلا که اخلاقش مث عمه آلا تند بود و آویزون....تو این دو سال دیگه کامل میشناختمشون...با ویانا هم خیلی جور بود... با هم نشسته بودن و هی با ناز بلند بلند میخندیدن که پسرا یه نظری بهشون بکنن...اصن درکشون نمیکنم..نمی فهممشون ...
آروم جوری که فقط رها بشنوه اشاره نامحسوسی بهشون کردم و گفتم : این دوتا معنای ضرب المثل کبوتر با کبوتر باز با باز رو قشنگگگگگ به صورت صوتی و تصویری نمایش میدن...رها تک خنده ای زد و حرفمو تایید کرد که صدای مروارید بلند شد:
-بابا..........!؟!؟!؟!؟
ماهان حرفشو با آرتین قطع کرد : جانم؟
پاهاشو کوبید زمین : تو قول دادی منو ببلی بیرون...
-الان نه بابا یه روز دیگه میبرمت...
-نه الانننن...
ماهان اخم کرد :
-مروارید؟!؟!
-خب قول دادی وقتی خودت دفتی باید منو ببلی...
-خودم میبرمت عمو...بدو برو حاظر شو...
این رادوینه؟؟؟؟ نه بابا....چه عجب....ما صدای ایشون رو شنیدیم....
-ن بابا نمیخواد بچست.. دو ساعت دیگه از سرش میپره...
-هیشم بچه نیسم...خعلیم بزلگم....تو خودت کوچولولی...
رادوین رو به مروارید گفت : برو حاظر شو بابات با من...
مرواریدم با ذوق رفت تو اتاق تا حاظر شه...
بعدم برگشت سمت ماهان و گفت : من که میخوام اینجارو بگردم...این بچه رو هم میبرم...
ماهان خیلی جدی بهش گفت : عزیزم شماله ها...راه بقالی سر کوچه که نیست باید با ماشین برین...
یهو رها گفت : منو محیا و نفس و دنیا و رویاهم میایم...من که خواهرتم رویا مراقب بچشه نفسم...نباشه اصن حرفشو نزن...محیا هم که راه بلدمونه...پس ماهم هستیم...
یهو رامتین با یه لبخند کاملا مضحک گفت : تعارف نکن شما...
رها هم کم نیوورد : مگ من مثل توعم؟؟؟؟؟
آرمان : دعوا نکنید ... ماشین منم هست...
بابا : ماشین منو هم ببرین برین جوونا یه دور بزنید ما آرامش اعصاب بگیریم...
همه رفتیم حاظر شیم جز دنیا که سر درد داشت...یه شلوار لی آبی نفتی پوشیدم با مانتو لی و شال مشکی...یه سویشرت مشکی که روش نوشته بود ((QUEEN هم پوشیدم ولی زیپشو نبستم...گوشیمم انداختم تو جیبم..موهامم زدم بالا... که نریزه بیرون...با آل استارای مشکی جدیدم که با رها خریده بودیمشون...حوصله گیر دادنای ماهان و آرتین و نداشتم.... نفس که وسایلش تو اتاق من بود ست سفید مشکی زد....
از اتاق رفتیم بیرون..یهو هوس کردم از نرده ها سر بخورم...رفتم و لبه پله ها نشستم...خیییلللییی پله داشتو نرده هاش بلند بودن...دستمو گرفتم به پله هاو سر خوردم پایین....
-میمون های شهری...در قالب انسان...که از پله ها بالا می روند...از این نوع میمون ها فقط 1عدد در جهان یافت میشود... و آن هم در خانواده آشیانی..ته تغاری محمد آشیانی...
برگشتم سمت رها که عین این گوینده های مستند حرف میزد و پسرا که پشت سرش سرخ شده بودن از خنده...
چشم غره ای بهشون رفتم که پسرا پوکیدن...رفتیم تو باغ که ویانا و مونس جلو جلو نشستن تو ماشین آرمان...رها چشم غره ای به آرمان رفت که آرمان چشاش گرد شد و دستشو به حالت تسلیم بالا اورد...رها ایشی گفت و رفت سمت خونه که ارمانرفت دنبالش...صدای نفس در اومد :مامانمینااااا...والا کاش یکی بود انقدر ناز مارو میخرید...داداش که ندارم...باباهم که سر کاره...مامان و مونسم بیخیال اصل حرفشونم نزن....والا خوبه:///
-خب عزیزم مزدوج که شدی بگو شویت نازتو بکشه...
نفس با ذوق به رامتین که داشت سر روندن ماشین با ماهان بحث میکرد انداخت و گفت :وااااییییی ماهی(محیا)میشه ینییی؟؟؟؟
با بهت گفتم :-ننننههههه!!!
با ذوق سرشو تکون داد: آرههههه........!!واییی نگا چه جذابه...اون چشمای سبزش...اون خنده های خوشگلششش.. چال رو گونشششش..وااییی من غش....
بعدم پشت دستشو رو پیشونیش گذاشتو ادای غش کردن در اورد...
پقی زدم زیر خنده... :
اولا چه معنی میده پسر چشم رنگی باشه...دوما خنده هاش قشنگه چون چال داره و فک کنم بدونی که یه نوع معلولیته...و سوما الحق که لایق همین...دوتاتون دلقکین... نفس سرخ شد و سرشو انداخت...
#LamsCheshmant
#part-13
-آخیییییی بچم خجالت کشیددد...نکش که اصلا بهت نمیاد...بعدممم نگران نباش خودم میرم رامتین و برات خواستگاری میکنم....خودم برات جهیزیه میخرم...خودم بالا سر سفره عقدت قند میسابم...
-جدی؟؟؟؟اونوقت چقدر فرصت دارم جواب بدم...؟؟؟
با بهت برگشتم عقب که دیدم رامتین و رادوین ایستادن و رامتین با نیش باز و رادوین با اخم نگامون میکنن...
-ما تنهاتون میزاریم...
بعدم دستمو کشید و برد سمت بچه ها که داشتن با مامانینا صحبت میکردن...یه جوری دستمو فشار میداد دستم داشت کنده میشد...ولی چقدر دستاش گرم بودن...سرمو تکون دادم...(محیاااااااا...!!!!){جانم وجی جون؟؟؟؟}(...){اههه ببخشید خوب}(اوک تکرار نشه){چچچششششممم}...
-هوی وحشی..باتوام..این دسته ها کش ..
با نگاه ترسناکی که بهم انداخت رسما لال شدم....دستمو کشید تو باغ پشت درختا... تازه تونستم به تیپش دقت کنم...یه شلوار لی آبی نفتی...با تیشرت آستین کوتاه جذب مشکی که داشت جر میخورد تو تنش...خوب عزیزم مگه لباس قحطیه یه لباس بگیر برات تنگ نباشه...اندازت بشه.. ولی بهش میومد...دستشو کلافه تو موهاش برد...
-چرا تو فکر جلب توجهی؟؟؟اونم به طور نامحسوس؟؟؟توهم یکی مث ویانا و مونسی...هیچ فرقی نداری؟؟؟آرتین راضی نمیشه که میچسبی به رامتین...؟؟؟دست از سر داداشم بردار..نمیتونی تورش کنی...نمیزارمم...اون بازیچه دست تو نیست...
اومد جلو که رفتم عقب و خوردم به درخت..دست راستشو رو تنه درخت گذاشت کنارم...و با پوزخند گفت :
-من امثال شمارو خوب میشناسم فقط میخواین صاحب پول و اموالمون بشین..اونم به هر روشی حتی...
نفهمیدم چی شد که دستم اومد بالا رو صورتش جا خشک کرد...
با عصبانیت داد زدم : فک کردی من مثل توعم؟؟؟؟اصلا حواست هست چی زر زر میکنی؟؟؟؟آرتین برادر منه.من انقدر بابام پول داره که محتاج گدایی از تو و امثال تو نباشم...رامتینم برای من مثل برادره...چون میدونم نفسو دوست داره...هر چند اگر نداشت هم بازم داداشم بود...الحق که حق دارن بهت میگن کوه غرور چون فقط خودتو میبینی و چیزایی که برات عزیزن....
ادامه دارد...