نمی دونم ساعت چنده که از خواب بیدار شدم ، فقط می دونم خیلی تنهام ، به یکی مثل مادر نیاز دارم ، یه کسی که همدمم باشه ، مونسم باشه ، سنگ صبور باشه ، اما دریغ...
دوش گرفتم تا سبک شم ، موهام رو بستم ، لباس پوشیدم و از خونه بیرون رفتم ، دنیا مثل همیشه نبود ، دیگه به روم لبخند نمی زد ، سوار ماشینم شدم و حرکت کردم ، دیگه مثل همیشه ضبط ماشین رو روشن نکردم ، دیگه شیشه هامو تا ته پایین ندادم ، فقط راه افتاد به سوی مقصدی بی پایان ، این مقصد ته ته زندگیم بود ، آدرین تو چی تو وجودت هست که نمی تونم بهت جواب منفی بدم؟ می دونستم ، همه چی رو می دونستم ، می دونستم اگه تو هم بهم علاقه پیدا کنی میوفتم تو منجلاب ، الان تو اون منجلابم ، دارم غرق میشم ، دارم خفه میشم ، بوی گندش آزارم میده ، موبایلم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود ، جواب دادم:
- نوشیکـــــــــــــــــا.
- الو؟
- سلام دیوونه.
- حوا تویی؟ ایرانی؟
- آره دیروز اومدم ، حالت خوبه؟
- آره ، یکم حالم گرفته ، ولی خوبم.
- نوشی زنگ زدم بگم ایشالا سال دیگه عروسیمه.
- آخه بیشعور از الان زنگ زدی اینو بگی؟
- خوب شاید زود تر بشه ، نمی دونم.
- بابات اینا چی کار کردن؟
- اظهار ندامت ، شکوندم این رسم مسخره رو.
- خدا رو شکر.
- فکر می کنم الان نمی تونی حرف بزنی ، فعلا برو.
- باشه ، خدافظ ، بعدا بهت زنگ می زنم.
- باشه.
قطع کردم ، اشک هام رو پس زدم و خیلی جدی شروع به فکر کردم.
هیچی روم اثر نداشت ، اس ام اس های آرتیمان... حرف های آدرین... تلفن هاشون... غر زدن های بابا... دخترم گفتن های پدر جون... کمبود مامان... یه خواهر مرده... یه دختر تنها... عشق خودم... منجلابی که توش بودم... فقط می خواستم یه تصمیم عقلانی بگیرم ، یه تصمیم درست که به من بخوره.
دقیقا یک ماه گذشت و من با در نظر گرفتن تمامی جوانب تصمیمم رو گرفتم ، به هر حال دیر و یا زود باید تصمیم رو می گرفتم و چه زمانی بهتر از الان؟ به سر و وضعم رسیدم ، موبایلم رو بعد از یک ماه خاموشی روشن کردم و بی توجه به اس ام اس هایی که پشت سر هم میومد ، شماره ی آرتیمان رو خیلی سریع گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد:
- الو؟ نوشیکا؟
- آرتیمان...
- خدایا شکرت... بالاخره صداتو شنیدم.
- سلام.
- خوبی نفسم؟
- می خوام ببینمت ، همین الان.
- الان اومدم.
قطع کردم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، از حرفی که می خواستم به آرتیمان بزنم مطمئن بودم ، نیم ساعت بعد به گوشیم زنگ زد ، ریجکتش کردم و شالم رو سر کردم ، آهسته از پله ها پایین رفتم ، تو آینه ی جلوی در به خودم نگاه کردم ، خیلی وعضم خراب بود اما چاره ای نبود ، از خونه بیرون رفتم ، ماشینش جلوی در بود ، سوار شدم ، بدون اینکه بهش نگاه کنم ، گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام.
- نگام می کنی یه دقیقه؟
نگاش کردم ، شکسته شده بود خیلی بیشتر از قبل ، مثل اولای آشنایمون ، شاید بدتر ، وقتی نگام کرد ، پلک کوتاهی زد و یه نفس عمیق کشید ، با این کارش یه لبخند رو صورتم ظاهر شد ، آرتیمان گفت:
- کجا برم؟
- برو بام تهران.
حرکت کرد ، من سکوت کردم ، اون هم سکوت کرده بود تا رسیدیم ، از ماشین پیاده شدیم ، چند قدمی بی هوا برداشتم ، آرتیمان گفت:
- بیا صحبت کنیم ، بیا برات توضیح...
- هیســـــ.... هیچی نگو ، دارم از کنار تو بودن لذت می برم.
بهم نزدیک شد ، دستاش رو تو دستم گرفت ، دستاش رو فشار دادم و یک قطره اشک هم زمان از صورتم چکید ، آروم گفتم:
- آرتیمان... من دوست دارم.
صدام رو بالا تر بردم: دوست دارم.
داد زدم:
- دوست دارم ، به خدا عاشقتم دیوونه ، دوست دارم ، دوست دارم.
بهش نگاه کردم ، هاله های اشک تو چشماش حلقه زده بودنو با یه لبخند از سر خوشحالی نگام می کرد ، گفتم:
- اما...
- اما... اما آرتیمان من نمی تونم به آدرین نه بگم ، نمی تونم...
- منظورت چیه نوشیکا؟
- با آدرین ازدواج می کنم.
دستاش تو دستام یخ کرد ، چشمام رو بزرگ کردم ، آروم گفت:
- نه...
دستش رو از تو دستم دراورد ، خنده های عصبی می کرد و هم زمان می گفت:
- نمی تونی.... تو نمی تونی ... نــه ، نه نمی تونی... نوشیکا داری کاریو می کنی که دریا کرد ، نباید این کارو بکنی... من دوست دارم... نمی تونی...
و بعد گریه کرد ، ناراحت بودم برای آرتیمان ، نشوندمش رو زمین ، کنارش نشستم:
- من نمی خوم کاریو که دریا با تو کرد ، با آدرین بکنم ، من نمی خوام آدرین ناراحت بشه ، اون به خاطر من خیلی چیزا رو از دست داد ، من بهش مدونم ، آرتیمان بیا و منو فراموش کن ، برام سخته به خدا سخته ولی عملی میشه ، می دونم که می تونی تو زخم خورده ای زود ترمیم میشه ، منم همین طور ولی آدرین... بذار بین ما اون خوشحال باشه...
- می خوای جلو چشم من ، سرتو بذاری رو شونه های اون؟ می خوای جلوی من باهاش بخندی؟ می خوای جلوی من کنارش شاد باشی؟ می تونی؟ تو چجور آدمی هستی؟
- من فقط...
- هیچی نگو...
- تقصیر خودته لعنتی ، این چه کاری بود؟ چرا فکر کردی انقدر قویم که می تونم به آدرین جواب منفی بدم و بعد با تو ازدواج کنم؟ چرا گذاشتی اون خواستگاری اتفاق بیوفته؟ هان؟
- نوشیکا ، آدرین داداشم بود ، گفت نوشیکا رو دوست دارم ، می خوام برم خواستگاریش ، می گفتم نرو؟ من دوسش دارم؟
- آره ، آره می گفتی.
- من توانایی گفتن این حرفو به داداشم ندارم...
- بذار راحت تر بگم ، تو خواهر منو مثل خواهر خودت دوست داشتی... آرتیمان منم داداش تورو اندازه ی داداش خودم دوست دارم ، نمی تونم ، نمیکشه... اعصابم نمی کشه.
- می خوای با داداشت روی یه تخت بخوابی؟ می خوای داداشت لمست کنه؟
داد زدم: آرتیمان.
بلند شد ، من هم بلند شدم ، رو به روم وایستاد و گفت:
- می تونی فراموشم کنی؟
- سخته ، ولی میشه...
- می خوای تا آخر عمرمون با حسرت به هم نگاه کنیم؟
- رفع میشه ، زود یادمون میره.
- می خوای بری نوشیکا؟
- مقصر تویی...
- خیلی پستی ، حالم ازت به هم می خوره ، تو هم یه آشغال عوضی هستی ، یه حیوون ، یه لاشخور ، تو هم یه دختری ، نباید قلبمو به یه دختر میدادم ، اشتباه محض کردم ، حماقت کردم ، غلط کردم ، برو به جهنم ، دختره ی هار...
با تعجب نگاش می کردم ، خشکم زده بود ، رفت و سوار ماشینش شد ، منو سوار نکرد خودش رفت...
صدای هق هقم به وضوح قابل شنیدن بود ، این تصمیمم بود ، چه درست ، چه غلط ، آرتیمان باهاش کنار میاد ، زمان می بره ، آره زمان می بره اما بالاخره پیش میاد ، مطمئنم یه روزی من آرتیمانو و آرتیمان منو فراموش می کنیم ، با آژانس به خونه رفتم ، یک ماه بود که از زندگی دست کشیده بودم ، کمی زندگیم رو سرو سامان دادم ، شب بابا اومد ، خودم رو آماده کردم تا تصمیمم رو بهش بگم ، احساسات آرتیمان برای خیلی مهم بود اما آدرین... آدرین بانیه همه اینا تویی ، امیدوارم اگه گناهی کرده باشی تاوانشو ببینی ، هر دو تو پذیرایی نشسته بودیم ، بابا شروع کرد:
- خوب دخترم... بالاخر بعد یه ماه تصمیمت رو گرفتی؟
- با اجازتون.
- بگو بابا.
- خوب بابا شما هم مثل من احتمال نمیدید که مامان دوباره بیاد ، درسته؟
- چی بگم بابا؟
- بابا اگه صلاح بدونید با آدرین ازدواج می کنم.
تو صورت بابا لبخند رضایت رو دیدم و الکی خودمو با خیال خشحال کردن بابا آؤوم کردم ، بابا گفت:
- خدارو شکر ، پس بگم فردا شب بیان؟
- هرطور صلاح می دونید بابا.
- باشه بابا... خوشحالم کردی.
رفتم تو اتاقم ، بابا هم فکر کنم به آقای بزرگ مهر زنگ زد و برای فرداشب قرار گذاشت ، حالم بد بود ، اون شب با مصرف چندتا قرص خواب و اعصاب و مسکن به خواب رفتم ، موقع خواب تنها یه آرزو داشتم:
- اینکه هیچ وقت بیدار نشم...
با بی حالی زنگ آرایشگاه رو زدم ، در باز شد ، نها با روی باز ازم اتقبال کرد ، لبخند زدم ، گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی عزیزم.
- یادی از ما کردی بی معرفت ، تو دانشگاه هم که خیلی کم پیدا شدی ، اصلا نمی بینمت.
- گرفتاریه.
- چه خبرا؟
- دارم ازدواج می کنم نها.
- جان من؟ یعنی چی؟ با کی؟
- با آدرین.
- ازدواج سوری؟
- نه واقعی.
- می دونستم یه روز عاشقش میشی.
یه دقعه پقی زدم زیر گریه ، همه ی مشتری ها و شاگرد های نها نگام می کردن ، نها منو برد تو و نشوندم رو یه صندلی ، گفت:
- چی شده نوشی؟ غلطی کرده؟ مجبوری باهاش ازدواج کنی؟
- کاش این بود.
- پس چی؟
- بذار بعدا بهت می گم.
- هرطور راحتی. چیکار داری خانم کوچولو؟
- ببین چقدر داغونم... یه کاری بکن برام خوب شه این قیافه ی زشتم.
- صورتت خیلی لاغر شده نوشی ، یکم غذا بخور.
- باشه ، الان درستم می کنی؟
- عجله که نداری؟
- نه زیاد تا شب وقت دارم.
- صبر کن یه کوتاهی و دوتا ابرو رو خودم انجام بدم ، بقیه رو میدم بچه ها.
- هر طور راحتی.
- قربونت.
اشک هام رو پاک کردم و مشغول دیدن ژورنال های روی میز آرایشگاه شدم.
دوش گرفتم تا سبک شم ، موهام رو بستم ، لباس پوشیدم و از خونه بیرون رفتم ، دنیا مثل همیشه نبود ، دیگه به روم لبخند نمی زد ، سوار ماشینم شدم و حرکت کردم ، دیگه مثل همیشه ضبط ماشین رو روشن نکردم ، دیگه شیشه هامو تا ته پایین ندادم ، فقط راه افتاد به سوی مقصدی بی پایان ، این مقصد ته ته زندگیم بود ، آدرین تو چی تو وجودت هست که نمی تونم بهت جواب منفی بدم؟ می دونستم ، همه چی رو می دونستم ، می دونستم اگه تو هم بهم علاقه پیدا کنی میوفتم تو منجلاب ، الان تو اون منجلابم ، دارم غرق میشم ، دارم خفه میشم ، بوی گندش آزارم میده ، موبایلم زنگ خورد ، شماره ناشناس بود ، جواب دادم:
- نوشیکـــــــــــــــــا.
- الو؟
- سلام دیوونه.
- حوا تویی؟ ایرانی؟
- آره دیروز اومدم ، حالت خوبه؟
- آره ، یکم حالم گرفته ، ولی خوبم.
- نوشی زنگ زدم بگم ایشالا سال دیگه عروسیمه.
- آخه بیشعور از الان زنگ زدی اینو بگی؟
- خوب شاید زود تر بشه ، نمی دونم.
- بابات اینا چی کار کردن؟
- اظهار ندامت ، شکوندم این رسم مسخره رو.
- خدا رو شکر.
- فکر می کنم الان نمی تونی حرف بزنی ، فعلا برو.
- باشه ، خدافظ ، بعدا بهت زنگ می زنم.
- باشه.
قطع کردم ، اشک هام رو پس زدم و خیلی جدی شروع به فکر کردم.
هیچی روم اثر نداشت ، اس ام اس های آرتیمان... حرف های آدرین... تلفن هاشون... غر زدن های بابا... دخترم گفتن های پدر جون... کمبود مامان... یه خواهر مرده... یه دختر تنها... عشق خودم... منجلابی که توش بودم... فقط می خواستم یه تصمیم عقلانی بگیرم ، یه تصمیم درست که به من بخوره.
دقیقا یک ماه گذشت و من با در نظر گرفتن تمامی جوانب تصمیمم رو گرفتم ، به هر حال دیر و یا زود باید تصمیم رو می گرفتم و چه زمانی بهتر از الان؟ به سر و وضعم رسیدم ، موبایلم رو بعد از یک ماه خاموشی روشن کردم و بی توجه به اس ام اس هایی که پشت سر هم میومد ، شماره ی آرتیمان رو خیلی سریع گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد:
- الو؟ نوشیکا؟
- آرتیمان...
- خدایا شکرت... بالاخره صداتو شنیدم.
- سلام.
- خوبی نفسم؟
- می خوام ببینمت ، همین الان.
- الان اومدم.
قطع کردم ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، از حرفی که می خواستم به آرتیمان بزنم مطمئن بودم ، نیم ساعت بعد به گوشیم زنگ زد ، ریجکتش کردم و شالم رو سر کردم ، آهسته از پله ها پایین رفتم ، تو آینه ی جلوی در به خودم نگاه کردم ، خیلی وعضم خراب بود اما چاره ای نبود ، از خونه بیرون رفتم ، ماشینش جلوی در بود ، سوار شدم ، بدون اینکه بهش نگاه کنم ، گفت:
- سلام خوبی؟
- سلام.
- نگام می کنی یه دقیقه؟
نگاش کردم ، شکسته شده بود خیلی بیشتر از قبل ، مثل اولای آشنایمون ، شاید بدتر ، وقتی نگام کرد ، پلک کوتاهی زد و یه نفس عمیق کشید ، با این کارش یه لبخند رو صورتم ظاهر شد ، آرتیمان گفت:
- کجا برم؟
- برو بام تهران.
حرکت کرد ، من سکوت کردم ، اون هم سکوت کرده بود تا رسیدیم ، از ماشین پیاده شدیم ، چند قدمی بی هوا برداشتم ، آرتیمان گفت:
- بیا صحبت کنیم ، بیا برات توضیح...
- هیســـــ.... هیچی نگو ، دارم از کنار تو بودن لذت می برم.
بهم نزدیک شد ، دستاش رو تو دستم گرفت ، دستاش رو فشار دادم و یک قطره اشک هم زمان از صورتم چکید ، آروم گفتم:
- آرتیمان... من دوست دارم.
صدام رو بالا تر بردم: دوست دارم.
داد زدم:
- دوست دارم ، به خدا عاشقتم دیوونه ، دوست دارم ، دوست دارم.
بهش نگاه کردم ، هاله های اشک تو چشماش حلقه زده بودنو با یه لبخند از سر خوشحالی نگام می کرد ، گفتم:
- اما...
- اما... اما آرتیمان من نمی تونم به آدرین نه بگم ، نمی تونم...
- منظورت چیه نوشیکا؟
- با آدرین ازدواج می کنم.
دستاش تو دستام یخ کرد ، چشمام رو بزرگ کردم ، آروم گفت:
- نه...
دستش رو از تو دستم دراورد ، خنده های عصبی می کرد و هم زمان می گفت:
- نمی تونی.... تو نمی تونی ... نــه ، نه نمی تونی... نوشیکا داری کاریو می کنی که دریا کرد ، نباید این کارو بکنی... من دوست دارم... نمی تونی...
و بعد گریه کرد ، ناراحت بودم برای آرتیمان ، نشوندمش رو زمین ، کنارش نشستم:
- من نمی خوم کاریو که دریا با تو کرد ، با آدرین بکنم ، من نمی خوام آدرین ناراحت بشه ، اون به خاطر من خیلی چیزا رو از دست داد ، من بهش مدونم ، آرتیمان بیا و منو فراموش کن ، برام سخته به خدا سخته ولی عملی میشه ، می دونم که می تونی تو زخم خورده ای زود ترمیم میشه ، منم همین طور ولی آدرین... بذار بین ما اون خوشحال باشه...
- می خوای جلو چشم من ، سرتو بذاری رو شونه های اون؟ می خوای جلوی من باهاش بخندی؟ می خوای جلوی من کنارش شاد باشی؟ می تونی؟ تو چجور آدمی هستی؟
- من فقط...
- هیچی نگو...
- تقصیر خودته لعنتی ، این چه کاری بود؟ چرا فکر کردی انقدر قویم که می تونم به آدرین جواب منفی بدم و بعد با تو ازدواج کنم؟ چرا گذاشتی اون خواستگاری اتفاق بیوفته؟ هان؟
- نوشیکا ، آدرین داداشم بود ، گفت نوشیکا رو دوست دارم ، می خوام برم خواستگاریش ، می گفتم نرو؟ من دوسش دارم؟
- آره ، آره می گفتی.
- من توانایی گفتن این حرفو به داداشم ندارم...
- بذار راحت تر بگم ، تو خواهر منو مثل خواهر خودت دوست داشتی... آرتیمان منم داداش تورو اندازه ی داداش خودم دوست دارم ، نمی تونم ، نمیکشه... اعصابم نمی کشه.
- می خوای با داداشت روی یه تخت بخوابی؟ می خوای داداشت لمست کنه؟
داد زدم: آرتیمان.
بلند شد ، من هم بلند شدم ، رو به روم وایستاد و گفت:
- می تونی فراموشم کنی؟
- سخته ، ولی میشه...
- می خوای تا آخر عمرمون با حسرت به هم نگاه کنیم؟
- رفع میشه ، زود یادمون میره.
- می خوای بری نوشیکا؟
- مقصر تویی...
- خیلی پستی ، حالم ازت به هم می خوره ، تو هم یه آشغال عوضی هستی ، یه حیوون ، یه لاشخور ، تو هم یه دختری ، نباید قلبمو به یه دختر میدادم ، اشتباه محض کردم ، حماقت کردم ، غلط کردم ، برو به جهنم ، دختره ی هار...
با تعجب نگاش می کردم ، خشکم زده بود ، رفت و سوار ماشینش شد ، منو سوار نکرد خودش رفت...
صدای هق هقم به وضوح قابل شنیدن بود ، این تصمیمم بود ، چه درست ، چه غلط ، آرتیمان باهاش کنار میاد ، زمان می بره ، آره زمان می بره اما بالاخره پیش میاد ، مطمئنم یه روزی من آرتیمانو و آرتیمان منو فراموش می کنیم ، با آژانس به خونه رفتم ، یک ماه بود که از زندگی دست کشیده بودم ، کمی زندگیم رو سرو سامان دادم ، شب بابا اومد ، خودم رو آماده کردم تا تصمیمم رو بهش بگم ، احساسات آرتیمان برای خیلی مهم بود اما آدرین... آدرین بانیه همه اینا تویی ، امیدوارم اگه گناهی کرده باشی تاوانشو ببینی ، هر دو تو پذیرایی نشسته بودیم ، بابا شروع کرد:
- خوب دخترم... بالاخر بعد یه ماه تصمیمت رو گرفتی؟
- با اجازتون.
- بگو بابا.
- خوب بابا شما هم مثل من احتمال نمیدید که مامان دوباره بیاد ، درسته؟
- چی بگم بابا؟
- بابا اگه صلاح بدونید با آدرین ازدواج می کنم.
تو صورت بابا لبخند رضایت رو دیدم و الکی خودمو با خیال خشحال کردن بابا آؤوم کردم ، بابا گفت:
- خدارو شکر ، پس بگم فردا شب بیان؟
- هرطور صلاح می دونید بابا.
- باشه بابا... خوشحالم کردی.
رفتم تو اتاقم ، بابا هم فکر کنم به آقای بزرگ مهر زنگ زد و برای فرداشب قرار گذاشت ، حالم بد بود ، اون شب با مصرف چندتا قرص خواب و اعصاب و مسکن به خواب رفتم ، موقع خواب تنها یه آرزو داشتم:
- اینکه هیچ وقت بیدار نشم...
با بی حالی زنگ آرایشگاه رو زدم ، در باز شد ، نها با روی باز ازم اتقبال کرد ، لبخند زدم ، گفت:
- خوش اومدی.
- مرسی عزیزم.
- یادی از ما کردی بی معرفت ، تو دانشگاه هم که خیلی کم پیدا شدی ، اصلا نمی بینمت.
- گرفتاریه.
- چه خبرا؟
- دارم ازدواج می کنم نها.
- جان من؟ یعنی چی؟ با کی؟
- با آدرین.
- ازدواج سوری؟
- نه واقعی.
- می دونستم یه روز عاشقش میشی.
یه دقعه پقی زدم زیر گریه ، همه ی مشتری ها و شاگرد های نها نگام می کردن ، نها منو برد تو و نشوندم رو یه صندلی ، گفت:
- چی شده نوشی؟ غلطی کرده؟ مجبوری باهاش ازدواج کنی؟
- کاش این بود.
- پس چی؟
- بذار بعدا بهت می گم.
- هرطور راحتی. چیکار داری خانم کوچولو؟
- ببین چقدر داغونم... یه کاری بکن برام خوب شه این قیافه ی زشتم.
- صورتت خیلی لاغر شده نوشی ، یکم غذا بخور.
- باشه ، الان درستم می کنی؟
- عجله که نداری؟
- نه زیاد تا شب وقت دارم.
- صبر کن یه کوتاهی و دوتا ابرو رو خودم انجام بدم ، بقیه رو میدم بچه ها.
- هر طور راحتی.
- قربونت.
اشک هام رو پاک کردم و مشغول دیدن ژورنال های روی میز آرایشگاه شدم.