امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#59
خیلی مسخره ایBig Grin شوخی کردمHeart
علت اسم رمان رو که سی هزار سال پیش فهمیدینBig Grin

خوب دیگه خاکستریارو برای اول مهر نگه دارید ، می خوام ادامه ی رمان رو بذارم.Wink
HeartHeartدوستون دارم هوارتاHeartHeart
خدا و دیگر هیچ...

نشد ، نشد ، نشد ، خیلی ناراحت بودم ، تمام تلاشم رو کردم اما بی فایده بود ، بی فایده آدرین جواب آزمایش رو گرفته بود و با خوشحالی زنگ زده بود به من خبر بده ، اون واقعا عاشقم بود ، واقعا به من علاقه داشت ، کاش بتونم جبران کنم...
دو هفته گذشت ، هیچی از این لحظه ای که توش قرار دارم نمی فهمم ، فردا مراسم عقدمه ، خدایا چجوری شد؟ چرا شد؟ رفته بودم خونه ی پدرجون اینا تا آخرین شب مجردیم رو اونجا باشم ، وقت شام شد ، خدمتکار ها می گفتن آرتیمان واسه شام نمیاد ، پدرجون گفت:
- نمی دونم این پسره چش شده که نمیاد ، شاید ناراحته که آدرین داره ازدواج می کنه.
- نه پدرجون اون کاملا درمان شده.
- پس مشکلش چیه؟
- من میرم میارمش.
آدرین- می خوای منم بیام؟
- نه بابا خودم میارمش.
یه نفس عمیق کشیدم ، اشک های جمع شده توی چشمم رو با پلک های پشت سر هم پاک کردم و رسیدم به جلوی اتاقش ، در زدم کسی جواب نداد ، چراغ های اتاقش خاموش بود ، پشت سرهم در زدم ، و گفتم:
- آرتیمان...
جواب نداد... در رو باز کردم و رفتم تو و بعد در رو بستم ، همه جا تاریک بود ، چراغ رو روشن کردم که هم زمان صدای گیتار اومد و بعد صدای آرتیمان:

چراغارو خاموش کن ، هوا هوای درده
نا خواسته چراغ هارو خاموش کردم و جلوی در نشستم رو زمین ، ادامه:
دوست ندارم ببینی چشمی که گریه کرده
چراغارو خاموش کن ، سرگرم گریه باشم
می خوام به روم نیارم باید ازت جدا شم
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که برمی گردی
از شرم اشکای من ، رفتی چرا یه گوشه؟
ازم خجالت نکش ، چراغا که خاموشه
اگه دلت هنوزم ، باهام یکم رفیقه
یه خورده دیرتر برو ، فقط یه چند دقیقه
فکر نبودن تو ، دنیامو می سوزونه
چراغارو خاموش کن ، چشم و چراغ خونه
یه خورده آرومم کن ، نشون نده که سردی
حالا وقت دروغه ، بگو که بر می گردی
دستام روی صورتم بود و گریه می کردم ، بهش نزدیک شدم ، تو تاریکی از صدای گیتارش تشخیص دادم کجا نشسته ، نشستم کنارش به هم نگاه کردیم ، برق چشماش رو می تونستم تشخیص بدم ، آروم دستم رو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
- انقدر خودت رو عذاب نده.
- برات مهمه؟
- مهم تر از همه چیز.
- از فردا چجوری می خوای تو چشمام نگاه کنی؟
- نمی تونم... نمی تونم تو چشات نگاه کنم ، هیچ وقت.
یه لبخند زد و گفت:
- می دونستی من نقاشیم چقدر خوبه؟
سرم رو تکون دادم به معنی نه. از کنار تختش یه قاب بیرون آورد ، به سمتم گرفت ، هیچی نمی تونستم ببینم ، فقط فهمیدم یه عکس توی اون قاب هستش ، گفتم:
- اگه شام نیای خیلی بد میشه.
- تصمیمت رو گرفتی؟ می خوای با برادرم ازدواج کنی.
- خیلی تلاش کردم ولی باید ازدواج کنم.
- واسه شام میام ، می خواستم اینو بعدا بهت هدیه بدم ولی انگار نشد ، سرنوشت نخواست ، خدا نخواست... خدا... چقدر می فهمی از این کلمه.
- آرتیمان... تو رو خدا اعصام رو خورد نکن.
- باشه ، ولی نگهش دار ، به عنوان یادگاری... از من.
- فعلا...
بلند شدم و از اتاقش بیرون رفتم ، آرتیمان ، تو رو دوست دارم ، بیشتر از خودم ، تو زندگیمی ولی آدرین لعنتی منو دوست داره... به قاب نگاه کردم و یه لحظه سر جام خشک شدم ، عکس من بود یعنی عکسم نه ، نقاشی من رو کشیده بود ، درست خودم رو ، موهای نارنجی رنگم رو ، چشمای سبز رنگ و قیافه ی خودم ، درست خودم بودم ، قرمزی بینیم که حل شد ، رفتم پایین ، آرتیمان هم اومد ، پدرجون به محض دیدنمون گفت:
- مگر اینکه نوشیکا حریف این پسره بشه ، قربونت برم دخترم که تمام زندگیمونو عوض کردی.
- ای وای ، خدا نکنه.
آدرین به من لبخند زد ، من هم به اون لبخند زدم ، اون شب برگشتم خونه تا برای فردا آماده بشم.
این چه قیافه ایه؟ پر از آرایش ، این چه وعضیه؟ لباس نباتی رنگ نامزدی و مهمان ها ، آدرین با کت و شلوار و آرتیمان با یه نگاه غمگین ، چقدر زود گذشت ، چقدر عصبی و ناراحتم ، رفتم توی اتاق خودم و رو به روی آینه وایستادم ، تعادلم رو نگه داشتم تا اشک هام نریزه چون همه می فهمیدن. یهو در اتاق باز شد ، برگشتم تا ببینم کیه ، آرتیمان بود ، با تعجب بهش نگاه کردم ، گفت:
- نوشیکا... خوبی؟
- آرتیمان...
- گوش کن... نمی تونم ، نمی تونم فراموشت کنم ، نمیشه ، به خدا نمیشه ، امشب مال داداشم میشی ولی هنوز نشدی ، درست میگم؟
- درسته...
- پس تا قبل از اینکه مال داداشم بشی مال من شو...
- یعنی چی آرتیمان؟
- تو با من ازدواج کن ، زن من شو ، تورو خدا ، نوشیکا به آدرین بگو نه ، به خاطر من بگو.
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- نمی تونم.
- نوشیکا...
- لطفا برو بیرون.
- باشه ، واسه همیشه میرم.
داشت در رو باز می کرد که برگشت و گفت:
- خوش بخت شی ، زن داداش.
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، هیوا1 ، PROOSHAT ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، elnaz-s ، gisoo.6 ، z.l♥ve ، فاطی کرجی ، maryamam ، sev sevil ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 17-08-2013، 22:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  گریه ی خدا...
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: