18-04-2013، 16:50
(آخرین ویرایش در این ارسال: 18-04-2013، 17:01، توسط ashkyakhee.)
هرگاه دستم به قلم میرسد ، از گوشه چشمم اشک میچکد....
گویا شوخیشان میگیرد ، با من با این کاغذ ها ؛ . . . این شب و این ساعت ها...!
روزهاست درگیر سخن نگفتن از دردی هستم که نفسم را بد بریده!
که تاب تحملم هیچ نیست...
حرف هایی هست برای گفته نشدن
این روز ها وقت مردن
پهنای صورتم را که باران میشورد دست آخر
و چشم هایم را لحظه های آخر مرگ میبندد!
من حتی ناراضی هم که باشم ، ناچار تن به بسته شدن چشم هایم میدم
و من غرق آرزو هایم نمیدانم با دوبالم بعد مرگ تا کجاها پرواز میکنم!
چه کسی را بدست میاورم و یا چه کسانی را از دست میدم، این روز ها پرم از این از دست دادن ها
اما خالی از یافته ها خود را زمانی پیدا میکنم که پاهایم روی زمین است
حالم عجیب است امشب !
روبرویم خود نویس دهن کجی میکند!
تمام برگه هایم خیس شده چرا خدایا؟
چرا امشب اینقدر سنگیم؟
هرچه فکر میکنم جز شعر ها چیز دیگری یادم نمی آید....
در همین خواب ها روزی جا میمانم !
روزی که هیچ کاغذی قایق نجات احساساتم و هیچ خودکاری پاروی مسیر افکارم نباشد
روزی که یادت ،وفا دار تر از خودت پای حرفم مینشیند...
روزی که صبوری ببینم از تو عزیز . . .
و تو در چشمم رویا شوی ، به حقیقت ها پیوند خواهم خورد روزی
روز تلخی که ماهیت وجود تو عوض میشود!
و در پاسخ تمام سوآل هایم جوابی را در گوش هایی زمزمه کنی که غریبه اند ، یا غریبه بوده اند
من میروم خودم را هم با خود میبرم ؛ وقتی بهار شد
در پایان اگه لایق دونستین سپاس و نظر یادتون نره لطفا
گویا شوخیشان میگیرد ، با من با این کاغذ ها ؛ . . . این شب و این ساعت ها...!
روزهاست درگیر سخن نگفتن از دردی هستم که نفسم را بد بریده!
که تاب تحملم هیچ نیست...
حرف هایی هست برای گفته نشدن
این روز ها وقت مردن
پهنای صورتم را که باران میشورد دست آخر
و چشم هایم را لحظه های آخر مرگ میبندد!
من حتی ناراضی هم که باشم ، ناچار تن به بسته شدن چشم هایم میدم
و من غرق آرزو هایم نمیدانم با دوبالم بعد مرگ تا کجاها پرواز میکنم!
چه کسی را بدست میاورم و یا چه کسانی را از دست میدم، این روز ها پرم از این از دست دادن ها
اما خالی از یافته ها خود را زمانی پیدا میکنم که پاهایم روی زمین است
حالم عجیب است امشب !
روبرویم خود نویس دهن کجی میکند!
تمام برگه هایم خیس شده چرا خدایا؟
چرا امشب اینقدر سنگیم؟
هرچه فکر میکنم جز شعر ها چیز دیگری یادم نمی آید....
در همین خواب ها روزی جا میمانم !
روزی که هیچ کاغذی قایق نجات احساساتم و هیچ خودکاری پاروی مسیر افکارم نباشد
روزی که یادت ،وفا دار تر از خودت پای حرفم مینشیند...
روزی که صبوری ببینم از تو عزیز . . .
و تو در چشمم رویا شوی ، به حقیقت ها پیوند خواهم خورد روزی
روز تلخی که ماهیت وجود تو عوض میشود!
و در پاسخ تمام سوآل هایم جوابی را در گوش هایی زمزمه کنی که غریبه اند ، یا غریبه بوده اند
من میروم خودم را هم با خود میبرم ؛ وقتی بهار شد
در پایان اگه لایق دونستین سپاس و نظر یادتون نره لطفا