ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20165 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
حتمأ بخونید نخونده پاک نکنید!???
ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،،
گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم"
گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم
کنيد!!
من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام!
با لبخندي جوابم را دادند و
گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود"
آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند
در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند
و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه!
ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟
گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند"
حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!"
گفتند:"بله"
و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند"
به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟"
گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي"
حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟"
گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست"
دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!
آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند...به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد"
ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت....
رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه
آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنيد
آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند...من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند
آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم
نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند"
اي کاش نماز صبح را خوانده بودم
اي کاش نماز قيام را خوانده بودم
اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه...و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم...مسبب نميشدم...سنگدل نميبودم...معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...
ارسالها: 5
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Mar 2017
سپاس ها 9
سپاس شده 1 بار در 1 ارسال
حالت من: هیچ کدام
02-04-2017، 5:05
(آخرین ویرایش در این ارسال: 02-04-2017، 5:08، توسط Nafas1382.)
قسمتی از رمان ماُموریت وعشق
باصدای افتادن چیزی روی زمین ازخواب پریدم گوشیم رودیدم که روی زمین افتاده و داره ویبره میره برش داشتم داشت زنگ می خورد بدون توجه به مخاطب تماس رو برقرار کردم
-الو
آرمیتا-کوفت و الو چرا گوشیتوخواب نمیدی با این صدا که معلومه خواب بودی هان جواب بده ببینم هان!
-یکم نفس بکش دختر من که کامپیوترنیستم اولاًمن خواب بودم درست دوماًگوشیم رو سایلنت بود سوم
«که آرمیتا نذاشت ادامه بدمومثل غورباقه پرید وسط حرفم. البته خودم از تشبیه خودم خندم گرفت»
آرمیتا-غلط کردی گوشیتوگذاشتی رو سایلنت گذاشتی توچرا انقدربیخیالی دختر ما باید۱۶ساعت دیگه تهران باشیم
-بسه آرمیتا من ساعت ۸:۳۰دقیقه میام دنبالت
وگوشیمو قطع کردم ساعت۷:۴۵دقیقه بود دستو صورتمو شستم وموهای قهوه ای روشنم رو شونه کردم وبه صرت گوجه ای بستمش یه خط چشم دور چشمای سبز پرنگم کشیدم وبه تصویر خودم داخل آینه خیره شدم ابروهای نیمه پیوسته ای دارم بالب متوسط بینی متوسط وصورت سفید سریع رفتم داخا آشپز خونه وبه پدرو مادرم سلام کردم صبحونم رو که تموم کردم خواستم بلند شم که صدای حدیث خواهر کوچکم متوقفم کرد:-مامان صبحونم وبرام آماده کن الان میام
بعد دیدم که داره میاد پایین
-اِ!حدیث من دارم میرم تو تازه بیدار شدی؟
حدیث-منم الان میام صبر کن
منم رفتم آماده شدم چمدونامونو برداشتمورفتم کفشمو بپوشم که گوشیم زنگ خورد
-الو
آیدا-سلام آبجی
-سلام به آبجی خودم خوبی؟
آیدا-آره!میگم منو راضیه آماده ایم کی میای؟
-کم کم میایم راستی هماهنگ باشین تا تک زدم پایین باشین
آیدا-باشه خدافظ
-خدفظ«آیداوراضیه مثل خوهرایه منو حدیثندرضمن خوهر بزرگ اونا هانیه عرسمونه»حدیث من رفتم!
حدیث-وایسا وایسا آومدم
رفتم وسایلارو گذاشتم تو پورشه سفیدمو سوارشدم راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم من آناهیتازارع هستم ۲۰سالمه من و آیدا,غزل,آیلین,حدیث وراضیه در رشته علوم انسانیوافسری میخونیم که ما در دانشگاه افسری امتحاناتی دادیم که اومدنش متابق میشه با اومدن جواب فوق لیسانسی های علوم انسان به ماهم داریم برایه دانشگاه به تهران میریم داشتم فکرمیکردم که حدیث اومدو نشست تویه ماشین هم زمان که از پارکینگ خوارج میشدیم بهش گفتم
-حالاهم لازم نبود بیای
حدیث-یکم دیر اومدما حالا انگار چی شده.......
رفتیم اول آرمیتا رو سوار کردیم بعد آیدا و راضیه رفتیم تهران سریع وسایلمونو چیدیم و خوابیدیم که فردا به موقع بیدار بشیم منو آرمیتاو راضیه باغزلو آیلین یه جا افتادیم حدیثو آیداهم به جا...وقتی بیدارشدم سریع هاحاظر شدم وقتی همه آماده بودیم هرکت کردیم البته قراره آیلینآ غزل بعدن به مااضافه بشن
تازه از کوچه باسزعت خوارج شده بودیم که یه ماشین دیگه باسرعت پیچید جلومون منم سریع دوتا پاهامو گذاشتم رو کلاچو ترمز وترمز دستیوکشیدم بلا ماشینا بافاصله کمی از هم ایستادن وقتی به خودم اومدم از ماشین خارج شدم اول جلوی ماشین. نگاه کرپم کهدیدی چیزیش نشده رفتم پشت کهدیدم جای لاستیکای ماشینم روی زمین مونده همره بوی لاستیکا ومردمم بابهت به ماخیره بودن
پسر-این ماشین مال شماست؟
-«بدون هیچ حرکتی»بله چطور مگه
پسر-نزدیک بود ماشینمو داغون کنیذ«باسرعت به طرفش برگشتم»
-سما باسرعت پیچیدین جلوم اونوقت طلب کارم هستین؟
پسر-تو سرعتت زیاد بوده واین رو جای چرخ لاستیات نشون میده!
-احترام خودتونو حفظ کنین!«یه پسر از در سمت کمک راننده پیاده شد»
پسر کمک راننده-پندار چیزی شده!«پس اسمش پنداره»
پندار-نه سامان تو برو سوارشو«هم زمان راضیت هم پیاده شدو اومد دم گگوشم »یواشگفت:آنا یواش تر همه دان نگامون میکنن
-توبرو سوار شو«باصدایی تقریباَبلند»راضیه که رفت پسره سامان گفت
-سریع کارتو تموم کن بیا!
پندار-باشه!پسره که رفت منم رو به پندار گفتم
-اگه اترام خدتونو نگه ندارین اونوقت....
پندار-اونوقت چی؟معلوم نبود اگه دوستاتون نبودن چی میشد!«این دقیقاَگفت تو هیچ کاری نمیتونی بکنی تازه بعدشم پوز خند زده!»
-منظورت اینکه من هیچکاری نمیتونم بکنم ؟باشه «تودلم گفتم :خودت خواستی»
سوار ماشین شدمو دنده عقب گرفتم
راضیه-آنا ماشینشون گرونه ها!
-ماشین منم همین تور!
وباسرعت بهطرف ماشین اونا که فراری زرد رنگی بود رفتم ودر یک سانتیس وایسادم و ازماشین پیاده شدم وبه سمت پنداری رفتم که با بهت به من خیره شپه بود رفتمو گفتم
-من هرکاری بخوام میکنم مثل همین الان که می تونستم ماشینتونو داقون کنم ولی نکردم!
سریع سوا ماشین شدم و به سرعت به طرف دانشگاه حرکت کردم
.....................پابان فصل اول........................
ارسالها: 942
موضوعها: 233
تاریخ عضویت: Mar 2013
سپاس ها 12956
سپاس شده 14928 بار در 4645 ارسال
حالت من: هیچ کدام
معلداستانهای جالب,داستانهای آموزندهم مدرسهای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیاورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ میکرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ میآمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا میکرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ میسپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنیا بیآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنیا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «میدانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت میکنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را میگیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ میکند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎن ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪباشد.
all falling stars one day will land
all broken hearts one day will mend
and the end is still the end whether you want it or not
ارسالها: 218
موضوعها: 130
تاریخ عضویت: Aug 2017
سپاس ها 601
سپاس شده 570 بار در 275 ارسال
حالت من: هیچ کدام
داستان کوتاه زنش!!!!
زنش !!!
مادر داماد :ببخشید شما کبریت دارید ؟
مادر عروس :وا ...کبریت واسه چی ؟
مادر داماد :واسه اینکه پسرم سیگارش رو روشن کنه !
مادر عروس :مگه داماد سیگاری ؟
مادر داماد :سیگاری که نه هر وقت مشروب می خوره سیگار هم باید بکشه !
مادر عروس :پس داماد مشروب هم می خوره
مادر داماد :همیشه که نه هر وقت تو قمار می بازه می خوره !
مادر عروس :پس داماد قمار باز هم هست
مادر داماد :خودش که این کاره نبود دوستاش تو زندان یادش دادند !
مادر عروس :پس داماد زندان هم رفته ؟
مادر داماد :آره معتاد بود انداختنش زندان !
مادر عروس :پس ذاماد معتاد هم هست !
مادر داماد :آره زنش لوش داد !
مادر عروس : زنش !!!
ارسالها: 218
موضوعها: 130
تاریخ عضویت: Aug 2017
سپاس ها 601
سپاس شده 570 بار در 275 ارسال
حالت من: هیچ کدام
شکار
مراد، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستایی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!»
مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است. ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟»
مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!»
مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
ارسالها: 3,428
موضوعها: 775
تاریخ عضویت: Aug 2014
سپاس ها 11076
سپاس شده 7830 بار در 4778 ارسال
حالت من:
12-08-2018، 13:11
عکاسی از دخترکی دستفروش ک زیرباران جوراب میفروخت عکسی گرفت…
آن عکس بهترین عکس سال شد…
عکاس بهترین عکاس سال شد و جایزه گرفت…
کتابی درمورد آن عکس نوشته شد… نویسنده اش بهترین نویسنده شد و جایزه ای گرفت…
از آن کتاب فیلمی ساخته شد…آن فیلم پر بیننده ترین فیلم شد…
تمام عوامل سازنده آن فیلم جوایزی گرفتند و تحسین شدند…
ولی آن کودک دستفروش هنوز دستفروشی میکند!!!!!