امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

#21
قسمت 18

در زدم. صدای زخمی بارمان و شنیدم که کاملا نشون می داد بی حوصله ست:
کیه؟
آهستهدر و باز کردم و وارد اتاق شدم. پنجره ی اتاقش و مثل اتاق های دیگه با رنگ قرمز پوشونده بودند. نور خورشید که به پنجره می خورد رنگ اتاق سایه ای از قرمزی می گرفت. گفتم:
می شه بیام تو؟
روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید. نیم خیز شد و گفت:
والا تو همین الانش هم توی اتاقی!
چیزینگفتم. نگاهی به در و دیوار اتاقش کردم. کامپیوترش و روی زمین بود و معلوم بود از زمان اسباب کشی تا به اون روز دست نخورده. اتاقش مثل همیشه شلوغ و بهم ریخته بود.
سیگارش و خاموش کرد. از روز قبل تا به اون موقع با هم حرف نزده بودیم. گفتم:
خواستم بگم رادمان حالش بهتره... و... نیازی نیست نگرانش باشی.
روی تخت نشست. دستی به گردنش کشید و گفت:
برای چی کمکش می کنی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
خب... اون کس دیگه ای رو نداره... از طرفی... دلم براش می سوزه که این طوری معتادش کردن.
بارمان سر تکون داد ولی چیزی نگفت. نمی دونستم چطور باید سوالی که عین خوره به جونم افتاده بود و می پرسیدم... من منی کردم و گفتم:
راستش... دیروز از یکی حرف زدی به اسم محبی...
بارمان گفت:
رئیس دانیاله...
آهسته گفتم:
فکر می کردم رئیس بانده...
نگاهی بهم کرد. گفت:
چرا عین طلب کارها بالای سرم وایستادی؟ بیا بشین!
با فاصله ازش روی تخت نشستم. در حالی که با ته مونده های سیگار توی جاسیگاری بازی می کرد گفت:
ساختاراین باند مثل یه هرم می مونه... یه نفر توی قله ست که عقل کله. با زیرکی خاصی همه چیز و مرتب کرده. همه به اسم رئیس می شناسنش... شرط می بندم دانیال که چه عرض کنم! محبی هم تا حالا ندیدتش.... گروه ما تو قاعده ی این هرمه... چند تا گروه دیگه مثل ما هم هستن که این جایگاه و دارن. رئیس ما دانیاله... رئیس دانیال محبیه... می فهمی چطوریه؟ خیلی از کسایی که با اینا همکاری می کنند در واقع آزمایشی هستن یا برای یه دوره ی کوتاه مدت باهاشون همکاری دارند. سایه یه کسی بود مثل الان من... همچین جایگاهی داشت. متوجه شد که زیبایی رادمان می تونه برای یه سری از ماموریت ها به دردش بخوره. برای همین آزمایشش کرد... بعد قبول کرد که منم وارد ماجرا بشم... اون زمان دانیال همکار ما بود... سایه رئیسمون بود و رئیس اونم محبی بود... یعنی محبی سمت الان دانیال و داشت.
با اطمینان گفتم:
و اینا هیچ کدوم هیچ ربطی به مواد مخدر نداره!
بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت:
درسته!ولی اون روزی که بحث مواد و پیش کشیدم قصدم این نبود که بهت دروغ بگم... باند ما شناخته شده ست ... ولی نه به کار اصلیشون... به قاچاق مواد... سال هاست پشت نقاب مواد مخدر قایم شدن. اگه به پلیس در مورد همکاری اجباریت با باند مواد مخدر بگی و مشخصات این گروه و بدی باورت می کنند ولی بعید می دونم تونسته باشند چیزی در مورد کار اصلی گروه فهمیده باشند.
گیج شده بودم. پرسیدم:
برای چی ازم خواستن که توی قتل یکی از درجه دارهای نیروی دریایی کمک کنم؟ من فکر می کردم می خوان از راه دریا مواد قاچاق کنند.
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمی دونم....
با بی قراری پرسید:
پس چرا نظرشون عوض شده و دیگه نمی خوان که راننده شون باشم؟
بارمان دوباره گفت:
نمی دونم...
پرسیدم:
پس از رادمان چی می خوان؟
بارمان لبخند تلخی زد و گفت:
بزرگترین ماموریتی که داشتن رو!
قلبم از هیجان به تپش در اومد. پرسیدم:
و اون ماموریت چیه؟
بارمان به چشمام نگاه کرد... بدون هیچ شیطنتی... بدون هیچ وسوسه ای... کمی با نگرانی... آهسته گفت:
این که به وسیله ی اون جنگ داخلی راه بندازن!



=========

نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم. با ناباوری گفتم:
نه!... یعنی چی؟
دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
من گیج شدم...
بارمان که داشت با ته مونده های سیگار بازی می کرد گفت:
می دونی مزدور به کی می گن؟
شونه بالا انداختم و به حالت پرسشی گفتم:
کسی که پول می گیره تا یه کار نادرست انجام بده؟
بارمان با سر جواب مثبت داد و گفت:
کار ما اینه...
هیچی نگفتم... فقط بهش زل زدم. تو ذهنم گفتم:
مواد این وسط چی بود؟
بارمان گفت:
وقتیکسی می خواد به خاطر اهداف یا اختلاف ها و مشکلاتش یه کسی رو از سر راهش برداره به باند ما پول می ده تا این کار و براش بکنیم... به دلایل مختلف... از سیاست گرفته تا مسائل شخصی...
پرسیدم:
چرا خودشون و پشت یه باند مواد مخدر قایم کردن؟
بارمان اخم کرد و گفت:
مطمئننیستم... رویا می گفت اون اوایل کارشون مربوط به مواد بود... یه گروه کوچیک داشتن که اونا سر مخالف هاشون و آدم هایی که براشون خطرساز بودن و زیر آب می کردن. جرقه ی تغییر کارشون زمانی خورد که یه باند قاچاق کالا بهشون پول زیادی داد تا یکی از رقیب های چندین و چند سالشون و حذف کنند... بعد یه مدت این شد کار اصلیشون... می دونی... آدم کشتن... ترور کردن... مثل خرید و فروش مواد مخدر نیست... خیلی زود توی این کار لو می ری... این باند هم به خاطر مخفی کاری های حرفه ایش تا حالا دووم اورده... هیچ کدوم از اعضای رده پایین گروه... مثل اون وقت های من و رادمان... نمی دونند دارند برای کی کار می کنند. یه مشت دروغ در مورد همون باند قدیمی مواد به خوردشون دادند. برای همین اگه گیر پلیس بیفتن، چیزی دستگیر پلیس نمی شه... از طرف دیگه... مهارت خوبی توی جمع کردن اطلاعات دارند... جاسوس های زیادی دارند...
کم کم داشتم احساس سردرد می کردم. دستم و بالا اوردم و بارمان ساکت شد... چشمام و بستم و گفتم:
می خوای بگی اون قدر حرفه ای هستن که هنوز کسی درست و حسابی از کارشون خبر نداره؟
بارمان خنده ی تلخی کرد و گفت:
من چند ساله این جا برده و اسیرم... از دنیای بیرون چیزی نمی دونم... ولی... این طور حدس می زنم.
سرم و پایین انداختم. یه لحظه یاس و ناامیدی تمام وجودم و گرفت. بارمان متوجه شد و آهسته گفت:
ناامید شدی... نه؟
آهی کشیدم و گفتم:
توی این که تا ابد کارشون ادامه پیدا نمی کنه شکی نیست... ولی می ترسم مجبور شم تمام دوران جوونیم و اینجا بگذرونم...
سعی کردم فکر خودم و منحرف کنم. با لحنی که غم و ناراحتی ازش می بارید گفتم:
خب... می گفتی... ماجرای جنگ چیه؟ شما از کجا در موردش فهمیدید؟ چه ربطی به رادمان داره؟
بارمان با دقت به صورتم نگاه کرد... انگار می خواست احساساتم و از توی صورتم بخونه. منم بی اختیار نگاهم و ازش دزدیدم. گفت:
یه حدسه...
نفس راحتی کشیدم... پس فقط حدس بود... توی قلبم یه حس آرامش خیلی خوب حس کردم. بارمان ادامه داد:
یه حدس که پشتش یه کم مدرک وجود داره.
بلافاصله اون حس خوب پودر شد... بارمان گفت:
رویاقبلا برای گروه های بالاتر کار می کرد... می گفت که مامور بوده یه سری اطلاعات در مورد M4 carbine و نمی دونم MK43 و FN SCAR و M4E2 و AT -4 و FN 303 و M590 و MP4N در بیاره...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
می شه یه جوری حرف بزنی که منم سر در بیارم؟ اینایی که می گی چی هست؟ مدل گوشیه؟
بارمان زیر خنده زد و گفت:
مدل گوشی؟ اینا اسلحه ست.
قلبم توی سینه فرو ریخت. بارمان خنده ش و جمع کرد و گفت:
ولی یه اتفاقی برای رویا افتاد و منتقلش کردن به گروه ما...
با کنجکاوی پرسیدم:
چی؟
بارمان گفت:
اینجاهرکسی که بهش تهمت بخوره رو می اندازن گروه های پایین... به رویا هم تهمت جاسوسی زدند... هرچند که نتونستند دلیلی برایش بیارن... این موضوع فقط باعث شد که حذفش نکنند... انداختنش این پایین که برای یه گروه بی اهمیت مثل ما کار کنه.
با ناراحتی گفتم:
پس یعنی می خوان اسلحه وارد کنند؟ برای چی باید بخوان همچین کاری بکنند؟ چی بهشون می رسه.
بارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
خیلیچیزها! وقتی یه جنگ توی یه کشور راه بیفته به نفع خیلی ها می شه... محتکرها... قاچاق چی های کالا... قاچاق چی های سوخت... حتی توی اوضاع جنگ و اون شلوغ پلوغی کار و بار قاچاق چی های انسان هم بهتر می شه. توی جنگ یه سری آدم از خود گذشته جونشون و وسط می ذارن که من و تو بهتر زندگی کنیم... یه سری هم هستند که از شلوغی ها برای تلکه کردن مردم و پول در اوردن استفاده می کنند... طوری که نمی تونی پیش خودت تصمیم بگیری این آدم های سوء استفاده چی بدترند یا آدم هایی که به سرزمینت حمله کردند... این وسط خیلی چیزها به نفع خیلی ها می شن... و اون خیلی ها به این باند قدرت می دن تا این زمینه رو به وجود بیارند.
تازه یه چیزهایی داشت برایم روشن می شد. سر تکون دادم و گفتم:
برای همین به پژمان هم احتیاج دارند... حالا... رادمان این وسط چی کاره ست؟
بارمان سرش و پایین انداخت... سکوتش طولانی شد... با کنجکاوی نگاهش کردم... آهسته گفت:
اینباند برای وارد کردن اسلحه هایی که لازم داشت تونست رد یه سری از قاچاق چی های اسلحه رو بگیره ولی نتونست راضیشون کنه که همکاری کنند... این وسط با سرویس های اطلاعاتی خوبی که داشتند متوجه شدند که یکی از این آدم ها یه زن ایرانی و یه دختر داشته که چند ساله ازشون فاصله گرفته ولی با کارهایی که غیر مستقیم برای دخترش می کنه و پول هایی که به حسابش می رسه نشون می ده که همچین هم بهش بی علاقه نیست... ایران زندگی نمی کنند ولی هرچند وقت یه بار برای سرکشی به اموال و دیدن فامیل هاشون این طرفا می یان... یه مشکل بزرگ که داشتند این بود که چند سال پیش یه سری پسر جوون توی ایران که دیده بودند این مادر و دختر وضع مالی خوبی دارند، براشون نقشه کشیدن که ازشون اخاذی کنند. برای همین دختره رو می دزدن و خدا می دونه چه بلاهایی سرش اوردند که دختره از اون به بعد از هرچی پسر ایرانیه فاصله گرفت و متنفر شد. با این که فقط چهارده سالشه و آمارش و دارند که خیلی هم سربه راه نیست ولی محل به پسرهای ایرانی نمی ذاره. راستش یکی از روش های گروه ما اینه که وقتی با بابای کسی کار دارند برن سراغ دخترش... یه پسری رو از گروه بفرستن که با دختره دوست شه و کار گروه و پیش ببره... از گروگان گیری گرفته تا دزدیدن... هرچی... این نقشه رو برای تینا... همین دختره کشیدن ولی مشکلشون این بود که تینا یا فکر می کرد چون توی ایران زندگی نمی کنه خیلی باکلاس و خاصه و پسرهای ایرانی در حدش نیستن... یا از اون ماجرا خاطره ی بدی داشت. برای همین هرکاری کردند نتونستند هیچ کدوم از پسرهای مورد نظرشون که بهشون اعتماد داشتند و بهش نزدیک کنند... پیدا کردن یه آدم خارجی و انجام دادن این کار توی خارج کشور هم به این آسونی نیست چون این باند این ارتباطاتی که توی ایران داره رو توی خارج نداره. این شد که شانسشون و با من امتحان کردند که اون موقع توی همین گروه بودم و یه روز خودم و خالصانه بهشون سپرده بودم... منی که کلی هم برای تحت فشار گذاشتنم وسیله داشتند... برای همین خیلی ساده دختره رو توی ف.ی.س.ب.و.ک. با یه اکانت جعلی از من اَد کردند... و از شانس بد من ظاهرا دختره ازم خوشش اومد.
پوفی کرد... سری به نشونه ی تاسف تکون داد و ادامه داد:
رابطهمون تحت نظر رئیس گروه به صورت اینترنتی ادامه پیدا کرد... از این رابطه ی اینترنتی فهمیدند که می تونند از من استفاده کنند که توی یه موقعیت مناسب از نزدیکی من به دختره استفاده کنند و باباش و تحت فشار بذارند.
دوباره گیج شده بودم. پرسیدم:
چرا لقمه رو دور دهن می پیچن؟ خب گروگان بگیرنش و کار و تموم کنند. چرا حتما باید یه پسر با دخترهایی که مد نظرشونه دوست بشه؟
بارمان لبخندی زد و گفت:
اگه این گروه می خواست این قدر بی احتیاط باشه که الان از هم پاشیده بود.
پوزخندی زدم و گفتم:
یادت رفته وسط خیابون و جلوی چشم اون همه آدم سروان و کشتند؟ به نظرم خیلی بی احتیاط تر از این حرف ها هستند.
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
نمیدونم منظورشون از این کار چی بوده ولی... مطمئن باش می خواستند یه پیامی بفرستند.... اما در مورد چیزی که پرسیدی... وقتی یه دختر با یه پسر دوست می شه... اونم یه دختر کم سن و سال... سعی می کنه این موضوع رو از خیلی ها مخفی کنه... مسلما نمی ره به مامانش بگه امشب دارم با دوست پسر جدیدم بیرون می رم. در عوض یه چیزی می گه که مامانش و بپیچونه. بعضی وقت ها کیس هایی که مد نظرمون هستن خیلی ازشون محافظت و مراقبت می شه. خودشون هم اینو می دونند... ولی وسوسه ی دوست شدن با یه پسر خوش قیافه باعث می شه خودشون این مرزهای محافظتی و دور بزنند. این طوری طعمه ناخودآگاه با ما همکاری می کنه... خودش سعی می کنه پنهون کاری کنه... خودش سعی می کنه یه سری چیزها رو مخفی کنه... کاری که در غیر این صورت کار ما می شه. در ضمن این طوری اون پسری که از گروه مامور شده این کار و بکنه می تونه اطلاعاتی رو از خانواده ی دختره به دست بیاره... حتی ممکنه پاش به خونه شون هم باز شه. این که کسی رو با دوز و کلک و همکاری خودش بکشونی به محلی که می خوای زندانیش کنی خیلی حرفه ای تره تا این که جلوی چشم مردم به زور سوار ماشینش کنی یا سر راه مدرسه بدزدیش...
گفتم:
ولی ممکنه پلیس بعدا بتونه رد این دوستی و بگیره و اون پسره رو پیدا کنه.
بارمان لبخندی زد و گفت:
تویاین مورد دو تا حالت داریم. یا کسی که مد نظرمونه که خانواده ی خودش سابقه ی خرابی دارند جلوی پلیس... مثل تینا که باباش اون طوریه... یا کسی که مثلا باباش وکیله یا پلیسه و باند می خواد باهاشون مبارزه کنه که در اون صورت از این روش استفاده نمی کنند و با سیاست بیشتری پیش می رن... یادمه که در مورد یکی از پسرهای همین گروه یه چیزی شبیه این موردی که گفتی پیش اومد... دوست های دختره در مورد این پسره به پلیس گفتند... یادته بهت گفتم که این گروه سرویس های اطلاعاتی خوبی داره؟ قبل از این که دست پلیس به پسره برسه خودشون کلکش و کندند. یه چیزی رو در مورد این باند یادت باشه... این آدم ها هیچ وقت احتیاط و کنار نمی ذارن... وقتی به کسی اجازه می دن که باهاشون همکاری کنه حتما ازش آتو می گیرن... یا این که آدم های خودشون و دور و بر طرف می ذارن... کسایی که اون آدم نمی تونه هیچ وقت فکرش رو بکنه که بهش خیانت کنند... مثل راضیه و کاوه که مثل دستگاه ضبط و پخش می مونند.
و با صورتش شکلکی در اورد. داشتم از کنجکاوی می مردم. برای همین دوباره گفتم:
ماجرای رادمان چیه؟
بارمان گفت:
میگم بهت... می دونی... من آدم خوبی نیستم... حتی قبل از این که وارد این گروه بشم هم خوب نبودم... ولی این قدرها هم بی شرف نیستم که جون یه عالمه آدم و به خاطر منافع دیگرون به خطر بندازم... من نمی خواستم باعث و بانی این جنگ باشم... قبل از ماموریت اصلیم که در مورد تینا بود یه ماموریت فرعی ولی مهم بهم دادند. چند وقتی بود با پسر یکی از درجه دارهای ارتش دوست شده بودم و مثلا رفیقش بودم. مخصوصا اون ماموریت و خراب کردم تا بی اعتمادشون کنم... خودم و برای همه چیز هم آماده کردم... حتی برای مردن... ولی... اونا منو انداختن توی یه اتاق و برای یه مدت نگهم داشتند... بهم هروئین تزریق کردند... می دونی... شصت میلی گرم هروئین در روز می تونه آدم و در عرض دو هفته معتاد کنه... نشونه های ترکش هم بعد از مصرف نکردن بعد از چهل و هشت ساعت شروع می شه و تا ده روز طول می کشه... بهم تزریق می کردند... سه چهار روز بدون مواد ولم می کردند... خوردم کردند... بعد هم با این اعتیاد ولم کردند.... به چیزی که می خواستند رسیدند... کسی که هروئین مصرف می کنه تا وقتی مواد بهش برسه رام و مطیعه... اونا منو با این کارشون از بین بردند... بعد سراغ برادرم رفتند... کسی که قبلا هم باهاشون همکاری می کرد... کسی که از منم خوش قیافه تر بود...
سیگاری روشن کرد... فهمیدم عصبی شده. پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
میدونستم اگه تسلیم سایه نشه می کشنش... همیشه دنبال یه فرصت بودند که حذفش کنند... اون منو می شناخت... سایه و دانیال و می شناخت... محبی رو می شناخت... سال ها قبل هم ثابت کرده بود که هیچ رقمه حاضر به همکاری خالصانه باهاشون نیست. دیگه نمی دونستم باید نگران برادرم باشم یا کشورم... من کنار کشیدم که اون آدمی نباشم که این کارو می کنه ولی اونا با انتخاب برادرم بیچاره م کردند... با این حال دعا می کردم که سایه بتونه رادمان و متقاعد کنه که با ما همکاری کنه... که خوشبختانه با اون ذات پلیدش و تبحر خاصش توی صحنه سازی قتل تونست رادمان و بکشونه اینجا...
با این که فکر می کردم این حرف ممکنه احساسات بارمان جریحه دار کنه پرسیدم:
چرا تو رو نکشتند؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
شنیدیاون روز دانیال چی گفت که! من این جا زاپاسم... اگه رادمان بلایی سرش اومد از من استفاده می کنند... احتمالا نتونستند یه جانشین مورد اعتمادتر پیدا کنند. اینم از مزایای مشکل پسندی تینا خانومه.
سرش و بلند کرد و گفت:
تو چی؟ تو یه کم از خودت بگو...
بی اختیار لبخندی زدم... سرم و پایین انداختم... به انگشت هام نگاه کردم. آهسته گفتم:
من چیزی ندارم که بگم... یه عالمه چیزهای معمولی...
بارمان اخم مصنوعی و بامزه ای کرد و گفت:
من این همه حرف زدم... تو نمی خوای هیچی بگی؟... من منتظر شنیدن همون چیزهای معمولیم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
یهزندگی ساده... به اندازه یه زندگی معمولی بی هیجان... اون قدری که به خاطر یه خورده آدرنالین بدون تصدیق پامو روی گاز می ذاشتم و ویراژ می دادم... یه زندگی بی دردسر... یه آدم خوشبخت که هیچ مسئولیتی نداشت... زندگی من مثل مال تو تعریف کردنی نیست...
بارمان لبخندی زد و گفت:
آره... خوشبختی رو که تعریف نمی کنند... همه ی داستان ها در مورد بدبختی هاست... مثل داستان زندگی من...
تویسکوت نگاهش کردم... خیلی با دقت... چین های ریز کنار چشماش و تو دلم شمردم... محو شکستگی ابروش شدم... همه چیزهایی که هر روزی که می گذشت بیشتر از قبل برام عزیز می شد...
نگاهم روی دستش سر خورد... دستاییبا اون انگشت های کشیده که لرزش خفیفش و نمی تونست ازم مخفی کنه... و اون خال کوبی که معنیش و نمی فهمیدم... و... جای لکه های سیاه و آبی روی بازوش... چیزی که منو از خواب و رویا بیرون می اورد... لکه هایی که قلبم و می فشرد... یادم می اورد کسی که جلوم نشسته کیه...
آهسته گفت:
برو...
سرمو بلند کردم... خواستم چیزی بگم که متوجه شدم دوباره داره به فین فین می افته... قلبم از درد مچاله شد... رویای نیمه ی گمشده م توی ذهنم شکست و هزار تیکه شد... مردی که جلوی من نشسته بود معتاد بود... کسی که به خاطر دو گرم پودر سفید می تونست همه چیز و فراموش کنه... خودشو... منو...
ازجام بلند شدم... با ناراحتی وصف ناپذیری که هر لحظه بیشتر می شد به سمت در رفتم... دستگیره رو تو دستم گرفتم... مکثی کردم و به سمتش برگشتم... توی هاله ای از نور قرمز اتاق نگاهش کردم... سرش و بیین دستاش گرفته بود... بعد با بی قراری دستی به قسمت تراشیده ی سرش کشید... گفتم:
به خاطر دودقیقه ی فراموشی خودت و از بین می بری؟ ... بارمان... این فقط یه خوشی کوتاه مدته... یه چیزهایی هستن که تا ابد با آدم می مونن و آروم آروم روحش و آزار می دن... بعضی دردها هیچ وقت قرار نیست آروم بگیرن... مثل درد از دست دادن یه برادر...
سری تکون داد و گفت:
همه ش به خاطر اوننیست... به خاطر اینه که... می خوام خودم و فراموش کنم... خودم و از بین ببرم... من یه آدم معتاد خلاف کار اضافیم... هر شب پیش خودم تصمیم می گیرم که خودم و از دیدن فردا محروم کنم و شر خودم و بکنم... ولی وقتی که جرئتش و پیدا می کنم یه چیزی تو زندگیم پیدا می شه که دلم و به این دنیا خوش می کنه... یه چیزی که منو به این دنیا وصل می کنه...
فکر کردم منظورش رادمانه... آهسته گفتم:
رادمان خوب می شه... نگران نباش...
از همون فاصله به چشمام زل زد و گفت:
من از رادمان حرف نمی زدم...
چیزیتوی نگاهش بود که نه رنگی از اون وسوسه داشت و نه نشونی از اون شیطنت... چیزی که سرخی چشماش و آبریزش بینیش کم رنگش می کرد ولی محوش نمی کرد... چیزی که می دونستم اگه به زبون بیاره تمام مرزهای مقاومت و تحملم و از بین می بره...
آهسته گفت:
برو...
سرم و پایین انداختم... بیرونرفتم و در اتاق و بستم... نمی دونم چرا بغض کرده بودم... چشمام و روی حسی که روز به روز اوج می گرفت بسته بودم... نمی خواستم مردی رو ببینم که پشت سیاست هاش ناامیدی از خودش ، پشت حرف های مقتدارنه ش ضعف و پشت سایه ی حمایتش فقط و فقط سیاهی بود... آره... من دوست داشتم چشمام و ببندم... می خواستم با چشم های بسته اسیر وسوسه ی نگاهی بشم که دوست داشتم فقط شیطنتش و ببینم...


******
صدای محکم تق تقی که به در می خورد و شنیدم. پرسیدم:
چی شده؟
رادمان با بداخلاقی گفت:
باز کن این درو! می خوام بیام بیرون.
پرسیدم:
کجا؟
رادمان با عصبانیت گفت:
دستشویی رفتن هم جرمه؟
درو باز کردم. چشمم به ظاهر آشفته ی رادمان افتاد. موهاش به هم ریخته بود. همون جایی که وایستاده بود به خودش می پیچید. دستاش می لرزید و پاهاش و به شدت با حالت عصبی تکون می داد. تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:
چیه؟ چرا داری این طوری نگاهم می کنی؟ اگه حالت ازم بهم می خوره نگاه کن... کی ازت خواسته وایستی اینجا کیشیک بدی؟ برو رد کارت!
می دونستم عصبیه ولی با این حال بهم برخورد. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
برو... زودم بیا!
سریعبه راه افتاد و تنه ای بهم زد. سعی کردم عصبانیتم و کنترل کنم. دیدم بارمان داره از دور نگاهم می کنه. سری به نشونه ی تاسف تکون داد. بهم نزدیک شد و گفت:
بهت گفتم نمی تونه... آخه دختر! توی کلینیک ترک اعتیادبا کلی قرص و دارو و مراقبت اینا رو ترک می دن تازه بعد چند ماه دوباره شروع می کنند به مصرف کردن... فکر می کنی هروئین مثل نقل و نباته که دو روز بندازیش تو دهنت و بگی به به چه چه! و فردا هم بندازیش کنار؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
خودت و توجیح نکن!... می تونه... چهار روز گذشته... باید این چند روزی که مونده رو هم دووم بیاره.
رویا به سمتمون اومد و گفت:
ماجرا چیه؟
و با حالتی مشکوک به من و بارمان نگاه کرد. با سر به انباری اشاره کردم و گفتم:
ترک کردن رادمان!
بارمان گفت:
به خدا اگه بلایی سر داداشم بیاد...
رویا گفت:
اگهترک نکنه ممکنه سرش بلا بیاد... یه کم منطقی باش... این قدر احساساتی نباش... ترک کردن به نفعشه... یادته چه قدر تصمیمش برای ترک کردن قرص و محکم بود؟ حتی یادمه وقتی حالت های خماریش شروع شده بود بازم سر حرفش بود. اگه برای نجات برادرت کاری نمی کنی حداقل بذار خودش یه کاری کنه.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
شمادو نفر متوجه نمی شید که چطور استخوون درد آدم و از زندگی سیر می کنه... انگار همه ی عضلات بدنتون و آتیش می زنن... آدم از کلافگی و درد نمی دونه باید چی کار کنه... اصلا درک نمی کنید چه قدر سخته.
رویا همون طور که به سمت پله ها می رفت گفت:
اونی که متوجه نمی شه تویی... یه جوری توی اون دوران ترسوندنت که جرئت نداری به ترک کردن فکر کنی.
بارمان یه دفعه صداش و بلند کرد و گفت:
کی؟ من؟ من ترسیدم؟
رویا به چشم های بارمان زل زد و گفت:
دروغ می گم؟
با کلافگی سرم و چرخوندم... در دستشویی باز بود.
قلبمتوی سینه فرو ریخت. سریع به سمت دستشویی دویدم. در و تا ته باز کردم و سرک کشیدم. خبری از رادمان نبود. قلبم توی دهنم اومده بود. یه لحظه ترسیدم... کجا رفته بود؟ نکنه می خواد بلایی سر خودش بیاره! هل کردم. دوباره توی دستشویی سرک کشیدم. با صدای بلند گفتم:
نیست!
بارمان و رویا هنوز داشتند بحث می کردند:
_ تو می خوای اونم مثل خودت معتاد و بدبخت نگه داری.
_ به تو مربوط نیست... تویی که تجربه ش نکردی نمی فهمی.
_ داری دستی دستی برادرت و می ندازی تو چاه.
_ من فقط نمی خوام آسیب ببینه... می فهمی این طوری ترک کردن چه قدر خطرناکه؟
_ اون وقتی مواد مصرف نمی کرد و عقلش سر جاش بود این ریسک و قبول کرده بود.
خودم و بهشون رسوندم و داد زد:
نیست... رادمان نیست!
یهلحظه هر دو تا با تعجب نگاهم کردند. بلافاصله بارمان به خودش اومد و به سمت انبار دوید. رویا به سمت اتاق خودش رفت و من به سمت اتاق بارمان دویدم. چشمم به رادمان افتاد و نفس راحتی کشیدم.
یه دفعه متوجه شدم داره چی کار می کنه. داشت زیر تشک و می گشت. از خشم دستام و مشت کردم و به سمتش رفتم. بازوش و کشیدم و گفتم:
چی کار داری می کنی؟ این بود ترک کردنت؟
دستشو محکم از دستم بیرون کشید و با صدای بلندی گفت:
دست بهم نزن... به تو ربطی نداره... هر غلطی که بخوام می کنم.
بلند صدا زدم:
بارمان! رویا... بیاید اینجاست!
بارمان سریع خودش و به ما رسوند. با تعجب به رادمان که با عصبانیت به هر سوراخ سنبه ای سرک می کشید نگاه کرد و گفت:
داری چی کار می کنی؟
رادمان از روی تشک پایین اومد و با اخم های توی هم گفت:
سهم من کو؟
بارمان با خنده گفت:
کشیدم همشو!
یه دفعه رادمان داد زد:
تو غلط کردی!
بارمان خنده ش و جمع کرد و گفت:
یه کم برات کنار گذاشتم... بیا بریم توی انبار... اونجا دور از چشم این دوتا فوضول بهت می دمش...
من و رویا که تازه از راه رسیده بود بهش چشم غره رفتیم. بارمان بازوی رادمان و گرفت و گفت:
بیا بریم داداش گلم.
رادمان دستش و از دست بارمان بیرون کشید و گفت:
همین جا! بیارش اینجا...من توی اون سوراخ برنمی گردم.
بارمان دوباره بازوی رادمان و گرفت و گفت:
بیا بریم اونجا...
رادمان محکم دستش و کشید و با عصبانیت داد زد:
این قدر بهم دست نزن... خودت کشیدی حالیت نیست من چه حالی دارم.
گفتم:
ببین... فردا روز پنجمه... زمان ترک بین پنج تا ده روزه... شاید فردا همه ش تموم شه... یه کم دیگه طاقت بیار.
یه دفعه به سمتم خیز برداشت و داد زد:
منو ببین! به نظرت من تا فردا خوب می شم؟ آره؟ فکر می کنی بچه م که با دو تا جمله ی قشنگ و وعده وعید خام شم؟
یه گام به سمتم برداشت و انگشت اشاره ش و به سمتم گرفت و گفت:
دست از سرم بردار... فهمیدی؟ ولم کن...
یهآن ازش ترسیدم. عقب عقب رفتم و با التماس به بارمان نگاه کردم. بارمان دوباره بازوی رادمان و کشید. یه دفعه رادمان قاطی کرد. برگشت و با مشت توی سینه ی بارمان زد و داد زد:
دست از سرم بردار.
بارمان عقب عقب رفت.با تعجب به جای مشت رادمان نگاه کرد... سرش و بلند کرد و با ناباوری به رادمان زل زد. کم کم شعله ی خشم تو چشماش زبونه کشید. صدایش و بالا برد و گفت:
منو می زنی؟ چته؟ وحشی شدی!
چنگی به یقه ی رادمان زد و گفت:
بیا برو تو همون اتاق... اون قدر اونجا می مونی تا آدم بشی... رو من دست بلند می کنی؟
رادمان برادش و هل داد و گفت:
تا بیشتر از این وحشی نشدم سهم منو بده.
بارمانکمرش و گرفت و اونو از اتاق بیرون کشید. رادمان تقلا کرد که خودش و آزاد کنه. من یه گوشه وایستاده بودم و با تاثر نگاهشون می کردم. رادمان داد زد:
ولم کن... عوضی... خودت می کشی و بساطت به راهه اون وقت جلوی منو می گیری؟
بارمان برادرش و به سمت انبار هل داد و گفت:
آره...من این شکلیم... خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش و بکنی عوضیم... سهمتم می خوام بالا بکشم... برو توی اون انبار تا اون روم و بالا نیوردی... جنبه ی کشیدن و نداری.
رادمان به سمت بارمان حمله کرد. بارمان محکم به سمت عقبهلش داد و سریع در انبار و بست. دستگیره رو محکم به سمت داخل بیرون نگه داشت و داد زد:
ترلان ... بجنب!
به خودم اومدم. سریع کلید و دراوردم و در و قفل کردم. رادمان محکم به در می زد و ناسزا می داد. بارمان که به شدت عصبی به نظر می رسید دستی به پیشونیش کشید و گفت:
یعنی می تونه دووم بیاره؟
رویا پوزخندی زد و گفت:
به نظر من که حالش خوبه... زیادی هم خوبه...
بارمان با انگشت به سرش زد و گفت:
اینجا رو از دست داده!
من با امیدواری گفتم:
شیش روز دیگه تموم می شه.
رادمان هنوز داشت از اون طرف فحشمون می داد. بارمان با عصبانیت لگدی به در زد و گفت:
ساکت! اگه بیشتر از این حرف بزنی از غذا هم خبری نیست!
یه کم فکر کرد و گفت:
از دستشویی هم همین طور!
وبا اعصاب خوردی به سمت طبقه ی پایین رفت. من و رویا نگاهی بهم کردیم. شونه بالا انداختم و خواستم به سمت طبقه ی پایین برم که رویا دستم و گرفت و گفت:
یه لحظه بیا... کارت دارم.
دنبالش رفتم و وارد اتاق خودمون شدیم. در و بست و گفت:
دیدی؟
با ناراحتی گفتم:
نکنه توام نمی خوای بذاری رادمان ترک کنه!
رویا سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
من دقیقا می خوام بذارم رادمان ترک کنه... ولی... اون چیزی که الان دیدی اون روی یه آدم معتاد بود...
یه قدم به سمتم برداشت. صداش و پایین اورد و گفت:
میفهمم که از بارمان خوشت اومده... ولی... یادت نره که اون یه آدم هروئینیه... گول این حرفا رو که می گن معتاد یه بیماره رو نخور... این بیمار وقتی بهش نرسه دیگه نه خانواده حالیش می شه... نه احترام... و نه حتی عشق!
قلبم توی سینه فرو ریخت. رویا نگاه معنی داری بهم کرد و گفت:
چشمات و باز کن... قشنگ ببین داری با سر وسط کدوم ماجرا می ری... آخه دختر تو توی بارمان چی دیدی؟
سریع انکار کردم و گفتم:
چی داری برای خودت می گی؟
نمی دونم چرا قلبم به تپش در اومده بود. رویا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
یعنیاین قدر شوتم که از حواس پرتی هات و نگاه هایی که زیرزیرکی به بارمان می کنی نفهمم؟ ترلان! لیاقت تو این بود؟ یه مرد معتاد؟ یه خلاف کار؟ یادت رفته از کدوم خانواده می یای؟ بابات قاضی بود... مگه نه؟ حد تو این بود؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونی چیه؟ شرایط آدم ها و احساساتشون و می سازه... منم الان توی این شرایط یه آدمیم که مرتکب قتل شدم... منم خلاف کارم.
رویا با ناباوری سر تکون داد و گفت:
یعنی این قدر زود می خوای عقل و منطق و بذاری کنار؟
چرابی خودی از بارمان طرفداری می کردم؟ رویا راست می گفت... اگه به بارمان هم مواد نمی رسید می شد عین رادمان... همون طور پرخاش گر و عصبی... اگه رادمانی که اون قدر با شخصیت و مودب بود این طوری شده بود بارمان که از اون هم بدتر بود!
حرف های رویا بدجور اذیتم می کرد. رویا گفت:
قبلاز این که بهش وابسته بشی ولش کن... خوب تو چشماش نگاه کن... به جای این که جادوی چشماش بشی چین و چروک و سیاهی دور چشمش و ببین... رنگ تیره ی پوستش و ببین... یه کم به زخم های کوچیک روی دستش نگاه کن... حد تو این نیست ترلان. یادت رفته چطوری بار اومدی؟ متوجه هستی طرفی که مقابلته یه آدم معتاده؟
سرم و بالا گرفتم و گفتم:
آره... من این طوری بار اومدمکه از معتادها بترسم... مثل همه ی دخترهای دیگه... به نظر منم آدمی که با انتخاب خودش معتاد می شه و زندگی خودش و خانواده ش و به باد می ده بیمار نیست... آدم گناهکار و خطاکاریه... ولی خیلی بی انصافیه که داری بارمان و با اونا یکی می کنی... بارمان به خاطر این که وارد اون ماموریت نشه معتاد شد... اونم نه به اختیار خودش...
رویا سر تکوت داد و گفت:
آره...این حرفا همه ش درست... ولی آخرش به یه جا ختم می شه... به این که همین آدمی که دم از عشق و عاشقی می زنه اگه دو روز بهش مواد نرسه همه چی یادش می ره و حاضره به خاطر یه بار کیف خودش گردنتم بشکنه...
رویا گفت:
آدمیکه معتاده نمی تونه عاشق بشه... و هیچ دختری نمی تونه عشق یه طرفه رو تحمل کنه... یادت نره که دخترها وقتی یه نفر و بخوان همه چیش و می خوان... خودش و ... توجهش و ... وابستگیش و... حالا تو داری خودت و جلوی آدمی می ندازی که خودش و توجهش و وابستگیش فقط به اون زهرماریه... تو توی دنیای این آدم هیچ جایی نداره...
احساساتم داشت با این حرف ها جریحه دار می شد.دهنم باز مونده بود و دیگه نمی تونستم جوابش و بدم. قلبم داشت از دهنم بیرون می زد. رویا به سمت در رفت و گفت:
اون آدم های خمار کنار خیابونو دیدی که اسفند دود می کنند؟ حتما همیشه با ترحم نگاهشون می کردی... بارمان فقط فرقش اینه که چشماش آبیه... بلده خوب حرف بزنه... بلد با نگاهش وسوسه ت کنه... بلده چطوری دل یه دختر و بلرزونه... آخر آخرش وقت خماری درست مثل هموناست... حالا چه معتاد شده باشه چه معتادش کرده باشن... اون چیزی که برای تو می مونه نتیجه شه.
اشک تو چشمم حلقه زد. رویا در و باز کرد و گفت:
ببخشید...من خیلی آدم رکیم... فقط فکر می کنم تو از اون دخترهایی هستی که اگه سایه ی مامان و بابا بالا سرشون نباشه خیلی زود علی رغم همه ی ادعاهاشون سر خودشون و به باد می دن... دلم سوخت که یه آدم تحصیل کرده از یه خانواده ی خوب که اتفاقی اینجا اسیر شده دستی دستی خودش و گرفتار آدمی کنه که قبل از اعتیادش هم سربه راه و با لیاقت نبوده.
نگاه معنی داری بهم کرد... ازاتاق بیرون رفت و در و بست. زانوهام سست شد. خودم و روی تخت انداختم. قلبم داشت از سینه م بیرون می جهید... دستام یخ کرده بود.. بهتر از این نمی تونست واقعیت و توی فرق سرم بکوبونه... بغضم تو گلوم گیر کرده بود... مرتب به خودم تلنگر می زدم:
حق نداری گریه کنی... حق نداری... خودت و جمع کن.
لبامو گاز گرفتم. دستام و مشت کردم... به سختی این بغض لعنتی رو فرو دادم. صدای گام های کسی رو می شنیدم که به سمت اتاقم می اومد. تو دلم گفتم:
الان نه... خواهش می کنم الان نه...
ولی... صدای بارمان و از توی راهرو شنیدم:
ترلان! بیا شام... دست پخت این دختره راضیه خوبه. بچه ها هیچی برات نمی ذارن ها!
یه دفعه داد زد:
تمومش کن دیگه رادمان... هنوزم ازت شاکیم... می یام با دست های خودم خفه ت می کنم ها.
در و باز کرد و گفت:
بجنب دیگه!
با دیدن صورتم جا خورد. گفت:
چی شده؟
خواست به سمتم بیاد که با صدای بلند گفتم:
از این جا برو...
سرجاش وایستاد و گفت:
حالت خوبه؟
اشکم داشت در می اومد... با صدایی بلندتر گفتم:
آره... بهت یاد ندادن وقتی می خوای بیای توی اتاق یه خانوم اول باید در بزنی؟
بارمان با حالتی خیلی عادی گفت:
راستشو بخوای... نه... این یه مورد و وقت نکردن یادم بدن.
پام و با عصبانیت به زمین کوبوندم و گفتم:
خواهش می کنم تنهام بذار...
بارمان سر تکون داد و گفت:
آهان این شد!
و به سمت در رفت. قبل از این که بیرون بره برگشت و با کنجکاوی نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
چیزیم نیست... فقط می خوام یه کم تنها باشم... همین!
سرش و پایین انداخت و گفت:
مطمئنی؟
نبودم... ولی سر تکون دادم و گفتم:
آره... این طوری بهتره.
درو بست و رفت... چشمام و روی هم گذاشتم... عقل می گفت حق با رویاست... ولی احساس که نمی دونم چرا این قدر قوی بود می گفت که این موضوع فقط به خودم ربط داره... متوجه بودم که دارم با سر سقوط می کنم... ولی... توی این سقوط حس لذت بخشی بود... هرچند آخرش تاریک و مبهم به نظر می رسید ولی... وسوسه ی چشمای بارمان وادارم می کرد خودم و به دست این لذت بسپرم... به لذت و خوشی توی سقوط... و این عذابم می داد که می دونستم آخر این سقوط... آخر این حس بی نظیر با سر زمین خوردنه...


ظرف غذای رادمان و توی سینی گذاشتم و دم در اتاقش ایستادم. یه بند داشت غرغر می کرد و حرف می زد:
ایندرو باز کنید دیگه! پوسیدم به خدا! می خوام یه دوش بگیرم... باور کنید از دیروز تا حالا علایمم از بین رفته. چرا حرفم و باور نمی کنید؟
در و بازکردم و وارد شدم. رادمان کنار در نشسته بود و با حالتی کاملا خصمانه نگاهم می کرد. سینی رو روی زمین گذاشتم و با دقت به صورتش نگاه کردم... راست می گفت... دیگه توی صورتش نه از درد و رنج خبری بود و نه به خودش می پیچید... هرچند که به شدت بداخلاق به نظر می رسید. توی اون چند روز کاملا به یه رادمان دیگه تبدیل شده بود.
رنگ صورتش پریده بود و لباش ترک خوردهبود. پای چشماش گود رفته بود و خیلی لاغر شده بود... جالب این بود که جذابیت ظاهریش و کنار همه ی اینا حفظ کرده بود... برعکس بارمان که توی صورتش اثری از زیبایی نبود و تنها چیزی که جذابش می کرد اون نگاه خاص و شیطونش بود.
از جام بلند شدم و گفتم:
بارمان گفته هرچه قدر بیشتراینجا بمونی بهتره. می گه کسایی که ترک می کنند تا چند ماه به مواد کشش دارند. می دونی که! چون خودش مصرف می کنه و همه ی بساطش آماده ست ممکنه وسوسه شی.
با کلافگی دست توی موهای مشکیش که به اندازه ی قبل خوش حالت به نظر نمی رسید کرد و گفت:
این پسره هم دو ترم دانشگاه رفته و فکر کرده پزشک متخصص شده.
شونه بالا انداختم و گفتم:
پدرکشتگی که باهات نداره. حالا که دیده تونستی طاقت بیاری و ترک کنی می خواد کمکت کنه که به سمتش برنگردی.
رادمان سرش و به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:
ای کاش زودتر سر و کله ی دانیال پیدا شه و منو از دست شماها نجات بده... ولتون کنند تا چهار پنج ماه من و این تو نگه می دارید.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
کارت و خوب جدی گرفتی ها! به روحیاتت می یاد که از این کارها بکنی... به همین شعار دادنت هات... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم:
اگه حرف های الانت و می شنیدم هیچ وقت برات این کارها رو نمی کردم.
حیفکه پسری که اون لحظه جلوم نشسته بود توی ده روز با اراده و بدون هیچ قرص و آرامبخشی هروئین و ترک کرده بود... اگه نه همون افکار و برداشت های قدیمیم و توی سرش می کوبوندم.
در اتاق و روش قفل کردم. همین که سرم و بلند کردم کاوه رو دیدم. اخم کردم و گفتم:
اینجا چی کار می کنی؟
با همون مظلومیت و کم رویی همیشگیش آهسته گفت:
هیچی...
سرش و پایین انداخت و سریع رفت. با سوء ظن نگاهش کردم. می دونستم که به قول بارمان مثل دستگاه ضبط و پخش می مونه... تو دلم گفتم:
باید بیشتر از این مراقبش باشیم.
همون طور که به سمت طبقه ی پایین می رفتیم تو دلم گفتم:
چه قدر یه آدم باید بدبخت شده باشه که به خاطر نجات پیدا کردن دست به دامن دانیال شه.
وبه دعایی که رادمان کرده بود پوزخندی زدم... ولی ... وقتی سر و کله ی دانیال پیدا شد فهمیدم این دعا خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش و داشتم مستجاب شده...
******
یه پیرهن سرمه ای با کمربند سفید پوشیدهبودم. هدا نمی تونست تصمیم بگیره که کفش سرمه ای مناسب تره یا سفید... خودم کفش سرمه ای رو ترجیح می دادم. هرچند که توی سن بیست و دو سالگی همچنان با پاشنه های بلند مشکل داشتم.
هدا موهام و بابلیس پیچیده بود و به صورت کج روی یکی از شونه هام ریخت... داشت صورتم و آرایش می کرد که یه دفعه با عصبانیت گفت:
ین پسره چرا این قدر می یاد و می ره؟
خودمهم متوجه بودم که بارمان به بهونه های مختلف از دم در اتاق رد می شه. هدا با عصبانیت در اتاق و بهم کوبید و با اخم و تخم به سمتم اومد. کار آرایشم که تموم شد هدا به طبقه ی پایین رفت تا ببینه راضیه چیزی احتیاج داره یا نه. منم مانتوم و پوشیدم و شالم و سر کردم. از اتاق خارج می شدم. می خواستم به رادمان سر بزنم و ببینم حال و احوالش چطوره. سه روز بود که طبق دعای خالصانه اش! به دستور دانیال از اتاق بیرون اومده بود. دانیال شخصا روی کارهاش نظارت می کرد. سفارش غذاهای مخصوص می داد و برایش محصولات بهداشتی مختلف می اورد که پوستش و تقویت کنه. از اضطرابی که توی کارهای دانیال بود مشخص بود که خودش هم می دونه در مورد رادمان زیاده روی کرده. با وجود تلاش های دانیال رادمان کاملا شبیه به آدمی می موند که بعد از یه مریضی سخت در حال گذروندن دوران نقاهت باشه... هرچند که به نظر من مشکل اصلی این بود که نمی تونست خیلی غذا بخوره و احتمالا این موضوع توی مهمونی بدجوری ضایع می شد.
قبل از این که به اتاق رادمان برسم بارمان و توی راهرو دیدم. با دیدن من تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
به به! ترلان خانوم!... خانوم! برای ما هم از این تیپا بزن.
گفتم:
گمشو! پررو!
ولی بی اختیار خنده م گرفت. بارمان ابرو بالا انداخت و گفت:
امشب خوش به حال دوست پسر بعضی هاست.
متوجه نیش کلامش شدم.. دوباره داشت بحث دوست پسر و پیش می کشید. با حرص گفتم:
چند بار باید بهت بگم این یارو دوست پسر من نیست؟
بارمان شونه بالا انداخت. باز چشماش شیطون شده بود. گفت:
چی کار کنم؟ حرفات متقاعدم نمی کنه... شاید اگه دقیقا بگی قبلا رابطه تون چه شکلی بوده متقاعد بشم.
یه صدایی بهم گفت:
مرگ یه بار شیون هم یه بار! بگو و همه چیز و تموم کن!
آهیکشیدم. گوشام و تیز کردم. در اتاق بارمان بسته بود ولی صدای دانیال می اومد که داشت با رادمان سر لباس جر و بحث می کرد. صدامو پایین اوردم و گفتم:
هم دانشگاهیم بود... اومد خواستگاریم ولی جواب رد بهش دادم.
بارمان سوتی زد و گفت:
که این طور!
نیششباز شد... این همون چیزی بود که ازش می ترسیدم. نیش باز و قیافه ی ذوق زده ی بارمان نشون می داد که توی اولین فرصت از این موضوع علیه دانیال استفاده می کنه. اخم کردم و گفتم:
بهش نگی ها!
بارمان با خنده گفت:
مطمئن باش این حرف ها همین جا می مونه.
زیرلب گفت:
از قیافه ی پلیدش معلومه که داره عین چی دروغ می گه!
بارمان جدی شد و گفت:
ترلان! یادت نره چی بهت گفته بودم ها! مواظب باش. نذار تلافی خورد شدن غرورش و ازت بگیره. بازیچه ش نشو.
درهمین موقع در اتاق باز شد و دانیال بیرون اومد. اخماش توی هم بود. موهاش مشکی رنگش و عقب داده بود. مثل همیشه یه کت شلوار شیک به تن داشت. کت شلوار و کراوات خاکستری با پیرهن مشکی! انصافا خوش تیپ شده بود ولی اون ترکیب رنگ به نظر من حالت خبیثانه ای به ظاهرش داده بود که الحق هم برازنده ش بود.
رادمان تیپ اسپرت زده بود و رنگ سرمه ای و مشکی لباساشبا رنگ آبی چشماش و موهای مشکیش ست شده بود. با این که مارک و دوخت لباسش در حد لباس های دانیال نبود بی نهایت جذاب تر بود... اون چشم های خوشگل و خوش حالت چیزی نبود که یه دختر به آسونی بتونه ازش بگذره.
دانیال با دلخوری گفت:
لیاقت نداری رادمان!
رو به بارمان کرد و گفت:
هرکاری کردم این داداش عقب مونده ت کت شلوار نپوشید.
بارمان نیشخندی زد. با نگرانی توی دلم گفتم:
خل نشه در مورد خواستگاری چیزی بگه!
بارمان با لحن پر از شیطنتی گفت:
همه مثل شما نیستن که از بچگی با پاپیون و کراوات بزرگ شده باشن و به جای قنداق توی کت و شلوار گذاشته باشنشون.
بلافاصلهمتوجه شدم که داره به وضع مالی بد دانیال توی گذشته تیکه می ندازه. رادمان پشت سر دانیال از زور خنده رنگ عوض کرده بود. دانیال به زحمت خودش و کنترل می کرد که چیزی نگه. روشو از بارمان برگردوند. چشمش به من افتاد. یه لحظه جا خورد. بعد یه لبخند کمرنگ روی لبش نشست. بارمان با دیدن لبخند دانیال به من نیشش و بست و اخم کرد.
دانیال با همون لحن مغرور همیشگیش گفت:
پایین منتظرتم.
وقتی از پله ها پایین رفت رادمان به برادرش گفت:
خیلی تمیز حالش و گرفتی.
کف دستشون و بهم زدند و بارمان گفت:
چاکریم!
بههمراه دو برادر به سمت طبقه ی پایین رفتم. هنوز به پایین پله ها نرسیده بودیم که راضیه از اتاقش بیرون اومد. با دیدنش بی اختیار از حرکت ایستادم. یه پیرهن دکلته ی سبز پوشیده بود که با چشم های خوشرنگش هماهنگ شده بود. موهاش بلند و طلایی ش و سشوآر کشیده بود و دورش ریخته بود. زیبایی خیره کننده ش با اون آرایش نفس گیر شده بود. یه خودم اومدم. به دنبال بارمان از پله ها پایین رفتم. وقتی متوجه شدم که بارمان حتی نیم نگاهی هم به راضیه ننداخته خوشحال شدم. آهسته بهش گفتم:
آفرین پسر نجیب و سر به زیر!
صورتش و کج و کوله کرد و گفت:
من از دخترهای مو طلایی خوشم نمی یاد.
انتظار داشتم جمله ی دلنشین تری ازش بشنوم. هنوز این فکر از ذهنم بیرون نرفته بود که بارمان چشمکی بهم زد و گفت:
در عوض ارادت خاصی به خانوم های چشم آبی و مو قهوه ای دارم.
تازه داشتم می فهمیدم معنی قند تو دل آب کردن یعنی چی.
رادمان با لحن طلب کارانه ای گفت:
ببخشید! منم اینجا وایستادم ها! گفتم یه یادآوری کرده باشم.
بارمان گفت:
همیشه سرخری.
رادمان پوزخندی زد و گفت:
بدیش اینه که نمی تونی دکم کنی.
بهسمت رویا رفتم که یه گوشه ی سالن ایستاده بود و دو تا برادر و که داشتن کل کل می کردند تنها گذاشتم. رویا داشت چپ چپ نگاهم می کرد. با این که کنارش ایستاده بودم بهش نگاه نمی کردم. بعد از حرف هایی که بهم زد تلاش کرده بودم که حدم و در رابطه با بارمان بدونم ولی مشکل اینجا بود که من هرلحظه و هر روز بارمان و می دیدم... همیشه جلوی چشمم بود... و این کار و برای از اون گذشتن سخت می کرد...
دانیال با صدای بلند گفت:
همه حواستون و بهمن بدید! یه بار دیگه دوره می کنیم! راضیه! تو دنیایی... خواهر ناتنی منی. حواست باشه که برای خوش گذرونی نمی ریم. یه راست می ری سراغ سبزواری. یادت باشه که امشب حداقل باید ازش آدرس یا شماره تلفن بگیری... رادمان! زرنگ بازی در بیاری وسط مهمونی اسلحه رو بیرون می کشم و یه تیر حرومت می کنم! ... جدی می گم! تو باید بری سراغ دختر پژمان! من بهت نشونش می دم... خودت که بلدی چطور باهاش صمیمی بشی. اگه بتونی شماره ای چیزی ازش بگیری عالی می شه. اسمت هم می ذاریم بردیا...
رو به من کرد و گفت:
ترلان! می دونی که امشب اسمت باران اِ... تو امشب هیچ وظیفه ای نداری جز این که از کنار من جم نخوری و با منم کل کل نکنی.
رادمان پوزخندی زد و از اون طرف سالن گفت:
باور کن سخت ترین وظیفه رو تو داری.
حرفش و قبول داشتم. تحمل کردن دانیال واقعا سخت بود...
به سمت در ویلا رفتیم. وقتی در باز شد دانیال دستش و پشت کمرم گذاشت و به سمت جلو هلم داد. با بداخلاقی گفتم:
از الان صمیمی نشو که اعصابم ضعیف می شه.
چشمغره ای بهش رفتم. آخرین لحظه بی اختیار سرم و به سمت بارمان چرخوندم که برخلاف چند دقیقه پیش کلافه و ناراحت به نظر می رسید. اونم سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد. لبخندی زدم... یه دفعه صورتش باز شد و اونم لبخند زد... یه لحظه از ذهنم گذشت:
ای کاش اونم امشب با ما می اومد.
******
مهمونیتوی یکی از ویلاهای مهرشهر بود. تا نزدیکی های مهرشهر با ون رفتیم. بعد از اون سوار ماشینی شدیم که دانیال راننده ش بود. من جلو نشستم و راضیه و رادمان عقب نشستند. دو تا ماشین هم مراقبمون بودند... یکی از جلو... یکی از پشت... تو دلم داشتم برای دانیال نقشه می کشیدم. اگه رادمان سریع جلو می پرید و دستش و دور گردن دانیال حلقه می کرد و خفه ش می کرد همه چی تموم می شد. منم سریع پشت فرمون می نشستم و اون دو تا ماشین و توی یه چشم به هم زدن جا می ذاشتم. یه مشکل کوچولو به اسم راضیه هم بود که حل کردنش کار سختی نبود. می شد خیلی راحت از پنجره پرتش کرد بیرون... ولی... باید بعدش کجا می رفتیم؟ ما دو تا قاتل بودیم... توی دنیای بیرون چه جایی داشتیم؟
وقتیدانیال به سمت در ویلا رفت یکی از مردهایی که دم در بود با دقت صورت دانیال نگاه کرد. بعد تصویر دانیال و توی تبلتی که توی دستش بود چک کرد. با سر بهمون اشاره کرد که وارد شدیم. باید یه مسافتی رو پیاده می رفتیم تا به باغی که با چراغ های سفید و پایه بلندی روشن شده بود می رسیدیم.
کفباغ سنگ های ریز مشکی، سفید و قرمز ریخته شده بود و روی اون سنگ ریزه ها سنگ های مربی شکل سفید بزرگی بود که باید پا رو روی آنها می گذاشتیم و راه می رفتیم. دو طرف این راه درخت های بلندی بود که بین اونا صندلی و میز قرمز خوشرنگی گذاشته بودند. به نظرم هوا سردتر از اونی بود که بشه از باغ این طور استفاده کرد.
صدای راضیه رو از پشت سرم می شنیدم که با لحنی سرزنش آمیز به رادمان می گفت:
لباست اصلا امشب مناسب این جمع نیست...
رادمان با بی حوصلگی گفت:
آره! می دونم چشم شما دخترها فقط به لباس و ماشین پسرهاست ولی تو نگران نباش... من با همین لباسم کارم و بهتر از تو انجام می دم.
دانیال گفت:
بس کنید!
هر دو نفر ساکت شدند. دانیال گفت:
متوجه هستید که اینجا ما مهمونیم و نباید از این حرف های مشکوک بزنیم؟
پوفی کرد و به سمت ویلای بزرگی که رو به رومون بود رفتیم.
سالنبزرگی پیش روم بود. صدای موزیک ملایمی از روی سن می اومد... صدای پیانو فضا رو پر کرده بود. تا چشم کار می کرد مردهای کت شلوار پوشیده و زن هایی با لباس های شب آن چنانی دیده می شد. دانیال با دیدن فضای اونجا ناسزایی به رادمان داد که حاضر نشده بود با زبون خوش کت شلوار بپوشه. از جایی که مریض احوال و ضعیف بود دانیال جرئت نکرده بود تهدیدش کنه.
چشمم بهپژمان افتاد که داشت به استقالمون می اومد. اونم مثل مهموناش کت شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. رادمان با اون لباس اون وسط چراغ می زد. نمی دونم پشت این انتخابش سیاست بود یا لجبازی...
پژمان با من دست داد و گفت:
خیلی خوشحالم کردی که اومدی باران جان...
وبعد چشمش به رادمان افتاد. با تعجب به صورت رادمان زل زد... من و دانیال با تعجب نگاهی رد و بدل کردیم... دقیقا به چی زل زده بود؟ به خوشگلیش یا مریضیش؟
قبل از این که دانیال چیزی بگه پژمان لبخندی زد و گفت:
شما باید برادر باران باشید!
و با خوشحالی دست رادمان و فشرد. راضیه تابی به موهاش داد و گفت:
من شاهرخ و جایی نمی بینم...
دانیال اخمی کرد که سریع متوجه شدم قسمتی از فیلمشه. پژمان نگاه معنی داری به دانیال کرد و به راضیه گفت:
آخر سالن نشسته...
راضیه بدون توجه به ما به اون سمت رفت. دانیال با تعجب راضیه رو صدا زد:
دنیا!
ولی راضیه نگاهش هم نکرد. یه خانومی با کت و دامن مشکی که ظاهرا خدمتکاری چیزی بود مانتو و روسری رو ازم گرفت.
دانیال دوباره دستش و پشت کمرم گذاشت... تو دلم گفتم:
تحمل کردن دانیال بهتر از رانندگی کردن و همکاری توی قتله؟
متاسفانه فقط به اندازه ی سرسوزنی بهتر بود.
سنگسفید کف سالن اون قدر براق بود که مثل آینه تصویر و منعکس می کرد. لوسترهای باشکوه طلایی رنگی از سقف بلند آویزون شده بود. سالن غرق نور و درخشش جواهرات خانوم ها بود. اطراف سالن میزهایی چیده شده بود که انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی ها روی اون موجود بود. جای جای سالن میزهای گردی دیده می شد که دورش صندلی های چرمی چیده شده بود. کسایی که دور میز نشسته بودند اکثرا مشغول بازی با ورق بودند. دود سیگار بعضی ها توی فضا پیچیده بود.
دانیال من و به سمت میزی کشوند که یه سری مرد مسن سر اون نشستهبودند. وقتی مردها رو بهم معرفی کرد زیاد گوش ندادم. کنارش نشستم و رادمان هم کنارم نشست. دانیال داشت سر می چرخوند که زودتر دختر پژمان و پیدا کنه و رادمان و دک کنه. چون موفق نشد مشغول صحبت کردن با مردی شد که سیگار برگ می کشید.
رادمان با بی حوصلگی اطرافش رو نگاه می کرد. چند تا دختر جوونهمین طور که از کنار میزمون می گذشتند برگشتند و رادمان و نگاه کردند. زیرلب چیزی بهم گفتند. از خنده ی روی لب ها و برق چشماشون معلوم بود که دارند چی بهم می گن. رادمان سرشو برگردوند و ترجیح اصلا روشو به اونا نکنه.
منبا چشم دنبال راضیه می گشتم... بالاخره پیداش کردم. خیلی از ما دور نبود. کنار مردی نشسته بود که چاق و چله بود و سرش و تراشیده بود. ریش پرفسوری خاکستری رنگ داشت. دستش و پشت کمر راضیه گذاشته بود. نگاهی به مردهایی کردم که دور و برش بودند. مشخص بود که دو تا از اون مردهای قدبلند و چهارشونه ای که کنارش بودند بادیگاردش هستند. تو دلم گفتم:
پس معلومه برای آدم کله گنده ای نقشه دارند.
چشممو چرخوندم که بقیه ی کسایی که دور میز اون مرد نشسته بودند و ببینم. نگاهم روی کسی که سر اون میز نشسته بود ثابت موند... قلبم توی سینه فرو ریخت. چشم های تیره و کشیده ش و به من دوخته بود. احساس کردم قلبم تیر کشید. با دهن باز بهش خیره شده بودم... لال شده بودم.
صدای رادمان و شنیدم:
چیزی شده؟
دهنم خشک شده بود. دستم به لرزش افتاد... قلبم تند تند توی سینه می زد. رادمان رد نگاهم و گرفت و گفت:
اون مرده کیه...
به سختی تونستم صدامو و پیدا کنم:
اون...
رادمان گفت:
خب...
بهم زل زده بود و مشخص بود که اونم تعجب کرده. رادمان آهسته به دستم زد و گفت:
حالت خوبه...
با صدایی لرزون گفتم:
اون مرد... بهترین دوست بابامه...


==========

رادمان سرک کشید تا دوست بابام و بهتر ببینه. آهسته گفتم:
اینجا چی کار می کنه؟
در همین موقع دانیال به سمتمون چرخید و گفت:
دنبال کسی می گردید؟
بلافاصلهساکت شدم. رادمان خیلی مظلومانه به پشتی صندلیش تکیه داد. دانیال با حالتی مشکوک بهمون نگاه کرد. خوشبختانه سر و کله ی پژمان پیدا شد. روی یکی از صندلی های خالی نشست و رو به دانیال گفت:
سبزواری و دیدی؟
دانیال با لحنی عجیب گفت:
دارم می بینم...
مردی که سیگار برگ می کشید با خنده گفت:
بدش نمی یاد خواهرت و با یه حرکت یه لقمه ی چپ کنه.
وهمه زیر خنده زدند. لبخند دانیال شاید به نظر همه لبخند تلخ می اومد ولی از نظر منی که ماجرای نقشه ی راضیه رو می دونستم این لبخند بیشتر شبیه یه پوزخند بود.
دوباره به میز سبزواری نگاه کردم. با دوست بابام چشم توچشم شدم... نه! خودش بود... چشم های تیره و کشیده، موهای قهوه ای رنگی که جلوش خالی شده بود و جای سوختگی روی شقیقه ش... چطور ممکن بود آقای فارسی رو نشناسم؟ اونم به نشونه ی آشنایی برام سر تکون داد و بعد دستش و به نشونه ی سکوت روی بینیش گذاشت. نوری از امید به قلبم تابیده شد... یعنی ممکن بود به بابام خبر بده که من اینجام؟ ممکنه کمکم کنه تا از این جا فرار کنم؟ قلبم از هیجان داشت از دهنم بیرون می پرید... نباید دانیال چیزی از این ماجرا می فهمید... خدایا! شکرت... خدایا... مرسی که بالاخره یه کورسوی امید به این زندگی من باز کردی...
دانیال یه کم این طرف و اون طرف و نگاه کرد و چون دختر پژمان و پیدا نکرد گفت:
پژمان! دخترت و هیچ جا نمی بینم... فکر می کردم مهمونی برای اون باشه.
پژمان نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
نمی دونم کجا نشسته... راستشو بخوای فکر نکنم این مهمونی زیاد خوشحالش کرده باشه... آخرین باری که دیدمش توی باغ بود.
وخندید. آقای فارسی نزدیک یه میز بزرگ ناهارخوری ایستاده بود و داشت از سینی مزه برای خودش یه چیزهایی برمی داشت... لبخندی زدم و رو به دانیال گفتم:
بذار برات چیپس بیارم... می دونم دلت می خواد...
از جام بلند شدم... صدای پر نیش و کنایه ی دانیال و از پشت سرم شنیدم:
آره... تو همیشه خوب می تونی حدس بزنی دل من چی می خواد!
آهستهبه سمت میز ناهارخوری رفتم. کنار آقای فارسی ایستادم... نگاهی به ظرف کوچیک چیپس کردم... متوجه شدم نیم نگاهی بهم کرد... قلبم محکم توی سینه می زد. آهسته گفتم:
ماجرای منو می دونید؟
بدون این که سرشو بچرخونه نگاهم کرد و خیلی آهسته گفت:
همین جایی که هستی بمون!
قلبم توی سینه فرو ریخت. نفسم بند اومد. با ناباوری گفتم:
چی؟
آهسته گفت:
دل بابات به این خوشه که تو اینجایی...
خدایا! چرا نفس کشیدن یادم رفت؟
آهسته گفتم:
یعنی این قدر وضعم اون بیرون خرابه؟
آقای فارسی نگاهی پر از دلسوزی بهم کرد و گفت:
اون بیرون چیزهای خوبی منتظرت نیست...
بشقابش و برداشت و رفت...
نگاهیبه دستام می کنم. ظرف چیپی توی دستمه... رادمان با حالتی مشکوک نگاهم می کنه. دانیال ظرف و ازم می گیره و روی میز می ذاره... من کی اومدم سر جام نشستم؟ دمای دستم چرا این قدر پایین اومده؟ نفس عمیقی کشیدم... چرا فکر می کردم دنیا برای یه قاتل جایی داره؟
بعد چند دقیقه یکی از خدمتکارها خوشخدمتی کرد و برای همه نوشیدنی اورد. من نمی دونستم باید با لیوان توی دستم چی کار کنم... رادمانم داشت لیوان و توی دستش می چرخوند و به نظر می رسید توی فکر باشه...
سر دانیال با اون مردها گرم بود که کم کم معشوقه هایجوونشون سر می رسیدند و کنارشون می نشستند. جو مهمونی خیلی بد نبود ولی اصلا نمی تونستم ازش لذت ببرم... به نظرم اگه توی ویلا می موندم و رویا غذا درست می کرد و بارمان طبق عادتش مثل پسربچه های سه چهار ساله شیطونی می کرد بیشتر بهم خوش می گذشت... یا حداقل اگه آقای فارسی در گوشم می گفت که همین امشب از این جا منو بیرون می بره...
لیوان ها دوباره پر شد...شروع به بازی با ورق کرده بودند... نمی دونستم بازیشون چیه... یه کم سرک کشیدم و نگاه کردم... چون پول وسط می ذاشتند فهمیدم که از اون تیپ بازی هایی نیست که من بلدم.
از حواس پرتی دانیال و پژمان استفاده کردم و دوباره آقای فارسی رو دید زدم.
کناریه خانوم به نسبت جوون با لباس شب چسبون مشکی ایستاده بود... تو همون نگاه اول فهمیدم که زنش نیست... و ماجرا وقتی عجیب تر شد که دستش و دور کمر اون خانوم گذاشت و برای رقص وسط رفتند. چشم هام از تعجب چهار تا شده بود...
گیلاسها برای بار سوم پر شد... دعا می کردم ظرفیت دانیال بالاتر از این حرف ها باشه... ظاهرا بازیشون خیلی هیجان انگیز بود... دخترهایی که دور مردها نشسته بودند با هیجان می گفتند و می خندیدند... این وسط منی که تقریبا پشتم و به دانیال کرده بودم خیلی تابلو بودم ولی برام مهم نبود... تا اینکه دانیال سیخونکی به کمرم زد و مجبور شدم به طرفش بچرخم. دانیال رو به رادمان کرد و گفت:
می خوای یه دوری بزنی و هوایی تازه کنی؟ اینجا باغ قشنگی داره ها...
و نگاه معنی داری به رادمان کرد. رادمان بهم نگاه کرد... انگار زیاد دوست نداشت از اونجا بره... لحن دانیال یه کم دستوری شد:
برو دیگه...
بعد رو به جمع دوستاش کرد و گفت:
راستش حال بردیا یه کم امشب نامساعده ...
یکی از دخترها که روی دسته ی مبل و کنار مردی که سیگار برگ می کشید نشسته بود گفت:
شانس بد ماست...
و خنده ی جلفی کرد. رادمان دوباره نگاهی عجیب بهم کرد... تو دلم گفتم:
چه قدر لفتش می دی!
نگاهدانیال کم کم داشت تهدیدآمیز می شد. رادمان از جاش بلند شد و آهسته به سمت باغ رفت. با چشم رفتنش و دنبال کردم... دیدم مردی که کنار در ایستاده بود آهسته دنبالش رفت... ظاهرا اینجا هم مراقب داشتیم... پژمان می دونست؟ می دونست چند نفر از زیر دست مردی که تصاویر و چک می کرد در رفته ند؟ یا چند نفر که بهش اعتماد داره دستششون با دانیال توی یه کاسه ست؟... نه! پژمانی که چشماش کم کم داشت سرخ می شد هیچی نمی دونست...
بار چهارم بود کهگیلاس ها پر می شد... چرا صدای خنده های دانیال این قدر داشت بلند می شد؟ ... بارمان چی گفته بود؟... در مورد این که دانیال ممکنه انتقام غرور خورد شده ش و ازم بگیره... پیرهن من یه کم زیادی کوتاه نبود؟... چرا تا حالا متوجه نشده بودم که پاهام زیادی سفید و خوش فرمه؟... دانیال چرا کم کم داره بهم نزدیک می شه؟... اصلا از این که دستش و دور بازوم حلقه کرده خوشم نمی یاد... چرا وقتی کارت و وسط میز می انداخت گیلاسش و برمی داشت و همین طور که از اون زهرماری می خورد یه نگاه عجیبم به من می کرد؟... بارمان دیگه چیا گفته بود؟... الان چرا فاصله ی من و دانیال این قدر کم شده؟... یا خدا! تاره داشتم می فهمیدم که نگاه های رادمان معنی نگرانی می داد... تازه داشتم می فهمیدم که دانیال کم کم داره مست می شه!
دستش و انداخت دور کمرم و صورتش و نزدیک گوشم اورد و گفت:
چرا نمی یای مثل یه دختر خوب روی دسته ی مبل من بشینی؟
دستمکه از آرنج خم شده بود تنها مانعی بود که نمی ذاشت دانیال بیشتر از این بهم بچسبه... اون قدر بهم نزدیک بود که نوک بینیش به لاله ی گوشم بخوره... صدای نحسش و تا به اون لحظه از این فاصله نشنیده بودم:
اگه بیای رویپام بشینی می ذارم توی هفته دوبار توی حیاط برای خودت بچرخی... شایدم بعضی وقت ها بتونی بری دور دور... چیزی که فکر کنم توی دنیا بیشتر از همه دوستش داری...
از حرص دندونام و بهم فشار دادم و گفتم:
از همین جا هم بوی گند دهنت و کثیفی ذاتیت و خیلی خوب حس می کنم... لازم نیست برای این که بیشتر ملتفت بشم بهت بچسبم.
صورتشو به سمت صورتم چرخوند. دستم با سرعت نور به حرکت در اومد و بی اراده ی دور گلوش حلقه شد... خم به ابرو نیورد... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه در ادامه ی حرفش گفت:
ولی اگه به این سرکشی و کم محلی هات ادامه بدی روزگارت و سیاه می کنم...
یکی از دخترها از اون طرف گفت:
دانیال موش و گربه بازی رو دوست داره... می بینم بالاخره یه دختری رو پیدا کرده که خوب قاعده ی بازی و بلده...
آره...به چشم اونا بازی ما موش و گربه بازیه... به چشم ما اون قدر این بازی خشنه که قاعده ش و هیچکس جز آدما بلد نیست... از اون بازی های کثیفی که فقط خودمون از پسش برمی یایم... نه یه موش... نه یه گربه... غریزه پیش این بازی ها کم می یاره... این بازی ها فقط از نیمه ی سیاه آدمها برمی اومد... اشک تو چشمام حلقه زد... نیمه ی سفید من همیشه پیش این بازی ها کم می اورد...
دانیال سرش و جلوتر اورد... گردن من بیشتر از این نمی تونستسرم و عقب بکشه... فاصله مون شد سه سانتی متر... یه صدایی شبیه صدای مادرم بهم گفت:
بلند شو... بزن تو صورتش... برو سمت در...
ولی من بازی بادانیال و به بازی با جون آدم ها ترجیح می دادم... قلبم محکم توی سینه می زد... کم مونده بود اشکم روی گونه م بچکه... فاصله مون فقط دو سانتی متر بود... صدای بارمان و از عمق وجودم شنیدم:
_ این فقط یه حسرته... اونآدم جاه طلب و مغروریه... مطمئن باش هرکاری می کنه که یا تو رو خورد کنه یا به دستت بیاره... به دست اوردن تو یعنی به دست اوردن همه ی چیزهایی که حسرتش و می خورده... وقتی تو رو به دست بیاره می فهمه که این چیزی نیست که غرورش و ارضا کنه... چون اونم مثل بقیه ی آدم ها نمی تونه گذشته ش و پاک کنه... اینه که کنارت می زنه...
قلبم توی دهنمه... فاصله مون یه سانتی متره شده... کف دستام عرق کرده... انگار ترانه سرش و دوباره نزدیک گوشم اورده و می گه:
هرچی نباشه خوش قیافه هستش...
آوا با خنده داره می گه:
قیاقه ش و نگاه کن! ژن خوبی داره ها... بچه هاتون خوشگل می شن...
اشکم روی گونه م ریخت... معین سرش و اون طرف کرده و حاضر نیست حتی دانیال و نگاه کنه...
مامانم با حالتی تحقیرآمیز به دست گل نگاه می کنه و توی گلدون می ذارتش...
دستامداره می لرزه... یه قطره اشک دیگه روی گونه م می چکه... آره گناه من بزرگ بود... من یه زنو با ماشین زیر کردم... چشم های سیاه و صورت له شده ش هرشب مهمون خواب و رویام می شه... ولی چرا این شکلی باید تاوان بدم؟ من دوست دارم زیر چرخ های یه ماشین له بشم... ولی این طوری به خاطر جنسیتم تحقیر نشم...
بابام و با اون چشم های آبی آرومش می بینم... صداش و می شنوم:
در حد خودش دست گل خیلی خوبی خریده... کارش خیلی بیشتر از آدم هایی که دستشون به دهنشون می رسه می ارزه...
و حالا دیگه فاصله ای نمونده...
دستی روی شونه م خورد. از جا پریدم... قلبم توی سینه فرو ریخت... دانیال سریع سرش و عقب کشید...
باهمون چشم های آبی خوشگلش مثل همیشه مهربون نگاهم کرد... روی دسته ی مبل نشسته بود و بدون هیچ حرکت و هیچ تلاشی همه ی نگاه ها رو به خودش می کشید...
با یه نگاه... از پشت پرده ی لرزون اشک... از فرشته ی نجاتم تشکر می کنم...
رادمان با صدای بم و گیراش گفت:
می یای با این آهنگ برقصیم؟ خیلی قشنگه ها...


==========

فصل دوازدهم

دانیال با تعجب نگاهمکرد... کم کم نگاهش رنگ سرزنش گرفت و بعد... خشم توی چشمامش زبونه کشید. پوزخندی بهش زدم. دست ترلان و گرفتم و به سمت وسط سالن رفتم... کف دستش یخ کرده بود... سرش و پایین انداخته بود... متوجه شدم که صورتش سرخ شده. وسط سالن ایستادیم... ترلان که گیج به نظر می رسید سرش و بالا اورد و نگاهی به اطرافش کرد...
آهسته گفت:
من که بلد نیستم برقصم...
دستش و روی شونه م گذاشتم و گفتم:
فقط پاتو جای پای من بذار...
سرشو دوباره پایین انداخت. صدای گوش نواز پیانو خیلی ها رو برای رقص وسط سالن اورده بود... خیلی آروم با ترلان می رقصیدم... حواسش به گام هاش نبود... منم توی رقص تانگو استاد نبودم. بیشتر خاطراتم از تانگو به زمانی برمی گشت که دخترعموهام از فرانسه اومده بودند و توی عروسی پسرعمه م با هم تانگو می رقصیدیم... یاد بارمان افتادم که یه دفعه از پشت بهمون تنه می زد و ما رو توی بغل هم می انداخت.
با دقت نگاهی به صورت ترلان کردم. آهسته گفتم:
تو برای چی خجالت می کشی؟
معلوم بود که خیلی عذاب می کشه. آهسته گفت:
ولش کن...
دست یخ کرده ش که توی دستم بود و فشار دادم و گفتم:
تو اونی نیستی که باید خجالت بکشه...
ازبالای سر ترلان نگاهی به دانیال کردم که هنوز ورق دستش بود ولی بدون توجه به بازی با حرص نگاهمون می کرد. پوزخندی به صورت عصبانیش زدم... هرچند که حقش بود به خاطر این دختری که نزدیکم وایستاده بود و عین بید می لرزید یه کتک اساسی بهش بزنم.
ترلان پاشو روی پام گذاشت.. به روی خودم نیوردم...می دونستم حواسش جای دیگه ست. این قدر همدیگه رو نمی شناختیم که بتونم حرفی بزنم و ذهنش و به سمت دیگه ای منحرف کنم... ولی اون قدر به هم تعهد داشتیم که اون کمکم کنه که اعتیاد و کنار بذارم و منم از دست دانیال نجاتش بدم.
آهنگ تموم شد... ترلان با نگرانی نگاهم کرد... یه آهنگ دیگه شروعشد. می دونستم حالا حالاها دوست نداره پیش دانیال برگرده... چشمکی بهش زدم و گفتم:
این یکی قشنگ تره ها!
لبخندی روش لبش نشست.
یه دفعه چشممبه مردی افتاد که نزدیک جمعیتی که وسط سالن می رقصیدند ایستاده بود و با اون چشم های تیره و شقیقه ی زخمی نگاهمون می کرد... دوست بابای ترلان!
خواستم بحث رو به سمت دوست باباش بکشم ولی ترسیدم که حال ترلان بدتر از این بشه...
سرم و پایین انداختم... هیچ کاری نمی تونستم بکنم...
آهنگ دوم که تموم شد ترلان گفت:
رادمان... می دونی که اگه امشب سراغ اون دختره نری دوباره یه بلایی سرت می یارن! برو... من حالم خوبه.
نگاهی دقیق به صورتش کردم. یه کم رنگ پریده به نظر می رسید ولی بهتر بود... تونسته بود خودش و پیدا کنه. با این حال گفتم:
حالا به اونم می رسیم.
ترلان لبخند کمرنگی زد و گفت:
هنوز معده دردت خوب نشده... می خوای بازم سرت بلا بیارن؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
این چیزی بود که خودم انتخاب کردم... نه اونا!
ترلان دستش و از روی شونه م پایین انداخت و گفت:
ممنونم...
وآهسته به سمت دانیال رفت. منم دنبالش رفتم. نمی دونستم باید چی کار کنم که امنیت ترلان و توی مهمونی تضمین کنم... ترلان با فاصله از دانیال نشست. دانیال داشت چپ چپ نگاهش می کرد. کنار ترلان نشستم. دانیال گفت:
چی شد؟ از باغ خوشت نیومد؟
نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم:
چرا! اتفاقا خوب بود که چند دقیقه تنها توی فضای باز نفسی تازه کنم.
امیدوار بودم متوجه شده باشه که کسی رو توی باغ ندیده بودم. ظاهرا متوجه شده بود. رو به ترلان کرد و گفت:
باران! امشب مثل همیشه نیستی ها!
ترلان با صدایی ضعیف و خشک گفت:
راستش به خاطر دعوتی که خود استاد شخصا ازم کرده بودن اومدم... می دونی که زیاد حالم خوب نبود.
پژمان با حالتی مشکوک به من و ترلان نگاه کرد و گفت:
چی شده که شما دو نفر باهم دیگه ناخوش شدید؟
اولین چیزی که به ذهنم رسید و گفتم:
یه جورایی مسموم شدیم... آخه دست پخت دانیال و امتحان کردیم.
صدایشلیک خنده ی مهمونا تو فضا پیچید. حتی ترلانم زیر خنده زد. دانیال از عصبانیت دندون هاش و روی هم می سابید. لبخندی زدم... حقش بود... زیادی امشب دور برداشته بود.
در همین موقع صدایی رو از سمت راستم شنیدم:
بابا! می شه برای من ماشین بگیرید که برم؟
به سمت راست چرخیدم. پژمان گفت:
چرا؟ بهت خوش نمی گذره؟
چشممبه دختری با قد متوسط افتاد که یه پیرهن ساده ی مشکی تا روی زانو پوشیده بود. موهای مجعد و پرپشت قهوه ای تیره ش که تا کمرش می رسید و باز دورش ریخته بود. گونه های برجسته ، چشم های خوش حالت مشکی و ابروهای کمونیش صورتش و بانمک و خوشگل کرده بود. برخلاف دخترهای توی مهمونی آرایش نکرده بود و لباس آن چنانی هم نپوشیده بود. تو دلم گفتم:
یعنی دختر پژمان اینه؟
سرمو به سمت دانیال چرخوندم. دیدم دانیال داره با چشم و ابرو به اون دختر اشاره می کنه... پس خودش بود! یه کم با دیدن تیپ لباس پوشیدنش جا خوردم. انتظار داشتم طور دیگه ای باشه.
پژمان آهسته گفت:
زشته دخترم... یه کم دیگه که بگذره مهمونی هم تموم می شه.
دخترچیزی نگفت. آهسته به سمت یکی از میزهای ناهارخوری رفت. یه دقیقه ی بعد دانیال با چشم و ابرو به ظرف چیپس و ترلان اشاره کرد. متوجه منظورش شدم. رو به ترلان کردم و گفتم:
باران! چیپس می خوری؟
ترلان نگاهی به دانیال کرد و به من گفت:
اگه بیاری.
پژمان کاسه کوزه مون و بهم ریخت:
چرا بردیا جان زحمت بکشن؟
و یکی از خدمتکارها رو صدا زد. دانیال با اعصاب خوردی یه کم دیگه از نوشیدنیش خورد. ترلان طاقت نیورد و گفت:
دانیال جان امشب باید رانندگی هم بکنی دیگه! یه کم رعایت کن.
دانیال پوزخندی زد و گفت:
نترس... من بیشتر از این حرفا جا دارم.
ولیبه نظرم دانیال دیگه جا نداشت. مطمئن بودم آخرش مجبور می شیم زیربغلش و بگیریم و از سالن بیرون ببریمش... با این حال جای تحسین داشت که هنوزم حواسش به ماموریتش بود... هرچند که بعد یه مدت متوجه شدم دیگه روی این موضوع هم نمی تونه تمرکز کنه... اکثر کسایی که دور میز نشسته بودند مست شده بودند.
دانیال با خنده ادامه داد:
اگه هم نتونستم رانندگی کنم پژمان امشب یه اتاق بهمون می ده.
دهنترلان که چه عرض کنم! دهن منم از این همه وقاحت باز مونده بود. در همین موقع چشمم به دختر پژمان افتاد که داشت از سالن خارج می شد. با سر به ترلان اشاره کردم که به حیاط بریم. ترلان با تعجب پرسید:
منم بیام؟
مجبور شدم بلند حرف بزنم:
بیا یه هوایی بخوریم.
دانیال با تحکم اعتراض کرد:
بردیا! خودت نمی تونی یه جا بند بشی لازم نیست باران هم دنبال خودت راه بندازی!
از جام بلند شدم. نگاهی به چشم های سرخ دانیال کردم و گفتم:
تو یه آبی به صورتت بزنی بد نیست.
چپ چپ نگاهش کردم. ترلان که بلند شد به سمت باغ رفتیم. همین که پامون و از در بیرون گذاشتیم نفس راحتی کشیدیم. ترلان آهسته گفت:
تورو خدا کار و یه سره کن که از اینجا بریم... دوست دارم دانیال و با دست خود م خفه کنم... حالا این که منم اینجام مشکلی درست نمی کنه؟
لبخندی زدم و گفتم:
چرا...
با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
ببین!دختر پژمان روی اون صندلیه نشسته... به نظر می رسه حوصله ش سر رفته باشه. می ریم سمتش... همین طور که داریم آروم راه می ریم از دانیال و مهمونی یه کم بد می گیم. باید یه جوری جلوش تابلو کنیم که خواهر و برادریم. بعد دو تایی باهاش سر یه میز می شینیم و یه کم حرف می زنیم. بعد چند دقیقه تو بلند شو و به هوای قدم زدن از ما دور شو... باشه؟
ترلان سر تکون داد و گفت:
باشه!
قدم زنان به سمت جایی رفتیم که دختر پژمان نشسته بود. همین که یه کم نزدیک شدیم بحث و شروع کردیم.
ترلان: دانیال امشب شورش و در اورده. اصلا از این دوستاش خوشم نمی یاد... از استاد انتظار دیگه ای داشتم.
_ صد بار بهت نگفتم که این پسره در حدت نیست؟ با این وضعی که امشب درست کرده آبرومون و برد.
ترلان: نمی دونم چرا امشب این طوری شده!
_ جو این مهمونی داره خسته م می کنه.
ترلان:دانیال نگفته بود این طوریه اینجا... فکر می کردم جو صمیمانه تری داشته باشه. دنیا هم که تا اومد رفت دنبال اون مردک! فکر کنم دانیال برای همین این قدر شاکیه... شاید برای همین امشب این قدر مشروب خورد.
_ بی خودکارش و توجیح نکن... اگه روی حرف من به عنوان یه برادر بزرگ تر یه کم حساب باز می کردی این طوری نمی شد. هنوزم دیر نشده. به نظرم بهتره این دوستی مسخره تون و هرچه زودتر تموم کنید.
صدای قدم هایی رو از پشت سرمونشنیدیم. سریع به سمت عقب برگشتیم. چشمم به مرد چهار شونه ای افتاد که با چهره ای خشک و جدی بهمون زل زده بود و آروم دنبالمون می اومد. من و ترلان با تعجب به هم نگاه کردیم.
ترلان پرسید:
ماجرای این یارو چیه؟ چرا دنبالمون می یاد؟
به طرز غیرمنتظره ای دختر پژمان گفت:
مراقبه پشت سر اونی که داشتید حرف می زدید، حرف نزنید!
وخندید. به سمتش چرخیدیم. روی یکی از صندلی های قرمز رنگ نشسته بود. آرنج دست راستش و روی میز گذاشته بود و سرش و به دستش تکیه داده بود. من و ترلان نگاهی بهم کردیم... بازی شروع شده بود.
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ
آگهی
#22
خونده بودم
پاسخ
#23
قسمت 19


همون طور قدم زنان به سمت میزی که دختر پژمان پشت اون نشسته بود رفتیم. لبخندی زدم و گفتم:
ظاهرا یه نفر دیگه م به جز ما از مهمونی ناراضیه... خود صاحب مهمونی!
دختر پژمان لبخندی زد و گفت:
من نمی تونم بین دوستای بابام خوش بگذرونم و خوشحال باشم.
به صورتش نگاه کردم... چه قدر ساده بود... به جز یه رژ محو آرایش دیگه ای نداشت. ترلان مودبانه گفت:
می تونیم بشینیم؟
دوباره یه لبخند دلنشین زد و گفت:
بفرمایید.
مردچهارشونه کمی از ما فاصله گرفت ولی هنوز توی میدون دیدم بود. با فاصله از ما ایستاده بود و موشکافانه نگاهمون می کرد. ترلان منتظر نگاهم می کرد. متوجه شدم خودم باید سر صحبت و باز کنم. قبل از این که دهنم و باز کنم دختر پژمان گفت:
چی باعث شده یه آقایی مثل شما امشب هوس کنه این قدر متفاوت باشه؟
لبخندی روی لب ترلان نشست. نگاه متعجب دختر پژمان به لباس هایم بود. شونه بالا انداختم و گفتم:
دلیلی نمی دیدم که خودم و همرنگ جماعتی کنم که برای یه بار افتخار آشنایی باهاشون و داشتم.
ترلان در سکوت نگاهمون می کرد. از زیر میز آهسته لگدی به زیر کفشش زدم. به خودش اومد و گفت:
بردیازیاد تو قید و بند تشریفات و اینا نیست... دانیال هم زیاد توضیح نداده بود که چه جور جایی قراره بریم. چند سال هم ایران نبوده و زیاد با جو مهمونی های اینجا آشنا نیست.
تو دلم گفتم:
آفرین دختر!
دختر ابروهاش و بالا داد و گفت:
جدا؟ ایران زندگی نمی کنید؟ کدوم کشور هستید؟
از جایی که توی زندگیم فقط دوبی رو دیده بودم گفتم:
راستش... چند ساله که دوبی زندگی می کنم.
دختر پرسید:
راضی هستید؟
بهصورتش نگاه کردم. این دختر از زندگی توی خارج راضی بود؟ از برگشتن به ایران چطور؟ خوندن اون صورت ساده و بانمک کار سختی به نظر نمی رسید... می تونستم از توی صورتش این و بخونم که از چیزی ناراحته... شاید از برگشتن به ایران... ولی... به دستبند و گردنبندی نگاه کردم که انداخته بود... بدلیجات به سبک کاملا ایرانی... نظر این دختر در مورد ایران چی بود؟
آهسته گفتم:
راستش... نمی دونم... کارم و دوست دارم... ولی دلبستگی های زیادی اینجا دارم.
پرسید:
می تونم بپرسم کارتون چیه؟
ترجیح دادم خیلی از واقعیت دور نشم که بعدا ضایع نشم. گفتم:
توی یکی از بیمارستان ها مهندس شبکه م... و شما؟
لبخندی زد و گفت:
فرانسه زندگی می کردم... دانشجوی نقاشی بودم.
لبخندی زدم و گفتم:
پس برگشتید ایران!
لباش و بهم فشار داد و با سر حرفم و تایید کرد.
درهمین موقع دانیال رو دیدم که با گام های بلند به سمتمون می اومد. مرد چهارشونه براش سر تکون داد. تعجب می کردم که چطور هنوز سرپاست. لبخندی تصنعی زد و گفت:
باران جان! می شه بیای توی سالن؟ همه سراغت و ازم می گیرن.
ترلاننگاهی بهم کرد. ترجیح می دادم یه جوری دانیال و دست به سر کنه ولی از جاش بلند شد و همراه اون رفت. چند لحظه مات رفتنشون شدم... ترلان چرا رفت؟ برای ماموریت من؟ سرم و پایین انداختم... حتما از اعتیاد و حال و هوای من ترسیده بود...
به خودم اومدم. سرم و به سمت دختر پژمان برگردوندم. ازپژمان توی نگاه اول خوشم نیومده بود ولی نسبت به دخترش این حس و نداشتم. دختر خوبی به نظر می رسید.
گفت:
فکر کنم زیاد از این آقای دانیال... درست می گم؟ ... خوشتون نمی یاد!
لبخندی زدم و گفتم:
اصلا خوشم نمی یاد.
سکوتی بینمون برقرار شد. از اون دخترهایی بود که سخت می شد باهاشون ارتباط برقرار کرد. ادامه دادم:
راستش... مردهای ایرانی یه تعصب خاص روی خواهراشون دارند... فکر نمی کنم بتونند خیلی راحت با دوست پسر خواهرشون کنار بیان.
سر تکون داد و گفت:
دفعهی پیش که برگشتم ایران دنبال همین اومدم... دنبال اخلاق خاص مردم ایران... دنبال جایی که روی شرم و حیات اسم بچه مثبت بودن نذارن... جایی که مردهاش همین غیرت و تعصبی که شما می گید و داشته باشن... من این سنت ها و اخلاقیات مردم ایران و دوست داشتم... ولی...
حرفش و نصفه نیمه گذاشت... پس کم کم داشتیم به دلیل این که چرا این قدر ناراحت و غمگینه می رسیدیم. گفتم:
از برگشتن خوشحال نیستید، نه؟
دوبارهدستش و زیر چونه زد. لبخند روی لبش به نظر می رسید به خاطر رعایت ادب باشه با این حال نمی تونست سایه ی غم و از صورتش پاک کنه. شونه بالا انداخت و گفت:
راستش... اونجا خیلی چیزها برام غریبه ست... اونا با این همهتفاوت نمی تونند منو از خودشون بدونند... این غریبی خیلی اذیتم می کرد... حتما اینو می دونید که کسی که خارج کشور و برای زندگی انتخاب می کنه باید اینو بدونه که هیچ وقت نمی تونه مثل اونا بشه... باید قبول کنه که به عنوان یه غریبه اونجا زندگی کنه... هرچند وقت یه بار برمی گشتم ایران و به خودم می گفتم قید درس و می زنم... ولی... اینجا آشناها... دوستها... برام غریبه ترن... من نه می تونم مثل فرانسوی ها اونجایی بشم و نه می تونم این آدمها...
اشاره ای به ویلا کرد و ادامه داد:
رو تحمل کنم. از زندگیتو ایران راضی نیستم... از زندگی تو فرانسه هم راضی نیستم... پدرم برام خیلی عزیزه ولی نمی تونم باهاش کنار بیام... دوستام عوض شدند... دیگه فکر و ذهنشون مثل دوران راهنمایی و دبیرستان پاک نیست... نمی تونم آدم هایی که می شناختم و پیدا کنم... تنها شدم... دنبال یه جا می گردم که بتونم خودم باشم... برای همین یه جا بند نمی شم... هی از این طرف به اون طرف می رم... هیچ جا آروم و قرار ندارم... می دونید...داستان زندگی من همیشه سفر از غربتی به غربت دیگه بوده...
یه لحظه سکوت کردم... یاد دورانی افتادم کهپشت سر گذاشته بودم... درست قبل از این که سایه منو به جای یه مجرم جا بزنه... دنیایی رو به یاد اوردم که توش جایی نداشتم... یاد اون روزها افتادم که همه ی دنیا برام غریب و بیگانه بود... خیلی خوب می تونستم منظورش و بفهمم.
سر تکون دادم و گفتم:
می فهمم.
از جاش بلند شد و گفت:
ببخشیدکه پرحرفی کردم... بعضی وقت ها حرف زدن برای غریبه ها... کسایی که هیچ ذهنیتی از آدم ندارن آسون تره... شکایت از آشناها رو نمی شه پیش یه دوست و آشنا برد...
اشاره ای به لباسام کرد و گفت:
فقط یه لحظه با دیدن اینهمه تفاوت یاد خودم افتادم... برام جالب بود که این همه با بقیه فرق داشتید ولی کاملا با اعتماد به نفس به نظر می رسیدید... منم همیشه با همه فرق داشتم... ولی ... همیشه این فرق داشتن باعث می شد خودم و کمتر از بقیه بدونم...
خواست به راهش ادامه بده که گفتم:
فکر نمی کنم دختری کهچند سال خارج کشور زندگی کنه ولی با دستبند و گردنبند ایرانی توی مهمونی حاضر بشه دلیلی برای خودکم بینی داشته باشه.
سرش و پایین انداخت.لبخندی زد که خوب می دونستم بی اراده ست. موهاش و پشت گوشش زد. یه کم صورتش سرخ شده بود... آهسته ازم دور شد... نگاهم بهش خیره موند... خیلی ساده تر و شاید بهتره بگم... خیلی پاک تر از اونی بود که توقع داشتم.
بهویلا نگاه کردم... باید برمی گشتم ... از جام بلند شدم. دستام و توی جیبم کردم و وارد ویلا شدم. چشمام و چرخوندم و مهمونا رو از نظر گذروندم. راضیه رو دیدم که دیگه رسما روی پای سبزواری نشسته بود... تو دلم گفتم:
پیرمرد داره از ذوق سکته می کنه!
پوزخندیزدم. دنبال ترلان گشتم. پیداش نمی کردم. یه کم نگران شدم... دانیال اون شب زیادی پررو شده بود. یه کم جلوتر رفتم و وحشت زده دنبالش گشتم. چشمم به دانیال افتاد که دستش و دور کمر یه دختر انداخته بود و در گوشش چیزی می گفت. نفس راحتی کشیدم. تو دلم گفتم:
لیاقتت از این جور دخترهاست...
بالاخره ترلان و یه کم اون ورتر پیدا کردم. داشت برای خودش ول می چرخید. به سمتش رفتم. با دیدنم لبخندی زد. بهش که رسیدم گفتم:
چی شد؟ دانیال و پیچوندی؟
پوزخندی زد و گفت:
خیلی بچه ست... فکر می کنه اگه بره سمت دخترهای دیگه می تونه توجه من و جلب کنه.
آهی کشید و ادامه داد:
می شه بهم بگی چطور می تونم با یه آدم روانی و عقده ای درست رفتار کنم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
من خودمم توی این یه مورد موندم...
ترلان گفت:
خب... چی شد؟
گفتم:
هیچی...حرف زدیم... خوب پیش رفت... ولی فکر کنم یه مقدار دردسر داشته باشیم... این از اون تیپ دخترهایی نیست که حاضر شه همین جوری توی خیابون با یه پسر این ور اون ور بره.
ترلان شونه بالا انداخت و گفت:
خب... چند سال خارج بوده... مسلما خیلی براش مسئله ای نیست که با یه پسر بیرون بره.
یه تای ابروم و بالا دادم و گفتم:
کی گفته که هر دختری که خارج می ره و برمی گرده باید حتما ول بشه؟
با سر به مهمونایی که پشت سرم بودند اشاره کردم و گفتم:
مگه نمی بینی این ایرانیا از هرچی خارجیه، خارجی ترن.
و پوزخندی زدم.
سرمو چرخوندم و چشمم به دختر پژمان افتاد که یه گوشه نشسته بود. وقتی چشم تو چشم شدیم لبخند زد. منم بی اختیار لبخندش و با لبخند جواب دادم. ترلان با بی قراری گفت:
برو کار و یه سره کن دیگه! بعد یه علامت به دانیال بده که بریم.
سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
تودخترها رو نمی شناسی؟ نمی دونی چه موجوداتین؟ وقتی می خوای بری سمتشون می شن قطب هم نام آهنربا... وقتی می خوای از دستشون فرار کنی می شن قطب غیرهمنام آهنربا...
ترلان اخم کرد و گفت:
اینی که می گی پسرها نیستند؟
سرم و بالا گرفتم و محکم گفتم:
نه!دارم در مورد دخترها حرف می زنم... یواش یواش باید پیش بری... باید یه کوچولو باهاشون حرف بزنی... بعد یه کم ازشون فاصله بگیری و فرصت بدی که به حرفات فکر کنند... بعد اون فرصت کوچیک باید هی جلوی چشمشون رژه بری و دقیق بررسی کنی و ببینی چطوری نگاهت می کنند... اون وقت می فهمی نتیجه ی فکر کردناشون چیه... بعد دوباره یه کم می ری پیششون و باهاشون حرف می زنی... نباید بری از همون اول یه بند همه ی حرف ها رو بزنی... آخه خدا وکیلی اگه یه پسر با تو این شکلی رفتار کنه تو ازش خوشت می یاد؟ نه! می خوام بدونم خوشت می یاد؟
ترلان با حالت مسخره ای برام دست زد و گفت:
آفرین... خوب بلدی...
پوفی کردم و سرم و با تاسف تکون دادم. ترلان چشماش و تنگ کرد و گفت:
چند سال براشون کار می کردی؟ حرفه ای شدی!
سرم و به سمتش برگردوندم و گفتم:
حرفه ای بودم... بازنشسته شده بودم.
ترلان نگاهی به پشت سرم کرد و گفت:
اوه اوه! دانیال داره می یاد... من می رم خودم و بین جمعیت گم و گور کنم...
زیرلب گفتم:
قطبی همنام آهن ربا...
ترلان چیزی نگفت و به سرعت ازم دور شد. کمتر از یه دقیقه ی بعد دست دانیال روی شونه م خورد. گفت:
مثل این که یادت رفته برنامه ی امشب چی بود! قرار بود با دختر پژمان گرم بگیری نه ترلان!
و نگاه بدی به صورتم کرد. دست زیر چونه م زد و گفت:
به خاطر رحم و شفقت من یه خورده از این خوشگلیت برات مونده که دخترها دورت و بگیرن... فهمیدی؟
تو دلم گفتم:
رحم و شفقت؟! یا ترس از خراب کردن یه ماموریت؟
دانیال پرسید:
من الان مرتبم؟
نگاهیبه گره کراواتش کردم که یه کم کج شده بود. موهاش یه کم آشفته شده بود. با تیزبینی می شد جای رژ قرمز روی لبه ی کت و گردنش و دید.
لبه های کتش و بهم نزدیک کردم و با لبخند گفتم:
آره مرتبی!
دانیال با اعتماد به نفس به سمت پژمان رفت. از این همه اعتماد به نفس خنده م می گرفت.
رویصندلی نشستم و دنبال دختر پژمان گشتم. نزدیک یکی از میزها ایستاده بود و کسایی که وسط سالن می رقصیدند و نگاه می کرد... هیچکس و توی مهمونی ندیدم که به اندازه ی این دختر احساس تنهایی بکنه...
به سمتش رفتم و گفتم:
پس حوصله ی صاحب مهمونی هم سر رفته...
خندید و گفت:
آره... هیچی رو بیشتر از این دوست ندارم که یه ماشین بگیرم و برم خونه.
شونه بالا انداختم و گفتم:
حیف که ماشین ندارم ... اگه نه هم شما رو می رسوندم هم خودم می رفتم خونه.
چشمم به دانیال افتاد که گرم صحبت کردن با پژمان شده بود. آهسته به طرف ما می اومدند. سرم و به سمتش چرخوندم و گفتم:
راستش من اسم شما رو نمی دونم...
لبخندی زد و گفت:
آتوسا هستم.
منم لبخند زدم و گفتم:
بردیا هستم... خوشبختم.
در همین موقع دانیال و پژمان به ما رسیدند. پژمان اشاره کرد که سر میزی بشینیم که کنارش ایستاده بودیم. دانیال زیرلب ازم پرسید:
پس این دختره کجا غیب شد؟
ترلان و دیدم که یه گوشه نشسته بود و با حالتی عصبی پاشو تکون می داد. با سر ترلان و نشون دانیال دادم. دانیال گفت:
اون یکی رو می گم.
بهجایی نگاه کردم که چند دقیقه ی پیش دیده بودمش... اونجا نبود. شونه بالا انداختم و اظهار بی اطلاعی کردم. دانیال سری به نشونه ی تاسف تکون داد. رو به پژمان کرد و گفت:
راستش... فکر کنم بهتره که ما دیگه بریم... دیگهنمی تونم دنیا رو کنترل کنم... بارانم که امشب یه کم رفتارش عجیب غریب شده... ولی می خواستم دعوتتون کنم که برای هفته ی بعد بیاید خونه ی من...
پژمان دستی به سرش کشید و گفت:
هفته ی بعد... هرچه قدر فکر می کنم برنامه مو یادم نمی یاد.
آتوساکه دید حال و احوال باباش زیاد خوش نیست با ناراحتی سرش و پایین انداخت. دانیال هم متوجه شد که پژمان توی موقعیتی نیست که جوابی بده. برای همین دستی به شونه ش زد و گفت:
بهتون زنگ می زنم و هماهنگ می کنم...
بعد رو آتوسا کرد و گفت:
شما هم حتما تشریف بیارید... باران خوشحال می شه ببینتتون.
با سر بهم اشاره کرد که بلند شم. با آتوسا و پژمان خداحافظی کردیم. من دنبال ترلان رفتم و دانیال رفت تا راضیه رو پیدا کنه.
وقتی ترلان فهمید که داریم می ریم از خوشحالی از جا پرید و گفت:
وای خدا! دعام چه زود مستجاب شد.
نفسراحتی کشید و دنبالم راه افتاد. یکی از خدمتکارها مانتو و شالش و اورد. لحظه ی آخر ترلان برگشت و متوجه شدم که دنبال دوست باباش می گرده... یه امید خاصی توی چشماش بود که باعث شد دلم براش بسوزه. آهسته گفتم:
ترلان... بیا بریم...
سرشو پایین انداخت. دست توی جیب مانتوش کرد و جلوتر از من به راه افتاد. دانیال و راضیه هم سر رسیدند. راضیه خوشحال و شاد به نظر می رسید. برعکس دانیال که اخماش توی هم بود.
قبل از رفتن برگشتم و نگاهی به میزی کردمکه چند دقیقه ی پیش سرش نشسته بودم. آتوسا دوباره دست زیر چونه زده بود و با لبخندی محزون نگاهم می کرد. بهش لبخند زدم و تو دلم گفتم:
این یه خداحافظی نیست... این یه شروعه...

دانیال داشت از سردرد می مرد. معلوم نبود چطور هنوز می تونه رانندگی کنه. راضیه با خنده گفت:
تا خرخره خوردی ها!
با صدایی نچندان آهسته گفتم:
ترسید دیگه گیرش نیاد.
دانیال با عصبانیت گفت:
مستم ... ولی کر نیستم...
پوزخندی زدم... با بداخلاقی گفت:
راضیه! چی کار کردی امشب؟ برای چی از جلوی چشمم دور شدی؟ بهت گفته بودم که توی محدوده ی دیدم باشی.
راضیه با خنده و عشوه ی حال بهم زنی گفت:
همین جوری خشک و خالی که نمی شد ازش شماره بگیرم.
تو دلم گفتم:
چندش!
دانیال یه دفعه سر حال اومد و گفت:
ازش شماره گرفتی؟
راضیه خندید و گفت:
بهتر از اون! دعوتم کرد که برم خونه ش.
دانیال آهی کشید و گفت:
پس بالاخره یه چیزی امشب درست از آب در اومد!
بعد از توی آینه نگاهی بهم کرد و گفت:
تونستی با آتوسا ارتباط برقرار کنی؟
سر تکون دادم و گفتم:
برای شروع خوب بود.
دستی به پیشونیش کشید و گفت:
خوبه... دعوتش می کنیم خونه ی من... سعی کن اونجا با آتوسا صمیمی تر بشی.
بعد رو به ترلان کرد و گفت:
می رسیم به تو!
با عصبانیت صداش و بالا برد و گفت:
مگه من به تو نگفتم از کنار من جم نخوری! این چه غلطی بود که امشب کردی؟ همه فکر کردند با هم مشکل داریم...
ترلان با بی حوصلگی گفت:
فکر نمی کنم نقش من اهمیت خاصی داشته باشه... گفته بودی نقش دوست دخترت و بازی کنم... نه کسی که عاشق چشم و ابروته.
دانیال با کلافگی سری تکون داد و گفت:
دوست دختر کسی بودن فقط معنیش این نیست که بیای کنار طرف بشینی. خیلی کارهای دیگه هم باید بکنی... می فهمی که چی می گم!
ترلانروش و برگردوند. سعی کردم فکرش و بخونم ولی... این بار نتونستم بفهمم تو دلش چی می گذره... ترلان دختر پیچیده ای نبود ولی... برای فهمیدن یه سری دردها باید یه زن بود...
******
******
_ بلند کن اون هیکلت و! کلی کار داریم.
چشمام و باز کردم. نور قرمز اتاق چشمم و زد. چشمام و سریع بستم و غلتی زدم. صدای خش دار و آشنای بارمان و شنیدم:
روزی که آدم با صدای دل انگیز دانیال از خواب بلند شه چه روزی می شه!
چشمامو باز کردم. دانیال مثل شمر بالای سرم وایستاده بود و با اخم و تخم نگاهم می کرد. بارمان به چهارچوب در تکیه داد بود و سیگار می کشید.
دانیال دستم و گرفت از جا بلندم کرد. با صدایی گرفته گفتم:
چه خبر شده؟
دانیال بسته ای رو روی پام انداخت و گفت:
اینو رئیس خودش شخصا برات فرستاده!
به بسته ی مستطیلی و نازکی که روی پام افتاده بود نگاه کردم. بسته رو توی دستم زیر و رو کردم ولی بازش نکردم. دانیال گفت:
حواست به کارهایی که با کامپیوتر می کنی باشه...
به بسته اشاره کرد و گفت:
توی روزهایی که اجازه ی استفاده ازش و داری خود رئیس شخصا مانیتورت و نگاه می کنه آقای مهندس شبکه!
سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
هرچند که به نظر من داره اشتباه می کنه که به همچین مار خوش خط و خالی اعتماد می کنه.
رو به بارمان کرد و گفت:
امشب هدا می یاد اینجا که راضیه رو برای قرارش آماده کنه. کمکش کن ...
و بعد از اتاق خارج شد. منتظر موندم تا صدای بسته شدن در ویلا رو بشنوم. بعد رو به بارمان کردم و با ناباوری گفتم:
باورم نمی شه... اینجا اینترنت دارید و تا حالا به من نگفته بودی؟!
بارمانبا سر جواب مثبت داد و پکی به سیگارش زد. از جا پریدم. بارمان سریع به سمتم اومد. با دست به قفسه ی سینه م زد و منو روی تخت انداخت. گفت:
مثلامی خوای چی کار کنی؟.. هان؟ می خوای به بابای خوش اخلاقمون ایمیل بزنی یا وال فیسبوکت و چک کنی؟ تو یادت رفته که زندگی عادی نداری؟ عادت رفته که مجرمی؟
با عصبانیت گفتم:
یعنی داری می گی قراره تا آخر عمر همین جا بمونم؟
بارمان گفت:
صبورباش... بیرون رفتن از اینجا مهم نیست... کی بیرون رفتن مهم تره... اگه الان پاتو از این جا بیرون بذاری فقط چوبه ی دار منتظرته... می دونم که زمانش می رسه... باور کن اگه دور و بر کامپیوتر رویا ببینمت اول از همه خودم قلم پاتو و می شکنم... مانیتور این کامپیوتر هم چک می شه. فکر نکن همین طوری به حال خودمون ولمون کردند.
اشاره ای به بسته کرد و گفت:
بازش کن ببینم جریان چیه؟.. هرچند که حدس می زنم چه خبر باشه.
بسته رو باز کردم. یه پوشه ی آبی رنگ توی بسته بود. بارمان نچ نچی کرد و گفت:
کارت در اومد... تینا!
پوشه رو باز کردم و پرسیدم:
همون دختره؟
بارمانهومی کرد و کنارم روی تخت نشست. مشغول خوندن متن تایپ شده ی توی پوشه شدم... یه یاهو آی دی، یه اکانت فیسبوک، کلی دستور العمل، یه خروار خط و نشون... سرم و بلند کردم و به چشم های بارمان نگاه کردم. پرسیدم:
من جدا باید این کار و انجام بدم؟
بارمان دوباره هومی کرد و گفت:
نگران نباش... بعدش همه چی اون قدر بهم می ریزه که اصلا دلت نمی خواد از این جا بری.
پرسیدم:
نقشه ت چیه؟
بارمان پوزخندی زد و گفت:
باورتمی شه هیچی تو مغزم نیست؟ نمی خوام بهت بگم این کار و خراب کن... چون جونت گروی این کاره... نمی خوام هم بگم این کار و انجام بده... چون جون خیلی ها به خطر می افته.
نگاهی به متن کردم و گفتم:
بابای دختره چی کاره ست؟
بارمان گفت:
قاچاقچی اسلحه...
با ناباوری گفتم:
تو چطوری این قدر خونسرد اینجا نشستی؟
بارمان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
براتپشتک بزنم خوشحال می شی؟ چی کار می تونم بکنم؟ یه دقیقه... فقط یه دقیقه فکر کن و ببین اصلا کاری وجود داره که ما بتونیم انجام بدیم؟ یه راه حل بده.
راست می گفت. سرم و بین دستام گرفتم... واقعا هم عجب روزی بود!
مغزمبا سرعت به کار افتاده بود... میل عجیبی برای سرکشی کردن داشتم... به عاقبتش فکر نمی کردم... می دونستم که در نهایت تسلیم این خواسته شون نمی شم.
******
بارمان با کلافگی گفت:
نمی شه توام یه نظری در مورد لباس راضیه بدی؟
زیرلب گفتم:
همین جوری هم پررو و آویزونه... نمی خوام بهش رو بدم!
راضیه داشت با صدای بلند با هدا جر و بحث می کرد.
هدا: این لباس و بذار برای یه شب دیگه.
راضیه: خودم بهتر شاهرخ و می شناسم.
هدا: بهترین لباس و نگه دار برای آخرین شب.
راضیه: این دیگه مشکل شماهاست... برید یه لباس بهترین از این برام پیدا کنید که اون شب بپوشم.
راضیه در اتاق و باز کرد و بیرون اومد. خیلی محکم گفت:
من امشب همینو می پوشم.
یهپیرهن دکلته تا بالای زانو به رنگ قرمز جیغ پوشیده بود. دهن من و بارمان از تعجب باز موند. نمی دونم چرا رویا اون طرف از خنده روده بر شده بود. هدا عصبانی و برافروخته پشت سر راضیه ایستاده بود. کاوه از آشپزخونه بیرون اومد و به راضیه زل زد.
هدا داد زد:
دختر می خوای پیرمرد و امشب قبضه روح کنی؟ پیرمرده! می فهمی؟ پیره! قلبش می گیره یهو همچین چیزی و جلوش ببینه!
بارمان به لباس راضیه اشاره کرد و گفت:
یعنی این لباس و ببینه از شدت ذوق و شوق سکته می کنه؟
هدا که متوجه منظور بارمان نشده بود گفت:
چی؟
بارمان گفت:
همین و بپوش! همین خوبه!
خندهکنان سر تکون دادم و به سمت پله ها رفتم. هدا هنوز داشت در مورد اهمیت این لباس می گفت. راضیه هم با حرف بارمان شیر شده بود و دیگه کوتاه نمی اومد.
بالای پله ها که رسیدیم چشمم به ترلان افتاد که روی بالاترین پله نشسته بود. با دیدن صورت گرفته ش پرسیدم:
چیه؟
شونه بالا انداخت و گفت:
هیچی...
از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت. با تعجب نگاهش کردم... این چش بود؟
سر جاش متوقف شد. به سمتم برگشت و گفت:
یه چیزی ازت بپرسم باز بهم فضول نمی گی؟
با تعجب گفتم:
بپرس... شاید گفتم.
آهسته گفت:
این شاهرخ سبزواری چی کاره ست؟
مثل اون صدام و پایین اوردم و گفتم:
از کله گنده های قاچاق کالا!
پرسید:
چی کارش دارند؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
می خوان بکشنش...
با تعجب پرسید:
برای چی؟ ماجرا رو تعریف کن دیگه!
یاد حرف هایی که دیروز بارمان در این زمینه بهم زده بود افتادم و گفتم:
یهجورایی خورده حساب شخصی باهاش دارند. یکی از رقیباش پول خوبی داده که بکشنش... رویا به بارمان گفته بود چند سال قبل محموله ی مواد همین باند رو هم لو داده بود و بدجوری به رئیس ضرر رسونده بود. این شد که هم به خاطر انتقام هم پول می خوان بفرستنش سینه ی قبرستون.
سری تکون داد و گفت:
از دوستای پژمان به نظر می رسید... اگه بمیره پژمان شاکی نمی شه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
بارمان می گفت پژمان فقط محض چاپلوسی به اون مردک چسبیده... حالا برای چی می خوای اینا رو بدونی؟
گفت:
بارمان می گفت باید از همه چیز اطلاعات داشته باشم ... می گفت شاید یه روز همین اطلاعات بشه راه نجاتم.
یه لحظه مکث کردم... پس برای همین ساکت مونده بود که سر فرصت با دست پر فرار کنه؟ مسلما ماجرا به همین سادگی ها نبود.
نگاهی به دور و برم کردم. رویا هنوز پایین بود. به ترلان گفتم:
حواست باشه... هر وقت کسی از پله ها بالا اومد خبرم کن!
به سرعت وارد اتاق رویا و ترلان شدم. موس کامپیوتر رویا رو تکون دادم. یه لحظه به تصویر مانیتور نگاه کردم. ترلان آهسته گفت:
داری چی کار می کنی؟
گفتم:
مگه اطلاعات نمی خواستی؟
شواهدنشون می داد کامپیوتر بیست دقیقه بود که در حال پردازش اطلاعات بود... عددها توی سه تا ستون به سرعت عوض می شدند... تو دلم گفتم:
کدوم آدم بیکاری بیست دقیقه پشت مانیتور می شینه و اینو چک می کنه؟ می یاد ده دقیقه ی دیگه نتیجه شو می بینه دیگه...
دل و به دریا زدم. ترلان گفت:
می فهمه به کامپیوترش دست زدی.
کمتر از یه دقیقه دست از کنکاش کامپیوتر برداشتم و گفتم:
کاری نکردم که بفهمه.
دوستداشتم یه سری به برنامه های کامپیوتر بزنم ولی به نظرم خیلی تابلو می شد. برای همین از اتاق بیرون اومدم. ترلان دنبالم راه افتاد و گفت:
چی کار کردی؟
شروع به حفظ کردن اطلاعاتی که برداشته بودم کردم و گفتم:
هیچی...
ترلانبا سوء ظن نگاهم کرد... یه بار دیگه اطلاعات و توی مغزم مرور کردم. به خاطر شغلم اون قدر اطلاعات و کد و پسورد به ذهنم سپرده بودم که توی این کار مهارت پیدا کرده بودم. خیلی زود همه چیز ملکه ی ذهنم شد.
ترلان هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد.
خواست از اتاق بیرون بره... ولی منصرف شد و ایستاد. به سمتم اومد و گفت:
یه چیزی بگم... راستش... چه جوری باهاش کنار اومدی؟ ... با مرگ صدف...
اولش جوابی ندادم. تو سکوت به صدای ضعیف جر و بحثی که از طبقه ی پایین می اومد گوش دادم. آهسته گفتم:
کنار نیومدم... هیچ وقت نیومدم... شاید برای همین هیچ جوری نمی تونم خودم و راضی کنم که باهاشون همکاری کنم.
ترلان گفت:
پس بعدش چه جوری راضی شدی که باهاشون همکاری کنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
دیگهباهاشون همکاری نکردم... همه چی رو تموم کردم. بهشون گفتم که دیگه اسمشون رو هم نمی یارم ولی اونا از چیزهایی که من می دونستم می ترسیدند... موندم توی خونه ... مامانم قرص اعصاب می خورد و کارش گریه کردن بود... طاقت دوری بارمان و نداشت. بابام هم که آدمی نبود که سراغ بارمان بره و از خر شیطون پایین بیارتش... این وسط آرمان و شیطنت های دوره ی نوجوونیش هم قوز بالا قوز شده بود. همسایه ی روبه رویمون آدم فضولی بود و نصف عمرش و پشت پنجره می گذروند. بدون این که مراعات حال و احوال خراب مامان منو بکنه بهش گفت که یه روز که خونه نبودیم آرمان دوست دخترش و اورده خونه... مامانم داشت دق می کرد... لباس های آرمان بوی سیگار می داد... شب ها تا صبح پای تلفن بود. مامانم همه ش می گفت که آرمان داره راه کج من و بارمان و می ره... می گفت حتما پول حروم وارد مالمون شده که همه ی بچه هاش دارن از راه منحرف می شن... روز به روز اعصابش بیشتر از قبل خورد می شد. منم برای این که به آرمان هشدار بدم که مراقب مامان باشه و یه کم مراعات کنه سر صحبت رو باهاش باز کردم و ازش در مورد دوست دخترش پرسیدم.
ترلان روی زمین نشست. ادامه دادم:
میگفت اسمش غزله... باهم توی مهمونی آشنا شده بودند... تا اون موقع اصلا نمی دونستم که آرمان مهمونی و اینا هم می ره. فهمیدم قضیه جدیه... می دونی...
پوزخندی زدم و گفتم:
مناز اون برادرها بودم که خودم هرکاری دوست داشتم می کردم ولی به برادر کوچیکم سخت می گرفتم... از اون برادر بزرگ های حال بهم زن! خودم این راه و تا آخر رفته بودم و می دونستم تهش هیچی نیست. با این حال یه کم سیاست به خرج دادم و چیزی به آرمان نگفتم که اگه بعدا هم مسئله ای پیش اومد بیاد پیشم و با من قضیه رو در میون بذاره... ولی خیلی فرصت پیدا نکردم که نگران این چیزها باشم... دوباره سر و کله ی سایه پیدا شد.
با به یاد اوردن اون روز یه لحظه سرم و به دیوار تکیه دادم و سکوت کردم... ادامه دادم:
بهمهشدار داد... بهم گفت که برگردم سر کارم... بهم گفت که اوضاع بدتر از اونیه که فکرش و می کنم. گفت فقط با مرگ می تونم از این کار جدا بشم... تهدیدم کرد... جدی نگرفتم... زندگیم و به باد داد...
هاله ای از تاریکی پیش چشمم ظاهر شد... گفتم:
یهشب خونه بودم که یه دختری به خط اتاقم زنگ زد... از صداهایی که از اون ور خط می اومد معلوم بود که وسط یه مهمونیه... بهم گفت اسمش غزله... گفت که سریع خودم و برسونم... گفت حال آرمان بد شده... خیلی ترسیدم. از صدای دختره معلوم بود که داره قبضه روح می شه. سریع از جام بلند شدم و به بارمان زنگ زدم. آدرسی که غزل داده بود و دادم. به سمت جایی رفتیم که ظاهرا یه مهمونی بود...
توی تاریکی هاله ای از نور قرمز و آبی رو میدیدم که بهم چشمک می زد... احساس کردم قلبم فشرده شد... یه بار دیگه مثل اون شب خون توی رگم یخ زد... حس کردم بغض گلوم و گرفت... گفتم:
مهمونیشلوغ پلوغ بود... هرچه قدر این طرف و اون طرف سرک می کشیدم کسی رو جز جمعیتی که می رقصیدند و بالا و پایین می پریدند نمی دیدم... یه لحظه سرم و چرخوندم... از دور... بین اون دود... بین نورهای قرمز و آبی رقص نورها ... مردی رو دیدم که دو دستی توی سرش می زد... پسری رو دیدم که جلوی پاش روی زمین افتاده بود... بارمان خیلی دیر بالای سر آرمان رسیده بود... تموم کرده بود...
چشمام و بستم... همه جا برام سیاه شد... سیاه ... سیاه ِسیاه... توی سیاهی گم شدم... سرم گیج می رفت... قلبم محکم توی سینه می زد... توی اون گرما سردم شده بود... دستام می لرزید... کم کم رگه های قرمز توی سیاهی ظاهر شد... اون رگه ها من و از سیاهی نجات دادند... دهنم خشک شده بود... لرزش دستم به بازوهام رسید... کف دستم دیگه از شدت سردی حس نداشت... قلبم محکم به قفسه ی سینه م می زد... دنیا توی همون سیاهی دور سرم می چرخید... کم کم رگه های آبی هم اضافه شدند... سیاهی کمرنگ شد... آدم هایی رو دیدم که بالا و پایین می پریدند... دخترهایی که با دو تا پسر می رقصیدند... پسرهایی که بین سه چهار تا دختر نشسته بودند و سیگاری می کشیدند... دخترهایی که به دیوار تکیه داده بودند و با تعجب به کسایی که با بی خیالی اون وسط می رقصیدند نگاه می کردند... کسایی که چشماشون و بسته بودند و با صدای ضرب موزیک بالا و پایین می پریدند... صدای بلند موزیک زمین زیر پام و می لرزوند... لرزش بازوهام به شونه هام رسید... قفسه ی سینه م زیر ضربه های بی امون قلبم بود. چرخیدم...
چشمم به چند نفرخورد که روی زمین نشسته بودند... خیلی دورتر از آدم های بی خیالی که فقط می رقصیدند و من و نمی دیدند... به سمت اون آدم ها رفتم... دو زانو روی زمین نشسته بودند... چشمم به پسری بود که پشتش بهم بود... پاهام می لرزید... نمی تونستم جلوتر برم... دست های پسر و دیدم که بالا رفت... دو دستی توی سر خودش زد... با زانو زمین خوردم... قلبم هزار تیکه شد... لرزش به همه ی بدنم سرایت کرد... سرم سنگین شده بود... دست های پسر یه بار دیگه بالا رفت... با دست هاش محکم توی سر خودش زد... سرم عین یه وزنه شده بود... دیگه گردنم نمی تونست وزنش و تحمل کنه... رگه های آبی ناپدید شد... با سر زمین اومدم... رگه های قرمز محو شد... فقط سیاهی بود... سیاه... سیاه ِ سیاه...
ترلان دستش و روی شونه م گذاشت... صداشو شنیدم:
رادمان... حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشیدم... بغض توی گلوم و پایین دادم و گفتم:
برادرم و کشتن...
ترلانبازوم و گرفت و با ناباوری نگاهم کرد... چشماش از تعجب گشاد شده بود... رنگش پریده بود... قلبم محکم توی سینه می زد. ترلان گفت:
برادرت... آرمانو؟
نفسعمیقی کشیدم. یه لحظه زمان بین اون تاریکی ایستاد... بین اون سیاهی... همون موقعی که صدای ضجه های غزل بلند شد... همون وقتی که یه نفر توی صورتم آب پاشید و واقعیت مرگ برادرم و توی سرم کوبید...
ادامه دادم:
غزلمی گفت که چند وقتی بود که توی مهمونی قرص بالا می انداختند... آرمان بار اولش نبود که اون طور توی بغل بارمان سنگ کپ کنه... غزل می گفت اون شب یه دختری بهشون قرص فروخته... خیلی ارزون... دختری که برای اولین و آخرین بار دیدنش... رد دختره رو زدیم... وقتی پیداش کردیم فهمیدیم سایه باهامون چی کار کرده...
و یه لحظه صحنه ای از گذشته ای نه چندان دور جلوی چشمم اومد... بارمان توی چشمای سایه زل زد و گفت:
اینم به خاطر آرمان.
شلیک کرد... جسد سایه روی زمین افتاد...
یه نفس عمیق دیگه... گفتم:
بارمانوسط یکی از ماموریت هاش بود... چند نفر که پست داشتند و می شناختیم... این طوری ساکتمون کردند... و بدتر از اون... نابودمون کردند... مامانم وقتی جسد آرمان و توی پزشکی قانونی دید کلا به سرش زد... حالت جنون بهش دست داد... دیگه هیچ وقت مثل قبلش نشد...
ترلان سرش و پایین انداخت... بهتر... مجبور نبودم نگاه پر از ترحمش و تحمل کنم... ادامه دادم:
بهبارمان چیزی نگفتم... دوست نداشتم بفهمه که مامان این طوری شده... می دونستم دیر یا زود می فهمه ... منتظر بودم که هرلحظه برگرده خونه... اون وقت می تونستیم فکرامون و روی هم بریزیم و یه کاری کنیم... سایه هم از اون طرف مرتب تهدیدمون می کرد که اگه به حرفش گوش نکنیم بقیه ی اعضای خانواده مون و هدف قرار می ده... دیگه مثل روز برامون روشن شده بود که سایه یه قرص دستکاری شده با دز بالا به آرمان داده بود... ولی... بارمان نیومد... کم کم دیگه از سایه هم خبری نشد... رفتم سراغ رضا... رضا گفت که بارمان بساطش و جمع کرده و رفته...
لبخندی تلخی زدم و گفتم:
به سایه قول دادهبود که تا آخر عمر براشون خالصانه کار کنه... در عوض اونا دور من و خانواده مون و خط بکشند... اونا هم این معامله رو قبول کرده بودند... برای کارشون فقط به یه نیمه از دوقلوهای رحیمی احتیاج داشتند... یه بار دیگه بارمان شد حامی من... مثل یه برادر بزرگ تر واقعی... در عوض زندگی خودش بهم زندگی داد...
اشک تو چشمم حلقه زد. گفتم:
کاری رو برام کرد کهتا عمر دارم نمی تونم جبران کنم... هرچند که زندگیم سخت شد... مجبور شدم ماجرا رو دست و پا شکسته برای بابا و سامان بگم... و خب... همه منو مقصر می دونستند... من در واقع از زندگیشون طرد شده بودم... لطف سامان به من در حدی بود که ماشینش و بعضی وقت ها بهم قرض بده... لطف بابا در این حد بود که بذاره توی اون خونه زندگی کنم... این که خرج و مخارجم و نمی دادند مسئله ای نبود... می دونستم می ترسند... می ترسیدند دوباره راهم کج بشه... مجبور شدم دور همه ی دوست و رفیقام و خط بکشم... به همه چیز شک داشتند... می ترسیدند زندگیشون و از اینی که هست بدتر بکنم... اگه یه ساعت دیر می کردم فکر می کردند که دوباره برگشتم سمت اون کار... باورشون نمی شد یه نفر دیگه م هست که از خودشون ناراحت تره... نمی تونستند عمق پشیمونی منو بخونند... ولی... هرچی که بود... آزادی برام عزیز بود... بهاش زندگی بارمان بود...
ترلان آهسته گفت:
به خاطر تو حاضر شد باهاشون همکاری کنه؟ خودش و فدا کرد؟
صدای بارمان من و ترلان و به خودمون اورد:
کی خودش و فدا کرده؟
بسته ی سیگارش و برداشت. ترلان از جاش بلند شد و گفت:
هیچی...
معنیلبخندی رو که روی لب ترلان نقش بسته بود نفهمیدم... انگار حال و هواش عوض شده بود... سریع از اتاق بیرون رفت... بارمان سیگارش و آتیش زد. زانوش و خم کرد و روی تخت گذاشت. یه کم به سمتم خم شد و گفت:
چی شده؟ دختره ی پلید اشکت و در اورد و خودش با خنده بیرون رفت!
خندیدم و گفتم:
اشک من؟
به شوخی در گوشم زد و گفت:
گمشو! من و خر نکن عوضی! اشک تو چشمات حلقه زده. اگه اذیتت کرده بگو برم گیساش و بچینم.
خندیدم. کنارم نشست و سیگار بهم تعارف کرد. رد کردم و گفتم:
خیلی وقته نکشیدم.
بارمان با خنده گفت:
بیشرف! همه چی رو هم ترک کرده... چه پسر نجیبی شدی... آقا شدی... باید کم کم برات آستین بالا بزنیم... حالا کی رو برات بگیریم و بدبختش کنیم؟
با سر به سمت پایین اشاره کرد و گفت:
می خوای این راضیه رو برات بگیرم؟ خوب چیزی شده بود موقع رفتن ها!
اخم کردم و گفتم:
تو که از دخترهای بور بدت می اومد!
بارمان پکی به سیگارش زد و گفت:
چون بدم می یاد می گم دیگه! اگه خوشم می اومد که نمی دادمش به تو.
بعد با سوءظن نگاهم کرد و گفت:
داشتی چی چی به این دختره می گفتی؟ این دهقان فداکاری که داشتی ازش حرف می زدی کی بود؟
گفتم:
یاد قدیم افتاده بودم...
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
داشتی پته مته ی منو روی آب می ریختی؟
خندیدم و گفتم:
داشتم ازت تعریف می کردم بی لیاقت!
سرش و روی پام گذاشت و گفت:
هان! آفرین... برادر با مرام خودمی... برای همین اشک تو چشمات حلقه زده بود؟ خاک تو سر احساساتیت کنند...
فقطبهش لبخند زدم... اون همیشه یه گوشه از زندگیم بود... یه گوشه ی خیلی بزرگ... از نصف بیشتر... همون گوشه ای که اگه از اخلاق بابام به تنگ می اومدم بهش پناه می بردم... اگه زندگیم تو خطر می افتاد یه دفعه پیداش می شد و نجاتم می داد... تنها کسی که همیشه من براش اولویت بودم...
صدفمرد و خونش روی دستام ریخت... آرمان جلوی چشمم پرپر شد... حالت جنون به مادرم دست داد... و همه ی اینا رو فقط کنار اون می شد تحمل کرد... کنار کسی که اگه کم می اوردم دستش و می ذاشت روی شونه م و به خاطرم زندگیش و وسط می ذاشت...
به چشم های شیطون و آبیش نگاه کردم... یه دفعه دودسیگار و توی چشمم فوت کرد. چشمم سوخت و صدای آخ و اوخم بلند شد. کورمال کورمال مشتی بهش زدم که فکر کنم به چونه ش خورد. داد زدم:
چشمم و داغون کردی بیشعور!
صدای خنده ش بلند شد... نیمه ی دیگه ی من هیچ وقت آدم نمی شد!


=========
بادیگارد دانیال برام سر تکون داد. نفس عمیقیکشیدم و به سمت در رفتم. کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. چشمم به خونه ای با سبک مدرن ولی به طرز حیرت انگیزی خالی افتاد... خبری از فرش و تابلو نبود. سفیدی یکنواخت در و دیوار خونه با مبل های قرمز کمتر به چشم می اومد. نگاهم به سمت سالن کشیده شد. دانیال و پژمان بیلیارد بازی می کردند. ترلان و آتوسا مشغول تماشای تلویزیون بودند.
در و با صدا بستم. دانیال سرش و بلند کرد و گفت:
چه عجب! فکر کردم نمی یای!
همون جوابی رو دادم که بهم یاد داده بودند:
خواب بودم...
جلورفتم و با پژمان دست دادم. به سمت آتوسا رفتم. یه شوار جین مشکی با تاپ خوشرنگ بنفش و سفید پوشیده بود. روی اون کت کوتاه مشکی رنگی به تن داشت. گوشواره هاش از اون سبک گوشواره هایی بود که بارمان سال آخر دبیرستان توی اردوی اصفهان برای مادرم خریده بود... همونایی که مادرم عاشقش بود...
آتوسامثل شب مهمونی ساده و ملیح به نظر می رسید. فقط نگاهش رنگی از آشنایی گرفته بود. دانیال توی صورت آتوسا دقیق شده بود. وقتی آتوسا سر جایش نشست رو به من کرد و با سر جواب منفی داد... امیدوار بود بتونه از توی صورت آتوسا علاقه رو بخونه ولی... هیچ نشونه ای از علاقه و نگاه های خاص توی صورت آتوسا نبود.

به برنامه ای نگاه کردم که از تلویزیون پخش میشد. ظاهرا در مورد نقاشی هایی توی یه سبک خاص بود. آتوسا با هیجان برای ترلان در مورد تابلوها توضیح اضافی می داد و ترلان هم... کاملا مشخص بود که هیچ علاقه ای به این موضوع نداشت... کلا ترلان با هنر میونه ای نداشت... این رو از استعداد افتضاحش تو آشپزی می شد تشخیص داد.
پژمان کمی از نوشیدنیش خورد و گفت:
راستشاولش زیاد خوشبین نبودم که آتوسا توی نقاشی چیزی بشه... ولی بهم ثابت کرد که اشتباه می کنم... آتوسا برای باران از آخرین نقاشیت گفتی؟
آتوسا با فروتنی سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت. پژمان با غرور خاصی گفت:
آخرین نقاشیش به خاطر خلاقیت خاص آتوسا توی نورپردازی... درست می گم آتوسا؟... جایزه گرفت.
دانیال با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی بگم... آخه چی بگم؟ خدایا چرا نقاشی؟
دانیالدوباره از پشت سر پژمان بهم اشاره کرد که یه چیزی بگم... لبخندی به حرص خوردنش زدم و صبر کردم تا آتوسا به آشپزخانه برود. از جایم بلند شدم و به همون سمت رفتم. آتوسا ظرف خالی پفیلا رو روی میز آشپزخونه گذاشت... که احتمالا این کار توی شرح وظایف ترلان بود! مودبانه پرسیدم:
بازم براتون بریزم؟
سر تکون داد و گفت:
نه ممنون...
تنها سوالی که در مورد نقاشی به ذهنم می رسید رو پرسیدم:
با رنگ روغن کار می کنید؟
لبخندی زد و گفت:
با مداد رنگی!
سر تکون دادم و گفتم:
چرا یه نمایشگاه نمی زنید؟ فکر می کنم توی ایران حوصله تون سر رفته باشه... این طوری سرتون حسابی گرم می شه.
آتوسا گفت:
آخه من اینجاها رو خوب نمی شناسم و خب... کسی رو هم ندارم که کمکم کنه.
تو دلم گفتم:
این تنها راهه.
گفتم:
اگه بخواید می تونم به یکی از دوستام بسپرم که کمکتون کنه.
با تعجب گفت:
جدا؟
تو دلم گفتم:
ای ول! کلکم گرفت!
سر تکون دادم و گفتم:
آره... اگه بخواید همین امشب بهش زنگ می زنم.
خیلی معصومانه و مودبانه گفت:
زحمتتون نیست؟
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
این حرفا چیه؟
درستبعد از تموم شدن بازی بیلیارد پژمان و دانیال مشغول پچ پچ کردن شدند. من و ترلان با نگرانی بهم نگاه می کردیم. نگرانیمون وقتی شدت گرفت که پژمان ورقه ای رو امضا کرد و دست دانیال رو خیلی محکم توی دست فشرد. من و ترلان شکه شدیم. پس بالاخره پژمان قبول کرد با اونا همکاری کنه...
و اینطور که بوش می اومد تینا هم تابستون به ایران برمی گشت... چه قدر همه چیز سریع پیش رفته بود! وقتمون داشت تموم می شد... باید چی کار می کردیم؟ قلبم توی سینه فرو ریخت... اگه موفق نمی شدیم کاری بکنیم چی؟
فرصت بیشتریبرای فکر کردن به این قضیه پیدا نکردم... بعد از رفتن پژمان و آتوسا دانیال رو به روم ایستاد... با حالت خاصی نگاهم کرد... حرص خوردنش رو نمی تونست پشت این ظاهر خاص مخفی کنه. دندون هاش و از عصبانیت روی هم سابید و گفت:
این چه کاری بود که کردی؟
داد زد:
هان؟ این چه کاری بود که سرخود کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
تواز من می خواستی به این دختره نزدیک بشم منم بهترین راه رو انتخاب کردم. اگه می خواستیم با روش های تو پیش بریم هیچ وقت نمی تونستم به این دختره نزدیک بشم... ببین دانیال! من قبول دارم که خیلی از دخترها به ظاهر مردها توجه دارند ولی دلیل نمی شه همشون به خاطر چشم و ابروی یه مرد هرکاری بکنند... این خیلی تابلو اِ که آتوسا از اون دخترهایی نیست که شیفته ی این چیزها بشه... تنها راهی که برای نزدیک شدن بهش دارم اینه که مثل یه دوست کنارش باشم... تو که ندیدی وقتی بهش گفتم برای قضیه ی نمایشگاه آشنا دارم چه ذوقی کرد...
دانیال صداش و پایین اورد و گفت:
یه راه دیگه پیداکن... ولی یه راهی که یه خورده عقل و منطق پشتش باشه... نه این! تو پیش خودت چه فکری کردی؟ ما یه گروه خلافکاریم... نمی تونیم توی خیابون راه بیفتیم و برای کسی نمایشگاه بزنیم.
گفتم:
خب این دیگه مشکل شماست... فکر نمی کنم برای آدم هایی که وسط خیابون آدم می کشند کار سختی باشه که یه نمایشگاه بزنند...
از جام بلند شدم. خواستم بی اعتنا به دانیال به سمت در برم که شونه م و گرفت. من و به سمت خودش برگردوند و گفت:
میدونم برای چی این طوری سرخود شدی... فهمیدی که به خاطر قضیه ی تینا چه قدر برامون مهمی... می دونی که نمی تونیم خیلی بهت سخت بگیریم... ولی یه چیزی رو یادت باشه... بعد از تینا هیچ احتیاجی بهت نداریم... منم کسی نیستم که دور خودم آشغال جمع کنم.
برق کینه رو توی نگاهش خوندم... خودش هم میدونست با این حرف چه استرسی به جونم انداخت... و من فقط به این فکر می کردم که چه قدر زمان داره زود می گذره...

فصل سیزدهم

بارمانبه زور رادمان و توی آشپزخونه کرده بود تا غذا درست کنه. خودش اون طرف سالن نشسته بود. منتظر بود راضیه رو برای آخرین ملاقاتش با سبزواری راهی کنه. منم یه طرف دیگه ی سالن نشسته بودم. خیلی سخت بود که از این طرف سالن خودم و کنترل کنم و به موجودی پر از شیطنت و وسوسه که اون طرف سالن نشسته بود نگاه نکنم. تا اون روز یه چیزی بهم ثابت شده بود... این که هر وقت می خوای روی یه احساس سرپوش بذاری و دورش و خط بکشی با شدت بیشتری توی وجودت اوج می گیره...
کم کم گردنم به صورت غیرارادی داشت بالا می اومد... تو دلم گفتم:
فقط یه نگاه!
بابارمان چشم تو چشم شدم... مثل همیشه نگاهش شیطون و پلید بود. عمق نگاه آبی رنگش به وضوح سیاهی می زد... به بدبختی... به تاریکی... و می دونستم تا ابد هیچکس نمی فهمه وسوسه ی غرق شدن توی این سیاهی چه قدر هر روز توی من شدت می گیره...
از جا پریدم... به خودم اومدم و دیدم ایستادم! بله!اینم واکنش عقلم نسبت به این نگاه پر وسوسه که با نوری نامرئی قلب آدم و دستکاری می کرد... نمی دونم چطور این عقل کم عقل من فکر می کرد با این چیزها می تونه جلوی وسوسه ی شدیدی که هر لحظه از سمت بارمان ساطع می شد رو بگیره.
یه صدایی توی سرم گفت:
پژمان قرارداد رو با دانیال بست...این دختره تینا هم که داره از خارج می یاد... همه ی کارهای باند هم که داره طبق نقشه شون پیش می ره... از بابا و مامانت هم که خبر نداری... رضا رو هم که توی دردسر انداختی... خاک توی سرت که وسط این همه استرس و بدبختی عاشق شدی!
آهان! این حس تاسف خوب بود... باز ایول به مرام این صدایتوی سر من که چه قدرم شبیه سرزنش های مادرم بود. این عقل عقب افتاده ی من اگه عرضه داشت منو از این بدبختی بیرون می کشید.
از پله ها بالا رفتم وخودم و روی تخت خالی رویا انداختم. ای کاش حداقل یه کاری بهم می دادند که از بیکاری به این پسره ی معتاد فکر نمی کردم... کم کم دلم شروع به حرف زدن کرد:
_ خب چه عیبی داره که معتاد باشه؟
_ حالا اینایی که معتاد نبودند چه گلی به سرت زدند؟
_ خب شاید ترک کنه...
_ اون که خودش نخواسته معتاد شه... به زور معتادش کردند... ببین چه پسر خوبی بوده که ترجیح داده معتاد شه ولی به مردم خیانت نکنه.
رو به عقل ناقصم کردم و گفتم:
ببین چه حرف خوبی می زنه! توی ابله فقط بلدی آدم و از جا بپرونی. عرضه نداری دیگه!
دلم دوباره داشت سخنرانی می کرد:
_ ببین چه قدر ازت حمایت می کنه! اگه اون نبود تو توی قتل سروان مجرم شناخته می شدی بدون این که مدرکی برای بیگناهیت باشه...
_ پاشو... پاشو برو طبقه ی پایین و بی خودی پسر مردم و متهم نکن!
یه تای ابروم رو بالا دادم و به دلم گفتم:
پررو شدی ها! زیادی داری حرف می زنی.
بعد یه دفعه به خودم اومدم... من نه عاشق شده بودم و نه احمق! من دیوونه شده بودم!
خوشبختانه همون موقع راضیه وارد اتاق شد و من و از جنون نجات داد.
_ می شه باهات حرف بزنم؟
لباسبیرون پوشیده بود. بوی خوب عطرش از همون فاصله توی بینیم پیچیده بود. آرایش غلیظی کرده بود و به نظرم می اومد که یه خورده مضطرب باشه.
با بی علاقگی گفتم:
چی می خوای بگی؟
به کفش پاشنه بلند سفیدش نگاه کردم. چطوری با این کفش ها راه می رفت؟ کنارم نشست و گفت:
من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.
با تعجب فکر کردم چرا؟! راضیه ادامه داد:
بابت رفتاری که دانیال باهات داشت...
صورتم جمع شد و تو دلم گفتم:
دختره ی پرروی پاچه خوار! عمرا ببخشمت...
راضیه سرش و پایین انداخت و گفت:
راستش...ترلان... من پشیمون شدم... فقط بابت رفتاری که دانیال باهات داشت... من هرچی که باشم تحمل این رو ندارم که یه مرد جلوی چشم من یه زن و بزنه... یه عمر بابام این رفتار رو با من و مامانم داشت... بعد بابام هم شوهرم... راستش... شاید اگه اینو بگم از من بیشتر از این بدت بیاد ... ولی... یه بار توی دعواهام با شوهرم کنترلم و از دست دادم و با مجسمه ی تزئینی توی سرش زدم... اون قدر زدم که دیدم دیگه نفس نمی کشه... بعدش هم آواره ی خیابون شدم... تا این که یکی از اعضای گروه منو کشوند اینجا...
نیم نگاهی بهم کرد که بهت زده بهش زل زده بودم. گفت:
متاسفم...
با تعجب گفتم:
چرا اینا رو داری بهم می گی؟
نگاهی دقیق به صورتش کردم و گفتم:
استرس داری؟
جوابم و نداد... در عوض گفت:
معذرتخواهی من به کارت نمی یاد ولی... من این قدری که توی گوش وایستادن و خبرچینی کردن استعداد دارم توی هیچ کار دیگه ای ندارم... برای همین از من به تو نصیحت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می یاد نیست!
و نگاهمعنی داری بهم کرد که نمی دونم چرا توی ذهنم حک شد. از جاش بلند شد و منو تنها گذاشت... حالا استرسش به منم منتقل شده بود... چه چیزی اون طوری که به نظر می اومد نبود؟
******
خواب بودم که یهو با صدای بلندی ازخواب پریدم. رویا سرش رو از روی کیبورد بلند کرد... اونم پای کامپیوتر خوابش برده بود. گیج بودم. صدای زمزمه هایی از طبقه ی پایین می اومد... یه دفعه صدای یه نفر اوج گرفت و گفت:
بهش بگو بیاد پایین!
رویا تلوتلوخوران به سمت چراغ رفت و روشنش کرد. نور چشمم و زد. تا رویا در و باز کرد چشمم به بارمان افتاد که با اخم و تخم داشت به اون سمت راهرو می رفت. نگاهی به رویا کرد و گفت:
در و ببند!
صدای مردی رو از طبقه ی پایین شنیدم که از خشم دورگه شده بود:
بارمان! بیا اینجا ببینم.
رویا با تعجب زمزمه کرد:
محبی اینجا چی کار می کنه؟
بعد یه کم صداش و بالا برد و گفت:
چی کار کردی بارمان؟
بارمان با تحکم گفت:
بهت گفتم در و ببند!
بهسمت طبقه ی پایین رفت. نمی دونم چرا قلبم این قدر محکم می زد... اون صدای بلندی که اومد برای چی بود؟ بارمان کاری کرده بود؟ محبی اومده بود اینجا؟
آرومو قرار نداشتم. از جام بلند شدم و دنبال رویا پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفتم. خیلی آروم از نرده آویزون شدم ولی توی اون تاریکی چیزی رو نمی دیدم. صدای پایی از پشت سرم شنیدم. از جا پریدم. رادمان آهسته گفت:
چته؟ منم!
اونم کنارم وایستاد و روی نرده خم شد... صدای محبی رو شنیدیم و هممون سر جامون خشک شدیم:
شماها اینجا چه غلطی می کردید؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... چی به گوشش رسیده بود؟ ترک کردن رادمان؟... گشتی که رادمان توی کامپیوتر رویا زد؟
صدای محبی بلند شد:
دختره در رفته!
ناباوری توی صدای بارمان موج می زد:
راضیه؟
خون توی رگم یخ زد! راضیه؟ در رفته بود؟ یعنی چی؟
صدای محبی لحظه به لحظه اوج می گرفت:
آدم های سبزواری همه ی مامورهایی که مراقب ماموریت بودن و کشتن! خودش با دختره فراری شده! کی وقت کردند همچین نقشه ای با هم بکشند؟
پس برای همین راضیه معذرت خواهی کرده بود... برای همین اضطراب داشت... قلبم محکم توی سینه می زد... عجب جرئتی داشت این دختر!
بارمان با لحن تمسخرآمیزی که برام آشنا بود گفت:
چرا نمی ری اینا رو از رئیسم بپرسی! اون بی عرضه مسئول این ماموریت بود.
محبی گفت:
دیگه نیست... از فردا تو رئیسی!
دهن هر سه نفرمون از تعجب باز موند. قلبم دیوانه وار توی سینه می زد. انگار بارمان هم شکه شده بود... هیچی نگفت. محبی گفت:
فردا وسایلش و جمع می کنه می یاد اینجا... اگه دست از پا خطا کرد بفرستش به درک!
صدای بلند بسته شدن در ما رو از شک در اورد. رادمان با لحنی پر از شیطنت که بی شباهت به لحن بارمان نبود گفت:
پس از فردا مهمون داریم!
******


تاصبح توی تاریکی از این پهلو به اون پهلو شدم. نور مانیتور صورت رویا رو نشون می داد که اخم کرده بود و شدیدا توی فکر بود. صدای پچ پچ های بارمان و رادمان می اومد ولی نمی فهمیدم چی می گن. خوشحال بودم؟... نمی دونم... مضطرب بودم؟... بدون شک!
از این که دیگه مجبور نبودم نقش دوست دختردانیال رو بازی کنم خوشحال بودم... هرچند که یه چیزی خیلی اذیتم می کرد. این که پروژه ی پژمان هنوز ادامه داشت و متاسفانه رابط پژمان با باند دانیال بود و می ترسیدم که علی رغم این جا به جایی مجبور باشم به نقش بازی کردن ادامه بدم.
ولی مشکل من این نبود... نمی خواستم پیش خودم اعترافکنم ولی... درد من یه چیز دیگه بود. یاد موقعیت دانیال افتادم... دو تا بادیگارد... لباس های مارک دار و گرون قیمت... سرسپردگیش به باند...
محبیتوی بارمان چی دیده بود که اونو به عنوان جانشین دانیال انتخاب کرده بود؟ اصلا چرا بارمان همه ی ماموریت هایش رو بی عیب و نقص انجام می داد؟ ته دلم از ترس خالی شد... اگه همه ی حرف های بارمان دروغ باشه چی؟ اعتیاد ناخواسته ش و می تونستم یه کاریش بکنم ولی خیانت!... هرگز!... با حرص مشتی به بالشم زدم و زیرلب با حرص گفتم:
مرتیکه ی عوضی!
متوجه شدم سر رویا به سمتم چرخید. نتونستم زبونم و کنترل کنم و آهسته گفتم:
چرا اون؟
توی نور مانیتور به چهره ی متفکر رویا نگاه کردم. آهسته گفت:
مطمئن نیستم... شاید به بهونه ی این که این دو تا برادر رو از هم جدا کنند... شاید برای این که از اینجا دورش کنند...
سرم و به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
فکر نمی کنم... اگه نقشه شون این بود به بارمان پست نمی دادن... فقط منتقلش می کردن... من که می گم اون یه آدم خائن و دور رو اِ.
رویا پوزخندی زد و گفت:
تونمی خواد به این چیزها فکر کنی... فردا مردی می یاد اینجا که پستش رو به خاطر سه نفر از اعضای این گروه از دست داده... به خاطر این که رادمان اون دختره رو فراری داد... از ماشینی که تو راننده ش بودی عکس گرفتند... و این که راضیه نقشه ی قتل سبزواری رو لو داد و با هم فرار کردند... این مرد پر از بغض و کینه ست... اون کاوه نیست که بخاری ازش بلند نشه... رادمان نیست که از وقتی چشم باز کرده به خاطر خوشگلیش یه عالمه دختر دورش جمع شدند... بارمان نیست که هروئین مصرف کنه و تمایلش به جنس مخالف کم بشه... این همون کسیه که ازت خواست دوست دخترش باشی... حواست به خودت باشه ترلان... دانیال بزرگ ترین تهدیدیه که تا حالا توی زندگیت داشتی.
دست این زن دردنکنه... خیلی راحت با دو کلمه حرف می تونست کاری کنه که از شدت اضطراب دلم پیچ بخوره و نفسم توی سینه حبس بشه... من باید با دانیال چی کار می کردم؟ خدایا این همه بدبختی بس نیست؟
******
از کنار اتاق بارمان رد شدم.توی یه نگاه دیدمش که اخم هاش توی هم بود و داشت وسایلش رو جمع می کرد. شاید توی هر موقعیتی که بود قلبم با دیدن این صحنه فشرده می شد، بغض می کردم و دلتنگش می شدم ولی... از نظر من اون یه خائن بود.
یه لیوانچای برای خودم ریختم و به رادمان نگاه کردم که داشت لقمه های کوچیک نون و مربا برای خودش درست می کرد. معده ی داغون رادمان هم برای ما بساطی شده بود. از یه طرف وضعیت معده ش باعث می شد بیشتر از قبل بفهمم برای معتاد نشدن چه تلاشی کرده... و بلافاصله توی ذهنم می اومد که چرا بارمان این کار رو نکرده... از طرف دیگه می دیدم با این که رادمان دست کم ده کیلو وزن کم کرده بود هنوز جذابیتش رو حفظ کرده بود... و از جایی که بارمان قل رادمان بود و یه درصد از زیبایی رادمان رو نداشت به این نتیجه می رسیدم که هروئین با یه آدم چی کار می کنه... تو دلم گفتم:
مردک هروئینی خائن!
عاقلشده بودم! دیگه دلم بلبل زبونی نمی کرد. رویا و بارمان هم زمان وارد آشپزخونه شدند. اصلا دوست نداشتم ببینم که بارمان خوشحاله... اگه خوشحالیش رو می دیدم ممکن بود کنترلم رو از دست بدم و اون قدر بزنمش که کار دست خودم بدم.
بارمان گفت:
ترلان یه چای برای من بریز!
اگه میخواستم مخالفت کنم باید باهاش حرف می زدم... و من اصلا دوست نداشتم حتی یه کلمه باهاش صحبت کنم. یه چای ریختم و جلوش گذاشتم. سعی کردم به چشم های شیطون و صورت پر از وسوسه ش نگاه نکنم... و این کار عجیب سخت بود... چرا... چرا این پسر این قدر وسوسه برانگیز بود؟ چرا با اون لبخندهای کج و کوله ش و چشم های گود افتاده این قدر جذاب بود؟ هرچه قدر که توی صورت برادرش ملاحت و آرامش بود توی صورت این یکی شیطنت و پلیدی بود... واقعا این دو تا چطوری دو قلو بودند؟
بارمان با صدای بلندی گفت:
این دیگه چیه؟
بیاختیار سرم و بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم... این که رنگ قشنگی داشت مهم نبود... اون حس پشت این چشم ها ضربان قلبم و بالا می برد...
صدایی توی سرم گفت:
ترلان! دختر عاقل! خانوم مهندس! این قدر بدبختی که یه جفت چشم دیوونه ت کنه؟ آره؟
با بی اعتنایی روم و برگردوندم. چشم آبی که چیز خاصی نبود... خودمم داشتم! ... مردک خائن!
بارمان لیوان چای و بالا گرفت و گفت:
این چای چرا رنگ زهرماره؟
رادمان گفت:
بخور این قدر غر نزن... جو ریاست گرفتت ها!
بارمان نون رو به سمت خودش کشید و با خنده گفت:
نمی ذاری حس بگیرم که!
رویا وسط حرفشون پرید و گفت:
کی می ری؟
بارمان با تعجب گفت:
کجا؟
رویا گفت:
وقتی قرار باشه جای دانیال رو بگیری فقط مسئول این گروه نیستی... مسئول گروه های دیگه هم هستی... پس مسلما از این جای می ری.
بارمان گفت:
فعلا قراره درگیر مسئله ی تینا خانوم بشیم... باید همین جا باشم و به رادمان خط بدم... فعلا از شرم خلاص نمی شید.
رویا اخم کرد و گفت:
پس چرا داشتی وسایلت و جمع می کردی؟
رادمان پوزخندی زد و گفت:
این قدر از بارمان بعیده که اتاق رو جمع و جور کنه همه فکر کردند داره جمع می کنه که بره.
بارمان گفت:
از بس تو همه جا رو بهم می ریزی... اون وقت من مجبور می شم اتاق و مرتب کنم.
واقعا که! پوزخندی زدم... بارمان آخر آدم شلخته بود! مگه کسی هم پیدا می شد از اون بدتر باشه؟
ابروهای رادمان بالا رفت و گفت:
من؟ من همه جا رو بهم می ریزم؟ تو که...
بارمان وسط حرفش پرید. به شوخی پس سر برادرش زد و گفت:
رو حرف رئیست حرف نزن.
شوخیشوخی دعوای فیزیکیشون بالا گرفت. این می زد توی صورت اون... اون می زد توی بازوی این... نمی دونم چرا رو به رادمان کردم و بلند گفتم:
خب دیگه! نزن بابا! این معتاده جونش در می ره ها!
یهدفعه جفتشون ساکت شدند. دو جفت چشم آبی همرنگ گشاد شده بهم خیره شد. پشتم و بهشون کردم و به سمت اتاق مشترکم با رویا رفتم ولی هنوز سنگینی نگاهشون رو حس می کردم.
وارد اتاق شدم و در رو بستم. روی تخت نشستم و زانوم رو توی بغلم گرفتم...
آره... معتاد بود... جونش زود در می رفت...
آره... معتاد بود... زندگیش چرخه ی بین دوره ی خماری و نئشگی بود... من توی این چرخه چه جایی داشتم؟
چرا این قدر پناه و بدبخت بودم که به اون پناه بردم... به تکیه گاهی که این قدر سست بود... به مردی که این قدر پست بود...
در باز شد... می دونستم خودشه... در و بست و جلوم وایستاد... سرم به سمت پنجره بود. بارمان گفت:
از صبح تا حالا چرا این شکلی شدی؟ از چی ناراحتی؟
چرانباید بهش می گفتم؟ چرا باید عین موش خودم و پشت یه مشت بهونه ی نداشته قایم می کردم؟ شاید از پس هرکاری برنمی اومدم ولی زبونم برای زدن هرحرفی خوب می چرخید... رو بهش کردم و گفتم:
نمی دونم... از صبح تا حالا دارمبه این فکر می کنم که از چیه تو بیشتر بدم می یاد... از این که معتادی و عرضه نداری ترک کنی و این قدر ادعا داری... یا این که رئیس شدی و تمام این مدت چرت و پرت در گوشم می خوندی... یه مشت حرف قشنگ که من احمق هم فریبش رو خوردم.
دست به سینه زد. اخم کرد. سر تکون داد و گفت:
تو رو نمیدونم... ولی من از اون مسئله ی اولی که گفتی بیشتر رنجیدم... نظرت چیه که اونو انتخاب کنی؟ امیدوارم تونسته باشم توی انتخابت بهت کمک کرده باشم.
شکلکی در اوردم و گفتم:
ممنون! الان که بهش فکر می کنم می بینم استثنا این دفعه حق با تواِ.
یه دفعه داد زد:
بچه شدی! چرا این شکلی می کنی؟
سرجام صاف نشستم و گفتم:
حد خودت و بدون! من به هیچکس اجازه نمی دم سر من داد و بیداد کنه. از مردهایی که هنرشون توی قدرت حنجره و بازوشونه متنفرم...
پوزخندی زد و گفت:
باشه...تو راست می گی... من از اولش هم در موردت اشتباه کردم... فکر می کردم رویاهام به واقعیت تبدیل شده... این که بالاخره آدمی پیدا شده که وقتی صورتم و نگاه می کنه منو ببینه! نه یه معتاد اجباری رو... تنها آدمی که بفهمه بارمان به جز نیمه ی سیاه و معتادش یه نیمه ی دیگه م داره که حالا نمی گم خیلی معصوم و پاکه ولی حداقل به بدی اون یکی نیمه ش نیست.
یه زانوش رو روی تخت گذاشت و به سمتم خم شد. گفت:
توفکر می کنی من خوشم می یاد پام و بذارم جایی که امثال دانیال اونجا جولون می دادند؟ تو فکر می کنی من خوشحالم که قراره بیشتر از این مجبورم کنند جرم و جنایت کنم؟ واقعا فکر می کنی خوشم می یاد توی کثافت کاری های اون بالا بالایی ها غرق بشم؟
بازوم و گرفت و گفت:
آره؟ این طوری فکر میکنی؟ من خودم و این طور به تو شناسوندم؟ من اگه می خوام برم... اگه قبول کردم که تو و برادرم و اینجا پیش دانیال بذارم و پشت میز کثیف ریاست بشینم برای این بود که تو رو از اینجا ببرم...
سرش و با یاس و ناامیدی تکون داد و گفت:
تنهاچیزی که وقتی خماری بهم فشار می اورد بهم امید می داد این بود که اگه دارم خودم و از بین می برم در عوض دارم جون خیلی ها رو نجات می دم... این چیزیه که تا آخر دنیا هیچکس نمی فهمه... تنها رویای من این بود که فقط یه نفر... یه نفر پیدا شه که منو این قدر بدبخت نبینه... وقتی دیدم منو نگاه می کنی و به جای این که صورتت و از نفرت جمع کنی می خندی... وقتی دیدم به جای این که ازم دور شی بهم تکیه می کنی... فکر کردم تو همون آدمی... فکر کردم به عنوان کسی که هیچ وقت آرزوهاش توی این دنیا براورده نشد توی بدترین موقعیت زندگیم تنها رویام و دارم به عینیت می بینم... چه قدر اشتباه کردم...
دستشو پایین انداخت. از اتاق بیرون رفت. اعصابم بهم ریخته بود. نمی دونستم چرا ولی نمی تونستم یه جا بند شم. قبول داشتم که یه خورده گند زده بودم و تند رفته بودم. بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم... این دفعه جدی جدی داشت وسایلش رو جمع می کرد... این بار قلبم با دیدن این صحنه تو سینه فرو ریخت... دوباره دلم هوایی شده بود... توی نور قرمز برای چند ثانیه بارمان رو نگاه کردم که داشت وسایلش رو توی ساک می چپوند. گفتم:
حالا تویی که بچه شدی.
با کلافگی گفت:
هرچی!
گفتم:
تو که گفتی نمی ری!
ساک روی روی تخت انداخت و گفت:
بهونه تینا رو اوردم که بمونم و نذارم دانیال اذیتت کنه... ولی دیدم اشتباه کردم. تو با این نیش زبونت از پس خودت برمی یای.
دستی به سرم کشیدم که کم کم داشت درد می گرفت. وارد اتاقش شدم و گفتم:
خبمن... من فقط تعجب کردم که چرا تو رو به عنوان رئیس انتخاب کردند... تو از ماموریت مهمی سرپیچی کرده بودی... منطقی نبود تویی که ثابت کرده بودی بهشون وفادار نیستی رو برای این پست انتخاب کنند.
پوزخندی زد و گفت:
ازوفاداریم نبود... توی این موقعیت اونا فقط به یه نفر احتیاج داشتند که یه مقدار با سیاست تر از دانیال پیش بره. اونا منو شناختند... تو نشناختی... اونا فهمیدند که کارهای من از روی سیاسته... تو همه ی کارهای منو به حساب فریبکاری گذاشتی.
با بداخلاقی سرش و بلند کرد و گفت:
برای چی اینجا وایستادی؟... حرفات تموم نشد؟ عیبی نداره... با نصف حرفات اون اثری که می خواستی و گذاشتی...
شونه بالا انداختم و گفتم:
دیروز... قبل از این که راضیه بره اومد پیشم و گفت که همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسه نیست... منم به همه چیز بدبین شدم.
سرش و به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
درست می گه... حالا دیدی که ماجرای منم اون طوری که به نظر می رسید نبود؟
به سمتش رفتم و آهسته گفتم:
معذرت می خوام...
خواست زیپ ساک رو ببنده که ساک رو کنار کشیدم و گفتم:
می شه نری؟
کمرش و راست کرد و با حالت طلب کارانه ای نگاهم کرد. خجالت زده گفتم:
خب... معذرت خواستم دیگه!
با لحنی که رنجیدگی ازش می بارید گفت:
تو به خاطر حرف راضیه به من شک کردی؟... راضیه؟؟؟!!!
گفتم:
خب...آخه... حتما منظور خاصی داشت که قبل از رفتن و فرار کردن اومد و این حرف رو بهم زد. ازم بابت کارهایی که کرده بود معذرت خواهی کرد و این جمله رو گفت. منم ناخودآگاه به همه چیز مشکوک شدم. همون شب هم یه دفعه سر و کله ی محبی پیدا شد و جای تو رو با دانیال عوض کرد.
چیزی نگفت... سکوت بارمانی که هیچ حرفی رو بی جواب نمی ذاشت خیلی معنی داشت. گفتم:
نمی ری؟
انتظار هرچیزی رو داشتم جز این که... یه دفعه تغییر موضع بده و لبخند بزنه...
لبخندی پر از شیطنت زد و گفت:
آخه اگه نرم ابهتم زیر سوال می ره... پیش خودت فکر می کنی با یه حرف می تونی رفتن و نرفتن منو تعیین کنی.
ابرو بالا انداختم و با تقلید از لحن شیطنت آمیزش گفتم:
با یه حرف داشتم مجبورت می کردم بری... حالا نمی شه با یه حرفم بمونی؟
ساک و برداشت و گفت:
اگه اون یه حرف (( معذرت می خوام )) باشه... نه... نمی شه... با یه حرف بهتر چرا...
میدونستم دوباره شیطونیش گل کرده و دلش می خواد بهش ابراز علاقه کنم... ولی عمرا! اصلا روم نمی شد زل بزنم توی چشم یه پسر... اونم پسری به پررویی بارمان... و بگم دوستت دارم... عمرا! پشتم و بهش کردم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم:
من حرف بهتری نمی شناسم.
همین که پام و از در بیرون گذاشتم گفت:
ترلان! گفتی راضیه چی گفت؟
به سمتمش برگشتم و دوباره تکرار کردم:
گفت همیشه همه چیز اون طوری که به نظر می رسند نیستند...
بهت زده بهم زل زد. قلبم توی سینه فرو ریخت. دوباره وارد اتاق شدم و گفتم:
این یعنی چی؟
ماتش برده بود... یه دفعه به خودش اومد و روی تخت نشست. اضطراب به جونم افتاد. گفتم:
بگو دیگه بارمان!
سری تکون داد و گفت:
همیشه این موضوع یه گوشه ی ذهنم بود ولی به خودم می گفتم شاید اشتباه می کنم... ولی نه... دیگه مطمئن شدم که اشتباه نیست...
قبل از این که چیزی بگم دستم و گرفت و گفت:
ما از این جا می ریم... باشه؟ خیلی زود... خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی.
دستمو فشرد. یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... به چشم های هم نگاه کردیم... دست من داغ شده بود یا اون؟... ضربان قلب اونم مثل من بالا رفته بود؟
آهسته گفت:
این قدر وحشتناکم؟ از من بدت می یاد چون معتادم؟
خواستمبگم اگه معتاد نبودی به خاطرت همه ی حد و مرزها رو زیر پا می ذاشتم ولی... زبونم نچرخید... چند دقیقه از اون لحظه ای که پیش خودم گفتم زبون من برای زدن هر حرفی می چرخه می گذشت؟ پس چرا لال شده بودم؟
دستمو به سمت خودش کشید و یه کم بهم نزدیک شدیم... آهسته گفت:
من حاضرم خیلی کارها به خاطرت بکنم ولی... نمی شه این بدی رو کنار همه ی این کارها از من قبول کنی؟
مثل خودش آهسته گفتم:
چرا نمی شه ترک کنی؟ ... چرا نمی شه بین اون کارهایی که حاضری برام بکنی این کار رو هم جا بدی؟
چیزینگفت... تو ذهنم دنبال دلیلی برای سکوتش گشتم... منو به سمت خودش کشید. بی اختیار خودم و عقب کشیدم... دیگه نتونستم سرم و بالا بگیرم. دستم و از دستش بیرون کشیدم و به سمت در رفتم. قبل از اینکه وارد راهرو بشم به سمتش چرخیدم. کنار پنجره وایستاده بود و به رنگ قرمز پخش شده روی پنجره زل زده بود. نور قرمز روی صورتش افتاده بود... نمی دونم چرا... ولی یه لحظه نه اون سیاهی های زیرچشمش و دیدم... نه جای لکه های روی بازوش رو... مردی رو دیدم که خیلی شبیه رادمان بود... اشک توی چشمم حلقه زد... زیبایی صورتش مثل زیبایی صورت رادمان بود...
ولی... دست های مرد من می لرزید... انگشت هاش و توی هم گره کرد... نمی فهمید با این بی قراری هاش چطور قلبم و ریش می کنه...
دستش و توی موهاش کرد... نمی فهمید کنار از بین بردن خودش منم نابود می کنه...
نمی فهمید وقتی از درد به بازوهاش چنگ می زنه رویاهای دخترونه م و با بی رحمی به آرزوهای محال تبدیل می کنه....
نمی فهمید دردی که توی بدنش می پیچیه در مقابل دردی که قلبم و فلج می کنه هیچه...
نمیفهمید آرامش و لذت چند دقیقه ایه بعد از این عذابش... همون وقتی که توی اون حس خوش عالم و آدم و فراموش می کنه... برای اون پایانه ولی برای من شروع آه و حسرته...
اشکم روی گونه هام ریخت... من کنارش درد میکشیدم... اون بین دردهای خودش منو گم می کرد... من عذاب می کشیدم... اون بین رنج های خودش منو فراموش می کرد... می دونستم همون وقتی که من توی رویای روزهایی ام که اون ترک کرده، اون توی سرخوشی منطقه ی فلشه ( فلش اصطلاحیه که معتادها برای توصیف دقیقه هایی به کار می برن که حس سرخوشی بعد از مصرف توشون اوج می گیره... )
من نمی تونستم کنار دردهای اونبی تفاوت بشینم... آروم به سمتم برگشت... حالا خودش و می دیدم... مردی که من و عاشق کرد... مردی که آرزومندم کرد... مردی که رویاهام و با حقیقت آتیش زد...
با صدایی که از بغض می لرزید گفتم:
من... نمی تونم... نمی تونم از کنارش رد شم...
آهسته به سمتش رفتم... بی اختیار بودم... دیگه دلم حرف نمی زد...ولی اون بود که به جای مغزم به پاهام دستور می داد که راه برم...
کنارش ایستادم... دیگه اراده ای نداشتم... دستم و دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
کسی رو ندارم که دردم و پیشش برم... ناچارم از تو به خودت پناه بیارم...
دستشو دور کمرم حلقه کرد... سکوت کنارمون مویه می کرد و بیشتر دلم و می فشرد... منو محکمتر توی بغلش کشید... آروم توی بغلش تابم می داد... دست نوازش پشتم می کشید... که گریه نکنم... به خاطر بدی های اون اشک نریزم...
نه... نمی تونستم از بدی هایش بگذرم.... نمی تونستم خودم و به سیاهی هاش بسپرم... من تحمل غرق شدن توی سیاهی ها رو نداشتم...
چشمامو روی هم گذاشتم... توی دنیایی غرق شدم که اون از گذشته اومده بود و حد و مرزی برای دوست داشتن نبود... سدی برای دلدادگی نبود... ولی قرمزیه نوری که از پنجره روی چشمام می تابید حتی از پشت پلک های بسته یادم می انداخت که این رویا هم مثل رویاهای دیگه کنار اعتیاد اون به باد می ره... به باد...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
#24
قسمت 20


در ویلا باز شد. دزدکی از بالای پله ها بهاون سمت نگاه کردم. دانیال با شلوار جین و تی شرت سرمه ای دم در ایستاده بود. با قیافه ای پکر و اخمی غلیظ وارد خونه شد. کوله پشتیش رو روی شونه ش جا به جا کرد. بارمان با لحنی پرتمسخر گفت:
ا؟ پس کت شلوارت کو؟
صدایخنده ی آهسته ی رادمان رو شنیدم. از پله ها پایین رفتم. دانیال نگاهی بی حالت حواله ی منی کرد که با کنجکاوی بهش زل زده بودم. بارمان جدی شد و گفت:
اتاقکنفرانس مال تواِ. تخت و اینا نداره... عیبی نداره که؟ می دونم از اول زندگیت روی تشک پر قو بزرگ شدی ولی دیگه باید ببخشید که اینجا از این خبرها نیست.
دانیال چیزی نگفت... ای کاش بارمان دست از تحقیر کردن برمی داشت. از این همه دشمنی خسته شده بودم.
دانیال خواست به سمت اتاقش بره که بارمان گفت:
یه لحظه صبر کن!
رو به همه ی اعضای گروه کرد و گفت:
مسئولیتهمه اینجا تعریف شده ست... کاوه! همون دله دزدی که بود باقی می مونه... رویا! به کارهای کامپیوتریش ادامه می ده... رادمان رو هم همه می دونند به خاطر خوشگلیش اینجاست...
رو کرد به من و گفت:
تو هم توی پست راننده باقی می مونی...
نمی دونستم باید نفس راحتی بکشم یا نه. بارمان به سمت دانیال چرخید و گفت:
ازدیشب تا حالا دارم به این موضوع فکر می کنم که تو چه استعداد خاصی داری... متاسفانه به هیچ نتیجه ای نرسیدم... برای همین فعلا کارهای آشپزی رو انجام بده تا کشف استعداد بشی.
دانیال فقط سکوت کرد... ولی حالت مرموز چهره ش و خونسردی اغراق آمیزش منو می ترسوند.
بارمان با سر به رادمان اشاره کرد و گفت:
می ریم سراغ کامپیوتر رویا! بجنب که تینا خانوم منتظره.
دوتاییاز پله ها بالا رفتند. من و رویا هم از پله ها بالا رفتیم. حضور دانیال باعث شده بود دلهره و اضطراب شدیدی پیدا کنم. با این حال سعی می کردم دلم رو به حضور بارمان خوش کنم.
رویا به سمت اتاق بارمان رفت. منم دم اتاق خودمون ایستادم و به صفحه ی کامپیوتر زل زدم. بارمان داشت می گفت:
حواست باشه... همین الان مانیتورو چک می کنند. به سرت نزنه که کاری کنی ها!
رادمان گفت:
خب بابا! بالا سرم وایستادی دیگه! چی کار کنم؟ من اصلا این دختره رو نمی شناسم.
بارمان خندید و گفت:
عیب نداره... استاد همین جا وایستاده.
احساسکردم حوصله ی دنبال کردن ماجرای چت کردن تینا و رادمان رو ندارم. به سمت اتاق بارمان رفتم. همین که سرم و بلند کردم رویا رو دیدم و جا خوردم.
هدبندشرو دراورده بود و داشت با شونه موهای بلند و مواجش رو شونه می کرد. موهاش خیلی بلند بود... و خیلی کم پشت... پایین موهایش به رنگ طلایی و جلوی موهاش مشکی بود... درست مثل کسی که سال ها بود موهایش رو رنگ نکرده بود... به رنگ طلایی کدر موهایش نگاه کردم... از همون طیف رنگی بود که عمدتا خانوم هایی که ازدواج می کردند انتخابش می کردند...
نمی دونم چرا اینبعد از زندگی رویا توی ذهنم نمی گنجید... رویای چند سال پیش... بیشتر از پنج یا شش سال پیش موهای کوتاه طلایی داشت... چرا من این رویا رو نمی فهمیدم؟
به سمتمچرخید. با دیدن من جا خورد. شونه رو کناری گذاشت و سریع موهاش و با چند تا کش و یه تل جمع و جور کرد. لبخند زدم و گفتم:
من که نامحرم نیستم.
هدبندش رو روی سرش گذاشت و کلاه تی شرت آستین بلندش رو روی سرش کشید. گفتم:
برات مهمه... نه؟ حجاب رو می گم!
رویا لباسش رو مرتب کرد و گفت:
عجیبه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
کمنه... فکر می کنم یه زن... توی سن تو... دیگه حجاب براش به معنی اجبار نیست... به معنی عادت هم نیست... پشتش باید یه اعتقاد باشه.... یه دلیل...
رویا گفت:
هیچ چیزی بی دلیل نیست.
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
آره... ولی من نمی تونم آدم خلاف کاری که حجاب براش مهمه ولی جون آدم ها برایش مهم نیست رو درک کنم.
با بی اعتنایی از کنارم رد شد و گفت:
منم نمی تونم یه دختر عاقل و بالغ رو که عاشق یه معتاد شده رو درک کنم.
پوزخندی زدم... تازه داشتم عمق حرف راضیه رو می فهمیدم... انگار هیچ چیز اون طوری که به نظر می اومد نبود! تو دلم گفتم:
ته و توی کار تو این یکی رو هم در می یارم.
******
_ خاک تو سرت با این غذا درست کردنت!
دانیال بازم هیچی نگفت. بارمان ظرف غذا رو پس زد و گفت:
مخصوصا به مرغ نمک اینا نزدی آره؟
دانیال برای اولین بار بعد از ورودش به ویلا حرف زد:
اگه ناراحتی برو تو قرارگاهت... لازم نیست اینجا بمونی.
بارمان با لحن تندی گفت:
تو توی موقعیتی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.
دانیال آهسته گفت:
چه جوری تو رو انتخاب کردند؟!
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ولی اصلا این که تو رو کنار زدند جای تعجب نداره!
دانیال با حرص نفسش و بیرون داد و گفت:
نصفش برمی گرده به داداش تو! بقیه ش هم برمی گرده به راضیه ای که زیر دست تو بوده. همه ی این آتیش ها از گور تو بلند می شه.
بارمان ابروش رو بالا داد و گفت:
حواست هست خسرویی که یه روز زور بازوش و به رخمون می کشیدی الان زیر دست منه؟
دانیالساکت شد. عصبی شده بودم. از جام بلند شدم. به اندازه ی کافی شاهد دشمنی و کینه بودم. دست پخت دانیال هم که از من بدتر بود... دست کم من می دونستم اگه ادویه ی درست و حسابی به مرغ نزنی هم بوش هم مزه ش غیر قابل تحمل می شه.

عصر بود. تازه از وظیفه ی جان کاه! تمیز کردن آشپزخونه مرخصشده بودم که رادمان هم با یه بغل کرم و لوسیون از دستشویی بیرون اومد... من نمی فهمیدم آدمی به خوشگلی اون مگه نیازی هم به خوشگل تر شدن داشت؟
همگام با هم از پله ها بالا رفتیم و من گفتم:
حالا این کرم ها اثری هم داره؟
رادمان ابرو بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت:
نمی بینی مثل ماه شب چهارده شدم؟!
خندیدم و گفتم:
اون به خاطر اینه که دو پرس غذا خوردی!
بهبالای پله ها رسیدیم. صدای پچ پچی از انباری به گوشمون رسید. یه کم دقت کردیم. بارمان و رویا بودند. نگاه مشکوکی بهم کردیم. صدای پچ پچ قطع شد.
رادمان چشمکی بهم زد. با سر به اتاق خودشون اشاره کرد. متوجه منظورش نشدم ولی رادمان با لحنی معمولی مکالمه مون رو ادامه داد:
منظورت اینه که آب رفته زیر پوستم؟
و به سمت اتاقش رفت. حالا متوجه منظورش شده بودم. دنبالش رفتم و گفتم:
معده ت چطوره؟ بهتره؟
رادمان گفت:
آره... خیلی بهتر شده... بعضی وقت ها اذیت می کنه ولی دیگه مثل سابق نیست.
وارداتاق شدیم و بعد دوباره گوشمون و تیز کردیم. پچ پچ ها از سر گرفته شده بود. رادمان با سر اشاره کرد که به سمت انباری بریم. پاورچین پاورچین و بی صدا به اون سمت رفتیم و گوش وایستادیم. بارمان داشت می گفت:
رویا... خیلی تند داریم پیش می ریم... زودتر از اون چیزی که پیش بینیش و کرده بودیم داریم به موضوع نزدیک می شیم.
رویا هم مثل بارمان آهسته گفت:
توکه موقعیتت خوبه... فقط داری این دست و اون دست می کنی... از موقعیتت استفاده کن! این داداشت چشم و گوش بسته به نظر نمی یاد... خودش از پس تینا برمی یاد.
بارمان گفت:
مشکلم این نیست.
لحن رویا حالتی تهدیدآمیز به خودش گرفت:
ایندفعه نوبت منه که بهت یادآوری کنم اگه بزنی زیر همه چی منم می زنم زیر همه چی؟ حواست هست بیرون این دیوارها چی منتظرته؟ می خوای با یه پرونده ی سنگین و اعتیاد کجا بری؟ تو کسی رو جز من نداری.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
اگه من نبودم تو باید تا ابد اینجا می پوسیدی... من نبودم تا ابد باید براشون کار می کردی. من امیدتم... تنها امیدت!
رویا گفت:
قبل از اومدن این دختره همه چی داشت درست پیش می رفت. تو نمی فهمی که باید ول کنی و بری دنبال کارت؟ می دونم به خاطر این دختر موندی.
لحن بارمان کمی عصبی شد:
بذارمش پیش دانیال و برم؟
ضربان قلبم بالا رفت. رویا هم عصبانی شد:
پس من اینجا چی کاره م؟
بارمان گفت:
دلم آروم نمی گیره.
من چرا داشتم با دمم گردو می شکستم؟ رویا با حرص گفت:
احمقنشو... این پست رو خدا برامون رسوند. بارمان! برو... مگه نه بعد رفتن رادمان و ماجرای تینا کار هممون تموم می شه. دارم بهت اخطار می دم... اگه این دختره رو ول کردی که هیچ! اگه نه همه ی قرار مدارهامون به هم می خوره. تویی که یه روز به خاطر مردمت اعتیاد رو انتخاب کردی چطور نمی تونی به همین خاطر از یه هوس بگذری؟
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
هوس؟...هوس؟... تو به منی که یه عمر دنبال این چیزها بودم داری یاد می دی هوس به چی می گن؟ تو فکر می کنی من الان دنبال هوس بازیم؟ رویا داری همه ی احترامی که بینمون بوده رو از بین می بری! متوجهی؟ تو همیشه سرت توی کار خودت بوده ولی...
رادمان با سر بهم اشاره کرد که وارد اتاق بشیم. چشماماز تعجب گشاد شد. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم. رادمان بازوم و گرفت و یه دفعه دوتایی وارد شدیم. بلافاصله بارمان و رویا ساکت شدند. رادمان در و پشت سرش بست و گفت:
فکر می کنم شما دو تا یه توضیح به ما بدهکارید!
رویا خیلی خشک و جدی گفت:
برو از جلوی در کنار!
رادمان گفت:
نوچ!
بارمان با نگرانی گفت:
الان نه! دانیال و کاوه می فهمند.
رادمان گفت:
فکر نمی کنم که قرار باشه شما دو تا باهم فرار کنید و ما رو اینجا قال بذارید!
گفتم:
درضمن! من و رادمان توی سن و سالی نیستیم که دیگرون مثل بچه ها باهامون رفتار کنند و بخوان برامون قهرمان بازی در بیارن! ... بارمان برای رادمان توضیح می ده و رویا برای من!
و طلب کارانه به رویا نگاه کردم. رویا پوفی کرد و دست به کمر زد. محکم گفت:
نه!
بارمان رو به رویا کرد و گفت:
آخرش که چی؟ باید بهشون می گفتیم دیگه!
رویا بازم گفت:
نه!
بارمان تغییر موضع داد. اخم کرد و با تحکم گفت:
برو پایین و سر اون دو تا سرخر و گرم کن!
رویا چشم غره ای به بارمان رفت. بارمان با بداخلاقی گفت:
زود باش!
رویا گفت:
بارمان این قرار ما نبود!
بارمان گفت:
ورود برادر منم به اینجا توی قرارمون نبود! قرار بود ازش محافظت کنی.
رویا عصبانی شد و گفت:
بیانصاف! می دونی که هیچ جوری نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم... در ضمن! سروان راشدی هم توی برنامه مون نبود... خیلی چیزها از کنترل خارج شد.
بارمان با سر به در اشاره کرد و گفت:
پس برو تا بقیه ی چیزها هم از کنترل خارج نشده!
رویا تسلیم شد. با اخم و تخم از انباری خارج شد و در رو بهم کوبید. بارمان رو به ما کرد و گفت:
خب...
با دست چشماش و مالید و گفت:
من و رویا با هم یه قرار مدارهایی داشتیم.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
بهتر نیست از اول بگی؟ از اونجایی که رویا از پست بالاتر به اینجا رسید؟
بارمان دستش رو پایین انداخت و گفت:
اسم این زن رویا نیست...
نمی دونم چرا قلبم توی سینه فرو ریخت. من و رادمان سر و پا گوش شدیم. بارمان ادامه داد:
اسمش آمنه ست... خلاف کار هم نیست... جاسوس وزارت اطلاعاته...


=========
 
دهن من و رادمان از تعجب باز مونده بود. من با ناباوری گفتم:
نه!
رادمان گفت:
اینجا چی کار می کنه؟
بارمان گفت:
جاسوسی می کنه... سوال هایی می پرسی ها!
گفتم:
پس چرا جلوی این ماجرا رو نمی گیره؟
بارمان گفت:
چطوری بگیره؟
رادمان گفت:
از اول توضیح بده ببینیم ماجرا چیه.
بارمان گفت:
زبون به جیگر بگیرید تا بگم!
من و رادمان مثل بچه های حرف گوش کن ساکت شدیم و به بارمان زل زدیم. بارمان با لحنی آهسته گفت:
همونموقعی که اوایل تغییر کار باند بود آمنه وارد ماجرا شد... من ازش خیلی نمی دونم... مسلما قضیه این بود که به عنوان عامل نفوذی وارد باند شد... ولی یه چیزی رو خوب می دونم... این که آمنه تازه کار بود.... شاید بدون هیچ سابقه ای ... هیچ کدوم از اعضای باند نتونستن با وجود سرویس های اطلاعاتی قویشون از این آدم چیزی در بیارن.
رادمان پرسید:
چه جوری تونست وارد بشه؟
بارمان گفت:
بهخاطر مهارتش توی کارهای کامپیوتری... می گفت با هماهنگی و طبق نقشه یکی از سایت های مهم اطلاعاتی رو حک کرد. بعد از اون براش یه پرونده ی جعلی درست کردن و فرستادنش زندان.
با تعجب گفتم:
نه بابا!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
درجریان جزئیاتش نیستم... ولی وقتی از زندان در اومد و طبق نقشه سر راه یکی از مهره های باند که عضو جمع می کرد قرار گرفت همه اونو به عنوان زنی شناختند که به خاطر جرم بزرگ اینترنتی زندان رفته بود. این شد که وارد باند شد.
بارمان پاشو خم کرد و به دیوار پشت سرش چسبوند. سیگارش رو از جیبش در اورد و گفت:
خیلیزود تونست به خاطر آشناییش با سرویس های اطلاعاتی و مهارتش پیشرفت کنه. اوایل همه چیز خوب پیش می رفت. کارهای باند و با در نظر گرفتن هماهنگی و نقشه های قبلی تا حدودی پیش می برد... همه چیز رو هم گزارش می داد... کم کم داشت وارد گروه های بالاتر می شد که کار خراب شد.
سیگارشو روشن کرد و ادامه داد:
بهششک کردند... شانس اورد مدرکی پیدا نکردند که ثابت کنند داشته به مافوقش گزارش می داده... خودش می گفت یکی از هم تیمی هاش محض خودشیرینی لو دادش... به هر حال... فقط می تونم بگم شانس اورد... ولی... همین شک باعث شد که اونو بندازن توی یه گروه سطح پایین...
پکی به سیگارش زد... دود سیگارش کم کم بین فضا اتاق محو شد ولی بوش به مشامم می رسید. بارمان گفت:
ازاون به بعد مجبور شد که آسه بره و بیاد... مانیتورش کنترل می شه... همه ی کارهاش چک می شه... توی ساعت های خاصی بهش اینترنت می دن... توی یه جمله بهت بگم! دسترسیش به همه چی قطع شده... سال هاست با مافوقش ارتباطی نداشته... تا این که تونستیم همدیگه رو کشف کنیم... هم من به اون و کارهاش شک کردم... هم اون متوجه شد که دل من با این آدمها یکی نیست... با هم قول و قراری گذاشتیم... این که یه روز بالاخره از این جا بیرون بریم... به شرط این که من از اون محافظت کنم و اون از من... من قول دادم که رازش رو نگه دارم... تا جایی که می تونم بهش اطلاعات بدم... از این جا بیرون ببرمش. اونم قول داد که توی دنیای واقعی مراقب من باشه و شهادت بده تا رفع اتهام ازم بشه.
رادمان گفت:
ماجرای سروان و من چی بود؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
ببینرادمان... خیلی سخته که ببینی و بدونی که قراره یه آدم رو بکشن ولی کاری از دستت برنیاد... اگه رویا یا من اقدامی برای نجات دادن جون سروان می کردیم گیر می افتادیم... گیر افتادن ما به معنی به باد رفتن اطلاعات چندین و چند ساله بود... از طرفی... ما می دونستیم دارن تو رو هم وارد می کنند... نمی تونستیم جلوشون رو بگیریم. راهی برای ارتباط با تو یا با پلیس نداشتیم...
گفتم:
پس این ماموری که اینجا گیر افتاده و دستش به هیچ جا بند نیست به چه درد ما می خوره؟
بارمان گفت:
این مامور فقط بیرون این دیوارها به دردمون می خوره... وقتی پامون و توی کلانتری گذاشتیم.
صداش رو پایین تر اورد و گفت:
حواستون باشه... جلوش حرفی نزنید که باعث بشه مجرم جلوه کنید... اگه توی دادگاه شهادت بده می تونه خیلی برامون تخفیف بگیره.
لبخندیروی لبم نشست... انگار بارمان دقیقا می دونست داره چی کار می کنه... فیلم بازی می کرد... اطلاعات جمع می کرد... با رویا دوست بود... نقشه ی فرار داشت... دلم گرم شد... خوشحال بودم که تکیه م رو به این آدم دادم.
بارمان تکیه ش رو از دیوار برداشت و گفت:
اگه کسی وجود داشته باشه که بتونه شماها رو از این جا بیرون ببره خودمم... ما چهارتا بیرون می ریم و بقیه ش با آمنه ست...
رادمان سر تکون داد و گفت:
کم کم دارم امیدوار می شم...
منم همین طور... منم داشتم امیدوار می شدم...
امیدوار شدم که یه بار دیگه مامانم و ببینم... و بابا رو... حتی معین رو... شاید ترانه رو... و آوا...
یه بار دیگه می تونستم توی اتاق خودم خلوت کنم... با ماشین خودم رانندگی کنم...
یهبار دیگه می تونستم بیرون این دیوارها برای خودم کسی بشم... توی این راه اول امیدم به بارمان بود... بعد به آمنه... فقط این وسط یه چیزهایی مشکل ساز بود... یعنی خیلی چیزها... دانیال... کاوه... این تشکیلات... راستی بارمان دقیقا چطور می خواست ما رو بیرون ببره؟

فصل چهاردهم

بهورودی دانشکده ی هنر زل زدم. با خودم فکر کردم کی بهار شده بود و من نفهمیده بودم؟ کی به وسط اردیبهشت رسیده بودیم؟ چرا زمان این قدر زود می گذشت؟ عید نوروز کی شروع و تموم شده بود؟ چی کار کرده بودیم؟ اصلا بهم تبریک گفته بودیم؟ یاد آخرین عید نوروزی که همه ی خانواده دور هم جمع شده بودیم افتادم...
چند سال پیش بود؟ شیش سال؟ هفت؟...
همون موقعی کهسامان سکوت کرده بود ولی با حالتی عصبی پاشو زیر میز تکون می داد... بارمان دست زیر چونه زده بود و از زیر میز داشت با دوست دخترش اس ام اس بازی می کرد... آرمان سرشو روی میز گذاشته بود و با یه نگاه بی حالت به سفره ی هفت سین زل زده بود... بابا داشت با صدای بلند پای تلفن جر و بحث می کرد... مامان داشت از این طرف به اون طرف می دوید و سعی می کرد اعضای خانواده رو دور هم جمع کنه... منم که منتظر بودم... منتظر بودم هرچه زودتر از شر این گردهمایی اجباری خلاص بشم و با بارمان و رضا برم مهمونی...
خوب یادمه وقتی که سال تحویل شد بابا هنوز داشت با تلفن حرف می زد و به حسابدارش ناسزا می داد... مامان صورت بارمان و بوسید و گفت:
سال نو مبارک باشه آقای دکتر آینده...
و بعد نوبت من بود:
سال نوی تو ام مبارک پسر خوشگلم...
وبعد شوخی های بارمان که می گفت مامان بین ما دو تا فرق می ذاره و همیشه صفت خوشگل رو به من می ده... می دونستم این شوخی هایش از کجا می یاد... همه می دونستند مامان چه قدر به این که بارمان دانشجوی پزشکیه افتخار می کنه... و برای این که به منم جمله ی محبت آمیزی بگه می گه پسر خوشگلم... بارمان هم همیشه این موضوع رو بزرگ می کرد... مخصوصا این طور می گفت که من فکر کنم مامان منو بیشتر دوست داره...
و حالا اواسط اردیبهشت هوس عیداون سال هایی رو کرده بودم که دیگه برنمی گشت... همون موقع هایی که روز اول عید من و بارمان از خونه جیم می شدیم و حتی به فکرمون نمی رسید که یه روز فقط خودمون دو تا می مونیم و سخت دلتنگ اون روزها می شیم... روزهایی که هیچ جوری تکرار نمی شدند... دیگه آرمان نبود... مامان الان یه گوشه ی آسایشگاه روانی بود... بابا دیگه ما رو آدم حساب نمی کرد... سامان ازمون متنفر شده بود... این خوشگلی برای من مایه نحسی و بدشانسی شده بود... حالا آقای دکتر معتاد شده بود...
سرمو از روی پشتی صندلی برداشتم... چشممبه دختری افتاد که یه مانتوی سرمه ای سنتی پوشیده بود که یه آستینش معمولی بود و آستین سمت چپش خفاشی بود. داشت عینک دودیشو از توی کیف طرح سنتیش در می اورد. موهای تیره و خوش حالتش از زیر شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود. بی اختیار لبخند زدم... علاقه ش به ایران و سنت یه حالت احترام توی وجود آدم به وجود می اورد... آره... آتوسا برای من این بود... یه دختر قابل ستایش و محترم...
از ماشین پیاده شدم. عینک دودیم و بالا زدم تا منوبشناسه... سرشو پایین انداخته بود و با یه بغل تابلو و قاب به سمت انتهای خیابون می رفت. جلو رفتم و گفتم:
آتوسا خانوم...
سرش و بلند کرد. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
سلام... شمایید؟ انتظار نداشتم اینجا ببینمتون...
منم لبخندی زدم و گفتم:
سلام... آقای صدرا بهم زنگ زدند و گفتند که امروز برای دیدن استاد کاویانی می رید.
صدرایکی از دانشجوهای سابق کاویانی بود. یکی از اعضای تیم های بالاتر تونسته بود باهاش ارتباط برقرار کنه و با دادن پول و رشوه راضیش کنه که واسطه بشه و کار آتوسا رو راه بندازه... همه ی این زحمت ها هم به خاطر حرف من بود... خب! می خواستند توی دستورالعملشون دقیقا بگن که من باید چی کار کنم! من چاره ای نداشتم جز این که برای نزدیکی به این دختر سرخود عمل کنم.
آتوسا به دانشکده اشاره کرد و گفت:
بله! از اونجا می یام.
نگاهیبه لباس هایم کرد. تی شرت و جین مشکی پوشیده بودم و یه شال قرمز رو به صورت خیلی هنری به گردنم بسته بودم... احتمالا اون داشت پیش خودش فکر می کرد که چرا توی این گرما شال گردنم انداختم... نمی دونست که به شالم چه تجهیزاتی وصل کرده اند...
اشاره ای به ماشین کردم و گفتم:
بفرمایید برسونمتون... امروز ماشین بارانو اوردم.
همون طور که انتظار داشتم آتوسا گفت:
ممنون... مزاحمتون نمی شم.
گفتم:
چه مزاحمتی؟ من که بیکارم... ماشینم که هست...
دستمو دراز کردم و چند تا از قاب ها رو از دستش گرفتم. در ماشینو براش باز کردم. قاب ها رو روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم.
سرموبه سمتش چرخوندم. داشت با یه لبخند محو به دانشجوهایی نگاه می کرد که از کنار ماشین رد می شدند و با یه لبخند یا بهتره بگم با نیش باز یه نگاه معنی داری هم به من می کردند...
بدون توجه به این چیزها ماشین رو روشن کردم. بارمان توی برنامه چی رو برام تنظیم کرده بود؟ کافی شاپ!
نگاهیبه آینه کردم. مجید با موتور دنبالم بود. تحت نظر دو تا ماشین بودیم... از ماجرای دختر راشدی به این ور تصویب شده بود که توی ماشین دوربین هم بذارند. حساب کار رو دفعه ی پیش دستشون داده بودم... ولی نمی دونستند سرکشی و لجبازی تو پوست و استخوون من و بارمانه... من با این چیزها تسلیم نمی شدم... هولم نمی شدم...
صدای بارمانو از توی دستگاه کوچیک پخشی که توی گوشم بود شنیدم:
از راه اصلی خارج شو... برو توی کوچه های فرعی... یه ماشین پلیس اون طرفا ست.
اینماز مشکلات استفاده کردن از یه قاتل فراری برای زدن مخ یه دختر بود! آخه این دختر که اهمیتی به من و قیافه م نمی داد... می ذاشتند برم پی کارم و یه آدم دیگه رو جام می ذاشتند...
نگاهی به صورت آتوسا کردم. با شوق و ذوق خاصی خیابون ها رو نگاه می کرد. حدس می زدم که دوست نداشته باشه حالا حالاها خونه بره. گفتم:
با کافی شاپ موافقید؟
شونه بالا انداخت و گفت:
باشه... اگه جایی رو می شناسید...
سر تکون دادم و گفتم:
می شناسم... همین دو رو برها یه جای خوب هست.
آره! یه جای خوب! یه جایی که قشنگ تحت کنترل نیروهای باند باشه...
بهکافی شاپ رسیدیم. یه کافی شاپ کوچیک بود که نورپردازی خاصش فضا رو تاریک کرده بود. این موضوع علاوه بر این که به نفع دختر و پسرهایی شده بود که دوست داشتند یه کم با هم صمیمی بشن به نفع یه مجرم فراری که توی روز روشن داشت ول می چرخید هم شده بود.
صندلی های قهوه ای رنگ با میزهای شیشهای دایره ای شکل دور تا دور کافی شاپ چیده شده بود. فضای تاریک که با چراغ های رنگی زرد رنگ روشن شده بود باعث می شد دیوارها زرد به نظر بیایند. چند تابلوی کوچیک هم به دیوار آویزون شده بود.
دو تا میلک شیک قهوه سفارش دادم. برای آتوسا سفارش یه برش کیک شکلاتی دادم. وقتی سفارشمون رو اوردند آتوسا با تعجب پرسید:
پس شما چی؟ رژیمید؟
با خنده اضافه کرد:
فکر نمی کنم شما احتیاجی به رژیم داشته باشید!
آخه این دختر که از وضعیت معده ی من خبر نداشت... حساسیتش کم شده بود ولی گنجایشش اندازه ی معده ی نوزاد شده بود!
گفتم:
رژیم نیستم... باران استثنا امروز یه صبحونه ی مفصل درست کرده بود.
تو دلم گفتم:
چه قدرم که به ترلان می یاد از این کارها بکنه!
باچشم به دو دختری که میز رو به روییمون و اشغال کرده بودند نگاه کردم. با تکون دادن سر بهم اشاره کردند که دارم خوب پیش می رم... می دونستم محبی سفارش این همه نیرو رو به بارمان کرده. حسابی دور و برم رو شلوغ کرده بود.
آتوسادوباره داشت به شالم نگاه می کرد... خدا! این دختر چرا به این شال گیر داده بود؟ شاید حق با ترلان بود و رنگ جیغ قرمز خیلی جلف بود... شاید باید شال آبی می بستم... از رنگ آبی خسته شده بودم... از وقتی به دنیا اومده بودم خودمو توی لباس های آبی دیده بودم.
آتوسا گفت:
می شه این مدل شال بستنو به منم یاد بدید؟
نه!نگاهی به گره شال کردم... آخه این دختر نمی دونست که زیر این شال و لابه لاش چه دم و دستگاهیه... به جای این که مضطرب بشم خنده م گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
خودم نبستم آخه... کار بارانه...
دستشو زیر چونه ش گذاشت و گفت:
آهان! جالبه مدلش...
بارمان توی گوشم گفت:
چه قدر لفتش می دی! من جای تو بودم تا حالا سه دور با دختره دوست شده بودم و بهم زده بودم.
تو دلم گفتم:
شما بله!
بی اختیار یه کم موهامو روی گوشم ریختم. آتوسا نگاهی به دخترهایی که یکی از میزهای کافی شاپ رو اشغال کرده بودند کرد و گفت:
بعضی وقت ها فکر می کنم متوجه چیزهایی که کنارتون اتفاق می افته نمی شید!
صدایپچ پچ دخترها رو می شنیدم. با کنجکاوی نگاهی به میزشون کردم. سه جفت چشم به صورتم خیره شده بود. سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
چرا؟ چون عکس العملی نشون نمی دم؟
آتوسا لبخندی زد و گفت:
آخه از مردها بعیده که این قدر نسبت به این حرکت های دور و برشون بی تفاوت باشند... توی مهمونیم هم این رفتارتون خیلی توی چشم بود.
با خنده گفتم:
شما کلا به مردها لطف دارید.
اونم خندید و گفت:
نمی خواستم توهین کنم... ببخشید... ولی... خیلی هاشون این شکلین...
شونه بالا انداختم و گفتم:
آخه فکر نمی کنم کار درستی باشه که سر آدم مرتب سمت خانوم ها بچرخه...
بارمان توی گوشم گفت:
آره جون عمه ت!
خنده م گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و به یه لبخند تبدیلش کردم. موضوع رو عوض کردم و پرسیدم:
راستی کارهاتون خوب پیش رفت؟
لبخندی زد و گفت:
بله...آقای صدرا خیلی کمک کردند... امروز هم استاد نمونه کارهامو نگاه کردند و بهم قول دادند که منو چند جا معرفی کنند و توی کار نمایشگاه هم کمکم کنند... واقعا ممنونم که آقای صدرا رو معرفی کردید. سرم این چند وقت خوب گرم شد... واقعا به این موضوع احتیاج داشتم.
سر تکون دادم و مودبانه گفتم:
خوشحالم تونستم کاری انجام بدم.
آتوسا کمی از کیکش خورد و گفت:
ولی برام جای سواله که چرا بهم کمک کردید... آخه ما که خیلی همدیگه رو نمی شناسیم...
نگاهش روی لیوانم که هنوز محتویاتش به نصف هم نرسیده بود موند... برام سنگین بود... ای کاش به جاش یه قهوه سفارش می دادم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
راستش...چطوری بگم؟ علاقه ی شما به نقاشی منو یاد علاقه ی خودم به چیزهایی می اندازه که اون قدر شجاعت نداشتم که برای به دست اوردنش تلاش کنم... من دوست داشتم تربیت بدنی بخونم... عاشق ورزش کردن بودم ولی... محکوم شغل های از پیش تعریف شده ی این جامعه شدم... دکتر شدن ... مهندس شدن... محکوم آرزوهای مادرانه و افتخارهای پدرانه...
متوجه شدم ناخودآگاه به جای اینکه برای آتوسا خالی ببندم این بار راستشو گفتم. آره... این حقیقت بود... دوست داشتم برای به دست اوردن دل مادری که همیشه توی خونه غرق رنج و عذاب مردهای دور و برش بود... شوهر و پسرهاش... سراغ رشته ای برم که توی لیست علایقم دوم بود...
آتوسا پرسید:
یعنی علاقه ای به کارتون ندارید؟
به چشم های تیره و خوش حالتش نگاه کردم... توی وجودش فقط ملاحت بود... بی اختیار آدمو وادار به لبخند زدن می کرد... گفتم:
ازش بدم نمی یاد ولی...
یاد شغلم توی بیماریستان افتادم و گفتم:
اگه هر روز قرار باشه صبح پاشی و بری سر کاری که توی دلت عشقی نسبت بهش احساس نمی کنی کم کم برات خسته کننده و عذاب آور می شه...
سعیکردم خیلی توی ذهنم به گذشته برنگردم... به اندازه ی کافی (( حال )) برایم پیچیده شده بود... نیازی نبود که غصه های گذشته رو توی دلم زنده کنم. گفتم:
ازاین جهت بهتون غبطه می خورم... کنار همه ی مشکلاتی که توی زندگی هرکسی وجود داره شغلی دارید که می تونید با انجام دادنش خیلی چیزها رو فراموش کنید.
آتوسا لبخندی زد و گفت:
منم به شما غبطه می خورم... بابت اینکه خواهری دارید که همیشه کنارتونه... اینکه خانواده دارید... هرچند کوچیک... این چیزی بوده که من همیشه دنبالش بودم ولی توانایی به دست اوردنش رو نداشتم.
تو دلم گفتم:
ای بابا! کدوم خانواده؟!
شونه بالا انداختم و گفتم:
آدم ها همیشه از چیزی که دارن شاکین و چشمشون دنبال چیزهاییه که دیگرون دارند.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
لیوان هامون خالی شده بود... آتوسا کیکش رو خورده بود و باقی موندش هم با چنگال خورد کرده بود. دیگه وقت رفتن رسیده بود...
بلندشدیم و از کافی شاپ بیرون رفتیم. کمی دورتر از کافی شاپ یه پارک کوچیک بود. مردی رو دیدم که ماسک زده بود و روی زمین نشسته بود و تار می زد. آتوسا داشت با علاقه ی خاصی به این منظره نگاه می کرد. به سمتم برگشت و گفت:
بریم اون سمت؟
نمی تونستم نه بیارم. با سر جواب مثبت دادم.آتوسا جلوتر راه افتاد. چشمم به مجید افتاد که از اون طرف خیابون بهمون خیره شده بود. با سر به پارک اشاره کردم. مجید با سر جواب منفی داد. قلبم توی سینه فرو ریخت... مجید دوباره سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد. مشتش رو جلوی دهنش اورد و فهمیدم که داره گزارش می ده. منم آهسته داشتم دنبال آتوسا می رفتم... چند ثانیه بعد بارمان توی گوشم گفت:
نرو سمت پارک...
مغزمبه سرعت به کار افتاد... راهی به ذهنم نمی رسید که آتوسا رو منصرف کنم... دو دقیقه گوش کردن به آهنگ که این حرف ها رو نداشت... بارمان تکرار کرد:
نرو سمت پارک... پلیس توی پارکه...
چهجوری می تونستم بهش بگم فقط می خوایم از جلوش رد شیم؟ یه دفعه چشمم افتاد به ماموری که داشت توی پارک گشت می زد... پشتش به ما بود و خیلی باهامون فاصله داشت. گفتم:
آتوسا!
به سمتم چرخید... فهمیدم بدون هیچ پسوند و پیشوندی صداش کردم... عیبی نداشت... آسمون که به زمین نمی اومد...
با سر به مامور اشاره کردم و گفتم:
می خوای اون طرفی نریم؟ شنیدم جدیدا خیلی گیر می دن.
آتوسا گفت:
چرا؟ ما که ظاهر موجهی داریم... کاری هم نمی کنیم که!
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونم... ولی بعضی وقت ها گیر دادنشون بی حساب کتابه.
آتوسا با حالت خیلی ملوسی مژه هاش رو بهم زد و گفت:
فقط یه دقیقه... باشه؟
مگهمی شد به این حالت جواب منفی داد؟ چیزی نگفتم. زیرچشمی اون طرف خیابون رو نگاه کردم... پس مجید کجا بود؟ سرم و به اون سمت چرخوندم... مجید نبود... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه کم عقب تر رو نگاه کردم... خبری از موتوری ها نبود... دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود رو دیدم... همون طور که نگاهش بهم بود داشت سوار ماشینش می شد... یه دفعه صدای موتور رو از رو به روم شنیدم. سرم و چرخوندم...
موتور با سرعت به سمت آتوسا کج شد... داد زدم:
مواظب باش...
دیر شده بود... به سمت آتوسا دویدم.... و لحظه ای بعد... صدای جیغ بلندی به گوش رسید و مجید با سرعت از کنارم رد شد...

========
 
قلبم توی سینه فرو ریخت. چند رهگذر به سمت آتوسا دویدند. مجید از پشت سرم گفت:
خراب کاریت و جمع کن!
با حرص نفسمو بیرون دادم و گفتم:
حساب تو رو هم می رسم.
رویزمین و کنار آتوسا زانو زدم. صورتش از درد توی هم رفته بود. زانوش رو چسبید. صدای آه و ناله اش بلند شد. از بین دو سه نفری که دورمون جمع شده بودند سرک کشیدم. خبری از اون مامور پلیس نبود. با این حال استرس پیدا کرده بودم. سریع زیربغل آتوسا رو گرفتم و گفتم:
بیا بریم درمانگاه!
بارمان توی گوشم گفت:
گندت بزنن رادمان! پاتو توی درمانگاه نمی ذاری! فهمیدی؟
بهآتوسا کمک کردم که بلند شه. خواست ازم فاصله بگیره ولی نتونست تعادلش رو حفظ کنه و به دستم چنگ زد. بازوی چپش رو با دست گرفتم. دست راستم رو دور کمرش انداختم و در حالی که با نگرانی اطرافم رو نگاه می کردم آتوسا رو پشت ماشین سوار کردم.
سریع سوار شدم و پامو روی گاز گذاشتم. بارمان گفت:
رادمان خودم کله ت و می کنم! داری کدوم گوری می ری؟
بدون توجه به بارمان عینک دودیم و زدم و موهام و روی گوشم ریختم... بی فایده بود... موهام به زحمت تا وسط لاله ی گوشم می رسید.
به آتوسا گفتم:
نگران نباش... الان می رسیم.
بارمان با عصبانیت گفت:
رادمان حالیته که به جرم قتل عمد تحت تعقیبی؟ داری چه غلطی می کنی؟
سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
می ریم درمانگاه... الان می رسیم.
بارمان دیگه داشت داد می زد:
ای درد و درمانگاه! ای مرض! پسره ی نفهم! مجبورم نکن که بگم همین الان از ماشین پیاده ت کنند!
ازتوی آینه به آتوسا نگاه کردم. موهاش توی صورتش ریخته بود. زانوی شلوارش از خونش خیس شده بود. لب هاشو گاز می گرفت که صدای آه و ناله ش بلند نشه. چشم هاشو بهم فشار می داد و مشخص بود که درد وحشتناکی داره... بارمان هم عین شیطان رجیم در گوشم حرف می زد و وسوسه م می کرد که بی خیال رسوندن آتوسا بشم.
_ برادر من... عزیز من... نکن... این کارو با خودت نکن!
_ می گیرن می برن اعدامت می کنند...
_ این دختره ی ( ... ) رو ول کن... کاری که بهت می گم و بکن!
_ یه کلمه حرف بزن ببینم اصلا صدام و می شنوی؟
_ حالا یه امروز باید دهقان فداکار می شدی؟
یه فحش ناجور نثارم کرد... نمی دونم حواسش بود که مادر و خواهر نداشته ی من مادر و خواهر نداشته ی خودش هم می شه یا نه؟!
رو به آتوسا کردم و گفتم:
شماره ی بابات و بده... باید باهاش حرف بزنم... می خوام آدرس اینجا رو بدم.
آتوسا سریع گفت:
نه! نه... بابام نمی تونه بیاد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
یعنی چی که نمی تونه؟ گوشیتو بده که بهش زنگ بزنم.
آتوسا پاشو محکم تر فشار داد. رد اشک رو توی صورتش می دیدم... با صدایی لرزون گفت:
آخه بابام... نمی تونه.
کیفش رو بدون اجازه برداشتم و گفتم:
منم نمی تونم بیام تو... اینجا ایرانه! بیام تو بگم باهات چه نسبتی دارم؟
بارمان گفت:
نه بابا! توی مطب و درمانگاه که هرکی به هرکیه!
پامو از کنار پدال ترمز برداشتم و با حرص کف ماشین کوبوندم و به حالت اولیه برگردوندم... چرا بارمان خفه نمی شد؟
چشممبه تابلوی یه درمانگاه افتاد. سریع کنار زدم. شماره ی پژمان رو گرفتم. نگاهی به دور و برم کردم. پارک ممنوع بود! اینم بهونه ای برای پیچوندن!
از آه و ناله های کوتاه آتوسا به نفع خودم استفاده کردم. شالم رو بالاتر اوردم و گفتم:
بارمان! دو دقیقه صبر کن الان حلش می کنم!
بارمان با عصبانیت گفت:
اگه حلش کردی که هیچ! نکردی پدرت و خودم در می یارم!
تو دلم گفتم:
اینم که جو ریاست گرفتتش!
آدرس درمانگاه رو به پژمان دادم. از ماشین پیاده شدم. شال آتوسا رو روی سرش مرتب کردم. موهاش رو از روی پیشونیش جمع کردم و گفتم:
بابات می یاد... باشه؟ فقط چند دقیقه صبر کن. یه کم تحمل کن.
سرمرو بلند کردم. مجید یه کم دورتر آماده باش وایستاده بود. فهمیدم اگه پامو توی درمانگاه بذارم می شه آخرین کاری که توی زندگیم کردم. بارمان توی گوشم گفت:
یه افسر پلیس توی این خیابون هست... تکون بده اون ماشینو! وای خدا! همون بهتر که اونجا نیستم... به خدا دلم می خواد خفه ت کنم.
دوباره سوار ماشین شدم و گفتم:
آتوسا باید راه بیفتیم... اینجا پارک ممنوعه!
آتوسا سرش رو روی پاش گذاشت و گفت:
خیلی هم حالم بد نیست... انداختمت توی دردسر!
این دختره این وسط چی می گفت؟ توی این وضعیت هم تعارف می کرد؟!
ماشینواون طرف خیابون کشیدم و پارک کردم. تابلوهای آتوسا رو به جلوی ماشین منتقل کردم و کنارش نشستم. با دستمال کف دستاش و پاک کردم. قلبم از شدت استرس آروم و قرار نداشت. بارمان که با دوربین داشت همه چیز رو نگاه می کرد گفت:
بدم نمی گذره ها! حالا دارم می فهمم چرا نمی تونی دل بکنی و بیای... ببینم جنمش و داری که کار و به ناز و نوازش هم گسترش بدی؟!
نمیدونم کدوم آدم احمقی بارمان و برای ریاست این پروژه انتخاب کرده بود؟! بارمان و مسخره بازی های بی جاش بدترین گزینه برای رهبری کردن همچین عملیات هایی بود. آتوسا دستمو گرفت و گفت:
بردیا... خوبم... این قدر نگران نباش.
سرمو بلند کردم و به چشم های اشک آلودش نگاه کردم. دستمو فشار داد و گفت:
می تونم تحمل کنم... فقط بدجوری زمین خوردم.
در همین موقع نفسش از درد بند اومد. بی اختیار با دست کمرش رو چسبید.
طولی نکشید که سر و کله ی پژمان هم پیدا شد. با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
مشخصبود حسابی هل کرده. انگار اصلا منو ندید. سریع به سمت ماشین رفت. دست آتوسا رو گرفت و کمکش کرد که پیاده شه. بعد تازه متوجه من شد. با حالتی گیج و ویج جلو اومد و دستم رو فشرد و گفت:
خدا تو رو رسوند بردیا جان... پسرم خیلی لطف کردی... اجازه بده من آتوسا رو ببرم درمانگاه بعد می یام پیشت...
سریع گفتم:
نه نه! من دیگه دارم می رم. شما زودتر آتوسا خانوم رو برسونید... منم نه تصدیق دارم نه کارت ماشین. بهتره زودتر برم.
با پژمان دست دادم ولی فقط تونستم با نگاه با آتوسا خداحافظی بکنم... هنوزم داشت تلاش می کرد که درد کشیدنش توی ظاهرش تاثیری نذاره.
رفتنشونرو نگاه کردم... پژمان هم مثل من هل کرده بود... انگار آتوسا از همه خونسردتر بود... نمی دونم چند ثانیه همون طور مات و مبهوت مونده بودم که با دیدن افسری که اون طرف خیابون ایستاده بود به خودم اومدم. سریع سوار ماشین شدم و از اون خیابون دور شدم.
نفس راحتی کشیدم. قلبم آرومگرفت. نگاهی به آینه کردم. مجید و یکی از ماشین ها پشت سرم می اومدند. طولی نکشید که یه ماشین دیگه هم جلوم قرار گرفت و به سمت خارج شهر رفتیم.
دستی به موهام کشیدم ... یه دفعه یاد یه چیزی افتادم... تابلوهای آتوسا!...
تااومدم به بارمان گزارش بدم منصرف شدم... چه بهتر! یه دلیل دیگه برای دیدن آتوسا جور شده بود. شاید به این بهونه می تونستم به عیادتش بروم... حالا برای چی من داشتم برای دیدن آتوسا نقشه می کشیدم؟ اصلا برای چی این طور هل کردم؟ من چه مرگم بود؟
به خودم اومدم. با بداخلاقی گفتم:
بارمان! تابلوهای آتوسا تو ماشینم جا موند. دو سه روز دیگه به بهانه ی پس دادنش می رم خونه شون. اوکی؟
بارمان گفت:
عاشقتم که توی بهونه جور کردن استادی!
جوابشرو ندادم. این ماموریت مسخره حالم رو بهم زده بود... فقط اگه دستم به مجید می رسید... مرتیکه عوضی! می دونستم حرکتش نافرمانی محض بود! بعد بهم گفته بود خراب کاریت و جمع کن! انگار تقصیر من بود!
یه ساعت بعد از شهرخارج شدیم. کنار یه زمین که دو تا ساختمون خرابه توش بود متوقف شدیم. چند تا سگ ولگرد توی زمین خاکی با علف های هرز می پلکیدند و پوزه شون رو توی کیسه نایلون های خالی می کردند و دنبال غذا می گشتند. تا چشم کار می کرد علف هرز و آشغال دیده می شد.
از ماشین پیاده شدم. مجید پشت سرم متوقف شد. دستش رو دراز کرد تا سوئیچ رو بگیره... نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کردم.
دستش رو گرفتم و پشتش پیچوندم. در گوشش داد زدم:
منظورت چی بود که این کارو کردی؟ می خواستی منو خراب کنی؟
سعی کرد خودش رو آزاد کنه. دستش رو محکم تر پیچوندم. آخ آخی کرد و گفت:
چته عوضی؟ چرا رم می کنی؟ ول کن بابا!
دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود از ماشین پیاده شد و به سمتمون دوید. بارمان گفت:
چه خبر شده؟
مجید رو به سمت ماشین هل دادم. محکم به ماشین خورد. به سمتم برگشت و داد زد:
چته دیوونه؟ خوب کردم! حقته! من نبودم با این دختره به هیچ جا نمی رسیدی! بده که باعث شدم دست بندازی دور کمر دختره؟
احساس کردم از سرم داره دود بلند می شه. مثل خودش داد زدم:
مگه مثل تو عقده ایم؟ ... تویی که نگران مامور توی پارک بودی برای چی این طوری جلب توجه کردی؟
پوزخند زد. عصبانی تر شدم:
می خواستی منو خراب کنی؟
مجید با نیش و کنایه گفت:
تو اگه قرار بود خراب بشی همون بار اول می شدی... این طور که بوش می یاد ریختت پیش هم جنسات هم طرفدارهای خاص داره.
احساسکردم از صورتم داره حرارت بیرون می زنه. در همین موقع ون سیاه سر رسید. قبل از این که کنترلم رو از دست بدم و بزنم مجید و ناکار کنم به سمت ون رفتم.
توی ون که نشستم متوجه شدم بی اختیار دستام و مشت کردم. بارمان توی گوشم گفت:
چرا دهن به دهن یه مشت لات و الوات می ذاری که همچین چیزی بشنوی؟
با عصبانیت گفتم:
من با تو حرف دارم! صبر کن! بهت می گم!
دستگاهپخش رو از توی گوشم در اوردم و یه گوشه انداختم. شالم و با خشونت از گردنم باز کردم و روی صندلی انداختم. سرمو توی دستم گرفتم... یاد گرفته بودم به قول بارمان دهن به دهن آدم های لات و الوات نذارم... این دفعه که قاطی کرده بودم جوابش رو گرفته بودم... احساس می کردم تا گردنم قرمز شده... ای تف به ذات این صورت من... این شانس گند من... این نحسی من...
شایداگه به جای یه ویلای بالاشهر یه جای دیگه زندگی می کردم و به جای این که یاد بگیرم احترام بذارم و شخصیت خودم رو توی هر حالتی حفظ کنم این طور عروسک خیمه شب بازی این آدم ها نمی شدم... یا شاید باید مثل همیشه ساکت می موندم... مثل همیشه خاموش می موندم... آدمی که همیشه بره بوده باید بین یه مشت گرگ چطور رفتار کنه؟ وقت هایی که بارمان نبود که ازم دفاع کنه باید چطور گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم؟ ... راستی... بارمان چرا ساکت موند و گذاشت مجید این کار و بکنه؟ بارمان هرچی بود این قدرم بی غیرت و بی بخار نبود که بذاره مجید برای مشکلات شخصیش با یه دختر همچین کاری بکنه... راستی... بارمان یه کم عوض نشده بود؟
******
به کاغذ دیواری کرماتاق نگاه کردم... شومینه ای که این بار خاموش بود ولی نور خورشید از پنجره ای که پرده های حریر کرمش کنار زده شده بود همه جا رو روشن می کرد... مجسمه های طلایی بالای شومینه در نور خورشید می درخشید... صندلی شاهانه سر جاش بود... پوست اون حیوون بدبخت هم هنوز روی زمین بود... فقط خبری از اون مرد مغرور کت شلواری نبود. به جای اون برادر من با لباس اسپرت مشکی به دیوار تکیه داده بود و سیگار می کشید. با لبخندی به لباس خودش و من اشاره کرد و گفت:
ست کردیم.
با جدیت نگاهش کردم. به سمتم اومد. پاکت سیگارش رو جلوم گرفت و گفت:
می کشی؟
با عصبانیت پاکت رو از دستش گرفتم و روی میز انداختم. با تحکم گفتم:
نه!
با تعجب به صورت عصبانیم نگاه کرد و گفت:
آخه از هیفده سالگی پا به پای هم کشیدیم... حواسم نیست... هی یادم می ره.
اجازهندادم خاطرات سیگار کشیدن های قایمکی توی اتاق مشترکمون به مغزم هجوم بیاره... همون شب هایی که پنجره رو باز می ذاشتیم و روی تخت دراز می کشیدم... سیگار می کشیدیم و عین احمق ها سعی می کردیم دودش رو به شکل قلب و حلقه بیرون بدیم... همون شب هایی که بعدش بساط خالی کردن عطر و ادکلن توی اتاق داشتیم... و جالب این که همیشه هم لو می رفتیم... کی بود که نمی خواست بذاره این چیزها به مغزش هجوم بیاره؟
گفتم:
مجید الان زیر دست تو حساب می شه دیگه... آره؟
بارمان بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت:
آره... چطور؟
سر تکون دادم و گفتم:
دقیقا قراره چطور به خاطر کارش تنبیه بشه؟
بارمان یه قدم جلو اومد و گفت:
رادمان گوش کن...
حدس می زدم... نمی دونم چرا... ولی ته دلم می دونستم این جواب رو می شنوم. با ناشکیبایی گفتم:
تنبیه نمی شه... نه؟
بارمان گفت:
من کارشو تایید نمی کنم... ولی کارش بدم نبود... این موضوع باعث می شه هم پژمان هم آتوسا یه توجه ویژه بهت بکنند.
با ناباوری به بارمان نگاه کردم و گفتم:
باورم نمی شه داری این حرف رو می زنی... اگه بلایی سر پای این دختر بیاد و دیگه نتونه راه بره چی؟
بارمان دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
تو می دونی بابای این دختر تا حالا چند تا دختر رو ناکار کرده؟
صدام و بالا بردم و گفتم:
خودش چی؟
بارمانم صداش رو بلند کرد و گفت:
رادماناین چیزها رو بذار کنار... بین یه گله خلافکار نمی تونی این طوری دووم بیاری... دیدی مجید امروز چی بهت گفت؟ این آدما از زور فقر و بدبختی اومدن دنبال این کار... آدم هایی که به تو و موقعیت و ثروتی که داشتی در حد مرگ حسودی می کنند. منتظرن که فرصتی برای عقده فشانی پیدا کنند...
با عصبانیت گفتم:
آخه اونا از کجا می دونند؟
بارمان با دست به هیکلم اشاره کرد و گفت:
سرتاپات داد می زنه... همین جنتملن بودنت می شه برات دردسر... همین عقده ای نبودنت... همین کارهات... نجابت های اضافیت... حرف زدن های مودبانه ت...
داد زدم:
یعنی بشم مثل تو؟ یادم بره که از کجا اومدم و کی بودم؟ خودمو گم کنم که دووم بیارم؟ این قدر پست بشم که یه دختر رو زیر بگیرم؟
یه دفعه ابروهای بارمان بالا رفت. چشماش گشاد شد و گفت:
همه ی اینها به خاطر دختره ست؟ آره...
قبل از این که جوابی بدم سیگارش رو یه گوشه پرت کرد. تا اومدم بجنبم یقه م رو چسبید و گفت:
هیچ وقت به خاطر یه دختر با من درگیر نشو... به خاطر یه دختر برادریمون و از بین نبر... حالیت شد؟
دستش رو چسبیدم و گفتم:
چته؟ چرا قاطی می کنی؟
بارمان با صدای بلند گفت:
خوش ندارم بعد این همه سال برادری مثال زدنی یه دختر بیاد و دو روزه قاپ داداشم و بزنه... حالا اون دختر هر خری که می خواد باشه!
دستش و از یقه م باز کردم و گفتم:
به خاطر دختره نیست... فقط حرفات زور داره.
یه کم آروم تر شد... چشم غره ای بهم رفت و گفت:
برادرساده ی من... من می دونم دارم چی کار می کنم... با این آدم ها دهن به دهن نشو... بذار من با سیاست خودم باهاشون رفتار کنم... همه چیز خیلی زود تموم می شه... خیلی زود...
پشتش رو بهم کرد. پوشه ای که روی میز بود رو برداشت... گفت:
فقط شاید اون طوری که مد نظرمونه تموم نشه...
پوشه رو دستم داد. یه دستمال کاغذی از جیبش در اورد. خودکاری که روی میز بود رو برداشت و چیزی نوشت... نگاهم به پوشه بود. پرسیدم:
چی هست؟ ماموریت جدید؟
بارمان همون طور که داشت می نوشت گفت:
تینا خانوم یه کم زود تشریف اوردن ایران...
احساس کردم خون توی رگ هام یخ زد... نمی دونم توهم زدم که حس کردم قلبم تیر می کشه یا واقعا قلبم تحمل شنیدن این خبر رو نداشت...
بارمان آهی کشید و گفت:
می دونی که معنیش چیه؟
بهاون چشم های آبیش که برخلاف پوست سیاه زیرچشمش زندگی توش موج می زد نگاه کردم... یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم... تینا... تابستون... تینا قرار بود تیر بیاد... این چی می گفت؟
با ناباوری گفتم:
نه!
بارمان سرشرو به نشونه ی تاسف تکون داد... دستمال رو توی مشتم گذاشت... دستم رو فشار داد... فشاری که یه بار دیگه منو یاد خاطرات پنج شیش سالگیم انداخت... یاد گوشه ی حیاطمون... یاد قولی که بهم داد...
منو یاد زمانی انداخت کهبرای این که من یه زندگی عادی داشته باشم از همه چیز گذشت و برای همیشه خودش رو به این آدم ها فروخت... به قیمت نفس های آزادانه ی من...
و من هنوز محو اون چشم های آبی بودم... چشم هایی که بیست و شیش سال نگران تر و با محبت ترین نگاه های زندگیم رو نثارم کرده بودند...
فشار دستش رو بیشتر کرد... چرا سرش داد زدم؟... چرا اون حرف ها رو زدم؟... چطور فکر کردم با آزار دادن نیمه ی دیگه م آروم می شم؟
بارمان سرش رو پایین انداخت... مشتمو باز کردم و به دستمال نگاه کردم...
خیلی آهسته... یه کم با شرمندگی... با لحنی مشابه لحن پدری که برای بچه ش کم گذاشته باشه... گفت:
باید از هم جدا شیم...
========

=============

رویا نگاهی به صورت اخم آلودم کرد و گفت:
چته؟
ترلان هم به صورتم دقیق شد. سری تکون دادم و گفتم:
هیچی...
رویا گیر داده بود:
معنیش هیچی نیست...
شونه بالا انداختم و گفتم:
فقط... یه مقدار همه چیز قرو قاطی شده.
ترلان پرسید:
مثلا چی؟
نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم:
تینا از مدرسه اخراج شده... اومدن ایران... یه کم کارها جلو افتاده...
رویا چشم هاشو بست و گفت:
وای نه!
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم. ترلان که گیج شده بود گفت:
خب چه فرقی می کنه؟
به صفحه ی مانیتور رویا زل زدم... چشمم به یاهو مسنجر بود. تینا آن شد. بدون این که واکنشی نشون بدم گفتم:
فردا می یان دنبالم... باید از اینجا برم.
رویا یه گام به سمتم برداشت و گفت:
کجا؟
نگاهم هنوز به مانیتور بود. با صدایی گرفته گفتم:
هیچ کس دیگه ای نباید در جریان جزئیات ماموریتم باشه... برای همین... منتقلم می کنند پیش خود رئیس...
ترلان و رویا خشک شدند... ادامه دادم:
هرکاری که لازمه انجام بدید بدون من انجام بدید...
ترلان گفت:
اما...
رویا گفت:
مطمئنی می برنت اونجا؟ برای چی رئیس باید همچین ریسکی کنه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
شاید هم ریسک نمی کنه...
رویا اخم کرد و گفت:
منظورت چیه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
بعدشچه احتیاجی بهم داره؟ اگه موفق بشن و نقشه شون اجرا بشه به احتمال زیاد این کار رو برای همیشه کنار می ذارن... دیگه به منم احتیاجی ندارن...
رویا سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
به نظر من منطقی نیست...
شونه بالا انداختم و گفتم:
بهنظر من هست... بهترین کاره... بعدش شر منو می کنند... هیچ واسطه ی دیگه ای هم از جزئیات خبردار نمی شه که احتمال خیانت و خرابکاری واسطه ها پیش بیاد... خود رئیس همه چیز رو کنترل می کنه و بعد تنها شاهد ماجرا یعنی من رو حذف می کنه...
ترلان گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
تینا مرتب داشت استاتوس عوض می کرد. هنوز بهش پی ام نداده بودم. گفتم:
شما کاری که قرار بود انجام بدید و ادامه بدید.
ترلان گفت:
ولی تو چی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
شاید بعد بیست شیش سال نحسی و بدشانسی یه بار شانس بیارم... کی می دونه؟!
در همین موقع تینا پی ام داد. دستم رو بالا بردم و به ترلان گفتم:
بسه... باشه برای بعد!
همرویا و هم ترلان ساکت شدند. یه دقیقه صبر کردم... به عکس تینا نگاه کردم... موهای مشکی رنگش تا روی شونه ش بود. علاقه ی خاصی به این که موهاش رو با اسپری رنگ کنه داشت... توی اون عکس هم قسمت هایی از موهاش رو آبی کرده بود. چشم های تیله ای داشت... در کل قیافه ش نسبت به سنش بد نبود... از اون دسته دخترهایی بود که نمی تونستی سن واقعیشون رو باور کنی... به قیافه ش می خورد حداقل شونزده هیفده ساله ش باشه... هرچند که رفتارش کاملا متناسب با سنش بود...
تینا: پی ام ندی یه وقت!!!
بعد از مکثی یه دقیقه ای جواب دادم:
ماهان: نفهمیدم کی آن شدی...
تینا: حواست کجا بود؟؟؟؟

ماهان: یه جای خوب ( آیکون نیشخند )
تینا: آهان! پس من نبودم خوش می گذشت؟!!!!
ماهان: آره جات خالی
رویا که به مانیتور زل زده بود گفت:
حواست هست چی می نویسی؟ خب یه وقت ناراحت نشه!
پوزخندی زدم و گفتم:
برای دختری که خیلی به خودش می نازه و از پسرهای ایرانی خوشش نمی یاد تنها چیزی که جذابه همین غروره... می ذاری کارمو بکنم؟
تینا: چطو متوری؟ حالت خوب به نظر نمی رسه...
ماهان: نه خوب نیستم...
تینا: چرا؟ مریضی؟ آنفولانزای شتری گرفتی؟
ماهان: آره چه زود فهمیدی ( آیکون چشمک )
تینا: ما اینیم دیگه... ( آیکون زبون درازی)
تینا: مگه با شترها رفت و آمد می کنی؟
ماهان: نه چطور؟
تینا: گفتم شاید مستقیما از شترها گرفته باشی.
ماهان: نه! غیر مستیقم از تو گرفتم
تینا: ( آیکون خنده )
ترلان خندید و گفت:
آخ یاد اون دورانی افتادم که تازه اینترنت و چت و اینا مد شده بود... راهنمایی بودم...
لبخندی زدم و گفتم:
با اون مودم های قدیمی که صداش تا سر کوچه می پیچید...
ترلان با خنده گفت:
استرساومدن قبض تلفن و کارت اینترنت های ده ساعته... هر جمعه با خواهرم و برادرم سه تایی زل می زدیم به صفحه ی مانیتور و ملت و اسکل کردیم.... همیشه هم سر ظهر یاد این مسخره بازی ها می افتادیم... صدای مودم مامانمو از خواب بیدار می کرد... یادش به خیر...
خندیدم و گفتم:
نصفه شبها منو بارمان روی کیس کامپیوتر پتو می انداختیم که صداش کم شه...
رویا هم خندید. ترلان ازش پرسید:
تو خاطره ی خاصی نداری؟
گفتم:
نه بابا! این بچه مثبت بوده...
رویاپوشه ی روی میزش رو برداشت و آهسته توی بازوم زد... تازه داشتیم رفیق می شدیم... درست همون موقعی که من باید می رفتم... شاید برای همیشه...
تینا: ببین من چه قدر مرض دارم که تا اونجا هم سرایت کرده!!!
تینا: می خوای بیام ازت پرستاری کنم؟
ماهان: پرستاریه از راه دور؟؟!!
تینا: خیلی هم دور نیست
ماهان: آره... خیلی هم دور نیست... با هواپیما 24 ساعت راهه. چیزی نیست که!
تینا: اگه فاصله مون یه کم کمتر از 24 ساعت باشه چی؟ ( آیکون چشمک )
ماهان: چطور؟ مشکوک می زنی... خبریه؟
تینا: اومدم ایران...
ماهان: شوخی می کنی!
تینا: نه... اومدم ایران...
ماهان: چیزی به اسم امتحان و اینا توی اون کشور وجود نداره؟ ( آیکون خنده )
تینا: چرا... ولی من دیگه اونجا مدرسه نمی رم
ماهان: چرا ؟ ( آیکون تعجب )
تینا: ولش کن
ماهان: اوکی
ماهان: کی ببینمت؟
تینا: نمی دونم.
پوزخندی زدم و گفتم:
دیدی؟ تا یه کم باهاش گفتم و خندیدم پررو شد.
دیگه حساب کار دستم اومد... فهمیدم کلا از موضع غرور در برابر تینا نباید پایین بیام.
ماهان: اوکی... من دارم می رم
تینا: چه زود
تینا: چون گفتم نمی دونم داری می ری؟
ماهان: هرچی
ماهان: تا بعد
ماهان: بای
تینا: اوکی... بای
کامپیوتررو تحویل رویا دادم. رویا ورقه های روی میزش رو مرتب کرد. روی صندلی نشست و با خستگی به مانیتور نگاه کرد... می فهمیدم چی می کشه... انجام دادن کارهایی که به شدت باهاشون مخالفه... یه جورایی این حس مشترک بین ما چهار نفر بود... خیلی حس های مشترک دیگه هم کم کم داشت بینمون به وجود می اومد... ولی... من باید توی نیمه ی راه همه چی رو ول می کردم و می رفتم...ای کاش حرف می زدم... ای کاش با یکی درد و دل می کردم... اگه می خواستم می تونستم با ترلان صحبت کنم... ثابت کرده بود شنونده ی خوبیه... ولی... عادت نداشتم از دردهام بگم... مثل همیشه ساکت موندم...
رویا گفت:
رادمان... اگه تو بری پیش رئیس...
کامل به طرفم چرخید و گفت:
چه جوری می خوای در بری؟
خواستم بدون اهمیت به حرفش از اتاق خارج بشم که گفت:
جدی می گم!
از لحنش هم مشخص بود که کاملا جدیه... آهی کشیدم و گفتم:
رویا... ولش کن... شما سه تا راه خودتون رو برید... منم راه خودم رو می رم.
رویا پوزخندی زد و گفت:
یه چیزی هست که نمی خوای به ما بگی... درسته؟ بارمانم می دونه... مگه نه به همین راحتی ها اجازه نمی داد که ببرنت.
رو به ترلان کردم. می دونستم به طرز ضایعی دارم با این حرف نشون می دم که می خوام بپیچونمش. با این حال گفتم:
برو سر دانیال و کاوه رو گرم کن.
ترلاننچی گفت. با دلخوری نگاهش رو ازم گرفت. همون طور که عین بچه ها پاش رو به زمین می کوبید از اتاق بیرون رفت. رو به رویا کردم. یکی از ورق های روی میز رو برداشتم... خودکاری برداشتم و چیزی نوشتم. رویا اخم کرد و گفت:
چرا این طوری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
احتیاط شرط عقله... مگه نه؟
رویا به نوشته م نگاهی کرد. اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت... گفتم:
چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه...
بااضطراب به دست رویا نگاه کردم... تا کجا می تونست پنهون کاری کنه؟ اگه راضی نمی شد... رویا کاغذ رو برداشت و جوابم رو داد... انگار از نوشته ی روی ورق دریچه ای از امید به قلبم باز شد...
******

==========

در باز شد... بارمان بااخم هایی که توی هم رفته بود به سمتم اومد. شلوار آدیداس سه خط با یه تی شرت جذب سفید-مشکی پوشیده بود. خنده م گرفت... جذبه ی رئیس فعلی رو با جذبه ی رئیس کت شلواری قلبی مقایسه کردم... همون لحظه ای که محبی جای بارمان و دانیال رو عوض کرد به سلامت عقلش شک کردم...
اخم های بارماناون قدر توی هم بود که شکستگی ابروش معلوم نمی شد. کوله پشتیش رو یه گوشه انداخت. با سر به خسرو اشاره کرد که بیرون ویلا منتظر باشه. رو بهم کرد و گفت:
آماده ای؟ محبی می یاد دنبالت و می برتت...
نگاهی به دور و برویلا کردم. نه چیزی برای بردن داشتم... نه آرزویی برای برگشتن... فقط یه چیز بود که سخت بی تابم می کرد... کسی که جلوم وایستاده بود... کسی که سیاهی های زیرچشماش از همیشه سیاه تر بود... با اون موهایی که دو طرفش رو تراشیده بود... و اون خالکوبی روی دستش...
گفتم:
حالا می فهمم چرابدون این که به کسی چیزی بگی رفتی... بعضی وقت ها فقط باید برید و رفت... اون لحظه ی آخر که بخوای وایستی و آخرین تصاویر رو توی ذهنت ثبت و ضبط کنی سخت ترین لحظه ست... وقتی یه دفعه می ذاری و می ری همه چی آسون تر می شه...
بارمان لبخند کجی زد و گفت:
وقتیدلت پیش اونجایی باشه که ولش کردی هیچ وقت رفتن آسون نمی شه... خصوصا اگه بدونی یه نفر اونجا مونده که مغزت پر از خاطراتیه که ازش داری...
یه قدم به سمتش برداشتم و گفتم:
منتو کتم نمی ره که دیگه تو رو نبینم... ولی... همه چیز داره به همین سمت می ره... می دونی پیش چشم من احتمال برگشتن کمتر از ده درصده...
با بداخلاقی دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
اه! خفه شو! ... من این چیزها سرم نمی شه...
همیشه وقتی ناراحت بود عصبی می شد... اشک و آه توی کارش نبود. در عوض میونش با بداخلاقی خوب بود... سر تکون دادم و گفتم:
بعضی وقت ها دنیا کاری نداره تو چی سرت می شه و چی سرت نمی شه.
پوزخندی زد و گفت:
من با پررویی وای می ایستم و این چیزها رو به دنیا حالی می کنم.
دستموجلو بردم. اونم بعد از مکثی طولانی دستش رو جلو اورد... دست همدیگه رو محکم فشار دادیم... دوست نداشتم بغلش کنم... یعنی... این طور نبود که دلم نخواد... فقط دوست نداشتم هیچ کاری انجام بدم که رفتنم شبیه به یه خداحافظی ابدی بشه... دست همدیگه رو محکم فشار دادیم...
گفتم:
وقتی برگردم احتمالش هست که موهاتو عین آدم درست کرده باشی؟
سرش و بی طرفین تکون داد و گفت:
آره... اگه یه مدل خفن تر به ذهنم رسید...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
سیاهی زیر چشمات چی؟... اعتیادت...
سرشو پایین انداخت و گفت:
مگه این که دیدارمون بیفته به ده بیست سال دیگه...
فشاری به دستش دادم. سرش رو بلند کرد. گفتم:
برای هرکاری مردی... برای هرکسی... برای آرمان... رویا... من...
نگاهی معنادار بهش کردم و گفتم:
ترلان...
با ناباوری نگاهم کرد... پیش خودش چی فکر کرده بود؟ این که نمی فهمم نگاهاش به ترلان چه معنی می ده؟
ادامه دادم:
ولی همیشه وقتی به خودت می رسه مردونگیت ته می کشه... به این فکر کن وقتی از این جا رفتیم دوست داری مامان چطوری ببینتت...
و خودم به این فکر کردم که هنوز بهش نگفتم چه بلایی سر مامان اومده...
بارمان دستش رو شل کرد... منم... دستمونو از هم جدا کردیم... حرف آخرمو زدم:
اونچیزهایی که تحملشون فراتر از حد توان آدمه رو فقط کنار عقل و شعور می شه کمرنگ کرد. این دردها با مواد و این در و اون در زدن فراموش نمی شن...
نگاهیبه پله ها کردم. به رویا گفته بودم که ترجیح می دم بی سر و صدا برم... گفته بودم که دوست ندارم خداحافظی کنم... با این حال دیدم که کنار ترلان وایستاده و دوتایی نگاهم می کنند... براشون دست تکون دادم...
جلوی درویلا یه ون مشکی پارک بود. خسرو و دوست از خودش گنده تر دو طرف ون وایستاده بودند. سرم رو پایین انداختم و سوار شدم... ون که به راه افتاد چشمامو بستم و سعی کردم خیلی چیزها رو موقتا فراموش کنم... به خصوص برنامه ی فرار بارمان، ترلان و رویا رو... حالا من برنامه ی خودم رو داشتم... برنامه ای که فکر کردن بهش بهم استرس نمی داد... چون به طرز ناامیدکننده ای همه چیزش به شانس و اقبال بستگی داشت و من هم... آخر آدم نحس و بدشانس بودم... برنامه ای که هیچ امیدی بهش نداشتم... ولی می دونستم نهایتا به قیمت جون خودمم که شده انجامش می دم... این تنها فکری بود که نمی ذاشت رگه های آبی و قرمز توی ذهنم برای همیشه به سیاهی تبدیل بشه...


******
چشماموباز کردم... استفاده کردن از ماده ی بیهوش کننده برای این که متوجه نشم چه قدر طول می کشه که به مقصد برسیم آخر نامردی بود...
دستی به شقیقههام کشیدم... سینوس هام درد می کرد... صاف نشستم... سرم گیج رفت. چشمامو بستم و بهم فشار دادم. سعی کردم تعادلم رو در حالت نشسته حفظ کنم...
کمکم چشمامو باز کردم. یه اتاق خالی با در و دیوار سفید با یه لامپ کم مصرف آویزون از سقف پیش روم بود. روی یه تخت چوبی با ملافه ی سفید مچاله شده بودم. پامو روی سرامیک یخ اتاق گذاشتم... اینجا کجا بود که گرمای اردیبهشت بهش نرسیده بود؟
از اتاق بیرون رفتم. به یه راهروی تنگ و تاریک رسیدمکه کفش یه فرش کوچیک پهن بود... از راهرو گذشتم و به یه سالن بزرگ رسیدم... سقف سالن شیب دار بود و دور لوستر بزرگی که از اون آویزون بود به سبک قدیم گچکاری شده بود. کف سالن با سنگ سفیدی با رگه های سرمه ای پوشیده شده بود. هیچ فرشی توی سالن نبود. یه دست مبل ته سالن چیده شده بود که روش روکش سفیدی مثل کله قند کشیده بودند. فقط پایه های قهوه ای مبل ها معلوم بود... کنار دیوار یه میز کامپیوتر قدیمی با سه کیس و سه مانیتور بود. مردی با سر کچل و عینک ته استکانی روی صندلی چرخدار نشسته بود. هرچند ثانیه یه بار تکونی به صندلی می داد و روی سنگ سر می خورد و به مانیتورهای دیگه سر می زد.
دو پنجره ی بزرگ که هم قد دیوارهای بلند بودند طرف چپسالن رو می پوشوندند. پرده های بلند و ساده ی سفید رنگ یکی از پنجره ها کشیده شده بود ولی جلوی پنجره ی دیگه مردی با قد متوسط ایستاده بود که دستاشو پشت سرش تو هم گره کرده بود. توی دلم گفتم:
یعنی جدی جدی رئیس اینه؟
جلوتر رفتم. موهای جلوی سرش ریخته بود. سیبیل مرتبی داشت. کت شلوار سرمه ای تیره ش نمی تونست کاملا شکم برجسته ش رو بپوشونه...
متوجه حضورم شد. کامل به سمتم چرخید... تنها صفتی که با دیدن صورتش به ذهنم رسید این بود:
غمگین!
چشمهای تیره ش نمدار بود. بینی عقابی داشت. شبیه اکثر مردهای ایرانی همسن خودش بود... قد متوسط... موهایی که جلوش خالی شده... شکم برجسته...
لبخند کمرنگی زد و گفت:
رادمان... پس بالاخره از نزدیک دیدمت...
بهچشم های نم دار، صورت غمگین و لحن محزونش نمی اومد که همون رئیسی باشه که عامل اصلی مرگ برادرم بود... عامل گرفتار شدن من... باعث و بانی هرچیزی که اتفاق افتاده بود... و هرچیزی که قرار بود اتفاق بیفته...
بهم نزدیک شد. نگاهی دقیق به صورتم کرد... گفت:
خیلیکمتر از اون چیزی که فکر می کردم شبیه بارمانی... توی نگاه بارمان یه چیزی بود که آدم رو یاد یه گربه ی وحشی می انداخت... تو مظلوم تر به نظر می رسی... و قشنگ تر...
لبخندش پررنگ تر شد. دستش رو جلو اورد و گفت:
من عباسیانم...
با نفرت به صورتش نگاه کردم و گفتم:
رئیس باند؟
چشماشو روی هم گذاشت و گفت:
ترجیح می دم عباسیان صدام کنی...
مشخصبود از اون مردهاست که خیلی راحت با آدم دوست و صمیمی می شن... از اون مردهایی که خوب می دونند چطور با حرفاشون آدم رو تحت تاثیر قرار بدن. با این حال این صمیمیت با سیاست تابلویی که پشتش بود نمی تونست به دلم بشینه... برای دوست شدن با من خیلی دیر اقدام کرده بود...
سعی کردم مثل خودش باشم... سعی کردم یه کم احمق و زود باور به نظر برسم... دست دادم... چیزی نگفتم... نمی خواستم زیاده روی کنم.
عباسیان با اشاره ی دست به مبل ها اشاره کرد و منو به نشستن دعوت کرد.
فضایخونه داد می زد که این جا یه پناهگاه موقتیه. با کنجکاوی نگاهی به مانیتورها کردم... نشانگر موس توی یکی از مانیتورها ثابت بود... نشانگر موس تو مانیتورهای دیگه بدون دخالت مرد کچل تکون می خورد... پس دو تاش برای چک کردم مانیتورهای اعضای باند بود و یکیش برای کارهای خودشون بود.
عباسیان گفت:
می دونی... ماجرای شما دو تا برادر نباید این طوری پیش می رفت...
آهیکشید... هر کی نمی دونست فکر می کرد چه قدر از بابت بلاهایی که سر ما اومده ناراحته. عباسیان نگاهش رو از پنجره ی پشت سرم به دوردست ها داد و گفت:
اگه این قدر زود بابت یه ماموریت وحشت زده نمی شدی هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمی افتاد... می تونستی با یه درآمد خوب کنار یه خانواده ی سالم تا آخر عمرت با خوشبختی زندگی کنی.
خیلی سخت تونستم خودمو کنترل کنم و بهش نگم که یاد نگرفتم زندگی خودمو با بدبخت کردن دیگرون آباد کنم...
عباسیان ادامه داد:
ولی... هنوز دیر نشده... می تونی همه چیز رو درست کنی...
خم شد. نگاه غمگینش رو به چشم هام داد و گفت:
میتونی برای همیشه از ایران خارج شی... خودم کمکت می کنم... با هویت جعلی... دیگه نه قاتلی... نه خلاف کار... هیچی... همه ی سابقت پاک می شه. می تونی بری دانشگاه... دوست پیدا کنی... خونه زندگی تشکیل بدی... و شاید بعد چند سال بارمان رو هم بتونی بیاری پیش خودت...
لبخند محزونی زد و گفت:
و مادرت رو توی یکی از بیمارستان های خوب خارج درمان کنی.
تو دلم گفتم:
و آرمان رو چطور زنده کنم؟
سرمو بلند کردم و گفتم:
و حتما همه ش مربوط به تیناست!
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
درسته...تو فقط یه شب با تینا بیرون برو... توجه ش رو جلب کن... اونو از خودت مطمئن کن... بعد فردای اون روز بیارش به آدرسی که بهت می دیم... همین! مثل خیلی از ماموریت های دیگه ت... ساده ست... مگه نه؟ تازه آخرش هم تینا زنده و سالم می مونه!
نگاه معنی داری بهم کرد... حتما یاد قضیه ی بازپرس راشدی افتاده بود. لبخندی زدم... با تعجب گفت:
هیچ حرفی نداری؟
حالا داشتم پوزخند می زدم. گفتم:
چه حرفی می تونم داشته باشم؟ حقی برای مخالفت دارم؟
از جاش بلند شد. با دست روی شونه م زد و گفت:
بعد یه مدت می فهمی بهترین کار ممکن رو کردی. مطمئن باش...
نمی تونستم ماموریت رو رد کنم... این کار به قیمت جونم تموم می شد...
نمیتونستم درست انجامش بدم... بعد از این ماموریت خبری از خارج کشور نبود... صد در صد نمی ذاشتند زنده بمونم... راست یا دروغ من چهره ی اصلی رئیس رو دیده بودم... پس حتما منو می کشتند...
فقط یه راه داشتم... این که یه بار دیگه سرکشی کنم... یه بار دیگه ماموریت رو خراب کنم...
قضیه این نبود که این بهترین انتخاب بود... استرس به جونم افتاد... قضیه این بود که این تنها راه چاره بود...
******
================

عباسیان با سر بهم اشاره کرد و گفت:
زود بیا که تینا آن لاین شده.
دستامواز جیبم در اوردم. آهسته پشت کامپیوتر نشستم. نیم نگاهی به مانیتور کناریم انداختم... معلوم نبود مانیتور کی بود که داشت چک می شد. منشی کچل عباسیان همین طور که داشت چای و بیسکوئیت می خورد به مانیتور زل زده بود.
نگاهمو به یاهو مسنجر دادم. نفس عمیقی کشیدم... عباسیان با لحن آرومی گفت:
فقط دعوتش می کنی که برید بیرون... اصرار می کنی حتما سفره خونه ی (...) باشه... جای دیگه رو قبول نکن.
نگاهم به آی دی تینا بود که تند تند داشت عکس و استاتوس عوض می کرد. گفتم:
چهارده سالشه...
عباسیان اصلاح کرد:
پونزده سال!
بدون اهمیت به حرفش گفتم:
یه دختر با این سن هرجایی نمی تونه بیاد.
عباسیان شونه بالا انداخت و گفت:
امیدوارم این قدر براش جذابیت داشته باشی که به خاطرت هرکاری بکنه.
تو دلم گفتم:
چه منطق عجیبی! واقعا که!
تیناپیچیده نبود... خیلی قابل پیش بینی بود. از اون دخترهایی بود که هر لحظه می تونستی حدس بزنی توی دلش چی می گذره... با خودم گفتم:
حالا اگه ماهان مغرور که همیشه تو قالب شوخی تینا رو مسخره می کرده و خودشو براش می گرفته این بار تحویلش بگیره چی می شه؟
سرموپایین انداختم. نمی دونم چرا یه لحظه آرزو کردم ای کاش بارمان کنارم بود... یاد دستمالی افتادم که بهم داده بود... نه! الان وقتش نبود...
سرمو بلند کردم. برای اولین بار خودم به تینا پی ام دادم:
عکس قبلیه رو بذار... از اون بیشتر خوشم می اومد ( ایکون نیشخند)
تینا_ چه عجب! از این طرفا!
ماهان_ می دونی که! زیاد با نت حال نمی کنم...
تینا_ آره... منم زیاد حال نمی کنم...
تو دلم گفتم:
حالا بیست و چهار ساعته آن لاینه ها!
ظاهرا عباسیان که به مانیتور زل زده بود هم همین طور فکر می کرد:
مثل این که می تونیم به رابطه تون امیدوار باشیم!
تینا_ تو نمی خوای این عکس کنار آی دیتو عوض کنی؟
ماهان_ نه!
تینا_ همین یه عکسو داری؟
ماهان_ آره!
تینا_ عکس خودته؟
ماهان_ نه! عکس شوهر عمه م اِ !
تینا_ (آیکون خنده)
تینا_ آخه اینایی که یه عکس دارن معمولا عکساشونو از یه جایی کش می رن!
ماهان_ اگه شک داری فردا می یام دنبالت بریم بیرون که منو ببینی
تینا_ اگه شبیه این عکس نبودی چی؟
ماهان_ اگه شبیه ش بودم چی؟
تینا_ خب اون وقت شاید دعوتت کنم که بعدش بیای خونه مون!
عباسیان گفت:
خوبه! همین طور پیش برو.
ماهان_ آدرستو بده!
تینا_ نمی خوای اولش شماره بگیری؟
ماهان_ نه! می خوام این بار استثنا اولش آدرس بگیرم
تینا_ خب من فردا که نمی تونم بیام
ماهان_ چرا ؟
تینا_ پنجشنبه می یام.
ماهان_ من پنجشنبه دارم می رم شمال
عباسیان گفت:
خیلی بهش سخت نگیر!
مخالفت کردم و گفتم:
یا فردا می یاد... یا تا ابد می پیچونتمون!
تینا_ آخه فردا می خوام برم مهمونی.
تینا_ گفتم که از مدرسه اخراج شدم.
تینا_ مامانم خیلی شاکیه
تینا_ فردا باهاش نرم شاکی تر می شه ( آیکون ناراحت )
یه دفعه یه جرقه ای توی مغزم زده شد... پس مامانش داشت می رفت مهمونی... خدایا... سر این عباسیان رو یه جایی گرم کن!
ماهان_ اوکی
ماهان_ پس زود بدو برو پیش مامانت تا شاکی تر از این نشده
ماهان_ بهت گفته بودم از بچه مثبت ها خوشم نمی یاد
حالا نگفته بودم ها! ولی مطمئن بودم حرفم شدیدا تاثیرگذاره!
صفحه ی چتمون رو بستم. عباسیان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
متوجه هستی که ما این دختر رو احتیاج داریم؟
در حالی که سعی می کردم نفرت و عصبانیتم رو نسبت بهش کنترل کنم گفتم:
بیناین همه پسر خوش قیافه گشتی و منو پیدا کردی! گیر دادی به من! به برادرم! همه ش بحث قیافه بود یا تو دلت به این قضیه که یه نیمچه استعدادی هم داریم معتقد بودی؟
عباسیان لبخند زد. لبخندهاش عصبیم می کرد. دوست داشتم بامشت توی صورتش بزنم... اصلا چرا بلند نمی شدم و خفه ش نمی کردم؟ برای چی نمی کشتمش؟ اون وقت همه چیز تموم می شد... اصلا مهم نبود که بعدش منشیش منو بکشه... وقتی این مرد رو نگاه می کردم یاد خون صدف می افتادم که روی دستم ریخت... یاد اون لحظه ای می افتادم که آرمان توی بغل بارمان...
تازهداشتم می فهمیدم عباسیان چرا بارمان رو کنار گذاشته... آخه اگه بارمان بود بدون ذره ای فکر کردن همین کار رو عملی می کرد... ولی من... من کی از این کارها کرده بودم که بار دومم باشه؟
تینا پی ام داد. نگاه معنی داری به عباسیان کردم. گفت:
می خوای راستشو بدونی؟
به پی ام تینا نگاه کردم که نوشته بود:
خب حالا چرا شاکی می شی؟
عباسیان ادامه داد:
منهمیشه به بارمان اعتقاد داشتم... ولی تو یه ذره آقامنشی... نمی گم که بده... ولی به درد من نمی خوری... می دونستی که فقط این جایی چون شبیه بارمانی؟
جوابش رو ندادم... نگاهی بهش کردم... با اون قیافه ی افسردهو پژمرده ش! انگار از سر مزار عزیزترین کسش بلندش کرده بودند و اینجا اورده بودنش.
عباسیان گفت:
دوست داشتم کس دیگه ای رو جای بارمانبذارم... کسی که یه ذره حرف شنوتر باشه... نه مثل بارمان افسار گسیخته و یاقی! ولی خب... توی باند آدمی مثل اون نداشتم... ریسک بزرگی بود اگه به کس دیگه ای اعتماد می کردم...
تو دلم گفتم:
بارمان هم که به خاطر من مجبور بود همه کاری برای شماها بکنه!
تینا دوباره پی ام داد:
هستی؟
ماهان_ اوهوم
تینا_ خیلی زود قهر می کنی ها!
ماهان_ قهر نمی کنم
ماهان_ فقط حوصله ی بچه بازی ندارم
تینا_ حالا کجا بریم؟
ماهان_ می یام دنبالت بریم یه دور بزنیم
ماهان_ بعدش تصمیم می گیریم کجا بریم
ماهان_ یه کافی شاپی رستورانی چیزی همون نزدیکی ها می ریم
تینا_ اوکی
آدرس رو گرفتم. با راهنمایی عباسیان ساعت هفت قرار گذاشتیم. وقتی از یاهو مسنجر بیرون اومدم عباسیان روی شونه م زد و گفت:
کارتحرف نداشت! آفرین! اگه کارتون برای فردا خوب پیش رفت فقط یه بار دیگه می ری دیدنش و می بریش اونجایی که بهت می گیم... بعد هم می ری اون ور آب و خلاص می شی!
از جام بلند شدم. دستامو دوباره توی جیبم کردم. به سمت اتاق خودم رفتم.
خودمو روی تخت انداختم. چشمامو بستم... فکرم به سمت دستمالی که بارمان بهم داده بود پر کشید... باید چی کار می کردم؟
یهجورایی مطمئن بودم تنها راهی که دارم چیه ولی مشکل اینجا بود که من توانایی عملی کردنش رو نداشتم... بعضی راه حل ها... بعضی راه های نجات با خوبی کردن و خوب موندن عملی نمی شن...
عباسیان در زد. به مردی که داشت کشورش رو اسیر جنگ می کرد ولی اصرار داشت مودب و صمیمی به نظر برسه پوزخند زدم...
لبه ی تخت نشست و گفت:
رادمان... می دونی... من اگه فقط یه نفر از اعضای باند رو خوب بشناسم اون یه نفر تویی...
تو دلم گفتم:
شک دارم...
یکی از همون لبخندهای غمگینش رو تحویلم داد و گفت:
دخترراشدی رو فراری داری... تو پروژه ی آتوسا هم کم نافرمانی نکردی... حتی توی مهمونی پژمان بدون این که لزومی داشته باشه به ترلان کمک کردی...
نگاه معنی داری بهم کرد و ادامه داد:
همیشهبا ادب و احترام با خانوم ها رفتار می کنی... حتی قبل از این که باند رو ترک کنی... همون چند سال قبل رو می گم... اون موقع هم همین طور بودی...
با لحنی که سعی می کرد پدرانه باشه گفت:
میدونم این دفعه هم سعی می کنی یه جوری به تینا لطف کنی... برای همین بذار برات یه چیزی رو روشن کنم! یه آدم حرفه ای همیشه یه نقشه ی دوم داره که اگه نقشه ی اول عملی نشد نقشه ی دوم رو اجرا کنه... امیدوارم متوجه باشی که با نافرمانی کردن فقط خودت رو از بین می بری... من دقیقا می دونم چطور این کار رو پیش ببرم... خودتو بی دلیل فنا نکن... من این دفعه در مقابل نافرمانی هات هیچ گذشتی نشون نمی دم...
با نگرانی نگاهم کرد...
شاید از توی چشمام می تونست بخونه که رویا برام روی کاغذ چیزی نوشته...
شاید نقشه ای که توان اجرا کردنش رو نداشتم رو می تونست پیش بینی کنه...
شاید متوجه دستمالی که بارمان بهم داده بود شده بود...
میدونستم... می دونستم حتی اگه همه چیزو بدونه من باید کار خودمو بکنم... به بهاش فکر نمی کردم... به این فکر می کردم که اگه دست روی دست بذارم و کاری نکنم تا ابد نمی تونم خودمو ببخشم...
عباسیان از جاش بلند شد و گفت:
نمیخواستم بذارم این اتفاق بیفته... به شدت مخالف بودم ولی... گفتم شاید این طوری متوجه موقعیتت بشی... شاید این طوری متوجه بشی که ارسلان تاجیک هیچ کاری نمی تونه بکنه... شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
دوباره اون لبخند معروفش رو تحویلم داد و گفت:
هیچکس اون بیرون منتظر اومدنت نیست... اون بیرون جز چوبه ی دار چیزی برات نداره... ریسک نکن... عاقل باش...
از اتاق بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم... چی می گفت؟ یعنی چی که ارسلان تاجیک نمی تونست کاری بکنه؟
قلبمتوی سینه فرو ریخت... یه لحظه به ذهنم رسید که می خواد جسد بابای ترلان رو نشونم بده... قلبم اومد توی دهنم... بی اختیار نیم خیز شدم... چی کار کرده بودند؟
صدای پاهایی رو از بیرون اتاق شنیدم. عباسیان داشت می گفت:
می تونی ببینیش...
ضربانقلبم اوج گرفت... یه حسی بهم می گفت که قراره یه آشنا رو ببینم... قلبم محکم تر توی سینه زد... احساس می کردم دلم داره پیچ می خوره... صدای عباسیان توی ذهنم تکرار شد:
شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
امید واهی...
سرمو بلند کردم و به مرد جوونی که دم در ایستاده بود نگاه کردم... مردی با قد متوسط... چشم و ابروی مشکی... موهای خرمایی تیره...
تمام تنم یخ زد... دستام بی اختیار مشت شد... با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
رضا...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
#25
قسمت 21


******
در ویلا باز شد. دزدکی از بالایپله ها به اون سمت نگاه کردم. دانیال با شلوار جین و تی شرت سرمه ای دم در ایستاده بود. با قیافه ای پکر و اخمی غلیظ وارد خونه شد. کوله پشتیش رو روی شونه ش جا به جا کرد. بارمان با لحنی پرتمسخر گفت:
ا؟ پس کت شلوارت کو؟
صدایخنده ی آهسته ی رادمان رو شنیدم. از پله ها پایین رفتم. دانیال نگاهی بی حالت حواله ی منی کرد که با کنجکاوی بهش زل زده بودم. بارمان جدی شد و گفت:
اتاقکنفرانس مال تواِ. تخت و اینا نداره... عیبی نداره که؟ می دونم از اول زندگیت روی تشک پر قو بزرگ شدی ولی دیگه باید ببخشید که اینجا از این خبرها نیست.
دانیال چیزی نگفت... ای کاش بارمان دست از تحقیر کردن برمی داشت. از این همه دشمنی خسته شده بودم.
دانیال خواست به سمت اتاقش بره که بارمان گفت:
یه لحظه صبر کن!
رو به همه ی اعضای گروه کرد و گفت:
مسئولیتهمه اینجا تعریف شده ست... کاوه! همون دله دزدی که بود باقی می مونه... رویا! به کارهای کامپیوتریش ادامه می ده... رادمان رو هم همه می دونند به خاطر خوشگلیش اینجاست...
رو کرد به من و گفت:
تو هم توی پست راننده باقی می مونی...
نمی دونستم باید نفس راحتی بکشم یا نه. بارمان به سمت دانیال چرخید و گفت:
ازدیشب تا حالا دارم به این موضوع فکر می کنم که تو چه استعداد خاصی داری... متاسفانه به هیچ نتیجه ای نرسیدم... برای همین فعلا کارهای آشپزی رو انجام بده تا کشف استعداد بشی.
دانیال فقط سکوت کرد... ولی حالت مرموز چهره ش و خونسردی اغراق آمیزش منو می ترسوند.
بارمان با سر به رادمان اشاره کرد و گفت:
می ریم سراغ کامپیوتر رویا! بجنب که تینا خانوم منتظره.
دوتاییاز پله ها بالا رفتند. من و رویا هم از پله ها بالا رفتیم. حضور دانیال باعث شده بود دلهره و اضطراب شدیدی پیدا کنم. با این حال سعی می کردم دلم رو به حضور بارمان خوش کنم.
رویا به سمت اتاق بارمان رفت. منم دم اتاق خودمون ایستادم و به صفحه ی کامپیوتر زل زدم. بارمان داشت می گفت:
حواست باشه... همین الان مانیتورو چک می کنند. به سرت نزنه که کاری کنی ها!
رادمان گفت:
خب بابا! بالا سرم وایستادی دیگه! چی کار کنم؟ من اصلا این دختره رو نمی شناسم.
بارمان خندید و گفت:
عیب نداره... استاد همین جا وایستاده.
احساسکردم حوصله ی دنبال کردن ماجرای چت کردن تینا و رادمان رو ندارم. به سمت اتاق بارمان رفتم. همین که سرم و بلند کردم رویا رو دیدم و جا خوردم.
هدبندشرو دراورده بود و داشت با شونه موهای بلند و مواجش رو شونه می کرد. موهاش خیلی بلند بود... و خیلی کم پشت... پایین موهایش به رنگ طلایی و جلوی موهاش مشکی بود... درست مثل کسی که سال ها بود موهایش رو رنگ نکرده بود... به رنگ طلایی کدر موهایش نگاه کردم... از همون طیف رنگی بود که عمدتا خانوم هایی که ازدواج می کردند انتخابش می کردند...
نمی دونم چرا اینبعد از زندگی رویا توی ذهنم نمی گنجید... رویای چند سال پیش... بیشتر از پنج یا شش سال پیش موهای کوتاه طلایی داشت... چرا من این رویا رو نمی فهمیدم؟
به سمتمچرخید. با دیدن من جا خورد. شونه رو کناری گذاشت و سریع موهاش و با چند تا کش و یه تل جمع و جور کرد. لبخند زدم و گفتم:
من که نامحرم نیستم.
هدبندش رو روی سرش گذاشت و کلاه تی شرت آستین بلندش رو روی سرش کشید. گفتم:
برات مهمه... نه؟ حجاب رو می گم!
رویا لباسش رو مرتب کرد و گفت:
عجیبه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
کمنه... فکر می کنم یه زن... توی سن تو... دیگه حجاب براش به معنی اجبار نیست... به معنی عادت هم نیست... پشتش باید یه اعتقاد باشه.... یه دلیل...
رویا گفت:
هیچ چیزی بی دلیل نیست.
سرم و به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
آره... ولی من نمی تونم آدم خلاف کاری که حجاب براش مهمه ولی جون آدم ها برایش مهم نیست رو درک کنم.
با بی اعتنایی از کنارم رد شد و گفت:
منم نمی تونم یه دختر عاقل و بالغ رو که عاشق یه معتاد شده رو درک کنم.
پوزخندی زدم... تازه داشتم عمق حرف راضیه رو می فهمیدم... انگار هیچ چیز اون طوری که به نظر می اومد نبود! تو دلم گفتم:
ته و توی کار تو این یکی رو هم در می یارم.
******
_ خاک تو سرت با این غذا درست کردنت!
دانیال بازم هیچی نگفت. بارمان ظرف غذا رو پس زد و گفت:
مخصوصا به مرغ نمک اینا نزدی آره؟
دانیال برای اولین بار بعد از ورودش به ویلا حرف زد:
اگه ناراحتی برو تو قرارگاهت... لازم نیست اینجا بمونی.
بارمان با لحن تندی گفت:
تو توی موقعیتی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی.
دانیال آهسته گفت:
چه جوری تو رو انتخاب کردند؟!
بارمان پوزخندی زد و گفت:
ولی اصلا این که تو رو کنار زدند جای تعجب نداره!
دانیال با حرص نفسش و بیرون داد و گفت:
نصفش برمی گرده به داداش تو! بقیه ش هم برمی گرده به راضیه ای که زیر دست تو بوده. همه ی این آتیش ها از گور تو بلند می شه.
بارمان ابروش رو بالا داد و گفت:
حواست هست خسرویی که یه روز زور بازوش و به رخمون می کشیدی الان زیر دست منه؟
دانیالساکت شد. عصبی شده بودم. از جام بلند شدم. به اندازه ی کافی شاهد دشمنی و کینه بودم. دست پخت دانیال هم که از من بدتر بود... دست کم من می دونستم اگه ادویه ی درست و حسابی به مرغ نزنی هم بوش هم مزه ش غیر قابل تحمل می شه.

عصر بود. تازه از وظیفه ی جان کاه! تمیز کردن آشپزخونه مرخصشده بودم که رادمان هم با یه بغل کرم و لوسیون از دستشویی بیرون اومد... من نمی فهمیدم آدمی به خوشگلی اون مگه نیازی هم به خوشگل تر شدن داشت؟
همگام با هم از پله ها بالا رفتیم و من گفتم:
حالا این کرم ها اثری هم داره؟
رادمان ابرو بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت:
نمی بینی مثل ماه شب چهارده شدم؟!
خندیدم و گفتم:
اون به خاطر اینه که دو پرس غذا خوردی!
بهبالای پله ها رسیدیم. صدای پچ پچی از انباری به گوشمون رسید. یه کم دقت کردیم. بارمان و رویا بودند. نگاه مشکوکی بهم کردیم. صدای پچ پچ قطع شد.
رادمان چشمکی بهم زد. با سر به اتاق خودشون اشاره کرد. متوجه منظورش نشدم ولی رادمان با لحنی معمولی مکالمه مون رو ادامه داد:
منظورت اینه که آب رفته زیر پوستم؟
و به سمت اتاقش رفت. حالا متوجه منظورش شده بودم. دنبالش رفتم و گفتم:
معده ت چطوره؟ بهتره؟
رادمان گفت:
آره... خیلی بهتر شده... بعضی وقت ها اذیت می کنه ولی دیگه مثل سابق نیست.
وارداتاق شدیم و بعد دوباره گوشمون و تیز کردیم. پچ پچ ها از سر گرفته شده بود. رادمان با سر اشاره کرد که به سمت انباری بریم. پاورچین پاورچین و بی صدا به اون سمت رفتیم و گوش وایستادیم. بارمان داشت می گفت:
رویا... خیلی تند داریم پیش می ریم... زودتر از اون چیزی که پیش بینیش و کرده بودیم داریم به موضوع نزدیک می شیم.
رویا هم مثل بارمان آهسته گفت:
توکه موقعیتت خوبه... فقط داری این دست و اون دست می کنی... از موقعیتت استفاده کن! این داداشت چشم و گوش بسته به نظر نمی یاد... خودش از پس تینا برمی یاد.
بارمان گفت:
مشکلم این نیست.
لحن رویا حالتی تهدیدآمیز به خودش گرفت:
ایندفعه نوبت منه که بهت یادآوری کنم اگه بزنی زیر همه چی منم می زنم زیر همه چی؟ حواست هست بیرون این دیوارها چی منتظرته؟ می خوای با یه پرونده ی سنگین و اعتیاد کجا بری؟ تو کسی رو جز من نداری.
بارمان پوزخندی زد و گفت:
اگه من نبودم تو باید تا ابد اینجا می پوسیدی... من نبودم تا ابد باید براشون کار می کردی. من امیدتم... تنها امیدت!
رویا گفت:
قبل از اومدن این دختره همه چی داشت درست پیش می رفت. تو نمی فهمی که باید ول کنی و بری دنبال کارت؟ می دونم به خاطر این دختر موندی.
لحن بارمان کمی عصبی شد:
بذارمش پیش دانیال و برم؟
ضربان قلبم بالا رفت. رویا هم عصبانی شد:
پس من اینجا چی کاره م؟
بارمان گفت:
دلم آروم نمی گیره.
من چرا داشتم با دمم گردو می شکستم؟ رویا با حرص گفت:
احمقنشو... این پست رو خدا برامون رسوند. بارمان! برو... مگه نه بعد رفتن رادمان و ماجرای تینا کار هممون تموم می شه. دارم بهت اخطار می دم... اگه این دختره رو ول کردی که هیچ! اگه نه همه ی قرار مدارهامون به هم می خوره. تویی که یه روز به خاطر مردمت اعتیاد رو انتخاب کردی چطور نمی تونی به همین خاطر از یه هوس بگذری؟
بارمان یه کم صداش و بالا برد و گفت:
هوس؟...هوس؟... تو به منی که یه عمر دنبال این چیزها بودم داری یاد می دی هوس به چی می گن؟ تو فکر می کنی من الان دنبال هوس بازیم؟ رویا داری همه ی احترامی که بینمون بوده رو از بین می بری! متوجهی؟ تو همیشه سرت توی کار خودت بوده ولی...
رادمان با سر بهم اشاره کرد که وارد اتاق بشیم. چشماماز تعجب گشاد شد. سرم و به نشونه ی نه تکون دادم. رادمان بازوم و گرفت و یه دفعه دوتایی وارد شدیم. بلافاصله بارمان و رویا ساکت شدند. رادمان در و پشت سرش بست و گفت:
فکر می کنم شما دو تا یه توضیح به ما بدهکارید!
رویا خیلی خشک و جدی گفت:
برو از جلوی در کنار!
رادمان گفت:
نوچ!
بارمان با نگرانی گفت:
الان نه! دانیال و کاوه می فهمند.
رادمان گفت:
فکر نمی کنم که قرار باشه شما دو تا باهم فرار کنید و ما رو اینجا قال بذارید!
گفتم:
درضمن! من و رادمان توی سن و سالی نیستیم که دیگرون مثل بچه ها باهامون رفتار کنند و بخوان برامون قهرمان بازی در بیارن! ... بارمان برای رادمان توضیح می ده و رویا برای من!
و طلب کارانه به رویا نگاه کردم. رویا پوفی کرد و دست به کمر زد. محکم گفت:
نه!
بارمان رو به رویا کرد و گفت:
آخرش که چی؟ باید بهشون می گفتیم دیگه!
رویا بازم گفت:
نه!
بارمان تغییر موضع داد. اخم کرد و با تحکم گفت:
برو پایین و سر اون دو تا سرخر و گرم کن!
رویا چشم غره ای به بارمان رفت. بارمان با بداخلاقی گفت:
زود باش!
رویا گفت:
بارمان این قرار ما نبود!
بارمان گفت:
ورود برادر منم به اینجا توی قرارمون نبود! قرار بود ازش محافظت کنی.
رویا عصبانی شد و گفت:
بیانصاف! می دونی که هیچ جوری نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم... در ضمن! سروان راشدی هم توی برنامه مون نبود... خیلی چیزها از کنترل خارج شد.
بارمان با سر به در اشاره کرد و گفت:
پس برو تا بقیه ی چیزها هم از کنترل خارج نشده!
رویا تسلیم شد. با اخم و تخم از انباری خارج شد و در رو بهم کوبید. بارمان رو به ما کرد و گفت:
خب...
با دست چشماش و مالید و گفت:
من و رویا با هم یه قرار مدارهایی داشتیم.
وسط حرفش پریدم و گفتم:
بهتر نیست از اول بگی؟ از اونجایی که رویا از پست بالاتر به اینجا رسید؟
بارمان دستش رو پایین انداخت و گفت:
اسم این زن رویا نیست...
نمی دونم چرا قلبم توی سینه فرو ریخت. من و رادمان سر و پا گوش شدیم. بارمان ادامه داد:
اسمش آمنه ست... خلاف کار هم نیست... جاسوس وزارت اطلاعاته...


=========
 
دهن من و رادمان از تعجب باز مونده بود. من با ناباوری گفتم:
نه!
رادمان گفت:
اینجا چی کار می کنه؟
بارمان گفت:
جاسوسی می کنه... سوال هایی می پرسی ها!
گفتم:
پس چرا جلوی این ماجرا رو نمی گیره؟
بارمان گفت:
چطوری بگیره؟
رادمان گفت:
از اول توضیح بده ببینیم ماجرا چیه.
بارمان گفت:
زبون به جیگر بگیرید تا بگم!
من و رادمان مثل بچه های حرف گوش کن ساکت شدیم و به بارمان زل زدیم. بارمان با لحنی آهسته گفت:
همونموقعی که اوایل تغییر کار باند بود آمنه وارد ماجرا شد... من ازش خیلی نمی دونم... مسلما قضیه این بود که به عنوان عامل نفوذی وارد باند شد... ولی یه چیزی رو خوب می دونم... این که آمنه تازه کار بود.... شاید بدون هیچ سابقه ای ... هیچ کدوم از اعضای باند نتونستن با وجود سرویس های اطلاعاتی قویشون از این آدم چیزی در بیارن.
رادمان پرسید:
چه جوری تونست وارد بشه؟
بارمان گفت:
بهخاطر مهارتش توی کارهای کامپیوتری... می گفت با هماهنگی و طبق نقشه یکی از سایت های مهم اطلاعاتی رو حک کرد. بعد از اون براش یه پرونده ی جعلی درست کردن و فرستادنش زندان.
با تعجب گفتم:
نه بابا!
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
درجریان جزئیاتش نیستم... ولی وقتی از زندان در اومد و طبق نقشه سر راه یکی از مهره های باند که عضو جمع می کرد قرار گرفت همه اونو به عنوان زنی شناختند که به خاطر جرم بزرگ اینترنتی زندان رفته بود. این شد که وارد باند شد.
بارمان پاشو خم کرد و به دیوار پشت سرش چسبوند. سیگارش رو از جیبش در اورد و گفت:
خیلیزود تونست به خاطر آشناییش با سرویس های اطلاعاتی و مهارتش پیشرفت کنه. اوایل همه چیز خوب پیش می رفت. کارهای باند و با در نظر گرفتن هماهنگی و نقشه های قبلی تا حدودی پیش می برد... همه چیز رو هم گزارش می داد... کم کم داشت وارد گروه های بالاتر می شد که کار خراب شد.
سیگارشو روشن کرد و ادامه داد:
بهششک کردند... شانس اورد مدرکی پیدا نکردند که ثابت کنند داشته به مافوقش گزارش می داده... خودش می گفت یکی از هم تیمی هاش محض خودشیرینی لو دادش... به هر حال... فقط می تونم بگم شانس اورد... ولی... همین شک باعث شد که اونو بندازن توی یه گروه سطح پایین...
پکی به سیگارش زد... دود سیگارش کم کم بین فضا اتاق محو شد ولی بوش به مشامم می رسید. بارمان گفت:
ازاون به بعد مجبور شد که آسه بره و بیاد... مانیتورش کنترل می شه... همه ی کارهاش چک می شه... توی ساعت های خاصی بهش اینترنت می دن... توی یه جمله بهت بگم! دسترسیش به همه چی قطع شده... سال هاست با مافوقش ارتباطی نداشته... تا این که تونستیم همدیگه رو کشف کنیم... هم من به اون و کارهاش شک کردم... هم اون متوجه شد که دل من با این آدمها یکی نیست... با هم قول و قراری گذاشتیم... این که یه روز بالاخره از این جا بیرون بریم... به شرط این که من از اون محافظت کنم و اون از من... من قول دادم که رازش رو نگه دارم... تا جایی که می تونم بهش اطلاعات بدم... از این جا بیرون ببرمش. اونم قول داد که توی دنیای واقعی مراقب من باشه و شهادت بده تا رفع اتهام ازم بشه.
رادمان گفت:
ماجرای سروان و من چی بود؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
ببینرادمان... خیلی سخته که ببینی و بدونی که قراره یه آدم رو بکشن ولی کاری از دستت برنیاد... اگه رویا یا من اقدامی برای نجات دادن جون سروان می کردیم گیر می افتادیم... گیر افتادن ما به معنی به باد رفتن اطلاعات چندین و چند ساله بود... از طرفی... ما می دونستیم دارن تو رو هم وارد می کنند... نمی تونستیم جلوشون رو بگیریم. راهی برای ارتباط با تو یا با پلیس نداشتیم...
گفتم:
پس این ماموری که اینجا گیر افتاده و دستش به هیچ جا بند نیست به چه درد ما می خوره؟
بارمان گفت:
این مامور فقط بیرون این دیوارها به دردمون می خوره... وقتی پامون و توی کلانتری گذاشتیم.
صداش رو پایین تر اورد و گفت:
حواستون باشه... جلوش حرفی نزنید که باعث بشه مجرم جلوه کنید... اگه توی دادگاه شهادت بده می تونه خیلی برامون تخفیف بگیره.
لبخندیروی لبم نشست... انگار بارمان دقیقا می دونست داره چی کار می کنه... فیلم بازی می کرد... اطلاعات جمع می کرد... با رویا دوست بود... نقشه ی فرار داشت... دلم گرم شد... خوشحال بودم که تکیه م رو به این آدم دادم.
بارمان تکیه ش رو از دیوار برداشت و گفت:
اگه کسی وجود داشته باشه که بتونه شماها رو از این جا بیرون ببره خودمم... ما چهارتا بیرون می ریم و بقیه ش با آمنه ست...
رادمان سر تکون داد و گفت:
کم کم دارم امیدوار می شم...
منم همین طور... منم داشتم امیدوار می شدم...
امیدوار شدم که یه بار دیگه مامانم و ببینم... و بابا رو... حتی معین رو... شاید ترانه رو... و آوا...
یه بار دیگه می تونستم توی اتاق خودم خلوت کنم... با ماشین خودم رانندگی کنم...
یهبار دیگه می تونستم بیرون این دیوارها برای خودم کسی بشم... توی این راه اول امیدم به بارمان بود... بعد به آمنه... فقط این وسط یه چیزهایی مشکل ساز بود... یعنی خیلی چیزها... دانیال... کاوه... این تشکیلات... راستی بارمان دقیقا چطور می خواست ما رو بیرون ببره؟

فصل چهاردهم

بهورودی دانشکده ی هنر زل زدم. با خودم فکر کردم کی بهار شده بود و من نفهمیده بودم؟ کی به وسط اردیبهشت رسیده بودیم؟ چرا زمان این قدر زود می گذشت؟ عید نوروز کی شروع و تموم شده بود؟ چی کار کرده بودیم؟ اصلا بهم تبریک گفته بودیم؟ یاد آخرین عید نوروزی که همه ی خانواده دور هم جمع شده بودیم افتادم...
چند سال پیش بود؟ شیش سال؟ هفت؟...
همون موقعی کهسامان سکوت کرده بود ولی با حالتی عصبی پاشو زیر میز تکون می داد... بارمان دست زیر چونه زده بود و از زیر میز داشت با دوست دخترش اس ام اس بازی می کرد... آرمان سرشو روی میز گذاشته بود و با یه نگاه بی حالت به سفره ی هفت سین زل زده بود... بابا داشت با صدای بلند پای تلفن جر و بحث می کرد... مامان داشت از این طرف به اون طرف می دوید و سعی می کرد اعضای خانواده رو دور هم جمع کنه... منم که منتظر بودم... منتظر بودم هرچه زودتر از شر این گردهمایی اجباری خلاص بشم و با بارمان و رضا برم مهمونی...
خوب یادمه وقتی که سال تحویل شد بابا هنوز داشت با تلفن حرف می زد و به حسابدارش ناسزا می داد... مامان صورت بارمان و بوسید و گفت:
سال نو مبارک باشه آقای دکتر آینده...
و بعد نوبت من بود:
سال نوی تو ام مبارک پسر خوشگلم...
وبعد شوخی های بارمان که می گفت مامان بین ما دو تا فرق می ذاره و همیشه صفت خوشگل رو به من می ده... می دونستم این شوخی هایش از کجا می یاد... همه می دونستند مامان چه قدر به این که بارمان دانشجوی پزشکیه افتخار می کنه... و برای این که به منم جمله ی محبت آمیزی بگه می گه پسر خوشگلم... بارمان هم همیشه این موضوع رو بزرگ می کرد... مخصوصا این طور می گفت که من فکر کنم مامان منو بیشتر دوست داره...
و حالا اواسط اردیبهشت هوس عیداون سال هایی رو کرده بودم که دیگه برنمی گشت... همون موقع هایی که روز اول عید من و بارمان از خونه جیم می شدیم و حتی به فکرمون نمی رسید که یه روز فقط خودمون دو تا می مونیم و سخت دلتنگ اون روزها می شیم... روزهایی که هیچ جوری تکرار نمی شدند... دیگه آرمان نبود... مامان الان یه گوشه ی آسایشگاه روانی بود... بابا دیگه ما رو آدم حساب نمی کرد... سامان ازمون متنفر شده بود... این خوشگلی برای من مایه نحسی و بدشانسی شده بود... حالا آقای دکتر معتاد شده بود...
سرمو از روی پشتی صندلی برداشتم... چشممبه دختری افتاد که یه مانتوی سرمه ای سنتی پوشیده بود که یه آستینش معمولی بود و آستین سمت چپش خفاشی بود. داشت عینک دودیشو از توی کیف طرح سنتیش در می اورد. موهای تیره و خوش حالتش از زیر شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود. بی اختیار لبخند زدم... علاقه ش به ایران و سنت یه حالت احترام توی وجود آدم به وجود می اورد... آره... آتوسا برای من این بود... یه دختر قابل ستایش و محترم...
از ماشین پیاده شدم. عینک دودیم و بالا زدم تا منوبشناسه... سرشو پایین انداخته بود و با یه بغل تابلو و قاب به سمت انتهای خیابون می رفت. جلو رفتم و گفتم:
آتوسا خانوم...
سرش و بلند کرد. با دیدن من لبخندی زد و گفت:
سلام... شمایید؟ انتظار نداشتم اینجا ببینمتون...
منم لبخندی زدم و گفتم:
سلام... آقای صدرا بهم زنگ زدند و گفتند که امروز برای دیدن استاد کاویانی می رید.
صدرایکی از دانشجوهای سابق کاویانی بود. یکی از اعضای تیم های بالاتر تونسته بود باهاش ارتباط برقرار کنه و با دادن پول و رشوه راضیش کنه که واسطه بشه و کار آتوسا رو راه بندازه... همه ی این زحمت ها هم به خاطر حرف من بود... خب! می خواستند توی دستورالعملشون دقیقا بگن که من باید چی کار کنم! من چاره ای نداشتم جز این که برای نزدیکی به این دختر سرخود عمل کنم.
آتوسا به دانشکده اشاره کرد و گفت:
بله! از اونجا می یام.
نگاهیبه لباس هایم کرد. تی شرت و جین مشکی پوشیده بودم و یه شال قرمز رو به صورت خیلی هنری به گردنم بسته بودم... احتمالا اون داشت پیش خودش فکر می کرد که چرا توی این گرما شال گردنم انداختم... نمی دونست که به شالم چه تجهیزاتی وصل کرده اند...
اشاره ای به ماشین کردم و گفتم:
بفرمایید برسونمتون... امروز ماشین بارانو اوردم.
همون طور که انتظار داشتم آتوسا گفت:
ممنون... مزاحمتون نمی شم.
گفتم:
چه مزاحمتی؟ من که بیکارم... ماشینم که هست...
دستمو دراز کردم و چند تا از قاب ها رو از دستش گرفتم. در ماشینو براش باز کردم. قاب ها رو روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم.
سرموبه سمتش چرخوندم. داشت با یه لبخند محو به دانشجوهایی نگاه می کرد که از کنار ماشین رد می شدند و با یه لبخند یا بهتره بگم با نیش باز یه نگاه معنی داری هم به من می کردند...
بدون توجه به این چیزها ماشین رو روشن کردم. بارمان توی برنامه چی رو برام تنظیم کرده بود؟ کافی شاپ!
نگاهیبه آینه کردم. مجید با موتور دنبالم بود. تحت نظر دو تا ماشین بودیم... از ماجرای دختر راشدی به این ور تصویب شده بود که توی ماشین دوربین هم بذارند. حساب کار رو دفعه ی پیش دستشون داده بودم... ولی نمی دونستند سرکشی و لجبازی تو پوست و استخوون من و بارمانه... من با این چیزها تسلیم نمی شدم... هولم نمی شدم...
صدای بارمانو از توی دستگاه کوچیک پخشی که توی گوشم بود شنیدم:
از راه اصلی خارج شو... برو توی کوچه های فرعی... یه ماشین پلیس اون طرفا ست.
اینماز مشکلات استفاده کردن از یه قاتل فراری برای زدن مخ یه دختر بود! آخه این دختر که اهمیتی به من و قیافه م نمی داد... می ذاشتند برم پی کارم و یه آدم دیگه رو جام می ذاشتند...
نگاهی به صورت آتوسا کردم. با شوق و ذوق خاصی خیابون ها رو نگاه می کرد. حدس می زدم که دوست نداشته باشه حالا حالاها خونه بره. گفتم:
با کافی شاپ موافقید؟
شونه بالا انداخت و گفت:
باشه... اگه جایی رو می شناسید...
سر تکون دادم و گفتم:
می شناسم... همین دو رو برها یه جای خوب هست.
آره! یه جای خوب! یه جایی که قشنگ تحت کنترل نیروهای باند باشه...
بهکافی شاپ رسیدیم. یه کافی شاپ کوچیک بود که نورپردازی خاصش فضا رو تاریک کرده بود. این موضوع علاوه بر این که به نفع دختر و پسرهایی شده بود که دوست داشتند یه کم با هم صمیمی بشن به نفع یه مجرم فراری که توی روز روشن داشت ول می چرخید هم شده بود.
صندلی های قهوه ای رنگ با میزهای شیشهای دایره ای شکل دور تا دور کافی شاپ چیده شده بود. فضای تاریک که با چراغ های رنگی زرد رنگ روشن شده بود باعث می شد دیوارها زرد به نظر بیایند. چند تابلوی کوچیک هم به دیوار آویزون شده بود.
دو تا میلک شیک قهوه سفارش دادم. برای آتوسا سفارش یه برش کیک شکلاتی دادم. وقتی سفارشمون رو اوردند آتوسا با تعجب پرسید:
پس شما چی؟ رژیمید؟
با خنده اضافه کرد:
فکر نمی کنم شما احتیاجی به رژیم داشته باشید!
آخه این دختر که از وضعیت معده ی من خبر نداشت... حساسیتش کم شده بود ولی گنجایشش اندازه ی معده ی نوزاد شده بود!
گفتم:
رژیم نیستم... باران استثنا امروز یه صبحونه ی مفصل درست کرده بود.
تو دلم گفتم:
چه قدرم که به ترلان می یاد از این کارها بکنه!
باچشم به دو دختری که میز رو به روییمون و اشغال کرده بودند نگاه کردم. با تکون دادن سر بهم اشاره کردند که دارم خوب پیش می رم... می دونستم محبی سفارش این همه نیرو رو به بارمان کرده. حسابی دور و برم رو شلوغ کرده بود.
آتوسادوباره داشت به شالم نگاه می کرد... خدا! این دختر چرا به این شال گیر داده بود؟ شاید حق با ترلان بود و رنگ جیغ قرمز خیلی جلف بود... شاید باید شال آبی می بستم... از رنگ آبی خسته شده بودم... از وقتی به دنیا اومده بودم خودمو توی لباس های آبی دیده بودم.
آتوسا گفت:
می شه این مدل شال بستنو به منم یاد بدید؟
نه!نگاهی به گره شال کردم... آخه این دختر نمی دونست که زیر این شال و لابه لاش چه دم و دستگاهیه... به جای این که مضطرب بشم خنده م گرفت. لبخندی زدم و گفتم:
خودم نبستم آخه... کار بارانه...
دستشو زیر چونه ش گذاشت و گفت:
آهان! جالبه مدلش...
بارمان توی گوشم گفت:
چه قدر لفتش می دی! من جای تو بودم تا حالا سه دور با دختره دوست شده بودم و بهم زده بودم.
تو دلم گفتم:
شما بله!
بی اختیار یه کم موهامو روی گوشم ریختم. آتوسا نگاهی به دخترهایی که یکی از میزهای کافی شاپ رو اشغال کرده بودند کرد و گفت:
بعضی وقت ها فکر می کنم متوجه چیزهایی که کنارتون اتفاق می افته نمی شید!
صدایپچ پچ دخترها رو می شنیدم. با کنجکاوی نگاهی به میزشون کردم. سه جفت چشم به صورتم خیره شده بود. سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
چرا؟ چون عکس العملی نشون نمی دم؟
آتوسا لبخندی زد و گفت:
آخه از مردها بعیده که این قدر نسبت به این حرکت های دور و برشون بی تفاوت باشند... توی مهمونیم هم این رفتارتون خیلی توی چشم بود.
با خنده گفتم:
شما کلا به مردها لطف دارید.
اونم خندید و گفت:
نمی خواستم توهین کنم... ببخشید... ولی... خیلی هاشون این شکلین...
شونه بالا انداختم و گفتم:
آخه فکر نمی کنم کار درستی باشه که سر آدم مرتب سمت خانوم ها بچرخه...
بارمان توی گوشم گفت:
آره جون عمه ت!
خنده م گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و به یه لبخند تبدیلش کردم. موضوع رو عوض کردم و پرسیدم:
راستی کارهاتون خوب پیش رفت؟
لبخندی زد و گفت:
بله...آقای صدرا خیلی کمک کردند... امروز هم استاد نمونه کارهامو نگاه کردند و بهم قول دادند که منو چند جا معرفی کنند و توی کار نمایشگاه هم کمکم کنند... واقعا ممنونم که آقای صدرا رو معرفی کردید. سرم این چند وقت خوب گرم شد... واقعا به این موضوع احتیاج داشتم.
سر تکون دادم و مودبانه گفتم:
خوشحالم تونستم کاری انجام بدم.
آتوسا کمی از کیکش خورد و گفت:
ولی برام جای سواله که چرا بهم کمک کردید... آخه ما که خیلی همدیگه رو نمی شناسیم...
نگاهش روی لیوانم که هنوز محتویاتش به نصف هم نرسیده بود موند... برام سنگین بود... ای کاش به جاش یه قهوه سفارش می دادم...
شونه بالا انداختم و گفتم:
راستش...چطوری بگم؟ علاقه ی شما به نقاشی منو یاد علاقه ی خودم به چیزهایی می اندازه که اون قدر شجاعت نداشتم که برای به دست اوردنش تلاش کنم... من دوست داشتم تربیت بدنی بخونم... عاشق ورزش کردن بودم ولی... محکوم شغل های از پیش تعریف شده ی این جامعه شدم... دکتر شدن ... مهندس شدن... محکوم آرزوهای مادرانه و افتخارهای پدرانه...
متوجه شدم ناخودآگاه به جای اینکه برای آتوسا خالی ببندم این بار راستشو گفتم. آره... این حقیقت بود... دوست داشتم برای به دست اوردن دل مادری که همیشه توی خونه غرق رنج و عذاب مردهای دور و برش بود... شوهر و پسرهاش... سراغ رشته ای برم که توی لیست علایقم دوم بود...
آتوسا پرسید:
یعنی علاقه ای به کارتون ندارید؟
به چشم های تیره و خوش حالتش نگاه کردم... توی وجودش فقط ملاحت بود... بی اختیار آدمو وادار به لبخند زدن می کرد... گفتم:
ازش بدم نمی یاد ولی...
یاد شغلم توی بیماریستان افتادم و گفتم:
اگه هر روز قرار باشه صبح پاشی و بری سر کاری که توی دلت عشقی نسبت بهش احساس نمی کنی کم کم برات خسته کننده و عذاب آور می شه...
سعیکردم خیلی توی ذهنم به گذشته برنگردم... به اندازه ی کافی (( حال )) برایم پیچیده شده بود... نیازی نبود که غصه های گذشته رو توی دلم زنده کنم. گفتم:
ازاین جهت بهتون غبطه می خورم... کنار همه ی مشکلاتی که توی زندگی هرکسی وجود داره شغلی دارید که می تونید با انجام دادنش خیلی چیزها رو فراموش کنید.
آتوسا لبخندی زد و گفت:
منم به شما غبطه می خورم... بابت اینکه خواهری دارید که همیشه کنارتونه... اینکه خانواده دارید... هرچند کوچیک... این چیزی بوده که من همیشه دنبالش بودم ولی توانایی به دست اوردنش رو نداشتم.
تو دلم گفتم:
ای بابا! کدوم خانواده؟!
شونه بالا انداختم و گفتم:
آدم ها همیشه از چیزی که دارن شاکین و چشمشون دنبال چیزهاییه که دیگرون دارند.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
لیوان هامون خالی شده بود... آتوسا کیکش رو خورده بود و باقی موندش هم با چنگال خورد کرده بود. دیگه وقت رفتن رسیده بود...
بلندشدیم و از کافی شاپ بیرون رفتیم. کمی دورتر از کافی شاپ یه پارک کوچیک بود. مردی رو دیدم که ماسک زده بود و روی زمین نشسته بود و تار می زد. آتوسا داشت با علاقه ی خاصی به این منظره نگاه می کرد. به سمتم برگشت و گفت:
بریم اون سمت؟
نمی تونستم نه بیارم. با سر جواب مثبت دادم.آتوسا جلوتر راه افتاد. چشمم به مجید افتاد که از اون طرف خیابون بهمون خیره شده بود. با سر به پارک اشاره کردم. مجید با سر جواب منفی داد. قلبم توی سینه فرو ریخت... مجید دوباره سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد. مشتش رو جلوی دهنش اورد و فهمیدم که داره گزارش می ده. منم آهسته داشتم دنبال آتوسا می رفتم... چند ثانیه بعد بارمان توی گوشم گفت:
نرو سمت پارک...
مغزمبه سرعت به کار افتاد... راهی به ذهنم نمی رسید که آتوسا رو منصرف کنم... دو دقیقه گوش کردن به آهنگ که این حرف ها رو نداشت... بارمان تکرار کرد:
نرو سمت پارک... پلیس توی پارکه...
چهجوری می تونستم بهش بگم فقط می خوایم از جلوش رد شیم؟ یه دفعه چشمم افتاد به ماموری که داشت توی پارک گشت می زد... پشتش به ما بود و خیلی باهامون فاصله داشت. گفتم:
آتوسا!
به سمتم چرخید... فهمیدم بدون هیچ پسوند و پیشوندی صداش کردم... عیبی نداشت... آسمون که به زمین نمی اومد...
با سر به مامور اشاره کردم و گفتم:
می خوای اون طرفی نریم؟ شنیدم جدیدا خیلی گیر می دن.
آتوسا گفت:
چرا؟ ما که ظاهر موجهی داریم... کاری هم نمی کنیم که!
شونه بالا انداختم و گفتم:
می دونم... ولی بعضی وقت ها گیر دادنشون بی حساب کتابه.
آتوسا با حالت خیلی ملوسی مژه هاش رو بهم زد و گفت:
فقط یه دقیقه... باشه؟
مگهمی شد به این حالت جواب منفی داد؟ چیزی نگفتم. زیرچشمی اون طرف خیابون رو نگاه کردم... پس مجید کجا بود؟ سرم و به اون سمت چرخوندم... مجید نبود... قلبم توی سینه فرو ریخت... یه کم عقب تر رو نگاه کردم... خبری از موتوری ها نبود... دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود رو دیدم... همون طور که نگاهش بهم بود داشت سوار ماشینش می شد... یه دفعه صدای موتور رو از رو به روم شنیدم. سرم و چرخوندم...
موتور با سرعت به سمت آتوسا کج شد... داد زدم:
مواظب باش...
دیر شده بود... به سمت آتوسا دویدم.... و لحظه ای بعد... صدای جیغ بلندی به گوش رسید و مجید با سرعت از کنارم رد شد...

========
 
قلبم توی سینه فرو ریخت. چند رهگذر به سمت آتوسا دویدند. مجید از پشت سرم گفت:
خراب کاریت و جمع کن!
با حرص نفسمو بیرون دادم و گفتم:
حساب تو رو هم می رسم.
رویزمین و کنار آتوسا زانو زدم. صورتش از درد توی هم رفته بود. زانوش رو چسبید. صدای آه و ناله اش بلند شد. از بین دو سه نفری که دورمون جمع شده بودند سرک کشیدم. خبری از اون مامور پلیس نبود. با این حال استرس پیدا کرده بودم. سریع زیربغل آتوسا رو گرفتم و گفتم:
بیا بریم درمانگاه!
بارمان توی گوشم گفت:
گندت بزنن رادمان! پاتو توی درمانگاه نمی ذاری! فهمیدی؟
بهآتوسا کمک کردم که بلند شه. خواست ازم فاصله بگیره ولی نتونست تعادلش رو حفظ کنه و به دستم چنگ زد. بازوی چپش رو با دست گرفتم. دست راستم رو دور کمرش انداختم و در حالی که با نگرانی اطرافم رو نگاه می کردم آتوسا رو پشت ماشین سوار کردم.
سریع سوار شدم و پامو روی گاز گذاشتم. بارمان گفت:
رادمان خودم کله ت و می کنم! داری کدوم گوری می ری؟
بدون توجه به بارمان عینک دودیم و زدم و موهام و روی گوشم ریختم... بی فایده بود... موهام به زحمت تا وسط لاله ی گوشم می رسید.
به آتوسا گفتم:
نگران نباش... الان می رسیم.
بارمان با عصبانیت گفت:
رادمان حالیته که به جرم قتل عمد تحت تعقیبی؟ داری چه غلطی می کنی؟
سرمو به سمت آتوسا چرخوندم و گفتم:
می ریم درمانگاه... الان می رسیم.
بارمان دیگه داشت داد می زد:
ای درد و درمانگاه! ای مرض! پسره ی نفهم! مجبورم نکن که بگم همین الان از ماشین پیاده ت کنند!
ازتوی آینه به آتوسا نگاه کردم. موهاش توی صورتش ریخته بود. زانوی شلوارش از خونش خیس شده بود. لب هاشو گاز می گرفت که صدای آه و ناله ش بلند نشه. چشم هاشو بهم فشار می داد و مشخص بود که درد وحشتناکی داره... بارمان هم عین شیطان رجیم در گوشم حرف می زد و وسوسه م می کرد که بی خیال رسوندن آتوسا بشم.
_ برادر من... عزیز من... نکن... این کارو با خودت نکن!
_ می گیرن می برن اعدامت می کنند...
_ این دختره ی ( ... ) رو ول کن... کاری که بهت می گم و بکن!
_ یه کلمه حرف بزن ببینم اصلا صدام و می شنوی؟
_ حالا یه امروز باید دهقان فداکار می شدی؟
یه فحش ناجور نثارم کرد... نمی دونم حواسش بود که مادر و خواهر نداشته ی من مادر و خواهر نداشته ی خودش هم می شه یا نه؟!
رو به آتوسا کردم و گفتم:
شماره ی بابات و بده... باید باهاش حرف بزنم... می خوام آدرس اینجا رو بدم.
آتوسا سریع گفت:
نه! نه... بابام نمی تونه بیاد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
یعنی چی که نمی تونه؟ گوشیتو بده که بهش زنگ بزنم.
آتوسا پاشو محکم تر فشار داد. رد اشک رو توی صورتش می دیدم... با صدایی لرزون گفت:
آخه بابام... نمی تونه.
کیفش رو بدون اجازه برداشتم و گفتم:
منم نمی تونم بیام تو... اینجا ایرانه! بیام تو بگم باهات چه نسبتی دارم؟
بارمان گفت:
نه بابا! توی مطب و درمانگاه که هرکی به هرکیه!
پامو از کنار پدال ترمز برداشتم و با حرص کف ماشین کوبوندم و به حالت اولیه برگردوندم... چرا بارمان خفه نمی شد؟
چشممبه تابلوی یه درمانگاه افتاد. سریع کنار زدم. شماره ی پژمان رو گرفتم. نگاهی به دور و برم کردم. پارک ممنوع بود! اینم بهونه ای برای پیچوندن!
از آه و ناله های کوتاه آتوسا به نفع خودم استفاده کردم. شالم رو بالاتر اوردم و گفتم:
بارمان! دو دقیقه صبر کن الان حلش می کنم!
بارمان با عصبانیت گفت:
اگه حلش کردی که هیچ! نکردی پدرت و خودم در می یارم!
تو دلم گفتم:
اینم که جو ریاست گرفتتش!
آدرس درمانگاه رو به پژمان دادم. از ماشین پیاده شدم. شال آتوسا رو روی سرش مرتب کردم. موهاش رو از روی پیشونیش جمع کردم و گفتم:
بابات می یاد... باشه؟ فقط چند دقیقه صبر کن. یه کم تحمل کن.
سرمرو بلند کردم. مجید یه کم دورتر آماده باش وایستاده بود. فهمیدم اگه پامو توی درمانگاه بذارم می شه آخرین کاری که توی زندگیم کردم. بارمان توی گوشم گفت:
یه افسر پلیس توی این خیابون هست... تکون بده اون ماشینو! وای خدا! همون بهتر که اونجا نیستم... به خدا دلم می خواد خفه ت کنم.
دوباره سوار ماشین شدم و گفتم:
آتوسا باید راه بیفتیم... اینجا پارک ممنوعه!
آتوسا سرش رو روی پاش گذاشت و گفت:
خیلی هم حالم بد نیست... انداختمت توی دردسر!
این دختره این وسط چی می گفت؟ توی این وضعیت هم تعارف می کرد؟!
ماشینواون طرف خیابون کشیدم و پارک کردم. تابلوهای آتوسا رو به جلوی ماشین منتقل کردم و کنارش نشستم. با دستمال کف دستاش و پاک کردم. قلبم از شدت استرس آروم و قرار نداشت. بارمان که با دوربین داشت همه چیز رو نگاه می کرد گفت:
بدم نمی گذره ها! حالا دارم می فهمم چرا نمی تونی دل بکنی و بیای... ببینم جنمش و داری که کار و به ناز و نوازش هم گسترش بدی؟!
نمیدونم کدوم آدم احمقی بارمان و برای ریاست این پروژه انتخاب کرده بود؟! بارمان و مسخره بازی های بی جاش بدترین گزینه برای رهبری کردن همچین عملیات هایی بود. آتوسا دستمو گرفت و گفت:
بردیا... خوبم... این قدر نگران نباش.
سرمو بلند کردم و به چشم های اشک آلودش نگاه کردم. دستمو فشار داد و گفت:
می تونم تحمل کنم... فقط بدجوری زمین خوردم.
در همین موقع نفسش از درد بند اومد. بی اختیار با دست کمرش رو چسبید.
طولی نکشید که سر و کله ی پژمان هم پیدا شد. با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
مشخصبود حسابی هل کرده. انگار اصلا منو ندید. سریع به سمت ماشین رفت. دست آتوسا رو گرفت و کمکش کرد که پیاده شه. بعد تازه متوجه من شد. با حالتی گیج و ویج جلو اومد و دستم رو فشرد و گفت:
خدا تو رو رسوند بردیا جان... پسرم خیلی لطف کردی... اجازه بده من آتوسا رو ببرم درمانگاه بعد می یام پیشت...
سریع گفتم:
نه نه! من دیگه دارم می رم. شما زودتر آتوسا خانوم رو برسونید... منم نه تصدیق دارم نه کارت ماشین. بهتره زودتر برم.
با پژمان دست دادم ولی فقط تونستم با نگاه با آتوسا خداحافظی بکنم... هنوزم داشت تلاش می کرد که درد کشیدنش توی ظاهرش تاثیری نذاره.
رفتنشونرو نگاه کردم... پژمان هم مثل من هل کرده بود... انگار آتوسا از همه خونسردتر بود... نمی دونم چند ثانیه همون طور مات و مبهوت مونده بودم که با دیدن افسری که اون طرف خیابون ایستاده بود به خودم اومدم. سریع سوار ماشین شدم و از اون خیابون دور شدم.
نفس راحتی کشیدم. قلبم آرومگرفت. نگاهی به آینه کردم. مجید و یکی از ماشین ها پشت سرم می اومدند. طولی نکشید که یه ماشین دیگه هم جلوم قرار گرفت و به سمت خارج شهر رفتیم.
دستی به موهام کشیدم ... یه دفعه یاد یه چیزی افتادم... تابلوهای آتوسا!...
تااومدم به بارمان گزارش بدم منصرف شدم... چه بهتر! یه دلیل دیگه برای دیدن آتوسا جور شده بود. شاید به این بهونه می تونستم به عیادتش بروم... حالا برای چی من داشتم برای دیدن آتوسا نقشه می کشیدم؟ اصلا برای چی این طور هل کردم؟ من چه مرگم بود؟
به خودم اومدم. با بداخلاقی گفتم:
بارمان! تابلوهای آتوسا تو ماشینم جا موند. دو سه روز دیگه به بهانه ی پس دادنش می رم خونه شون. اوکی؟
بارمان گفت:
عاشقتم که توی بهونه جور کردن استادی!
جوابشرو ندادم. این ماموریت مسخره حالم رو بهم زده بود... فقط اگه دستم به مجید می رسید... مرتیکه عوضی! می دونستم حرکتش نافرمانی محض بود! بعد بهم گفته بود خراب کاریت و جمع کن! انگار تقصیر من بود!
یه ساعت بعد از شهرخارج شدیم. کنار یه زمین که دو تا ساختمون خرابه توش بود متوقف شدیم. چند تا سگ ولگرد توی زمین خاکی با علف های هرز می پلکیدند و پوزه شون رو توی کیسه نایلون های خالی می کردند و دنبال غذا می گشتند. تا چشم کار می کرد علف هرز و آشغال دیده می شد.
از ماشین پیاده شدم. مجید پشت سرم متوقف شد. دستش رو دراز کرد تا سوئیچ رو بگیره... نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کردم.
دستش رو گرفتم و پشتش پیچوندم. در گوشش داد زدم:
منظورت چی بود که این کارو کردی؟ می خواستی منو خراب کنی؟
سعی کرد خودش رو آزاد کنه. دستش رو محکم تر پیچوندم. آخ آخی کرد و گفت:
چته عوضی؟ چرا رم می کنی؟ ول کن بابا!
دختری که توی کافی شاپ مراقبمون بود از ماشین پیاده شد و به سمتمون دوید. بارمان گفت:
چه خبر شده؟
مجید رو به سمت ماشین هل دادم. محکم به ماشین خورد. به سمتم برگشت و داد زد:
چته دیوونه؟ خوب کردم! حقته! من نبودم با این دختره به هیچ جا نمی رسیدی! بده که باعث شدم دست بندازی دور کمر دختره؟
احساس کردم از سرم داره دود بلند می شه. مثل خودش داد زدم:
مگه مثل تو عقده ایم؟ ... تویی که نگران مامور توی پارک بودی برای چی این طوری جلب توجه کردی؟
پوزخند زد. عصبانی تر شدم:
می خواستی منو خراب کنی؟
مجید با نیش و کنایه گفت:
تو اگه قرار بود خراب بشی همون بار اول می شدی... این طور که بوش می یاد ریختت پیش هم جنسات هم طرفدارهای خاص داره.
احساسکردم از صورتم داره حرارت بیرون می زنه. در همین موقع ون سیاه سر رسید. قبل از این که کنترلم رو از دست بدم و بزنم مجید و ناکار کنم به سمت ون رفتم.
توی ون که نشستم متوجه شدم بی اختیار دستام و مشت کردم. بارمان توی گوشم گفت:
چرا دهن به دهن یه مشت لات و الوات می ذاری که همچین چیزی بشنوی؟
با عصبانیت گفتم:
من با تو حرف دارم! صبر کن! بهت می گم!
دستگاهپخش رو از توی گوشم در اوردم و یه گوشه انداختم. شالم و با خشونت از گردنم باز کردم و روی صندلی انداختم. سرمو توی دستم گرفتم... یاد گرفته بودم به قول بارمان دهن به دهن آدم های لات و الوات نذارم... این دفعه که قاطی کرده بودم جوابش رو گرفته بودم... احساس می کردم تا گردنم قرمز شده... ای تف به ذات این صورت من... این شانس گند من... این نحسی من...
شایداگه به جای یه ویلای بالاشهر یه جای دیگه زندگی می کردم و به جای این که یاد بگیرم احترام بذارم و شخصیت خودم رو توی هر حالتی حفظ کنم این طور عروسک خیمه شب بازی این آدم ها نمی شدم... یا شاید باید مثل همیشه ساکت می موندم... مثل همیشه خاموش می موندم... آدمی که همیشه بره بوده باید بین یه مشت گرگ چطور رفتار کنه؟ وقت هایی که بارمان نبود که ازم دفاع کنه باید چطور گلیم خودمو از آب بیرون می کشیدم؟ ... راستی... بارمان چرا ساکت موند و گذاشت مجید این کار و بکنه؟ بارمان هرچی بود این قدرم بی غیرت و بی بخار نبود که بذاره مجید برای مشکلات شخصیش با یه دختر همچین کاری بکنه... راستی... بارمان یه کم عوض نشده بود؟
******
به کاغذ دیواری کرماتاق نگاه کردم... شومینه ای که این بار خاموش بود ولی نور خورشید از پنجره ای که پرده های حریر کرمش کنار زده شده بود همه جا رو روشن می کرد... مجسمه های طلایی بالای شومینه در نور خورشید می درخشید... صندلی شاهانه سر جاش بود... پوست اون حیوون بدبخت هم هنوز روی زمین بود... فقط خبری از اون مرد مغرور کت شلواری نبود. به جای اون برادر من با لباس اسپرت مشکی به دیوار تکیه داده بود و سیگار می کشید. با لبخندی به لباس خودش و من اشاره کرد و گفت:
ست کردیم.
با جدیت نگاهش کردم. به سمتم اومد. پاکت سیگارش رو جلوم گرفت و گفت:
می کشی؟
با عصبانیت پاکت رو از دستش گرفتم و روی میز انداختم. با تحکم گفتم:
نه!
با تعجب به صورت عصبانیم نگاه کرد و گفت:
آخه از هیفده سالگی پا به پای هم کشیدیم... حواسم نیست... هی یادم می ره.
اجازهندادم خاطرات سیگار کشیدن های قایمکی توی اتاق مشترکمون به مغزم هجوم بیاره... همون شب هایی که پنجره رو باز می ذاشتیم و روی تخت دراز می کشیدم... سیگار می کشیدیم و عین احمق ها سعی می کردیم دودش رو به شکل قلب و حلقه بیرون بدیم... همون شب هایی که بعدش بساط خالی کردن عطر و ادکلن توی اتاق داشتیم... و جالب این که همیشه هم لو می رفتیم... کی بود که نمی خواست بذاره این چیزها به مغزش هجوم بیاره؟
گفتم:
مجید الان زیر دست تو حساب می شه دیگه... آره؟
بارمان بعد از مکثی چند ثانیه ای گفت:
آره... چطور؟
سر تکون دادم و گفتم:
دقیقا قراره چطور به خاطر کارش تنبیه بشه؟
بارمان یه قدم جلو اومد و گفت:
رادمان گوش کن...
حدس می زدم... نمی دونم چرا... ولی ته دلم می دونستم این جواب رو می شنوم. با ناشکیبایی گفتم:
تنبیه نمی شه... نه؟
بارمان گفت:
من کارشو تایید نمی کنم... ولی کارش بدم نبود... این موضوع باعث می شه هم پژمان هم آتوسا یه توجه ویژه بهت بکنند.
با ناباوری به بارمان نگاه کردم و گفتم:
باورم نمی شه داری این حرف رو می زنی... اگه بلایی سر پای این دختر بیاد و دیگه نتونه راه بره چی؟
بارمان دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
تو می دونی بابای این دختر تا حالا چند تا دختر رو ناکار کرده؟
صدام و بالا بردم و گفتم:
خودش چی؟
بارمانم صداش رو بلند کرد و گفت:
رادماناین چیزها رو بذار کنار... بین یه گله خلافکار نمی تونی این طوری دووم بیاری... دیدی مجید امروز چی بهت گفت؟ این آدما از زور فقر و بدبختی اومدن دنبال این کار... آدم هایی که به تو و موقعیت و ثروتی که داشتی در حد مرگ حسودی می کنند. منتظرن که فرصتی برای عقده فشانی پیدا کنند...
با عصبانیت گفتم:
آخه اونا از کجا می دونند؟
بارمان با دست به هیکلم اشاره کرد و گفت:
سرتاپات داد می زنه... همین جنتملن بودنت می شه برات دردسر... همین عقده ای نبودنت... همین کارهات... نجابت های اضافیت... حرف زدن های مودبانه ت...
داد زدم:
یعنی بشم مثل تو؟ یادم بره که از کجا اومدم و کی بودم؟ خودمو گم کنم که دووم بیارم؟ این قدر پست بشم که یه دختر رو زیر بگیرم؟
یه دفعه ابروهای بارمان بالا رفت. چشماش گشاد شد و گفت:
همه ی اینها به خاطر دختره ست؟ آره...
قبل از این که جوابی بدم سیگارش رو یه گوشه پرت کرد. تا اومدم بجنبم یقه م رو چسبید و گفت:
هیچ وقت به خاطر یه دختر با من درگیر نشو... به خاطر یه دختر برادریمون و از بین نبر... حالیت شد؟
دستش رو چسبیدم و گفتم:
چته؟ چرا قاطی می کنی؟
بارمان با صدای بلند گفت:
خوش ندارم بعد این همه سال برادری مثال زدنی یه دختر بیاد و دو روزه قاپ داداشم و بزنه... حالا اون دختر هر خری که می خواد باشه!
دستش و از یقه م باز کردم و گفتم:
به خاطر دختره نیست... فقط حرفات زور داره.
یه کم آروم تر شد... چشم غره ای بهم رفت و گفت:
برادرساده ی من... من می دونم دارم چی کار می کنم... با این آدم ها دهن به دهن نشو... بذار من با سیاست خودم باهاشون رفتار کنم... همه چیز خیلی زود تموم می شه... خیلی زود...
پشتش رو بهم کرد. پوشه ای که روی میز بود رو برداشت... گفت:
فقط شاید اون طوری که مد نظرمونه تموم نشه...
پوشه رو دستم داد. یه دستمال کاغذی از جیبش در اورد. خودکاری که روی میز بود رو برداشت و چیزی نوشت... نگاهم به پوشه بود. پرسیدم:
چی هست؟ ماموریت جدید؟
بارمان همون طور که داشت می نوشت گفت:
تینا خانوم یه کم زود تشریف اوردن ایران...
احساس کردم خون توی رگ هام یخ زد... نمی دونم توهم زدم که حس کردم قلبم تیر می کشه یا واقعا قلبم تحمل شنیدن این خبر رو نداشت...
بارمان آهی کشید و گفت:
می دونی که معنیش چیه؟
بهاون چشم های آبیش که برخلاف پوست سیاه زیرچشمش زندگی توش موج می زد نگاه کردم... یه لحظه همه چیز رو فراموش کردم... تینا... تابستون... تینا قرار بود تیر بیاد... این چی می گفت؟
با ناباوری گفتم:
نه!
بارمان سرشرو به نشونه ی تاسف تکون داد... دستمال رو توی مشتم گذاشت... دستم رو فشار داد... فشاری که یه بار دیگه منو یاد خاطرات پنج شیش سالگیم انداخت... یاد گوشه ی حیاطمون... یاد قولی که بهم داد...
منو یاد زمانی انداخت کهبرای این که من یه زندگی عادی داشته باشم از همه چیز گذشت و برای همیشه خودش رو به این آدم ها فروخت... به قیمت نفس های آزادانه ی من...
و من هنوز محو اون چشم های آبی بودم... چشم هایی که بیست و شیش سال نگران تر و با محبت ترین نگاه های زندگیم رو نثارم کرده بودند...
فشار دستش رو بیشتر کرد... چرا سرش داد زدم؟... چرا اون حرف ها رو زدم؟... چطور فکر کردم با آزار دادن نیمه ی دیگه م آروم می شم؟
بارمان سرش رو پایین انداخت... مشتمو باز کردم و به دستمال نگاه کردم...
خیلی آهسته... یه کم با شرمندگی... با لحنی مشابه لحن پدری که برای بچه ش کم گذاشته باشه... گفت:
باید از هم جدا شیم...
========

=============

رویا نگاهی به صورت اخم آلودم کرد و گفت:
چته؟
ترلان هم به صورتم دقیق شد. سری تکون دادم و گفتم:
هیچی...
رویا گیر داده بود:
معنیش هیچی نیست...
شونه بالا انداختم و گفتم:
فقط... یه مقدار همه چیز قرو قاطی شده.
ترلان پرسید:
مثلا چی؟
نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم:
تینا از مدرسه اخراج شده... اومدن ایران... یه کم کارها جلو افتاده...
رویا چشم هاشو بست و گفت:
وای نه!
سری به نشونه ی تاسف تکون دادم. ترلان که گیج شده بود گفت:
خب چه فرقی می کنه؟
به صفحه ی مانیتور رویا زل زدم... چشمم به یاهو مسنجر بود. تینا آن شد. بدون این که واکنشی نشون بدم گفتم:
فردا می یان دنبالم... باید از اینجا برم.
رویا یه گام به سمتم برداشت و گفت:
کجا؟
نگاهم هنوز به مانیتور بود. با صدایی گرفته گفتم:
هیچ کس دیگه ای نباید در جریان جزئیات ماموریتم باشه... برای همین... منتقلم می کنند پیش خود رئیس...
ترلان و رویا خشک شدند... ادامه دادم:
هرکاری که لازمه انجام بدید بدون من انجام بدید...
ترلان گفت:
اما...
رویا گفت:
مطمئنی می برنت اونجا؟ برای چی رئیس باید همچین ریسکی کنه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
شاید هم ریسک نمی کنه...
رویا اخم کرد و گفت:
منظورت چیه؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
بعدشچه احتیاجی بهم داره؟ اگه موفق بشن و نقشه شون اجرا بشه به احتمال زیاد این کار رو برای همیشه کنار می ذارن... دیگه به منم احتیاجی ندارن...
رویا سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
به نظر من منطقی نیست...
شونه بالا انداختم و گفتم:
بهنظر من هست... بهترین کاره... بعدش شر منو می کنند... هیچ واسطه ی دیگه ای هم از جزئیات خبردار نمی شه که احتمال خیانت و خرابکاری واسطه ها پیش بیاد... خود رئیس همه چیز رو کنترل می کنه و بعد تنها شاهد ماجرا یعنی من رو حذف می کنه...
ترلان گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
تینا مرتب داشت استاتوس عوض می کرد. هنوز بهش پی ام نداده بودم. گفتم:
شما کاری که قرار بود انجام بدید و ادامه بدید.
ترلان گفت:
ولی تو چی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
شاید بعد بیست شیش سال نحسی و بدشانسی یه بار شانس بیارم... کی می دونه؟!
در همین موقع تینا پی ام داد. دستم رو بالا بردم و به ترلان گفتم:
بسه... باشه برای بعد!
همرویا و هم ترلان ساکت شدند. یه دقیقه صبر کردم... به عکس تینا نگاه کردم... موهای مشکی رنگش تا روی شونه ش بود. علاقه ی خاصی به این که موهاش رو با اسپری رنگ کنه داشت... توی اون عکس هم قسمت هایی از موهاش رو آبی کرده بود. چشم های تیله ای داشت... در کل قیافه ش نسبت به سنش بد نبود... از اون دسته دخترهایی بود که نمی تونستی سن واقعیشون رو باور کنی... به قیافه ش می خورد حداقل شونزده هیفده ساله ش باشه... هرچند که رفتارش کاملا متناسب با سنش بود...
تینا: پی ام ندی یه وقت!!!
بعد از مکثی یه دقیقه ای جواب دادم:
ماهان: نفهمیدم کی آن شدی...
تینا: حواست کجا بود؟؟؟؟

ماهان: یه جای خوب ( آیکون نیشخند )
تینا: آهان! پس من نبودم خوش می گذشت؟!!!!
ماهان: آره جات خالی
رویا که به مانیتور زل زده بود گفت:
حواست هست چی می نویسی؟ خب یه وقت ناراحت نشه!
پوزخندی زدم و گفتم:
برای دختری که خیلی به خودش می نازه و از پسرهای ایرانی خوشش نمی یاد تنها چیزی که جذابه همین غروره... می ذاری کارمو بکنم؟
تینا: چطو متوری؟ حالت خوب به نظر نمی رسه...
ماهان: نه خوب نیستم...
تینا: چرا؟ مریضی؟ آنفولانزای شتری گرفتی؟
ماهان: آره چه زود فهمیدی ( آیکون چشمک )
تینا: ما اینیم دیگه... ( آیکون زبون درازی)
تینا: مگه با شترها رفت و آمد می کنی؟
ماهان: نه چطور؟
تینا: گفتم شاید مستقیما از شترها گرفته باشی.
ماهان: نه! غیر مستیقم از تو گرفتم
تینا: ( آیکون خنده )
ترلان خندید و گفت:
آخ یاد اون دورانی افتادم که تازه اینترنت و چت و اینا مد شده بود... راهنمایی بودم...
لبخندی زدم و گفتم:
با اون مودم های قدیمی که صداش تا سر کوچه می پیچید...
ترلان با خنده گفت:
استرساومدن قبض تلفن و کارت اینترنت های ده ساعته... هر جمعه با خواهرم و برادرم سه تایی زل می زدیم به صفحه ی مانیتور و ملت و اسکل کردیم.... همیشه هم سر ظهر یاد این مسخره بازی ها می افتادیم... صدای مودم مامانمو از خواب بیدار می کرد... یادش به خیر...
خندیدم و گفتم:
نصفه شبها منو بارمان روی کیس کامپیوتر پتو می انداختیم که صداش کم شه...
رویا هم خندید. ترلان ازش پرسید:
تو خاطره ی خاصی نداری؟
گفتم:
نه بابا! این بچه مثبت بوده...
رویاپوشه ی روی میزش رو برداشت و آهسته توی بازوم زد... تازه داشتیم رفیق می شدیم... درست همون موقعی که من باید می رفتم... شاید برای همیشه...
تینا: ببین من چه قدر مرض دارم که تا اونجا هم سرایت کرده!!!
تینا: می خوای بیام ازت پرستاری کنم؟
ماهان: پرستاریه از راه دور؟؟!!
تینا: خیلی هم دور نیست
ماهان: آره... خیلی هم دور نیست... با هواپیما 24 ساعت راهه. چیزی نیست که!
تینا: اگه فاصله مون یه کم کمتر از 24 ساعت باشه چی؟ ( آیکون چشمک )
ماهان: چطور؟ مشکوک می زنی... خبریه؟
تینا: اومدم ایران...
ماهان: شوخی می کنی!
تینا: نه... اومدم ایران...
ماهان: چیزی به اسم امتحان و اینا توی اون کشور وجود نداره؟ ( آیکون خنده )
تینا: چرا... ولی من دیگه اونجا مدرسه نمی رم
ماهان: چرا ؟ ( آیکون تعجب )
تینا: ولش کن
ماهان: اوکی
ماهان: کی ببینمت؟
تینا: نمی دونم.
پوزخندی زدم و گفتم:
دیدی؟ تا یه کم باهاش گفتم و خندیدم پررو شد.
دیگه حساب کار دستم اومد... فهمیدم کلا از موضع غرور در برابر تینا نباید پایین بیام.
ماهان: اوکی... من دارم می رم
تینا: چه زود
تینا: چون گفتم نمی دونم داری می ری؟
ماهان: هرچی
ماهان: تا بعد
ماهان: بای
تینا: اوکی... بای
کامپیوتررو تحویل رویا دادم. رویا ورقه های روی میزش رو مرتب کرد. روی صندلی نشست و با خستگی به مانیتور نگاه کرد... می فهمیدم چی می کشه... انجام دادن کارهایی که به شدت باهاشون مخالفه... یه جورایی این حس مشترک بین ما چهار نفر بود... خیلی حس های مشترک دیگه هم کم کم داشت بینمون به وجود می اومد... ولی... من باید توی نیمه ی راه همه چی رو ول می کردم و می رفتم...ای کاش حرف می زدم... ای کاش با یکی درد و دل می کردم... اگه می خواستم می تونستم با ترلان صحبت کنم... ثابت کرده بود شنونده ی خوبیه... ولی... عادت نداشتم از دردهام بگم... مثل همیشه ساکت موندم...
رویا گفت:
رادمان... اگه تو بری پیش رئیس...
کامل به طرفم چرخید و گفت:
چه جوری می خوای در بری؟
خواستم بدون اهمیت به حرفش از اتاق خارج بشم که گفت:
جدی می گم!
از لحنش هم مشخص بود که کاملا جدیه... آهی کشیدم و گفتم:
رویا... ولش کن... شما سه تا راه خودتون رو برید... منم راه خودم رو می رم.
رویا پوزخندی زد و گفت:
یه چیزی هست که نمی خوای به ما بگی... درسته؟ بارمانم می دونه... مگه نه به همین راحتی ها اجازه نمی داد که ببرنت.
رو به ترلان کردم. می دونستم به طرز ضایعی دارم با این حرف نشون می دم که می خوام بپیچونمش. با این حال گفتم:
برو سر دانیال و کاوه رو گرم کن.
ترلاننچی گفت. با دلخوری نگاهش رو ازم گرفت. همون طور که عین بچه ها پاش رو به زمین می کوبید از اتاق بیرون رفت. رو به رویا کردم. یکی از ورق های روی میز رو برداشتم... خودکاری برداشتم و چیزی نوشتم. رویا اخم کرد و گفت:
چرا این طوری؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
احتیاط شرط عقله... مگه نه؟
رویا به نوشته م نگاهی کرد. اخم هاش بیشتر توی هم فرو رفت... گفتم:
چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه...
بااضطراب به دست رویا نگاه کردم... تا کجا می تونست پنهون کاری کنه؟ اگه راضی نمی شد... رویا کاغذ رو برداشت و جوابم رو داد... انگار از نوشته ی روی ورق دریچه ای از امید به قلبم باز شد...
******

==========

در باز شد... بارمان بااخم هایی که توی هم رفته بود به سمتم اومد. شلوار آدیداس سه خط با یه تی شرت جذب سفید-مشکی پوشیده بود. خنده م گرفت... جذبه ی رئیس فعلی رو با جذبه ی رئیس کت شلواری قلبی مقایسه کردم... همون لحظه ای که محبی جای بارمان و دانیال رو عوض کرد به سلامت عقلش شک کردم...
اخم های بارماناون قدر توی هم بود که شکستگی ابروش معلوم نمی شد. کوله پشتیش رو یه گوشه انداخت. با سر به خسرو اشاره کرد که بیرون ویلا منتظر باشه. رو بهم کرد و گفت:
آماده ای؟ محبی می یاد دنبالت و می برتت...
نگاهی به دور و برویلا کردم. نه چیزی برای بردن داشتم... نه آرزویی برای برگشتن... فقط یه چیز بود که سخت بی تابم می کرد... کسی که جلوم وایستاده بود... کسی که سیاهی های زیرچشماش از همیشه سیاه تر بود... با اون موهایی که دو طرفش رو تراشیده بود... و اون خالکوبی روی دستش...
گفتم:
حالا می فهمم چرابدون این که به کسی چیزی بگی رفتی... بعضی وقت ها فقط باید برید و رفت... اون لحظه ی آخر که بخوای وایستی و آخرین تصاویر رو توی ذهنت ثبت و ضبط کنی سخت ترین لحظه ست... وقتی یه دفعه می ذاری و می ری همه چی آسون تر می شه...
بارمان لبخند کجی زد و گفت:
وقتیدلت پیش اونجایی باشه که ولش کردی هیچ وقت رفتن آسون نمی شه... خصوصا اگه بدونی یه نفر اونجا مونده که مغزت پر از خاطراتیه که ازش داری...
یه قدم به سمتش برداشتم و گفتم:
منتو کتم نمی ره که دیگه تو رو نبینم... ولی... همه چیز داره به همین سمت می ره... می دونی پیش چشم من احتمال برگشتن کمتر از ده درصده...
با بداخلاقی دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
اه! خفه شو! ... من این چیزها سرم نمی شه...
همیشه وقتی ناراحت بود عصبی می شد... اشک و آه توی کارش نبود. در عوض میونش با بداخلاقی خوب بود... سر تکون دادم و گفتم:
بعضی وقت ها دنیا کاری نداره تو چی سرت می شه و چی سرت نمی شه.
پوزخندی زد و گفت:
من با پررویی وای می ایستم و این چیزها رو به دنیا حالی می کنم.
دستموجلو بردم. اونم بعد از مکثی طولانی دستش رو جلو اورد... دست همدیگه رو محکم فشار دادیم... دوست نداشتم بغلش کنم... یعنی... این طور نبود که دلم نخواد... فقط دوست نداشتم هیچ کاری انجام بدم که رفتنم شبیه به یه خداحافظی ابدی بشه... دست همدیگه رو محکم فشار دادیم...
گفتم:
وقتی برگردم احتمالش هست که موهاتو عین آدم درست کرده باشی؟
سرش و بی طرفین تکون داد و گفت:
آره... اگه یه مدل خفن تر به ذهنم رسید...
به چشماش نگاه کردم و گفتم:
سیاهی زیر چشمات چی؟... اعتیادت...
سرشو پایین انداخت و گفت:
مگه این که دیدارمون بیفته به ده بیست سال دیگه...
فشاری به دستش دادم. سرش رو بلند کرد. گفتم:
برای هرکاری مردی... برای هرکسی... برای آرمان... رویا... من...
نگاهی معنادار بهش کردم و گفتم:
ترلان...
با ناباوری نگاهم کرد... پیش خودش چی فکر کرده بود؟ این که نمی فهمم نگاهاش به ترلان چه معنی می ده؟
ادامه دادم:
ولی همیشه وقتی به خودت می رسه مردونگیت ته می کشه... به این فکر کن وقتی از این جا رفتیم دوست داری مامان چطوری ببینتت...
و خودم به این فکر کردم که هنوز بهش نگفتم چه بلایی سر مامان اومده...
بارمان دستش رو شل کرد... منم... دستمونو از هم جدا کردیم... حرف آخرمو زدم:
اونچیزهایی که تحملشون فراتر از حد توان آدمه رو فقط کنار عقل و شعور می شه کمرنگ کرد. این دردها با مواد و این در و اون در زدن فراموش نمی شن...
نگاهیبه پله ها کردم. به رویا گفته بودم که ترجیح می دم بی سر و صدا برم... گفته بودم که دوست ندارم خداحافظی کنم... با این حال دیدم که کنار ترلان وایستاده و دوتایی نگاهم می کنند... براشون دست تکون دادم...
جلوی درویلا یه ون مشکی پارک بود. خسرو و دوست از خودش گنده تر دو طرف ون وایستاده بودند. سرم رو پایین انداختم و سوار شدم... ون که به راه افتاد چشمامو بستم و سعی کردم خیلی چیزها رو موقتا فراموش کنم... به خصوص برنامه ی فرار بارمان، ترلان و رویا رو... حالا من برنامه ی خودم رو داشتم... برنامه ای که فکر کردن بهش بهم استرس نمی داد... چون به طرز ناامیدکننده ای همه چیزش به شانس و اقبال بستگی داشت و من هم... آخر آدم نحس و بدشانس بودم... برنامه ای که هیچ امیدی بهش نداشتم... ولی می دونستم نهایتا به قیمت جون خودمم که شده انجامش می دم... این تنها فکری بود که نمی ذاشت رگه های آبی و قرمز توی ذهنم برای همیشه به سیاهی تبدیل بشه...


******
چشماموباز کردم... استفاده کردن از ماده ی بیهوش کننده برای این که متوجه نشم چه قدر طول می کشه که به مقصد برسیم آخر نامردی بود...
دستی به شقیقههام کشیدم... سینوس هام درد می کرد... صاف نشستم... سرم گیج رفت. چشمامو بستم و بهم فشار دادم. سعی کردم تعادلم رو در حالت نشسته حفظ کنم...
کمکم چشمامو باز کردم. یه اتاق خالی با در و دیوار سفید با یه لامپ کم مصرف آویزون از سقف پیش روم بود. روی یه تخت چوبی با ملافه ی سفید مچاله شده بودم. پامو روی سرامیک یخ اتاق گذاشتم... اینجا کجا بود که گرمای اردیبهشت بهش نرسیده بود؟
از اتاق بیرون رفتم. به یه راهروی تنگ و تاریک رسیدمکه کفش یه فرش کوچیک پهن بود... از راهرو گذشتم و به یه سالن بزرگ رسیدم... سقف سالن شیب دار بود و دور لوستر بزرگی که از اون آویزون بود به سبک قدیم گچکاری شده بود. کف سالن با سنگ سفیدی با رگه های سرمه ای پوشیده شده بود. هیچ فرشی توی سالن نبود. یه دست مبل ته سالن چیده شده بود که روش روکش سفیدی مثل کله قند کشیده بودند. فقط پایه های قهوه ای مبل ها معلوم بود... کنار دیوار یه میز کامپیوتر قدیمی با سه کیس و سه مانیتور بود. مردی با سر کچل و عینک ته استکانی روی صندلی چرخدار نشسته بود. هرچند ثانیه یه بار تکونی به صندلی می داد و روی سنگ سر می خورد و به مانیتورهای دیگه سر می زد.
دو پنجره ی بزرگ که هم قد دیوارهای بلند بودند طرف چپسالن رو می پوشوندند. پرده های بلند و ساده ی سفید رنگ یکی از پنجره ها کشیده شده بود ولی جلوی پنجره ی دیگه مردی با قد متوسط ایستاده بود که دستاشو پشت سرش تو هم گره کرده بود. توی دلم گفتم:
یعنی جدی جدی رئیس اینه؟
جلوتر رفتم. موهای جلوی سرش ریخته بود. سیبیل مرتبی داشت. کت شلوار سرمه ای تیره ش نمی تونست کاملا شکم برجسته ش رو بپوشونه...
متوجه حضورم شد. کامل به سمتم چرخید... تنها صفتی که با دیدن صورتش به ذهنم رسید این بود:
غمگین!
چشمهای تیره ش نمدار بود. بینی عقابی داشت. شبیه اکثر مردهای ایرانی همسن خودش بود... قد متوسط... موهایی که جلوش خالی شده... شکم برجسته...
لبخند کمرنگی زد و گفت:
رادمان... پس بالاخره از نزدیک دیدمت...
بهچشم های نم دار، صورت غمگین و لحن محزونش نمی اومد که همون رئیسی باشه که عامل اصلی مرگ برادرم بود... عامل گرفتار شدن من... باعث و بانی هرچیزی که اتفاق افتاده بود... و هرچیزی که قرار بود اتفاق بیفته...
بهم نزدیک شد. نگاهی دقیق به صورتم کرد... گفت:
خیلیکمتر از اون چیزی که فکر می کردم شبیه بارمانی... توی نگاه بارمان یه چیزی بود که آدم رو یاد یه گربه ی وحشی می انداخت... تو مظلوم تر به نظر می رسی... و قشنگ تر...
لبخندش پررنگ تر شد. دستش رو جلو اورد و گفت:
من عباسیانم...
با نفرت به صورتش نگاه کردم و گفتم:
رئیس باند؟
چشماشو روی هم گذاشت و گفت:
ترجیح می دم عباسیان صدام کنی...
مشخصبود از اون مردهاست که خیلی راحت با آدم دوست و صمیمی می شن... از اون مردهایی که خوب می دونند چطور با حرفاشون آدم رو تحت تاثیر قرار بدن. با این حال این صمیمیت با سیاست تابلویی که پشتش بود نمی تونست به دلم بشینه... برای دوست شدن با من خیلی دیر اقدام کرده بود...
سعی کردم مثل خودش باشم... سعی کردم یه کم احمق و زود باور به نظر برسم... دست دادم... چیزی نگفتم... نمی خواستم زیاده روی کنم.
عباسیان با اشاره ی دست به مبل ها اشاره کرد و منو به نشستن دعوت کرد.
فضایخونه داد می زد که این جا یه پناهگاه موقتیه. با کنجکاوی نگاهی به مانیتورها کردم... نشانگر موس توی یکی از مانیتورها ثابت بود... نشانگر موس تو مانیتورهای دیگه بدون دخالت مرد کچل تکون می خورد... پس دو تاش برای چک کردم مانیتورهای اعضای باند بود و یکیش برای کارهای خودشون بود.
عباسیان گفت:
می دونی... ماجرای شما دو تا برادر نباید این طوری پیش می رفت...
آهیکشید... هر کی نمی دونست فکر می کرد چه قدر از بابت بلاهایی که سر ما اومده ناراحته. عباسیان نگاهش رو از پنجره ی پشت سرم به دوردست ها داد و گفت:
اگه این قدر زود بابت یه ماموریت وحشت زده نمی شدی هیچ کدوم ازاین اتفاقات نمی افتاد... می تونستی با یه درآمد خوب کنار یه خانواده ی سالم تا آخر عمرت با خوشبختی زندگی کنی.
خیلی سخت تونستم خودمو کنترل کنم و بهش نگم که یاد نگرفتم زندگی خودمو با بدبخت کردن دیگرون آباد کنم...
عباسیان ادامه داد:
ولی... هنوز دیر نشده... می تونی همه چیز رو درست کنی...
خم شد. نگاه غمگینش رو به چشم هام داد و گفت:
میتونی برای همیشه از ایران خارج شی... خودم کمکت می کنم... با هویت جعلی... دیگه نه قاتلی... نه خلاف کار... هیچی... همه ی سابقت پاک می شه. می تونی بری دانشگاه... دوست پیدا کنی... خونه زندگی تشکیل بدی... و شاید بعد چند سال بارمان رو هم بتونی بیاری پیش خودت...
لبخند محزونی زد و گفت:
و مادرت رو توی یکی از بیمارستان های خوب خارج درمان کنی.
تو دلم گفتم:
و آرمان رو چطور زنده کنم؟
سرمو بلند کردم و گفتم:
و حتما همه ش مربوط به تیناست!
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
درسته...تو فقط یه شب با تینا بیرون برو... توجه ش رو جلب کن... اونو از خودت مطمئن کن... بعد فردای اون روز بیارش به آدرسی که بهت می دیم... همین! مثل خیلی از ماموریت های دیگه ت... ساده ست... مگه نه؟ تازه آخرش هم تینا زنده و سالم می مونه!
نگاه معنی داری بهم کرد... حتما یاد قضیه ی بازپرس راشدی افتاده بود. لبخندی زدم... با تعجب گفت:
هیچ حرفی نداری؟
حالا داشتم پوزخند می زدم. گفتم:
چه حرفی می تونم داشته باشم؟ حقی برای مخالفت دارم؟
از جاش بلند شد. با دست روی شونه م زد و گفت:
بعد یه مدت می فهمی بهترین کار ممکن رو کردی. مطمئن باش...
نمی تونستم ماموریت رو رد کنم... این کار به قیمت جونم تموم می شد...
نمیتونستم درست انجامش بدم... بعد از این ماموریت خبری از خارج کشور نبود... صد در صد نمی ذاشتند زنده بمونم... راست یا دروغ من چهره ی اصلی رئیس رو دیده بودم... پس حتما منو می کشتند...
فقط یه راه داشتم... این که یه بار دیگه سرکشی کنم... یه بار دیگه ماموریت رو خراب کنم...
قضیه این نبود که این بهترین انتخاب بود... استرس به جونم افتاد... قضیه این بود که این تنها راه چاره بود...
******
================

عباسیان با سر بهم اشاره کرد و گفت:
زود بیا که تینا آن لاین شده.
دستامواز جیبم در اوردم. آهسته پشت کامپیوتر نشستم. نیم نگاهی به مانیتور کناریم انداختم... معلوم نبود مانیتور کی بود که داشت چک می شد. منشی کچل عباسیان همین طور که داشت چای و بیسکوئیت می خورد به مانیتور زل زده بود.
نگاهمو به یاهو مسنجر دادم. نفس عمیقی کشیدم... عباسیان با لحن آرومی گفت:
فقط دعوتش می کنی که برید بیرون... اصرار می کنی حتما سفره خونه ی (...) باشه... جای دیگه رو قبول نکن.
نگاهم به آی دی تینا بود که تند تند داشت عکس و استاتوس عوض می کرد. گفتم:
چهارده سالشه...
عباسیان اصلاح کرد:
پونزده سال!
بدون اهمیت به حرفش گفتم:
یه دختر با این سن هرجایی نمی تونه بیاد.
عباسیان شونه بالا انداخت و گفت:
امیدوارم این قدر براش جذابیت داشته باشی که به خاطرت هرکاری بکنه.
تو دلم گفتم:
چه منطق عجیبی! واقعا که!
تیناپیچیده نبود... خیلی قابل پیش بینی بود. از اون دخترهایی بود که هر لحظه می تونستی حدس بزنی توی دلش چی می گذره... با خودم گفتم:
حالا اگه ماهان مغرور که همیشه تو قالب شوخی تینا رو مسخره می کرده و خودشو براش می گرفته این بار تحویلش بگیره چی می شه؟
سرموپایین انداختم. نمی دونم چرا یه لحظه آرزو کردم ای کاش بارمان کنارم بود... یاد دستمالی افتادم که بهم داده بود... نه! الان وقتش نبود...
سرمو بلند کردم. برای اولین بار خودم به تینا پی ام دادم:
عکس قبلیه رو بذار... از اون بیشتر خوشم می اومد ( ایکون نیشخند)
تینا_ چه عجب! از این طرفا!
ماهان_ می دونی که! زیاد با نت حال نمی کنم...
تینا_ آره... منم زیاد حال نمی کنم...
تو دلم گفتم:
حالا بیست و چهار ساعته آن لاینه ها!
ظاهرا عباسیان که به مانیتور زل زده بود هم همین طور فکر می کرد:
مثل این که می تونیم به رابطه تون امیدوار باشیم!
تینا_ تو نمی خوای این عکس کنار آی دیتو عوض کنی؟
ماهان_ نه!
تینا_ همین یه عکسو داری؟
ماهان_ آره!
تینا_ عکس خودته؟
ماهان_ نه! عکس شوهر عمه م اِ !
تینا_ (آیکون خنده)
تینا_ آخه اینایی که یه عکس دارن معمولا عکساشونو از یه جایی کش می رن!
ماهان_ اگه شک داری فردا می یام دنبالت بریم بیرون که منو ببینی
تینا_ اگه شبیه این عکس نبودی چی؟
ماهان_ اگه شبیه ش بودم چی؟
تینا_ خب اون وقت شاید دعوتت کنم که بعدش بیای خونه مون!
عباسیان گفت:
خوبه! همین طور پیش برو.
ماهان_ آدرستو بده!
تینا_ نمی خوای اولش شماره بگیری؟
ماهان_ نه! می خوام این بار استثنا اولش آدرس بگیرم
تینا_ خب من فردا که نمی تونم بیام
ماهان_ چرا ؟
تینا_ پنجشنبه می یام.
ماهان_ من پنجشنبه دارم می رم شمال
عباسیان گفت:
خیلی بهش سخت نگیر!
مخالفت کردم و گفتم:
یا فردا می یاد... یا تا ابد می پیچونتمون!
تینا_ آخه فردا می خوام برم مهمونی.
تینا_ گفتم که از مدرسه اخراج شدم.
تینا_ مامانم خیلی شاکیه
تینا_ فردا باهاش نرم شاکی تر می شه ( آیکون ناراحت )
یه دفعه یه جرقه ای توی مغزم زده شد... پس مامانش داشت می رفت مهمونی... خدایا... سر این عباسیان رو یه جایی گرم کن!
ماهان_ اوکی
ماهان_ پس زود بدو برو پیش مامانت تا شاکی تر از این نشده
ماهان_ بهت گفته بودم از بچه مثبت ها خوشم نمی یاد
حالا نگفته بودم ها! ولی مطمئن بودم حرفم شدیدا تاثیرگذاره!
صفحه ی چتمون رو بستم. عباسیان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
متوجه هستی که ما این دختر رو احتیاج داریم؟
در حالی که سعی می کردم نفرت و عصبانیتم رو نسبت بهش کنترل کنم گفتم:
بیناین همه پسر خوش قیافه گشتی و منو پیدا کردی! گیر دادی به من! به برادرم! همه ش بحث قیافه بود یا تو دلت به این قضیه که یه نیمچه استعدادی هم داریم معتقد بودی؟
عباسیان لبخند زد. لبخندهاش عصبیم می کرد. دوست داشتم بامشت توی صورتش بزنم... اصلا چرا بلند نمی شدم و خفه ش نمی کردم؟ برای چی نمی کشتمش؟ اون وقت همه چیز تموم می شد... اصلا مهم نبود که بعدش منشیش منو بکشه... وقتی این مرد رو نگاه می کردم یاد خون صدف می افتادم که روی دستم ریخت... یاد اون لحظه ای می افتادم که آرمان توی بغل بارمان...
تازهداشتم می فهمیدم عباسیان چرا بارمان رو کنار گذاشته... آخه اگه بارمان بود بدون ذره ای فکر کردن همین کار رو عملی می کرد... ولی من... من کی از این کارها کرده بودم که بار دومم باشه؟
تینا پی ام داد. نگاه معنی داری به عباسیان کردم. گفت:
می خوای راستشو بدونی؟
به پی ام تینا نگاه کردم که نوشته بود:
خب حالا چرا شاکی می شی؟
عباسیان ادامه داد:
منهمیشه به بارمان اعتقاد داشتم... ولی تو یه ذره آقامنشی... نمی گم که بده... ولی به درد من نمی خوری... می دونستی که فقط این جایی چون شبیه بارمانی؟
جوابش رو ندادم... نگاهی بهش کردم... با اون قیافه ی افسردهو پژمرده ش! انگار از سر مزار عزیزترین کسش بلندش کرده بودند و اینجا اورده بودنش.
عباسیان گفت:
دوست داشتم کس دیگه ای رو جای بارمانبذارم... کسی که یه ذره حرف شنوتر باشه... نه مثل بارمان افسار گسیخته و یاقی! ولی خب... توی باند آدمی مثل اون نداشتم... ریسک بزرگی بود اگه به کس دیگه ای اعتماد می کردم...
تو دلم گفتم:
بارمان هم که به خاطر من مجبور بود همه کاری برای شماها بکنه!
تینا دوباره پی ام داد:
هستی؟
ماهان_ اوهوم
تینا_ خیلی زود قهر می کنی ها!
ماهان_ قهر نمی کنم
ماهان_ فقط حوصله ی بچه بازی ندارم
تینا_ حالا کجا بریم؟
ماهان_ می یام دنبالت بریم یه دور بزنیم
ماهان_ بعدش تصمیم می گیریم کجا بریم
ماهان_ یه کافی شاپی رستورانی چیزی همون نزدیکی ها می ریم
تینا_ اوکی
آدرس رو گرفتم. با راهنمایی عباسیان ساعت هفت قرار گذاشتیم. وقتی از یاهو مسنجر بیرون اومدم عباسیان روی شونه م زد و گفت:
کارتحرف نداشت! آفرین! اگه کارتون برای فردا خوب پیش رفت فقط یه بار دیگه می ری دیدنش و می بریش اونجایی که بهت می گیم... بعد هم می ری اون ور آب و خلاص می شی!
از جام بلند شدم. دستامو دوباره توی جیبم کردم. به سمت اتاق خودم رفتم.
خودمو روی تخت انداختم. چشمامو بستم... فکرم به سمت دستمالی که بارمان بهم داده بود پر کشید... باید چی کار می کردم؟
یهجورایی مطمئن بودم تنها راهی که دارم چیه ولی مشکل اینجا بود که من توانایی عملی کردنش رو نداشتم... بعضی راه حل ها... بعضی راه های نجات با خوبی کردن و خوب موندن عملی نمی شن...
عباسیان در زد. به مردی که داشت کشورش رو اسیر جنگ می کرد ولی اصرار داشت مودب و صمیمی به نظر برسه پوزخند زدم...
لبه ی تخت نشست و گفت:
رادمان... می دونی... من اگه فقط یه نفر از اعضای باند رو خوب بشناسم اون یه نفر تویی...
تو دلم گفتم:
شک دارم...
یکی از همون لبخندهای غمگینش رو تحویلم داد و گفت:
دخترراشدی رو فراری داری... تو پروژه ی آتوسا هم کم نافرمانی نکردی... حتی توی مهمونی پژمان بدون این که لزومی داشته باشه به ترلان کمک کردی...
نگاه معنی داری بهم کرد و ادامه داد:
همیشهبا ادب و احترام با خانوم ها رفتار می کنی... حتی قبل از این که باند رو ترک کنی... همون چند سال قبل رو می گم... اون موقع هم همین طور بودی...
با لحنی که سعی می کرد پدرانه باشه گفت:
میدونم این دفعه هم سعی می کنی یه جوری به تینا لطف کنی... برای همین بذار برات یه چیزی رو روشن کنم! یه آدم حرفه ای همیشه یه نقشه ی دوم داره که اگه نقشه ی اول عملی نشد نقشه ی دوم رو اجرا کنه... امیدوارم متوجه باشی که با نافرمانی کردن فقط خودت رو از بین می بری... من دقیقا می دونم چطور این کار رو پیش ببرم... خودتو بی دلیل فنا نکن... من این دفعه در مقابل نافرمانی هات هیچ گذشتی نشون نمی دم...
با نگرانی نگاهم کرد...
شاید از توی چشمام می تونست بخونه که رویا برام روی کاغذ چیزی نوشته...
شاید نقشه ای که توان اجرا کردنش رو نداشتم رو می تونست پیش بینی کنه...
شاید متوجه دستمالی که بارمان بهم داده بود شده بود...
میدونستم... می دونستم حتی اگه همه چیزو بدونه من باید کار خودمو بکنم... به بهاش فکر نمی کردم... به این فکر می کردم که اگه دست روی دست بذارم و کاری نکنم تا ابد نمی تونم خودمو ببخشم...
عباسیان از جاش بلند شد و گفت:
نمیخواستم بذارم این اتفاق بیفته... به شدت مخالف بودم ولی... گفتم شاید این طوری متوجه موقعیتت بشی... شاید این طوری متوجه بشی که ارسلان تاجیک هیچ کاری نمی تونه بکنه... شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
دوباره اون لبخند معروفش رو تحویلم داد و گفت:
هیچکس اون بیرون منتظر اومدنت نیست... اون بیرون جز چوبه ی دار چیزی برات نداره... ریسک نکن... عاقل باش...
از اتاق بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم... چی می گفت؟ یعنی چی که ارسلان تاجیک نمی تونست کاری بکنه؟
قلبمتوی سینه فرو ریخت... یه لحظه به ذهنم رسید که می خواد جسد بابای ترلان رو نشونم بده... قلبم اومد توی دهنم... بی اختیار نیم خیز شدم... چی کار کرده بودند؟
صدای پاهایی رو از بیرون اتاق شنیدم. عباسیان داشت می گفت:
می تونی ببینیش...
ضربانقلبم اوج گرفت... یه حسی بهم می گفت که قراره یه آشنا رو ببینم... قلبم محکم تر توی سینه زد... احساس می کردم دلم داره پیچ می خوره... صدای عباسیان توی ذهنم تکرار شد:
شاید با ناامید شدن امیدهای واهیت متوجه بشی که تنها راهی که برای نجات خودت و برادرت وجود داره راهیه که من جلوی پات می ذارم...
امید واهی...
سرمو بلند کردم و به مرد جوونی که دم در ایستاده بود نگاه کردم... مردی با قد متوسط... چشم و ابروی مشکی... موهای خرمایی تیره...
تمام تنم یخ زد... دستام بی اختیار مشت شد... با صدایی که به زور در می اومد گفتم:
رضا...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
#26
قسمت 22


لبخندی زد و با لحنی پر انرژی گفت:
چطوری پسر؟
وارد اتاق شد... من کی از روی تخت بلند شده بودم و وایستاده بودم؟ رضا رو به روم وایستاد. با سر به بیرون اتاق اشاره کرد و گفت:
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید... فکر می کرد اگه منو ببینی داغون می شی...
نگاهیبه صورتش کردم. دنبال آثاری از شکنجه می گشتم... حس می کردم باید حسابی کبود و زخمی شده باشه... ولی... چرا این قدر خوشحال بودم؟ قلبم چرا درد می کرد؟
یه قدم به سمت عقب برداشتم. صدام به زور از حنجره م در می اومد:
باورم نمی شه...
رضا دستاشو از هم باز کرد و گفت:
چرا؟ مگه با هم شروع نکردیم؟ فقط شما جا زدید من خودمو بینشون جا انداختم...
دیگهمطمئن شدم... عقب عقب رفتم و تکیه مو به دیوار دادم. می ترسیدم زانوهام سست شه رو روی زمین بیفتم... قلبم دیوونه وار توی سینه م می زد... سرمو پایین انداختم... رضا... نه... باورم نمی شد...
با صدایی که می لرزید گفتم:
اونا برادر منو کشتن...
سرمو بلند کردم... به چشم هاش نگاه کردم... چرا این قدر خونسرد بود؟
خودم جواب خودمو دادم:
آره... حق داری... برادر تو رو که نکشتن...
شونه بالا انداخت. سرمو بین دستام گرفتم. روی تخت نشستم. رضا بعد از مکثی کنارم نشست و گفت:
می دونم سخته که آدم یه عمر روی دوستش یه حساب دیگه باز کنه و بعد بفهمه ماجرا یه چیز دیگه بوده...
با عصبانیت سرمو بلند کردم و داد زدم:
می دونی؟... واقعا؟... رضا تو بهترین دوستمون بودی...
رضا سر تکون داد و گفت:
بذار این طوری برات بگم که چون شما فکر می کردید بهترین دوستتونم اینجام... برای همین توی این جایگاهم...
قلبم به درد اومده بود... رضا... یعنی واقعا این رضا همون رضا بود؟
همونی که حتی شب عید حاضر بودیم به خاطر دیدنش بی خیال خانواده بشیم که باهاش بریم دور دور...
همونی که اولین و بهترین دوست بارمان بود...
همونی که برای من عزیزتر از همه ی هم کلاسی هام بود...
این رضا همون رضایی بود که هروقت از خونه ی خودمون به تنگ می اومدیم به خونه ش پناه می بردیم؟
همون رضایی که وقتی بابا بارمان رو از خونه بیرون کرد چند ماه مهمونش بود؟
سرمو پایین انداختم... از چی حرف می زدم؟ به چی فکر می کردم؟ همه ی اون فکرها... همه ی اون برداشت ها یه توهم بود...
تو دلم گفتم:
سرتو بلند کن... رضا رو ببین... دوستی که براش جون می دادی... نگاهش کن...
نیم نگاهی بهش کردم... آهسته گفتم:
تو کسی بودی که ما رو به سایه معرفی کردی...
آره... خودش بود... سایه تصادفی وارد گروه ما نشده بود... رضا شونه بالا انداخت و گفت:
خب آره...
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
تو دوستاتو فروختی عوضی!
رضا لبخندی زد و گفت:
منهیچ دلیلی نداشتم که پا پیش بذارم و با بارمانی که از دماغ فیل افتاده بود دوست بشم... با شما دوتا بچه پولدار از خود راضی که فکر می کردید از ما بهترونید... من کسی رو نفروختم... به خاطر این که احساس می کردم به درد کارمون می خوره باهاش دوست شدم...
سرم گیج می رفت... نمی تونستم بالانگهش دارم... دلم بیشتر از قبل پیچ می خورد... شکسته تر از اونی شده بودم که توان بلند شدن و زدن رضا رو داشته باشم... قلبم شکسته شده بود... احساس می کردم خورد شدم... قلبم با درد به قفسه ی سینه م می کوبید... گلوم خشک شده بود... انگشت هام بی اختیار کف دستم خم می شد...
رضا با خنده گفت:
چرا این قدر بهم ریختی؟ مگه چه عیبی داره؟ آدمی که همیشه چترتونو تو خونه ش باز می کردید تو زرد از آب در اومده؟
سرمو بلند کردم... دوست داشتم این همه خونسردی رو با یه مشت از هم بپاشونم...
دوست داشتم کینه و نفرت همه ی این سال ها رو با ضرب و شتم این چهره ی بی خیال خالی کنم...
دوستداشتم دردی رو که قلبمو فلج می کرد توی صورت مردی بپاشونم که لقب بهترین دوستم رو چند سال... خدای من... هفت سال... یدک کشیده بود... هفت سال...
از بین دندون هایی که از عصبانیت روی هم کلید شده بود گفتم:
برای این که به آدمی که بیشتر از همه اعتماد داشتم بی اعتماد شدم...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
برایچی؟... چرا؟... تو چی کم داشتی؟... دانشجوی خوبی بودی... پول داشتی... خانواده داشتی... می دونی چیه؟ تو حریص بودی... بیشترش رو می خواستی...
پوزخندی زد و گفت:
فکرمی کنی همین که یه خونه و ماشین بهت بدن خوشبخت ترین آدم دنیا می شی؟... نه... هر روز بیشترش رو می خوای... یه ماشین مدل بالاتر... امروز اسپورتیج... فردا بی ام و و بنز... امروز خونه تو شهرک غرب... فردا تو الهیه...
با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
نمی فهمت...
ابرو بالا انداخت و گفت:
مگه خودت همین شکلی نبودی؟... مگه بچه مایدار نبودی؟ مگه آدمی نبودی که همه چی داشتی ولی بیشترش رو می خواستی؟...
آهسته گفتم:
حالمو بهم می زنی...
یه دفعه صدامو بالا بردم و گفتم:
آخه تو مثلا پزشک این مملکتی؟ آره؟ تویی که می خواستی به خاطر پول با جون آدما بازی کنی؟
با بی خیالی شونه بالا انداخت و گفت:
اینم برای این که تا ابد بشی مایه ی افتخار مامان و بابایی که فقط به همین شرط اجازه می دادن از جلوی چشمشون دور بشی...
ازجام بلند شدم... با عصبانیت اتاق رو بالا و پایین رفتم... دست توی موهام کردم... قلبم... قلبم درد می کرد... از صورتم حرارت بیرون می زد... دستام مشت می شد... یه دفعه با مشت محکم به در کمد زدم... رضا با صدای بلند گفت:
چته راد؟
داد زدم:
نگو راد! فهمیدی؟ نگو راد!
رضا هم از جاش بلند شد و گفت:
دنیاهمینه... بابای تو کسیه که بی پناهت می کنه و از خونه بیرونت می کنه... دوستت هم از پشت بهت خنجر می زنه... دنیا همینه... هرچند... برای آدم هایی مثل شما دو تا بچه سوسول این چیزها می شه همه چیز دنیا... می شه غم و غصه...
با ناباوری سر تکون دادم و گفتم:
تو این همه بغض و کینه نسبت به ما داشتی و من نمی دونستم؟
دوباره داشت پوزخند می زد. گفت:
کیاز دو تا آدم مغرور و از خود راضی خوشش می یاد؟ فکر می کردید چه خری هستید برای خودتون! من حالم از شما دو تا بهم می خورد... کار سختی داشتم... صمیمی بودن با آدم هایی که به زور می تونستم تحملشون کنم... چند ماه میزبان بارمان و اون اخلاقیات شازده وارش بودم... فکر می کردید کی هستید؟ فکر می کردید چون بابای قالتاقتون خونه ی دوبلکس داره ماها پیشتون دهاتی هستیم؟ یا مثلا چون چشماتون آبیه خیلی خوش قیافه اید؟ حالم از این همه غرورتون بهم می خورد... اصلا متاسفم نشدم که غرورتون شکسته شد... بارمان که همیشه طوری حرف می زد که انگار مسئول آموزش روش رفتار با دخترهاست و منم یه شاگرد احمقم... تو هم که همچین خودتو می گرفتی انگار همه ی دخترهای این مملکت برای خوشگلیت حاضرن جون بدن...
عصبی شده بودم و پلکم بی اختیار می پرید... دست های مشت شده م و پشتم قایم کردم... گفتم:
برایآخرین بار اومدی دیدنم... توی بدترین شرایط... که بگی همیشه در حال خیانت کردن بودی؟... که بگی چه قدر آدم پست و آشغالی بودی؟ که بهم بگی تو ما رو به سایه معرفی کردی و پامون و به باند باز کردی؟... که بگی اگه می خوایم دنبال مقصر بگردیم لازم نیست راه دور بریم؟
لبخندی زد و گفت:
منفقط برای این اومدم که بگم من چیزی به تاجیک نگفتم... تو به خاطر کشتن شهرام تحت تعقیب هستی... اومدم بهت بگم کارت رو درست انجام بده تا بتونی برای همیشه از جایی که بهترین دوستت بزرگترین دشمنته بری...
بسته ی سیگار رو از جیبش در اورد... نگاهی به موهای خرمایی رنگش کردم... چه قدر این آدم برام غریبه بود...
یادشب تولدش افتادم که بعد از چند سال دیدمش... یادم اومد اشک توی چشممون حلقه زده بود... همه با دیدن دوباره بهم رسیدن این دوست های اساطیری متاثر شده بودند... من این مرد رو نمی شناختم...
یادم افتاد که آوا چه قدر نگران رابطه ی من و اون بود... و من برای ترلان قسم خورده بودم که رضا بی گناهه...
یه دفعه قلبم توی سینه فرو ریخت... آوا زن رضا بود... آوا بهترین دوست ترلان بود...
و دانیال... بارمان می گفت خواستگار ترلان بود...
سرم به دوران افتاد... احساس کردم کمرم تیر کشید... ترلان هم دختر تاجیک بود...
یعنی وقتی موفق نشدند دانیال رو وارد بازی کنند دست به دامن رضایی شدند که ثابت کرده بود می تونه خیلی خوب آدم ها رو فریب بده...
یادماومد که حساب کار من و بارمان رو با کشتن آرمان دستمون داده بودند... یکی از اعضای خانواده مون... اگه رانندگی یه بهونه باشه و ترلان فقط به خاطر ساکت نگه داشتن تاجیک پیش ما باشه چی؟
خون توی رگم یخ زد... این آدماداشتند چی کار می کردند؟ ترلان رو مجبور کرده بودند تا توی قتل برادر بازپرس راشدی همکاری کنه... برای این که به تاجیک ثابت کنند هیچ راه برگشتی برای دخترش نیست...
تاجیک هیچ کاری نمی تونست بکنه...
من به جرم قتل شهرام باید به اعدام محکوم می شدم...
و ترلان... وقتی دوست باباش رو دیده بود وا رفت... حتما همین رو بهش گفته بود... این که اوضاع خرابه...
کمکم همه چیز داشت برام روشن می شد... فقط یه بار از استعداد ترلان استفاده کرده بودند... بعد اونو کنار گذاشته بودند... چرا اصلا باید بین همه ی دخترها و پسرهای این شهر سایه دست روی کسی می ذاشت که باباش قاضی بود؟ ... فقط یه چیزی به ذهنم می رسید... این که ترلان مهم بود... خیلی... انگار خیلی چیزها به تاجیک بستگی داشت...
حالا باید چی کار می کردم؟ مسلمانباید دست روی دست می ذاشتم... با تکیه کردن به کمد این اتاق و دست های مشت شده به جایی نمی رسیدیم...
رضا بسته ی سیگار رو جلوم گرفت و گفت:
بکش اعصابت بیاد سر جاش...
مثل همیشه سیگارش مارلبورو منتول بود... نگاهی به رضا کردم... مردی که می شناختم... مردی که نمی شناختم...
نگاهیبه بسته ی سیگار کردم... یاد رادمانی افتادم که از هیفده سالگی سیگار می کشید... رادمانی که قبل از صدف با مهارت هر دختری رو خام می کرد... رادمانی که شاید یه کم مثل بارمان رنگ آبی چشماش به شیطنت و سیاهی می زد...
ولی این رادمان یه رادمان دیگه بود...
همون رادمانی که باخدا شرط نبست که اگه آرمان آسیبی نبینه برای همیشه آدم می شه... همون رادمانی که وقتی همه چیزش رو از دست داد تازه به خدا نزدیک شد و قسم خورد خودش رو از سیاهی بیرون بکشه... بی عوض... بدون شرط... بی گلایه...
سیگاری از توی پاکت در اوردم... رضا فندک رو دستم داد و گفت:
قربون آدم چیزفهم و باهوش...
سیگار رو روشن کردم... فندک رو توی بغل رضا انداختم...
پکی عمیق به سیگار زدم...
فقط یه کم می خوام مثل الان بارمان سیاه بشم...
دود رو به عمق ریه هام کشیدم...
یه کم می خوام مثل بیست سالگیم بشم...
سرمو رو به سقف گرفتم. مثل قدیم ها... همون موقع هایی که با بارمان روی تخت دراز می کشیدم... سعی کردم با دود یه حلقه درست کنم...
یه کم می خوام از رادمان بودن... از رادمنش بودن خارج بشم...
پکی عمیق تر از قبلی به سیگارم زدم...
یه کم... خیلی کوچیک می خوام نامرد بشم... ناجوانمرد بشم...
دود رو با یه بازدم عمیق... مثل عمق همه ی نامردی ها... خیانت ها... بیرون دادم...
فقط یه کم می خوام مثل آن نیمه ی دیگرم بشم...
******

بعضی وقت ها یه اتفاقاتی می افته که دوستداری سر به بیابون بذاری... دوست داری خودتو گم کنی... خیانت... از هر سمتی... از هر دیدی کثیف ترینه... آمیزه ای از دروغ... پستی... دورویی...
بعضیوقت ها شوک یه سری اتفاقات اون قدر شدیده که نمی تونی هیچ واکنشی نسبت بهشون نشون بدی... نه اشک تو چشمات جمع می شه... نه می تونی یه خنده ی عصبی سر بدی... فقط توی ذهنت دنبال چرا ها می گردی... مثلا این که من چرا زودتر نفهمیدم که رضا خائنه؟ این سخت نیست... من خیلی احمق و ساده ام...
بارمانچرا نفهمید؟... دلیل مجسمش جلوی چشمم نشسته بود و داشت یه لبخند پر از تمسخر به صورتم می پاشید... این قدر باهوش و زیرک بود که تونسته بود این قدر زود خودشو توی دل رئیس جا کنه.. والا با این استعدادی که داشت منم تحت تاثیر قرار گرفتم... رئیس که جای خود داشت...
این فیلم بازی کردن هاشبه بازی دادن من و بارمان ختم نمی شد... آوا و خانواده ش رو هم فریب داده بود... آفرین... نه جدا! این همه مهارت ایول داره...

جالب بود...هیچکس تا به اون روز با خودش فکر نکرده بود رادمانی که سال اول کنکور تونسته بود با یه رتبه ی خوب نرم افزار یکی از بهترین دانشگاه های تهران قبول شه به جز قیافه ممکنه یه خورده مغزم داشته باشه...
تا یه جاهاییخوش قیافه بودن به آدم غرور می ده... اعتماد به نفس می ده... از یه جایی به بعد کم کم این حس رو بهت می ده که هیچ هنر دیگه ای نداری...
مردیکه از پنجره به طبیعت زل زده بود و دستاش رو پشتش حلقه کرده بود هم جزو همین آدما بود... جزو کسایی بود که ادعا می کردند منو خیلی خوب می شناسن ولی شناختشون توی ظاهرم خلاصه می شد... بذار این آدم... این نامرد... پیش خودش فکر کنه که منو خوب می شناسه... بذار فکر کنه من یه آدم احمق ولی خوش قیافه م... بذار مثل بقیه ی آدما نفهمه که یه مهندس شبکه رو نباید دست کم بگیره...
مثل بارمان شده بودم... آدما رو پیش خودم تحلیل می کردم...فقط اون نقطه ضعف ها رو به دست می اورد که آدما رو اذیت کنه... من نقطه ضعف ها رو به دست می اوردم تا ازش یه وسیله ای برای فرار بسازم...
به چیزهایی که می دونستم فکر کردم... به نوشته ی رویا...
بهمردی که رو به روم بود... عباسیان... به حلقه ی کوچیک نزدیک ترین یارانش نگاه کردم... منشیش و رضا... مردی که از خیانت واسطه ها می ترسید... مردی که از خیانت می ترسید... این مرد توی مهمترین ماموریتش ریسک نمی کرد... می دونستم اون مردی که پشت کامپیوتر نشسته تنها کسیه که زیر نگاه تیزبین عباسیان ماموریت رو کنترل می کنه...
باقیش شانس بود... همون چیزی که من نداشتم...
عباسیاننگاه غمگینش رو از پنجره گرفت. چشم های تیره ش از همیشه تیره تر به نظر می رسید... موهاش از همیشه سفیدتر... بهتر نبود این آدم از موهای سفیدش خجالت می کشید؟... بهتر نبود رضا به اون چیزهایی که داشت رضایت می داد؟...
عباسیان با سر اشاره ای به مانیتورها کرد و گفت:
خودتمی دونی تحت نظر داریمت... می دونی که بدون مراقب نمی ذارمت... چند نفر هم حواسشون به ماشین و مسیری که می ری هست... نه مثل مجید!
و نگاه معنیداری بهم کرد... کم کم داشتم به این نگاه های معنی دارش حساسیت پیدا می کردم... نگاهی به مانیتوری که منشی چکش می کرد انداختم... هر چند لحظه یه بار مانیتور بقیه ی اعضای باند رو چک می کرد... شاید اگه یه کم دردسر درست می کردم حواسشون از چک کردن مانیتورها پرت می شد...
من فقط به احتیاجبه یه چیز داشتم... خونه ی تینا... خونه ای که هیچ کدوم از افراد عباسیان بهش وارد نمی شن... خونه ای پر از وسایل ارتباطی... و وسیله ی رسیدن به این خونه...
لبخندی زدم... آخرش به یه چیز می رسیدم... شانس!
اگه فقط برای یه بار شانس می اوردم... فقط یه بار...
عباسیان سوئیچ رو به سمتم گرفت و گفت:
بیخودی فکر فرار به سرت نزنه... توی اون ماشین فقط به اندازه ی فاصله ی خونه ی تینا تا سفره خونه بنزینه... رادمان... برای آخرین بار می گم... تنها شانسی که داری رو از بین نبر...
و من می خواستم این تنها شانسم رو به بدترین نحو ممکن خراب کنم... به بدترین نحو...

ساعت هفت و نیم بود. جلوی کوچه ماشین رو نگهداشتم... نگاهی به ساعتم کردم... نمی دونستم چی بهش وصله... ولی باید حواسمو جمع می کردم...
یه پلاک به گردنم آویزون بود که نمی دونستم چرا پشتش برجسته تر از روشه... حواسم بهش بود...
خوبیش این بود که توی گوشم چیزی نذاشته بودند... احتیاط کرده بودند... احتیاط بیشتر... نقطه ضعف بیشتر...
سرموچرخوندم... به دختری نگاه کردم که به سمت ماشین می اومد. جلوی موهاش رو با اسپری قرمز کرده بود... یه مانتوی کوتاه و چسبون قرمز آتیشی و شلوار مشکی چسبون پوشیده بود. شال مشکی رنگی هم با وضع عجیب غریبی روی سرش انداخته بود. به جز یه آرایش غلیظ چشم آرایش دیگه ای نداشت... واقعا بهش می خورد حداقل هیفده ساله ش باشه...
تینا سوار ماشین شد و با لحنی پر انرژی و شیطون بدون سلام علیک گفت:
بکن اون عینکتو ببینم!
لبخندی زدم که بی شباهت به لبخندهای پر از شیطنت بارمان نبود... گفتم:
لطفا ش رو بذار اولش!
با مشت به بازوم زد و گفت:
لوس نشو... بکن ببینم چشماتو!
خندیدم...عجب دیوونه ای بود! عینکم رو در اوردم... رومو به تینا کردم که داشت با خنده نگاهم می کرد... یه دفعه از جاش بلند شد و دست دور گردنم انداخت و در گوشم داد زد:
خودتی! واقعا خودتی!
خندیدم و نگاهی به دور و بر ماشین کردم... راستی! این دوربین کجا بود که من نمی دیدمش؟ یعنی این قدر ریز میزه بود؟
احساس کردم گوشم از صدای بلند تینا سوت کشید... خوب فارسی حرف می زد ولی یه کم لهجه داشت.
خودمو از تینا جدا کردم و گفتم:
خب دیگه آروم بگیر!
تینا زل زد توی چشمام و گفت:
لنزه؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
حرف دهنتو بفهم!
خندید ولی من جدا بهم برخورده بود!
یاد حرف رضا افتادم... ته دلم خالی شد...
_یا مثلا چون چشماتون آبیه خیلی خوش قیافه اید؟ حالم از این همه غرورتون بهم می خورد... تو هم که همچین خودتو می گرفتی انگار همه ی دخترهای این مملکت برای خوشگلیت حاضرن جون بدن...
راست می گفت... من و بارمان یه کمزیادی به رنگ چشممون می بالیدیم... شاید یه کم زیادی جلوی رضا به این موضوع افتخار می کردیم... خب این یه حقیقت بود که همیشه خودمونو یه سر و گردن بالاتر از رضا می دونستیم ولی... این قدر شعور داشتیم که جلوی رضا چیزی بروز ندیم... البته... یه وقت هایی هم شدیدا بیشعور می شدیم... یعنی... خیلی وقت ها...
تینا سر تکون داد و با خنده گفت:
تا آخرین لحظه مطمئن بودم که سر کارم گذاشتی و عکس خودت نیست!
پوزخندی زدم و گفتم:
ضایع شدی دیگه... مگه چند بار رفته بودی سر قرار و این بلا سرت اومده بود که بدبین شده بودی؟
می خواستم ببینم چه قدر ساده و زود باوره... تینا کمربندش رو بست و گفت:
هیچوقت... سر دوستام این بلا اومده بود... رفته بودند دیدند طرف اصلا یکی دیگه ست... چند بار هم سر قرار فهمیدند عکس های طرف فوتوشاپ بوده ... یعنی به جای یه پسر با پوست برنزه و بینی قلمی یه پسر زردنبو با بینی عقابی دیدن... فکر کن! ... ولی من تا حالا با پسرهای ایرانی بیرون نرفته بودم... خوشم نمی یاد ازشون!
آخ خدا! فکر همه جا رو کرده بودم جز چطور تحمل کردن این دختره!... در عرض دو دقیقه روی اعصابم رفته بود. ماشینو روشن کردم و گفتم:
لیاقت پسرهای ایرانی رو نداری... برو پیش همون پسرهای ...
آخرین لحظه جلوی حرف نسنجیده مو گرفتم...
خدایا! من همیشه این جوری حرف می زدم؟ این قدر نژادپرستانه؟
رضابا حرفاش اعصاب برام نذاشته بود... نمی تونستم از ذهنم بیرونش کنم... مرتب تو خودم دنبال چیزی می گشتم که بتونم حرف های رضا رو توجیه کنم... بدبختیم این بود که استرس داشتم و این موضوع ضعف اعصابمو تشدید می کرد...
سعی کردم یه کم باشعور و با شخصیت باشم. گفتم:
همه جای دنیا آدم خوش قیافه و زشت داریم...
تو دلم گفتم:
آفرین پسر خوب و منطقی! آفرین... همین طوری خوبه...
تینا گفت:
منظورماین نبود! من فقط خاطره ی خوبی از این موضوع ندارم... همین... بیشتر دوران زندگیم هم توی آمریکا گذشته... فکر کنم طبیعی باشه که تجربه ی بیرون رفتن با پسرهای ایرانی رو نداشته باشم...
سر تکون دادم و گفتم:
خب حالا پسرهای ایرانی چطورین؟
یه دفعه به شوخی محکم توی بازوم زد و گفت:
خوشگل!
کم کم داشتم قاطی می کردم... شیطونه می گفت بلند شم و اون قدر بزنمش که...
تو دلم گفتم:
من چرا این قدر عصبیم؟

اگه فرمون ماشین زیر فشار انگشتام کج و کولهمی شد تعجب نمی کردم... میل شدیدی برای خورد کردن شیشه های ماشین با قفل فرمون داشتم... دیدن رضا... آخرین ماموریتم... بدشانسی هام که نمی دونم از چند سالگی گریبانگیرم شده بود... اگه می تونستم خونسرد بمونم جای تعجب داشت...
دستم درد گرفته بود... ولی می ترسیدم انشگتامو شل کنم و اون وقت لرزش دستم لو بره...
بهراه افتادیم. یه پراید آلبالویی جلوم بود که طبق دستور عباسیان باید دنبالش می رفتم... به نظرم انتخاب عاقلانه ای بود. آتوسا دختری بود که همیشه فاصله ش رو با آدم حفظ می کرد... ولی این تینا عجوبه ای بود... مرتب توی سر و کله ی من می زد... لباسمو می کشید... دست دور گردنم می انداخت... با این وضعیت اصلا نمی شد به تجهیزات قبلی که زیر شالم قایم می کردم فکر کرد... انگار عباسیان هم این دختره رو خوب می شناخت.
کم کم طاقتم داشت طاق می شد... به تینا گفتم:
به موهام دست نزن... حساسم.
دستشو توی موهام کرد و عمدا بهمش ریخت... بهش گفتم:
تو صورتم نزن... خوشم نمی یاد...
همین طور که آروم توی صورتم سیلی می زد با خنده گفت:
من از ته ریش خوشم می یاد... مثل اون عکست... چرا صورتتو این طوری سه تیغ کردی؟
کفرمو داشت در می اورد... فکر کن عصبی و مضطرب باشی یه نفر هم روی اعصابت پیاده روی کنه!...
گفتم:
آروم بگیر دیگه...
با صدای بلندی گفت:
اوه! چه بداخلاق!
با حرص گفتم:
همین کارها رو کردی که از مدرسه اخراجت کردن!
پوزخند زد و گفت:
برای این کارها کسی رو بیرون نمی کنند!
گفتم:
دختر خوبی باشی بهت یه کادوی خوب می دم ها!
چشماشو تنگ کرد و گفت:
مثلا چی؟
سر تکون دادم و گفتم:
آبنباتی چیزی... یه چیز که به درد دختربچه ها بخوره!
با مشت محکم توی بازوم زد... خدایا بهم صبر بده!
پراید اون طرف خیابون متوقف شد. نگاهی به دور و برم کردم. به سفره خونه رسیده بودیم... گفتم:
می یای بریم قلیون بکشیم؟
با سر جواب مثبت داد و گفت:
آره... بریم.
وارد سفره خونه شدیم. روی یکی از تخت ها نشستیم و سفارشمونو دادیم. تینا این دفعه به بازوی سمت راستم زد و گفت:
خب بگو ببینم... شغلت چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
شغل؟ شغل دیگه چیه؟! هیچی! بی کار!
تینا خندید و گفت:
جدی؟
یه استکان چای برداشتم و نبات رو توش زدم. یه شکلات خرمایی برای تینا انداختم و گفتم:
آره...
قلیونو به سمت خودم کشیدم و گفتم:
فقط برای تو نگرفتما! بچه پررو!
جیغ کوتاهی کشید و نذاشت منم بکشم... حالا ما یه شب به دود و دم رو اورده بودیم ها!
تکیهم رو به پشتی دادم. پوفی کردم... دیگه وقتش بود... نمی تونستم ازش فرار کنم... من باید وارد خونه ی این دختره می شدم... مامانش هم اون شب خونه نبود... من باید این کار رو می کردم...
پشت گوشام داغ شده بود...احساس آدمی رو داشتم که خجالت می کشه... نمی دونستم از کی... نمی دونستم از چی... ولی یه چیزی وجود داشت که من ازش خجالت می کشیدم... سعی کردم یه بار دیگه به خاطر بیارم پررویی یعنی چی... قبح یه سری چیزها رو شکستن یعنی چی... من باید اون روز آدم بدی می شدم... یه عمر رادمنش بودن کافی بود... می خواستم یه کم بد باشم... یه کم نامرد... یه کم پست... یا شاید یه کم بیشتر از یه کم...
دستم رو از پشت دور شونه ی تینا انداختم و گفتم:
خب بگو... از خودت بگو...
تینا گفت:
چی بگم؟ مرتیکه چند ماهه منو می شناسی دیگه... همه چی رو بهت گفتم...
زلزدم توی چشم های تیلی اش... یه لحظه هوس کردم دستمو از روی شونه ش بردارم و محکم با پشت دست توی دهنش بزنم ولی... مثل همیشه خودمو کنترل کردم...
خودموبه سمتش کشیدم... خودشو پس نکشید... یه رشته از موهاش رو دور انگشتم پیچیدم... انگشتمو کشیدم... سرش به سمت چپ خم شد و با خنده گفت:
آی! دردم اومد...
در گوشش آهسته گفتم:
اینم برای این که یاد بگیری با من چطوری حرف بزنی...
و در گوشش آهسته خندیدم... کمی به سبک بارمان... به جای صدای بم خودم با یه صدای زخمی...
موهاشو دور انگشتم شل کردم ولی ول نکردم... با خنده گفت:
موهامو ول کن دیگه...
نچ نچی کردم و گفتم:
نه... خوشم اومده...
با مشت آهسته به پام زد و گفت:
داری اذیتم می کنی...
به لبخند روی لبش نگاه کردم و گفتم:
نیست که توام بدت می یاد!
موهاشواز دور انگشتم باز کردم... دستمو روی شونه ش و نزدیک گردنش گذاشتم... انگشت اشاره م و بلند کردم و آهسته پایین فکش رو نوازش کردم. لبخندی زد. منم یه چشمک بهش زدم... به سبک ماهان سکوت کردم... یه سکوت با غرور... یه خرده بهش کم محلی کردم... سرمو این طرف و اون طرف کردم... مردم رو نگاه کردم... به یه دختر خوشگل لبخند زدم... تینا حرف زد نگاهش نکردم... تینا داشت بر و بر نگاهم می کرد... شاید داشت پیش خودش فکر می کردن چطور ماهان رو راضی کنه که یه کم باهاش راه بیاد و صمیمی تر شه... ولی نمی دونست من توی جلد ماهان بدجوری دلم می خواد باهاش صمیمی باشم... خیلی صمیمی... این قدری که پام به خونه ش باز شه... یه خونه پر از وسایل ارتباطی... موبایل... تلفن ... اینترنت... خونه ای که درش روی تیم عباسیان بسته بود... و بعد من باشم و چیزی که رویا برام روی کاغذ نوشت...

تینا از توی کیفش یه پاکت سیگار بیرون کشید. بهم تعارف کرد و گفت:
می کشی؟
یادم اومد که بارمان می گفت Esse برای مردها خوب نیست... لبخندی زدم و گفتم:
من از این سیگارهای زنونه نمی کشم!
ابرو بالا انداخت و خودش یه نخ بیرون کشید و گفت:
فقط منو ضایع کن!
انگشتمو پایین تر اوردم . حالا داشتم پایین چونه ش و نوازش می کردم... اونم که بدش نمی اومد...
لبخندی بهش زدم و گفتم:
بلد نیستم جور دیگه رفتار کنم... می تونی وقت بذاری و یادم بدی...
دود سیگارش رو بیرون داد و گفت:
زیاد کار می بره...
ابرو بالا انداختم و گفتم:
پس از امشب شروع کن.
خندید... منم... هرچند به نظرم اصلا خنده دار نبود...
گفتم:
تا ساعت چند وقت داری؟
یه لبخند شیطون بهم زد و گفت:
اگه همین طور مهربون باشی تا نصفه شب...
خنده م گرفت. گفتم:
منظورم اینه که مامانت کی می یاد؟
سیگارشو روشن کرد و گفت:
از اون لحاظ؟... شما پسرها هنر دیگه ای ندارید؟
گفتم:
هنر که زیاد داریم... از هر انگشتمون هزار تا هنر می ریزه... ولی تو هم حتما یه دلیلی داشتی که می خواستی منو ببنی...
چشمکی بهش زدم و گفتم:
زیادم که ایران نمی مونی...
دستمو بالاتر بردم... حالا داشتم موهاشو نوازش می کردم. گفتم:
از پسرهای ایرانی هم که خوشت نمی یاد...
دستمو گرفت و از دور شونه هاش پایین انداخت ولی ولش نکرد... با خنده گفت:
به دل گرفتی ها... من از تو خوشم می یاد...
محو صورتش شدم... می خواستم بفهمه که دارم بهش خیره نگاه می کنم... با سر به قلیون اشاره کرد و گفت:
نمی کشی؟
بدون این که نگاهمو ازش بکنم گفتم:
نه...
لبخندی روش لبش نشست... نگاهمو ازش گرفتم... سرمو چرخوندم... حالا تینا داشت خیره نگاهم می کرد... از گوشه ی چشمم می دیدمش...
چشمبه یه دختر و پسر افتاد که دو تا تخت اون طرف تر نشسته بودند. دختره پشتش به ما بود ولی آینه دستش بود و داشت از توی آینه نگاهم می کرد... آینه رو پایین اورد... تو دلم گفتم:
پس مامور عباسیان اینه...
نمی خواستم بحث خونه رو توی سفره خونه باز کنم... ممکن بود مامور عباسیان جلوی رفتنمونو بگیره...
رو به تینا کردم. سریع نگاهشو ازم گرفت... نخو گرفته بود... فقط یه کم شانس...
گفتم:
بریم؟
تینا سیگارشو خاموش کرد و گفت:
بریم...
از سفره خونه بیرون اومدیم. سوار ماشین شدیم. تینا گفت:
بریم یه دور بزنیم؟
به عقربه ها اشاره کردم و گفتم:
زیاد بنزین ندارم ...
تینا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
به اندازه ی خونه تون که بنزین داری؟ هان؟
گفتم:
آره فکر کنم... اگه تموم شد هم تو وای می ایستی سر خیابون از این گالن ها توی هوا تکون می دی دیگه...
تینا محکم توی بازوم زد و گفت:
بیشعور!
تازه متوجه حرفی که زده بود شدم... خونه تون! اوه اوه! قضیه برعکس شد چرا؟


======

خودمو نباختم... گفتم:
از کدوم طرف باید بریم سمت خونه تون؟
کم نیورد و گفت:
به اونش بعدا فکر می کنیم... آخه الان که داریم می ریم خونه ی شما!
گفتم:
یادم نمی یاد از این قرارها با هم گذاشته باشیم؟
تینا گفت:
اون وقت قرار خونه ی ما رو کی گذاشتیم؟
خندیدم و گفتم:
موقع چت کردن... گفتی اگه عکس خودم بود دعوتم می کنی...
تینا زبون درازی کرد و گفت:
نگفتم امشب دعوتت می کنم!
راستش...جدی جدی برام گرون تموم شد که کسی که یازده سال از خودم کوچیک تره این طوری باهام رفتار کنه. یه نگاه پر غرور و عصبی بهش کردم. حساب کار دستش اومد... دوباره شدم همون ماهان مغرور... تینا گفت:
چرا این جوری نگاه می کنی؟ آدم می ترسه...
چیزی نگفتم... یه چیزی به فکرم رسید... اگه حالشو می گرفتم چی؟ اون وقت کوتاه می اومد؟
نگاهی تحقیرآمیز بهش کردم و گفتم:
موقع چت کردن بیشتر نشون می دادی ها!
گفت:
چی رو بیشتر نشون می دادم؟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
سن!
اخم کرد و چیزی نگفت. تو دلم گفتم:
یعنی اگه گند زده باشم خودمو قبل از رسیدن پیش عباسیان دار می زنم...
تینا یه کم من من کرد و گفت:
راستش... ما یه خورده تو خونمه مون مسائل امنیتی داریم... دوربین مداربسته... نگهبان...
با تعجب نگاهش کردم... یه تعجب واقعی... گفتم:
اون وقت چرا؟
تینا گفت:
مگه دوربین مداربسته چیز عجیبیه؟
ژست خاصی به خودش گرفت و گفت:
الان دیگه هر خونه ی بزرگ و درست و حسابی برای خودش دوربین داره...
گفتم:
نگهبان چی؟
دوباره همون حالت فخرفروشانه رو به خودش گرفت و گفت:
فکر کن یه خورده پولداریم و باید مواظب مال و اموالمون باشیم...
اشاره ای به ماشینم کردم و گفتم:
ببخشید که ما گدا گشنه ایم!
خندید و گفت:
پس اگه نیستید این چیزها رو می دونید دیگه!
لبخندی زدم و گفتم:
آهان! مامان و بابات چی کاره ن؟
مکثی کرد... سرش رو به طرف پنجره چرخوند و گفت:
خب یه کمش به خاطر بابام اِ...
دیگهنخواستم وارد جزئیات بشم... مطمئن نبودم اصلا تینا در جریان کارهای باباش باشه. یه کم دلم براش سوخت... همون موقعی که من و من کرد... دختر ساده ای بود... ادای کسایی رو در می اورد که خیلی پسرباز و واردن ولی خودش خیلی قابل پیش بینی بود... از اون دخترهایی بود که اگه گیر یه پسر سوءاستفاده چی که تو جامعه زیادن می افتاد کارش تموم بود... یعنی... یکی مثل من!
بهسمت خونه شون روندم. نگاهی به آینه کردم. پراید پشت سرم بود. اینم نشونه ی اول برای مخالفت عباسیان! پراید برام نور بالا زد. برای این که شر گیر دادن های پراید رو بکنم گفتم:
بالاخره که باید برسونمت خونه... آدرس می دی؟
آدرس رو بلد بودم. فقط می خواستم عباسیان این رو بشنوه. نگاهی به تینا کردم. سرشو پایین انداخته بود... با تعجب پرسیدم:
ناراحت شدی؟
سرشو بلند کرد و گفت:
هان؟... نه!
دستمو انداختم دور گردنشو به سمت خودم کشوندمش و گفتم:
کوچولوی من از من ناراحت نشو...
اینم که منتظر یه اشاره بود... خودشو لوس کرد و گفت:
ناراحت نشدم هانی...
موهاشو نوازش کردم و دستمو برداشتم که بیشتر از این پررو نشه. اونم که کم کم داشت می فهمید باید باهام چطوری رفتار کنه صاف نشست.
جلوی خونه شون متوقف شدم. به ساعت نگاه کردم... نه و نیم بود. لبخندی زدم و گفتم:
خوش گذشت...
تینا با خنده گفت:
آره خیلی خوب بود... کی از شمال می یای؟
گفتم:
شنبه یکشنبه ی دیگه تهرانم...
تو دلم گفتم:
امیدوارم عباسیان با این قضیه مشکلی نداشته باشه!
نگاهیبه تینا کردم... داشتم لبخند می زدم ولی قلبم توی دهنم بود. داشتم سکته می کردم... اگه دعوتم نمی کرد چی؟ اگه مجبور می شدم ماموریت رو درست انجام بدم... این روز... امروز... آخرین فرصتم بود... اگه نه... کارم تموم بود... هم کار من... هم ترلان... هم باباش که صد در صد حسابی تحت فشار بود...
یه بار دیگه یاد رضا افتادم... پس بابای ترلان هیچی نمیدونست... چون رضایی نبود که بهش خبر بده... حتما باباش فکر می کردم دخترش بعد این که تصادف کرده و باعث مرگ کسی شده پا به فرار گذاشته... دوست بابای ترلان هم که به ترلان یه خبر بد داده بود...
ترلان باید زودتر می رفت... قبل از این که اون استفاده ای که می خواستن رو ازش بکنند...
رویا باید زودتر می رفت... باید اطلاعاتش رو به مافوقش می رسوند... قبل از این که دیر بشه باید جلوی این آدما رو می گرفت...
بارمان باید زودتر می رفت... بارمان... برادر من حقش بود که بعد از یه زندگی سخت یه کم رنگ آرامش رو می دید... و من...
منبرای چی برم؟ من چی دارم که به خاطرش برگردم؟ مادری که منو فراموش کرده... برادری که به زور تحملم می کنه... پدری که ازم متنفره... تنها چیزی که زندگیمو ارزش مند می کرد این بود که بارمان ادامه ش رو بهم هدیه داده بود...
به رفتن فکر نمی کردم... به سیاهی های خفته ی توی وجودم فکر میکردم... خیلی طول کشید تا ساکتش کنم... محوش کنم... کمرنگش کنم... ولی امشب... می خوام آزادش کنم...
گفتم:
با این که با دوست پسرت بیرون بری مشکلی داری؟
پوفی کرد و گفت:
اینجا آره... آمریکا نه...
گفتم:
آهان...
پراید با فاصله از ما پارک کرده بود. گفتم:
پسباید خداحافظی کنیم... آن که می شی؟ می تونیم با هم چت کنیم و اگه شد قرار بعدی رو می ذاریم... اگه نه هم که می ری آمریکا و بهت خوش می گذره...
تینا با دیدن این خونسردی و بی خیالی من کپ کرد!
دستم رو برای دست دادن جلو بردم. تو دلم گفتم:
یه امشب بی خیال مردونگی... می ریم تو فاز نامردی...
تینادستش رو جلو اورد که دست بده. یه دفعه دستش رو کشیدم و به سمت خودم کشیدمش... لبشو بوسیدم... خیلی طولانی... دستش رو نوازش کردم و بعد آهسته ازش جدا شدم... به چشمام زل زد... یه لحظه برگشت و با استرس به باغ خونه شون نگاه کرد. سرش رو پایین انداخت و لبش رو تر کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
می یای بالا؟

لبخندی زدم و گفتم:
بدم نمی یاد...
انگشت اشاره ش رو با حالت تهدید آمیزی تکون داد و گفت:
اومدی کامپیوترم رو درست کنی... باشه؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
باشه...
لبخندیزد و در رو باز کرد. آخرین نگاه رو از توی آینه به پراید کردم. قلبم محکم توی سینه می زد. راننده از ماشین پیاده شد. توی دلم گفتم:
باید بجنبم تا دوباره بدشانسی نیوردم.
سریع از ماشین پیاده شدم و کنار تینا قرار گرفتم. استرسم هر لحظه اوج می گرفت. قلبم محکم به قفسه ی سینه م می کوبید.
تینازنگ زد. نگاهی به در ویلا کردم. یه در زرد رنگ با حاشیه ی مشکی... آهسته به سمت عقب نگاه کردم. یه هیوندا کوپه ی خوشگل زرد رنگ پشتم بود که راننده ش داشت از ماشین پیاده می شد. یه مرد چهارشونه و عضلانی بود... با اخم بهم خیره شد. سرم رو چرخوندم...
پس حتما از آدم های عباسیان بود... صدایگام های کسی که از پشتم می اومد رو حس می کردم... راننده ی هیوندا بود یا پراید؟... سرمو آهسته چرخوندم... کفش های مردونه ای رو دیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر می شد... حدودا چهارمتر باهام فاصله داشت... قلبم توی سینه فرو ریخت...
تینا دوباره زنگ زد. به سمتم چرخید... با شیطنت بهم چشمکزد... دوباره نیم نگاهی به کفش ها کردم... حدودا دو متر...احساس کردم قلبم توی دهنم اومد...
یه دفعه در باز شد...
تینا درو باز کرد. سریع واردویلا شدم و نفس راحتی کشیدم. قلبم آروم گرفت... تا خواستم آب دهنمو قورت بدم متوجه شدم که دهنم کاملا خشک شده...
چشمم به دو مرد افتاد که توی باغ ایستاده بودند. یه نفرشون ظاهرا باغبون بود. داشت پای بید مجنون کود می ریخت...
یه نفر دیگه شون با حالتی مشکوک بهم نگاه می کرد. احتمالا نگهبانی چیزی بود.
نگاهیبه باغ کردم. این قدر دلشوره داشتم که چیزهایی که می دیدم هیچ انعکاسی توی مغزم پیدا نمی کرد ولی به نظر می اومد که تازه مشغول درست کردن باغ شده باشند. بعضی از درخت ها قدیمی و خشکیده بود. جلوی درخت های گلکاری شده بود ولی خاک پای گل ها تازه به نظر می رسید.
نگهبان با اخم و تخم نگاهی بهم کرد و رو به تینا گفت:
خانوم تینا...
تینا با لبخند گفت:
ایشون آقای محمدی هستن... اومدن کامپیوترم رو درست کنن...
نگهبان با تعجب بهم نگاه کرد... باورش نشده بود... مشخص بود... البته به من ربطی نداشت... این دیگه مشکل تینا بود...
از پله های نیم دایره و کوتاه بالا رفتیم و به دری رسیدیم که نیمه باز بود. دنبال تینا راه افتادم.
خونهی شلوغی بود. وسایل زیادی نداشت ولی جعبه های مختلفی این طرف و اون طرف خونه دیده می شد که یا نیمه باز بود یا اصلا باز نشده بود. چشمم به زنی افتاد که مشغول باز کردن یکی از جعبه ها بود. تینا با صدای بلند گفت:
مه لقا جون...
زن سرش رو بلند کرد و با دیدن من چشمهاش چهار تا شد. تینا گفت:
برای آقای محمدی شربت می یارید؟
تو دلم گفتم:
شربت دیگه چیه این وسط؟
تینانگاه معنی داری به مه لقا کرد... یاد نگاه های عباسیان افتادم. نمی دونم چرا یه دفعه ترس به دلم وارد شد. نکنه فهمیده باشن من از طرف عباسیانم و همه ش نقشه برای حرف کشیدن از من باشه؟

================

سرمو یه کوچولو تکون دادم و سعی کردم این فکر مسخره رو از ذهنم بیرون کنم.
از پله ها بالا رفتیم و وارد اتاق تینا شدیم.
اولین چیزی که به چشمم اومد پوسترهای بزرگی بود که به دیوار بود. تصاویری از خواننده هایی بود که نمی شناختم.
میز کامپیوتر نزدیک در بود. روی صندلی رو به روی میز نشستم و گفتم:
اینو باید درست کنم دیگه؟
ولبخند زدم. یه لحظه توی سکوت به تینا زل زدم... لبخندمو روی صورتم محو کردم... به چشماش زل زدم... یه لبخند کم رنگ روی لبم نشوندم... و بعد سرمو انداختم پایین و به اتاقش خیره شدم. تختخوابش نزدیک پنجره بود. کمی اون طرف تر میز آرایشش بود که روش پر از خرت و پرت بود. یه کم اتاقش بهم ریخته بود... روی تختش چند دست لباس مچاله شده بود. معلوم بود سر انتخاب لباس حسابی درگیری داشته... ترجیح دادم چشم از لباس های روی تخت بگیرم... شلوغی های روی تخت بیشتر روی اعصابم می رفت...
نگاه تینا هنوز روی من بود...این شیوه ی نخو بده ول کن مخصوص خودم بود... روش های بارمان توی مهارت هایی که توی حرف زدن داشت خلاصه می شد...
با پا به دکمه ی کیس زدم و روشنش کردم. دستامو توی هم قلاب کردم. حالا باید چه جوری جلوی چشم تینا کارمو می کردم؟
با چشم دنبال دوربین گشتم... اگه توی اتاقش دوربین باشه... آخه کدوم دیوونه ای توی اتاق خواب دوربین می ذاره؟
دوستنداشتم جلوی دوربین این کار رو بکنم. از عباسیان بعید نبود که بتونه یه راهی برای دسترسی به دوربین پیدا کنه. نمی خواستم هیچ سند و مدرکیی از خودم به جا بذارم...
تقه ای به در خورد و مه لقا وارد شد. نگاهی به کامپیوتر کرد. روشن بود... یه نگاه به تینا کرد. تینا لبخندی زد و گفت:
دستت درد نکنه مه لقا جون...
سینیرو از دستش گرفت و بعد چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم... دوباره اون فکر مسخره توی ذهنم شروع به بالا و پایین پریدن کرد... قلبم هم به دنبال اون فکر شروع به جست و خیز توی قفسه ی سینه م کرد... تینا و مه لقا مشکوک می زدند.
تینا یه لیوان شربت دستم داد... منم که به دلم بد اومده بود! حاضر نشدم به شربت لب بزنم.
تینا گفت:
چند دقیقه صبر کن...
روی تخت نشست. لبخند زد. گفتم:
پسوردت چیه؟
تینا گفت:
جدی گرفتی ها!
تو دلم گفتم:
به درک! انگار برای من کاری داره بدون پسورد وارد شم.
بهسمتش چرخیدم. چشمم افتاد به یه دوربین کوچولو و نحس که قشنگ توی زاویه ای بود که کامپیوتر رو هم شامل می شد... لبخند تلخی زدم... چه انتظاری از شانس خودم داشتم؟ آخه من کی توی زندگیم شانس اورده بودم؟
تقه ای به در خورد. تینا از جاش پرید و به سمتم اومد با هیجان گفت:
خب اینم از دوربین!
با تعجب گفتم:
چی؟
تینا لیوان شربتش رو روی میز گذاشت و گفت:
بابام یه کم به رفت و آمدم با ایرانی های غریبه حساس شده...
من که تو دلم جشن و عروسی به پا شده بود گفتم:
خیلی تابلو اِ این طوری که!
تینا با خنده گفت:
مامانمچند وقتیه فکر می کنه مشکلی برای دوربین های خونه پیش اومده... آخه هر چند وقت یه بار قطع می شه... راستشو بخوای براش زیاد مهم نیست... مامانم زیاد به این دوربین ها اهمیت نمی ده و معتقده این طوری خیلی معذب شدیم... اصرارهای بی خود بابامه...
چشمکی بهم زد و گفت:
چند وقت پیش مهلقا داشت یه کم تو وسایل مامانم سرک می کشید... منم دیدمش... از اون روز به بعد هرکاری بگم می کنه... ماجرای دوربین خاموش کردن هام زیر سر ماست.
تو دلم گفتم:
یعنی منم که دارم شانس می یارم؟ ... من؟
خدایا...من دارم برای اولین بار توی زندگیم شانس می یارم... شرمنده تم که می خوام اوج سوءاستفاده رو از این یه بار بکنم... می خوام یه کار خیلی بد بکنم... ولی... تنها راه چاره مه... یه کار بد با یه نیت خیر...
یه دفعه یه حسآزاردهنده ای سراغم اومد... این شیوه ی عباسیان بود... این که از پسرها استفاده کنه تا یه دختر رو به خودشون علاقه مند کنند... اون وقت اون دختر حاضر می شد به خاطر با اون پسر بودن هرکاری بکنه... خودش نگهبان ها رو بپیچونه... خودش دوربین رو خاموش کنه...
قلبم توی سینه فرو ریخت... عباسیان این روزها رو دیده بود...
چهقدر خوب اینو می دونست... در مورد من چی می دونست؟ یه لحظه ترس برم داشت... گفته بود اگه فقط یه نفر رو خوب بشناسه اون یه نفر منم...
لبخندی به تینا زدم... ولی اصلا حواسم بهش نبود. هرچند... دیگه توی موقعیتی نبودم که راه برگشتی داشته باشم...
بهساعت و پلاکی که به گردنم آویزون بود فکر کردم. داشت همه چیز رو می شنید... انگار اون صورت غمگین و افسرده ش رو می دیدم... با اون چشم های نمدار... مرد غمگین و باهوش... سنگینی نگاه های معنی دارش رو از روی پلاک حس می کردم... اون منو می شناخت ولی...
شاید می تونستم دروش بزنم... اگه تبدیل به آدمی به جز رادمان می شدم...
حسکردم خون توی رگام یخ زد... لبم به لبخندی کج باز شد... ابروی راستم بی اختیار یه کم بالا رفت... شاید کمی پوستم داشت به سیاهی می زد... شاید آبی چشم هام داشت شیطنت رو داد می زد...
دیگه شلوغی های روی تخت حالمو بد نمی کرد... من عاشق شلختگی بودم...
انگار تینا هم وسوسه رو از توی صورتم خوند که اون طور لبخند زد.
بلند شدم و به سمتش رفتم... لبمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
مه لقا که عادت نداره یهو بپره توی اتاق؟
تینا خندید... منتظر جوابش نشدم...
*****

========
سرمو چرخوندم. نفس عمیقی کشیدم و غلت زدم. چشم های تینا بسته بود... نفس هاش عمیق و آروم بود... خوابیده بود...
رویتخت نشستم. نگاهی به اطرافم کردم. توی اون بند و بساط اولین کاری که کردم این بود که ساعت رو از دستم باز کنم... ولی پلاک هنوز به گردنم آویزون بود.
آروم از روی تخت پایین اومدم. تی شرتم رو از روی زمین برداشتم.دستمو روی پلاک گذاشتم و دعا کردم که تاثیری توی کم کردن صدا داشته باشه...
آهستهروی صندلی نشستم. کامپیوتر هنوز روشن بود. آب دهنمو قورت دادم. قلبم به تپش در اومد... نگاهی پر استرس به تینا کردم... خیالم تخت شد که خوابیده...
تیشرت رو روی کیبورد انداختم... این فقط برای احتیاط بود... نمی خواستم هیچ ردی از خودم بذارم... حتی اثر انگشت... این طوری صدای تایپ کردنم هم کم می شد... نتونسته بودم اون پلاک لعنتی رو توی اون گیر و دار باز کنم... زنجیرش کوتاه بود و به این راحتی ها از گردن در نمی اومد...
چون سکوت همه جا رو گرفته بود می ترسیدم عباسیان صداهای مشکوکی بشنوه و بفهمه که دارم با کامپیوتر کار می کنم...
یه کم دستم رو روی کیبورد تکون دادم... خوشبختانه صفحه کلید رو حفظ بودم...
تو دلم گفتم:
خدا کنه اینترت رویا وصل باشه... خدا کنه... مگه نه همه ی کارهام توی سایه ی بدشانسیم از بین می ره...
یهصفحه ی ورد باز کردم. شروع به نوشتن کردم... مجبور شدم چند بار تی شرت رو آهسته کنار بزنم و حروف رو از زیرش پیدا کنم... حالا بماند که قلبم توی دهنم بود و دستم می لرزید...
نوشتم:
رادمانم... سریع از اونجا برید... همین امروز... توی اولین فرصت...
بهپیغامم نگاه کردم... دستم رفت تا بنویسم ترلان باید زودتر از اونجا بره ولی منصرف شدم... موقع فرار کردن به اندازه ی کافی دچار استرس می شدند.. نباید ذهنشون رو پر از سوال های جدید و اضطراب اضافی می کردم...
نوشتم:
رضا تمام مدت داشت...
لبموبه دندونم گرفتم. قلبم محکم توی سینه می زد... نه! پاکش کردم... می دونستم بارمان اگه این رو بخونه حسابی به هم می ریزه. می دونستم قاطی می کنه... نه... اونا باید فرار می کردند... نباید عصبیشون می کردم... بعدا ماجرا رو می شد... نمی دونم چطور... ولی بالاخره می شد...
به پیغام یه خطیم نگاه کردم... نوشتم:
اسم رئیس عباسیانه...
پاک کردم... اگه اسم تقلبی بود چی؟ بدتر گمراه می شدند...
چشمامومالیدم. خواستم نفس عمیقی بکشم ولی می ترسیدم عباسیان بفهمه... احساس می کردم کنارم حضور داره... نگاه غمگینش رو روی خودم حس می کردم... با بدبینی چرخیدم و اطرافم رو نگاه کردم... هرچی فکر احمقانه تو دنیا وجود داشت اون شب به ذهنم سرازیر شده بود...
_ نکنه صدای بلند ضربان قلبمو بشنوه...
_ نکنه خودشون توی اتاق دوربین گذاشته باشن...
_نکنه مه لقا جاسوسشون باشه...
_ نکنه ...
تو دلم گفتم:
اه! زهرمار!
چشماموبهم فشار دادم و سعی کردم خونسرد باشم... سعی کردم به این فکر نکنم که ممکنه منشی عباسیان این فایل رو ببینه... باید این کار رو می کردم... به محض این که نقشه ی بعدیم اجرا می شد همه چیز بهم می ریخت... ممکن بود به بارمان فشار بیارند و شانس فرار کردنش رو از بین ببرند...
چشمامو باز کردم. فایل رو به چه اسمی بفرستم؟ پامو با حالتی عصبی تکون دادم... اسم... یه اسم خاص... یه اسم بی مفهوم ولی خاص...
سرمو پایین انداختم... به دستام خیره شدم... انگشتامو بالای کیبورد نگه داشته بودم... می لرزیدند...
سرموبه دستم تکیه دادم... پامو با شدت بیشتری تکون دادم... چشمم به لکه های روی دستم افتاد... یادگار اعتیادم... یاد عذاب هایی که توی اون اتاق کشیدم افتادم... با اون پنجره ی تخت کوب شده ی نزدیک به سقف... سقف ترک خورده... دیوارهای زرد... و اونS A S K R O B لعنتی روی دیوار...
سرمو بلندکردم... جرقه ای توی مغزم زده شد... S A S K R O B... B برای بارمان بود... و اون مرد که بهم هروئین تزریق می کرد به این موضوع که بارمان رو دیده اشاره کرده بود... بارمان این حروف رو می شناخت...
اسم فایل روگذاشتمA S K R O B... می دونستم اگه بارمان اینو ببینه حتما می فهمه که باید بازش کنه... قلبم از شدت هیجان محکم به قفسه ی سینه م می کوبید...
یاد روزی افتادم که توی کامپیوتر رویا فضولی کرده بودم... اطلاعاتی که برداشته بودم... تو دلم گفتم:
خدایا... اینترنت وصل باشه...
لبام رو بهم فشار دادم... اگه می تونستم یه شبکه بین کامپیوتر خودم و رویا ایجاد کنم...
قلبم توی سینه فرو ریخت... این بار از هیجان... اینترنت رویا وصل بود...
یه دفعه صدایی از طبقه ی پایین اومد... از جا پریدم...
صدای زنی رو شنیدم:
تینا اومد خونه؟
قلبم توی سینه فرو ریخت... مامان تینا بود...

نگاهی به مانیتور کردم... گوشامو تیز کردم... مامان تینا داشت از پله ها بالا می اومد. باید سریع تر کار رو تموم می کردم.
سریعتوی فایل های رویا گشتم... چند تا فایل برای کارهای روزانه ش توی درایو دی بود... چندتاش رو پاک کردم تا توجهش رو به فایل جدید جلب کنم. فایلم رو تغییر فرمت دادم و براش فرستادم...
نقشه ی دومم هنوز مونده بود. صدای مامان تینا رو شنیدم:
مه لقا... یه لیوان شربت برام بیار... نفسم بالا نمی یاد...
فرصتم داشت تموم می شد... یاد نوشته ی رویا افتادم... باید برای مافوقش ای میل می زدم.
سریعیه ای میل جدید ساختم. آدرس ای میلی که رویا بهم داده بود رو وارد کردم و مشغول نوشتن متن شدم. مراقب بودم موقع کنار زدن تی شرت دستم به کیبور نخوره... اون قدر دستم می لرزید که واقعا کار سختی بود...
احساس میکردم دیگه قلبم تحمل این همه هیجان و استرس رو نداره... سعی می کردم آروم و آهسته دکمه های کیبورد رو فشار بدم که صدا نکنند... هرچند که تی شرتم به خوبی داشت جلوی صدا رو می گرفت...
آدرس خونه ی تینا رو نوشتم... ازنقشه ی عباسیان و تیمش نوشتم... گفتم که خونه رو تحت نظر بگیرن... اطلاع دادم که به زودی این دختر رو یه پسر چشم آبی با موهای مشکی از طرف تیم می دزده...
آخرش نوشتم که آمنه سالمه و به زودی فرار می کنه...
نفس راحتی کشیدم. متن رو فرستادم. معده م تیر می کشید... باید هرچه زودتر هیستوری کامپیوتر رو دستکاری می کردم.
تا خواستم صفحه رو ببندم چشمم به ای میل جدیدی که اومده بود افتاد... قلبم توی سینه فرو ریخت... failure notice ....
چشمام از تعجب گشاد شد... معده م با حالتی عصبی تیر کشید... چشمامو یه لحظه از شدت دردش بستم...
آب دهنمو قورت دادم... ای میل رو باز کردم:
Sorry, we were unable to deliver your message to the following address.
امکاننداشت... یه بار دیگه آدرس ای میل رو چک کردم... آدرس درست بود... همونی بود که رویا برام نوشته بود... چشمامو مالیدم. تو دلم گفتم:
فکر کن... فکر کن... آدرس درست چی بود؟
همینبود... حافظه م توی این چیزها خوب بود... یعنی عالی بود... نوشته ی رویا عین یه فیلم جلوی چشمم بود... همین بود... یعنی چی؟ نکنه رویا مخصوصا یه آدرس غلط بهم داده باشه؟
خواستم یه بار دیگه کامپیوترم رو باهاش شبکه کنم ...
صدای مامان تینا بلند شد:
پس چرا این دختر پایین نمی یاد؟
قلبمتوی سینه فرو ریخت... دیگه وقت نداشتم... هنوز نتونسته بودم کاری که می خواستم رو بکنم... دوباره بدشانس شده بودم... هنوز نتونسته بودم ماموریت رو خراب کنم... فقط حکم مرگ خودم رو با سرپیچی امضا کرده بودم...

=============

منظور رویا از دادن ای میل اشتباه چی بود؟ یادش رفته بود؟... عمرا!
مخصوصا این کار رو کرده بود چون بهم اعتماد نداشت؟... شاید!
یاشاید کسی که صاحب این آدرس بود بعد از این که ارتباطش با رویا قطع شد برای از بین بردن ردش یه بلایی سر آدرس ای میلش اورده بود؟ ... این احتمالش بیشتر بود...
لبمو تر کردم... باید چی کار می کردم؟ باید یه جوری این خبر رو به گوش پلیس می رسوندم... ولی چطوری؟
بایدبه کی ای میل می زدم؟ قلبم دوباره داشت محکم توی سینه م می زد... ای میل کی رو داشتم؟ مال کی رو حفظ بودم؟ کی ای میلش رو زود زود چک می کرد؟
یه دفعه به یه حقیقت دردناک رسیدم... من هیچ دوستی نداشتم که بهش ای میل بزنم...
هیچ آشنایی نداشتم که ای میلش رو حفظ باشم...
باباچی؟ شاید کمکم کنه... اون هر روز ای میلش رو چک می کنه... ولی... بابایی که بعد از رفتن بارمان دیگه حاضر نشد اسمش رو توی خونه بیاره... این پدر چطور حاضر می شد به پسر بدنام و قاتلش کمک کنه؟...
سامان چی؟ شاید هنوزاین قدر مهر برادری توی خونش مونده باشه که حاضر شه کمک کنه... حاضر شده بود ماشینش رو بهم بده... هروقت سر صبح بدون اجازه برش می داشتم هیچی بهم نمی گفت... شبی که برای تولد رضا رفته بودم حاضر شده بود به خاطر من به بابا دروغ بگه... ولی... اونم از بارمان متنفر شده بود... با رفتن من مطمئنا حاضر نمی شد اسمی ازم بیاره... اونم چه رفتنی!
دلم گرفت... تویاوج استرس و هیجان دلم از این همه تنهایی گرفت... سرمو پایین انداختم... چشمامو بستم... مامان تینا تلویزیون رو روشن کرده بود...
نفس عمیقیکشیدم... نه... سامان و بابا کیس های مناسبی نبودند... عباسیان مسلما به فکرش می رسید که بعد از خرابکاری امشبم سرک بکشه و ببینه با خانواده م ارتباط برقرار کردم یا نه... من یه راه بهتر می خواستم... یه چیزی که به فکر عباسیان نرسه... یه ای میل که حفظش باشم...
رضا... که خیانت کرده بود...
قلبم فشرده شد...
امیر... از وقتی فارغ التحصیل شده بودم بهش زنگ نزده بودم... حتما فکر می کرد می خوام سر کارش بذارم...
قلبم به تپش در اومد....
شهرام... که مرده بود...
قلبم به درد اومد...
ریحانه... که من قاتل شوهرش بودم...
...
ریحانه!....آره... ریحانه... به فکر هیچکس نمی رسید که من به زن شهرام ای میل بزنم... هیچکس! هیچ دیوونه ای حاضر نمی شد این کار رو بکنه...
سریع صاف سرجاننشستم... دستم از شدت هیجان داشت روی کیبورد پرواز می کرد ولی سعی کردم هیجاناتم و کنترل کنم و آروم تایپ کنم... تی شرت که سر خورده بود رو دوباره صاف کردم... نوشتم:
اگه نشونی از قاتل شوهرت رادمان رحیمی میخوای توی این هفته می ره به این آدرس... با یه باندی همکاری می کنه که می خوان یه دختری رو بدزدن و از باباش باج بگیرن... به بازپرس راشدی خبر بده... می دونه ماجرا چیه...
آدرس خونه ی تینا رو نوشتم...
یهنقشه ی عالی و فوق العاده نبود... ولی... تنها راهی بود که داشتم... شاید ریحانه اون قدر وحشت زده می شد که به پلیس خبر بده... اگه فقط یه کم دیگه توی زندیگم شانس می اوردم...
ای میل رو فرستادم... کارم تموم شده بود. هیستوری کامپیوتر رو دستکاری کردم. صدای مامان تینا رو شنیدم:
کجایی تینا؟
یا خدا! چرا این قدر صداش نزدیک شده بود؟ داشت می اومد بالا...
سریع تی شرت رو از روی کیبورد برداشتم. پاورچین پاورچین به تخت نزدیک شدم. آهسته روش نشستم... گفتم:
تینا پاشو... مامانت اومد.
یه دفعه چشماش باز شد. از جا پرید... زهره ترک شده بود. آهسته گفت:
اوه اوه! زود باش... اوضاع خراب شد...
لباساموپوشیدم. ساعتمو از روی تخت برداشتم . دوست داشتم یه جمله ای بگم که در اومدن ساعت رو بندازم گردن تینا ولی از حاضرجوابیش می ترسیدم...
تینا گفت:
حالا چی کار کنیم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
اون قیافه ی ضایعت رو درست کن... داد می زنه داشتی چه غلطی می کردی...
یه دفعه یادم اومد که موس رو با دستم گرفتم... اثر انگشتم روی موس بود... وای به این حماقت من!
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
دارم کامپیوترت رو درست می کنم دیگه!
موس رو گرفتم دستم و گفتم:
وانمود می کنم داشتم ویندوزت رو عوض می کردم...
تینا با عجله از این طرف اتاق به اون طرف اتاق می رفت و سعی می کرد خودش رو مرتب کنه...
صد در صد مامان تینا منو می دید... باورش هم نمی شد که اومدم کامپیوتر تینا رو درست کنم... به درک!
خندیدم... به خونسردی خودم... از اون خونسردی هایی که از جنس خونسردی های من نبود...
یهدفعه خنده روی لبم خشک شد... ممکن بود همین که از خونه بیرون اومدم راننده ی هیوندا یا پراید منو ببرن خارج شهر و با یه تیر خلاصم کنند...
قلبم توی سینه فرو ریخت... یعنی با این سرپیچی جون سالم به در می بردم؟...

فصل پانزدهم

بارمان گفت:
قهوه م بلد نیستی درست کنی؟
با سر جواب منفی دادم. بارمان با تعجب نگاهم کرد و گفت:
جدی؟ دو روز تنهات بذارن از گرسنگی می میری... آره؟
خندیدم. یه دفعه بارمان بداخلاق شد. رو به کاوه تشر زد:
چرا اینجا وایستادی؟ برو تو اتاقت ببینم! زود باش!
وقتی از رفتن کاوه مطمئن شد رو بهم کرد... دوباره مهربون شد. لبخند زد و گفت:
خب... شر همه ی سرخرها رو کندیم.
در حالی که با استرس ناخنم رو می جویدم گفتم:
ما بریم رادمان چی کار می کنه؟
بارمان که توی کابینت دنبال قهوه می گشت گفت:
یه کاریش می کنه... نگران نباش...
پرسیدم:
راضیه رو پیدا کردید؟
بارمان خندید و گفت:
آب شده رفته تو زمین... عجب کاری کرد این دختر!
وقتی چیزی توی کابینت ها پیدا نکرد روی صندلی نشست. گفتم:
ولی آخه چرا؟ من همیشه فکر می کردم اون خیلی وفاداره...
بارمان گفت:
ببین...معمولا این طور باندها به خاطر عقاید مذهبی و سیاسی دور هم جمع می شن... نقطه ی قوتشون اینه که همه ی اعضای گروه به خاطر عقایدشون به کارهای گروه تن می دن... نقطه ی ضعف این گروه اینه که اعضاش یا به خاطر پول دور هم جمع شدن یا به زور... خیلی طبیعی بود که راضیه بره... اینجا می خواست به چی برسه؟ پول؟ سبزواری بیشترش رو به پاش می ریزه...
خواستم چیزی بپرسم که بارمان گفت:
حالا نمی شه این دو دقیقه ی تنهایمون رو با حرف های کاری پر نکنی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
خب پس چی کار کنیم؟ از چی بگیم؟
بارمان خندید و گفت:
نمی دونم... از گلی بلبلی... چیزی بگیم...
با تعجب گفتم:
چی؟ گل و بلبل چیه؟
بارمان گفت:
منظورم حرف های لطیف و شاعرانه ست...
خنده م گرفت و گفتم:
دیوونه!
آثار خنده رو از صورتم محو کردم و گفتم:
ما حرفامونو زدیم بارمان... مگه نه؟
بارمان صاف نشست و گفت:
ببینترلان... من قبول دارم آدمی که با اعتیاد خونه و کاشانه ی خودش رو بهم می ریزه مریض و بیمار نیست... مقصره... ولی خودت می دونی ماجرای من فرق می کنه...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
آره رادمان هم معتاد بود... اونی کهقضیه ش فرق می کنه رادمانه... اونم ماجراش مثل تو بود... مگه نه؟ ... ولی تو حاضر نیستی ترک کنی... اون ماده ای که اون آدم ها رو مجبور می کنه خودشونو به خاطر چند گرم مواد تحقیر کنند و اونا رو از پیش خانواده هاشون به دره ها می کشه و وادارشون می کنه با فلاکت زندگی کنند و نفهمند که دارند خودشونو بدبخت می کنند همین ماده ای که هر روز بیشتر از قبل تو رو ضعیف می کنه... چرا نمی تونی اراده کنی و بذاریش کنار؟
سرشو پایین انداخت و گفت:
شمایی که یه عادت رو... حتی خوراکی محبوبتون رو نمی تونید کنار بذارید چرا این قدر راحت در مورد ترک هروئین حرف می زنید؟
با عصبانیت گفتم:
خودتو توجیه نکن...
سکوت بینمون برقرار شد... به دست های بارمان نگاه کردم که داشت با زیردیگی روی میز بازی می کرد.
بالاخره سکوت رو شکست و گفت:
بگذریماز اون روزهایی که هنوز درگیر باند نشده بودم... آدم حسابی بودم... بیا در مورد اون روزها حرف نزنیم که همه چی داشتم... رشته مو عاشقانه دوست داشتم... برادرمو... خانواده مو البته به جز بابام... اون روزهایی که قیافه داشتم... خوش تیپ بودم.. پولدار بودیم... اون روزهایی که هنوز مواد منو به خاک سیاه نشونده بود... همون روزهایی که رک بهت می گم کلی دختر دور و برم بود... دخترهایی که هیچ علاقه ای بهشون نداشتم... آدم هایی که ظاهرمو می خواستن... بیا اصلا در موردش حرف نزنیم... ولی... فقط... می خواستم بهت بگم محبی وقتی ماجرای تینا رو برام تعریف کرد گفت که رئیس بعدش منو از کشور خارج می کنه... بهم یه هویت جعلی می ده... می تونستم برم رشته ی مورد علاقه م رو ادامه بدم... حتی بهم قول دادند که بعد چند سال رادمان رو هم پیش خودم بیارم... در عوض من گند زدم به ماموریتم...
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
بعداز این که معتاد شدم... اون اوایل... چون با میل و اراده ی خودم به سمتش نرفته بودم احساس می کردم توانش رو دارم که ترکش کنم... ولی... ترسیدم دوباره روی فرم بیام و مجبورم کنند براشون کار کنم... برای همین خودمو از بین بردم... هیچ راهی هم برای برگشتن برای خودم نذاشتم...
سرشو بلند کرد و گفت:
تویاوج زشتی... کثیفی... بدنامی... ضعف... بدبختی... دختری سر راهم قرار گرفت که سعی می کرد از بین این همه سیاهی توی من خوبی ها رو پیدا کنه... پیش خودش بزرگشون کنه... و ... دوستشون داشته باشه... اگه می دونستم... اگه می دونستم یه روز سر راهم قرار می گیری شاید یه راه برگشت برای خودم می ذاشتم... شاید یه کم خودخواهی می کردم... ولی... دیر رسیدی... وقتی اومدی که همه ی آدمیتم تباه شد... دیر رسیدی ترلان...

سکوت بینمون برقرار شد. بارمان هنوز داشت باانگشت های بلند و تیره رنگش با زیردیگی ور می رفت. منم با انگشت با دونه های ریز شکر که روی میز ریخته بود بازی می کردم... اخم های جفتمون توی هم بود...
در همین موقع رویا وارد آشپزخونه شد. وحشت زده نگاهی به ما کرد و گفت:
بارمان یه اتفاق بد افتاده.
بارمان با بی علاقگی آشکاری گفت:
چی؟
رویا گفت:
بیا ببین... فایل های کامپیوترم پاک شده.
بارمان سرشو بلند کرد و گفت:
نکنه می خوای من بگردم دنبالشون؟
رویا با صدای بلند گفت:
یکی به کامپیوترم دست زده!
نگاه مشکوکی بهم کرد. با تعجب گفتم:
من؟ آخه من مگه مریضم فایل های تو رو پاک کنم؟
بارمان گفت:
کار من این نیست که دنبال خورده کاری های تو باشم رویا... گندی که زدی و جمع کن...
رویا با عصبانیت گفت:
فکر نمی کنم هیچ لطفی توی تو دردسر افتادن من باشه... مگه نه بارمان؟!
و با جدیت به بارمان زل زد. بارمان پوفی کرد و از جاش بلند شد. گفت:
اگه رادمان اینجا بود یه چیزی... من چیز زیادی از کامپیوتر و این جور چیزها سر در نمی یارم.
بارمانو رویا از آشپزخونه بیرون رفتند. چند دقیقه ای به صدای آهسته ی موتور یخچال گوش دادم و با آشغال های کوچیک روی میز بازی کردم. یه بار دیگه حرف های بارمان رو پیش خودم مرور کردم... لبخندی روی لبم نشست... یاد اون روزی افتادم که ماجرای گذشته ی رضا برام لو رفته بود و داشتم با لحنی سرزنش آمیز به آوا می گفتم چرا با کسی داره ازدواج می کنه که گذشته ی سیاهی داشته... حالا خودم... عاشق یکی بدتر از رضا شده بودم...
از جام بلندشدم تا ببینم ماجرای رویا به کجا رسید. همین که چرخیدم و به سمت در رفتم چشمم به دانیال افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
قلبمتوی سینه فرو ریخت... یه پوزخند نحس هم روی لبش بود... نمی دونم چرا سر جام خشکم زد... دانیال هم فهمید. با بدجنسی لبخندی زد و آهسته گفت:
این ترسی که تو چشماته رو دوست دارم ترلان...
بانفرت بهش زل زدم. پوزخندی زد و از آشپزخونه خارج شد. سریع به سمت طبقه ی بالا رفتم... یه حسی بهم می گفت که دانیال یه نقشه ای داره... و من از این حس بیشتر از هرچیز دیگه ای توی اون لحظه می ترسیدم...
همین که وارداتاق شدم چشمم به بارمان افتاد که با حالتی عصبی دستی به صورتش کشید. با بی قراری از این طرف به اون طرف می رفت... وقتی می ایستاد پاش رو به حالت عصبی تکون می داد... ترس هام جای خودشون رو به دلخوری دادند... باز این پسر باید می رفت و تزریق می کرد...
رویا گفت:
نمی دونم این فایله چیه...
بارمان گفت:
پاکش نکن... اسکن کردی ببینی ویروس داری یا نه؟
رویا گفت:
این فولدر رو اسکن کردم... الان زدم که کل کامپیوتر رو اسکن کنه.
بارمان گفت:
هرچی هست به اون فایل نمی دونم چی چی برمی گرده... اسمش معنی خاصی نداره؟
رویا شونه بالا انداخت و گفت:
اگه داره هم من نمی دونم...
بارمان مشتی روی میز زد و با صدایی بلند و با لحنی عصبی گفت:
نمی دونم... من نمی دونم...
رویا با عصبانیت گفت:
برو... برو به خودت برس...
بارمان تنه ای بهم زد و به سمت اتاقش رفت. در اتاقش با صدای بلندی بسته شد.
رویاپوفی کرد. چشماش رو مالید... روی تخت نشستم... با این هیجان و جوی که توی خونه بود نمی تونستم بخوابم... مجبور بودم پا به پای رویا و بارمان بیدار بمونم...
رویا دستی به پیشونیش کشید و زیرلب گفت:
آخه چی شد یه دفعه؟... کی بهش دست زد؟
چشماشو تنگ کرد و گفت:
به نظرت کار دانیال نیست؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید این کار رو بکنه؟
رویا گفت:
شاید ناخواسته باهاش بدرفتاری کردم و خواسته تلافی کنه... شاید چیزی در مورد من فهمیده...
یه دفعه ساکت شد... به دیوار رو به روش زل زد و گفت:
اوه... شاید... کار دانیاله... آره... احتمالش هست.
با هیجان صاف سرجام نشستم و گفتم:
الانمپایین داشت چرت و پرت بهم می گفت... می گفت این ترسی که توی چشماته رو دوست دارم... حتما فکر کرده بود به خاطر کاری که با تو کرده ترسیدم... من از خودش ترسیده بودم...
رویا به سمتم چرخید و گفت:
آره... کار خودشه... باید به بارمان بگیم که حالشو جا بیاره.
یه دفعه بارمان با سرعت وارد اتاق شد. رویا اعتراض کرد:
بارمان!
تازه متوجه سرنگ و گاروی توی دست بارمان شدم... داد زدم:
بارمان! اَه!
بارمان گفت:
بازش کن... از طرف رادمانه... می دونم معنی اون کلمه رو... صد در صد از طرف رادمانه...
رویا نگاهش رو از سوزن خونی سرنگ گرفت و گفت:
چی رو باز کنم؟
بارمان گفت:
یا فایله ورده یا نوته...
رویا مشغول تغییر فرمت فایل شد. بارمان به خودش اومد. سرنگ رو توی سطل انداخت. رویا هیجان زده گفت:
درست شد.
با هیجان از جام پریدم و به سمت کامپیوتر رفتم. نگاهی به صفحه ی ورد کردم:
رادمانم... سریع از اونجا برید... همین امروز... توی اولین فرصت...
قلبم توی سینه فرو ریخت... یعنی چی شده بود؟ چی می دونست؟ چه جوری به کامپیوتر دسترسی پیدا کرده بود؟
بهسمت رویا چرخیدم... دهنش باز مونده بود... به خودش اومد. سریع مشغول پاک کردن فایل و مرتب کردن اوضاع شد...به بارمان نگاه کردم... با صورتی بی حالت به مانیتور زل زده بود... چشم های شیطونش برق عجیبی داشت...
صاف وایستاد. رویا آهسته گفت:
چی کار کنیم؟
بارمان موبایلش رو در اورد و شماره گرفت. پرسیدم:
چی کار می کنی؟
قلبم توی دهنم بود ولی بارمان کاملا خونسردی به نظر می رسید. من و رویا بهش زل زده بودیم. بارمان گفت:
الو... خسرو... بیا بالا... همین الان!
دستشرو پشت شلوارش برد. اسلحه ش رو بیرون کشید. رویا رو نشونه گرفت. چشم های رویا گرد شد. نفس توی سینه م حبس شد. این دیوونه داشت چی کار می کرد؟ قلبم توی دهنم اومد...
بارمان ادامه داد:
یه جاسوس داریم!
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
#27
قسمت 23

رویا با عصبانیت گفت:
چه غلطی می کنی؟
بارمان گفت:
حرف نزن!
رویا گفت:
بارمان می فهمی چی می گی؟
خواستم به طرف در برم که بارمان با صدای بلندی گفت:
تکون نخور! همون جا وایستا!
من و رویا سر جامون خشک شده بودیم. طولی نکشید که خسرو دم در ظاهر شد. نگاهی به رویا کرد. بارمان آمرانه گفت:
ببرش توی ماشین... یه راست می ریم پیش محبی!
خسرو نگاهی مشکوک به رویا کرد و گفت:
نباید قبل از مطمئن شدن شلوغش کنی!
بارمان با صدای بلند گفت:
بادیگارد گوش می ده و هرچی بهش می گن و انجام می ده. فهمیدی؟ بار آخر باشه که صداتو می شنوم!
نگاهیبهم کرد... هیچ وقت تا اون موقع این طور وحشتناک نگاهم نکرده بود... با اخم و تخم... با چشم هایی که تیره تر از همیشه به نظر می رسید...
گفت:
این یکی رو هم ببر... هم دستشه...
قلبمدوباره توی سینه فرو ریخت... احساس کردم یه لحظه از شدت این شوک چشمم سیاهی رفت. خسرو هنوز داشت با شک و تردید نگاهمون می کرد. بارمان اسلحه ش رو پایین اورد. همین طور که از اتاق خارج می شد نگاه معنی داری به خسرو کرد و گفت:
فکر نمی کنم جاسوس وزارت اطلاعات کم چیزی باشه!
خسرولبخند کمرنگی زد. با ناباوری به بارمان نگاه کردم... فیلمش بود یا تا حالا فیلممون کرده بود؟ این سیاستش بود یا تا قبل از این؟ چی راست بود چی دروغ؟
بارمان با صدای بلند گفت:
دانیال... جمع کن... داریم می ریم!
قلبمبرای بار سوم توی سینه فرو ریخت. خسرو با یه دست بازوی رویا رو گرفت. همین که جرقه هایی از روش های مختلف فرار توی ذهنم زده شد بادیگارد دوم بارمان هم وارد اتاق شد. بازومو گرفت و به سمت طبقه ی پایین رفتیم. با خودم فکر کردم صد در صد این نقشه ی فرارشه... ولی... راستی بارمان چطوری رئیس شده بود؟ این طوری؟ نکنه تمام مدت داشت راپورت رویا رو می داد؟!... چرا همیشه ماموریت هاشو درست انجام می داد؟... اصلا آدمی که کلکی توی کارش نباشه چرا الان جلوی چشم من داره با لبخند با دانیال حرف می زنه؟
رویا با عصبانیت به بارمان گفت:
منم خیلی حرف ها برای زدن دارم... فکر نکن ساکت می شینم!
خسرو رویا رو دنبال خودش کشید. رویا نیروشو جمع کرد. خودش رو به سمت بارمان کشید و گفت:
خصوصا در مورد برادرت!
بارمان لبخندی زد و گفت:
همه شو برای محبی بگو... همه ش رو!
تو دلم گفتم:
امکان نداره بارمان در مورد رادمان این طوری حرف بزنه... امکان نداره... این یه نقشه ست برای فرار...
رویاهنوز داشت تقلا می کرد. بعد انگار اونم یه چیزی فهمید... کم کم ساکت شد... دوزاری اونم مثل من تازه افتاده بود... داشتیم فرار می کردیم... با تعجب نگاهی به دور و بر خونه کردم... این بار آخر بود که اینجا رو می دیدم... داشتیم می رفتیم... برای همیشه... داشتم برمی گشتم پیش خانواده م...

سوار ون شدیم... من، رویا و دانیال پشت نشستیم. بارمان گفت:
ببندشون...
رو به خسرو کرد:
صبر کن... من می رم وسایلو بیارم.
بعد رو به اون یکی بادیگاردش کرد و گفت:
تو بمون... من و دانیال و خسرو باهاشون می ریم.
از فرصت استفاده کردم. رو به رویا کردم و آهسته گفت:
ماجرا چیه؟
دانیال آهسته لگدی به پام زد و گفت:
هیس!
من نمی فهمیدم دانیال کجای این برنامه جا داره؟
از جاش بلند شد. با بداخلاقی گفت:
پشت کنید بهم!
دست های من و رویا رو بهم بست. چسب روی دهنمون زد. پوزخندی به رویا زد و با بدجنسی گفت:
داری سکته می کنی؟ خیلی زود می فهمی هیچ کس منتظرت نیست!
اخم های من توی هم رفت. چی می گفتند؟
درون بسته شد. قلبم از هیجان محکم توی سینه می زد. توی هاله ای از شک و تردید شناور شده بودم... ما داشتیم فرار می کردیم... می دونستم... ولی دانیال چرا داشت با ما می اومد؟ امکان نداشت با بارمان دست به یکی کرده باشه... خصوصا بعد کاری که با رادمان کرد... این دو نفر رسما دشمن بودند... اگه با ما بود چرا داشت چرت و پرت به رویا می گفت؟ اگه داشتیم فرار می کردیم رویا چرا خیلی آروم داشت تلاش می کرد طناب رو باز کنه؟ این چسب لعنتی چی بود روی دهنم؟
ون به راه افتاد. با اخم و تخم نگاهی بهدانیال کردم. نگاهم نمی کرد... داشتم از کنجکاوی می مردم... دانیال سیگاری گوشه ی لبش گذاشت... نگاهی به لباساش کردم... شبیه اون موقعی به نظر می رسید که اومده بود خواستگاریم... دیگه خبری از کت شلوار و این جور چیزها نبود... یاد حرف هایی افتادم که روز مهمونی آتوسا بهم زده بود... حاضر نبودم این آدم رو هیچ جوری ببخشم...
به ساعت مچی دانیال نگاه کردم...ده و نیم شب بود... سعی کردم سرعت ون رو پیش خودم تخمین بزدم... چشمام رو بستم... نمی تونستم... ولی به نظر نمی رسید از شصت تا بیشتر داشته باشه... صدایی که از زیر ماشین می اومد نشون می داد که در حال حرکت توی یه زمین سنگی هستیم... ماشین بعضی وقت ها تکون های شدیدی می خورد و این فرضیه رو پیشم اثبات می کرد...
دانیال با صدای بلندی گفت:
تکون نخور!
رویا داشت به کارش ادامه می داد... دانیال لگدی به پای رویا زد و گفت:
به هر حال همین که از ماشین پیاده شیم دهنت سرویسه... تقلای بیخودی نکن!
رویا از کارش دست کشید.
چسببدجوری اذیتم می کرد.... قلبم محکم توی سینه می زد... هیجان زده بودم و دست و پا و دهن بسته نمی ذاشت هیچ جوری ابرازش کنم... داشتم خفه می شدم.
نگاهی به ساعت دانیال کردم... یازده و ده دقیقه... چهل دقیقه با سرعت شصت تا یا کمتر داشتیم می رفتیم...
احساس کردم حالا داریم روی آسفالت حرکت می کنیم...
چشمامو بستم... داشتم برمی گشتم... بعد از چند ماه داشتم پیش مامان و بابام برمی گشتم... و معین... و شاید ترانه...
برمیگشتم تا به زندگی یه آدم عادی ادامه بدم... یه دختر معمولی درس نخون و عاشق رانندگی که مامانش از دستش حرص می خوره و باباش مجبورش می کنه ماجراهای توی روزنامه حوادث رو مرور کنه... با معین سر حجم اینترنت دعوا داره و بعضی اوقات حوصله نداره با ترانه تلفنی حرف بزنه و برای هزارمین بار در این چند سال بگه هیچ خبری نیست ولی باید با حرکات چشم و ابروی مادرش این انسجام زوری خانوادگی رو از راه دور با یه تلفن حفظ کنه... با اون فامیل هایی که همه دکتر و مهندس هستند و بعضی وقت ها توی مهمونی ها این قدر قلنبه سلنبه حرف می زنند که هیچکس هیچی از حرفاشون سر در نمی یاره... و... یه دوست خیلی خوب به اسم آوا و شوهر دوست داشتنیش رضا...
ولی...من از اون شهر می ترسیدم... از شهری که آدم هایش هرگز فراموش نمی کردند دختر تاجیک یه زن رو با ماشین زیر گرفت و توی قتل سروان راشدی همکاری کرد...
از شهری که منو تا ابد به سرزنش های مامان و نگاه های ناامید بابا محکوم می کرد...
شهری که شاید... احتمالا... به احتمال خیلی قوی... نه!... صد در صد!... با فاصله و اختلاف من و بارمان رو از همه جدا می کرد...
و حرف های آقای فارسی که مهر تاییدی به همه ی این ها بود...
نگاهم به ساعت دانیال افتاد... یازده و نیم!
دانیالهم نگاهی به ساعتش کرد... نگاهی به شیشه ی سیاهی که بین ما و قسمت راننده بود کرد. سرشو چرخوند. نفس عمیقی کشید... یه دفعه با لگد محکم به در ون زد. من و رویا از جا پریدم... دوباره محکم لگد زد... سرعت ماشین کم شد. صدای بارمان از جلو اومد:
چه خبر شده؟...
دانیال جوابی نداد... دوباره لگدی به در زد. بارمان بلند گفت:
دانیال!... دانیال!... خسرو بزن کنار!
لحن پراسترس بارمان دلمو شور انداخت... نکنه دانیال نقشه ی شومی داشته باشه؟
ماشین متوقف شد. چیزی نگذشت که در باز شد. خسرو با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت:
چی شده؟ چه خبره؟
صدای بارمان از پشت سرش اومد:
تکون نخور!... دستهاتو ببر بالا!


======

چشم های خسرو از تعجب چهار تا شد... اون قدرهیکل خسرو گنده بود که بارمان رو از پشت سرش نمی دیدم. فقط دستش رو دیدم که اسلحه ی خسرو رو از پشتش در اورد. گفت:
دانیال! دست اون دو تا رو باز کن!
دانیال دست و دهن ما رو باز کرد. از ون پیاده شد و مشغول بستن دست و پای خسرو شد. من و رویا از ماشین پیاده شدیم. خسرو گفت:
می خواید فرار کنید؟ هنوز رئیس رو نشناختی بارمان! به یه کیلومتری اینجا نرسیده پیداتون می کنه!
بارمان گفت:
باشه... تو راست می گی... حالا دهنتو ببند!
دانیال کار بستن دست و پای خسرو رو تموم کرد. خواست دهنش رو با چسب ببنده که بارمان گفت:
صبر کن!
رو به رویا کرد و گفت:
توی داشبورد ماشین یه شیشه اتر و دستماله... ورش دار بیار!
همین که رویا ماشین رو دور زد تا اتر رو بیاره دانیال گفت:
بارمان... باید یه چیزی بهت بگم!
بارمان گفت:
بذارش برای بعد...
دانیال با عصبانیت گفت:
همین الان!
بارمان گفت:
بهت می گم باشه برای بعد!
خسرو که خونسرد به نظر می رسید با خنده گفت:
خیلیزود بهم می رسیم بارمان... این قدر زود توی دام می افتی که جایی برای تعجب و شوکه شدن نمی مونه... قبل از این که به خودت بیای یه گلوله توی سرت خالی می کنند...
دانیال بدون توجه به خسرو آهسته گفت:
تو همه ی ماجرا رو نمی دونی!
در همین موقع رویا سر رسید. دانیال با عصبانیت سنگ روی زمین رو شوت کرد و زیرلب گفت:
احمق!
اتر و دستمال رو از دست رویا گرفت. بارمان بهم گفت:
بشین جلو!
رویا اعتراض کرد:
پس این دختره به چه دردی می خوره؟ مگه رانندگیش خوب نیست؟
سعی کردم لحن بد رویا رو نادیده بگیرم. گفتم:
من می شینم پشت فرمون!
پشتفرمون نشستم... دستی به سرم کشیدم... از درد داشت می ترکید... قلبم توی سینه به شدت می زد و مطمئن بودم تا ماجرا ختم به خیر نشه با همین هیجان می زنه و آروم نمی گیره...
از توی آینه بغل دیدم که بارمان و دانیال خسروی بیهوش رو با زور و زحمت به گوشه ی جاده کشوندند... صدای دانیال رو شنیدم:
زورت اندازه ی یه دختربچه ی چهار ساله ست... بلند کن اون پاشو دیگه...
بارمان داد زد:
اون موقعی که منو فرستادی تا معتادم کنن باید فکر اینجاشم می کردی...
دانیال هم با صدای بلند گفت:
تو حقت بود!
رویا به کمک بارمان رفت. منم از ماشین پیاده شدم... هرچند می دونستم زور من از یه دختربچه ی چهارساله هم کمتره...
تا ماشین رو دور زدم و بهشون رسیدم خسرو رو توی حاشیه ی جاده ول کردند...
نگاهیبه اطرافم کردم. یه جاده ی یه بانده با آسفالتی قدیمی و پر تپه چاله بود. تا جایی که چشم کار می کرد خبری از تیر چراغ برق نبود... دور و بر جاده رو گیاه های بلندی گرفته بود. نگاهی به آسمون کردم... سیاه سیاه بود و ابرهایی که سرمه ای تیره به نظر می رسیدند از جلوی هلال ماه رد می شدند... توی زندگیم این همه ستاره رو با هم توی آسمون ندیده بودم... توی آسمون تهران به زور دو سه تا ستاره پیدا می شد...
هوا مرطوبش سوزی داشت که یهکم برای اردیبهشت عجیب و غریب به نظر می رسید... سرمو پایین انداختم. بارمان، رویا و دانیال وارد جاده شدند. بارمان که نفسش به زور بالا می اومد دوباره اسلحه ش رو بیرون کشید و گفت:
خب دانیال! حالا برو توی ون و بذار رویا دست و پات رو ببنده!
رویا گفت:
همین جا کنار خسرو ولش کن دیگه!
بارمان با بدجنسی گفت:
هرجایی می تونم ولش کنم... ولی می خوام اول بفهمم اون نصف دیگه ی ماجرا چیه!
دانیال پوزخندی زد و گفت:
یه جورایی ته دلم مطمئن بودم دوباره بهم خیانت می کنی!
بارمان گفت:
راستش می ترسم از اون خیانت اول کینه به دل گرفته باشی... برای همین پیشدستی کردم. تجربه نشون می ده بدجوری کینه ای هستی...
و با سر منو به دانیال نشون داد. دانیال دوباره پوزخند زد و گفت:
آهان! باشه... دیر یا زود می فهمی که چه غلطی کردی!
بارمان گفت:
ترلان سوار شو! زود باش!
آخرین چیزی که دیدم صحنه ای بود که رویا داشت دست و پای دانیال رو می بست.
گیجشده بودم... نمی دونستم چه خبره... یه آدم گیج و ویج بودم و قلبمم آروم نمی گرفت... بارمان دانیال رو با خودش دزدیده بود که ازش حرف بکشه؟ فکر خوبی بود... ولی ماجرای خیانت چی بود؟ خیانت اول... کینه ی دانیال... چرا من هیچی نمی دونستم؟
بارمان جلو نشست. سرحال و پر انرژی به نظر می رسید. گفت:
خب... بریم ببینیم این خانوم ما چطوریه رانندگیش!
با تعجب گفتم:
با ون؟
خندید و گفت:
ببخشید که در حدت نیست!
چند دقیقه ی بعد صدای بسته شدن در پشتی ون رو شنیدم. رویا هم سوار شده بود. رو به بارمان کردم و گفتم:
کمربندت رو بستی؟
بارمان گفت:
نگران نباش... امکان نداره سوار ماشین یه خانوم بشم و کمربندم رو نبندم!
چشم غره ای بهش رفتم. با صدای بلند تیک آف ماشین از جاش کنده شد. بارمان داشبورد رو گرفت و گفت:
هل نشو... بذار پنج دقیقه بگذره بعد ضایع نکن!
با مشت به پهلوش زدم و گفتم:
مسخره م نکن نامرد!
خندید...سکوت بینمون برقرار شد... جاده ی داغون! و قشنگی بود... آسفالتش اون قدر داغون بود که انگار داشتم روی یه راه شوسه ای رانندگی می کردم... بارمان داشت به آسمون نگاه می کرد. گفتم:
یه لحظه فکر کردم داری ما رو می فروشی! چرا جدی جدی رویا رو لو دادی؟
نمی دونم رویا با چی به شیشه زد. از جا پریدم. رویا گفت:
راست می گه! چرا منو لو دادی؟
بارمان خندید و گفت:
من خیلی وقته که تو رو لو دادم!
رویا با تعجب گفت:
چی؟
صداش ضعیف بود ولی تعجب و وحشت رو می شد از توش خوند. بارمان گفت:
فکر می کنی چه جوری رئیس شدم؟... حالا الان ولش کن... بعدا براتون می گم!
رویا ول کن نبود:
یعنی چی؟ تو منو فروختی؟
بارمان گفت:
میخواستم پست بگیرم... با اون پستی که داشتم هیچ وقت نمی تونستیم فرار کنیم! اطلاعات خوب بهشون دادم... اونام در عوضش بهم پست دادن... بده؟ اگه این کار رو نمی کردم الان در حال فرار کردن نبودیم!
پرسیدم:
پس چطور رویا رو نبردن ازش حرف بکشن؟
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
ازاین طور آدما به این راحتی نمی شه حرف کشید... اونام اینو خوب می دونستند... برای همین احتمالا گذاشتند رویا با ما بمونه تا شاید ردی از مافوقش بگیرن یا اطلاعات بیشتری جمع کنند...
با تعجب پرسیدم:
مطمئنی؟
بارمان با خنده گفت:
نه!
گفتم:
اگه یه وقت می کشتنش یا می بردنش چی؟
بارمان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت:
گروهیکه به جای این که آدم هایی که مد نظرشونه رو بدزده از طریق دوستی وارد می شه هیچ وقت نمی یاد تو سر یه جاسوس تیر خلاص خالی کنه... اساس کارشون سیاسته... این قدرها باهاشون کار کردم که بتونم کارهاشون رو پیشبینی کنم.
رویا داشت یه چیزی اون پشت می گفت که درست نمی شنیدم... احتمالا فحشی ناسزایی چیزی بود...
یه ساعت بعد آدرنالین توی خونم ته کشید و کم کم خوابم گرفت... داشتم مرتب خمیازه می کشیدم که جاده تموم شد. بارمان گفت:
ماشین رو نگه دار... با این ماشین لو می ریم...
با تعجب پرسیدم:
پس چی کار کنیم؟
بارمان گفت:
نزدیکی های اینجا یه آبادیه... می ریم اونجا. صبح که شد یه کاریش می کنیم.
از شدت تعجب داد زدم:
یه کاریش می کنیم؟ این یعنی چی؟ هیچ نقشه ای نداری؟
بارمان با خونسردی اعصاب خوردکنش گفت:
عیبی نداره... نقشه هم پیدا می کنیم...
ماشینرو کنار زدم. با ناباوری نگاهش کردم... همون لحظه به این نتیجه رسیدم که چه خریتی کردم جونمو وسط گذاشتم... بارمان یه تخته ش کم بود... بدون نقشه می خواست این گروه رو دور بزنه؟
نمی دونم یه دفعه این فکر از کجا بهذهنم رسید که اگه همه ش نقشه باشه چی؟ نمی دونم چه نقشه ای ... ولی دوستیش با من... عشق و احساسش... ماجرای رویا... اصلا نکنه یه دفعه یه بلایی سر من و رویا بیاره، دست های دانیال رو باز کنه و همه چی بهم بریزه؟!...
احساساتمتضادی نسبت بهش تو وجودم شکل گرفت... نسبت به این مرد خونسردی که با همه ی سیاست هاش ادعا می کرد نقشه ای نداره... می ترسیدم... از این مرد و چشم های وسوسه برانگیزش می ترسیدم... آقای وسوسه... با شیطنتی که از پشت آبی نگاهش آدمو اغوا می کرد... می ترسیدم این شیطنت دامن زندگیم رو بگیره و توی اوج امیدواری با ناامیدی و خیانت ضربه ی آخر رو بهم بزنه...

******
بارمان دستور داده بود پای دانیالباز شه... دانیال جلوتر می رفت و بارمان با فاصله پشت سرش می اومد. من هم گام با بارمان و رویا هم گام با دانیال بود. کل ون رو برای پیدا کردن وسایل به درد بخور بهم ریخته بودیم. ولی چیز به درد بخوری پیدا نکردیم. از قضا رویا در شیشه ی اتر رو خوب نبسته بود و بیشترش پریده بود. بارمان هم به باقی مونده ی اتر توی شیشه نگاه کرده بود و گفته بود که به درد بیهوش کردن مگس هم نمی خوره...
راهمون رو از بین گیاه هایی که تا ساق پامون بود و خارهای تیزشون توی پاهامون فرو می رفت باز می کردیم. رویا رو به بارمان کرد و گفت:
این ماشینی که سر جاده ول کردیم لومون می ده.
بارمان گفت:
نه بابا... صبح می ریم... به اونجاها نمی کشه.
رویا گفت:
محبی تا صبح به این قضیه که چرا هنوز پیشش نرسیدیم مشکوک می شه.
بارمان نگاهی به اطراف کرد. مکثی کرد و گفت:
بهت که گفتم صبح از این جا می ریم.
رویا دهنش رو باز کرد تا مخالفت کنه. اعتراض کردم:
بسه دیگه! اگه ناراحتی برگرد پیش ماشین و از این جا دورش کن.
رویا سرشو به سمت جلو چرخوند و چیزی نگفت. بارمان گفت:
نکنه انتظار داری من برم این کارو بکنم؟
رویا نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
همینمون مونده بود که ترلان هم طرف بارمان رو بگیره!
کمیکه بین گیاه های خشک کنار جاده پیش رفتیم به یه سراشیبی رسیدیم... پایین سراشیبی یه آبادی بود... بارمان نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
زود باشید دیگه... هوا که روشن شد خودمونو با یه وسیله می رسونیم شهر...
دانیال با دهن بسته صدایی در اورد. بارمان صداش رو بالا برد و گفت:
آره.. شهر! می ریم تهران! چیه؟ حرفی داری؟
دانیالسرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد... هنوز مشکوک می زد... این که بدون دردسر درست کردن داشت جلومون راه می رفت و سرکشی نمی کرد عجیب بود... هر لحظه انتظار داشتم که با یه کلکی قشقرق به پا کنه... هنوز ازش می ترسیدم... بیشتر از قبل...
صدای زوزه ای شبیه به زوزه ی شغال بلندشد... نگاهی با ترس به اطرافم کردم. همه جا تاریک بود تنها منبع نور، نور ماهی بود که نیمی از اون زیر ابرهای سرمه ای پنهان شده بود. قلبم محکم توی سینه می زد... از این شرایط نمی ترسیدم... اعتماد به نفس کاذب بارمان به منم سرایت کرده بود. فقط اضطراب داشتم... اضطراب شدید...
چشمم به خونههایی افتاد که زیر پام بود. خونه ها به صورت نامرتب و با فاصله های مختلف از یه خیابون گلی قرار گرفته بودند... خیلی محقر به نظر می رسیدند. سقف هاشون از جنس شاخ و برگ درخت و دیوارهاشون گلی بود. ابتدای آبادی یه مخزن بزرگ آب بود که از شیرهاش آب چکه می کرد. دور و برش یکی دو تا دبه ی خالی آب افتاده بود. زمین کنار مخزن به لجنزاری متعفن تبدیل شده بود. رویا آهسته گفت:
خب حالا چی کار کنیم؟
من که با بینی چین خورده به وضع تاسف بار آبادی نگاه می کردم گفتم:
شاید قبول کنند در ازای پول یه شب بهمون جا بدن!
بارمان پوزخندی زد. نگاهی به کوله پشتی بارمان کردم و با شک و تردید گفتم:
چیه؟ ... آهان! راستی ما پول نداریم...
بارمان گفت:
نه... یه اسکناس هم ندارم...
رویا اخم کرد و گفت:
یعنی چی مگه تو رئیس نبودی؟ بهت هیچ پولی نمی دادن؟
بارمان لبخندی زد و گفت:
همه شو خرج کردم...
رویا با تعجب پرسید:
خرج چی؟... تو که مثل این بابا اهل لباس خریدن نبودی!
به صورت دانیال نگاه کردم. احتمالا اگه دهنش با چسب بسته نشده بود پوزخندی تحویلمون می داد. بارمان گفت:
بعدا بهت می گم!
دستی به چونه ش کشید. لبخندی روی لبش نشست. گفتم:
نقشه ای داری؟
بارمان خندید و گفت:
یکی هم نه... دوتا...
رویا لبخندی زد و گفت:
مثل یه خلافکار حرفه ای!
بارمان خشاب اسلحه ش رو چک کرد و گفت:
بایدواقع بین باشیم... متاسفانه من یه خلافکار حرفه ایم... یه خلافکار حرفه ای هم همیشه یه نقشه ی دوم داره که اگه نقشه ی اول اجرا نشد نقشه ی دوم رو اجرا کنه... .
******

بارمان در زد. رویا و بارمان دو طرفدانیال وایستاده بودند... من پشتشون وایستاده بودم ولی حدس می زدم قیافه ی دانیال دیدنی شده باشه... احتمالا داشت به شدت حرص می خورد. بارمان با مشت به در کوبید... دیگه توی شهرم این ساعت همه خواب بودند چه برسه به اونجا...
زنیبا چادر سفید در رو باز کرد. با دیدن اسلحه ی توی دست بارمان که به طرف دانیال نشونه گرفته شده بود هینی گفت و دستش رو روی قبلش گذاشت. بارمان گفت:
خانوم برو تو... سریع باش...
زن با صدایی لرزون گفت:
چه خبر شده؟
بارمان گفت:
من مامور پلیس هستم... خانوم عجله کن... الان براتون توضیح می دم...
رویا گفت:
بفرمایید تو... سریع باشید...
بدون این که منتظر تعارف زدن زن بشیم وارد خونه شدیم. زن گفت:
چه خبر شده؟ شما نباید بدون اجازه وارد خونه شید.
لهجه ش نشون می داد شمالیه... پس شمال کشور بودیم... باید از هوای مرطوبش این حدس رو می زدم . بارمان گفت:
خانوم من مامور پلیسم... این مرد مجرمه... همدست هاش ممکنه کمین کرده باشن... صبح نیروی کمکی می رسه و از این جا می ریم...
زن انگشت اشاره ش رو گزید. با وجود اون تاریکی می تونستم برق ترس رو توی چشم های تیره ش ببینم. زن گفت:
سرکار... ما رو توی دردسر نندازید... من بچه ی کوچیک دارم...
زیرلب به رویا گفتم:
اَی بمیری!
رویا حدس زده بود چون دیوارهای خونه خیلی وقته تعمیر نشده خونه مال یه پیرزنه ولی ظاهرا خونه مال یه زن تنها بود...
زن با ترس و لرز به سمت در خونه رفت و گفت:
من... من برم دادشمو صدا کنم...
بارمان با تحکم گفت:
لطفا همین جا بمونید! این که کسی خبردار نشه به نفع خودتونه...
یهلحظه سکوت توی خونه برقرار شد... احساس کردم بارمان یه کم گند زد... شاید باید می گفت به صلاح یا به خاطر امنیت خودتونه... با اضطراب به زن نگاه کردم... یه دفعه زن به طرف در دوید. سریع به طرف در رفتم و خودمو جلوش انداختم. اینم از نقشه ی اول بارمان!
بارمان دانیال و کنار زد. اسلحه رو به سمت زن گرفت و با اون خونسردی همیشگیش گفت:
نمیخواستم این طوری شه... اشتباه کردی... نمی خواد نگران باشی. کسی برای تو و بچه ی کوچیکت مشکلی به وجود نمی یاره. صبح از این جا می ریم.
زن روی زمین نشست. سرش رو با دست گرفت و جیغ کوتاهی زد. بارمان با تحکم گفت:
صدات در نمی یاد... فهمیدی... مگه نه حرفمو پس می گیرم.
رو به رویا کرد و گفت:
یه ملافه ای چیزی پیدا کن دست و دهنش رو ببند... بذار پیش بچه ش باشه که خیالش راحت تر باشه.
رویازن رو از روی زمین بلند کرد. با تاثر به ناله و گریه هاش نگاه کردم.. عین بید می لرزید... نگاهم توی اون تاریکی اون قدر به اتاق موند تا صدای گریه های زن ساکت شد... احتمالا ناله و زاری هاش توی دستمالی که به دهنش بسته شده بود خفه شد...
بارمان نگاهی به فانوس نفتی که روی زمین بود کرد و گفت:
برق ندارن...
گفتم:
اگه شوهرش بیاد چی کار کنیم؟
بارمان گفت:
گفت داداشم... حرفی از شوهرش نزد...
چشماموتنگ کردم و توی تاریکی نگاهی به دور و بر اتاق کردم. روی زمین یه قالی کهنه پهن بود. یه طرف شیشه هایی شبیه به شیشه ی مربا کنار هم چیده شده بودند. بساط خیاطی زن هم یه طرف دیگه ی خونه قرار داشت. اضطرابم دود شد و از بین رفت... بارمان داشت سعی می کرد فانوس رو روشن کنه... گفتم:
ولش کن... ما حق نداریم از وسایلشون استفاده کنیم... معلوم نیست به خاطر همین یه ذره نفت چه قدر زحمت می کشه.
رویا از توی اتاق بیرون اومد و گفت:
بستمش... بارمان... بچه ش شیرخواره...
قلبم توی سینه فرو ریخت. بارمان گفت:
فعلا که بچه ش خوابه... اگه بیدار شد یه فکری می کنیم.
اخم کردم. گفتم:
بسه... نمی خواد این قدر ادای آدم های خلاف کار و بد رو در بیاری...
بارمان از جاش بلند شد. رو به روم ایستاد. صورتمو بین دستاش گرفت و گفت:
من ادا درنمی یارم ترلان...
بهچشم هاش نگاه کردم... انگار تنها چیز رنگی توی اون تاریکی و ظلمات چشم های بارمان بود... یخ زدم... بارمان از کنار من رد شد. روی زمین دراز کشید و گفت:
دانیال جون بشین... تعارف نکن پسرم...
رویا دم در اتاق نشست.مشخص بود مضطربه... ناخون هاش رو می جوید... منم کنار فانوس نشستم. همین که به دیوار تکیه دادم یخ کردم و ازش فاصله گرفتم. دانیال گوشه ی دیگه ای نشست...
نگاهم رو از فضای محقر خونه گرفتم... نمی دونم از چی ناراحتبودم... از حرف بارمان یا فقری که توی خونه ی اون زن تنها موج می زد... نگاهی به بارمان کردم... چه قدر همه چیز آروم تر و بی دردسرتر می شد اگه عاشقش نمی شدم... ولی...
اون وقت دووم نمی اوردم... می دونستم... همه یاون چیزی که منو تا اون لحظه نگه داشته بود احساسم به بارمان بود... تنها چیزی که نمی ذاشت بین سیاهی های اطرافم خودمو به جنون و دیوونگی تسلیم کنم وسوسه ی توی نگاه بارمان بود...
******

نمی دونم چه قدر سکوت بینمون حکمرانی کرد که رویا اونو شکست:
خب بارمان... پولهاتو خرج چی کردی؟
بارمان گفت:
خرج فرار...
رویا گفت:
آره... می بینم که توی یه هتل پنج ستاره کنار استخر نشستیم و داریم آفتاب می گیریم... دستت درد نکنه... توی زحمت افتادی!
بارمان گفت:
رویا... ولش کن... نمی خوای بشنویش...
رویا گفت:
چرا... اتفاقا این اون چیزیه که می خوام بشنوم.
بارمان پوفی کرد... دوباره سکوت بینمون برقرار شد. تنها صدایی که می اومد صدای زوزه های شغال بود. بارمان گفت:
رویا... من باهاتون نمی یام.
از جا پریدم و گفتم:
چی داری می گی؟
رویا گفت:
ما قول و قرار داشتیم بارمان!
بارمان صاف نشست و گفت:
خب...راستش... من یه خورده فکر کردم و دیدم مشکلات من از حوزه ی اختیارات تو خارجه رویا... من اگه پام به کلانتری برسه سرم می ره بالا چوبه ی دار...
رویا گفت:
بهت که گفتم... بهشون می گم که مقصر نیستی.
بارمان هر دو آرنجش رو تکیه گاه بدنش کرد و نیم خیز شد. گفت:
حتی چیزهایی که مربوط به کار باند نیست؟
رویا گفت:
منظورت چیه؟
بارمان مکثی کرد. سر دانیال بالا اومد و به بارمان نگاه کرد... هر سه تامون بهش زل زده بودیم. بارمان گفت:
منپام به خاطر یه جرم بزرگ گیره... چیزی که ربطی به باند نداره... من ... من اون کار رو نکردم ولی... همه ی شواهد علیه منه... من مدرکی برای بی گناهیم ندارم و این موضوع هیچ ربطی به ماجرای باند نداره...
احساس کردم به سختی می تونم نفس بکشم... بارمان داشت چی می گفت؟
رویا گفت:
جرمت چی بوده؟
بارمان دوباره دراز کشید و گفت:
نمی خوام در موردش حرف بزنم.
گفتم:
بارمان... بابای من قاضیه... می تونه کمکت کنه ثابت کنی بیگناهی...
بارمان خندید... احساس کردم خنده اش عصبیه... بالاخره سد اون خونسردی اغراق آمیز و اعصاب خورد کن شکسته شده بود... گفت:
تو مطمئنی بابات به یه آدم معتاد و خلاف کار احساس ترحم نشون می ده؟
با عصبانیت گفتم:
چراهمه ش می خوای خودتو یه آدم بد و مزخرف نشون بدی؟ که وقتی من و رویا رو تنها گذاشتی و رفتی ازت متنفر بشم؟ که فراموشت کنم؟ که بدی هاتو ببینم و بی خیالت بشم؟
بارمان گفت:
آره... فقط مشکل من اینه که تو نمیخوای واقع بین باشی. اگه باهاتون بیام و بابات قبول نکنه کمکم کنه یا نتونه چی؟ دوست داری وایستی و اعدام شدن عشقت رو ببینی؟
این تصور رو از ذهنم پس زدم. سعی کردم نذارم با فکر کردن بهش یه بغض گنده راه گلوم رو ببنده. رویا گفت:
بگو جرمت چیه بارمان... شاید تونستیم یه کاریش کنیم.
بارمان آهسته گفت:
هیچی... ولش کن...
گفتم:
منبه عنوان دختر یه قاضی فقط می تونم یه چیزی بهت بگم بارمان... خیلی وقت ها ترس از جرم انجام نداده می تونه خطرناک تر از عذاب وجدان جرم انجام داده باشه... اگه این کار رو نکردی باید پاش وایستی و از حقت دفاع کنی... این که فرار کنی بدترین انتخابه... انتخاب آدم های ترسو...
رویا با لحنی پر از تمسخر گفت:
آهان! تازه داره یه چیزهایی دستگیرم می شه... برای همین به این باند پناه اوردی... آره؟ ماجرای رادمان همه ش بلوف بود... فهمیدم.
بارمان یه دفعه بلند شد و نشست. با عصبانیت گفت:
ساکتشو... مسئله ی من و رادمان به تو هیچ ربطی نداره! حالیت شد؟ حق نداری رابطه ی ما دو تا رو زیر سوال ببری! من این کار رو بعد از ماجرای ترک کردن زندگی عادیم انجام دادم! همین الان این بحث رو تموم می کنید... تو و ترلان از اینجا می رید... بعد من تصمیم می گیرم می خوام دانیال رو هم با خودم ببرم یا نه...
دوباره دراز کشید... باز هم سکوت... بارمان دوباره نشست و گفت:
آی! رویا!... ترلان می گه قبل از رفتن رادمان باهاش خصوصی حرف زده بودی... چی ازت خواسته بود؟
احساسکردم رویا از جاش بلند شد و به سمت در رفت. لباساش کاملا سیاه بود و فقط با صدای فش فش شلوار جینش می تونستم موقعیتش رو تشخیص بدم. گفت:
چیز خاصی نبود. می خواست در مورد نحوه ی کارکرد کامپیوترهای باند ازم بپرسه... خیالش رو جمع کردم که نمی شه بهشون نفوذ کرد... همین!


========

بارمان چیزی نگفت... رویا گفت:
من می رم بیرون یه سر و گوشی آب بدم.
بارمان گفت:
اصلا فکر خوبی نیست.
رویا گفت:
چرااتفاقا فکر خوبیه... می خوام این جاده ها رو بررسی کنم ببینم چی به چی ان... اگه یه دفعه ریختن توی خونه و سورپرایزمون کردن چی؟ باید بدونیم کدوم سمت می خوایم بریم. تو روز روشن هم که نمی تونیم راه بیفتیم و بریم این ور و اون ور... زود می یام...
دانیال با دهن بسته صداهای عجیب و غریبی در اورد. بارمان گفت:
چیه؟ توام می خوای بری هواخوری؟
دانیال خواست از جاش بلند شه که بارمان گفت:
بشین!
رویا گفت:
دانیال اگه بچه بازیات تموم شده من برم!
صدای باز شدن در اومد. توی نور ماه صورت در هم رویا رو دیدم. رویا در رو بست و دوباره توی تاریکی غرق شدیم.
دراز کشیدم... دانیال هنوز داشت تقلا می کرد. بارمان با بداخلاقی گفت:
اَه! خفه شو دیگه!
ولیگوش دانیال بدهکار نبود... احساس می کردم قلبم درد می کنه... من فرار بدون بارمان رو نمی خواستم... چرا؟ چرا مثل همه ی آدم های دیگه نخواستم عاشق یه آدم پولدار و خوش قیافه با ماشین بنز یا پورشه بشم؟ آخر سنت شکنی چی بود که تن به این دیوونگی دادم؟
به چشم های آبی همیشه نگران بابام فکرکردم... محبت های بی دریغ مامانم... رابطه ی خواهرانه ی تلفنی با ترانه... دعوا با معین... دلم براشون تنگ شده بود... ولی بارمان هم... خدایا...

نفهمیدمکی چشمام گرم شد... یه دفعه از خواب پریدم... از دور دست ها صدای اذان می اومد... چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم... قلبم آروم گرفت...
غلتیزدم و چشمامو باز کردم. بارمان رو دیدم که با سرعت از این طرف به اون طرف اتاق می رفت... مثل یه آدم مضطرب... با صدایی گرفته گفتم:
بارمان...
یه دفعه وایستاد. نگاهم کرد و گفت:
بیداری؟
گفتم:
چرا نخوابیدی؟
بارمان گفت:
ولش کن...
با عصبانیت گفتم:
چرا هی می گی ولش کن؟ ماجرا چیه؟؟
آهی کشید و گفت:
نگرانرادمانم... هی می خوام این مسئله رو پیش خودم بزرگ نکنم... هی می خوام بهش فکر نکنم... نمی شه... رادمان خودش رو انداخته تو دردسر... نمی تونم بیشتر از این نقش یه آدم خونسرد رو بازی کنم... ترلان... من اگه خونسردیم رو از دست بدم همه چی رو خراب می کنم...
از جام بلند شدم. کنارش ایستادم... دستش رو گرفتم... دستاش یخ کرده بود. ترسیدم... از ترس این آدم خونسرد و بی خیال ترسیدم. گفتم:
از چی می ترسی؟
بارمان آهی کشید و گفت:
وقتیاول دبیرستان بودم با رادمان همکلاسی بودم... زیست من خوب بود... رادمان ریاضیش خوب بود... همون موقع بود که کشف کردیم بهترین وسیله برای تقلب دستمال کاغذیه... خصوصا دستمال توالت... نه پاره می شه... نه توی جیب مثل کاغذ فش فش می کنه... نه جوهرش پخش می شه... این جوری بهم تقلب می رسوندیم...
آهسته گفتم:
مثل دستمالی که رادمان برای دختر راشدی نوشت...
بارمان سر تکون داد و گفت:
آره...راستش... روزی که رادمان برای دیدن من اومد دفترم... مطمئن نبودم که چه قدر می تونم به امن بودن اتاقم فکر کنم.... برای همین روی دستمال چیزی برای رادمان نوشتم...
اخم کردم و گفتم:
چی؟
بارمان گفت:
بهش گفتم ماموریت رو درست انجام بده که رئیس بفرستتش اون ور مرز...

گفتم:
خب ... این یعنی...
بارمان سرش رو پایین انداخت و گفت:
یعنی رادمان به حرفم گوش نداده... همه ی شانس خودش رو از بین برده...
چرا صدای بارمان می لرزید؟ ادامه داد:
میخواستم... یعنی... من همه ی پولی که داشت رو به یه سری قاچاقچی دادم که از این ور مرز ردم کنند... می خواستم اون ور مرز پیداش کنم... ترلان... برام مهم نیست که اون ور مرز نبینمش... ولی برام مهمه که سالم باشه... توی این دنیا راحت زندگی کنه... برادرم عشق منه... پاره ی تن منه...
چشماش براق شده بود... یعنی اشک توی چشمش جمع شده بود؟ گفت:
ازوقتی به دنیا اومدم پیشم بود... به جای مادری که از پس شوهر و بچه هاش برنمی اومد اون بود که منو آروم می کرد... بهترین دوستم بود... کارهایی براش کردم که شاید برای بچه م نکنم... از هرکسی که اذیتش کرد متنفر شدم... به هرکسی که کمکش کرد علاقه مند شدم... ترلان... با عشق ... با میل... با رضایت... زندگیم رو به خاطرش دادم... همیشه فکر می کردم این بهترین کاری بوده که توی زندگیم انجام دادم...این بهترین فایده ای بوده که این زندگی برام داشته... من نمی تونم دنیا رو بدون رادمان تحمل کنم... نمی تونم ترلان...
دستاش رو رها کردم. بازوهاش رو نوازش کردم... سرش رو روی شونهم گذاشت... پشتش رو نوازش کردم... من عادت نداشتم تکیه گاه باشم... من به تکیه دادن عادت داشتم...
آهسته گفتم:
امید داشته باش... می ریم پیشپلیس... همه چی درست می شه... به موقع می تونیم پیداشون کنیم و نجاتش بدیم... شاید فهمیده که خبری از خارج رفتن نیست و خواسته از این طریق وارد شه... یه کم خوش بین باش... چیزی نمی شه... شانس می یاره... می دونم...
بارمان عصبی خندید و گفت:
رادمان؟... رادمان بدشانس ترین آدم روی زمینه...
از آغوشم بیرون اومد. دوباره توی جلد یه آدم خونسرد رفت. کوله پشتیش رو باز کرد. یه بسته سیگار در اورد و گفت:
باور کن... باور کن اگه بلایی سر داداشم بیاد همه ی ایران رو روی سرشون خراب می کنم... به هر قیمتی که شده... به هر بهایی...
لبخندزدم... به احساسی که عشق من به عشقش داشت... و وقتی یاد رادمان می افتادم... با اون آرامش... با اون ادب و احترام... احساس می کردم با وجود این همه تفاوت با برادر بزرگترش لایق این عشق و علاقه ست...
بارمانسیگارش رو آتیش زد... صورت تیره ش توی نور فندک روشن و بعد مهو شد... با نور ضعیف آتیش سیگارش دودی که توی فضا پخش می شد رو می دیدم... بی اختیار گفتم:
نمی تونی منو از خودت متنفر کنی...
بار دیگر سکوت... صدای شغال... آتیش سیگار...
خوب نمی دیدمش... ولی با تموم وجود حسش می کردم... چشمم بهش بود... بارمان گفت:
منهمیشه این طور نبودم ترلان... من همیشه پست و سیاه نبودم... روش من این نبود... راستش... این اشتباهه که بگم زندگیم رو به رادمان دادم... من روحمو فداش کردم...
گامی به سمتم برداشت و گفت:
تا حالا داستانکسایی رو شنیدی که اون قدر توی نفرت و انتقام فرو می رن که یه کارهای عجیب و باورنکردنی ازشون سر می زنه؟ آدم همیشه این جور وقت ها از خودش می پرسه چی می شه که یه آدم به اینجاها می رسه... بذار من بهت بگم... یه چیزی توی وجود همه ی ما هست که دعوتمون می کنه تن به سیاهی بدیم... اون نیمه ی دیگه ی همه ی ما... فقط مال شماها ساکت و خاموشه... و من مدت هاست که غرق این نیمه شدم... وقتی اسیر این نیمه و سیاهی هاش بشی... خیلی سخته بذاریش کنار و یه بار دیگه آدم بشی...
پکی عمیق به سیگارش زد و گفت:
اون شبیکه آرمان مرد... پر از بغض و کینه بودم... یه حس عجیبی اون شب بهم دست داد... حس کردم از درون یخ کردم... حس می کردم دارم بی دلیل لبخند می زنم... رادمان بعدها بهم گفت اون شب فکر کرده بود من خل شدم... اون شب هزار هزار راه برای انتقام به سرم زد... و من الان تماما خودمو به این حس سپردم...
سیگارش رو خاموش کرد. به طرفم اومد و گفت:
هر وقت خواستیمنو به خاطر کارهام محکوم کنی... به امشب فکر کن... منم یه روز مثل تو بودم... این آدما... این روزگار... این زندگی... این بلاها... منو اسیر خودم کرد...
لبخندش رو حتی توی تاریکی هم تشخیص می دادم. گفت:
اسیر آن نیمه دیگر م
...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
#28
قسمت 24


سری تکون دادم و گفتم:
نمی فهممت...
بارمان شونه بالا انداخت و گفت:
باور کن دوست دارم هیچ وقت نفهمی...
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
رویا دیر کرده...
دانیال با دهن بسته خندید. به سمتش چرخیدم. فکر می کردم خوابیده... بارمان گفت:
چته؟ به چی می خندی؟
اخم کردم و گفتم:
چرا نمی ذاری حرف بزنه؟ می ترسی چیزی رو پیش من لو بده؟
بارمان گفت:
باورکن همین الانم به زور اعصاب بهم ریخته م رو کنترل می کنم. اگه این مردک هم بخواد ادا اصول در بیاره و چرت و پرت بگه کار دستش می دم.
گفتم:
خب تو برو دنبال رویا... من به حرفاش گوش می دم.
بارمان با صدای بلند و لحن معترضی گفت:
ترلان!
بدون توجه بهش به سمت دانیال رفتم. چسب رو از دهنش کندم و گفتم:
چی می گی؟ چرا می خندی؟
هوا هنوز تاریک بود و به زحمت می تونستم هاله ای از دانیال رو ببینم... آهسته خندید و گفت:
هیچی... داشتم تصور می کردم در حالی که شما دو تا دل و قلوه می دید و بهم چرت و پرت می گید رویا داره کیلومترها از اینجا دور می شه.
بارمان گفت:
ببند دهنشو...
با تعجب پرسیدم:
چی داری می گی؟
دانیال گفت:
رویا فرار کرد... همین!
بارمان گفت:
می دونی رویا کیه؟
دانیال با خنده گفت:
آمنه! جاسوس وزارت اطلاعات با اسم مستعار رویا؟
خنده ش شدیدتر شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. چی داشت می گفت؟
دانیال گفت:
آره می دونم چیا بهت گفته... خودم با همین گوشهام شنیدم و کلی به خریتت خندیدم.
چشماموروی هم گذاشتم... قلبم محکم توی سینه می زد... یه حس بدی بهم دست داد... یخ زدم... احساس کردم لرزش خفیفی همه ی بدنم رو گرفت.
بارمان با بداخلاقی گفت:
عین آدم حرف بزن ببینم چی داری می گی؟
دانیال گفت:
تویزیرزمین یه سری میکروفون و وسایل جاسوسی کار گذاشته بودند... یه نفر مسئول گزارش دادن این اطلاعات بود که از قضا توی تیمی بود که زیردست من بودند. همه ی خالی بندی ها رویا رو شنیدم. خودم پی اش رو گرفتم که ببینم اگه واقعا رویا جاسوسه لوش بدم و یه پاداش خوب بگیرم... دنبال همه ی حرفاش رفتم... همه ش دروغ بود... ولی یه سری اطلاعات خوب پیدا کردم. چند وقت پیش یه خبرچین اطلاعاتی از باند رو پیش یه نفر می بره و لو می ده. بعد پیگیری متوجه شدند که سهل انگاری رویا باعث لو رفتن یه سری از این اطلاعات شده. برای همین تحت نظر گرفتنش... ظاهرا رویا مقصر بوده... خودش هم خودشو مقصر می دونسته... رویا یه آدم معمولی بوده که می خواسته فرار کنه چون از بلایی که ممکن بود باند سرش بیاره می ترسید. می ترسید این موضوع که خیلی به باند وفادار نیست رو بشه... وقتی داشتم در موردش اطلاعات جمع می کردم دیدم چند سال قبل که کارمون به مواد مخدر نزدیک بود یه مبلغ زیادی پول به حساب شوهرش ریخته شده... همون موقع هایی که یکی از محموله هامون لو رفت... می دونستیم یه نفر ما رو به رقیبمون فروخته... احتمال دادم کار رویا بوده. خیلی کارها کرده بود که به ضرر باند تموم شده بود. همیشه تحت نظر بود... یا به این دلایل یا به دلایلی دیگه و شاید خیانت های دیگه از این باند می ترسید. دنبال راه فرار بود. چون دید تو مغزت خوب کار می کنه گفت ازت برای فرار استفاده کنه. برای همین برات خالی بست.
بارمان گفت:
خیلی خب... بسه... چرت نگو... اگه اینی که می گی بود من هیچ وقت جای تو رئیس نمی شدم. میکروفون؟ وسایل جاسوسی؟ ! مسخره ست...
دانیال گفت:
من گزارش هایی که توی این زمینه گرفتمو رد نکردم...
ابروهاماز شدت تعجب بی اختیار بالا رفت. بارمان سکوت کرد... امکان نداشت... امکان نداشت دانیال به بارمان لطف کنه. بارمان بعد از مکثی طولانی با لحنی که ناباوری توش موج می زد گفت:
ولی... چرا؟ ازم نخواه باور کنم که این لطف رو بهم کردی.
دانیال گفت:
منبهت لطف نکردم... فقط نمی خواستم تنها برم... توی لو دادن توام هیچ سودی برای من نبود... من کاری که توش سودی برای من نباشه رو انجام نمی دم. اگه می گفتم جاسوس پیدا کردم خیلی به نفعم می شد ولی لو دادن یه آدم معتاد دردسرساز خیلی چیز خاصی نبود. ترجیح می دادم نقشه مونو با هم اجرا کنیم تا پولی رو به عنوان پاداش بگیرم که نمی تونم درست و حسابی خرجش کنم.
سریع پرسیدم:
ماجراچیه؟ یکی به منم بگه چه خبره؟ شما دو تا چه برنامه ای با هم ریخته بودید؟ می خواستید با هم فرار کنید؟ آره؟ بعد بارمان خیانت کرد؟
بارمان بدون توجه به سوال من گفت:
یعنی در رفت؟
دانیال گفت:
به محض این که پاتون به تهران می رسید تو می فهمیدی که رویا خالی بسته. برای همین فرار کرد... ازت سوء استفاده کرد و بعد رفت.
بارمان گفت:
نمی تونم باور کنم...
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد. دانیال با بدجنسی گفت:
چیه؟ فکر نمی کردی گول بخوری بچه زرنگ؟
بارمان باز هم سکوت کرد... احتمالا شوکه شده بود و زبونش بند اومده بود. دانیال گفت:
بهنظرم کار عاقلانه ای کرد... خوب شناخته بودت... اگه می فهمیدی می کشتیش... حتما برای همین در شیشه ی اتر رو باز گذاشت... که اگه بهش شک کردید نتونید بیهوشش کنید. احتمالا فرصت نکرد... مگه نه شاید از ترس این که بلایی سرش بیاری اون یه بلایی سرتون می اورد...
با تعجب گفتم:
و تو همه ی این کارها رو به خاطر چی کردی؟
یه دفعه بارمان گفت:
می رم دنبالش... اگه پیدا شد یعنی دانیال دروغ گفته.. اگه پیداش نشد یعنی راست گفته...


==========

در خونه رو باز کرد. دانیال گفت:
رفته دیگه... بی خودی وقتتو تلف نکن! باید زودتر از اینجا بریم...
بارمان توجهی نکرد و از خونه خارج شد. دانیال پوفی کرد. با عصبانیت گفتم:
جواب منو بده... برای چی این کارو کردید؟ ماجرای خیانت بارمان چیه؟ یا همه شو می گی یا دهنتو یه بار دیگه می بندم!
کم کم خورشید داشت طلوع می کرد و اتاق داشت روشن می شد. توی روشنی نسبی اتاق تونستم پوزخند روی لب دانیال رو ببینم. صاف نشست و گفت:
منبه خاطر پول با این آدما همکاری کردم... ولی زندگی عادیم رو از دست دادم... پول داشتم ولی چون زندگی نداشتم نمی تونستم ازش استفاده ای بکنم... کم کم شدم قاتل... جانی... خلافکار... همه ی زندگیم برای هیچ و پوچ از بین رفت... راه برگشتی نداشتم... نمی تونستم از گروهشون جدا شم... برای همین تصمیم گرفتم فرار کنم. چند وقت پیش یه ماموریت به من و بارمان داده شد که برای بستن قرارداد پیش یه سری قاچاقچی بریم... قرار بود محموله ای که مد نظر رئیس بود رو از مرز رد کنند و به ما برسونن... ولی با قاچاقچی ها به توافق نرسیدیم. می گفتن که فقط توی جدیدا فقط آدما رو از این ور مرز می فرستند اون ور... راستش... خب من دیدم این همون چیزیه که من می خوام... حتما این قدر کارشون خوب بوده که رئیس اونا رو برای کارش انتخاب کرده.... فقط مشکل اینجا بود که نمی خواستم تنها برم... به هزار تا دلیل... دلیل اولش این که حتما رئیس روشون شناخت داشت که انتخابشون کرد. می ترسیدم موقع خروج از کشور پیش رئیس لو برم و شرمو بکنند... یکی از دلیل های دیگه م هم این بود که کلا خارج شدن از کشور به تنهایی کار خطرناکیه... این بود که تصمیم گرفتم یه آدم پر دل و جرئت رو با خودم همراه کنم که اگه مشکلاتم حل نمی شه حداقل کم بشه... این شد که در گوش بارمان خوندم که با من از کشور خارج شه...
با تعجب پرسیدم:
چرا بارمان؟
دانیال لبخندی زد و گفت:
نمیدونی چی از این باند می دونی ولی حتما اینو فهمیدی که پایه و اساس این باند خشونت نیست... سیاسته... تنها آدمی که دور و بر خودم می شناختم که یه کم توی رفتارش سیاست داشت بارمان بود. از طرفی محبی همیشه حواسش به بارمان بود و بین صحبت هاش می فهمیدم که اونم همین حساب رو روی بارمان داره. اصلا برای همین برای قرارداد بستن با قاچاقچی ها بارمان رو با من فرستاد... می گفت سریع تر از من آدم ها رو می شناسه... وقتی هم که آدم ها رو می شناسه خوب بلده چطور بهشون ضربه بزنه... این خیلی شبیه کاریه که رئیس می کنه... دقت کردی؟ البته نمی دونم چه قدر از این باند می دونی...
گفتم:
خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی... حالا معنی این حرف چیه؟ بارمان و رئیس همدیگه رو می شناسن؟
دانیال گفت:
فکر نمی کنی برای شنیدن بقیه ی حرف ها بهتره دستامو باز کنی؟
با بداخلاقی گفتم:
دستات وقتی باز می شه که بتونی اعتمادمو جلب کنی.
دانیال آهی کشید. مکثی کرد. نگاهی به دور و برش کرد. انگار فهمید چاره ای نداره. گفت:
مننمی دونم رئیس کیه که بهت بگم بارمان می شناسدش یا نه... ولی مهم اینه که خیلی زیاد شبیه به هم فکر می کنند... برای همین می تونند همدیگه رو پیش بینی کنند همین... من برای همین می خواستم بارمان رو با خودم ببرم... احساس می کردم اگه نقشه ای برامون پیاده شه بارمان می تونه جلوش رو بگیره... خیلی هم ساپورتش کردم... توی یه سری جاهای زیرزمین و ویلا میکروفون بود... صداهاشون ضبط می شد... به بچه های تیمم پول دادم که این موضوع رو فاش نکنند که بارمان توی دردسر نیفته... اوایل مشکلم با بارمان این بود که نمی خواست از ایران بره چون می ترسید سر خانواده ش بلایی بیارن. راضیش کردم که اگه بریم و خبری ازمون نشه رئیس نمی یاد خودشوبرای هیچ و پوچ توی زحمت بندازه و سراغ خانواده ش بره... این شد که بارمان قبول کرد همراهیم کنه. تا این که سر و کله ی این دختره رویا پیدا شد. مخ بارمان رو زد. می دونی بارمان برای چی گول خورد؟ چون همیشه منتظر این فرصت بود... که یکی پیدا شه و بهش بگه همه چی حل می شه و می تونه به زندگی عادی برگرده... این شد که بهم پشت کرد... از اون به بعد لج شدیم با هم... منم حالشو سر قضیه ی معتاد کردن رادمان گرفتم... راستشو بخوای پشیمون هم نیستم...
پوزخندی زدم و گفتم:
حالا بارمان می ترسه که تو انتقام بگیری؟
دانیال شونه بالا انداخت و گفت:
من نه فرصتی برای انتقام گیری دارم نه انگیزه ش رو... حالا دستامو باز کن...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
خب... من هنوز دلیلی برای این که دستات رو باز کنم ندارم.
دانیال با حرص گفت:
میخوام برم بارمان و پیدا کنم و مجبورش کنم برگرده... تو رو راهی می کنیم و خودمون می ریم آذربایجان... قسط قاچاقچی ها رو دادیم... فقط باید تا شهریور صبر کنیم.
یه لحظه احساس سرما کردم... گفتم:
پس برای همین برای فرار کردن عجله ای نداشت... از اولش هم توی ذهنش بود که ما رو می فرسته تهران و خودش می ره سمت آذربایجان...
دانیال گفت:
پس چرا منو پیچوند؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
احتمالااولش دلش خوش بود که رویا می تونه نجاتش بده... بعد که ذوق و شوقش فروکش کرد فهمید که گناهش بزرگتر از اونیه که رویا بتونه تبرعه ش کنه... برای همین دوباره به فرار فکر کرد... و تو رو هم با خودش اورد...
دانیال که سعی می کرد طناب دور دستش رو باز کنه گفت:
شایدم می خواست منو بکشه که ردی از فرارش نمونه...
چشم غره ای بهش رفتم. دانیال خندید و گفت:
چیه؟ باورش سخته که عشقت آدم بکشه؟ نکنه فکر کردی اسلحه ی توی دستش اسباب بازیه؟
کلمه ی " عشقت " رو با لحنی پرتمسخر گفت. دانیال با عصبانیت گفت:
بازم کن دیگه...
گفتم:
می خوای بری باهاش حرف بزنی یا در بری؟
دانیال گفت:
میرم باهاش حرف بزنم و راضیش کنم که دو تایی بریم... می خوام برم از خر شیطون پیاده ش کنم... رویا رو که نمی تونه پیدا کنه... داره وقت رو هدر می ده.
گفتم:
بازت نمی کنم...
دانیال به دیوار تکیه داد. یکی از همون پوزخندهای همیشگیش رو بهم زد و گفت:
اگه بهت بگم برای چی اینجا هستی چی؟
با تعجب گفتم:
چی؟
دانیال با خنده گفت:
تو که فکر نکردی ما این قدر خنگ و ساده ایم که دختر تاجیک... قاضی معروف رو به خاطر استعداد نصفه نیمه ش توی رانندگی بکشونیم اینجا؟

قلبم توی سینه فرو ریخت. رو به روش وایستادم.اتاق تقریبا روشن شده بود... دیگه می تونستم صورتش رو ببینم... و البته پوزخند پر از تمسخرش رو... گفتم:
حرف بزن... بعدش بازت می کنم... قول می دم...
دانیال گفت:
اول بازم کن بعد می گم...
داد زدم:
حرف بزن!
دانیال خندید و گفت:
اوهچه عصبانی!... باشه... می گم... ولی هرچی که می دونم می گم... شاید خیلی چیزها باشه که من ندونم... من فقط می دونم تاجیک، راشدی و دو نفر دیگه با هم متحد شدن تا جلوی کار باند رو بگیرن... تصورشون این بود که کار باند قاچاق مواد مخدره... رئیس تصمیم گرفت بهشون نزدیک بشه و بفهمه چه قدر از ماجرا می دونند. اول از همه یکی از بچه های باند با برادرت دوست شد... ولی ظاهرا برادرت اهل این نبود که دوستاش رو خونه بیاره یا خبری از خونه برای دوستاش ببره... محبی می گفت بابات قبل از ازدواج وضع مالی خوبی نداشت... تازه دانشگاه رو تموم کرده بود و خواستگار مادرت بود که از لحاظ سطح خانوادگی ازش بالاتر بود. احتمال داد که اگه شخصی با این موقعیت خواستگاری دخترش بیاد به هوای تجربیات خودش قبول کنه... این شد که منی که هم دانشگاهی و هم رشته ت بودم رو مامور کردند که خواستگاریت بیام...
اخمام توی هم رفت. گفتم:
پس قبل از ماجرای من هم با باند همکاری می کردی... همه ی حرفایی که در مورد تحقیر کردنت زدی هم چرت و پرت بود!
نگاه دانیال ترسناک شد. گفت:
حرفامراست بود... چون شما منو دیدید و اون رفتار رو نشون دادید... به من جواب منفی دادید! هیچ فیلمی هم براتون بازی نکرده بودم... خیلی زور داشت بابات که خودش این طوری بود منو تحقیر کنه.
با نفرت نگاهش کردم و گفتم:
بابای من تنها کسی توی خونه بود که سعی می کرد به وضع بد مالیت با دید مثبت نگاه کنه...
یه لحظه سکوت بینمون برقرار شد... دانیال سکوت رو شکست و ادامه داد:
خلاصه...بعد از من به این نتیجه رسیدند که وارد کردن جاسوس توی خانواده ی تاجیک خیلی کار سختیه... برای همین ماجرا منتفی شد... تا این که یه خبرچین اطلاعاتی از باند رو در اختیار بابات گذاشت. نمی دونم خبرچین کی بود و چی گفت ولی رئیس تصمیم گرفت که بابات رو ساکت نگه داره. برای همین به من دستور داد که به سایه بگم سراغ دختری بگرده که رانندگیش خوب باشه و اونو به هر طریقی که می تونه وارد باند کنه. این ماموریت در واقع دست تیم های بالاتر از من بود ولی نمی خواستند سایه دقیقا بفهمه داره چی کار می کنه. نمی دونم چی شد که سایه دقیقا سراغ تو اومد... احتمالا یه نفر بهش خط داد که بیاد سراغ تو... منم مسئول بودم جلوی هم تیمی های سایه یعنی راضیه، رویا، بارمان و کاوه فیلم بازی کنم. رویا رو مسئول کردم که آمارت رو دربیاره. همه فکر کردند که ماجرای بابات یه اتفاق بوده و اعضای باند اصلا نمی خواستند سایه دست روی همچین دختری بذاره. این طوری تو ام از ماجرا خبردار نمی شدی... این طوری خودت رو محکوم به موندن و همکاری کردن می دونستی... اگه می فهمیدی که ماجرا در مورد باباته ممکن بود ماموریت رو درست انجام ندی... بهت احتیاج داشتند...
یه لحظه چشمامو بستم. دستی به پیشونیم کشیدم. سرم درد گرفته بود... مغزم داشت منفجر می شد. با خودم گفتم:
پس حتما منظور راضیه این بود... این که همیشه همه چیز اون طور که به نظر می رسه نیست...
چشمامو باز کردم و گفتم:
منو برای چی احتیاج داشتند؟
دانیال گفت:
اگه بگم شاید دیگه دستامو باز نکنی...
و با بدجنسی خندید. با عصبانیت و حرص دستامو مشت کردم و گفتم:
می گی یا دهنتو با چسب ببندم؟
دانیال گفت:
خب...ماموریت هایی که برات در نظر گرفته بودند کاملا بر طبق یه برنامه بود... ماجرا از جایی شروع شد که رئیس یه نفر رو اجیر کرد که یه سری اطلاعات غلط در مورد باند به راشدی بده. دیدیم که راشدی داره با جدیت دنبال این سرنخ می ره... تصمیم گرفتیم تشویقش کنیم که این کارو ادامه بده. اول ماجرای دخترش رو پیاده کردیم... ولی رادمان بدجوری کارو خراب کرد. بدترین کاری که کرد این بود که از بابات اسم برد. ما می خواستیم اتحاد بازپرس راشدی رو با تاجیک از بین ببریم ولی رادمان بدتر به هم ربطشون داد... یه سرنخ ناخواسته بهشون داد که برای به باند رسیدن باید متحد شن... این شد که نقشه ی دوم رو اجرا کردند... این که از دختر تاجیک علیه راشدی استفاده کنند... همکاری توی قتل برادرش... اونم وسط خیابون... همچین قتلی شتاب زده به نظر می رسه. به نظر می رسه کسی که این کار رو کرده عجله داشته... استرس داشته... این موضوع باعث می شد راشدی برای پیگیری سرنخ غلط بیشتر راغب بشه. شواهد بعدی نشون داد که راشدی همچنان سر همون سرنخه... فکر کرده بود حالا که ما این طور شدید عکس العمل نشون دادیم حتما این سرنخ به جواب درستی می رسه.
با تعجب گفتم:
ولی من که قیافه ی مبدل داشتم...
دانیال گفت:
میخواستیم آدم های زرنگی رو گول بزنیم. می خواستیم وانمود کنیم که نمی خوایم بفهمن راننده کی بوده. از طرفی... این امکان وجود داشت که تو قبل از ماجرای تصادفت به یه نفر در مورد ماجرای سایه خبر داده باشی. می خواستیم یه مهر تایید به این موضوع بزنیم که تو رو برای رانندگی می خوایم... قرار بود ماشین رو یه جا ول کنیم تا اثر انگشتت رو روی فرمون پیدا کنند.
دوباره مخم داشت سوت می کشید. گفتم:
ولی رحیم گفته بود ماشین چند هزارتا رفته بود و روی فرمونش یه عالمه اثر انگشت بود... قشنگ یادمه!
دانیال لبخند زد و گفت:
حرفیکه بهت زدم و یادت رفت؟ من برای رحیم این بهونه رو اوردم که فکر نکنه می خوایم تو رو تابلو کنیم... می خواستیم ماجرای تو رو مثل یه راز نگه داریم... گفتم... که تو نفهمی... ولی این نقشه مون هم خراب شد. رحیم یه گلوله توی داشبورد خالی کرد و شما مجبور شدید ماشین رو وسط خیابون ول کنید... ماشین که بررسی بشه جای گلوله هم پیدا می شه. اثر انگشتت رو پیدا می کنند و پیش خودشون این احتمال رو می دن که به زور مجبورت کرده بودند این کارو بکنی.
نفس راحتی کشیدم... بعد چند ماه به معنی واقعی کلمه احساس آسودگی کردم... پس امکانش بود بی گناهیم ثابت شه....
دانیال گفت:
اگهنقشه مون کامل اجرا می شد بابات به خاطر تو حاضر نمی شد هیچی از اطلاعاتی که به دستش رسیده بود بگه... و بدتر از همه این که قبل از آخرین نقشه فرار کردی...
گفتم:
آخرین نقشه چی بود؟
دانیال گفت:
دستمو باز کن...
نچنچی کردم... پام رو با حالتی عصبی تکون دادم... اگه بازش نمی کردم... اگه بارمان منو راهی تهران می کرد با دانیال چی کار می کرد؟ دانیالی که رادمان رو معتاد کرده بود... عذابش داده بود... یه حسی بهم می گفت بارمان این مرد رو زنده نمی ذاشت... اصلا برای همین اینجا کشونده بودش... که هیچ ردی از فرارش نذاره... هیچ دلیلی نداشت که دانیال رو با خودش ببره... می خواست از دانیال حرف بکشه و بعد... بکشتش...
به سمت دانیال رفتم. ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می رفت. دست های دانیال رو باز کردم و گفتم:
اینکارو به خاطر تو نکردم... به خاطر این که دست های بارمان به خونت آلوده نشه دارم آزادت می کنم... نمی خوام به خاطر آدمی مثل تو گناه به اون بزرگی بکنه...
دانیال پوزخندی زد. طناب رو کامل باز کردم. رد طناب روی دستاش مونده بود. یه کم جای رد طناب روی مچش رو مالید و گفت:
آخرینکاری که می خواستند باهات بکنند این بود که به هوای تو بابات رو بکشونند توی تشکیلات... ازش حرف بکشند و بعد جفتتون رو خلاص کنند.
قلبم توی سینه فرو ریخت. زبونم بند اومد... دانیال گفت:
منتها بعد از رسیدن محموله هایی که مد نظرشون بود... شانس اوردی دختر...
لبخندی زد و گفت:
مواظب باش دستشون بهت نرسه...
از جاش بلند شد و به سمت در رفت. گفتم:
می ری با بارمان حرف بزنی؟
خندید و گفت:
مگهعقلم کمه؟ اونو بهت گفتم که دستامو باز کنی... مجبورم تنهایی برم آذربایجان... فکر می کنم اوضاع اون قدر بهم ریخته که حواس همه از فرارم پرت شه...
تو دلم گفتم:
اگه اون زودتر بره و به قاچاقچی ها برسهبارمان دیگه نمی تونه این طوری از کشور خارج شه... می تونم راضیش کنم پای کاری که کرده وایسته... و مطمئنم بابا هم کمکش می کنه...
سرمو بلند کردم و گفتم:
ازکجا باید مطمئن باشم اشتباه نکردی؟ در مورد رویا... در مورد من؟... اصلا چرا باید آدمی که این همه اطلاعات داره رو این قدر سقوطش بدن؟
دانیال گفت:
ترلان...من رئیس شدم چون توی یه زمینه استعداد داشتم... استعدادم توی فال گوش وایستادن و جاسوسی کردن حرف نداره... برای همین من مامور شدم که خانواده ی تو رو تحت نظر بگیرم... به خاطر همین استعدادم پست گرفتم که بتونم زیردستامو خوب تحت نظر بگیرم... محبی نمی دونه من این چیزها رو می دونم... خیلی هاش رو با جاسوسی کردن به دست اوردم... برای همین پستم رو ازم گرفتند و نزدیک به یه ماموریت مهم... یعنی ماجرای تو و بابات... منو اوردند توی اون خونه... که زاغ سیاه شماها رو چوب بزنم... به بارمان هم پست دادند و از اینجا دورش کردند که یه وقت دردسر درست نکنه... من قرار بود جاسوس باشم... فقط مشکل اینجا بود که نفهمیدند دیگه تحمل این شغل رو ندارم... من به خاطر پول در اوردن خیلی کارها حاضر بودم بکنم... ولی آدم کشتن نه...
دانیال در خونه رو باز کرد. آخرین لحظه رو بهم کرد و گفت:
یهپیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادم کردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...

فصل شونزدهم

عباسیانخم شده بود و با اخم و تخم به مانیتور نگاه می کرد. توی نیم رخش که نمی تونستم اثری از غم و اندوه همیشگی ببینم. وقتی صاف وایستاد و به چشمام زل زد مطمئن شدم که خبری از اون مرد افسرده ی همیشگی نیست...
با عصبانیت گفت:
این چه غلطی بود که کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
گفتید...
عباسیان بهم مهلت نداد و گفت:
ساکت!
منشی عباسیان با تعجب بهش نگاه کرد... انگار اونم هیچ وقت عباسیان رو این طوری ندیده بود. عباسیان با صدای بلند گفت:
بهت گفته بودم که اگه خراب کنی چه بلایی سرت می یاد... هان؟
منم صدامو بالا بردم و گفتم:
گفتی اعتمادش رو جلب کنم! فقط دو سه ساعت بهم وقت دادی! منم کاری کردم که دنبالم راه بیفته...
تا دهنش رو باز کرد که جوابمو بده گفتم:
یادت می یاد سر چت کردن هم بهم اعتماد نداشتی ولی بهت ثابت شد می دونم دارم چی کار می کنم؟
عباسیان صداش رو بالاتر برد... رسما داشت سرم داد می زد:
بسه!فکر کردی با کی طرفی؟ یه پسر چهارده ساله؟ چطور فکر کردی منی که یه باند رو چند سال روی انگشتم چرخوندم و هیچ ردی از خودم نذاشتم گول تو رو می خورم؟ مادر دختره دیدت! قرار ما این نبود که خودتو نشون کسی بدی! وقتی دختره دزدیده بشه اولین کسی که بهش مشکوک می شن تویی!
منم داد زدم:
فکرمی کنی دخترها برای دوستاشون از پسرهایی که باهاشون می رن سر قرار حرف نمی زنن؟ به هر حال دوستاش به پلیس می گفتند که با همچین پسری بیرون رفته. ممکن بود توی کامپیوترهاشون عکسمو داشته باشن... با یه چهره نگاری ساده هم تابلو می شد. تازه مامان تینا فکر می کنه رفتم کامپیوترش رو درست کنم.
منشی عباسیان پوزخندی زد و گفت:
با اون ماشین و اون لباسا؟!!!
عباسیان رو به منشیش کرد و گفت:
بگوکاوه بره خونه ی اون دختره... موبایل... وسیله ی ارتباطی... لپ تاپ... هرچی... حتی فیلم های دوربین... همه رو بدزده ببره برای بررسی... بگو کیبورد و هارد کامپیوترها رو هم برداره... برای این که مشکوک به نظر نرسه بگو یه خورده طلا جواهر هم برداره و گاوصندوق رو هم خالی کنه. می تونی رد تلفن خونه شون رو بگیری؟
منشی به سمت کامپیوتر چرخید و گفت:
یه ساعت پیش چکش کردم... هیچ تماسی اون موقع گرفته نشده بود.
عباسیان اخم کرد و گفت:
اگه برای دختره یادداشت گذاشته باشه چی؟
خندهم گرفت. اون هیچ نظری در مورد این که چه قدر از رادمان قدیمی فاصله گرفتم نداشت... اون قدرها احمق نبودم که یه روش رو دوباره اجرا کنم... متوجه شدم عباسیان به صورتم زل زده. گفت:
به چی می خندی؟
سعی کردم خنده م رو جمع و جور کنم. با این حال هنوز گوشه ی لبم یه چیزی شبیه به پوزخند جا خوش کرده بود. گفتم:
به مردی که چند ساله خودش رو از ترس دنیایی که داره آتیشش می زنه توی یه خونه حبس کرده و هیچی از دخترها نمی دونه.
عباسیان چشماش رو تنگ کرد. همون طور که با گام های کوتاه بهش نزدیک می شدم گفتم:
صدامون رو گوش می کردی... مگه نه؟ شنیدی که چه اتفاقی افتاد! بذار یه چیزی بهت یاد بدم...
جلوش وایستادم... ازم کوتاه تر بود... فقط تا شونه هام بود. گفتم:
بذاربهت یاد بدم چطور یه دختر رو دنبال خودت راه بندازی... همین که باهاش رابطه داشته باشی و چند روز غیبت بزنه و خبری ازت نشه با خودش فکر می کنه حتما منو برای همین می خواسته... دلشوره می گیره... مرتب دنبالت می گرده... عصبی می شه... استرس پیدا می کنه... و وقتی بعد چند روز یه دفعه پیدات بشه ممکنه یه کم بداخلاقی کنه ولی یه ترس پنهان از این که دوباره بذاری و بری داره... برای همین به پیشنهادت برای بیرون رفتن نه نمی گه... خصوصا اگه این دختر سنش کم باشه خیلی راحت می تونی این طوری کنترلش کنی.
عباسیان بعد از مکثی جلو اومد. توی چشمام زل زد و گفت:
گول حرفات که صد در صد درسته رو نمی خورم... یه کاری کردی... راستی... از برادرت خبر داری؟
ظاهرم رو حفظ کردم ولی ضربان قلبم یه دفعه اوج گرفت. با یه خونسردی عجیب که از جنس خونسردی های نادر خودم نبود گفتم:
فکر کنم خبرها دست تو باشه...
عباسیان گفت:
حالابذار من یه چیزی بهت یاد بدم... ترس و هیجانات روحی بخشی از اعصاب رو تحریک می کنه که باعث می شه ضربان قلب آدم بالا بره و مردمک چشمش گشاد بشه... می دونستی؟
گفتم:
نه... رشته م ریاضی بود... هیچی از این چیزهایی که می گی نمی دونم...
عباسیان گفت:
شایداون قدرها گوشم تیز نباشه که صدای بالا رفتن ضربان قلبت رو بشنوم ولی اون قدرها تجربه دارم که گول ظاهر خونسردت رو نخورم... می دونی... همه ی احساسات شما چشم رنگی ها رو می شه از چشماتون خوند...
لبخندی زد و گفت:
هیچ نظری در مورد این که چطور با اومدن اسم برادرت مردمک چشمت گشاد شد نداری... اینم حسن چشم های روشن...
صورتشپیش چشمم تغییر حالت پیدا کرد. هیجان و خشم به طور کامل از صورتش محو شد... بی تفاوت شد و بعد... دوباره تو جلد اون آدم غمگین و پژمرده رفت. آهسته گفت:
سعی کن آدمی که یه عمر پشت نقاب بی تفاوتی بدترین چیزها رو تحمل کرد با چیز دیگه ای گول بزنی...
پشتش رو بهم کرد. رو به منشیش کرد و گفت:
هرچیهست مربوط به کامپیوتر تینا می شه... روشنم بود... حتما یه ربطی بین رفتن بارمان و ماموریت برادرش هست... بگرد ببین چی پیدا می کنی.
در ویلا باز شد و یه مرد قدبلند و هیکلی وارد سالن شد. عباسیان گفت:
مواظب پسره باش...
قبل از این که مرد بازوم رو بگیره به عباسیان گفتم:
شک داری... مگه نه؟ اگه نه تا حالا منو کشته بودی...
یه گام به سمتش برداشتم و گفتم:
ولی اگه چیزی ازم پیدا نکردی... بهتره بلیط پروازمون روی میزت باشه! ... من و بارمان!
عباسیان لبخندی عجیب بهم زد و گفت:
باشه...
سرش رو آهسته تکون داد و گفت:
همتو... هم بارمان! به محض این که دستم بهش برسه هر جفتتون رو می فرستم جایی که همه ی آرزوهاتون براورده شه... درستون رو بخونید... کار کنید... دوست دخترهاتون مثل حوری های بهشتی دور و برتون بچرخن... مادرتون هم می فرستم پیشتون... می دونی به همچین جایی چی می گن؟ بهشت!... البته مطمئن نیستم که وجود داشته باشه... یا دست کم اگه وجود داشته بشه بارمان لیاقتش رو داشته باشه... متاسفم که قسمت شما دو تا برادر حتی توی اون دنیا هم کنار هم بودن نیست...
و من تازه داشتم معنی پروازی که قولش رو داده بود می فهمیدم...

بخش اول فصل هفدهم

_ خانوم از جون ما چی می خواید؟
اخمام توی هم بود. گفتم:
دستتو باز کردم که بچه ت رو شیر بدی... همین! زیاد وقت نداری... می خوام دوباره دستت رو ببندم.
زنکه به گریه افتاده بود بچه ش رو بغل کرد. دم در اتاق وایستاده بودم. چوبی که احتمالا زن برای محافظت از خودش گوشه ی اتاق گذاشته بود حالا توی دست من بود. صدای گریه ی بچه ش عصبیم می کرد. حرف های دانیال اذیتم می کرد... این که وجود داشتنم چه خطر بزرگی برای بابام بود... مگه بابام چی می دونست؟ حتما چیز مهمی بود... باید زودتر خودمو به یه جای امن می رسوندم... این طوری امنیت بابام هم تضمین می شد...
کسی با مشت به در زد. از جا پریدم. نگاه مشکوکی به زن کردم. رنگ از صورتش پریده بود. زیرلب داشت دعا می کرد... تو دلم گفتم:
فقط برادرش نباشه!
با بداخلاقی بهش گفتم:
فقط صدات در نیاد! فهمیدی؟
به سمت در رفتم. کسی از پشت در گفت:
ترلان! هستی؟
باتعجب درو باز کردم. با دیدن کسی که پشت در بود. نفس توی سینه م حبس شد. قلبم توی سینه فرو ریخت... با ناباوری نگاهی به سر تا پاش کردم. موهای خرمایی تیره ش... قد متوسط و صورت جذابش... با صدایی لرزون گفتم:
رضا!...
ازشدت بهت و حیرت صدامو گم کردم... دهنم رو بدون این که صدایی ازش خارج شه باز و بسته کردم... قلبم دیوونه وار تو سینه می زد... نگاهی به سر تا پاش کردم... نه... خودش بود...
دوباره صدام رو پیدا کردم و گفتم:
تو... اینجا... اینجا چی کار می کنی؟
نگاهی به پهلوش کردم... زخمی شده بود. خونریزی داشت. به سمتش رفتم و گفتم:
خدای من... چی شده؟ زخمی شدی... داره ازت خون می ره...
صورتش از درد تو هم جمع شده بود. با دست چپ زخمش رو گرفته بود. با دست راست مچ دستم رو گرفت و گفت:
باید از اینجا بریم... زود باش...
دستمو پس کشیدم و گفتم:
نمی تونم... الان نه... بارمان هرلحظه ممکنه بیاد... رضا چی شده؟
رضا دوباره دستمو گرفت. منو از خونه بیرون کشید. زخمش رو گرفت و صورتش دوباره از درد توی هم رفت.
هنوز باورم نشده بود رضا رو به روم وایستاده... با همون بهت و حیرت گفتم:
تو اینجا چی کار می کنی؟
رضا نفس عمیقی کشید... مکثی کرد... گفت:
بارمان نمی یاد اینجا... دیدمش... بارمان رو فرستادم چند تا ده بالاتر... باید از اینجا بریم...
اخم کردم و گفتم:
چی داری می گی رضا؟
یهنگاه به سر تا پاش کردم. قلبم هنوز از شدت هیجان داشت محکم توی سینه می زد... آخه رضا این جا چی کار می کرد؟ چطور ممکن بود؟ رضا گفت:
من هرچی می دونستم به بابات و برادرت گفتم... بعدش...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
دانیال می گفت ردی ازت پیدا نکردن...
رضا با اون صورت در هم رفته اخمی کرد و گفت:
دانیال؟ دانیال کیه؟ ...
صورتش دوباره جمع شد. چنگی به زخمش زد. تا کمر خم شد. قلبم توی سینه فرو ریخت. بازوشو چسبیدم و گفتم:
رضا... حالت خوبه؟
رضا چنگی به دستم زد و گفت:
آره... آره... باید از اینجا بریم... باید بریم پیش بارمان... زخمی شده... حالش خرابه...
احساس کردم یه لحظه چشمام سیاهی رفت... معده م به شدت تیر کشید. کل بدنم به لرزه در اومد. رضا ادامه داد:
پلیس منو اینجا قایم کرده بود که دست باند بهم نرسه... یه ساعت پیش یه عده ناشناس حمله کردند...
سرشوبالا اورد... اشک توی چشماش جمع شده بود... نمی دونم از درد بود یا از حرفی که می خواست بزنه... صورتش خاکی و خونی شده بود... قلبم به درد اومد... ادامه داد:
محافظام رو کشتن... آخرین لحظه خیلی اتفاقی بارمانمنو پیدا کرد و کمکم کرد... بدجوری زخمی شده... با ماشین یکی از اهالی ده فرستادمش یه جای دیگه... باید بریم... باید بریم پیشش...آخ....
دستش رو دوباره روی زخمش گذاشت. دور و بر خودم چرخیدم. باید چی کار می کردم؟ قلبم توی دهنم بود... رضا گفت:
بارمان گفت اینجایی... زود باش... باید بریم...
شکداشتم... رضا برای چی اینجا قایم شده بود؟ چرا همه چی یه دفعه ای شده بود؟ بارمان... بارمان زخمی شده بود... قلبم درد گرفت... معده م تیر می کشید... رضا به دست های یخ زده م چنگ زد و گفت:
ترلان... باورم نمی کنی؟ اگه... اگه دست بارمان به رادمان نمی رسید به کی اعتماد می کرد تا به تو خبر بده؟ هان؟....
بهچشم های تیره ش نگاه کردم... و صورت خاکی و خونیش... دست هاش می لرزید... دهنم خشک شده بود... قلبم اون قدر محکم می زد انگار که می خواست سینه مو بشکافه و خودشو به بارمان زخمی برسونه... سرم گیج رفت... نه... بارمان....
گفتم:
معلومه... به تو می گفت...
فشاری به دستم وارد کرد و گفت:
پس باهام بیا...
دستمو کشید... به سمت یه پیکان خاکستری قدیمی رفتیم... دست و پام از شدت هیجان می لرزید...
" بارمان طاقت بیار... من دارم می یام... "
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
#29
قسمت 25

سوار ماشین شدم. دستم رو به سمت سوئیچ درازکردم... سوئیچ نبود... قلبم توی سینه فرو ریخت. سرمو به سمت رضا چرخوندم. سوار شد و درو بست. گفتم:
رضا... سوئیچ...
یه دفعه ضربان قلبم بالا رفت... انگار از جواب نداده ی رضا هول برم داشت... رضا گفت:
سوئیچ نداره... اون دو تا سیم پایین فرمون رو بهم بزن روشن می شه...
به صندلی تکیه دادم... قلبم توی سینه فروریخت... خیلی آهسته دستامو از روی پام برداشتم. یه دفعه به سمت دستگیره ی در چرخیدم. رضا داد زد:
تکون نخور!
سرجام خشک شدم... قلبم محکم تر از چند دقیقه ی قبل شروع به زدن کرد... صدای دانیال توی ذهنم پیچید:
یه پیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادمکردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...
دستام یخ کرد... چه قدر زود به حرفش رسیده بودم...
به سمت رضا چرخیدم. اسلحه ش رو به سمتم گرفته بود. چشمم رو به چشمش دوختم. زبونم بند اومد... رضا... چرا رضا؟... با صدای ضعیفی گفتم:
رضا... توام؟
با جدیت گفت:
روشنش کن... زود باش.
یه دستش هنوز روی زخمش بود... احساس کردم کهپرده ی اشک جلوی چشمام رو گرفت. نفسم بالا نمی اومد... دوست داشتم خودمو از ارتفاع پرت کنم پایین و همه چیزو تموم کنم...
سیم ها رو توی دستم گرفتم... چند بار بهم زدمشون... ماشین روشن شد... نفس عمیقی کشیدم... قلبم از نفرت پر شد... با صدایی لرزون گفتم:
اگه بهم می گفتند معین خائنه بیشتر باورم می شد تا تو...
رضا با تحکم گفت:
دهنتو ببند... راه بیفت... فرمون رو برخلاف حرف من بچرخونی راهی اون دنیات می کنم...
با ناباوری نگاهش کردم... خشک شده بودم...نمی تونستم هیچ کاری بکنم... نمی تونستم پامو روی پدال فشار بدم... بغض راه گلوم رو بسته بود... من برای چی می خواستم برگردم؟ که ببینم آدم هایی که دوستشون دارم خائنن؟
رضا گفت:
راه بیفت...
یه دفعه داد زد:
زود باش...
پدال گاز رو فشار دادم. احساس کردم قلبم دیگه نمی زنه... سرم گیج می رفت... من از این دنیا متنفر بودم...
دنده رو به سختی عوض کردم. وارد راه اصلیشدم... نگاهی به ونی که سر جاده ولش کرده بودیم افتاد... احتمالا همین ون جامون رو لو داد... اگه رویا فرار نمی کرد... اگه زودتر می رفتیم...
صدای تو ذهنم گفت:
اما و اگر بسه! یه فکری کن...
دستام می لرزید... چشمام خوب نمی دید... صورتم کم کم از اشک خیس می شد... من این دنیا رو نمی خواستم... رضا گفت:
بی خودی اشک نریز... هیچ بلایی سرت نمی یاد.چند روز خوب می خوری و می خوابی... استراحت می کنی. بعد هم ولت می کنیم... حالا یه کم بیشتر گاز بده...
پدال گاز رو فشار دادم... صدای اگزوز درب وداغون ماشین بلند شد... توی جاده ی زیبا و سرسبز پیش رفتیم... جاده ای با آسفالتی کهنه و گیاهان بلندی در حاشیه ش... و درخت های سبز و قدیمی که روی کوه های رو به رومون رشد کرده بود.
رضا به کوه ها اشاره کرد و گفت:
برو توی اون جاده...
از راه اصلی خارج شدیم... وارد گل و لایحاشیه ی جاده شدیم... از سربلایی گذشتیم و به سمت جاده ی کوهستانی رفتیم... این جاده ها برام آشنا بود... پیچ های تند... آسفالت هایی که چندان جالب نبود... سنگ هایی در یه طرف جاده... و کوهی پوشیده شده از درخت در طرف دیگه... مثل خیلی از راه های شمال کشور...
یه بار دیگه صدای دانیال توی ذهنم طنین انداخت:
یه پیشنهاد بهت بدم؟ در عوض این که آزادمکردی!... اگه دستشون بهت رسید ... به هر دلیلی... صبر نکن... وقت رو هدر نده... خودتو خلاص کن...
ولی من یه فکر بهتر داشتم... فکری که اشک رو توی چشمم خشک کرد... لرزش دست هام رو متوقف کرد...
نیم نگاهی به مردی که کنارم نشسته بودکردم... یه دستش روی زخمش بود... بدنش به صورت غیرعادی خم شده بود... صدای نفس هاش به صورت غیرطبیعی بلند بود... خون روی بلیزش هنوز خشک نشده بود... یه مرد زخمی...
فرمون ماشین هم که توی دست من بود... اگه اراده می کردم می تونستم هرکاری بکنم...
و یه جاده در جوار دره ای مرگبار هم پیش روم بود...
پیش به سوی مرگ!

فرصت فکر کردن به چیزهای خوب رو نداشتم... فرصت دوره کردن اون چیزهایی که دوستشون داشتمو نداشتم...
یا باید حواسمو به کارم می دادم یا طعمه ای برای به دام انداختن بابام می شدم...
جادهکمی رو به بالا شیب داشت... لبمو تر کردم... نگاهی به حاشیه ی جاده کردم... با تخته سنگ پوشیده شده بود... هنوز باید پیش می رفتم... یه کم دیگه...
قلبم محکم توی سینه می زد... برای آخرین بار... آخرین دفعاتی بود که توی سینه می زد...
رضا گفت:
همین طور برو بالا... وقتی رسیدی سر دو راهی برو سمت راست...
نه... پس باید زودتر تمومش می کردم... پامو روی گاز گذاشتم... رضا خندید و گفت:
جدی جدی ساکت شدی... خوبه که با سوالات دیوونه م نمی کنی...
نفس عمیقی کشیدم. تپش دیوونه وار قلبم داشت کنترل همه چیز رو از دستم خارج می کرد... رو به رضا کردم و گفتم:
داستانتکراری آدم هایی که به خاطر پول و مقام خودشون و اطرافیانشون و عشقشون رو فدا می کنن... از داستان های تکراری بدم می یاد... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم...
رضا گفت:
عشقشون؟ ... اتفاقا آوا دختر خوبیه... بعد از عقدمون بهش علاقه مند شدم... هیچ دلیلی نداره از عشقم دست بکشم...
وسط حرفش پریدم و با خشم گفتم:
متاسفم که دیگه فرصتی برای عشق و عاشقی برات نمی مونه...
یهدفعه به سمتش هجوم بردم. با مشت محکم به زخمش زدم. صدای فریادش به هوا رفت و خم شد. با آرنج محکم به صورتش زدم. سرش کج شد و به شیشه خورد. سریع خودشو جمع کرد. با ساعد دستش محکم به قفسه ی سینه م زد. نفسم تو سینه حبس شد. مشتم رو روی زخمش فشار دادم. ماشینو به سمت چپ کج کردم. پامو روی گاز گذاشت و یه دفعه به سمت تخته سنگ های سمت راست پیچیدم. پهلوی ماشین محکم به سنگ ها خورد. رضا خودش رو به سمت مخالف پرت کرد. فرمون رو گرفت و به سمت چپ پیچوند. با شونه م به سمت راست هلش دادم. زورش بیشتر بود. با شونه ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه م زد. درد یه لحظه فلجم کرد. رضا گفت:
ترلان... آروم بگیر... باور کن شلیک می کنم...
آرومگرفتم. تا سر جاش راست شد فرمون رو به سمت راست پیچوندم. محکم به با پهلو به سنگ بعدی خوردیم... ماشین منحرف شد. فرمون رو به سمت مخالف پیچوندم... ماشین صاف شد. رضا خودشو صاف نگه داشت. اسلحه رو روی سرم گذاشت و گفت:
شلیک می کنم...
فرمونویه دفعه پیچوندم... ماشین کج شد. رضا کج شد. با مشت به ساعدش زدم... اسلحه ول نشد. با آرنج محکم توی صورتم زد... سرم به شیشه خورد... مزه ی خون توی دهنم پیچید... درد توی صورتم پیچید... رضا فرمونو پیچوند... ماشین توی جاده از این طرف به اون طرف کج می شد... صدای جیر جیر لاستیک ها توی فضا می پیچید...
رضا داد زد:
تا تیکه تیکه ت نکردم آدم شو... باور کن زنده به گورت می کنم...
جیغ زدم:
فرصتشو بهت نمی دم...
رضا داد زد:
خفه شو...
ماشینواین دفعه به سمت کوه منحرف کردم... از دره ی پر دار و درخت فاصله گرفتم. رضا فرمونو به سمت خودش پیچوند... دست چپمو از فرمون آزاد کردم. با مشت توی صورتش زدم. دستاش ول شد. صورتش رو چسبید...
گاز دادم... لعنت بهاین پیکان و شتابش... قلبم توی دهنم بود... آدرنالین توی بدنم هر لحظه بیشتر می شد... دست های سردمو گرم می کرد...
تخته سنگ ها تموم شدند...ماشینو به سمت گارد ریل ها منحرف کردم و پلهوی ماشینو بهشون مالیدم. جرقه های نارنجی توی فضا پخش شد... صدای ساییدگی فلز جیغ خودمم در اورد. رضا داد زد:
ترلان... آروم بگیرم.
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغزدم... یه لحظه بی اختیار فرمونو ول کردم... قلبم توی دهنم اومد... سریع به خودم اومدم. به فرمون چنگ زدم. بی اختیار ماشینو به سمت چپ کشوندم. یه بار دیگه دود از داشبورد بلند شد... مثل ماموریتم... یاد حرکت دست بارمان افتادم... صد و بیست تا... چشم های آبی بارمان... قلبم یه دفعه ایستاد... بارمان... سست شدم... ولی... نباید می ذاشتم رضا بعد من سراغ اون بره... نباید اونم گول بزنه... من باید رضا رو هم با خودم بکشم... من باید بمیرم... من باید بمیرم... این نفس های تند و سرکش نفس های آخره... این تپش بی امون قلبم تپش آخره...
رضا داد زد:
گلوله ی بعدی رو توی مغزت خالی می کنم...
داد زدم:
منم همینو می خوام...
گازدادم. رضا ترمز دستی رو کشید. ماشین کج شد. منم فرمونو پیچوندم که بیشتر کج شه... رضا با مشت توی صورتم زد. دنیا پیش چشمم چرخید... رضا دستی رو خوابوند... فرمون رو چرخوند... چشمم سیاهی رفت. پدال گاز رو یه لحظه ول کردم... دوباره دنیا جلوی چشمم روشن شد... گاز دادم... صورتم از شدت ضربه سر شد... یه چشمم نمی دید...
فریادی از خشم زدم...
با آرنج محکم بهزخم رضا زدم. صدای فریادش بلند شد... خم شد. فرمون رو پیچوندم... مستقیم به سمت جایی رفتم که گارد ریل تموم شده بود... دنده رو عوض کردم و تا ته پامو روی پدال گاز گذاشتم. رضا به سمت فرمون حمله کرد. جفت دستمو محکم به فرمون قفل کردم و سفت چسبیدمش... رضا داد زد:
ترلان... نه!
در ماشینرو باز کردم... ماشین از جاده خارج شد... توی فضای خالی برای ثانیه ای به پرواز در اومد... صدای فریاد رضا محو شد... دستم از فرمون جدا شد... ماشین توی هوا کج شد... با پهلوی سمت راست فرود اومد... محکم به زمین خوردیم. سرم به فرمون خورد...
ماشین به پهلو چپ شد... محکم به درخت توی دره خوردیم... متوقف شدیم...
خونروی صورت بی حسم ریخت... همه جا تاریک شد... تاریک تر... صداها خاموش تر... دردها ساکت تر... قلبم آروم گرفت... تاریکی همه جا حاکم شد...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ
#30
قسمت 26

فرصت فکر کردن به چیزهای خوب رو نداشتم... فرصت دوره کردن اون چیزهایی که دوستشون داشتمو نداشتم...
یا باید حواسمو به کارم می دادم یا طعمه ای برای به دام انداختن بابام می شدم...
جاده کمی رو به بالا شیب داشت... لبمو تر کردم... نگاهی به حاشیه ی جاده کردم... با تخته سنگ پوشیده شده بود... هنوز باید پیش می رفتم... یه کم دیگه...
قلبم محکم توی سینه می زد... برای آخرین بار... آخرین دفعاتی بود که توی سینه می زد...
رضا گفت:
همین طور برو بالا... وقتی رسیدی سر دو راهی برو سمت راست...
نه... پس باید زودتر تمومش می کردم... پامو روی گاز گذاشتم... رضا خندید و گفت:
جدی جدی ساکت شدی... خوبه که با سوالات دیوونه م نمی کنی...
نفس عمیقی کشیدم. تپش دیوونه وار قلبم داشت کنترل همه چیز رو از دستم خارج می کرد... رو به رضا کردم و گفتم:
داستان تکراری آدم هایی که به خاطر پول و مقام خودشون و اطرافیانشون و عشقشون رو فدا می کنن... از داستان های تکراری بدم می یاد... دیگه نمی خوام چیزی بشنوم...
رضا گفت:
عشقشون؟ ... اتفاقا آوا دختر خوبیه... بعد از عقدمون بهش علاقه مند شدم... هیچ دلیلی نداره از عشقم دست بکشم...
وسط حرفش پریدم و با خشم گفتم:
متاسفم که دیگه فرصتی برای عشق و عاشقی برات نمی مونه...
یه دفعه به سمتش هجوم بردم. با مشت محکم به زخمش زدم. صدای فریادش به هوا رفت و خم شد. با آرنج محکم به صورتش زدم. سرش کج شد و به شیشه خورد. سریع خودشو جمع کرد. با ساعد دستش محکم به قفسه ی سینه م زد. نفسم تو سینه حبس شد. مشتم رو روی زخمش فشار دادم. ماشینو به سمت چپ کج کردم. پامو روی گاز گذاشت و یه دفعه به سمت تخته سنگ های سمت راست پیچیدم. پهلوی ماشین محکم به سنگ ها خورد. رضا خودش رو به سمت مخالف پرت کرد. فرمون رو گرفت و به سمت چپ پیچوند. با شونه م به سمت راست هلش دادم. زورش بیشتر بود. با شونه ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه م زد. درد یه لحظه فلجم کرد. رضا گفت:
ترلان... آروم بگیر... باور کن شلیک می کنم...
آروم گرفتم. تا سر جاش راست شد فرمون رو به سمت راست پیچوندم. محکم به با پهلو به سنگ بعدی خوردیم... ماشین منحرف شد. فرمون رو به سمت مخالف پیچوندم... ماشین صاف شد. رضا خودشو صاف نگه داشت. اسلحه رو روی سرم گذاشت و گفت:
شلیک می کنم...
فرمونو یه دفعه پیچوندم... ماشین کج شد. رضا کج شد. با مشت به ساعدش زدم... اسلحه ول نشد. با آرنج محکم توی صورتم زد... سرم به شیشه خورد... مزه ی خون توی دهنم پیچید... درد توی صورتم پیچید... رضا فرمونو پیچوند... ماشین توی جاده از این طرف به اون طرف کج می شد... صدای جیر جیر لاستیک ها توی فضا می پیچید...
رضا داد زد:
تا تیکه تیکه ت نکردم آدم شو... باور کن زنده به گورت می کنم...
جیغ زدم:
فرصتشو بهت نمی دم...
رضا داد زد:
خفه شو...
ماشینو این دفعه به سمت کوه منحرف کردم... از دره ی پر دار و درخت فاصله گرفتم. رضا فرمونو به سمت خودش پیچوند... دست چپمو از فرمون آزاد کردم. با مشت توی صورتش زدم. دستاش ول شد. صورتش رو چسبید...
گاز دادم... لعنت به این پیکان و شتابش... قلبم توی دهنم بود... آدرنالین توی بدنم هر لحظه بیشتر می شد... دست های سردمو گرم می کرد...
تخته سنگ ها تموم شدند... ماشینو به سمت گارد ریل ها منحرف کردم و پلهوی ماشینو بهشون مالیدم. جرقه های نارنجی توی فضا پخش شد... صدای ساییدگی فلز جیغ خودمم در اورد. رضا داد زد:
ترلان... آروم بگیرم.
صدای شلیک گلوله توی فضا پیچید... جیغ زدم... یه لحظه بی اختیار فرمونو ول کردم... قلبم توی دهنم اومد... سریع به خودم اومدم. به فرمون چنگ زدم. بی اختیار ماشینو به سمت چپ کشوندم. یه بار دیگه دود از داشبورد بلند شد... مثل ماموریتم... یاد حرکت دست بارمان افتادم... صد و بیست تا... چشم های آبی بارمان... قلبم یه دفعه ایستاد... بارمان... سست شدم... ولی... نباید می ذاشتم رضا بعد من سراغ اون بره... نباید اونم گول بزنه... من باید رضا رو هم با خودم بکشم... من باید بمیرم... من باید بمیرم... این نفس های تند و سرکش نفس های آخره... این تپش بی امون قلبم تپش آخره...
رضا داد زد:
گلوله ی بعدی رو توی مغزت خالی می کنم...
داد زدم:
منم همینو می خوام...
گاز دادم. رضا ترمز دستی رو کشید. ماشین کج شد. منم فرمونو پیچوندم که بیشتر کج شه... رضا با مشت توی صورتم زد. دنیا پیش چشمم چرخید... رضا دستی رو خوابوند... فرمون رو چرخوند... چشمم سیاهی رفت. پدال گاز رو یه لحظه ول کردم... دوباره دنیا جلوی چشمم روشن شد... گاز دادم... صورتم از شدت ضربه سر شد... یه چشمم نمی دید...
فریادی از خشم زدم...
با آرنج محکم به زخم رضا زدم. صدای فریادش بلند شد... خم شد. فرمون رو پیچوندم... مستقیم به سمت جایی رفتم که گارد ریل تموم شده بود... دنده رو عوض کردم و تا ته پامو روی پدال گاز گذاشتم. رضا به سمت فرمون حمله کرد. جفت دستمو محکم به فرمون قفل کردم و سفت چسبیدمش... رضا داد زد:
ترلان... نه!
در ماشین رو باز کردم... ماشین از جاده خارج شد... توی فضای خالی برای ثانیه ای به پرواز در اومد... صدای فریاد رضا محو شد... دستم از فرمون جدا شد... ماشین توی هوا کج شد... با پهلوی سمت راست فرود اومد... محکم به زمین خوردیم. سرم به فرمون خورد...
ماشین به پهلو چپ شد... محکم به درخت توی دره خوردیم... متوقف شدیم...
خون روی صورت بی حسم ریخت... همه جا تاریک شد... تاریک تر... صداها خاموش تر... دردها ساکت تر... قلبم آروم گرفت... تاریکی همه جا حاکم شد...

فصل هجدهم


صداهایی از بیرون می اومد. گوشامو تیز کردم. به نظر می رسید مردی که داره صحبت می کنه هیجان زده باشه:
اندرسون داره اون سلاح ها رو معامله می کنه...
صدای خونسرد و پر از حزن و اندوه عباسیان رو شنیدم:
بعد از این که دخترش دست ما افتاد دوباره همه ی این سلاح ها رو جور می کنه.
مرد با هیجانی که هر لحظه توی صداش اوج می گرفت گفت:
آره ولی چند ماه طول می کشه... اگه این قاضیه مدارک رو تا اون موقع رو کنه چی؟ احتمال سقوطمون زیاد می شه. هنوز نمی دونیم چی دقیقا لو رفته...
برخلاف عباسیان با صدایی سرد و ضعیف گفت:
آدم عاقل بدترین شرایط رو در نظر می گیره... پیش خودمون فرض می کنیم که همه ش لو رفته...
مرد که حالا یه کم عصبانیت هم توی صداش موج می زد گفت:
وقت نداریم... شنیدم دختره هم در رفته...
عباسیان با خونسردی گفت:
بسه!
مرد ساکت شد. صورت افسرده ی عباسیان رو می تونستم پیش خودم تصور کنم. صداشون به زمزمه تبدیل شد. حتما عباسیان نزدیک پنجره وایستاده بود و دستاش رو از پشت توی هم قلاب کرده بود. از روی تخت بلند شدم. آهسته و پاورچین به سمت در رفتم. دوباره گوشامو تیز کردم. صدای مرد رو شنیدم:
نقشه ی اول رو هنوز می شه ادامه داد... من روی کیبور اثر انگشت پسره رو ندیدم...
عباسیان وسط حرفش پرید و گفت:
ولی روی موس بود...
مرد گفت:
با موس که کاری نمی تونه بکنه...
عباسیان گفت:
مثلا ممکنه on screen keyboard رو باز کرده باشه و یه نامه ی بلند و بالا برای پلیس نوشته باشه...
با دست آهسته توی پیشونیم زدم... چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
مرد گفت:
هیستوری کامپیوتر چک شده... چیز مشکوکی ندیدم.
عباسیان با خنده گفت:
فکر می کنم دانشگاه تهران هیچی هم یاد دانشجوهاش نده اینو یادشون می ده که چطور هیستوری کامپیوترشون رو دست کاری کنند...
مرد گفت:
من خودم شخصا بررسی کردم و دیدم به هیچ کدوم از اطرافیانش خبر نداده بود...
عباسیان گفت:
پسره رو دست کم گرفتی! خودش مهندس شبکه ست...
یه لحظه سکوت بینشون برقرار شد... عباسیان سکوت رو شکست و گفت:
یه بار دست کم گرفتمش... گول اون چشم های مظلومش رو خوردم... این شد که گند زده شد به همه چی... اینم مثل برادرش خطرناکه...
گوشمو به در چسبوندم. مرد گفت:
حالا باید چی کار کنیم؟
عباسیان بعد از مکثی گفت:
نقشه ی اول از دست رفته... می ریم سراغ نقشه ی دوم...
مرد گفت:
ولی... نقشه ی اول خیلی حساب شده تر بود تا این یکی...
عباسیان گفت:
چاره ای نداریم... نقشه ی اول از دست رفته... احیا کردنش حماقت محضه...
مرد گفت:
پس پسره رو برای چی نگه داشتی؟
عباسیان گفت:
برای نقشه ی دوم...
رمان آن نیمه دیگر(تموم شد) 3
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان