امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#20
نه بابا هنوز مونده
--------------------------------
قسمت دوازدهم
2-3 روزه که از برگشتنمون به ایران گذشته!

امروز عصر قراره محمد بیاد برای خواستگاری!

استرس دارم!نمیدونم چی کار باید بکنم!به خاطر همین به دیبا و سپیده زنگ زدم و گفتم بیان پیشم!

اونا هم اومدن اما بازم فایده ای نداشت!فقط کمکم کردن تا بتونم یه لباس شیک انتخاب کنم!

یه کت و دامن یاسی با شال بادمجونی!

دیبا یه کم به صورتم رسید!

تو آینه به خودم نگاه کردم!آرایش ملیحی کرده بود واسم!سایه یاسی زده بود با رژلب صورتی کمرنگ!

به نظرم خوب بود!

نیم ساعت دیگه مونده بود تا محمد بیاد!دیبا و سپیده هم سریع حاظر شدن و خواستن برن خونشون که...

من:نمیشه بمونین حالا؟

دیبا:معلومه که نه!حرفایی میزنی هاااااا...

سپیده:آره ما میریم که راحت باشین....

گوشه لبمو گاز گرفتم:اما من میترسم....استرس دارم....

سپیده:نبینم آبجیم نگرانه ها....

دیبا هم لپمو کشید!

تا دم در بدرقه شون کردم...

نشستم روی تختم!تصمیمو گرفته بودم!جوابم قطعا مثبته!اما به هیچ عنوان به این زودی هاااا جواب نمیدم!

خنده شیطونی کردم و رفتم صندل شیری رنگم رو پوشیدم!

تق تق تق تق!

من:بله!

تیرداد درو باز کرد و اومد تو!

تیرداد:آماده ای؟

من:میبینی که!

تیرداد نشست رو تختم:چی میخوای بهش بگی؟ترانه من هنوز نمیدونم جوابت به محمد چیه؟

من:به زودی میفهمی....

تیرداد:خب چرا بهم نمیگی؟

خندیدم:میخوام تو خماری بمیری...

تیرداد قیافشو مثل گربه شرک کرد:بگو دیگه...شاید بتونم کمکت کنم...

باید حرفو عوض میکردم!

من:باورم نمیشه محمد از تو هم بزرگتره!اختلاف سنیش با من خیلی زیاده!

تیرداد:این یعنی اینکه جوابت منفیه؟

من:همیچین حرفی نزدم!

تیرداد:پس مثبته؟

قهقهه زدم:باز هم همچین حرفی نزدم!تیرداد ول کن دیگه!بعدا میفهمی!

تیرداد از روی تخت بلند شد و هوفی کشید:امیدوارم تصمیم درستی بگیری!

من:به خواهرت شک داری؟

تیرداد خندید:من همچین حرفی نزدم!

بعدش دوتایی قهقهه زدیم!

داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتم:تیرداد!نظرت درمورد محمد چیه؟

تیرداد قیافه متفکری گرفت:ببین ترانه!پسر خوبیه!من بهش اعتماد دارم!منظورم اینه که میتونم خواهرم رو بسپارم دستش!

من:چرا همچین فکری میکنی؟

تیرداد:واضحه ترانه!میدونی به نظرم شجاعه و از همه مهمتر چون پلیسه یعنی اینکه خیلی مسئولیت پذیره و باز مهمتر از اون اینه که اون عـــــــاشــــــــــقتــــــه ترانه!

ترانه:باشه!ممنون که نظرتو گفتی!

یه نگاه به تیپش انداختم:دخترکش شدی داداشی!

تیرداد تعظیم کرد:ما اینیم دیگه بانوی من!

خندم گرفت!

از اتاقم اومدم بیرون!بابا هنوز تو اتاق بود و داشت حاظر میشد!نگران شدم!چرا اینقدر طولش داده!

در زدم!اما جوابی نشنیدم!

دوباره در زدم!

خدایا چرا جواب نمیده!

زدم به سیم آخر و درو باز کردم!

جیغ ارغوانی رنگی کشیدم:بــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــا...

بابا رو زمین افتاده بود!

تیرداد ترسید و سریع اومد سمت اتاق بابا!

رفت بالای سرش و بابا رو تکون داد!اما بابا هیچ حرکتی نکرد!

من فقط جیغ میزدم!

تیرداد اربده کشید:زنگ بزن اورژانس!

دست و پام خشک شده بود!مغزم قفل کرده بود!

تیرداد:بـــــــــــا تـــــــــوئم!!!

با داد تیرداد سعی کردم خودمو برسونم به سمت تلفن!تلفن رو برداشتم!اما انگشتام خشک شده بود!

بابا چش شده؟

صدای زنگ در بلند شد....

خدایا چی کار باید بکنم؟

همینطوری فقط جیغ میکشیدم!

به صدای زنگ اهمیت ندادم و شماره اورژانس رو گرفتم!

داشتم با صدایی که از ته چاه درمیومد با یارو حرف میزدم که همین موقع در خونه باز شد و محمد با تیپ به هم ریخته اومد تو!

وقتی اومد تو داد زد:اینجا چه خبره؟چرا صدای جیغ از خونتون میاد؟چرا درو باز نمیکردین!متاسفم ترسیدم مجبور شدم با ضربه درو باز کنم...

تیرداد بابا رو بغل کرده بود و آوردش تو پذیرایی!با دیدن محمد تعجب کرد اما اهمیتی نداد!منو تیرداد حتی به محمد سلام هم نکردیم!

محمد چشمش به بابا افتاد و سریع رفت سمت بابا!

محمد گوشش رو گذاشت رو سینه بابا و سعی کرد بفهمه قلبش میزنه یانه!

یعنی چه؟یعنی بابا قلبش نزنه؟خنده داره!غیر قابل باوره!

صدای زنگ رو شنیدم!اما واقعا نمیتونستم حرکت کنم!مثله یه مترسک وایستاده بودم و فقط به بابا نگاه میکردم!

محمد:برو درو باز کن!

بازم تکون نخوردم!همینطوری ثابت موندم!

محمد فهمید حالم خوش نیست به خاطر همین خودش رفت درو باز کرد!

چشام تار شده بود!تنها چیزی که دیدم این بود که 3 نفر وارد خونه شدن و گفتن:باید بریم بیمارستان!

فقط همین رو فهمیدم!

تیرداد:ترانه تو خونه بمون!ما برمیگردیم!

جیغ کشیدم:یعنی چی شما ها میرین!منم میام!

سریع رفتم سمت اتاقم و کت و دامنم رو از تنم کندم و ندیده فقط یه مانتو رو از روی چوب لباسیم برداشتم و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون!

گوشیم رو گذاشتم تو جیبم!حتی وقت نکردم یه کیف با خودم ببرم!

تیرداد هم لباسشو عوض کرده بود و با محمد دم در منتظر من وایستاده بودن!

سریع کفشامون رو پوشیدیم!

بابا رو زودتربرده بودن سمت بیمارستان!

ما هم سریع سوار ماشین تیرداد شدیم و راه افتادیم!

تو راه فقط اشک ریختم!

تیرداد عصبی شد:ترانه بس کن دیگه!رو اعصابی هااااااا...

هیچ اهمیتی به حرفش ندادم!

محمد جلو کنار تیرداد نشسته بود!

سرشو چرخوند سمتم:چرا گریه میکنید؟انشالله که اتفاقی نیوفتاده...

به حرف اونم اهمیتی ندادم!

اصلا بابا چش شده بود!

میون گریم گفتم:تیرداد مگه بابا مشکلی داره؟

تیرداد با کلافگی و من من کنان گفت:..........نه.......

داد زدم:به من راستشو بکو تیرداد!!!

تیرداد:خیله خب باشه!چرا سگ میشی؟آره بابا ناراحتی قلبی داره!

با ناباوری گفتم:پس چرا به من نگفته بودی؟

تیرداد:به اصرار خود بابا!نمیخواست تو رو ناراحت کنه!

عصبی شدم!

تا دم بیمارستان یه سره اشک ریختم!

نمیدونم چه جوری پله های بیمارستان رو رفتم بالا!هر جا تیرداد و محمد میرفتن منم دنبالشون میرفتم!

آخرش سر از سی سی یو درآوردیم!

پاهام سست شد و افتادم رو زمین:بابا چش شده؟

تیرداد اومد سمتم و بلندم کرد:چیزی نیست ترانه جان!پاشو گلم!پاشو!زمین بیمارستان کثیفه!پاشو!

تیرداد کمکم کرد تا پاشم!

هنوزم داشتم گریه میکردم!

من:بابا میمیره؟

همین موقع یه دکتر از اتاق سی سی یو اومد بیرون!

تیرداد از جا پرید و رفت سمتش:آقای دکتر!حالش چه طوره؟

دکتر:شما چه نسبتی باهاشون داری؟

تیرداد:پسرشون هستم!

دکتر:نگرانی به دلت راه نده پسرم!خطر رفع شد!1 ساعت دیگه منتقل میشه به بخش!

تیرداد گل از گلش شکفت:ممنون آقای دکتر!

جمله های دکتر رو تو ذهنم تکرار میکردم و سعی میکردم اونا رو پردازش کنم!

خندیدم:یعنی بابا خوبه؟

تیرداد بغلم کرد:آرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررره...

آرامش گرفتم!پیش خودم فکر کردم اگه بابا هم میرفت من نابود میشدم!به طور قطع خودکشی میکردم!!!

احساس کردم خستم!سرمو گذاشتم رو شونه تیرداد و چشامو بستم!

***

ترانه!ترانه جان!

چشامو باز کردم!محمد بود که داشت صدام میزد!روی صندلی دراز کشیده بودم و محمد هم جلوم وایستاده بود!

سریع بلند شدم:چی شده؟

محمد:هیچی!نگران نباش!بیا اینو بخور!

دستش آبمیوه بود!

من:نه ممنون نمیخورم!

محمد:باید بخوری!

من:گفتم که نمیخورم!میل ندارم!بابا کجاس؟

محمد رو صندلی کنارم نشست:منتقل شده به بخش!نگران نباش!

نفس عمیقی کشیدم!

محمد:بیا اینو بخور!

عصبی شدم:گفتم که نمیخورم!

محمد خندید:باشه!خودم میخورم!

تو دلم بهش گفتم پر رو!

من:اون وقت شما بیدارم کردی که بگی آبمیوه بخورم؟؟؟؟

محمد قهقهه زد:تیرداد گفت بهم!گفت ناهار هم چیزی نخوردی!

سرم رو به اطراف چرخوندم:تیرداد کجاست؟

محمد:طبقه پایینه!پیش آقای حمیدی!

سریع از روی صندلی بلند شدم به سمت پله ها رفتم!

محمد هم دنبال اومد!

ایششششششششششششش ...کنه......

وقتی رسیدم پایین تیرداد و دیدم که خنده رو لباش بود!

تیرداد تا منو دید اومد سمتم:سلام!بالاخره بیدار شدی؟

من:بابا خوبه؟

تیرداد:خب جواب سلام منو بده!

من:ای بابا!سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام!

تیرداد:حالا شد!آره خوبه!فردا بعد از ظهر مرخص میشه!

من:خدا رو شکر!

تیرداد با سر تایید کرد!

من:میشه ببینمش؟

تیرداد: نه بابا!دکترش نمیزاره فعلا!

من:بی خیالش...

رفتم سمت در!

یکی از پشت دستمو گرفت!

با بی حوصلگی برگشتم!محمد بود!

دستمو کشیدم:ولم کن!

محمد:مگه نمیشنوی میگه نمیشه؟

من:اهمیتی نداره!

رفتم تو اتاق و درو بستم!

اووووووووووووخی!بابایی!

چه ناز خوابیده!

رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم و گریه کردم!

تو دلم باهاش حرف زدم!بهش گفتم نکنه که تنهام بزاری!نکنه ولم کنی!

آروم و بی صدا فقط اشک میریختم!

همین موقع در باز شد و یه پرستار اومد تو و جیغ کشید:شما چرا اینجایید؟برید بیرون!اصلا کی به شما اجازه داد بیاین تو!

صداش رو اعصاب بود!

بلند شدم و رفتم سمتش و رو در رو داد کشیدم:الان چی شد؟ها؟مرد؟سکته کرد؟اومدم تو اتاق چی شد؟ها؟

بدبخت همینطوری فقط نگام میکرد!نمیدونم چرا ولی اصلا با پرستارا میونه خوبی نداشتم!آخه بیخودی گیر میدادن...

ادامه دادم:جواب بده دیگه!چرا لال شدی؟با توئم...

در باز شد و محمد اومد تو 2 تا شونم رو گرفت:چته تو!خودتو کنترل کن!

اصلا اعصاب نداشتم!

داد زدم:ولم کن!

دستاشو پس زدم و از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت حیاط بیمارستان!

***



دیشب تیرداد اینجا خوابید! محمد هم منو تا دم خونمون رسوند و خودش هم رفت خونه خودشون!

بالاخره دکترش اجازه ملاقات داد!

داخل اتاق شدیم!

بابا لبخند مهربونی به لب داشت و سعی میکرد نشون بده که حالش خوبه...

تیرداد انقدر مسخره بازی درآورد که هممون از خنده سرخ شدیم!

بابا:تیرداد جان!پسرم!میشه چند لحظه منو با ترانه و محمد تنها بزاری؟

تیرداد:اواااااااااااا...بابا!یعنی اینجا فقط من غریبم؟

بابا خندید:نه پسرم!اما میخوام یه سری حرف های خصوصی باهاشون بزنم!

تیرداد چشمک شیطونی زد از اتاق رفت!

بابا آهی کشید و با لبخند به من و محمد نگاه کرد!

بابا:محمد جان!پسرم!متاسفم که مراسم خواستگاری به هم خورد!

محمد خندید:اختیار دارید آقای حمیدی!

بابا:محمد جان!میخوام همین الان بریم سر اصل مطلب!میخوام ترانه رو بهت بسپارم!منظورم اینه که میخوام تا آخر عمرت باهاش بمونی!تنهاش نزاری و قول بده تکیه گاهش باشی!

محمد نگاهی به من کرد!خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم!

محمد:مطمئن باشید آقای حمیدی!

بابا:میخوام مطمئن باشم که دوسش داری!

محمد سرشو انداخت پایین:دوسش دارم!مطمئن باشین!

بابا:حالا دیگه من حرفی ندارم!فقط منتظر جواب ترانه باش!

محمد:منتظرمیمونم!

بابا:ترانه جان بیا بغلم!

به معنای واقعی کلمه پریدم تو بغل بابا!

بابا پیشونیم رو بوسید:مواظب خودت باش و سعی کن تصمیم درستی بگیری!

خودمو از بغل بابا جدا کردم:تا شما رو دارم غم ندارم بابایی!

بابا دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که یه پرستار اومد تو!

پرستار:وقت ملاقات تموم شده!لطفا برید بیرون!

از شدت حرص سرخ شده بودم!

محمد زیر لب گفت:خواهش میکنم خودتو کنترل کن ...

نفس عمیقی کشیدم و به بابا لبخد زدم!

بابا:خب دخترم!برو دیگه!مگه نمیشنوی خانوم پرستار چی میگه؟

من:چشم بابایی!الان میرم!فقط میشه یه سوال ازت بکنم؟

بابا:بپرس دخترم!

من:چرا نمیخواستی من بفهمم تو ناراحتی قلبی داری؟

بابا خندید:چه اهمیتی داشت؟تو که مشغول درس و روباتیک بودی دخترم!اگه همچین چیزی رو میفهمیدی ...

پرستار:ای بابا!با شمام!لطفا برید بیرون!مریض باید استراحت کنه!

بی توجه به حرف پرستار رو به بابا گفتم:ولی بهتر بود بهم میگفتی!چند وقته؟

بابا:مهم نیست!

پرستار:خانوم با شما هستم!الان میگم حراست بیاد!

محمد مانتومو کشید:ترانه خانوم بیاین بریم دیگه!

حالا جلو بابا بهم میگه ترانه خانوم!واللا !تا دو دقیقه پیش میگفت ترانه جان!خود درگیری داره!

بابا:محمد راست میگه دخترم!حالا بعدا صحبت میکنیم....

با این که حتی یک درصد هم راضی نبودم ولی به اصرار بابا و محمد از اتاق رفتیم بیرون و روی صندلی مقابل اتاق نشستیم!

تیرداد کجاست پس؟

من:نمیدونید تیرداد کجاست؟

محمد:احتمالا باید همین اطراف باشه!

احساس کردم محمد میخواد چیزی بگه اما هی این پا اون پا میکرد!

آخرش به حرف اومد:شما نظرتون درمورد من چیه؟

من:الان وقت این حرفا نیست!

محمد:منم چیزی نگفتم فقط میخواستم نظرتون رو بدونم!

من:هنوز فکر نکردم!

از روی صندلی بلند شدم و رفتم تا دنبال تیرداد بگردم!

یعنی محمد رو قشنگ گذاشتم تو خماری!آخی!بد بخت گناه داشت...اما نباید الان جوابشو بدم!پررو میشه فکر میکنه چه خبره!

ای بابا این تیرداد کجاست پس؟

گوشیمو از تو جیبم درآوردم و زنگ زدم بهش!

من:الو!

تیرداد یواش حرف میزد!

تیرداد:الو!چته؟چی میگی؟اینجا هم ولم نمیکنی؟

من:واااااااااااا!روانی!کجایی مگه؟چرا صدات میپیچه؟

تیرداد:گلاب به روت!مستراح!!!

من:ایییییییییییییییییییی!سنگ قبرتو بشورم تیرداد!حالمو به هم زدی!

تیرداد:ای بابا یه چیزی هم بدهکار شدیم!خب خودت زنگ زدی!

من:آره خب میخواستم ببینم کجایی!حالا قطع کن دیگه!دارم احساس میکنم خودم اونجام!

تیرداد خندید و قطع کرد!

پسره روانی!خب به من چه؟نیم ساعته تو توالت داره چی کار میکنه مگه؟ایشششششششش...

به سمت صندلی ها رفتم!محمد داشت قدم میزد!احساس کردم عصبیه!

حقشه!دختر از بالا شهر میخواد!خوشگل میخواد!خونوانده دار میخواد!تحصیل کرده میخواد...باید جورمو بکشه!چرا که شاعر گفته است:هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد....

بهله...

خیلی شیک و مجلسی روی صندلی نشستم!

محمد هم اهمیتی نداد!

به درک!!!

***

روی تختم دراز کشیدم!آخیییییییییییییییی!چه قدر خستم!امروز عصر بابا مرخص شد!دیگه خیالم راحته...چه قدر این چند وقته رفتیم بیمارستان!اوووووووووووف!اول مال محمد بود!بعدش مال من بود!حالا هم که مال بابا!ولی خب خدا رو شکر هر 3 تاش به خیر گذشت...

خمیازه ی بلند بالایی کشیدم و...

خیلی سریع خوابم برد!

***

ترانه جان!دخترم!

من:مامانی!

مامان:دخترم!محمد پسر خوبیه!منم مثل پدرت مخالفتی ندارم!سعی کن تصمیم درستی بگیری!

من:مامان دلم برات تنگ شده!چی کار کنم که خودت برگردی یا من بیام پیشت؟

مامان:ترانه جان!تو هنوز اول زندگیته!هنوز خیلی از عمرت مونده!سعی کن با نبود من کنار بیای!

من:تو خداااااااااااااااااااا....تو رو خدااااااااااااااااااااااااااااا....

***

ترانه!ترانه!پاشو!

تیرداد بود!

من:چیه؟

تیرداد:بازم که داشتی تو خواب گریه میکردی که!

دستمو کشیدم رو گونه هام!راست میگفت!گونه هام خیس بود!

تیرداد:خواب بد میدیدی؟

من:خواب مامان!

تیرداد:خب؟

بغض کردم:هیچی فقط گفت محمد پسر خوبیه!

تیرداد:همین؟

من:همین!

تیرداد:درمورد من حرف نزد!

من:نع!

تیرداد هوفی کشید و از اتاق رفت بیرون!

اصلا الان ساعت چنده!

خم شدم و گوشیمو از زیر تخت کشیدم بیرون و به ساعتش نگاه کردم!تازه 2و نیم نصفه شب بود!خوبه!حالا حالا ها میتونستم بخوابم!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط easnajon ، madis ، AMIR FORES ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، Ati-74 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سارینا جون ، سایه2 ، šhεïdα ، z.l♥ve ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: معشوقه 16 ساله(قسمت اول) - نایریکا-13 - 18-08-2013، 13:53
RE: معشوقه 16 ساله - zahra160 - 18-08-2013، 20:36
RE: معشوقه 16 ساله - neda13 - 19-08-2013، 10:11
RE: معشوقه 16 ساله - ~ERFAN~ - 23-08-2013، 22:30
RE: معشوقه 16 ساله - nasrin37 - 24-06-2016، 10:22
RE: معشوقه 16 ساله - ωøŁƒ - 24-06-2016، 16:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان