امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#56
دو ساعتی که گذشت ، بعد از دیدن تمام ژورنال ها و کمک به بچه ها تو آرایشگاه ، نوبتم شد ، اصلا به حرف های نها گوش نمیدادم ، فقط یادمه موهامو یکم کوتاه کرد ، ابروهامو رنگ کرد ، بعدشم آرایشم کرد و موهامو سشوار کشید ، آخرش مثه یه مرده ی متحرک بلند شدم و ازش خواستم تا حساب کنم ، کلی غر زد که نه و نمیشه ولی آخر یواشکی گذاشتم رو میزشو بیرون اومدم. سوار ماشین شدم ، آهنگ هایی رو که واسه خودم دانلود کرده بودم رو یکی بعد از دیگری گوش میدادم:
سراغی از ما نگیری نپرسی که چه حالیم
عیبی نداره میدونم باعث این جدایی ام
رفتم شاید که رفتنم فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنار تو حالتو بهتر بکنه
لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود
احساس من فرق داشت با تو دوست داشتن خالی نبود
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آروم
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون
چشام خیره به نورچراغ تو خیابون
خاطرات گذشته منو میکشه آسون
چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون
باختن تو این بازی واسم از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت عشقت به من کم شده بود
رفتم ولی قلبم هنوز هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم به دل میگم بساز بسوز
و بعد آهنگ بعدی که همراه با گونه های خیسم بود:
بیا دوری کنیم از هم
بیا تنها بشیم کم کم
بیا با من تو بدتر شو
بیا از من تو رد شو
رد شو
ببین گاهی یه وقتایی دلم سر میره از احساس
نه میخوابم نه بیدارم از این چشمای من پیداست
تنم محتاج گرماته زیادی دل به تو بستم
هیچ دردی در این حد نیست من از این زندگی خستم
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد
دلم تنگ میشه بیش از حد
بیا دوری کنیم از هم
بیا تنها بشیم کم کم
بیا با من تو بدتر شو
بیا از من تو رد شو
رد شو
اشک های مزاحم رو کنار زدم و ضبط رو قطع کردم ، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- قراره با آدرین ازدواج کنی ، پس انقدر خودت رو عذاب نده.
یه باشه ی محکم به خودم گفتم و سرعتم رو زیاد کردم ، رسیدم به خونه ، ماشین رو پارک کردم و رفتم تو ، بابا به محض دیدنم گفت:
- وای دخترم ، چقدر ناز شدی.
- ممنون بابا ، من میرم حموم.
- برو عزیزم.
رفتم بالا یکم خوابیدم و بعد به حموم رفتم ، از صبح غذا درست کرده بودم واسه ی شب چون قرار بود شام بیان ، یه سری به غذاها زدم ، ساعت نزدیکای 6 بود که اومدن ، من و بابا به استقبال رفتیم ، اول پدرجون وارد شد ، با لبخند ازش استقبال کردم اون هم لبخند زد و سلام و احوال پرسی کرد ، پشتش آرتونیس اومد ، به اون هم سلام کردم و بعد هم شوهرش و سارینا ، آدرین اومد تو ، جعبه ی شیرینی رو به دستم داد ، به روش لبخند زدم ، جواب لبخندم رو خیلی زیبا داد ، لبخندم عمیق شد اما با ورود آرتیمان روی لبم ماسید ، یه سلام آروم کردم اما جوابم رو نداد ، ناراحت رفتم تو خونه ، همگی نشستند ، رفتم و براشون چای آوردم ، وقتی جلوی آرتیمان گرفتم نگام نکرد و این رفتار واقعا باعث عذاب و ناراحتیم شد ، چطور می تونستم یه عمر در کنار برادرش زندگی کنم؟ خدایا از این برزخ نجاتم بده ، خدایا کمکم کن... صحبت کردن کلی ولی من ساکت بودم در نهایت ، آرتونیس حلقه ی نشون رو دستم کرد و بعد هم پدرجون یه دستبند به دستم انداخت ، بعد از پذیرایی همه رو به شام دعوت کردم ، سر میز شام آدرین نشست کنارم و آرتیمان رو به روم بود ، برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شد ، دیگه حتی نگاهمم نمی کرد ، انگار براش مرده بودم... آدرین بشقابم رو گرفت تا برام غذا بکشه ، نذاشتم و بشقابم رو از سالاد پر کردم و به آرومی مشغول شدم ، یه دفعه پدر جو گفت:
- اگه بچه ها دوست داشته باشن اول عقد کنن و بعد یه مدت هم عروسی ، اگه که نه عقد و عروسی باهم برگزار شه ، خونه ی آدرین رو هم می خریم ، فقط شما اگه مشکلی ندارید...
- ببخشید.
همه ی نگاه ها به سمتم برگشت ، گفتم:
- من خونه نمی خوام.
پدرجون- یعنی چی دخترم؟
- خونه نمی خوام ، من خونه دارم.
- نمیشه که.
- نه نه خواهش می کنم ، من خونه دارم ، وسایلشم نوئه ، فکر نمی کنم نیازی باشه که پول الکی خرج کنیم. درست نمی گم؟
جمله ی آخرم رو ، رو به آدرین گفتم ، تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- تو اینجوری راحتی؟
با لبخند پلک زدم ، رو به پدرش گفت:
- خوب اگه نوشیکا راحته ، فرقی نمیکنه.
پدرجون- هرطور مایلید. دخترم راجب عروسی چی؟
- برای من فرق نمی کنه ، هرچی بابا بگن.
بابا- به نظر من اول عقد بشن بعد چند ماه هم عروسی ، عقد رو خودمون همینجا برگزار می کنیم ، نظرت چیه دخترم؟
بغضم گرفت ، نمی تونستم کلمه هارو بیان کنم ، هر لحظه بزرگ تر میشد ، برای ترک حمع زدم زیر سرفه ، هم زمان یه قطره اشک هم اومد ، شدت سرفه ام رو افزایش دادم ، یک قطره ی دیگه اشک ریخت ، آدرین دستش رو خواست بزنه به کمرم ، سریع بلند شدم ، نگاه آرتیمان هم با من بلند شد و بعد دوباره خوابید ، سریع به سمت دستشویی رفتم ، خط نگاه آرتیمان رو وقتی می رفتم دنبال کردم ، دنبال من بود...
صورتم رو شستم بیرون اومدم ، همه غذاشون تمام شده بود ، میز رو با کمک آرتونیس جمع کردیم ، بعد دوباره نشستیم تو سالن ، انگار قصد رفتن نداشتن ، نشستیم ، پدرجون گفت:
- خوب... کی میرین برای آزمایش و اینجور کارا؟
آدرین- فردا خوبه؟
- فردا دانشگاه دارم.
- پس فردا؟
- آره ، خوبه.
نگاه آرتیمان روم ثابت بود ، نفهمیدم علتش چیه... یعنی فهمیدم اما خودم رو به نفهمی زدم.
سوار ماشین شدیم ، حالم بهم خورد تو اون آزمایشگاه کوفتی ، قرار بود آدرین خودش بره بگیره ، گفت:
- به نظرت می خوریم به هم؟
- هان؟ نمی دونم.
- نوشیکا؟
یه لحظه به فکر رفتم چی میشد اگه خون های من و آدرین به هم نمی خورد؟ یا مثلا از قصد به هم نمی خوردن ، هان؟ فقط یه آشنا لازم بود تا جواب آزمایش رو عوض کنه ، ولی فقط تا فردا وقت بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط PROOSHAT ، s1368 ، بنیامین2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، aida 2 ، gisoo.6 ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، Nafas sam ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 17-08-2013، 1:48

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان