دلشکسته اي لب بام سيگار مي کشيد . . .
خسته بود . . .
آنقدر خسته که
يادش رفت بعد از آخرين پُک
سيگار را به پايين پرت کند . . .
نه خودش را...**
اگر روزی مردم تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم.
بر روی سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جای معشوقم گریه کند
چشمانم را بازبگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم
و آخرین خواسته ی من
از شما اینکه دستانم را باز بگذارید تا همه بدانند خواستم ولی او
نخواست
خسته بود . . .
آنقدر خسته که
يادش رفت بعد از آخرين پُک
سيگار را به پايين پرت کند . . .
نه خودش را...**
اگر روزی مردم تابوتم را سیاه کنید تا همه بدانند سیاه بخت بودم.
بر روی سینه ام تکه یخی بگذارید تا به جای معشوقم گریه کند
چشمانم را بازبگذارید تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم
و آخرین خواسته ی من
از شما اینکه دستانم را باز بگذارید تا همه بدانند خواستم ولی او
نخواست