امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان

#51
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 6
در خبرها اورده اند که مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد .

دوباره همانجا سر خورد و به گودال افتاد. مرد به سوی خانه برگشت برای بار سوم لباس پوشید و روانه خانه خدا گردید.

وقتی به گودال آب رسید دید مردی فانوس به دست منتظر او ایستاده ...

مرد فانوس به دست گفت من منتظر تو هستم تا تو را به سلامت به  مسجد رسانم

عابد قصه ما از او تشکر کرد و با هم روانه مسجد شدند

وقتی به مقصد رسیدند مرد عابد قصه ما از مرد فانوس به دست پرسید

تو که هستی و برای چه به من کمک کردی .. مرد فانوس به دست جواب داد ....

من شیطانم .. بار اول که به زمین خوردی دوست میداشتم که ازبرگشتن منصرف شوی

 ولی تو با برگشت خود موجب  شدی خداوند تمام گناهان خویشاوندانت را عفو نمایدو در مرتبه دوم که به زمین خوردی لباس پوشیدی و برگشتی.

خداوند گناهان تمام مردم دهکده ات را بخشید.

ترسیدم اگر بار دیگر به زمین بخوری خداوند به خاطر تو از سرتقصیرات تمام مردم زمین بگذرد بنابراین چاره را در آن دیدم که شما را به سلامت به مقصد رسانم.
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، nanali ، # αпGεʟ ، Doory
آگهی
#52
Heart 
روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید:چرا منو دوست داری؟

چرا عاشقم هستی …؟

پسر گفت:نمی توانم دلیل خاصی رو بگم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …

دختر گفت :وقتی نمی تونی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چطوری عاشقمی؟؟؟

پسر گفت… :واقعا دلیلشو نمی دونم

اما دختر اصرار کرد که اللا و بللا باید دلیل بگی,

پسر هم با بی میلی گفت :خب …من تو رو دوست دارم …چون …زیبا هستی…چون…صدای تو گیراست …

چون …به من توجه و محبت می کنی …تو را به خاطر لبخندت …دوست دارم …به خاطر تمامی حرکاتت…دوست دارم …

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد…چند روز بعد …دختر تصادف کرد و به “کما” رفت…پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…

نامه بدین شرح بود …:

عزیز دلم …تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …اکنون دیگر حرف نمی زنی …پس نمی تونم دوستت داشته باشم …

دوستت دارم …چون به من توجه و محبت می کنی …چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…نمی تونم دوستت داشته باشم…

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …آیا اکنون می توانی بخندی …؟می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟پس دوستت ندارم …

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…در زمان هایی مثل الان…هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز داره؟نه هرگز…و من هنوز دوستت دارم!!!
مجــــازی هستیم...امــــا...
دلمــــــان مجازی نــــیست... میشکند...
حواست به تایــــپ کردنت باشــد..
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر تنها12 ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، m@hsa14
#53
ﭘﺴﺮﻱ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻱ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺷﺪﺵ ﺭﻭ ﺍﺭﻭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺖ
ﺟﻠﻮﻱ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ
ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻭﺯ ﭘﺪﺭ ﻳﮏ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻡ
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ:ﭼﻪ ﺟﻨﺴﻲ ﺑﺎﺷﻪ؟
ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ:
..
ﻓﺮﻗﻲ ﻧﻤﻴﮑﻨﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺩﺵ ﮐﻢ ﺑﺎﺷﻪ
———
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: »ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺳﺮ ﭼﺎﺭﺭﺍﻩ
ﺣﺎﺟﯽ ﻓﯿﺮﻭﺯ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ! ﭼﻪ ﺍﺩﺍﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ
ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﻨﺪ،ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ،ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ
ﺧﻮﺷﻢ ﺁﻣﺪ،ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻗﺼﯿﺪ،ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ «…
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ،ﻣﺮﺩﻡ ﺣﺎﺟﯽ ﻓﯿﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﯿﻨﮏ ﺩﻭﺩﯼ ﺳﺮ
ﭼﺎﺭﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ …
———
ﻋﺎﺑﺮﯼ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﮎ ﭼﺴﺐ ﻓﺮﻭﺵ:
ﺗﻤﺎﻡ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﺮﻡ
ﺑﺎﺯ ﻧﻪ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻧﻪ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﺗﻮ ! ! ! …
-———
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﭘﺪﺭ :
ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺧﺎﮐﯽ ﻭ ﮐﺜﯿﻒ ﻣﯿﭙﻮﺷﻪ ﻣﯿﺮﻩ
ﮐﺎﺭﮔﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ،
ﺍﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺑﮕﻪ ﺍﯾﻦ
ﭘﺪﺭﻣﻪ !
ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺷﻮ ﺑﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﺶ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺍﻣﺎ ﻏﺼﻪ ﺷﻮ ﺑﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻭ ﺩﻭﺩ ﺳﯿﮕﺎﺭﺵ . . .
ﭘﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﻒِ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻬﺮﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻭ
ﺑﭽﺶ ﮐﻒ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﺟﺎﺭﻭ ﻧﺰﻧﻦ..
ﺑﯿﺎﯾﯿﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻋﻬﺪ ﺑﻨﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ:
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@ ، azary ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، m@hsa14 ، Doory
#54
.داستان اخر نصفه بود ویرایش کنید لطفا
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ ، m@hsa14
#55
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 6

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
پاسخ
 سپاس شده توسط مـآسیـس ، spark T ، دختر تنها12 ، iran-dokht ، یاسی@_@ ، همه هستی من ، karimi ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، m@hsa14
#56
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 6

روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می‌دانست. به او گفتم: «به نظر مى‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم.»

او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. وقتی به خانه‌اش رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود. موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره‌ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می‌شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون می‌رود و آنان خیلی تحت تاثیر قرار گرفته‌اند و نمی‌توانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من می‌نگرد و به من گفت یادش می‌آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می‌رفتیم او بود که منوی رستوران را می‌خواند. من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.»
هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم: «خیلی بیش‌تر از آنچه که می‌توانستم تصور کنم.»
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت. چند روز بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمی‌دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کرده‌ام، یکی برای تو و یکی برای همسرت و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزان‌مان بگوییم که دوست‌شان داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهم‌تر از خدا و خانواده نیست.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 6
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@ ، دختر تنها12 ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، m@hsa14
آگهی
#57
داستان زیبا و آموزنده عشق پسر جوان ساده دل به یک دختر کافر که او را از دین خدا جدا کرد و زندگی اش را تباه کرد



جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.
 
پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم.
 
جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد.
 
سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشق اش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد.
 
دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد.
 
ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به ۳۰ سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟!
 
جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت جوان بخاطر یک نگاه به نامحرم.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 6
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 6
پاسخ
 سپاس شده توسط یاسی@_@ ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، m@hsa14
#58
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 6

حکایت از گلستان سعدی
 
در يكى از جنگ‌ها، عده‌اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.

وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
 
ملک پرسيد: اين اسير چه مى‌گويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت: اي خداوند همي‌گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس

ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.
 
وزير ديگر که ضد او بود گفت: ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز راستي سخن گفتن. اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روي ازين سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسنديده‌تر آمد مرا زين راست که تو گفتي، که روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي.  چنان‌كه خردمندان گفته‌اند:

دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز

هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
پاسخ
 سپاس شده توسط دریای بی موج ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، m@hsa14
#59
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: ....

«رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است. در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.» گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت: «هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین* بازاریابی یاد بده؟»

* گلدشتین یک اسم فامیل معروف یهودی است.

 
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، nanali ، # αпGεʟ ، m@hsa14
#60
دو روز مانده به پايان جهان ، تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است . تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود .
پريشان شد و آشفته و عصباني ، نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد .
داد زد و بد و بيراه گفت ، خدا سكوت كرد . آسمان و زمين را به هم ريخت ، خدا سكوت كرد . جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سكوت كرد .
به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد ، خدا سكوت كرد . كفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد .


خدا سكوتش را شكست و گفت :
«عزيزم اما يك روز ديگر هم رفت . تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي،تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگی کن. »
لا به لاي هق هقش گفت: « اما با يك روز ! با يك روز چه كار مي توان كرد !؟ »


خدا گفت : « آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند ، گويي كه هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را درنمي يابد ، هزار سال هم به كارش نمي آيد .»
و آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت : « حالا برو و زندگي كن .»
او مات و مبهوت، به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد .


اما مي ترسيد حركت كند ، مي ترسيد راه برود، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد .
قدري ايستاد...
بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد . بگذار اين يك مشت زندگي را مصرف كنم .
آن وقت شروع به دويدن كرد زندگي را به سر و رويش پاشيد ، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد و چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود ، مي تواند بال بزند ، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد ، مي تواند...




او در آن يك روز آسمان خراشي بنا نكرد ، زميني را مالك نشد ، مقامي را به دست نياورد اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درخت كشيد . روي چمن خوابيد . كفش دوزكي را تماشا كرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه نمي شناختندش سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد .


او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشيد ، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد .
او همان يك روز زندگي كرد
اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند :
« امروز او در گذشت ، كسي كه هزار سال زيسته بود ! »
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، # αпGεʟ ، m@hsa14 ، Doory


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  پیشنهــآد رمــان .. ! مــآدر فلفلیــه مـن.. ! -.-

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان