شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی
تو را با لهجه گلهای نبلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن ان چشمان
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را
به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم
و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا ؟ تا کی ؟برای چه
ولی رفتی.....
و بعد رفتنت باران چه معصومانه میبارید
وقتي به چهره اش نگاهم افتاد:
از ياد رفت آرام و قرار دلم،
گشتم مست وشيدا از عشوه نازش،
تنها ماند نفس در سينهام،
نقش رويش كنده شد در خاطرم،
گشت مهتاب محفل شبهاي تارم،
همدمم شد واژههاي اسمش،
هر روز صبر و قرار ديدنش
تنگ تر ميشود اما،
اما باقي بود فاصلهها همچنان،
احساس ميكردم ميتواند
در فصل خزان زدهام شكوفهي باشد،
ميتوانم نثار دستانش كنم اشكهايم، را
مي سوختم در آتش عشقش
و سپري ميشود روزها
براي باهم بودن بهانهي نبود
سايه وجودش تكهگاه
وآرامبخشي براي قلبم بود
نبض عشق به پاكي بود
تاريكيهاي زندگي
با ياد او روشن ميشد
و عشق در پسابهاي
جاري در عروقم ميجوشيد .
لبريز از حس به بودن بود چشمهايش
و سرشار از رازها
رمزها
زيستن،
دوستش ميداشتم
كنايهها زياد نبود اما
ميسوزاند جگر را،
حال و هواي گريه بود
آه كه روحم سبك ميشد
در انتظار او بودند کرکسان
پس بايد چارهاي انديشيد
بايد شكسته می شد
سكوت ، فاصله
و بعد . . .
شكسته شد فاصله،
از نزديك چشمهايم
نظارهگر ناز چشمهايش شد
باز ايستاد قلبم از تپش
شكسته شد تلسم
و جاري بر زبانم
واژه واژه اسمش
و جملاتي چند
و قرار دیدن دوباره
ازلحظه :
بهترين لحظه خوش زندگي
رسيدن به اوج بينهايت .
به اوج مرگ ميكشيد
وسوسه چشمهاي زيبايش مرا
و شمارش لحظهها
براي رسيدن روز موعود
و بعد . . .
فاش كردم راز سينه ام را براي او
اما
همه لحظهها ناگه از
پيش چشمهايم گذشت
ديگر تنهاي تنها
گم شدم در كوير
در وسعت شب .
محال ديدم تمام آرزوهايم را،
شكست قلب كالم،
يخ بست باغ خزان زدهام،
سرماي عشقي پر پر شده
خرد كرد تمام استخوانهايم را،
در گلو شكست
اشكهايم به بغض،
آه خداي من
ديگر خسته شدم از رنگ آبي
ديگر دوست ندارم آسمان را
دريا را موجهاي خروشان را
آه مثل اينكه
خواب بودم در اين مدت،
شبها تاريك تاريك
و بيهدف ميگذشت روزها
تنم خسته و رنجور
تاروپود تنم را پوساند عشق
مانند گل سرخ كه بي عشق مانده
پژمردم و برگ برگ شده
به سوي باد روان شدم
سايهگاه شبهاي تنهاييام
را از دست دادم
و او بدون هيچ تمركزي
مرا به سادگي
در دل شب دلواپسيها
در آن خيابان خالي
در كوچه پس كوچههاي خيال
در ريزش باران تنها گذاشت
با حس زيبايش
شكست بلور غرورم را
و فقط خاطراتش و اسمش ،
را تنها بت معبد عشق
نهاد بر قلبم و رفت.
تو را با لهجه گلهای نبلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت بودن باغ قشنگ ارزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های ابی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ ابی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم سرگردان و حیران چشمانیست رویایی
و من تنها برای دیدن ان چشمان
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشم هایم را
به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمیدانم چرا رفتی؟ نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم
و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا ؟ تا کی ؟برای چه
ولی رفتی.....
و بعد رفتنت باران چه معصومانه میبارید
وقتي به چهره اش نگاهم افتاد:
از ياد رفت آرام و قرار دلم،
گشتم مست وشيدا از عشوه نازش،
تنها ماند نفس در سينهام،
نقش رويش كنده شد در خاطرم،
گشت مهتاب محفل شبهاي تارم،
همدمم شد واژههاي اسمش،
هر روز صبر و قرار ديدنش
تنگ تر ميشود اما،
اما باقي بود فاصلهها همچنان،
احساس ميكردم ميتواند
در فصل خزان زدهام شكوفهي باشد،
ميتوانم نثار دستانش كنم اشكهايم، را
مي سوختم در آتش عشقش
و سپري ميشود روزها
براي باهم بودن بهانهي نبود
سايه وجودش تكهگاه
وآرامبخشي براي قلبم بود
نبض عشق به پاكي بود
تاريكيهاي زندگي
با ياد او روشن ميشد
و عشق در پسابهاي
جاري در عروقم ميجوشيد .
لبريز از حس به بودن بود چشمهايش
و سرشار از رازها
رمزها
زيستن،
دوستش ميداشتم
كنايهها زياد نبود اما
ميسوزاند جگر را،
حال و هواي گريه بود
آه كه روحم سبك ميشد
در انتظار او بودند کرکسان
پس بايد چارهاي انديشيد
بايد شكسته می شد
سكوت ، فاصله
و بعد . . .
شكسته شد فاصله،
از نزديك چشمهايم
نظارهگر ناز چشمهايش شد
باز ايستاد قلبم از تپش
شكسته شد تلسم
و جاري بر زبانم
واژه واژه اسمش
و جملاتي چند
و قرار دیدن دوباره
ازلحظه :
بهترين لحظه خوش زندگي
رسيدن به اوج بينهايت .
به اوج مرگ ميكشيد
وسوسه چشمهاي زيبايش مرا
و شمارش لحظهها
براي رسيدن روز موعود
و بعد . . .
فاش كردم راز سينه ام را براي او
اما
همه لحظهها ناگه از
پيش چشمهايم گذشت
ديگر تنهاي تنها
گم شدم در كوير
در وسعت شب .
محال ديدم تمام آرزوهايم را،
شكست قلب كالم،
يخ بست باغ خزان زدهام،
سرماي عشقي پر پر شده
خرد كرد تمام استخوانهايم را،
در گلو شكست
اشكهايم به بغض،
آه خداي من
ديگر خسته شدم از رنگ آبي
ديگر دوست ندارم آسمان را
دريا را موجهاي خروشان را
آه مثل اينكه
خواب بودم در اين مدت،
شبها تاريك تاريك
و بيهدف ميگذشت روزها
تنم خسته و رنجور
تاروپود تنم را پوساند عشق
مانند گل سرخ كه بي عشق مانده
پژمردم و برگ برگ شده
به سوي باد روان شدم
سايهگاه شبهاي تنهاييام
را از دست دادم
و او بدون هيچ تمركزي
مرا به سادگي
در دل شب دلواپسيها
در آن خيابان خالي
در كوچه پس كوچههاي خيال
در ريزش باران تنها گذاشت
با حس زيبايش
شكست بلور غرورم را
و فقط خاطراتش و اسمش ،
را تنها بت معبد عشق
نهاد بر قلبم و رفت.