صدای باد در خانه می پیچد و من درست مثل همان کودک ۴ ساله بی قراری میکنم
این صدا قدرت عجیبی دارد در بر هم زدن آرامش من
مرا به عمق کابوس هایم می برد و در میان ترس هایم رها میکند
همان زمانی که من بودم و کلبه ای ویرانه در دل جنگل تاریک روزگار.....
آن روزها مامن من آغوش مردانه ی پدر بزرگ بود و دستان نوازشگری که حمایتش را به یادم می آورد
و امروز یاد آن، حسرتی است بر لحظه هایم
آن روزها قوی تر بودم و این روزها با ادعای بزرگی اما ضعیف ترم....
صدای باد در گوشم می پیچد
آهنگی از خاطره ها می خواند و اشک های من بر این دردهای بی درمان فرو می ریزد
صدای باد همه ی رویاهایم را میگیرد و من می نویسم
از همه ی واژه هایی که در ذهنم می گذرد
ترس....کابوس....رهایی....سیاهپوش....مردی که می رود....کلبه ای که....
باد می آید و من می نویسم:
تنهایم....
و فقط برای چند ثانیه ای با باد هم صدا می شوم که
تنهایی امن ترین حکایت دنیاست
اما چه کنم که ناله های باد از نجواهای منطقی من قوی تر است.....
نشسته ام پشت میز
شاید این طلسم بشکند و کلامی .... قدمی.... برای آینده ای نه چندان دور....
نشسته ام پشت میز اما زهی خیال باطل از کلمه ای....
چه اهمیتی دارد که فرصتی نمانده و کار بسیار و ....
نشسته ام و باز...
گل رز خشکیده روی میز و حصار پاپیون دورش بدجور نبودنش را به رخ لحظه هایم می کشد
به خاطر می آورم آن شب زیبا را
شبی که عید بود و عید روزهای ما
و عیدی اش که بر جای جای قلبم حک شد
گلی که اثبات حضور و مهربانیش است برای لحظاتی که باور نمی کنم روزی در آن اوج بودیم....
نشسته ام و غرق می شم در افکارم...
به خود که می آیم صورتم خیس است و کاغذ پیش رویم سیاه....
پر از اسم های اوست که جای جای صفحه را گرفته
و خطی که روی هر کدام کشیده شد تا رفتنش را به خاطر بیاورم
اشک هایم را پاک می کنم و به سوال همیشگی می رسم
پاسخ شکستن عهد چه می تواند باشد؟
وفاداری بر عشق؟ یا شکایت از عشق؟؟؟
رسم عشق این نیست....
باز هم ادامه دهم؟
نمیدانم..... نمیدانم....
نشسته ام پشت میز و تنها به کلمات پیش رو می نگرم....
من....تنها می مانم.... بی او....
تاوان عشق ساده نیست....
این صدا قدرت عجیبی دارد در بر هم زدن آرامش من
مرا به عمق کابوس هایم می برد و در میان ترس هایم رها میکند
همان زمانی که من بودم و کلبه ای ویرانه در دل جنگل تاریک روزگار.....
آن روزها مامن من آغوش مردانه ی پدر بزرگ بود و دستان نوازشگری که حمایتش را به یادم می آورد
و امروز یاد آن، حسرتی است بر لحظه هایم
آن روزها قوی تر بودم و این روزها با ادعای بزرگی اما ضعیف ترم....
صدای باد در گوشم می پیچد
آهنگی از خاطره ها می خواند و اشک های من بر این دردهای بی درمان فرو می ریزد
صدای باد همه ی رویاهایم را میگیرد و من می نویسم
از همه ی واژه هایی که در ذهنم می گذرد
ترس....کابوس....رهایی....سیاهپوش....مردی که می رود....کلبه ای که....
باد می آید و من می نویسم:
تنهایم....
و فقط برای چند ثانیه ای با باد هم صدا می شوم که
تنهایی امن ترین حکایت دنیاست
اما چه کنم که ناله های باد از نجواهای منطقی من قوی تر است.....
نشسته ام پشت میز
شاید این طلسم بشکند و کلامی .... قدمی.... برای آینده ای نه چندان دور....
نشسته ام پشت میز اما زهی خیال باطل از کلمه ای....
چه اهمیتی دارد که فرصتی نمانده و کار بسیار و ....
نشسته ام و باز...
گل رز خشکیده روی میز و حصار پاپیون دورش بدجور نبودنش را به رخ لحظه هایم می کشد
به خاطر می آورم آن شب زیبا را
شبی که عید بود و عید روزهای ما
و عیدی اش که بر جای جای قلبم حک شد
گلی که اثبات حضور و مهربانیش است برای لحظاتی که باور نمی کنم روزی در آن اوج بودیم....
نشسته ام و غرق می شم در افکارم...
به خود که می آیم صورتم خیس است و کاغذ پیش رویم سیاه....
پر از اسم های اوست که جای جای صفحه را گرفته
و خطی که روی هر کدام کشیده شد تا رفتنش را به خاطر بیاورم
اشک هایم را پاک می کنم و به سوال همیشگی می رسم
پاسخ شکستن عهد چه می تواند باشد؟
وفاداری بر عشق؟ یا شکایت از عشق؟؟؟
رسم عشق این نیست....
باز هم ادامه دهم؟
نمیدانم..... نمیدانم....
نشسته ام پشت میز و تنها به کلمات پیش رو می نگرم....
من....تنها می مانم.... بی او....
تاوان عشق ساده نیست....