05-04-2015، 14:46
روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست
علت ناراحتیش را پرسید ، پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم
سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم
سقراط گفت : چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت : خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم
آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود
سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم
سقراط گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی
که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند
و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند
نتیجه داستان : پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر
و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت
همه تعجب کردند
پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود
ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد
نتیجه داستان : ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید