امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لَمسِ چّشمآن یآر

#19
#LamscheshmanYar
#part_46

نفس-عنتررر گمشو واسه ننت آه بکش بیشور...
چشام گرد شد...
من_هاااانننن؟؟؟؟
رویا و دنیا پوکیدن از خنده...
نفسم خندید و گفت...
نفس_بیخی بابا...من براش ارزش نداشتم پس اونم واس من نداره...
عنتر بی خاصیت...
میدونستم همه اینا ظاهر سازیه و نفس هنوزم جونش برای اون رامتین کثافت در میره...
خلاصه گفتیم و خندیدیم...داشتم ب کل کل رویا و نفس میخندیدم ک دنیا در گوشم پچ زد...
دنیا_از رادوین چ خبر..؟؟؟؟
نفسم قطع شد و خنده رو لبم ماسید...با بهت نگاهش کردم ک شونه بالا انداخت و گفت...
دنیا_خیلی دقت کردم ک متوجه شدم...ضایع نیست...منم رازدارم...اما...
یهو جیغ زد...
دنیا_بیشور برو بمیرررر...ب من نگفتی...؟؟؟؟
نفس و رویا ک حالا حواسشون اومده بود سمت ما گفتن...
~چیو؟؟؟؟
همینو کم داشتم...داشتم دنبال بهونه میگشتم ک دنیا شونه بالا انداخت...
دنیا_این ک ت بیمارستان رادوین کار میکنه...
نفس و رویا هم پیگیر نشدن...
برگشتم سمتش...
دنیا_خب میشنوم...
پوفی کشیدم و همه چیو ب دنیا گفتم از ب بسم ا... تا نون آخرشو...نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم...کی بهتر از دنیا...؟؟؟توی همین مدتی که اومده بودن ایران خیلی باهاش جور شده بودم...
بعد از اتمام حرفم دنیا گفت...
دنیا_گ خورده پسره ی بیشور؟؟؟
خندم گرفت اما با حرف بعدی دنیا سیخ نشستم...
دنیا_دوسش داری؟؟؟
با عجز نالیدم...
من_دنیاااا!!??
تا دنیا خواست چیزی بگه نفس و رویا رفتن پایین ک کمک کنن سفره شام رو بچینن..دنیا با گفتن الان ماهم میایم اونارو راهی کرد و
رفت نشست رو تختش...
منم کشید کنارشو گفت..
دنیا_میخوام کمکت کنم دختر خوب...!!!
سرمو تکون دادم و یهو بغضم ترکید..
دنیا با خنده بغلم کرد و گفت...
دنیا_گریه نداره که...باید خوشحال باشی‌...عشق حس مقدسیه...ولی سختی هم داره...اگه رادوین رو دوست داری براش بجنگ...
من_من نمیدونم اون منو میخواد یا ن؟؟؟
دنیا_اون تو رو میخواد...ولی مغروره...!!!
پوزخند زدم...
من_اون سرش پیش سالاری جونش گرمه...عمرا اگه منو ببینه...
دنیا دیگه بحث و ادامه نداد و با خنده گفت ..
دنیا_فعلا این رادوین بیشور و ول کن بریم پایین ک دیگه ضعف کردم...
با خنده رفتیم پایین...داشتیم به کمک مامانینا سفره رو میچیدیم ک زنگ درو زدن...
تعجب کرده بودیم...چون همه فامیل اینجا بودن...و خب دوست و آشنا هم این ساعت در خونه نمیاد...
مونس رفت سمت در و آیفون و برداشت...
مونس_بله؟؟؟
نمیدونم اون کسی ک پشت در بود چی گفت ک چشمای مونس گرد شد و در و زد...
عمو امید پرسید...
عمو امید_مونس کی بود بابا؟؟؟
تا مونس خواست جواب بده در حال باز شد و با دیدن شخص رو به روم ظرف سالادی ک توی دستم بود روی زمین افتاد...
ظرف سالاد با صدای بدی تیکه تیکه شد و شکست...
و قبل از اینکه کسی واکنش نشون بده...
صدای پر از ناز و عشوه فرشته بلند شد...
فرشته_سلام!!!!

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
part_47#

تنها واکنشی ک ب ذهنم میرسید این بود...
من_اووووههه مای شت!!!!!
همه برگشتن سمتم ک تازه عمق فاجعه رو دریافتم و یواش یواش در افق محووو شدم...( خداااا شفات بدع گلم:/ )
رامتین رفت سمتشو دستشو گرفت...
برگشت سمت عمو و زنعمو...
رامتین_مامان!بابا!همسر من فرشته....
چشام افتاد کفه پام....
عمو بهت زده و عصبی صداش بلند شد...
عمو_رامتین!!!این مسخره بازیا چیه؟؟؟یعنی چی زنمه؟؟؟؟
تا رامتین خواست جواب بده جیغ مروارید بلند شد...
مروارید_جـــــــــیـــــــــغ¡¡¡¡¡عمهههههه پات داره خون میاد....¿!¿!¿!¿!
تازه ب پام نگاه کردم...بدتر چشام افتاد کف پام...
پاهام پر خون بود...
?????
هممون داخل بیمارستان منتظر جواب آزمایش بودیم...
عمو و رامتین بحثشون شد...
عمو ب فرشته انگ هرزه بودن زد و خاست بزنتش ک رامتین دستشو گرفتو گفت...
رامتین_اون از من بارداره!!!!!
زنعمو غش کرد و عمو هم حالش بد شد...
الان زنعمو زیر سرمه و خانوما پیششن...
منو دنیا و رها و خود فرشته با رامتین و عمو و بابا و رادوین و آرمان منتظر جواب آزمایش دی ان ای بودیم ک ثابت بشه بچه مال رامتینه...؟!؟!؟
عمو روی صندلی نشسته بود و رها و بابا داشتن عمو رو دلداری میدادن..
رادوین با نگاه خصمانه اش رامتین و زیر نظر گرفته بود و آرمان داشت آرومش میکرد...
منو دنیا هم واسه خالی نبودن عریضه و حضور در صحنه(محیا جان دهنتو ببندی نمیگن لالیا گلم!)اهههه خوب میخام حضور بدارم(خ تو غلط میکنی!!!)منم دوست دارم!(منم!؟!؟)
خدا شفا بده...شوخی کردم...منم تازه پانسمان پام تمام شده بود...همونجا نشستم...دنیا هم پیشم بود...
پرستاره ک اومد بابا و عمو یورش بردن سمتش...
رامیتنم خیلی ریلکس وایساده بود پیش فرشته...
با دیدن جواب آزمایش خون جلوی چشمای عمو رو گرفت....
برگشت و رفت سمت رامیتن و مشتشو کوبید ت صورتش و عربده زد....رامتین پرت شد رو زمین ک فرشته و رها جیغ زدن....
عمو_تف تو ذاتت پسر....!!!!تو دیگه پسر من نیستی....لشتو میبری پیش کسی که هرزه بازیاتو تحمل کنه...از جلو چشمام گمشووو...خدا شاهده بفهمم سمت من مادرت خواهرت و حتییی تاکید میکنم حتی داداشت هم بری از هیتو نیست ساقطت میکنم....
رامتین با اخم خون گوشه لبشو پاک کرد و چیزی نگفت...
عمو رفت بیرون و باباییناهم پشت سرش.‌‌..
منو رادوین و رها مونده بودیم....دنیا زیر بغلمو گرفت...بخاطر پانسمان پاهام نمیتونستم درست راه برم...راه افتادم ک رادوین اومد دنبالم...
رادوین_محیاااا...محیا صبر کن....محیا با توهم؟؟؟
محلش ندادم همونطور داشتم راه میرفتم که یهو بازومو از دست دنیا با شدت ب سمت خودش کشید ک با جیغ برگشتم طرفش...
من_چچچچیییهههه؟؟؟؟
اخم کرد و از لای دندوناش غرید...
رادوین_این رفتاراتو پای چی بزارم؟؟؟؟چرا بی محلی میکنی؟؟؟
پوزخند زدم...
من_تو نمیدونی؟؟؟؟
رادوین بهت زده گفت..
رادوین_من از کجا باید بدونم؟؟؟؟
بازومو با شدت از دستش بیرون کشیدم و جیغ زدم...
من_لابد من دست آتنا رو گرفتم....من دیگه محل محیا ندادم...من برام مرده و زندش فرق نداشت...من 1 هفته بهش زنگ نزدم....من با آتنا رفتم محضر که عقدش کنممممم؟؟؟؟
برگشتم و تا خواستم قدم بردارم با دیدن کسی ک نگاهم میکرد دهنم باز موند...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_48

با بهت لب زدم...
من_سینا!?
سینا با اخم نگاهم میکرد...پوزخندی زد و روشو ازم برگردوندو راه افتاد سمت در خروجی...
انگار تازه ب خودم اومدم...بدون توجه به پا دردم و دادای رادوین و دنیا دویدم سمتش..
من_سیناااااا!!!سیناااا وایسا...!؟!؟سیناااا ب خدا اگ بری خودمو میکشم!!!
وایساد و کلافه دست توی موهاش کشید...
یهو با غضب برگشت سمتم و با قدمای بلند و محکم اومد سمتم...دستش رفت بالا که رادوین دستشو گرفت...
ولی نه اون به رادوین نگاه کرد نه من...
مسیر نگاهمون فقط همدیگرو نشونه میرفت...هنوزم چشماش مثل 2 سال پیش بود...گرم گرم...عسلی...با رگه ها های طوسی...با بی قراری به چشمای خوشرنگش نگاه میکردم که دستشو از دست رادوین بیرون کشید و نالید....
سینا_نکن لعنتی!!!اذیتم نکن..اونجوری نگام نکن...!!!؟؟
برگشت و دستشو توی موهاش فرو کرد...کلافگیو حتی از نگاهشم متوجه میشدم...
پشتشو کرد بهم و همونطور که دستش تو موهاش بود با صدای دورگه از عصبانیت گفت...
سینا_من توضیح میخوام...
گریم گرفته بود من این سینارو نمیخواستم....دلم میخواست توی بغلش انقدر فشارن بده ک جون بدمو خودم اعتراض کنم..ک سر ب سرم بزاره...ک هی بهم بگه عشق من نکن...عشق من این برات مضره...عشق من باید اینو بخوری تا ببرمت بیرون..عشق من...
اما الان بهم اعتماد هم نداشت...اشکام ریخت روی گونم... بدون توجه به رادوین و دنیا....بدون توجه به خونی ک از پاهام جاری بود و بدون توجه ب خودشو تمام پرسنل و افرادی که نگام میکردن...
نشستم رو زمین و گفتم...
من_عشق من...
یهو انگار از بلندی پرت شدم...انگار تازه فهمیدم چ خاکی تو سرم شده که سینا نسبت بهم بی اعتماد شده..انگار یگی بعد از اینهمه وقت که با رادوین بودم بهم سیلی زده باشه...تازه از خواب بیدار شدم...
بغضم با صدای بدی شکست که سینا انگشت اشارشو ب سمتم گرفت و بارگ های بالا اومده و صورت سرخ عربده زد...
سینا_لعنتی اشک نریز قانعم کن....خدا شاهده اگه اون چیزی که فکر میکنم درست باشه....هم تو رو(به سمت رادوین اشاره کرد)هم این پسره و هم خودمو میکشم...فقط قانعم کن...
با سری پایین افتاده زیر لب با صدای دو رگه زمزمه کرد...
سینا_اگه برات ارزش دارم...
?
در ماشین و بستم...
نگاهی به ساختمون بی عیب و نقص و 20 طبقه ای روب روم انداختم...
وارد ساختمون شدم و سوار آسانسور شدم...از استرس و عصبانیت کل لبم و جویده بودم...دیروز بعد از رفتن سینا بدون توجه به رادوین و دنیا با تاکسی رفتم خونه...خدارشکر بابا نفهمید...چون من ک رفتم خونه عمو بودن...تا صبح رادوین و دنیا بیش از هزار بار زنگ زدن ولی من جواب ندادم...
آسانسور طبقه 15 ام ایستاد و من بیرون اومدم....
به تابلوی بزرگ کنار در نگاه کردم...
(*شرکت ساختمان سازی آینده روشن*)
در شرکت و باز کردم و بدون توجه به هیچکس حتی کارمندای قدیمی ک منو میشناختن رفتم سمت میز منشی...
من_با آقای راستین کار داشتم...
منشیش طبق معمول همیشه مرد بود...
با اخم نگاهم کرد...
منشی_ایشون گفتن به کسی اجازه ورود ندیم تا...
یهو در اتاق باز شد و سر من ب طرف در اتاق سینا برگشت...
فقط یک نگاه کافی بود که قهقهم به هوا بره...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_49

ی دختر که کل مانتوی سفیدش قهوه ای شده بود از اتاق سینا اومد بیرون و با جیغ جیغ همونطور ک میرفت غر میزد....
دختره_پسره بیشور روی من قهوه خالی میکنی...
برگشت و با حرص ب سینا نگاه کرد...
سینا خیلی ریلکس و دست ب سینه ب چهارچوب در تکیه داد بود و خونسرد نگاش میکرد...
با این حرف دختره ابرویی براش بالا انداخت ک دختره دیگه هیچ فرقی با گوجه نداشت...
در شرکت و بهم کوبید و رفت...سینا هم رفت ت اتاقشو درو ب هم کوبید...
کارمندای شرکت همه نگاهشون با بهت بین در اتاق سینا و در شرکت میچرخید...
ک یهو صدای داد آیدین بلند شد...
آیدین_برین سرکارتون...
با چشمایی ک مطمئن بودم ستاره بارونه نگاهش کردم...اومد سمت من..
ابرو بالا انداخت...مثل همیشه جذاب بود و تو تیپ زدن تک...
پیراهن مشکی با راه راهای طوسی با شلوار جین مشکی و کفش ورنی مشکی...
اومد سمتم و دستاشو باز کرد...هیچ جا آرامش بخش تر از آغوش برادرت نیست....
سرمو روی سینش فشرد و گفت...
آیدین_چطوری؟؟؟؟
من_دلم برات تنگ شده بود...
آیدین_خب چ ربطی داشت...
من_حالتمو توصیف کردم...
تک خنده ای زد...
آیدین_چ کار سختی‌..
من_بلیییی...کی اومدین...خوب نبود ب من بگین؟؟؟نمیگین دق میکنم...مامان ک چیزی بم نگفت...اون برادرت هم ک عقل تو کلش نیست...تو چی؟؟؟نمیگی من دلم براتون تنگ میشه؟؟؟اصن ب من فکر میکردین....تو...
حرفمو قطع کرد...
آیدین_هی...هی....دختره خوب..؟!!!چ خبرته؟؟؟آروم آروم...!!
چیشده؟؟؟دوباره با سینا ب تیپ و تاپ هم زدین؟؟؟؟
آهی کشیدم..
من_حوصله ی یک حماقت نامه رو داری؟؟؟
آیدین ابرو انداخت بالا...
آیدین_بیا بریم توی اتاقم...
توی اتاقش روی مبل رو به روی میزش نشستم..خودشم پشت میز نشست... که منشیش برامون کاپوچینو آورد...
آیدین رو ب منشی تشکر کرد و برگشت سمت من...
آیدین_خب؟
کل ماجرا رو از روز اول و اون اتفاق و حتی دوستی خودم و رادوین و براش گفتم...البته با سانسور بعضی قضایا..
بعد از تموم شدن حرفام سرمو انداختم پایین...ت تمام مدتی ک حرف میزدم سرم پایین بود و نگاهمو ازش میدزدیدم...
صدای آیدین بلند شد...
آیدین_الان تو رادوین و دوست داری؟؟؟
از صداش نمیشد چیزی رو تشخیص داد...
زیر چشمی نگاهش کردم...با ی لبخند مهربون نگاهم میکرد...جرئت کردمو سرمو بلند کردم...
آروم و زیر لبی جواب دادم...
من_اوهوم...فک کردم دعوام میکنی...
خندید و گفت...
آیدین_ن محیا من خیلی خوشحالم ک ت عشق رو تجربه کردی...ولی خب زیاد با ماجرای دوستیتون موافق نیستم...میدونی اگه بفهمن دوتا خانواده از عم میپاشه..؟؟؟
بازهم آروم اوهومی گفتم ک گفت...
آیدین_بیخیال فعلا و گفتی سینا اینارو نمیدونه...واسه همین دیشب اونطور رفتار کرده...
چشامو گرد کردم....
من_اگ میدونست ک الان اینجا نبودم...
خندید و گفت نترس سینا با من ....
ی نقشه برای رادوین خانتون دارم...
بعدم با ی نگاه شیطنت آمیز و لبخند بدجنس کنج لبش نگاهم کرد....
این نگاهو خوب میشناختم...منم شیطنت آمیز نگاهش کردم...و در اینطور مواقع ک منو آیدین دست ب یکی میکنیم ب قول مامان...

(خدا به داد اون بنده خدا ک سوژه ماست برسه)

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_50

امشب بابا کل خانوادشو دعوت کرده بود و مامانم آیدین و سینارو...
حالا الان دارین از فضولی دق میکنین که آیدین و سینا کی هستن؟؟؟
خب محض اطلاعتون آیدین و سینا پسرهای تنها خاله من ینی خاله سمیرا هستند...
آیدین 30 سالشه و سینا 27 سالشه...
از بچگی آیدین همیشه باهام مهربون بود و هوامو داشت...سینا هم همینطور...ولی اون بیشتر بهم سخت میگرفت...مثل دوتابرادر خوب...و از اونجایی که کل خانواده مادری من خوزستان زندگی میکنند...این دوتا بدون خبر اومدن...و من واسه همین حرص میخوردم...
حاظر و آماده تو اتاقم بودم ک یهو در اتاق باز شد و قبل از اینکه ببینم ک کی در و باز کرده یکی مث کوآلا ازم آویزون شده بود...
تا دو دقیقه کوآلاهه روم بود ک تازه ب خودم اومدم...
من_هههاااااننننن؟؟؟
دنیا_سلاممممممم!!!!
من_عنتر کمرم نصف شد....گمشو پایین...کی بت گفته لاغر شدی؟؟؟
دنیا_آقامون!!!
دنیا با پسر عموش نامزد بود خیلیم دوسش داشت...ولی خب فعلا ک ایشون خارج تشریف داشتن...
من_آقاتون زر زیاد میزنه....
دنیا_بیشور ب شوهرم توهین نکن...!
اداشو در اوردم....
من_"ب شوهرم توهین نکن"بمیر بابا!!!بیا بریم پایین!کیا اومدن؟؟؟
دنیا_ما و دایی احمدینا با پسرخاله هات...وووااایییی محیا!!!!!ولی این رادوین بد ب سینا نگاه میکنه ها....
با فکر نقشه امروز که با سینا و آیدین کشیده بودیم لبخند بدجنسی رو لبم نشست ک از چشم دنیا دور نموند و انقدر نق زد ک مجبور شدم همشو براش بگم...
بعد از تموم شدن حرفم دهن دنیا رسما باز بود...
خیلی خونسرد گفتم...
من_ببند کرمای دندونات از خواب بیدار شدن....
دهنشو بستو جدی گفت...
دنیا_محیااااااا!!!میدونی ک رادوین کله خره...
ریلکس شونه بالا انداختم...چون میدونستم با وجود خانواده ها و مخصوصا آیدین نمیتونه چیزی بم بگه...
از پله ها با دنیا پایین رفتم...
همون نگاه اول ک چشممو گردوندم مثل همیشه رنگ مشکی لباسش تک بود....
یه تیشرت آستین کوتاه و جذب مشکی...با جلیقه مشکی ک زیپشو باز گذاشته بود...
با زنجیر نقره ای ک جلوه سینشو بیشتر میکرد و برق میزد...با شلوار جین مشکی...
و اما کاملا بر عکس هم تیپ سینا بود...
سر تا پاش جز شلوارش سفید بود...اونم چون خوشش نمیومد مرد شلوار روشن بپوشه...
شلوار شیش جیب مشکی با تیشرت آستین کوتاه سفید و سویشرت سفید...
دیگه بقیرو ول کنین...
حق با دنیا بود داشتن با نگاهشون باهم دوئل میکردن....ترسیده بودم...ب خودم ک نمیتونم دروغ بگم...
رفتم پایین و بعد از احوال پرسیهای همیشگی با عمویینا و عمه آلایینا که تازه اومده بودن‌..رفتم سمت سینا و آیدین...رامتین و توی جمع ندیدم..‌.
اول با آیدین خیلی گرم برخورد کردم و خیلی راحت بغلش کردم...
البته همه اینا زیر نگاه های خیره ی رادوین صورت میگرفت...
با سینا هم خیلی گرم سلام احوال پرسی کردم...ولی ازش خجالت میکشیدم...تو نگاه اونم سرزنش موج میزد...
بعد از اینکه فهمید منو رادوین دوستیم دیگه باهاش برخورد نداشتم...چون آیدین اونروز از شرکت منو فرستاد خونه و خودش با سینا راجبش حرف زده بود...الانم ک 5 روز میگذشت و تازه دیده بودمش...
طبق نقشه بعد از اینکه همه سلام احوال پرسی کردن...
من روی مبل کنار سینا نشستم...دقیقا رو ب روی رادوینی ک با حرص و رگ بالا اومده نگاهم میکرد..و حرکت و حرف سینا با اینکه باعث شرمندگیم شد ولی از حرص خوردن رادوین و عصبانی تر شدنش لذت بردم...
سینا خم شد و در گوشم پچ زد...
سینا_خیلی دوستش داری؟؟؟؟
من_سیـ!!!!!
سینا_محیاااا??جواب من ی کلمه است...?!آره یا ن؟؟
پوفی کشیدم...در طی یک هفته جلوی سه نفر به عشق رادوین اعتراف کردم...
من_اوهوم ولی دعوام نکن...
لبخند ملیحشو دیدم...
سینا_بهت دروغ نمیگم...!?لحظه اول ک فهمیدم اگه پیشم بودی جات اون دنیا بود...آیدین جلومو گرفت...هر چند هنوزم ازت ناراحتم...
شرمنده نگاهمو از رادوین غضب آلود گرفتم و به چهره ی جذاب سینا خیره شدم...
پوست گندمی...چشمای کشیده و سبز...بینی متناسب با صورتش فک مربعی لب های قلوه ای و موهای خرمایی...
من_سینا من...!?
سینا مهربون پرید وسط حرفم...با همون لبخندی ک هر لحظه رادوینو کلافه تر میکرد گفت...
سینا_عشق من?!عزیز من?!خودت میدونی کارت اشتباهه...!?وظیفه منه که بهت گوشزد کنم...نمیگم همو دوس نداشته باشین یا عاشق هم نباشین...نه!!عشق ی موهبت الهیه و مت خوشحالم ک تجربش کردی...!!!ولی نباید با اینطور دوستی ها تو جاده خاکی ببرینش...
بعدم آروم بدون اینکه کسی بفهمه...البته جز رادوین ک میخ ما بود... گونمو بوسید...!?
دیگه ن اون چیزی گفت ن من....
برگشتم و بدون توجه ب نگاه های رادوین و مونسی ک تو بغلش عشوه میومد به صحبت های عمو گوش دادم...هرچند از درون خون خونمو میخورد...
یکم صحبت کردن که عمو یهو خیلی بلند و رسا اعلام کرد...
_خانومای عزیز لطفا گوش کنید...
همه خانوما ساکت شدن و نگاهشون سمت عمو برگشت...
عمو برگشت سمت بابا و گفت...
عمو_ب

ا اجازه خان داداش...!?
بابا_این حرفا چیه احمد...صاحب اختیارین...!?
عمو_خب راستش امشب خیلی خوشحال شدم ک اینجا دور هم جمع شدیم...و کار ما راحت تر شد...
اولش دلم میخواست رسما خدمت برسم..ولی دیدم دست دست کنیم ممکنه یکی زودتر از ما اقدام کنه..
زیر چشمی نگاهی به رادوین انداختم ک خونسرد ب باباش نگاه میکرد...
عمو ادامه داد....
عمو_اینکه گفتم همین امشب اقدام کنمو...دخترت محیارو برای رادوین خواستگاری کنم....???!!!

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_51

صدای داد منو سینا یکی شد...
_چییییییی؟؟؟؟؟؟؟
عمو ک از صدای بلند ما جا خورده بود برگشت و با چشمای گرد شده ب ما زل زد...
بابا تشر گونه گفت...
بابا_محیا!؟؟
هنوز تو شوک بودم....ینی چییی؟؟؟؟؟من با رادوین؟؟؟ازدواج؟؟؟؟خدایی من فقط تا حد اعتراف رادوین جلو رفته بودم...با نگرانی برگشتم سمت سینا و نگاهش کردم...
صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود...
دستمو رو دست مشت شدش گذاشتم...
با نگرانی زمزمه کردم...
من_سینا!!!
سینا بی توجه ب حرف من با عصبانیت پوزخندی زد...
سینا_من مخالفم...
رادوین متقابلا پورخندی زد ک صداش سکوت سالنو شکست و همه ب سمتش برگشتن...
دست ب سینه با همون پوزخند ب مبل تکیه داد و گفت...
رادوین_احساس میکنم در این زمینه نظر خود محیا و خانوادش مهمه..
بعدم با نگاه تمسخر آمیزی ادامه داد...
رادوین_و شما فکر نمیکنم کاره ای....
سینا هم با پوزخند حرفشو قطع کرد...
سینا_فک کنم اشتباه ب عرضتون رسوندن همه میدونن من همه کاره محیام...
دوتاشون با خشم ب هم خیره شده بودنو با نگاهشون دوئل میکردن...انگار با هر حرف ب قصد کشت همدیگرو زمین میزدن...
عمو خیلی جدی رو بهشون گفت..
_پسرا بسه.!
بابا رو کرد سمت عمو...
بابا_راستیتش من مشکلی ندارم و میدونم که مستانه هم راضی ب این وصلته...اما نظر ماهان و صد البته خود محیا هم مهمه..بنظرم بهتره با هم صحبتاشونو بکنن..
بعدم برگشت سمت مامان...
بابا_نظرت چیه مستانه؟؟
مامان شونه ای بالا انداخت و گفت...
مامان_من مشکلی ندارم ولی ماهان هم باید باشه...صبر کنید تا ماهان بیاد...
بابا هم سری تکون داد و با عمو مشغول بحث قبلی شدن...بقیه هم رفتن سراغ ادامه حرفاشون...
من هنوز تو بهت بودم...ینی چیی؟؟؟رادوین ک منو دوست نداشت‌...اون ک میخواست آتنا رو عقد کنه...ی هفته سراغم و نگرفت و اونروز ت بیمارستانم درست جوابم ر نداد...
با تکون دادن دستی ی ب خودم اومدم...
سینا با نگرانی دستشو جلوی صورتم تکون میداد...این همه مدت ب رادوین خیره بودم...اونهم با خیرگی ب من نگاه میکردم...تحمل نگاهشو نداشتم...واقعا دوستم داشت؟؟؟واقعا اندازه من عاشق بود...پوزخندی ر لبم نشست...محیااااا ب خودت بیا...اون تو رو مجبور کرد‌.‌..مجبور ب دوستی با عکس بوسه ای ک حتی من دخالتی داخلش نداشتم...ته قلبم خالی شد...نکنه از عکسا سواستفاده کنه؟؟؟نکنه محبور ب ازدواجم کنه...توی دوران دوستیمون هیچوقت بهم نگفت دوستم داره...همیشه من میگفتم ولی اون...بازهم ب خودم پوزخندی زدم...منو عاشق خودش کرد و از جسمم سواستفاده کرد..درسته رابطمون فقط در حد بوسه بود....ولی مگه ب این سواستفاده نمیگن...دارم روانی میشم...اگ دوباره با عکسا تهدیدم کنه نمیتونم ن از آیدین ن از سینا کمک بخوام...برم بهشون چی بگم؟؟؟بگم داشت منو میبوسید من چیزی نگفتم...بگم حساب بوسه هامون از دستم در رفته...نه خدا..دیگه نمیکشم!!!
نگاهمو ب سختی ازش گرفتم و برگشتم سمت سینا ک صدام میزد...
سینا_محیاااا!!!کجایییی؟؟؟

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_52

من_بلهههه؟؟؟
سینا_میگم کجایی؟؟؟
چشم غره ای بهش میرم...هنو دلم شور میزنه...
من_قبرستون...
اخماش رفت تو همو غرید..
سینا_اونجا جای اون عوضیه ن ت...
نگران نگاهش میکنم ک چپ چپ نگام میکنه ادامه میده...
سینا_عصابم خورده سایلنت باش...
اخم کردم..
من_بی اتیکت...بی شخصیت..بیشور..
همون لحظه زنگ در و زدن...
ته قلبم از استرس رخت میشستن....
چنگی ب بازوی سینا میزنم ک چیزیم ت دستم نمیاد..(بس کههههه بچم خوش هیکله و عضله داره?...)...
خداااا واایییی!!!!نفس در و باز کرد...ماهان و رویا و مروارید...
مروارید اومد سمتم و پرید ت بغلم...
مروارید_سلااااام عمه جونممممم!
لبخند زورکی بهش میزنم..
من_سلام عشق عمه...
با رویا هم دست دادم و بغلش کردم...
بعدشم ماهان...چنان با عجز بهش نگاه کردم ک ابروش بالا پرید؟؟؟
وقتی همه نشستن عمو همون حرفارو برای ماهان ک هر لحظه ابروهاش بالاتر میرفت تکرار کرد و اضافه کرد...
عمو_مادر و پدرت مشکلی نداشتن منتظر ت بودیم ک بیای ک ببینیم نظر ت چیه...
ماهان برگشت سمت منو گفت...
ماهان_محیا هر تصمیمی بگیره من خودم تا آخرش حمایتش میکنم...
عمو_پس موافقین ک برن با هم دیگه صحبت کنن...؟؟؟
نگاه کلی ب جمع انداختم...هر کی ی حالی داشت...
ماهان با حالت خاصی نگاهم میکرد..سینا حرص میخورد و زیر لب با حرص چیزی میگفت..آرتین و آیدینم با ابروهای بالا رفته و دنیا هم با نگرانی بهم خیره بود...مونس با نفرت و بقیه هم با مهربونی نگاهم میکردن‌...
نگاهمو ب رادوین دوختم...حالت نگاهش خاص بود...
بابا سری تکون میده...
بابا_برین داخل باغ با هم صحبت کنید...
رادوین بلند شد و با اجازه ای گفت...
با استرس نگاهی ب دنیا و آیدین و سینا میندازم...بلند میشم و با اجازه ای زیر لب زمزمه میکنم و پشت سرش راه میافتم...
باغ خونه عمه آلا خیلی بزرگه...پشت خونه ی آلاچیق خانوادگی هست و رو ب روی آلاچیق حوض خیلی کوچیکی پر از ماهی قرمز هستش... و دور تا دورش پر از درختچه هست...
رادوین روی صندلی های آلاچیق نشست...
منم رو ب روش نشستم...
از توی صورتش نمیشد فهمید چ حالی داره...
رادوین_خب؟؟؟
و همین خب گفتنش باعث شد چشمه اشکم بجوشه...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_53

یهو زدم زیر گریه...خودمم نمیدونستم چرا...
ولی دلم شور میزد...دلم نمیخواست هیچوقت تا این حد تحقیر بشم..
رادوین با چشمای گرد نگاهم میکرد...
پاهامو گذاشتم روی صندلی آلاچیقو زانوهامو بغل کردم...سرمو گذاشتم روی پاهامو هق هق کردم...
تا خواستم چیزی بگم با خشونت توی بغل کسی فرو رفتم...
سرمو آوررم بالا و ب چشماش خیره شدم..دستمو روی سینش گذاشتم و پیرهنشو داخل دستم مشت کردم...
چشمای خوشرنگش...چشمای مشکیش طوفانی بود...طوفانی و طوفانی...
سرمو گذاشتم روی سینش و دوباره گریه کردم...خودمم نمیدونستم چرا گریه میکنم؟؟؟رادوین منو محکم تر ت بغلش فشار داد...دستمو محکم دورش حلقه کردم...بوی عطر تند و خوشبوش برام بهترین آرامبخش بود...
شالم افتاده بود..سرشو آورد کنار گوشم و بوسه ای روی لاله گوشم زد...صداش کنار گوشم بلند شد...
نفسم رفت...هنوز جملشو کامل متوجه نشده بودم ک گفت...
رادوین_دلیل این اشکا حتی اگ خودم باشم تقاصش مرگه...محیا ی چیزی ر میخوام بهت بگم...من واقعن میخوام باهات ازدواج کنم..!!!از تو خوشم میاد...نمیدونم از کی؟؟واقعا نمیدونم!!شاید اون روزی ک من و مونسو خفت کردی!شاید اون روزی ک داخل آب بغلت کردم...!شاید وقتی دندونات از سرما بهم میخورد و ت مثل هیچکدوم از دخترا هیچ انتظاری از من نداشتی...!!شاید وقتی ک از نفس حمایت کردی..!!شاید وقتی ک در تمام مدت دوستیمون ن کادو ن هدیه و ن هیچ چیز دیگه ای ر ازم طلب نکردی!!!این ینی اینکه ت منو واسه پول نمیخواستی...اینکه خودت بودی و رو بازی میکردی...
نمیدونم از کی؟؟؟واقعا نمیدونم....
اینم انکار نمیکنم ک اولش برای سرگرمی میخواستم باهات دوست بشم...
ولی واقعا نمیفهمم از کی این حسو دارم...ولی حس شیرینیه..میخوام بهش اعتماد کنم...
محیا کمکم میکنی؟؟؟؟؟میخوام مال من باشی...من همیشه خود خواه بودم..و چیزایی ک دوست داشتم ر مال خودم میدونستم....
بعد با شیطنت ادامه داد..
رادوین_حالا مال من میشی یا با عکسا و تهدید اقدام کنم...
چشمام ستاره بارون شده بود و این و هر کسی ک میدید میفهمید...باورم نمیشد...ینی واقعا از من خوشش میاد...؟؟؟میخواد خانوم خونش بشم؟؟؟واااییی خدااااا؟!مثل ی رویا میمونه...
رادوین سرمو از روی سینش جدا کرد...ت تمام مدتی ک صحبت میکرد دستاش نوازش وار توی موهامو روی کمرم میچرخیدن...
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو ب سمت خودش کشید...ک باعث شد دستام دوباره روی سینه پهنش بشینه...
سرشو اورد نزدیک صورتم...تمام اجزای صورتمون مماس همدیگه بود...مخصوصا لب هامون...به چشمام خیره شد... طاقت نگاه خیرشو نداشتم...تا خواستم سرمو برگردونم چونمو گرفت و نذاشت...با اون دستش کمرمو محکم تر فشار داد و گفت...
رادوین_محیا!؟خانوم خونم میشی؟؟؟؟
بهت زده بهش خیره شده بودم...لب هام مثل ماهی باز و بسته میشد ولی صدایی ازش خارج نمیشد...
دستشو از چونم جدا کرد و دوباره دور کمرم حلقه کرد...باشیطنت نگاهی ب لبام و بعدم ب چشمام کرد...
سرخ شدم از خجالت و چشمامو بستم...انگار ک دفعه اولمونه...
زیر لبی با صدای آرومی گفتم...
من_آره!!!
صدای قهقهه بلندش توی باغ پیچید.‌‌..سرشو پرت کرده بود عقب و با صدای بلند و سرخوش قهقهه میزد...بعد از اینکه خندش قطع شد دوباره گفت...
رادوین_الان باید تنبیه بشی...
چشمام گرد شد...
من_تنبیه؟؟؟؟
رادوین_آره...چون اولن من خوشم نمیاد خانومم نگاهشو ازم بگیره...
اینو ک گفت ریز خندیدم ک سرشو داخل گردنم برد و بوسه ای روش زد...چشمامو از لذت بستم...
سرشو بیرون اورد و ادامه داد...
رادوین_ثانیا در برابر من نباید خجالت بکشی...
بعدم سرشو جلو تر اورد و لب هاش و مماس لب هام کرد...
زمزمه وار و خیره ب لب هام ادامه داد...
رادوین_ثانیا جز من ب هیچ مردی اینطوری خیره نمیشی...
سرشو اورد جلو تر و فاصله بین لب هامون ر پر کرد...

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_54

لباش ک روی لبام نشست کل وجودم گرم شد...بوسه های ریز و سریع روی لبم میزد و دستش توی موهام نوازشگر میچرخید...
ب خودم جرئت دادم و پیرهنشو ک توی دستم بود و بیشتر تو مشتم فشار دادم و کشیدمش سمت خودم...
تکیه ام داد ب ستون آلاچیق و لباش رو از روی لبام برداشت...
سرشو توی گردنم فرو کرد...بوسه ای روی گردنم زد...دستم هنوز روی سینش بود...
بعد از اینکه گردنم ر هم سیر بوسید ازم جدا شد...
پیشونیشو ب پیشونیم چسبوند...هر دومون نفس نفس میزدیم و چشمامون بسته بود...
منو کشید ت بغلش و گفت...
رادوین_بهت قول میدم تا تهش باهاتم...همیشه پشتتم...!!!
لبخندی ر لبم نشست...
منو از خودش جدا کرد و دستمو توی دستش قفل کرد...
رادوین_بریم ک تا حالا هم دیر کردیم...
لبخندی بهش زدم که متقابلا با لبخند محوی جوابمو داد..‌
وارد سالن ک شدیم قبل از اینکه کسی متوجه ما بشه دستمو از دستش بیرون کشیدم...
اما ماهان دید و برام ابرو الا انداخت...لپام گل انداخت و سرم و انداختم پایین‌..
انگار رادوینم فهمید ک خندش گرفت و دستاشو توی جیبش گذاشت و نیشخندی زد...
صدای عمو امید بلند شد...
عمو امید_دخترم دهنمونو شیرین کنیم؟؟؟
وااایییی خدددااااا...!!!!چرا هوا گرمهههههه؟؟؟؟چرا من جواب نمیدممممم؟؟؟؟چرا زبونم قفل شده....
من_اممم...راستش...اوممممم..خب....
یهو آرتین حرصی گفت...
آرتین_مرض!!!!خب بگو دیگه...
یهو موقعیتم یادم رفت..یادم رفت الان باید خجالت بکشم...یادم رفت ک الان من مثلا باس حیا کنم...
سرمو اوردم بالا و دستامو زدم ب کمرم و متقابلا با حرص گفتم...
من_نترس تهش شام عروسی ر میخوری...
آرتین بهت زده نگام کرد ک همه از خنده پوکیدن...رادوینم ک خودشو کنترل کرده بود دیگه آزادانه داشت میخندید...اووووفففف خدا سوتی ا این بدتررررر؟؟؟؟؟یا خدااااا!!!!
بابا با خنده اشاره زد ک نزدیک بریم...
با سر پایین افتاده رفتم سمتش ک....

ادامه دارد...

#LamsCheshmanYar
#part_54

لباش ک روی لبام نشست کل وجودم گرم شد...بوسه های ریز و سریع روی لبم میزد و دستش توی موهام نوازشگر میچرخید...
ب خودم جرئت دادم و پیرهنشو ک توی دستم بود و بیشتر تو مشتم فشار دادم و کشیدمش سمت خودم...
تکیه ام داد ب ستون آلاچیق و لباش رو از روی لبام برداشت...
سرشو توی گردنم فرو کرد...بوسه ای روی گردنم زد...دستم هنوز روی سینش بود...
بعد از اینکه گردنم ر هم سیر بوسید ازم جدا شد...
پیشونیشو ب پیشونیم چسبوند...هر دومون نفس نفس میزدیم و چشمامون بسته بود...
منو کشید ت بغلش و گفت...
رادوین_بهت قول میدم تا تهش باهاتم...همیشه پشتتم...!!!
لبخندی ر لبم نشست...
منو از خودش جدا کرد و دستمو توی دستش قفل کرد...
رادوین_بریم ک تا حالا هم دیر کردیم...
لبخندی بهش زدم که متقابلا با لبخند محوی جوابمو داد..‌
وارد سالن ک شدیم قبل از اینکه کسی متوجه ما بشه دستمو از دستش بیرون کشیدم...
اما ماهان دید و برام ابرو الا انداخت...لپام گل انداخت و سرم و انداختم پایین‌..
انگار رادوینم فهمید ک خندش گرفت و دستاشو توی جیبش گذاشت و نیشخندی زد...
صدای عمو امید بلند شد...
عمو امید_دخترم دهنمونو شیرین کنیم؟؟؟
وااایییی خدددااااا...!!!!چرا هوا گرمهههههه؟؟؟؟چرا من جواب نمیدممممم؟؟؟؟چرا زبونم قفل شده....
من_اممم...راستش...اوممممم..خب....
یهو آرتین حرصی گفت...
آرتین_مرض!!!!خب بگو دیگه...
یهو موقعیتم یادم رفت..یادم رفت الان باید خجالت بکشم...یادم رفت ک الان من مثلا باس حیا کنم...
سرمو اوردم بالا و دستامو زدم ب کمرم و متقابلا با حرص گفتم...
من_نترس تهش شام عروسی ر میخوری...
آرتین بهت زده نگام کرد ک همه از خنده پوکیدن...رادوینم ک خودشو کنترل کرده بود دیگه آزادانه داشت میخندید...اووووفففف خدا سوتی ا این بدتررررر؟؟؟؟؟یا خدااااا!!!!
بابا با خنده اشاره زد ک نزدیک بریم...
با سر پایین افتاده رفتم سمتش ک....

ادامه دارد...

?⃟❄️LamsCheshmanYar
#⃟part_55

رفتم سمت بابا و کنارش نشستم...
بقیه هم داشتن ب رادوین تبریک میگفتن...
بابا_محیا بابا...!از انتخابت مطمئنی؟؟؟؟
من_وا بابا؟؟؟چرا مطمئن نباشم؟؟؟
بابا غش غش خندید...
بابا_معمولن در اینطور مواقع خجالت میکشن...
نیشمو باز کردم...
من_خجالت واسه چی؟؟؟
بابا تک خنده ای زد و گفت...
بابا_الحق ک بچه خودمی...خب نگفتی؟؟مطمئنی؟؟
سرمو انداختم پایین و با انگشتای دستم بازی کردم...در همون حالت جواب دادم...
من_ن بابا...بنظرم رادوین تنها پسریه ک میشه بهش تکیه کرد...
بابا موشکافانه نگاهم کرد...
بابا_دوسش داری؟؟؟؟
چشمام گرد شد...سرمو انداختم پایین و زیر چشمی ب بابام نگاه کردم ک دیدم با ی لبخند شیطون ابرو بالا انداخته و ب جایی خیره شده...
سرمو بلند کردم و مسیر نگاهشو گرفتم و رسیدم ب نگاه خیره رادوین ک روم زوم بود...
وقتی دید نگاهش میکنم لبخند محوی روی لبش نشست...منم لبخندی زدم و بهش خیره شدم...
بابا_اهم...اهم...!بابا جان!؟خوردی پسر مردمو??
واییی خداااا!!!گاف دادم....!؟این سری واقعا خجالت کشیدم و سرمو انداختم ت یقم...
بابا با خنده سری ب نشونه تاسف تکون داد و گفت...
بابا_عجب!!!جوونم جوونای قدیم...البته بجز خودم...
با خنده ب بابام نگاه کردم ک شونه بالا انداخت...
همون لحظه عمو صدام زد و گفت...
زن عمو_محیا جان؟؟؟
برگشتم سمت زن عمو..
من_جان؟؟؟
لبخندی زد...
زن عمو_جونت سلامت دخترم...!ما با پدرت هم صحبت کردیم...قرار شد الان حلقه رو دستت کنیم...ک هم خیال این پسر من راحت بشه...هم سر من از دست تق نقاش یکم استراحت کنه...
عمو حرف زن عمو رو ادامه داد...
عمو_الان هم امید بینتون ی صیغه محرمیت برای راحتی خودتون میخونه...
سری تکون دادم...
زن عمو از کنار رادوین بلند شد و من کنارش نشستم...
زیر لب زمزمشو شنیدم و گر گرفتم...
رادوین_تا چن دیقه دیگه مال من میشی...مال خود خود من...Smile
بعد هم دست ب سینه نشستو نفسشو فوت کرد بیرون...
حس خیلی خوبی داشتم....اینکه رسما و شرعا مال رادوین باشم...اینکه حامی من باشه..اینکه دیگه داخل خلوتامون ترس از دست دادنشو ندارم...
با اینکه ی صیغه محرمیت سادست ولی بازم نشون میده رادوین مال منه...
نگاه کلی ب جمع انداختم بزرگترا شاد بودن همشون لبخند ر لب داشتن...سینا و آرتین با ذوق و نیش باز نگاهم میکردن...آیدین با شیطنت..ماهان با تحسین...و مونسم با حرص نگاهم میکرد...
دنیا و نفس و رویا هم چشماشون قلب قلبی بود....??
دستم گرم شد...نگاهی ب دستم انداختم ک توی دست بزرگ و گرم رادوین گم شده بود...Smile
نگاهش کردم..ب روم لبخندی زد و گفت...
رادوین_مال من میشی؟
اینو آروم‌گفت...ولی بخاطر سکوت مطلقی ک حاکم بود همه شنیدن و خندیدن...
سرخ شدمو سرمو پایین انداختم...
من_با اجازه پدرم و بزرگترای جمع.....
تا خواستم بله رو بگم...؟

ادامه دارد...

* ╔═══?•❄️°?.?.?°❄️•?═══╗ *

ஜ✟?✟ஜ #?????_??? ஜ✟?✟ஜ
✟─?─『 #??????????????? 』─?─✟

* ╚═══?•❄️°?.?.?°❄️•?═══╝ *
دست کم ده پله بالایی تو واسم از همهSmile
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان لَمسِ چّشمآن یآر - Asal_ap - 18-08-2020، 23:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان