ارسالها: 56
موضوعها: 34
تاریخ عضویت: Apr 2015
سپاس ها 42
سپاس شده 197 بار در 72 ارسال
حالت من: هیچ کدام
خسته و تنها ، گرسنه و تشنه ، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود . تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود؛ انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود؛ که شاید کسی پیدا شود و بخرد .به طرفش رفتم و در چند قدمیش ایستادم. هیچ حسی بین ما نبود. اما ناگهان گویی فاصله میان ما محو شد و چیزی در مقابل چشمانم دیدم که هرگز تا کنون ندیده بودم؛ دریچه ای رو به دنیایی دیگر! دنیایی از درد و رنج، ذلت و بیچارگی، دنیایی از گرسنگی؛ دنیایی پر از مردمی که شاید هرگز با شکم سیر نخوابیده اند.آه خدای من ! هیچ گاه حتی در خیال خود، چنین دنیایی را با این همه بد بختی نمیدیدم . آری، چشمان درشت و زیبایش بود؛ چشمانی که برای چند لحظه کوتاه مجرای ورود من به دنیایی دیگر بودند. ناخودآگاه نزدیکتر شدم. در حالی که هنوز با نگاه پر التماسش به چشمانم می نگریست، دستش را به طرفم دراز کرد. نمی دانم چرا ترسیدم؟! پسرک بیچاره، دستهایش ترک ترک شده بود؛ ناخنهایش کبود بود؛ بی حس و بی رنگ با قلبی زخم خورده از روزگار. بی اراده دستش را گرفتم و روبرویش نشستم . همچنان به چشمانم می نگریست. احساس کردم او هم در چشمانم دنیای درون مرا میبیند. از خودم خجالت کشیدم . تا حال کجا بودم؟ این همه بدبختی در کنار من و من از همه ی آنها بی خبر! بی خبر که نه، بی توجه، بی تفاوت! تا کنون بارها از کنار چنین کودکانی گذشته بودم اما آنها را هیچ گاه نمی دیدم. امروز هم اگر در انتظار دوستم نمی بودم او را نمی دیدم.در کنارش نشسته بودم. چند دقیقه ای گذشت. همچنان دستش در دستم بود و نگاهش در نگاهم گره خورده بود. با تمام اعتماد به نفسم، آنقدر قدرت در خود حس نمیکردم که کلمه ای به زبان بیاورم. از خودم شرمنده بودم. چطور می توانستم کمکش کنم؟ در همین افکار بودم که مردی بلند قد و درشت اندام، با چهره ای عبوس و خشن و چشمانی شرور، به طرفمان آمد. دست پسرک را از دستم جدا کرد و با عصبانیت رو به او کرد و گفت:" بلند شو بچه برو پی کارت وگرنه امشب هم باید توی خیابون بخوابی ." و همین طور که دور می شدند شنیدم که می گفت:" حیف نون که آدم بده ..." تا به خودم آمدم ، آنقدر دور شده بودند که دیگر چشمانم قادر به دیدنشان نبود. من ماندم و دنیایم و دنیایش.
می نویسم دوستت دارم و ...
یعنی این که تا همیشه ادامه خواهد داشت
ارسالها: 210
موضوعها: 6
تاریخ عضویت: Feb 2015
سپاس ها 84
سپاس شده 357 بار در 112 ارسال
حالت من: هیچ کدام
06-06-2015، 16:10
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-06-2015، 16:12، توسط یسما خوشمله.)
روزی پسرکی وارد داروخانه ای شدٰ و شروع کردبه گرفتن شماره ای هفت رقمی.....مسئول داروخانه متوجه پسر بود وبه مکالماتش گوش می کرد......گویا پسرک داشت تقاضای کارمیکرد.... او می گفت:خانم من اینکار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد اما زن درجوابش گفت که از کار آن فرد کاملا راضی است.....پسرک بیشتر اصرار کرد وگفت:خانم من پیاده رو و جدول جلوی خانه تان را هم برایتان جارو می کنم.....و شما همیشه زیباترین منظره را جلوی خانه تان خواهید داشت.....وپاسخ زن مجدداً منفی بود.....وسرانجام پسرک درحالیکه لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.....مسئول داروخانه که به صحبتهای او گوش داده بود به سمتش رفت وگفت:ای پسر من برات کاری در خانه یکی از دوستانم سراغ دارم هفته ای 3بار به خانه ی او برو ونظافت..... پسرک نگذاشت او حرفش را ادامه دهد و گفت:نه ممنونم من فقط داشتم عملکرد خودم رو می سنجیدم من همون کسی هستم که برای این خانوم کار میکنه.......
روزی از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟پاسخ داد:نه چون در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است واز این کارم بشدت راضی ام وهرگز از آن بیزار نمی شوم.....اندکی اندیشیدم وگفتم:آری! تو راست می گوئی!من نیز چنین لذتی را تجربه کردم.......گفت:تو اشتباه میکنی!زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی ببرد مگر آن که درونش مانند من با کاه پر شده باشد.....
آورده اند روزی شیخ ومریدان در کوهستان سفرمی کردندوبه ریل قطاری رسیدند که ریزش کوه آن را بند آورده بود.....وناگهان صدای قطاری شنیده شد......شیخ فریاد زد:جامه هارا دربیاورید وآتش بزنید که قبلا این داستان را بدجور شنیده ام...مریدان وشیخ که جامه هارا آتش زده وفریاد می زدند به سمت قطار حرکت کردند.....مرید گفت:یا شیخ! نباید انگشتمان را در سوراخی فرو ببریم؟شیخ گفت: نه حیف نان! آن یک داستان دیگر است!.....راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زدند فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده وتخت گاز دادو قطار بشدت به کوه برخورد کردو همه ی سرنشینانش مردند......شیخ ومریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:قاعدتا نباید اینطور می شد!سپس رو به یکی از مریدان پخمه کرد و گفت:تو چرا لباست را در نیاوردی وآتش نزدی؟پخمه گفت:آخر الآن سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد"!!!
مرد جوانی که مربی شنا ودارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت وچیزهائی راکه درباره خداوند می شنید را مسخره می کرد....روزی برای شنا به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت.....چراغ خاموش بود ولی نور اندک ماه برای او کافی بود دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه بزند ناگاه سایه ی بدنش را خوف وار روی دیوار مشاهده کرد احساس ترسی عجیب تمام وجودش را فرا گرفت....از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغهارا روشن کرد...آب استخر برای تعمیر خالی شده بود.....
روی پیشونی فرشته ها نوشته:
هرکی دختر داره جاش وسط بهشته....
ارسالها: 1,114
موضوعها: 326
تاریخ عضویت: Jun 2012
سپاس ها 9487
سپاس شده 15099 بار در 6402 ارسال
حالت من:
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
ارسالها: 1,114
موضوعها: 326
تاریخ عضویت: Jun 2012
سپاس ها 9487
سپاس شده 15099 بار در 6402 ارسال
حالت من:
زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت.
از او پرسید: پسر جان چه میخوانی؟
گفت : قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا….
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد.
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن اباکرد.
نادر گفت: چر ا نمی گیری؟
گفت: مادرم مرا میزند میگوید تو این پول را دزدیده ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند ... او میگوید نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد. زیاد میداد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت.
از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد
ارسالها: 403
موضوعها: 11
تاریخ عضویت: Mar 2015
سپاس ها 180
سپاس شده 442 بار در 213 ارسال
حالت من: هیچ کدام
دیشب ساعت یک از خونه دوستم بر میگشتم که یهو دیدم در یه خونه باز شدو یه مردی دست دخترشو گرفت اورد بیرونو 2تا سیلی محکم زد بهشو گفت برو گمشو تو دیگه بچه ی من نیستی.و درو بستو رفت داخل. دختره رو زمین افتاده بود,رفتم بالا سرش,نگاش کردم, چقدر خوشگل بود, چشمای درشت با بینی کوچیک و لبای قلوه ای, خلاصه بد تیکه ای بود.
زیر بغلشو گرفتمو یه گوشه نشوندمش, یهو دیدم منو بغل کردو زد زیر گریه, گفتم اروم باش عزیزم, حالا پدرت عصبانی بود یه کاری کرد.
در همین حال از فرصت استفاده کردمو بوسیدمش,وای چه بو خوبی میداد, یهو گفت منو میبری خونتون, گفتم چرا که نه عزیزم, بعد گفت اگه به اسمه کوچیک صدام کنی ممنون میشم, گفتم فداتشم من که اسمتو بلد نیستم, خو اسمتو بگو
گفت... من روح الله هستم.
گفتم مگه تو پسری?گفت وا... خب معلومه که پسرم,
عاقا به گلای پیرهنه ننجونم قسم جوری زدمش که همون باباش اومد از زیر مشت و لگدام كشیدش بیرونو برد تو خونه قایمش کرد.
اخه بگو بی شرف منی که الان شکست عشقی خوردم امشب چطور بخوابم?
ارسالها: 124
موضوعها: 77
تاریخ عضویت: Jun 2015
سپاس ها 1022
سپاس شده 1853 بار در 755 ارسال
حالت من: هیچ کدام
یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.
روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟
خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم..
روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامت چی هست؟
خرگوش: من در مورد ایکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم.
روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند.
خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد.
گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟
خرگوش: من دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم.
گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟
خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.
در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود .
در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ
نتیجه
هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد
هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید
آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟!!!!