11-09-2020، 13:51
صبح روز بعد
ادوارد:اون خانوم رو دوباره بیارین به این اتاق.
دینا:چی از جون من میخواین.
ادوارد:یک مشت حقیقت.
دینا:چه حقیقتی؟
ادوارد:امید وارم که اون کاغذ رو ر کرده باشی.
دینا:شما عوضی ها دنبال چهچیزی هستین؟
امروز رفتارم نسبت به اون عوض شده بود.
بلند شدم و یک چک خوابودم روی گوشش.
ادوارد:تو میدونی که نباید جلوی یک فرشته ای که هر وقت ممکنه تو رو بکشه چرت و پرت بگی.
دینا:من هیچ چیزی رو نمیدونم.
ادوارد:همه همینو میگن!هزار نفر هزار نفر از اون ور دنیا میاریم اینجا که حقیقت بفهمیم ولی به جاش فوحش میخوریم و مجبور میشیم اون صورت کثافتشون رو له کنیم!
دینا:چی از جون من میخواین؟
ادوارد:تا وقتی که چیزی نگفتی جونت بی ارزشه.
ادوارد:اون خانوم رو دوباره بیارین به این اتاق.
دینا:چی از جون من میخواین.
ادوارد:یک مشت حقیقت.
دینا:چه حقیقتی؟
ادوارد:امید وارم که اون کاغذ رو ر کرده باشی.
دینا:شما عوضی ها دنبال چهچیزی هستین؟
امروز رفتارم نسبت به اون عوض شده بود.
بلند شدم و یک چک خوابودم روی گوشش.
ادوارد:تو میدونی که نباید جلوی یک فرشته ای که هر وقت ممکنه تو رو بکشه چرت و پرت بگی.
دینا:من هیچ چیزی رو نمیدونم.
ادوارد:همه همینو میگن!هزار نفر هزار نفر از اون ور دنیا میاریم اینجا که حقیقت بفهمیم ولی به جاش فوحش میخوریم و مجبور میشیم اون صورت کثافتشون رو له کنیم!
دینا:چی از جون من میخواین؟
ادوارد:تا وقتی که چیزی نگفتی جونت بی ارزشه.