25-04-2013، 13:18
پسر نگاهی به آینه کرد و عینک آفتابی اش را روی پیشانی اش صاف کرد.کمی در صندلی جابه جا شد و محکم روی رل کوبید و فریاد زد:لعنت به این ترافیک.
شراره از خشم او یکه خورد و گفت:آروم باش،فرصت خوبیه که بیشتر با هم باشیم مگه نه؟
پسر لبخندی زورکی زد و صدای ضبط را بلند کرد.بعد شیشه سمت خودش را پایین داد.ناگهان نگاهش بر روی دختری که در ماشین شیک کناری نشسته بود ثابت ماند.دیگر عصبانی نبود،در عوض حرکاتش پر از جلب توجه بود.قلب شراره کوره شد.این چندمین بار بود که متوجه نگاه پسر به دخترهای دیگر شده بود.مثل کسی که در حال مرگ است تمام صحنه های آشنایی با او جلوی چشمش آمد.همه چیز از صحنه ای شبیه این شروع شده بود،فقط آن روز باران می بارید.توقف دو ماشین کنار هم در ترافیک،خنده آن دو به هم؛کورس گذاشتن و تعقیب و گریز و رد و بدل کردن شماره تلفن و آخرسر هم خواستگاری.
اشکهایش بی اختیار جاری شد.تمام آرزوی شراره ازدواج با پسری بود که فقط او را در دنیا ببیند.
دلش میخواست آن پسر آنقدر عاشقش باشد که هیچ دختری نتواند حسی را در او به وجود بیاورد.همیشه از دیدن مردهایی که زنشان کنارشان بود و آنها به دختران دیگر نگاه میکردند نفرت داشت.او یک همسر وفادار میخواست.
شراره فقط هفت ثانیه وقت داشت تصمیم بگیرد.بعد چراغ سبز میشد و پسر باز با چرب زبانی مانع رفتنش میشد.
با خودش گفت:مسئله یک عمر زندگی است.نه نمیتوانم.بی وفایی از چشم ها شروع میشود.
به سرعت در ماشین را باز کرد و در ازدحام ماشین ها و آدم ها گم شد.
شراره از خشم او یکه خورد و گفت:آروم باش،فرصت خوبیه که بیشتر با هم باشیم مگه نه؟
پسر لبخندی زورکی زد و صدای ضبط را بلند کرد.بعد شیشه سمت خودش را پایین داد.ناگهان نگاهش بر روی دختری که در ماشین شیک کناری نشسته بود ثابت ماند.دیگر عصبانی نبود،در عوض حرکاتش پر از جلب توجه بود.قلب شراره کوره شد.این چندمین بار بود که متوجه نگاه پسر به دخترهای دیگر شده بود.مثل کسی که در حال مرگ است تمام صحنه های آشنایی با او جلوی چشمش آمد.همه چیز از صحنه ای شبیه این شروع شده بود،فقط آن روز باران می بارید.توقف دو ماشین کنار هم در ترافیک،خنده آن دو به هم؛کورس گذاشتن و تعقیب و گریز و رد و بدل کردن شماره تلفن و آخرسر هم خواستگاری.
اشکهایش بی اختیار جاری شد.تمام آرزوی شراره ازدواج با پسری بود که فقط او را در دنیا ببیند.
دلش میخواست آن پسر آنقدر عاشقش باشد که هیچ دختری نتواند حسی را در او به وجود بیاورد.همیشه از دیدن مردهایی که زنشان کنارشان بود و آنها به دختران دیگر نگاه میکردند نفرت داشت.او یک همسر وفادار میخواست.
شراره فقط هفت ثانیه وقت داشت تصمیم بگیرد.بعد چراغ سبز میشد و پسر باز با چرب زبانی مانع رفتنش میشد.
با خودش گفت:مسئله یک عمر زندگی است.نه نمیتوانم.بی وفایی از چشم ها شروع میشود.
به سرعت در ماشین را باز کرد و در ازدحام ماشین ها و آدم ها گم شد.