خیلی مسخره ای
شوخی کردم
علت اسم رمان رو که سی هزار سال پیش فهمیدین
خوب دیگه خاکستریارو برای اول مهر نگه دارید ، می خوام ادامه ی رمان رو بذارم.

دوستون دارم هوارتا

خدا و دیگر هیچ...
نشد ، نشد ، نشد ، خیلی ناراحت بودم ، تمام تلاشم رو کردم اما بی فایده بود ، بی فایده آدرین جواب آزمایش رو گرفته بود و با خوشحالی زنگ زده بود به من خبر بده ، اون واقعا عاشقم بود ، واقعا به من علاقه داشت ، کاش بتونم جبران کنم...
دو هفته گذشت ، هیچی از این لحظه ای که توش قرار دارم نمی فهمم ، فردا مراسم عقدمه ، خدایا چجوری شد؟ چرا شد؟ رفته بودم خونه ی پدرجون اینا تا آخرین شب مجردیم رو اونجا باشم ، وقت شام شد ، خدمتکار ها می گفتن آرتیمان واسه شام نمیاد ، پدرجون گفت:
- نمی دونم این پسره چش شده که نمیاد ، شاید ناراحته که آدرین داره ازدواج می کنه.
- نه پدرجون اون کاملا درمان شده.
- پس مشکلش چیه؟
- من میرم میارمش.
آدرین- می خوای منم بیام؟
- نه بابا خودم میارمش.
یه نفس عمیق کشیدم ، اشک های جمع شده توی چشمم رو با پلک های پشت سر هم پاک کردم و رسیدم به جلوی اتاقش ، در زدم کسی جواب نداد ، چراغ های اتاقش خاموش بود ، پشت سرهم در زدم ، و گفتم:
- آرتیمان...
جواب نداد... در رو باز کردم و رفتم تو و بعد در رو بستم ، همه جا تاریک بود ، چراغ رو روشن کردم که هم زمان صدای گیتار اومد و بعد صدای آرتیمان:
چراغارو خاموش کن ، هوا هوای درده
نا خواسته چراغ هارو خاموش کردم و جلوی در نشستم رو زمین ، ادامه:
دوست ندارم ببینی چشمی که گریه کرده
چراغارو خاموش کن ، سرگرم گریه باشم
می خوام به روم نیارم باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که برمی گردی
از شرم اشکای من ، رفتی چرا یه گوشه؟
ازم خجالت نکش ، چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم ، باهام یکم رفیقه
یه خورده دیرتر برو ، فقط یه چند دقیقه
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که بر می گردی
دستام روی صورتم بود و گریه می کردم ، بهش نزدیک شدم ، تو تاریکی از صدای گیتارش تشخیص دادم کجا نشسته ، نشستم کنارش به هم نگاه کردیم ، برق چشماش رو می تونستم تشخیص بدم ، آروم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- انقدر خودت رو عذاب نده.
- برات مهمه؟
- مهم تر از همه چیز.
- از فردا چجوری می خوای تو چشمام نگاه کنی؟
- نمی تونم... نمی تونم تو چشات نگاه کنم ، هیچ وقت.
یه لبخند زد و گفت:
- می دونستی من نقاشیم چقدر خوبه؟
سرم رو تکون دادم به معنی نه. از کنار تختش یه قاب بیرون آورد ، به سمتم گرفت ، هیچی نمی تونستم ببینم ، فقط فهمیدم یه عکس توی اون قاب هستش ، گفتم:
- اگه شام نیای خیلی بد میشه.
- تصمیمت رو گرفتی؟ می خوای با برادرم ازدواج کنی.
- خیلی تلاش کردم ولی باید ازدواج کنم.
- واسه شام میام ، می خواستم اینو بعدا بهت هدیه بدم ولی انگار نشد ، سرنوشت نخواست ، خدا نخواست... خدا... چقدر می فهمی از این کلمه.
- آرتیمان... تو رو خدا اعصام رو خورد نکن.
- باشه ، ولی نگهش دار ، به عنوان یادگاری... از من.
- فعلا...
بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم ، آرتیمان ، تو رو دوست دارم ، بیشتر از خودم ، تو زندگیمی ولی آدرین لعنتی منو دوست داره... به قاب نگاه کردم و یه لحظه سر جام خشک شدم ، عکس من بود یعنی عکسم نه ، نقاشی من رو کشیده بود ، درست خودم رو ، موهای نارنجی رنگم رو ، چشمای سبز رنگ و قیافه ی خودم ، درست خودم بودم ، قرمزی بینیم که حل شد ، رفتم پایین ، آرتیمان هم اومد ، پدرجون به محض دیدنمون گفت:
- مگر اینکه نوشیکا حریف این پسره بشه ، قربونت برم دخترم که تمام زندگیمونو عوض کردی.
- ای وای ، خدا نکنه.
آدرین به من لبخند زد ، من هم به اون لبخند زدم ، اون شب برگشتم خونه تا برای فردا آماده بشم.
این چه قیافه ایه؟ پر از آرایش ، این چه وعضیه؟ لباس نباتی رنگ نامزدی و مهمان ها ، آدرین با کت و شلوار و آرتیمان با یه نگاه غمگین ، چقدر زود گذشت ، چقدر عصبی و ناراحتم ، رفتم توی اتاق خودم و رو به روی آینه وایستادم ، تعادلم رو نگه داشتم تا اشک هام نریزه چون همه می فهمیدن. یهو در اتاق باز شد ، برگشتم تا ببینم کیه ، آرتیمان بود ، با تعجب بهش نگاه کردم ، گفت:
- نوشیکا... خوبی؟
- آرتیمان...
- گوش کن... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت کنم ، نمیشه ، به خدا نمیشه ، امشب مال داداشم میشی ولی هنوز نشدی ، درست میگم؟
- درسته...
- پس تا قبل از اینکه مال داداشم بشی مال من شو...
- یعنی چی آرتیمان؟
- تو با من ازدواج کن ، زن من شو ، تورو خدا ، نوشیکا به آدرین بگو نه ، به خاطر من بگو.
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- لطفا برو بیرون.
- باشه ، واسه همیشه میرم.
داشت در رو باز می کرد که برگشت و گفت:
- خوش بخت شی ، زن داداش.


علت اسم رمان رو که سی هزار سال پیش فهمیدین

خوب دیگه خاکستریارو برای اول مهر نگه دارید ، می خوام ادامه ی رمان رو بذارم.





خدا و دیگر هیچ...
نشد ، نشد ، نشد ، خیلی ناراحت بودم ، تمام تلاشم رو کردم اما بی فایده بود ، بی فایده آدرین جواب آزمایش رو گرفته بود و با خوشحالی زنگ زده بود به من خبر بده ، اون واقعا عاشقم بود ، واقعا به من علاقه داشت ، کاش بتونم جبران کنم...
دو هفته گذشت ، هیچی از این لحظه ای که توش قرار دارم نمی فهمم ، فردا مراسم عقدمه ، خدایا چجوری شد؟ چرا شد؟ رفته بودم خونه ی پدرجون اینا تا آخرین شب مجردیم رو اونجا باشم ، وقت شام شد ، خدمتکار ها می گفتن آرتیمان واسه شام نمیاد ، پدرجون گفت:
- نمی دونم این پسره چش شده که نمیاد ، شاید ناراحته که آدرین داره ازدواج می کنه.
- نه پدرجون اون کاملا درمان شده.
- پس مشکلش چیه؟
- من میرم میارمش.
آدرین- می خوای منم بیام؟
- نه بابا خودم میارمش.
یه نفس عمیق کشیدم ، اشک های جمع شده توی چشمم رو با پلک های پشت سر هم پاک کردم و رسیدم به جلوی اتاقش ، در زدم کسی جواب نداد ، چراغ های اتاقش خاموش بود ، پشت سرهم در زدم ، و گفتم:
- آرتیمان...
جواب نداد... در رو باز کردم و رفتم تو و بعد در رو بستم ، همه جا تاریک بود ، چراغ رو روشن کردم که هم زمان صدای گیتار اومد و بعد صدای آرتیمان:
چراغارو خاموش کن ، هوا هوای درده
نا خواسته چراغ هارو خاموش کردم و جلوی در نشستم رو زمین ، ادامه:
دوست ندارم ببینی چشمی که گریه کرده
چراغارو خاموش کن ، سرگرم گریه باشم
می خوام به روم نیارم باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که برمی گردی
از شرم اشکای من ، رفتی چرا یه گوشه؟
ازم خجالت نکش ، چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم ، باهام یکم رفیقه
یه خورده دیرتر برو ، فقط یه چند دقیقه
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که بر می گردی
دستام روی صورتم بود و گریه می کردم ، بهش نزدیک شدم ، تو تاریکی از صدای گیتارش تشخیص دادم کجا نشسته ، نشستم کنارش به هم نگاه کردیم ، برق چشماش رو می تونستم تشخیص بدم ، آروم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- انقدر خودت رو عذاب نده.
- برات مهمه؟
- مهم تر از همه چیز.
- از فردا چجوری می خوای تو چشمام نگاه کنی؟
- نمی تونم... نمی تونم تو چشات نگاه کنم ، هیچ وقت.
یه لبخند زد و گفت:
- می دونستی من نقاشیم چقدر خوبه؟
سرم رو تکون دادم به معنی نه. از کنار تختش یه قاب بیرون آورد ، به سمتم گرفت ، هیچی نمی تونستم ببینم ، فقط فهمیدم یه عکس توی اون قاب هستش ، گفتم:
- اگه شام نیای خیلی بد میشه.
- تصمیمت رو گرفتی؟ می خوای با برادرم ازدواج کنی.
- خیلی تلاش کردم ولی باید ازدواج کنم.
- واسه شام میام ، می خواستم اینو بعدا بهت هدیه بدم ولی انگار نشد ، سرنوشت نخواست ، خدا نخواست... خدا... چقدر می فهمی از این کلمه.
- آرتیمان... تو رو خدا اعصام رو خورد نکن.
- باشه ، ولی نگهش دار ، به عنوان یادگاری... از من.
- فعلا...
بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم ، آرتیمان ، تو رو دوست دارم ، بیشتر از خودم ، تو زندگیمی ولی آدرین لعنتی منو دوست داره... به قاب نگاه کردم و یه لحظه سر جام خشک شدم ، عکس من بود یعنی عکسم نه ، نقاشی من رو کشیده بود ، درست خودم رو ، موهای نارنجی رنگم رو ، چشمای سبز رنگ و قیافه ی خودم ، درست خودم بودم ، قرمزی بینیم که حل شد ، رفتم پایین ، آرتیمان هم اومد ، پدرجون به محض دیدنمون گفت:
- مگر اینکه نوشیکا حریف این پسره بشه ، قربونت برم دخترم که تمام زندگیمونو عوض کردی.
- ای وای ، خدا نکنه.
آدرین به من لبخند زد ، من هم به اون لبخند زدم ، اون شب برگشتم خونه تا برای فردا آماده بشم.
این چه قیافه ایه؟ پر از آرایش ، این چه وعضیه؟ لباس نباتی رنگ نامزدی و مهمان ها ، آدرین با کت و شلوار و آرتیمان با یه نگاه غمگین ، چقدر زود گذشت ، چقدر عصبی و ناراحتم ، رفتم توی اتاق خودم و رو به روی آینه وایستادم ، تعادلم رو نگه داشتم تا اشک هام نریزه چون همه می فهمیدن. یهو در اتاق باز شد ، برگشتم تا ببینم کیه ، آرتیمان بود ، با تعجب بهش نگاه کردم ، گفت:
- نوشیکا... خوبی؟
- آرتیمان...
- گوش کن... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت کنم ، نمیشه ، به خدا نمیشه ، امشب مال داداشم میشی ولی هنوز نشدی ، درست میگم؟
- درسته...
- پس تا قبل از اینکه مال داداشم بشی مال من شو...
- یعنی چی آرتیمان؟
- تو با من ازدواج کن ، زن من شو ، تورو خدا ، نوشیکا به آدرین بگو نه ، به خاطر من بگو.
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- لطفا برو بیرون.
- باشه ، واسه همیشه میرم.
داشت در رو باز می کرد که برگشت و گفت:
- خوش بخت شی ، زن داداش.