#LamsCheshmant
Part_ 25#
عمو ک هنوزم هنگ بود پرسید:
عمو_چرا خیس شدین؟
ی نگاه سنگین ازینا ک طرف ب قتل مرتکب نشدشم اعتراف میکنه ب رادوین کردم ولی ککشم نگزید?آدم نیس ک...
ولی ب منم میگن ماهییی..با ی لبخند شیطنت آمیز گفتم :
من_رادوین افتاد ت آب منم رفتم نجاتش بدم...
همه مشکوک نگاهمون میکردن رادوینم دود از کلش میزد بیرون منم با لبخند شونه بالا انداختم و ب قیافه سرخ رادوین چشمک زدم و براش بوس فرستادم?
ینی رسما همه اتفاقاتو سانسور کردم...بماند ک رها و نفس بزور از زیر زبونم بیرون کشیدن...ولی خب از صبح ذهنم فقط درگیر ی چیز بود ( *آرام* )
انقدر هواسم پرت بود و ت فکر میرفتم ک رها و نفس شک کرده بودن و تیکه مینداختن...
_عاشق شدی رفت...
_نگرانش نباش یا خودش میاد یا خبرش...
_جون من بگو عاشق محسن نشدی؟؟
محسن نظافتکار بیمارستانی بود ک من توش کار میکردم و طرحمو میگزروندم..ب پسر چندش و بیریخت و سیاهههه.. ک انقدر شکم داشت نمیتونست پشت پیکان باباش بشینه و بره و بیاد بیمارستان...گیر 3 پیچم شده رو من ک عاشقتم?
منم نمیدونستم این دوتا شعور ندارن..براشون تعریف کردم=|
حالام منو دست میندازن...بعد از صرف ناهار ک در واقع کوفتم شد بس ک مامانینا گیر دادن لباسای رادوین و عوض کنیم ک سرما نخوره و رادوین هر بار نگاه سنگین ک توش عربده میرد ت قاتلی ب من مینداخت..بلند شدیم برای وسطی...
بابا و عمو و رامتین و آرتین وایسادن دروازه ماهم مث قوم مغول ریختیم وسط...البته هممون نبودیمااا..رادوین خان ک همش اخم کرده بود بازی نمیکرد(ببینید من دیگ نمیگم این اخم کرده بس ک اخموعه...من فقط تغییر حالاتش رو میگم)و ویانا هم از بازوش آویزون بود...بقیه همه وسط بودن حتی مونس...
بازی شروع شد ک همون ضربه اول...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
Part_26#
با بهت ب نفسی ک با لبخند شیطون و دوتا بالانزا ت دستش نگام میکرد خیره شدم... از مامانینا خیلی فاصله گرفته بودیم...همه بالانزا دستشون بود جز رادوین و ویانا... جیغ کشیدم:
من_نفس زنده هم گیرت بیارم خودم میکشمت...
دویدم سمت آرتینو چهار تا ا دستش کش رفتم...4 تاشو پرت کردم ولی ب جای نفس خودم ب گ خوردن افتادم(بلانسبت شماع البتع=|)
چون همش خورده بود ب رادوین و رادوین با اخم غلیظی ب من زل زده بود..
تا خاستم چیزی بگم صدای عربدش بلند شد :
رادوین_چرا امروز ت هی منو خیس میکنییییی؟؟؟؟؟اههههه....دختره ی....
از ترس داشتم قالب تهی میکردم...اما متوجه گافی ک داد شدم سریع بهش چشم و ابرو اومدم ک حرفش و قطع کرد و نفس عمیقی کشید...همه از ترس و صدای عربده بلند رادوین خشک شده بودن سر جاشون...رادوینم نفس عمیقی کشید و تا خاست چیزی بگه صدای ویانا بلند شد :
ویانا_واااییی هانییی!!!!چیشدی؟؟؟؟نگران نباش عزیزم الان میریم خونه....
بعدم با خشم برگشت سمت منو با صدای جیغ جیغوش گفت :
ویانا_از عمد بهش زدی آره...??
چشمام گرد شد..این چی زر زر میکرد??
مننن????د آخه چرا???با چشمای گرد شدع نگاهش کردم و با دست ب خودم اشاره کردم :
من_با من بودی??
ویانا همونجور ک دستش تو موهای رادوین بود چشم غره ای بم رفتو گفت:
ویانا_ن پ عمم...
اخمامو کردم ت همو با عصبانیت دستمو ب سمتش گرفتم و گفتم :
من_ببین جوجه...ب جای این حرفا ی نگا ب خودت و من بنداز...من نیستم ک صد کیلو آرایش کردم...من نیستم ک تا مچ النگو ت دستمه...
من نیستم ک همش ت صدام نازو عشوه میریزم....
ب حرمت اینکه خاهرم هستی بت چیزی نمیگم...ولی حدتو بدون و حرف دهنتو بفهم...وگرنه باهات بدتر برخورد میکنم....
داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد و تا خاست جوابمو بده ک با صدای جیغ عمه شهلا....
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#Part_27
هممون با جیغ عمه شهلا دویدیم سمتی ک مامانینا نشسته بودن...که با صحنه روبه روم چشمام گرد شد...
دویدیم سمت بابا ک بازوشو گرفته بودو صورتش سرخ شده بود...چیزی شبیه ی طناب رنگی از دستش آویزون بود.....دویدم سمت بابا ک ببینم چی شده ک یکی از پشت منو گرفت ت بغلش و صدای داد و بیداد رادوین و میشنیدم...ولی نمیفهمیدم چی میگه؟؟؟؟
فقط با ترس و بدن لرزونم ب بابا ک مارو از خودش جدا کرد و شروع ب مک زدن بازوش...
عمو و رامتین مارو دور کردن...ولی من هنوزم میلرزیدم...ک با سیلی ای ک رادوین بهم زد...
یکم بهتر شدم...ولی اشکام ک نمیدونم کی اومدن پایین(مگ آسانسوره؟؟؟=/)صورتم و خیس کرده بودن...
رفتم سمت بابا ک معاینش کنم...سریع زهرو از بدنش خارج کردم و ت ماشین دراز کشش کردم ک استراحت کنه...تموم مدتم سنگینی نگاه عمو رو...ر خودم حس میکردم....چند لحظه ک نگام کرد لبخندی صورتشو پر کرد..اونموقع انقد حواسم پرت بود ک نمیدونستم این نگاه چ معنیی میده...
مامانو عمه شهلا و عمه آلا گریه میکردن و مردا تو جنب و جوش بودن ک خانوما بیقراری نکننو حواسشون ب بابا هم باشه...
عمو سوار ماشین شد و قرار شد بابا رو ببره بیمارستان...
ماهم ک پکر شده بودیم همه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه...
همه راه افتادن و قرار شد منو رادوین و مونس ک بخاطر رادوین موندو(اینو ویانا نوبتی میرن ت کار رادوین؟؟؟؟) آرتان وسایل و بیاریم...
نفس و رها و رامتین و آرمان هم ی سری از وسایلو برداشتن و رفتن خونه....
بعد از اینکه نفسیناهم رفتن برگشتم سمت رادوین ک با صحنه روبه روم هنگ کردم...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
Part_28#
مونس با هزارتا ناز و عشوه خم شد سمت رادوین و لباشو گذاشت رو لبای رادوین...ی لحظه حس کردم خورد شدم...فرو ریختم...حس کردم نفسم ی لحظه رفت...رادوین هیچ عکس العملی نشون نمیداد..
بعد از چند لحظه با اخم و خشونت چنگی ب پشت مانتوی مونس زد و قبل از اینکه بخاد عکس العمل نشون بده...من و ک پشت سر مونس وایساده بودم دید...
مونس و با خشونت و صورتی قرمز پس زد و تا خاست چیزی بگه ب خودم اومدم... پوزخندی زدمو گفتم :
من_هه..چ خوب ک حداقل ت جمع همو انقد عاشقانه نمیبوسید و حرمت حالیتون میشه...
بهتون افتخار میکنم...
و شروع کردم ب دست زدن...
با این حرفم قیافه دوتاشون برزخی شد و رادوین اومد سمتم...حالا ت این موقعیت نمیدونم آرتان کدوم گوری بود....
بازوهامو محکم گرفت ت دستاش ک جیغم درومد...چزوری داشت لامصب...چسبوندم ب درخت پشت سرم و خودشم چسبید بهم...جیغی کشیدمو در حالی ک تقلا میکردم گفتم:
من_ولم کن وحشیییی...
اخماش بدتر بهم قفل و زنجیر شدن و کنار گوشم پچ زد:
رادوین_تا من نخام جایی نمیری...
تیزی درخت رفت ت کمرم...آخی از درد گفتم و ناله ای کردم..
فک کنم مانتوم پاره شد چون حس سوزش عمیقی ت کمرم داشتم...
اما اون بدون اینکه ب نالم توجه کنه نفس عمیقی کشید...اخماش هنوزم توهم بود...قیافش ت اوج عصبانیتم جداب بود...صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد...گفت :
رادوین_ببین جوجه...فک نکن یکم بت رو دادم خبریه...رابطه من با هر کسی ب خودم مربوطه...
با این حرفش واقعن شکستم...بلافاصله بغض بدی ت گلوم نشست...حس کردم مردم و زنده شدم...نفسم تنگ شد...حس میکردم دوباره آسم عصبیم شروع شده...ینی رادوین مونسو دوست داشت؟؟؟؟خب معلومه از بچگی باهم بزرگ شدن...چرا نباید دوستش داشته باشه...اصلن حال خودمو نمیفهمیدم...جلوی اشکمو بزور گرفتم و با بغض و بهت لب زدم :
من_ت..تو..تو...الان...چ.چی..گفتی؟؟؟؟ر...را..رابطه..؟؟؟
انگار تازه متوجه حرفی ک زده بود شد...چون کلافه بهم خیره شد...قبل از اینکه حرفی بزنه صدای آرتین اومد:
آرتین_مممحححیییاااا...مونسسس...رادوینن...بیاین بقیه وسایل و ببریم...
بازومو از دست رادوین کشیدم بیرونو...رفتم سمت آرتین...آرتین تا منو دید چشمکی زد و گفت :
آرتین_عشق من چطورهه؟؟؟
نگاهم افتاد ب رادوین ک با اخم زل زده بود ب آرتین....بعدم زل زد ب من..متوجه نگاه پر حرث مونسم شدم..چقدر پرو بود این دختر...
رفتم وسایلارو از دست آرتین بگیرم ک صدای زنگ گوشیم بلند شد...با دیدن عکس محمد رو صفحه گوشیم و اسم(Mý Łövə♥️)(عشق من♥️)جیغی کشیدم و جواب دادم...
من_سلام عشقممممم...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part_29
صدای خنده سام از پشت تلفن بلند شد :
سام_سلام زندگی من...خوبی فنچ؟؟؟
من_سامی شروع نکناااا..
سام غش غش خندید...و مطمئن بودم طبق عادت ک وقتی میخنده موهاشو چنگ میزنه...الانم دستش ت موهاش بود...
آرتینم ک فهمیده بود کی پشت خطه..سری ب نشونه تاسف تکون داد و رفت...
سام_خیل خب...ببین فنچ من وقتم کمه...زنگ زدم ی چیزیو زود بگمو قطع کنم...
من_بنال...
سام_کوفت آدم با داییش اینطور صحبت میکنههه؟؟
من_آره...اگ اختلاف سنیشون 1 ماه باشه?
سام_باید بگم مستانه ادبت کنه...کلن 3 ماهه نیستم...
دلخور گفتم_چقدرم کم...؟؟؟خوش گذشته بت ک نمیای...
سام ک انگار فهمیده بود من دلخورم لحنش مهربون شد و گفت..
سام_مگ من بدون زندگیم بم خوش میگزره...تازه خبرم راجب همین بود...
من_چی؟؟؟؟
سام_امشب پرواز دارم ب مقصد تهران...ویژژژ میام ایران...ههننن...میام شمال...تق تق..میام ویلا...خر خرمم ک بخاطر خستگیه...چون تازه فهمیدم بلیت برای امشب هست...از صب دارم کارامو راست و ریس میکنم...
جیغ خفه ای از خوش حالی کشیدم و گفتم :
من_سامی بگو جون ماهی...
سام_نوچچچ..جون اقدس خانوم....
من_اوکی پس امشب منتظرتم..
سام_تا من میام آدم باش..
خودتم ب مستانه و محمد خبر بدع...شیطونیم نکن تا خودم بیام با هم ا دیوار زندان بریم بالا...
من_امر دیگه؟؟؟
سام_عرضی نیس...فعلا
من_اوکی بای...
گوشیو قطع کردم و بعد از اینکه با ذوق ب آرتین گفتم سام میخاد بیاد...اونم خوشحال شد...رادوینم بیخیال وسایل و جا ب جا میکرد...
بعد از تقریبا ی ربع کارمون تموم شد و راه افتادیم سمت خونه..
*
مامان_محیاااا..
من همونطور ک سینمایی نگاه میکردم گفتم
من_هوممم...
بابا تلوزیونو خاموش کرد و گرو ب من با خنده گفت...
بابا_وروجک برو ببین مامانت چکارت داره...رفتم ت آشپزخونه ک دیدم رها و مونس و ویانا هم اونجان...
و عمه شهلا و مامان و عمه آلا و زنعمو مریم.. وایساده بودن پای اجاق گاز و قرمه سبزیو راست و ریست میکردن...
رفتم کنار رها ایستادم و ناخنکی ب سالاد رو میز زدم ک رها هم همراهیم کرد... مث من دستشو کرد ت ظرف سالادا...
خندم گرفت...
مامانینا حواسشون نبود...ی گوجه برداشتم گذاشتم ت دهنم...رهاهم کاهو برداشت...
مامان برگشت سمتمونو گفت
مامان_امشب برای نفس خاستگار میاد...
4 تامون دهنامون باز موند...ک مامان شروع ب توضیح دادن کرد...
*
ت کف حرفای مامان بودم....سام نفس و دوست داره؟؟؟؟؟
داشتم فکر میکردم ک با صدای رادوین ت جام پریدم....
مشکوک نگام کرد و گفت :
رادوین_ب چی فکر میکردی؟؟
قلبم تند تند میزد...غافلگیرم کرده بود...خودمو نباختمو
گفتم:
من_باید جواب پس بدم...
رادوین شیطون شونه بالا اندخت:
رادوین_خیر
هر شخصیت و اخلاقی ت وجودش بود...واقعن چطور میتونست؟؟؟؟
سری تکون دادم و راه افتادم سمت اتاقم...
ک صدای عربده رامین مانع شد...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
Part_30#
رامتین_ت خیلی گه میخورییییی...
با صدای دادش ب ی آن منو رادوین ت حیاط بودیم...
رامتین و نفس ت حیاط رو ب روی ماشین رامتین پیش هم وایساده بودن...
نفس صورتش سرخ و خیس بود...
رامتینم با اخمای گره کرده و ی زخم روی پیشونیش ک حدس میزدم جای چاقو باشه...با صورتی کبود و مشتای محکمش...
دندوناشو روی هم میسایید...
کسی خونه نبود و همه برای استقبال رفتن فرودگاه...ولی من ک از دست سام دلخور بودم...موندم...البته مامان مخالف بود...ولی وقتی کاشف ب عمل اومد ک من باید برم پیش سحر...چیزی نگف...
البته منم قرارو کنسل کرده بودم...
رفتم با اخم جلوی رامتین ایستادم و داد زدم..
من_رامتین صداتو نبر بالا..چیشده؟؟؟؟
رامتین همونطور ک با اخم ب نفس نگاه میکرد داد زد :
رامتین_سام کیههه؟؟؟؟؟کیه ک از نفس خوشش میاد ها؟؟؟؟فک کردی من سیب زمینیم؟؟؟؟جر میدم کسیو ک بخاد نگات کنه..چ برسه بخاد بت نزدیک بشه و ....
به اینجای جمله ک رسید...اخماش درهم رفتو رادوین جملشو نصفه گذاشت...
رگ گردن و پیشونی رامتین برجسته تر شد...
رادوین با اخم غرید...
رادوین_دهنتو ببند رامتین..
رامتین عربده ای زد و روی کاپوت ماشینش کوبید...کاپوت ماشین فرو رفت و همزمان شد با هق هق بلند نفسو عین گفتن من...
رامتین برگشت سمت نفس و دستشو ب نشونه تهدید تکون داد و غرید....
رامتین_نفس ب والله...خودت منو خوب میشناسی...بهش جواب مثبت بدی یا باهاش گرم بگیری ک با غیرت من بازی کنی...سگ میشم...بدم سگ میشم...
نفس بی جون فقط سر تکون داد ک رامتین بغلش کرد و بردش داخل...
عصبی شدم از اینهمه اتفاق...
پووفف اون از ت آب افتادنم..اخراج شدنم...بوسه مونس و رادوین...بابا ک ت بیمارستانه...خاستگاری سام و الانم ک نفس و رامتین...
توی فکر بودم ک دستی دور کمرم نشست...
ادامه دارد...
Part_ 25#
عمو ک هنوزم هنگ بود پرسید:
عمو_چرا خیس شدین؟
ی نگاه سنگین ازینا ک طرف ب قتل مرتکب نشدشم اعتراف میکنه ب رادوین کردم ولی ککشم نگزید?آدم نیس ک...
ولی ب منم میگن ماهییی..با ی لبخند شیطنت آمیز گفتم :
من_رادوین افتاد ت آب منم رفتم نجاتش بدم...
همه مشکوک نگاهمون میکردن رادوینم دود از کلش میزد بیرون منم با لبخند شونه بالا انداختم و ب قیافه سرخ رادوین چشمک زدم و براش بوس فرستادم?
ینی رسما همه اتفاقاتو سانسور کردم...بماند ک رها و نفس بزور از زیر زبونم بیرون کشیدن...ولی خب از صبح ذهنم فقط درگیر ی چیز بود ( *آرام* )
انقدر هواسم پرت بود و ت فکر میرفتم ک رها و نفس شک کرده بودن و تیکه مینداختن...
_عاشق شدی رفت...
_نگرانش نباش یا خودش میاد یا خبرش...
_جون من بگو عاشق محسن نشدی؟؟
محسن نظافتکار بیمارستانی بود ک من توش کار میکردم و طرحمو میگزروندم..ب پسر چندش و بیریخت و سیاهههه.. ک انقدر شکم داشت نمیتونست پشت پیکان باباش بشینه و بره و بیاد بیمارستان...گیر 3 پیچم شده رو من ک عاشقتم?
منم نمیدونستم این دوتا شعور ندارن..براشون تعریف کردم=|
حالام منو دست میندازن...بعد از صرف ناهار ک در واقع کوفتم شد بس ک مامانینا گیر دادن لباسای رادوین و عوض کنیم ک سرما نخوره و رادوین هر بار نگاه سنگین ک توش عربده میرد ت قاتلی ب من مینداخت..بلند شدیم برای وسطی...
بابا و عمو و رامتین و آرتین وایسادن دروازه ماهم مث قوم مغول ریختیم وسط...البته هممون نبودیمااا..رادوین خان ک همش اخم کرده بود بازی نمیکرد(ببینید من دیگ نمیگم این اخم کرده بس ک اخموعه...من فقط تغییر حالاتش رو میگم)و ویانا هم از بازوش آویزون بود...بقیه همه وسط بودن حتی مونس...
بازی شروع شد ک همون ضربه اول...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
Part_26#
با بهت ب نفسی ک با لبخند شیطون و دوتا بالانزا ت دستش نگام میکرد خیره شدم... از مامانینا خیلی فاصله گرفته بودیم...همه بالانزا دستشون بود جز رادوین و ویانا... جیغ کشیدم:
من_نفس زنده هم گیرت بیارم خودم میکشمت...
دویدم سمت آرتینو چهار تا ا دستش کش رفتم...4 تاشو پرت کردم ولی ب جای نفس خودم ب گ خوردن افتادم(بلانسبت شماع البتع=|)
چون همش خورده بود ب رادوین و رادوین با اخم غلیظی ب من زل زده بود..
تا خاستم چیزی بگم صدای عربدش بلند شد :
رادوین_چرا امروز ت هی منو خیس میکنییییی؟؟؟؟؟اههههه....دختره ی....
از ترس داشتم قالب تهی میکردم...اما متوجه گافی ک داد شدم سریع بهش چشم و ابرو اومدم ک حرفش و قطع کرد و نفس عمیقی کشید...همه از ترس و صدای عربده بلند رادوین خشک شده بودن سر جاشون...رادوینم نفس عمیقی کشید و تا خاست چیزی بگه صدای ویانا بلند شد :
ویانا_واااییی هانییی!!!!چیشدی؟؟؟؟نگران نباش عزیزم الان میریم خونه....
بعدم با خشم برگشت سمت منو با صدای جیغ جیغوش گفت :
ویانا_از عمد بهش زدی آره...??
چشمام گرد شد..این چی زر زر میکرد??
مننن????د آخه چرا???با چشمای گرد شدع نگاهش کردم و با دست ب خودم اشاره کردم :
من_با من بودی??
ویانا همونجور ک دستش تو موهای رادوین بود چشم غره ای بم رفتو گفت:
ویانا_ن پ عمم...
اخمامو کردم ت همو با عصبانیت دستمو ب سمتش گرفتم و گفتم :
من_ببین جوجه...ب جای این حرفا ی نگا ب خودت و من بنداز...من نیستم ک صد کیلو آرایش کردم...من نیستم ک تا مچ النگو ت دستمه...
من نیستم ک همش ت صدام نازو عشوه میریزم....
ب حرمت اینکه خاهرم هستی بت چیزی نمیگم...ولی حدتو بدون و حرف دهنتو بفهم...وگرنه باهات بدتر برخورد میکنم....
داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد و تا خاست جوابمو بده ک با صدای جیغ عمه شهلا....
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#Part_27
هممون با جیغ عمه شهلا دویدیم سمتی ک مامانینا نشسته بودن...که با صحنه روبه روم چشمام گرد شد...
دویدیم سمت بابا ک بازوشو گرفته بودو صورتش سرخ شده بود...چیزی شبیه ی طناب رنگی از دستش آویزون بود.....دویدم سمت بابا ک ببینم چی شده ک یکی از پشت منو گرفت ت بغلش و صدای داد و بیداد رادوین و میشنیدم...ولی نمیفهمیدم چی میگه؟؟؟؟
فقط با ترس و بدن لرزونم ب بابا ک مارو از خودش جدا کرد و شروع ب مک زدن بازوش...
عمو و رامتین مارو دور کردن...ولی من هنوزم میلرزیدم...ک با سیلی ای ک رادوین بهم زد...
یکم بهتر شدم...ولی اشکام ک نمیدونم کی اومدن پایین(مگ آسانسوره؟؟؟=/)صورتم و خیس کرده بودن...
رفتم سمت بابا ک معاینش کنم...سریع زهرو از بدنش خارج کردم و ت ماشین دراز کشش کردم ک استراحت کنه...تموم مدتم سنگینی نگاه عمو رو...ر خودم حس میکردم....چند لحظه ک نگام کرد لبخندی صورتشو پر کرد..اونموقع انقد حواسم پرت بود ک نمیدونستم این نگاه چ معنیی میده...
مامانو عمه شهلا و عمه آلا گریه میکردن و مردا تو جنب و جوش بودن ک خانوما بیقراری نکننو حواسشون ب بابا هم باشه...
عمو سوار ماشین شد و قرار شد بابا رو ببره بیمارستان...
ماهم ک پکر شده بودیم همه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه...
همه راه افتادن و قرار شد منو رادوین و مونس ک بخاطر رادوین موندو(اینو ویانا نوبتی میرن ت کار رادوین؟؟؟؟) آرتان وسایل و بیاریم...
نفس و رها و رامتین و آرمان هم ی سری از وسایلو برداشتن و رفتن خونه....
بعد از اینکه نفسیناهم رفتن برگشتم سمت رادوین ک با صحنه روبه روم هنگ کردم...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
Part_28#
مونس با هزارتا ناز و عشوه خم شد سمت رادوین و لباشو گذاشت رو لبای رادوین...ی لحظه حس کردم خورد شدم...فرو ریختم...حس کردم نفسم ی لحظه رفت...رادوین هیچ عکس العملی نشون نمیداد..
بعد از چند لحظه با اخم و خشونت چنگی ب پشت مانتوی مونس زد و قبل از اینکه بخاد عکس العمل نشون بده...من و ک پشت سر مونس وایساده بودم دید...
مونس و با خشونت و صورتی قرمز پس زد و تا خاست چیزی بگه ب خودم اومدم... پوزخندی زدمو گفتم :
من_هه..چ خوب ک حداقل ت جمع همو انقد عاشقانه نمیبوسید و حرمت حالیتون میشه...
بهتون افتخار میکنم...
و شروع کردم ب دست زدن...
با این حرفم قیافه دوتاشون برزخی شد و رادوین اومد سمتم...حالا ت این موقعیت نمیدونم آرتان کدوم گوری بود....
بازوهامو محکم گرفت ت دستاش ک جیغم درومد...چزوری داشت لامصب...چسبوندم ب درخت پشت سرم و خودشم چسبید بهم...جیغی کشیدمو در حالی ک تقلا میکردم گفتم:
من_ولم کن وحشیییی...
اخماش بدتر بهم قفل و زنجیر شدن و کنار گوشم پچ زد:
رادوین_تا من نخام جایی نمیری...
تیزی درخت رفت ت کمرم...آخی از درد گفتم و ناله ای کردم..
فک کنم مانتوم پاره شد چون حس سوزش عمیقی ت کمرم داشتم...
اما اون بدون اینکه ب نالم توجه کنه نفس عمیقی کشید...اخماش هنوزم توهم بود...قیافش ت اوج عصبانیتم جداب بود...صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد...گفت :
رادوین_ببین جوجه...فک نکن یکم بت رو دادم خبریه...رابطه من با هر کسی ب خودم مربوطه...
با این حرفش واقعن شکستم...بلافاصله بغض بدی ت گلوم نشست...حس کردم مردم و زنده شدم...نفسم تنگ شد...حس میکردم دوباره آسم عصبیم شروع شده...ینی رادوین مونسو دوست داشت؟؟؟؟خب معلومه از بچگی باهم بزرگ شدن...چرا نباید دوستش داشته باشه...اصلن حال خودمو نمیفهمیدم...جلوی اشکمو بزور گرفتم و با بغض و بهت لب زدم :
من_ت..تو..تو...الان...چ.چی..گفتی؟؟؟؟ر...را..رابطه..؟؟؟
انگار تازه متوجه حرفی ک زده بود شد...چون کلافه بهم خیره شد...قبل از اینکه حرفی بزنه صدای آرتین اومد:
آرتین_مممحححیییاااا...مونسسس...رادوینن...بیاین بقیه وسایل و ببریم...
بازومو از دست رادوین کشیدم بیرونو...رفتم سمت آرتین...آرتین تا منو دید چشمکی زد و گفت :
آرتین_عشق من چطورهه؟؟؟
نگاهم افتاد ب رادوین ک با اخم زل زده بود ب آرتین....بعدم زل زد ب من..متوجه نگاه پر حرث مونسم شدم..چقدر پرو بود این دختر...
رفتم وسایلارو از دست آرتین بگیرم ک صدای زنگ گوشیم بلند شد...با دیدن عکس محمد رو صفحه گوشیم و اسم(Mý Łövə♥️)(عشق من♥️)جیغی کشیدم و جواب دادم...
من_سلام عشقممممم...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
#part_29
صدای خنده سام از پشت تلفن بلند شد :
سام_سلام زندگی من...خوبی فنچ؟؟؟
من_سامی شروع نکناااا..
سام غش غش خندید...و مطمئن بودم طبق عادت ک وقتی میخنده موهاشو چنگ میزنه...الانم دستش ت موهاش بود...
آرتینم ک فهمیده بود کی پشت خطه..سری ب نشونه تاسف تکون داد و رفت...
سام_خیل خب...ببین فنچ من وقتم کمه...زنگ زدم ی چیزیو زود بگمو قطع کنم...
من_بنال...
سام_کوفت آدم با داییش اینطور صحبت میکنههه؟؟
من_آره...اگ اختلاف سنیشون 1 ماه باشه?
سام_باید بگم مستانه ادبت کنه...کلن 3 ماهه نیستم...
دلخور گفتم_چقدرم کم...؟؟؟خوش گذشته بت ک نمیای...
سام ک انگار فهمیده بود من دلخورم لحنش مهربون شد و گفت..
سام_مگ من بدون زندگیم بم خوش میگزره...تازه خبرم راجب همین بود...
من_چی؟؟؟؟
سام_امشب پرواز دارم ب مقصد تهران...ویژژژ میام ایران...ههننن...میام شمال...تق تق..میام ویلا...خر خرمم ک بخاطر خستگیه...چون تازه فهمیدم بلیت برای امشب هست...از صب دارم کارامو راست و ریس میکنم...
جیغ خفه ای از خوش حالی کشیدم و گفتم :
من_سامی بگو جون ماهی...
سام_نوچچچ..جون اقدس خانوم....
من_اوکی پس امشب منتظرتم..
سام_تا من میام آدم باش..
خودتم ب مستانه و محمد خبر بدع...شیطونیم نکن تا خودم بیام با هم ا دیوار زندان بریم بالا...
من_امر دیگه؟؟؟
سام_عرضی نیس...فعلا
من_اوکی بای...
گوشیو قطع کردم و بعد از اینکه با ذوق ب آرتین گفتم سام میخاد بیاد...اونم خوشحال شد...رادوینم بیخیال وسایل و جا ب جا میکرد...
بعد از تقریبا ی ربع کارمون تموم شد و راه افتادیم سمت خونه..
*
مامان_محیاااا..
من همونطور ک سینمایی نگاه میکردم گفتم
من_هوممم...
بابا تلوزیونو خاموش کرد و گرو ب من با خنده گفت...
بابا_وروجک برو ببین مامانت چکارت داره...رفتم ت آشپزخونه ک دیدم رها و مونس و ویانا هم اونجان...
و عمه شهلا و مامان و عمه آلا و زنعمو مریم.. وایساده بودن پای اجاق گاز و قرمه سبزیو راست و ریست میکردن...
رفتم کنار رها ایستادم و ناخنکی ب سالاد رو میز زدم ک رها هم همراهیم کرد... مث من دستشو کرد ت ظرف سالادا...
خندم گرفت...
مامانینا حواسشون نبود...ی گوجه برداشتم گذاشتم ت دهنم...رهاهم کاهو برداشت...
مامان برگشت سمتمونو گفت
مامان_امشب برای نفس خاستگار میاد...
4 تامون دهنامون باز موند...ک مامان شروع ب توضیح دادن کرد...
*
ت کف حرفای مامان بودم....سام نفس و دوست داره؟؟؟؟؟
داشتم فکر میکردم ک با صدای رادوین ت جام پریدم....
مشکوک نگام کرد و گفت :
رادوین_ب چی فکر میکردی؟؟
قلبم تند تند میزد...غافلگیرم کرده بود...خودمو نباختمو
گفتم:
من_باید جواب پس بدم...
رادوین شیطون شونه بالا اندخت:
رادوین_خیر
هر شخصیت و اخلاقی ت وجودش بود...واقعن چطور میتونست؟؟؟؟
سری تکون دادم و راه افتادم سمت اتاقم...
ک صدای عربده رامین مانع شد...
ادامه دارد...
#LamsCheshmant
Part_30#
رامتین_ت خیلی گه میخورییییی...
با صدای دادش ب ی آن منو رادوین ت حیاط بودیم...
رامتین و نفس ت حیاط رو ب روی ماشین رامتین پیش هم وایساده بودن...
نفس صورتش سرخ و خیس بود...
رامتینم با اخمای گره کرده و ی زخم روی پیشونیش ک حدس میزدم جای چاقو باشه...با صورتی کبود و مشتای محکمش...
دندوناشو روی هم میسایید...
کسی خونه نبود و همه برای استقبال رفتن فرودگاه...ولی من ک از دست سام دلخور بودم...موندم...البته مامان مخالف بود...ولی وقتی کاشف ب عمل اومد ک من باید برم پیش سحر...چیزی نگف...
البته منم قرارو کنسل کرده بودم...
رفتم با اخم جلوی رامتین ایستادم و داد زدم..
من_رامتین صداتو نبر بالا..چیشده؟؟؟؟
رامتین همونطور ک با اخم ب نفس نگاه میکرد داد زد :
رامتین_سام کیههه؟؟؟؟؟کیه ک از نفس خوشش میاد ها؟؟؟؟فک کردی من سیب زمینیم؟؟؟؟جر میدم کسیو ک بخاد نگات کنه..چ برسه بخاد بت نزدیک بشه و ....
به اینجای جمله ک رسید...اخماش درهم رفتو رادوین جملشو نصفه گذاشت...
رگ گردن و پیشونی رامتین برجسته تر شد...
رادوین با اخم غرید...
رادوین_دهنتو ببند رامتین..
رامتین عربده ای زد و روی کاپوت ماشینش کوبید...کاپوت ماشین فرو رفت و همزمان شد با هق هق بلند نفسو عین گفتن من...
رامتین برگشت سمت نفس و دستشو ب نشونه تهدید تکون داد و غرید....
رامتین_نفس ب والله...خودت منو خوب میشناسی...بهش جواب مثبت بدی یا باهاش گرم بگیری ک با غیرت من بازی کنی...سگ میشم...بدم سگ میشم...
نفس بی جون فقط سر تکون داد ک رامتین بغلش کرد و بردش داخل...
عصبی شدم از اینهمه اتفاق...
پووفف اون از ت آب افتادنم..اخراج شدنم...بوسه مونس و رادوین...بابا ک ت بیمارستانه...خاستگاری سام و الانم ک نفس و رامتین...
توی فکر بودم ک دستی دور کمرم نشست...
ادامه دارد...