04-12-2012، 15:57
دلم رو میسپارم به نوای غمگینش و چشمامو می بندم
می بینمت....درست با همون نگاه خداحافظی لحظه ی آخر
وقتی بر میگشتم و نگاهت می کردم و هنوز ایستاده بودی
وقتی بی خبر از فرداهای رو به رو میدونستم رفتنت همیشگیه
وقتی دلم پر می زد سمتت و پاهام منو می کشوند سمت خونه
و فرداش...
و فرداهاش...
همه ی حرمتا روز به روز....لحظه به لحظه .... قدم به قدم....شکست
ما با دست خودمون تمام رویاها رو به باد سپردیم
و من....
آه....خدا.... چه تجربه ای بود....
این روزها
میخوام باهات حرف بزنم
می خوام به یادت بیارم
اما دستام خالی تر از اونه که بتونه سمتت بیاد
شونه هام لرزون تر از اونه که بخواد بهش تکیه کنی
و تو....
که با حضور من تنها بودی و با رفتنم تنهایی هات تمام شد
و تو....
که هرگز نفهمیدی چرا من شکستم....
دارم میرم
از دیار تو
دارم میرم از این راه به بیراهه ی بی تو بودن
بی حرف....حتی بی خداحافظی
میرم تا روزی بیش از این مدیون عصبانیتت نشم
میرم تا روزی زیر سنگینی سکوتت اشک نریزم
هر چند....
مدتهاست که رفتم....
این روزها نوید آغازی تازه است
شاید برای من شاید برای دلم
دل به خدا سپردم
و ایمانم میگه بهتر از این نمیشه
دوستم واسم نوشت:همیشه پایان ها شیرینن....اگر دیدی شیرین نبود بدون پایان نیست!
شاید این تلخی ها پایان ما نبود...
شاید روزی جایی قصه ی ما دوباره صفحه ی تازه ای رو میبینه
گرچه....مطمئنم اون روز دیره....دیر
دلم....
یه حس....
یه انتظار....
آینده؟؟؟
نمیدونم!!!!
می بینمت....درست با همون نگاه خداحافظی لحظه ی آخر
وقتی بر میگشتم و نگاهت می کردم و هنوز ایستاده بودی
وقتی بی خبر از فرداهای رو به رو میدونستم رفتنت همیشگیه
وقتی دلم پر می زد سمتت و پاهام منو می کشوند سمت خونه
و فرداش...
و فرداهاش...
همه ی حرمتا روز به روز....لحظه به لحظه .... قدم به قدم....شکست
ما با دست خودمون تمام رویاها رو به باد سپردیم
و من....
آه....خدا.... چه تجربه ای بود....
این روزها
میخوام باهات حرف بزنم
می خوام به یادت بیارم
اما دستام خالی تر از اونه که بتونه سمتت بیاد
شونه هام لرزون تر از اونه که بخواد بهش تکیه کنی
و تو....
که با حضور من تنها بودی و با رفتنم تنهایی هات تمام شد
و تو....
که هرگز نفهمیدی چرا من شکستم....
دارم میرم
از دیار تو
دارم میرم از این راه به بیراهه ی بی تو بودن
بی حرف....حتی بی خداحافظی
میرم تا روزی بیش از این مدیون عصبانیتت نشم
میرم تا روزی زیر سنگینی سکوتت اشک نریزم
هر چند....
مدتهاست که رفتم....
این روزها نوید آغازی تازه است
شاید برای من شاید برای دلم
دل به خدا سپردم
و ایمانم میگه بهتر از این نمیشه
دوستم واسم نوشت:همیشه پایان ها شیرینن....اگر دیدی شیرین نبود بدون پایان نیست!
شاید این تلخی ها پایان ما نبود...
شاید روزی جایی قصه ی ما دوباره صفحه ی تازه ای رو میبینه
گرچه....مطمئنم اون روز دیره....دیر
دلم....
یه حس....
یه انتظار....
آینده؟؟؟
نمیدونم!!!!