امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#4
قسمت سوم
وااااای خدای من!ای ن امکان نداره!نه نه نه!

بله روی کاغذ خیلی خوش خط نوشته شده بود: " ترانه"

اما آخه...

تیرداد:من میرم دست شویی!

من:آخه...

تیرداد:آخه چی؟چی شده؟

من:هیچی برو!

تیرداد:معلومه که میرم!انگار باید از خانوم اجازه بگیریم!جمع کن بابا!

صدام میلرزید!هنوز تو شک بودم!گفتم:نه من همچین حرفی نزدم!

تیرداد:کتشو پیدا کردی؟

من:آره اینجاس!میرم بخوابم دیگه!

تیرداد:آره پاشو برو بخواب!

من:راستی نماز صبح تو ساعت کوک میکنی یا من بکنم؟

تیرداد:من میکنم!برو بخواب!

من:باشه!شب بخیر!

تیرداد اتاق رو ترک کرد و من و محمد با یه برگه کاغذ که اسم من روش نوشته شده بود تنها موندیم!

اما واقعا چرا رو کاغذ اسم من بود؟اصلا شاید منظورش یه ترانه دیگه بوده!آره حتما اینطوریه!اصلا شاید چیزی که ذهنش رو دگیر کرده همین ترانه س!اما متاسفانه یه چیزی ته دلم میگفت که ترانه منظورش منم!ترانه حمیدی نه ترانه...!اما واسه چی؟آخه مگه میشه از یه صبح تا عصر به من علاقه مند بشه در حدی که تشنج کنه؟نه بابا!اما هنوز هم ته دلم گواهی میداد که این ترانه منم!منظورش منم!

منظورش ترانه حمیدیه!خواهر تیرداد حمیدی!خواهر معلمش!اما واقعا امکان نداره!من یه وجود داشتن عشق مطمئنم اما نه در عرض صبح تا عصر!به قیافش خیره شدم!هنوز هم خواب بود!یعنی...یعنی واقعا...یعنی واقعا محمد منو دوست داره؟تا این حد؟تیرداد وارد اتاق شد!

تیرداد:تو هنوز نخوابیدی؟

من:چرا داشتم میخوابیدم!

باید کاغذ رو به جای اصلیش بر میگردوندم!توی دستش!اما اگه برمیگردوندم تو دستش قطعا بیدار میشد!کاغذ رو کنار دستش گذاشتم که اگر صبح از خواب پاشد فکر کنه از دستش افتاده!

سریع از تختش دور شدم و دوباره روی روزنامه ها دراز کشیدم!کتش رو انداختم رو خودم!واااااااای چه حس خوبی داره!نا کس چه قدر کتش آدم رو گرم میکرد!حتی بیشتر از پتویی که تو خونه رو خودم مینداختم!چه عطر خوبی زده بود به کتش!چه قدر خوشبو بود!ناخودآگاه آرامش خاصی پیدا کردم!آرامشی که همه وجودم رو احاطه کرده بود!حسی قلبم رو محاسره کرده بود به اسم عشق!دلشوره ای داشتم!مطمئنم خود عشق بود و من غرق در عشق دست و پا میزدم و فقط یک ناجی میتونست منو نجات بده!اون هم فقط محمد بود!فقط اون میتونست!نا آرام بودم تا این که سرم رو تو کت محمد فرو بردم و تا میتونستم از عطرش استشمام کردم و پلک هام رو بستم و با ذهنی که تمامش درگیر محمد بود خوابیدم!

***

تیرداد:ترانه!ترانه!پاشو!نماز الان قضا میشه!پاشو دیگه!

من:ولم کن!

تیرداد: چی چیو ولم کن!میگم پاشو!دو رکعت بیشتر نیست!بخون بعد بگیر بکپ!

من:هیس!

تیرداد:هیس و درد!هیس و زهر مار!هیس و درد بی درمون!پاشو تا نزدم لهت کنم!

من:بزار ببینم چی میگه!

تیرداد:کی چی میگه؟نه بابا مثله اینکه تو اصلا تو باغ نیستی!

من:چرا تو باغم دارم راه میرم!دارم پرواز میکنم!دارم بهترین حس دنیا رو احساس میکنم!لای لای لای!

تیرداد:چی میگی؟نه مثل اینکه تو دیروز چیزی کشیدی نه؟پاشو دختر!قضا شداااااااااا!پرواز کیلو چنده؟لای لای لای چیه؟ترانه پاشو تو روخدا داری نگرانم میکنی هاااااااااااا!

یه هو تیرداد یه کشیده بهم زد!از جا پریدم!

من:چته روانی؟

تیرداد:تو چته عیکبیری؟

من:چی میگی این موقع صبح؟

تیرداد:پاشو نماز قضا شد!پاشو پاشو!

من:خیله خب پا شدم!

تیرداد:من میرم وضو بگیرم!

من:باش!

تیرداد رفت!وای خدا عجب خوابی داشتم میدیدماااا!با محمد داشتم پرواز میکردم!خدا شفام بده!سرم رو تو اتاق چرخوندم!ای بابا این تیرداد کجا رفت؟اینجا دستشویی هست!از بس خنگه!اه!چه بهتره من!محمدم هم که خوابه راحت میتونم روسریمو دربیارم وضو بگیرم!

رفتم سمت دستشویی و روسریم رو درآوردم!کلیپس سرم رو باز کردم!آخی!حتی شب هم با کلیپس خوابیده بودم!مشغول وضو شدم!

سلام!

یــــــــــــــــا ابـــــرفـــــــــــــــــرض!!!

محمد بیدار شده بود!جیغی کشیدم و شالم رو سریع انداختم رو سرم! سرشو انداخت پایین و زیر لب خندید!

من:اما شما که خواب بودی؟

محمد:ببخشید!من نمیدونستم...

سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم!حسابی گند بالا آورده بودم!حسابی!سریع شال رو رو سرم مرتب کردم و آستین هامو کشیدم پایین!

خدارو شکر همون موقع تیرداد اومد ومنو از این مخمصه نجات داد!

تیرداد:سلااااااااااام!چه طوری داداش؟

محمد:سلام آقای حمیدی!من نمیدونستم شما هم زحمت کشیدین اومدین!

تیرداد:نه داداش زحمتی نیست!بالاخره وظیفه بود دیگه!

من هیچی نمیگفتم فقط به دوتاشون نگاه میکردم!یه دفعه به ذهنم رسید که نماز داره قضا میشه!

من:خب دیگه تیرداد جان نماز داره قضا میشه هااا!بهتره نماز بخونیم بعد شما تعارف تیکه پاره کنید!

محمد بغض کرد!بلند شود و رفت سمت در!با صدایی که از شدتبغض میلرزید گفت:میرم وضو بگیرم!بعدش هم اتاق رو ترک کرد!

من و تیرداد خیلی تعجب کرده بودیم!مخصوصا من!چون این بار چندم بود که بغض میکرد!نه من و نه تیرداد به روی خودمون نیاوردیم و مشغول نماز خوندن شدیم!

نمازمون تموم شد!

من:تیرداد!اصلا مامان اینا خبر دارن ما اینجاییم؟

تیرداد:خانوم رو باش!بعله میدونن!بنده همه ی ماجرا رو واسشون بلغور کردم!

من:اون وقت نگفتن چرا تو منو به عنوان همراه فرستادی؟نگفتن چرا خودت نیومدی یا مثلا احمدی یا صالحی رو به جای خودت نفرستادی؟نگفتن...

تیرداد:ای درد و نگفتن!ای زهر مار و نگفتن!من همه چی رو واسشون توضیح دادم!و از اونجایی که به دخترشون مطمئن هستن خیلی دعوام نکردن که من چرا تو رو با یه پسر جون فرستادم!

من:معلومه دیگه!از بس که من گلم!

تا تیرداد اومد دهنشو باز کنه که جوابمو بده محمد در اتاق رو باز کرد و مشغول نماز خوندن شد!تیرداد با یه شیرجه افتاد رو تخت و مثله خرس کپید!منم خیلی آروم رفتم روی روزنامه ها نشستم و به محمد که مشغول نماز خوندن بود خیره شدم!با صدای بلند نماز میخوند!چه قدر صداش دلنشین بود!کلفت و مردونه اما در عین حال جذاب و دوست داشتنی!

محمد:السلام و علیکم و رحمه الله و برکاته!

صورتشو چرخوند و نگاهش تو نگاهم قفل شد!دلم لرزید!یه جوری شدم!نگامو دزدیدم!محمد سرشو انداخت پایین و بغض کرد!وااااااااای خدایا این بغض هاش داره منو دیوونه میکنه!آخه مرد و گریه؟چرااااااااااااااا؟

جا نمازشو جمع کرد و رفت روی تختش دراز کشید!من همینطوری به دیوار خیره شده بودم!تیرداد که چنان خرو پف میکرد که مطمئن شدم خوابه خوابه!

روی روزنامه ها دراز کشیدم و چشام رو آروم آروم بستم!اما صدایی شنیدم!صدای گریه بود!درسته صدای گریه ی محمد بود!وااای خدای من محمد داشت ضجه میزد!اون واقعا غم داشت!واقعا!

ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم!هرچند که داشتم از فوضولی میترکیدم!اما به نظرم ادب اینطور حکم میکرد!

صبح با صدای تیرداد از خواب بیدار شدم!

تیرداد:سلام!

من:سلام!

سر رو چرخوندم!محمد روی تختش نشسته بود!

محمد:سلام!

من:سلام!

خیلی خجالت کشیده بودم!نمیخواستم وقتی بیدار میشه من دراز کشیده باشم!سریع از روی روزنامه ها بلند شدم!

محمد سرش رو چرخوند و نگاهش به کتش افتاد که من دیشب به جای پتو ازش استفاده کرده بودم!یه کم نگاه کرد!بعد خندید و سرش رو انداخت پایین!

من:ببخشید!من نمیخواستم!اما آخه خیلی سردم بود!متاسفم!نمیدونستم...

محمد:اشکال نداره!شما به خاطر من از مسابقه زدین و همراه من اومدین!دیشب هم به خاطر من روی روزنامه ها خوابیدین!من باید از شما تشکر کنم!

درحالی که سرم رو پایین انداخته بودم گفتم:خواهش میکنم!

تیرداد:ببین محمد جان!امروز هم به مسابقه نمیرسیم!اگر هم برسیم به آخراش میرسیم!چون دکترت گفته باید تا عصر اینجا بمونی!

محمد:نه من حالم خوبه!خواهش میکنم آقای حمیدی!من برای این روزا خیلی زحمت کشیدم!خواهش میکنم!

تیرداد:اما دست من نیست!دکترت گفته باید تا عصر بستری بمونی!خواهش میکنم اصرار نکن!

محمد:پس حداقل شما برین!من خودم عصر میام محل مسابقه!

تیرداد:اصلا حرفش رو هم نزن!به هیچ عنوان!ما پیشت میمونیم تا مرخص بشی!مگه نه ترانه؟

من:آره!تیرداد راست میگه!

تیرداد:حالا چون خیلی دلت میخواد که زود تر مرخص بشی من میرم الان با دکترت صحبت میکنم ببینم اجازه میده الان مرخص بشی یانه!

محمد:مرسی آقای حمیدی!یه روزی جبران میکنم!

تیرداد:اختیار داری محمد جان!وظیفس داداش!

تیرداد اتاق رو ترک کرد!

محمد که سرش پایین بود سرش رو آورد بالا و زمزمه کرد:ترانه...

دوباره بغض کرد!

من دهنم 3 متر باز شده بود!خدای من این داره چی میگه!ترانه!اما صداش خیلی آروم بود!جوری که من فقط از حرکت لباش فهمیدم که گفت ترانه!

نمیدونم چرا اصلا دست خودم نبود اما یه قطره اشک روی گونه ی سمت راستم جاری شد!پاهام سست شد و روی زمین افتادم!محمد درحالی که بغض تمام وجودش رو گرفته بود از جا پرید و به سمتم اومد!

اشکم رو پاک کردم و دست هامو تکون دادم به نشونه اینکه خودم میتونم پاشم!

محمد عقب رفت!بغضش شکست!اون هم 2 زانو نشست روی زمین و ضجه زد!

خدای من!این داره چی کار میکنه؟انقدر تعجب کرده بودم که اشکی که تو چشمام حلقه زده بود به سرعت خشک شد!

خیلی دردناک گریه میکرد!خیلی!

اصلا نمیدونستم باید چی کار بکنم!برم بیرون؟تو اتاق بمونم؟دکترش رو صدا کنم؟جیغ و داد کنم؟اصلا بهش محل نزارم و با کمال پر رویی برم محل مسابقه؟وااااااای خدایا چی کار کنم!فضا خیلی سنگین شده بود!

هیچ وقت حتی تو رویا هام هم ندیده بودم یه روزی تو یه اتاق یه پسر نامحرم جلوی من زانو بزنه و گریه کنه!هق هق گریش تمام وجود من رو میلرزوند!داشتم دیوونه میشدم!داغ کرده بودم!

ناگهان فهمیدم دوباره گونه هام به خاطر اشک خیس شده!سرشو آورد بالا!تو چشام زل زد!دلم لرزید!نفسم در نمیومد!خدایا من خل شده بودم!همینطوری الکی داشتم گریه میکردم!گونه هام خیس خیس بود!

نه من نمیتونستم این فضا رو تحمل کنم!خواستم بلند شم!اما دوباره پاهام سست شد و افتادم!محمد دوباره اومد سمتم!

من:نه!خواهش میکنم!

محمد:اما...اما من...

دیگه تحملم تموم شده بود!در حالی که مثل دیوونه ها همینطوری اشک میریختم اتاق رو ترک کردم!سریع اشکامو پاک کردم!نفس عمیقی کشیدم!همین موقع تیرداد رسید!

تیرداد:تو چرا اومدی بیرون؟

من:همینطوری!(آره جون عمم)دکترش چی گفت؟

تیرداد:گفت خب خیلی بهتره که تا عصر بمونه!

من:حالا چی کار کنیم؟

تیرداد:حالا که انقدر خودش هم دوست داره هر چه زودتر مرخص بشه به نظر من بیا مرخصش کنیم!

من:تیرداد!من الان یه سوال به ذهنم خطور کرد!تا حالا بهش فکر نکرده بودم!

تیرداد:چی؟

من:این پدر و مادر نداره؟اصلا میدونی کجان؟چرا نمیان پسرشون رو ببینن؟

تیرداد:مفصله خواهر جون!مفصل!بعدا برات میگم!

من :باشه!

نفس عمیقی کشیدم!و با تیرداد وارد اتاق شدم!محمد هنوز روی زمین نشسته بود!با دیدن ما از رو زمین پاشد و نفس عمیقی کشید و گفت:آقای حمیدی!دکتر چی گفت؟

تیرداد:نترس داداش!گفت بهتره که بمونی ولی اگه دوست داری بری اشکالی نداره!

محمد:وااای !ممنونم آقای حمیدی!ممنونم!

محمد شروع کرد وسایل هاشو جمع کرد!از خوشحالی هی مثل دیوونه ها میخندید!اما یه چیزی ته دلم میگفت واسه ی یه چیز دیگه خوشحاله!

خلاصه بعد از این که تیرداد با بیمارستان تسویه حساب کرد،راهی محل مسابقه شدیم!وقتی رسیدیم اونجا بچه ها از شدت خوشحالی یکی یکی میپریدن بغلم!محمد هم با حالت خیلی جذابی منو نگاه میکرد!خجالت کشیدم!

ساعت 10:40 دقیقه مسابقه شروع میشد!ساعت 10:30 دقیقه بود!یعنی حدود 10 دقیقه مونده بود!استرس داشتم نمیدونم چرا!سعی کردم خودمو کنترل کنم!اما همین موقع یکی از شاگردام درحالی که مثل ابر بهار اشک میریخت پرید تو بغلم!

من:چی شده؟چرا گریه میکنی؟چی شده عزیزم؟

شکیبا:خانوم!خانوم!سنسور های روبات شکسته!

سنسور همون چشم رباته!یعنی روبات با سنسور ها میتونه اطراف رو ببینه و حرکت کنه!و حالا که سنسور ها شکسته بود دیگه یک سانتی متر هم ربات راه نمیرفت!دنیا پیش چشمم سیاه شد!وای خدای من 10 دقیقه تا مسابقه مونده!چه جوری تو 10 دقیقه سنسور جدید واسش بزاریم؟

درحالی که صدام میلرزید گفتم:چه طوری شکست؟

شکیبا:داشتیم روبات رو تست میکردیم که یه دفعه رفت تو دیوار و کلا همه ی سنسور هاش خورد شد!کلا دیگه راه نمیره!دنیا پیش چشمام سیاه شد!پاهام سست شده بود!یاد زمانی افتادم که خودم جای این بچه ها بودم!نگرانی!دلشوره!استرس!وای نه!اما برای ربات ها خیلی زحمت کشیده بودیم!

این همه زحمت!اما آخرش باید به خاطر شکستن سنسور روبات ها ببازیم!این برام قابل فهم نبود!دنیا دور سرم چرخید!پاهام واقعا سست شد!از پشت داشتم میوفتادم که دیدم کسی منو از پشت سر نگه داشت!فقط فهمیدم که آغوشش خیلی پهن و گرمه!همیـــــــن!چون بعدش من از هوش رفته بودم!

***

تیرداد:ترانه!ترانه جان!پاشو خواهر!تو رو خدا چشماتو باز کن!ترانه!ترانه!

صداشو میشنیدم اما قدرت اینو نداشتم که چشمامو باز کنم!

تیرداد:تو رو خدا ترانه!ترانه جان!قربونت برم!

با هزار تا بدبختی چشام هامو باز کردم!بالای سرم تیرداد و احمدی و سبزواری و صالحی و محمد و شاگردای من و تیرداد و ... خلاصه همه بودن!

دوباره چشم هامو بستم!

تیرداد:واااای ! خدایا شکرت!ترانه جان!گلم!پاشو خواهر!پاشو اینو بخور!

پلکام سنگین بود!اصلا هیچی یادم نمیومد!به زور چشمامو باز کردم و یواش به تیرداد گفتم:من کجام؟چی شده؟چرا دور من جمع شدین؟

تیرداد:حرف نزن!تو اینو بخور بعدا برات میگم!تو رو خدا ترانه!

به دستای تیرداد خیره شدم!یه لیوان آب دستش بود!به شدت تشنه بودم!میخواست خودش بگیره جلوی دهنم تا بخورم اما نزاشتم با بدبختی تمام سعی کردم دستمو تکون بدم!لیوان رو ازش گرفتم خوردم!نفس عمیقی کشیدم!

من:حالا میشه بگی چی شده!من هیچی یادم نمیاد!

تیرداد:ببین ترانه باید خودتو کنترل کنی!اتفاق خاصی نیوفتاده!فقط...

بغض کردم:فقط چی؟

نگاهمو به اطراف چرخوندم!نگام به محمد افتاد که بغض کل چهرشو محصور کرده بود!نمیدونم چرا ولی دلم میخواست فقط تو نگاهش زل بزنم!همینطور که نگاش میکردم داد زدم:فقط چــــــــــــــــی؟

محمد نشست کنارم!

محمد:خانوم حمیدی!خودتون رو کنترل کنید!ببینید سنسور ربات های تیم شما شکسته!بچه متاسفانه این مرحله رو باختن!

من:باختن؟

تیرداد:آره ترانه!باختن!اما چه اهمیتی داره؟

با فریاد گفتم:اهمیتی نداره؟من خودمو کشتم تا این روبات رو بسازم!

سرم رو آوردم بالا!نگام به بچه ها افتاد!داشتن مثل ابر بهار گریه میکردن!حالم واقعا بد بود!باید از اینجا میرفتم!اگه میموندم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و این واسه ی روحیه ی بچه ها خیلی بد بود!

با سختی خواستم بلند شم که تیرداد مانع شد!

تیرداد:ترانه تو حالت خوب نیست!باید دراز بکشی!میفهمی؟

باز هم با فریاد و بغض گفتم:نه نمیفهمم!ولم کن میخوام برم!

دستشو پس زدم!تمام نیرویی که داشتم رو جمع کردم و سعی کردم پاشم!موفق شدم!محمد با چشمایی پر از اشک به من خیره شده بود!من طاقت دیدن اشکاشو نداشتم!به خاطر همین با اینکه همه با تعجب نگام میکردن به سمت فضای سبز مسابقه دویدم!

با تمام سرعتم میدوییدم!دیگه تقریبا از محل مسابقه دور شده بودم!میخواستم تنها باشم!باید با این قضیه کنار میومدم!به درختی تکیه دادم!زانو هامو تو دلم جمع کردم و بغض کردم!شروع کردم به درد و دل با خدا!بهش گفتم : خدایا!این روباتیک واسه یمن سر تا سر سختی بوده!آخه چرا جواب استخاره خوب اومد؟

همینطوری اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم!که کسی کنارم نشست!سرم رو چرخوندم!

محمد بود!اشکامو پاک کردم!نمیدونم چرا اما دلم میخواست بغلم کنه و من زار بزنم!اما فکر کن یه درصد!

محمد: میفهمم!

با بغض گفتم:تیرداد کجاست؟

محمد:با آقای سبزواری و احمدی و صالحی رفتن ناهار بخرن!

من:چرا شما اومدی اینجا؟

محمد سرشو انداخت پایین و گفت:نگرانتون شدم!

زانو هام رو بیشتر جمع کردم!سرم رو گذاشتم رو زانو هام!

من:خیلی سخته!

محمد:میدونم!

سرم رو بلند کردم و گفتم:نه شما نمیدونی!من شب و روزم رو گذاشته بودم!البته از بچه ها هم گله ای ندارم!

محمد:شما نمیدونی که من میدونم!اما من میدونم که...

من:که چی؟ها؟من حالم خوب نیست!

از روی چمن ها بلند شدم و گفتم:ببخشید!به سمت دستشویی رفتم!باید آبی به صورتم میزدم!همینطور که داشتم به سمت دست شویی میرفتم صدای محمد رو شنیدم که گفت

محمد:ترانه!

من:بله؟شما چی گفتی؟

دست خودم نبود اما از دستش ناراحت بودم!احساس میکردم درکم نمیکنه!

سورفه ای کرد!از خجالت سرخ شد!

محمد:ببخشید!منظورم خانوم حمیدی بود!میگم خدا رو شکر که سرتون به جایی نخورد!تازه یه خبر خوب دارم براتون!

یکی از ابرو هام رو دادم بالا و گفتم:مگه سرم قرار بود که به کجا بخوره؟

محمد:وقتی شکیبا بهتون خبر رو داد شما از حال رفتین!

داغ کردم!گونه هام گل اندخت!فهمیدم اونی که منو از پشت گرفته بود محمد بود!خیلی خجالت کشیدم!خیلی!زیر لب گفتم:ممنون!

محمد به نشانه خواهش میکنم سر تکون داد!

من:راستی خبر خوبتون چیه؟

قیافه با جذبه ای گرفت!دست به سینه ایستاد و گفت:دارو مسابقه گفت طبق قوانین جدید هم امروز و هم فردا مسابقه برگزار میشه و هر کدوم از این روز ها که بتونیم امتیاز بیتشری کسب کنیم،اون امتیاز رو به عنوان امتیاز اصلی قرار میدن!

شوکه شده بودم!

من:یعنی ما فردا رو هم وقت داریم؟

محمد:بــــــــعــــــــله!

نمیدونستم که فقط یک روز یعنی فردا ، میتونه حدود 1 ماه از زندگی من رو تغییری وحشتناک بده!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، Mason ، سپهر A ، -Edgar ، Ƒαкє ѕмιƖє ، سارینا جون ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، elmira12 ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، الهام18 ، kamiyar35629 ، RєƖαx gнσѕт ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، arash dj ، yegi200180 ، M.AMIN13 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon ، єη∂ℓєѕѕღ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: معشوقه 16 ساله(قسمت اول) - نایریکا-13 - 15-08-2013، 15:03
RE: معشوقه 16 ساله - zahra160 - 18-08-2013، 20:36
RE: معشوقه 16 ساله - neda13 - 19-08-2013، 10:11
RE: معشوقه 16 ساله - ~ERFAN~ - 23-08-2013، 22:30
RE: معشوقه 16 ساله - nasrin37 - 24-06-2016، 10:22
RE: معشوقه 16 ساله - ωøŁƒ - 24-06-2016، 16:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان