25-12-2012، 19:25
روزي
مردي آمد، و پيامي داد:
من در رگها نور خواهم ريخت
وصدا در خواهم داد: اي سبدهاتان پر خواب، سيب آوردم سيب سرخ خورشيد؛
و من اين سوي خيابان
فرياد زنان گفتم:
آهای مرد سیب فروش
می فروشی سیب ها را تو به چند؟
من خریدارم
می خواهم سیبی
که از آن طعم خوش عشق وجودم را سرشاركند
من خریدارم اندکی
گل یاس
قطره ای شبنم
تا دلم تازه شود
تا من هم دوره گردی بشوم چون تو
وتمام روز بزنم فریاد
آهای مردم ...
من دلی خوش دارم
می فروشم به شما
تا همه شاد شوید
تا نبینید دگر اندوهی
آهای مردم
دل خوش دارم
کودکی نا بینا آمد این سو و گفت:
آهای دل خوش سیری چند؟
من به او گفتم:
قیمتش را تو بگو...
به همان قیمت یک لبخندت...
مردي آمد، و پيامي داد:
من در رگها نور خواهم ريخت
وصدا در خواهم داد: اي سبدهاتان پر خواب، سيب آوردم سيب سرخ خورشيد؛
و من اين سوي خيابان
فرياد زنان گفتم:
آهای مرد سیب فروش
می فروشی سیب ها را تو به چند؟
من خریدارم
می خواهم سیبی
که از آن طعم خوش عشق وجودم را سرشاركند
من خریدارم اندکی
گل یاس
قطره ای شبنم
تا دلم تازه شود
تا من هم دوره گردی بشوم چون تو
وتمام روز بزنم فریاد
آهای مردم ...
من دلی خوش دارم
می فروشم به شما
تا همه شاد شوید
تا نبینید دگر اندوهی
آهای مردم
دل خوش دارم
کودکی نا بینا آمد این سو و گفت:
آهای دل خوش سیری چند؟
من به او گفتم:
قیمتش را تو بگو...
به همان قیمت یک لبخندت...