امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لَمسِ چّشمآن یآر

#13
#LamsCheshmant
Part_ 25#

عمو ک هنوزم هنگ بود پرسید:
عمو_چرا خیس شدین؟
ی نگاه سنگین ازینا ک طرف ب قتل مرتکب نشدشم اعتراف میکنه ب رادوین کردم ولی ککشم نگزید?آدم نیس ک...
ولی ب منم میگن ماهییی..با ی لبخند شیطنت آمیز گفتم :
من_رادوین افتاد ت آب منم رفتم نجاتش بدم...
همه مشکوک نگاهمون میکردن رادوینم دود از کلش میزد بیرون منم با لبخند شونه بالا انداختم و ب قیافه سرخ رادوین چشمک زدم و براش بوس فرستادم?
ینی رسما همه اتفاقاتو سانسور کردم...بماند ک رها و نفس بزور از زیر زبونم بیرون کشیدن...ولی خب از صبح ذهنم فقط درگیر ی چیز بود ( *آرام* )
انقدر هواسم پرت بود و ت فکر میرفتم ک رها و نفس شک کرده بودن و تیکه مینداختن...
_عاشق شدی رفت...
_نگرانش نباش یا خودش میاد یا خبرش...
_جون من بگو عاشق محسن نشدی؟؟
محسن نظافتکار بیمارستانی بود ک من توش کار میکردم و طرحمو میگزروندم..ب پسر چندش و بیریخت و سیاهههه.. ک انقدر شکم داشت نمیتونست پشت پیکان باباش بشینه و بره و بیاد بیمارستان...گیر 3 پیچم شده رو من ک عاشقتم?
منم نمیدونستم این دوتا شعور ندارن..براشون تعریف کردم=|
حالام منو دست میندازن...بعد از صرف ناهار ک در واقع کوفتم شد بس ک مامانینا گیر دادن لباسای رادوین و عوض کنیم ک سرما نخوره و رادوین هر بار نگاه سنگین ک توش عربده میرد ت قاتلی ب من مینداخت..بلند شدیم برای وسطی...
بابا و عمو و رامتین و آرتین وایسادن دروازه ماهم مث قوم مغول ریختیم وسط...البته هممون نبودیمااا..رادوین خان ک همش اخم کرده بود بازی نمیکرد(ببینید من دیگ نمیگم این اخم کرده بس ک اخموعه...من فقط تغییر حالاتش رو میگم)و ویانا هم از بازوش آویزون بود...بقیه همه وسط بودن حتی مونس...
بازی شروع شد ک همون ضربه اول...
ادامه دارد...

#LamsCheshmant
Part_26#

با بهت ب نفسی ک با لبخند شیطون و دوتا بالانزا ت دستش نگام میکرد خیره شدم... از مامانینا خیلی فاصله گرفته بودیم...همه بالانزا دستشون بود جز رادوین و ویانا... جیغ کشیدم:
من_نفس زنده هم گیرت بیارم خودم میکشمت...
دویدم سمت آرتینو چهار تا ا دستش کش رفتم...4 تاشو پرت کردم ولی ب جای نفس خودم ب گ خوردن افتادم(بلانسبت شماع البتع=|)
چون همش خورده بود ب رادوین و رادوین با اخم غلیظی ب من زل زده بود..
تا خاستم چیزی بگم صدای عربدش بلند شد :
رادوین_چرا امروز ت هی منو خیس میکنییییی؟؟؟؟؟اههههه....دختره ی....
از ترس داشتم قالب تهی میکردم...اما متوجه گافی ک داد شدم سریع بهش چشم و ابرو اومدم ک حرفش و قطع کرد و نفس عمیقی کشید...همه از ترس و صدای عربده بلند رادوین خشک شده بودن سر جاشون...رادوینم نفس عمیقی کشید و تا خاست چیزی بگه صدای ویانا بلند شد :
ویانا_واااییی هانییی!!!!چیشدی؟؟؟؟نگران نباش عزیزم الان میریم خونه....
بعدم با خشم برگشت سمت منو با صدای جیغ جیغوش گفت :
ویانا_از عمد بهش زدی آره...??
چشمام گرد شد..این چی زر زر میکرد??
مننن????د آخه چرا???با چشمای گرد شدع نگاهش کردم و با دست ب خودم اشاره کردم :
من_با من بودی??
ویانا همونجور ک دستش تو موهای رادوین بود چشم غره ای بم رفتو گفت:
ویانا_ن پ عمم...
اخمامو کردم ت همو با عصبانیت دستمو ب سمتش گرفتم و گفتم :
من_ببین جوجه...ب جای این حرفا ی نگا ب خودت و من بنداز...من نیستم ک صد کیلو آرایش کردم...من نیستم ک تا مچ النگو ت دستمه...
من نیستم ک همش ت صدام نازو عشوه میریزم....
ب حرمت اینکه خاهرم هستی بت چیزی نمیگم...ولی حدتو بدون و حرف دهنتو بفهم...وگرنه باهات بدتر برخورد میکنم....
داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد و تا خاست جوابمو بده ک با صدای جیغ عمه شهلا....

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#Part_27

هممون با جیغ عمه شهلا دویدیم سمتی ک مامانینا نشسته بودن...که با صحنه روبه روم چشمام گرد شد...
دویدیم سمت بابا ک بازوشو گرفته بودو صورتش سرخ شده بود...چیزی شبیه ی طناب رنگی از دستش آویزون بود.....دویدم سمت بابا ک ببینم چی شده ک یکی از پشت منو گرفت ت بغلش و صدای داد و بیداد رادوین و میشنیدم...ولی نمیفهمیدم چی میگه؟؟؟؟
فقط با ترس و بدن لرزونم ب بابا ک مارو از خودش جدا کرد و شروع ب مک زدن بازوش...
عمو و رامتین مارو دور کردن...ولی من هنوزم میلرزیدم...ک با سیلی ای ک رادوین بهم زد...
یکم بهتر شدم...ولی اشکام ک نمیدونم کی اومدن پایین(مگ آسانسوره؟؟؟=/)صورتم و خیس کرده بودن...
رفتم سمت بابا ک معاینش کنم...سریع زهرو از بدنش خارج کردم و ت ماشین دراز کشش کردم ک استراحت کنه...تموم مدتم سنگینی نگاه عمو رو...ر خودم حس میکردم‌....چند لحظه ک نگام کرد لبخندی صورتشو پر کرد..اونموقع انقد حواسم پرت بود ک نمیدونستم این نگاه چ معنیی میده...
مامانو عمه شهلا و عمه آلا گریه میکردن و مردا تو جنب و جوش بودن ک خانوما بیقراری نکننو حواسشون ب بابا هم باشه...
عمو سوار ماشین شد و قرار شد بابا رو ببره بیمارستان...
ماهم ک پکر شده بودیم همه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه...
همه راه افتادن و قرار شد منو رادوین و مونس ک بخاطر رادوین موندو(اینو ویانا نوبتی میرن ت کار رادوین؟؟؟؟) آرتان وسایل و بیاریم...
نفس و رها و رامتین و آرمان هم ی سری از وسایلو برداشتن و رفتن خونه....
بعد از اینکه نفسیناهم رفتن برگشتم سمت رادوین ک با صحنه روبه روم هنگ کردم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
Part_28#

مونس با هزارتا ناز و عشوه خم شد سمت رادوین و لباشو گذاشت رو لبای رادوین...ی لحظه حس کردم خورد شدم...فرو ریختم...حس کردم نفسم ی لحظه رفت...رادوین هیچ عکس العملی نشون نمیداد..
بعد از چند لحظه با اخم و خشونت چنگی ب پشت مانتوی مونس زد و قبل از اینکه بخاد عکس العمل نشون بده...من و ک پشت سر مونس وایساده بودم دید...
مونس و با خشونت و صورتی قرمز پس زد و تا خاست چیزی بگه ب خودم اومدم... پوزخندی زدمو گفتم :
من_هه..چ خوب ک حداقل ت جمع همو انقد عاشقانه نمیبوسید و حرمت حالیتون میشه...
بهتون افتخار میکنم...
و شروع کردم ب دست زدن...
با این حرفم قیافه دوتاشون برزخی شد و رادوین اومد سمتم...حالا ت این موقعیت نمیدونم آرتان کدوم گوری بود....
بازوهامو محکم گرفت ت دستاش ک جیغم درومد...چزوری داشت لامصب...چسبوندم ب درخت پشت سرم و خودشم چسبید بهم...جیغی کشیدمو در حالی ک تقلا میکردم گفتم:
من_ولم کن وحشیییی...
اخماش بدتر بهم قفل و زنجیر شدن و کنار گوشم پچ زد:
رادوین_تا من نخام جایی نمیری...
تیزی درخت رفت ت کمرم...آخی از درد گفتم و ناله ای کردم..
فک کنم مانتوم پاره شد چون حس سوزش عمیقی ت کمرم داشتم...
اما اون بدون اینکه ب نالم توجه کنه نفس عمیقی کشید...اخماش هنوزم توهم بود...قیافش ت اوج عصبانیتم جداب بود...صورتش سرخ شده بود و نفس نفس میزد...گفت :
رادوین_ببین جوجه...فک نکن یکم بت رو دادم خبریه...رابطه من با هر کسی ب خودم مربوطه...
با این حرفش واقعن شکستم...بلافاصله بغض بدی ت گلوم نشست...حس کردم مردم و زنده شدم...نفسم تنگ شد...حس میکردم دوباره آسم عصبیم شروع شده...ینی رادوین مونسو دوست داشت؟؟؟؟خب معلومه از بچگی باهم بزرگ شدن...چرا نباید دوستش داشته باشه...اصلن حال خودمو نمیفهمیدم...جلوی اشکمو بزور گرفتم و با بغض و بهت لب زدم :
من_ت..تو..تو...الان...چ.چی..گفتی؟؟؟؟ر...را..رابطه..؟؟؟
انگار تازه متوجه حرفی ک زده بود شد...چون کلافه بهم خیره شد...قبل از اینکه حرفی بزنه صدای آرتین اومد:
آرتین_مممحححیییاااا...مونسسس...رادوینن...بیاین بقیه وسایل و ببریم...
بازومو از دست رادوین کشیدم بیرونو...رفتم سمت آرتین...آرتین تا منو دید چشمکی زد و گفت :
آرتین_عشق من چطورهه؟؟؟
نگاهم افتاد ب رادوین ک با اخم زل زده بود ب آرتین....بعدم زل زد ب من..متوجه نگاه پر حرث مونسم شدم..چقدر پرو بود این دختر...
رفتم وسایلارو از دست آرتین بگیرم ک صدای زنگ گوشیم بلند شد...با دیدن عکس محمد رو صفحه گوشیم و اسم(Mý Łövə♥️)(عشق من♥️)جیغی کشیدم و جواب دادم...
من_سلام عشقممممم...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
#part_29

صدای خنده سام از پشت تلفن بلند شد :
سام_سلام زندگی من...خوبی فنچ؟؟؟
من_سامی شروع نکناااا..
سام غش غش خندید...و مطمئن بودم طبق عادت ک وقتی میخنده موهاشو چنگ میزنه...الانم دستش ت موهاش بود...
آرتینم ک فهمیده بود کی پشت خطه..سری ب نشونه تاسف تکون داد و رفت...
سام_خیل خب...ببین فنچ من وقتم کمه...زنگ زدم ی چیزیو زود بگمو قطع کنم...
من_بنال...
سام_کوفت آدم با داییش اینطور صحبت میکنههه؟؟
من_آره...اگ اختلاف سنیشون 1 ماه باشه?
سام_باید بگم مستانه ادبت کنه...کلن 3 ماهه نیستم‌...
دلخور گفتم_چقدرم کم...؟؟؟خوش گذشته بت ک نمیای...
سام ک انگار فهمیده بود من دلخورم لحنش مهربون شد و گفت..
سام_مگ من بدون زندگیم بم خوش میگزره...تازه خبرم راجب همین بود...
من_چی؟؟؟؟
سام_امشب پرواز دارم ب مقصد تهران...ویژژژ میام ایران...ههننن...میام شمال...تق تق‌..میام ویلا...خر خرمم ک بخاطر خستگیه...چون تازه فهمیدم بلیت برای امشب هست...از صب دارم کارامو راست و ریس میکنم...
جیغ خفه ای از خوش حالی کشیدم و گفتم :
من_سامی بگو جون ماهی...
سام_نوچچچ..جون اقدس خانوم....
من_اوکی پس امشب منتظرتم..
سام_تا من میام آدم باش‌..
خودتم ب مستانه و محمد خبر بدع...شیطونیم نکن تا خودم بیام با هم ا دیوار زندان بریم بالا...
من_امر دیگه؟؟؟
سام_عرضی نیس...فعلا
من_اوکی بای...
گوشیو قطع کردم و بعد از اینکه با ذوق ب آرتین گفتم سام میخاد بیاد...اونم خوشحال شد...رادوینم بیخیال وسایل و جا ب جا میکرد...
بعد از تقریبا ی ربع کارمون تموم شد و راه افتادیم سمت خونه..
*
مامان_محیاااا..
من همونطور ک سینمایی نگاه میکردم گفتم
من_هوممم...
بابا تلوزیونو خاموش کرد و گرو ب من با خنده گفت...
بابا_وروجک برو ببین مامانت چکارت داره...رفتم ت آشپزخونه ک دیدم رها و مونس و ویانا هم اونجان...
و عمه شهلا و مامان و عمه آلا و زنعمو مریم.. وایساده بودن پای اجاق گاز و قرمه سبزیو راست و ریست میکردن...
رفتم کنار رها ایستادم و ناخنکی ب سالاد رو میز زدم ک رها هم همراهیم کرد... مث من دستشو کرد ت ظرف سالادا...
خندم گرفت...
مامانینا حواسشون نبود...ی گوجه برداشتم گذاشتم ت دهنم...رهاهم کاهو برداشت...
مامان برگشت سمتمونو گفت
مامان_امشب برای نفس خاستگار میاد...
4 تامون دهنامون باز موند...ک مامان شروع ب توضیح دادن کرد...
*
ت کف حرفای مامان بودم....سام نفس و دوست داره؟؟؟؟؟
داشتم فکر میکردم ک با صدای رادوین ت جام پریدم....
مشکوک نگام کرد و گفت :
رادوین_ب چی فکر میکردی؟؟
قلبم تند تند میزد...غافلگیرم کرده بود...خودمو نباختمو
گفتم:
من_باید جواب پس بدم...
رادوین شیطون شونه بالا اندخت:
رادوین_خیر
هر شخصیت و اخلاقی ت وجودش بود...واقعن چطور میتونست؟؟؟؟
سری تکون دادم و راه افتادم سمت اتاقم...
ک صدای عربده رامین مانع شد...

ادامه دارد...

#LamsCheshmant
Part_30#

رامتین_ت خیلی گه میخورییییی...
با صدای دادش ب ی آن منو رادوین ت حیاط بودیم...
رامتین و نفس ت حیاط رو ب روی ماشین رامتین پیش هم وایساده بودن...
نفس صورتش سرخ و خیس بود...
رامتینم با اخمای گره کرده و ی زخم روی پیشونیش ک حدس میزدم جای چاقو باشه...با صورتی کبود و مشتای محکمش...
دندوناشو روی هم میسایید...
کسی خونه نبود و همه برای استقبال رفتن فرودگاه...ولی من ک از دست سام دلخور بودم...موندم...البته مامان مخالف بود...ولی وقتی کاشف ب عمل اومد ک من باید برم پیش سحر...چیزی نگف...
البته منم قرارو کنسل کرده بودم...
رفتم با اخم جلوی رامتین ایستادم و داد زدم..
من_رامتین صداتو نبر بالا..‌چیشده؟؟؟؟
رامتین همونطور ک با اخم ب نفس نگاه میکرد داد زد :
رامتین_سام کیههه؟؟؟؟؟کیه ک از نفس خوشش میاد ها؟؟؟؟فک کردی من سیب زمینیم؟؟؟؟جر میدم کسیو ک بخاد نگات کنه‌..چ برسه بخاد بت نزدیک بشه و ....
به اینجای جمله ک رسید...اخماش درهم رفتو رادوین جملشو نصفه گذاشت...
رگ گردن و پیشونی رامتین برجسته تر شد...
رادوین با اخم غرید...
رادوین_دهنتو ببند رامتین‌..
رامتین عربده ای زد و روی کاپوت ماشینش کوبید...کاپوت ماشین فرو رفت و همزمان شد با هق هق بلند نفسو عین گفتن من...
رامتین برگشت سمت نفس و دستشو ب نشونه تهدید تکون داد و غرید....
رامتین_نفس ب والله...خودت منو خوب میشناسی‌‌‌‌...بهش جواب مثبت بدی یا باهاش گرم بگیری ‌ک با غیرت من بازی کنی...سگ میشم...بدم سگ میشم...
نفس بی جون فقط سر تکون داد ک رامتین بغلش کرد و بردش داخل...
عصبی شدم از اینهمه اتفاق...
پووفف اون از ت آب افتادنم..اخراج شدنم...بوسه مونس و رادوین...بابا ک ت بیمارستانه...خاستگاری سام و الانم ک نفس و رامتین...
توی فکر بودم ک دستی دور کمرم نشست...


ادامه دارد...
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ
 سپاس شده توسط mahkame ، Lowin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان لَمسِ چّشمآن یآر - Asal_ap - 21-07-2020، 16:45

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان