امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.7
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان

#61
خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود . تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود؛ انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شاید کسی پیدا شود و بخرد .به طرفش رفتم و در چند قدمیش ایستادم. هیچ حسی بین ما نبود. اما ناگهان گویی فاصله میان ما محو شد و چیزی در مقابل چشمانم دیدم که هرگز تا کنون ندیده بودم؛ دریچه ای رو به دنیایی دیگر! دنیایی از درد و رنج، ذلت و بیچارگی، دنیایی از گرسنگی؛ دنیایی پر از مردمی که شاید هرگز با شکم سیر نخوابیده اند.آه خدای من ! هیچ گاه حتی در خیال خود، چنین دنیایی را با این همه بد بختی نمیدیدم . آری، چشمان درشت و زیبایش بود؛ چشمانی که برای چند لحظه کوتاه مجرای ورود من به دنیایی دیگر بودند. ناخودآگاه نزدیکتر شدم. در حالی که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم می نگریست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمی دانم چرا ترسیدم؟! پسرک بیچاره، دستهایش ترک ترک شده بود؛ ناخنهایش کبود بود؛ بی حس و بی رنگ با قلبی زخم خورده از روزگار. بی اراده دستش را گرفتم و روبرویش نشستم . همچنان به چشمانم می نگریست. احساس کردم او هم در چشمانم دنیای درون مرا میبیند. از خودم خجالت کشیدم . تا حال کجا بودم؟ این همه بدبختی در کنار من و من از همه ی آنها بی خبر! بی خبر که نه، بی توجه، بی تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنین کودکانی گذشته بودم اما آنها را هیچ گاه نمی دیدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمی بودم او را نمی دیدم.در کنارش نشسته بودم. چند دقیقه ای گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نمیکردم که کلمه ای به زبان بیاورم. از خودم شرمنده بودم. چطور می توانستم کمکش کنم؟ در همین افکار بودم که مردی بلند قد و درشت اندام، با چهره ای عبوس و خشن و چشمانی شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانیت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پی کارت وگرنه امشب هم باید توی خیابون بخوابی ." و همین طور که دور می شدند شنیدم که می گفت:" حیف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که دیگر چشمانم قادر به دیدنشان نبود. من ماندم و دنیایم و دنیایش.
می نویسم دوستت دارم و ...
یعنی این که تا همیشه ادامه خواهد داشت Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط خوشگل خانوووم ، mr.destiny ، m@hsa14 ، Doory
آگهی
#62
خیلی پرمعنا بود Smile
بہ سلامتے "یاس" کہ گفت:
نہ اھل جبرانم...
نہ اھل انتقامم...
خودم از اول باید دقت مے کردم تو انتخابم...!
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ
#63
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 7



داستان کوتاه “پول دود”


 
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:
کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

 
 
داستان کوتاه “کلاس درس دکتر حسابی”
 
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
 
 
داستان کوتاه “ازدواج پیرزن”
 
شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Interstellar ، mr.destiny ، # αпGεʟ ، sober
#64
                                                                                                                                                                                                        روزی پسرکی وارد داروخانه ای شدٰ و شروع کردبه گرفتن شماره ای هفت رقمی.....مسئول داروخانه متوجه پسر بود وبه مکالماتش گوش می کرد......گویا پسرک داشت تقاضای کارمیکرد.... او می گفت:خانم من اینکار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد اما زن درجوابش گفت که از کار آن فرد کاملا راضی است.....پسرک بیشتر اصرار کرد وگفت:خانم من پیاده رو و جدول جلوی خانه تان را هم برایتان جارو می کنم.....و شما همیشه زیباترین منظره را جلوی خانه تان خواهید داشت.....وپاسخ زن مجدداً منفی بود.....وسرانجام پسرک درحالیکه لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.....مسئول داروخانه که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت وگفت:ای پسر من برات کاری در خانه یکی از دوستانم سراغ دارم هفته ای 3بار به خانه ی او برو ونظافت..... پسرک نگذاشت او حرفش را ادامه دهد و گفت:نه ممنونم من فقط داشتم عملکرد خودم رو می سنجیدم من همون کسی هستم که برای این خانوم کار میکنه.......










روزی از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟پاسخ داد:نه چون در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است واز این کارم بشدت راضی ام وهرگز از آن بیزار نمی شوم.....اندکی اندیشیدم وگفتم:آری! تو راست می گوئی!من نیز چنین لذتی را تجربه کردم.......گفت:تو اشتباه میکنی!زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی ببرد مگر آن که درونش مانند من با کاه پر شده باشد.....
















آورده اند روزی شیخ ومریدان در کوهستان سفرمی کردندوبه ریل قطاری رسیدند که ریزش کوه آن را بند آورده بود.....وناگهان صدای قطاری شنیده شد......شیخ فریاد زد:جامه هارا دربیاورید وآتش بزنید که قبلا این داستان را بدجور شنیده ام...مریدان وشیخ که جامه هارا آتش زده وفریاد می زدند به سمت قطار حرکت کردند.....مرید گفت:یا شیخ! نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟شیخ گفت: نه حیف نان! آن یک داستان دیگر است!.....راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زدند فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده وتخت گاز دادو قطار بشدت به کوه برخورد کردو همه ی سرنشینانش مردند......شیخ ومریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:قاعدتا نباید اینطور می شد!سپس رو به یکی از مریدان پخمه کرد و گفت:تو چرا لباست را در نیاوردی وآتش نزدی؟پخمه گفت:آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد"!!!


















مرد جوانی که مربی شنا ودارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت وچیزهائی راکه درباره خداوند می شنید را مسخره می کرد....روزی برای شنا به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت.....چراغ خاموش بود ولی نور اندک ماه برای او کافی بود دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه بزند ناگاه سایه ی بدنش را خوف وار روی دیوار مشاهده کرد احساس ترسی عجیب تمام وجودش را فرا گرفت....از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغهارا روشن کرد...آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.....
















 
روی پیشونی فرشته ها نوشته:
                                              هرکی دختر داره جاش وسط بهشته....
پاسخ
 سپاس شده توسط mr.destiny ، nanali ، # αпGεʟ ، sober ، # αпGεʟ
#65
خیلی باحال بود Big Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط ℙ@я☤ᾔ@ℨ
#66
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!

صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.

پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛

ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.

اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 7
پاسخ
 سپاس شده توسط # αпGεʟ ، sober ، # αпGεʟ
آگهی
#67
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت.
از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟

گفت : قرآن.

- از کجای قرآن؟

- انا فتحنا….

نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.

نادر گفت: چر ا نمی گیری؟

گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای.

نادر گفت: به او بگو نادر داده است.

پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند ... او می‌گوید نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد.

حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.

از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 7
پاسخ
 سپاس شده توسط sober ، # αпGεʟ ، sober
#68
Photo 
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 7


سویچ را جا گذاشتم برگشتم تا آن ها را بردارم باید به جلسه ساعت 10 می رسیدم موضوع جلسه راه های کنترل استرس بود داشت کم کم دیر می شد این دفعه نوبت من بود من سخنران بودم باید خودم را خوب جلوه می دادم روان شناسی خوانده بودم ولی این اولین باری بود که برای چنین همایش بزرگی از من دعوت می کردند آن هم به عنوان سخنران.

شاید باید مدیون خانم نیک پور باشم او قرار بود مثل همیشه سخنران باشد مثل همیشه حرف های قلمبه سلمبه بزند مثل همیشه راه کار ارائه دهد مثل همیشه همه برای او کف بزنند اسمش را بخوانند اما خوب شد هفته پیش تصادف کرد پایش رفت توی گچ ,این شد که از من دعوت کردند تا سخنران باشم اه سویچ را پیدا نمی کنم چه قدر این خانه به هم ریخته است باید بگویم زری خانم آخر هفته یه سری بزند و نظافت کاری کند متن سخنرانی را هزار بار خوانده ام همه را حفظ کرده ام باید خونسردی خودم را حفظ کنم باید اعتماد به نفس داشته باشم روزی چندین بار از این چرندیات را به خورد مردم می دهم اما حالا به کار خودم نمی آید

باید نفس عمیق بکشم باید تمرکز کنم آخرین بار کجا دیدمشان آهان روی میز عسلی آشپزخانه , پیدایش کردم کفش هایم را به پا می کنم آه چرا یادم رفت آن ها را واکس بزنم خیلی هم مهم نیست متن سخنرانی مهم است باید دهن پرکن باشد باید روی جمع کنترل داشته باشم دارد دیر می شود عقربه ها چه زود جلو می روند نباید تاخیر کنم خداکند ترافیک نباشد خدا کند آقای مسعودی این صاحب خانه سمج توی راه پله ها کشیک ندهد خدا نکند مرا ببیند باز می خواهد حساب آب و برق و گاز و شارژ را بگیرد اصلا چرا این بشر کار و زندگی ندارد بازنشسته هست که هست برود سرخودش را یک جایی بند کند باید یواش بروم که صدای کفش هایم را نشنود نباید بو ببرد از آن سمج هاست ماشینم کاش آخرین بار نزدیک در خروجی پارکش می کردم خدا کند زود روشن شود و باز شمع اش مشکل درست نکند باید زودتر از این حرفا به تعمیرگاه می بردمش حواسم به این ماشین نبود وسط هفته است" دوشنبه "خدا کند خیابان ها خلوت باشد چیزی که جا نگذاشته ام در را می بندم کفش هایم را به پا می کنم از پله ها پایین می روم قلبم تندتند می زند کف دست هایم خیس شده راستی موضوع جلسه چه بود؟؟؟

آهان "راه های کنترل استرس"
【 ســری داستـ ـان های کـ ـوتاه 】 +اطلـاعیه داستانُ رمــان 7
پاسخ
 سپاس شده توسط beber2003 ، مبینا1379 ، Hanie......
#69
دیشب ساعت یک از خونه دوستم بر میگشتم که یهو دیدم در یه خونه باز شدو یه مردی دست دخترشو گرفت اورد بیرونو 2تا سیلی محکم زد بهشو گفت برو گمشو تو دیگه بچه ی من نیستی.و درو بستو رفت داخل. دختره رو زمین افتاده بود,رفتم بالا سرش,نگاش کردم, چقدر خوشگل بود, چشمای درشت با بینی کوچیک و لبای قلوه ای, خلاصه بد تیکه ای بود.
زیر بغلشو گرفتمو یه گوشه نشوندمش, یهو دیدم منو بغل کردو زد زیر گریه, گفتم اروم باش عزیزم, حالا پدرت عصبانی بود یه کاری کرد.
در همین حال از فرصت استفاده کردمو بوسیدمش,وای چه بو خوبی میداد, یهو گفت منو میبری خونتون, گفتم چرا که نه عزیزم, بعد گفت اگه به اسمه کوچیک صدام کنی ممنون میشم, گفتم فداتشم من که اسمتو بلد نیستم, خو اسمتو بگو
گفت... من روح الله هستم.
گفتم مگه تو پسری?گفت وا... خب معلومه که پسرم,
عاقا به گلای پیرهنه ننجونم قسم جوری زدمش که همون باباش اومد از زیر مشت و لگدام كشیدش بیرونو برد تو خونه قایمش کرد.
اخه بگو بی شرف منی که الان شکست عشقی خوردم امشب چطور بخوابم?
پاسخ
 سپاس شده توسط @AMIN@ 2002 ، nanali ، # αпGεʟ ، sober ، nanali ، # αпGεʟ ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב
#70
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.

روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟

خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم..

روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟

خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.

روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.

خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.

در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.

گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟

خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.

گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟

خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.

خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.

در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود .

در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ

نتیجه



هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد

هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید



آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  پیشنهــآد رمــان .. ! مــآدر فلفلیــه مـن.. ! -.-

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان