03-07-2023، 12:18
" روز های تلخ و شیرین "
پارت پنجم : سوار هواپیمای ساعت نه و بیست دقیقه شدم و روی صندلی بغل پنجره نشستم ..
به این فکر میکردم که به آلمان رسیدم چیکار کنم ؛ که خانم مهماندارچند باری صدام کرد و وقتی دید حواسم نیست دستش رو روی شونم گذاشت و من که تو فکر فرو رفته بودم به خودم اومدم و
با دیدن خانمی که کنارم ایستاده بود تعجب کردم
که خانم مهماندار به زبان ترکی( استانبولی ) دوباره حرفش رو تکرار کرد
- چیزی لازم ندارید؟!
من با اشاره ی سر گفتم نه...
بعد رفتن مهماندار یه آهی کشیدم ،سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلک هام رو روی هم گذاشتم
و خوابیدم...
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت ششم : باصدای مهماندار چشمام رو باز کردم که گفت به آلمان رسیدین و می تونید
پیاده شید....
از هواپیما خارج شدم و ساکم رو برداشتم ...
بی هدف داشتم راه میرفتم که صدای ماشینی
توجه هم رو جلب کرد ؛ فهمیدم مردی که داخل
ماشین هست قصد مزاحمت داره و وقتی بی
محلی منو دید بعد چندبار بوق زدن بیخیال شدو رفت...
من که خیلی خسته بودم ، به اولین هتلی که رسیدم داخل شدم . به نظر هتل خوبی میومد یه اتاق برای یک هفته رزرو کردم ...
وارد اتاق شدم.
در که باز شد چشمام از هیجان اندازه ی دوتا گردی شده بود آخه تاحالا اتاقی به این بزرگی
ندیده بودم یه تخت دونفره شیک و تمیز با یه
کمد دیواری بزرگ ، یه تلویزیون از این جدیداا
داشت ..
رفتم دراز کشیدم و بعد از کلی فکرو خیال خوابیدم برد
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت هفتم : چشمام مو باز کردم و به ساعت روبه روم نگاهی انداختم و دیدم ساعت نه و نیمه ازجام بلند شدم ....
بعد از اینکه دوش گرفتم لباس هام رو عوض کردم ، یه دست شلوار لی آبی روشن و لباس کوتاه گلبهی پوشیدم من دختری ساده ای هستم با "هیکل مانکنی چشمای آبی و موهای قهوه ای نسبتا بلند و لب های صورتی"...
از اتاق خارج شدم و به سمت ' رزروشن ' رفتم.
خانمی که اونجا بود گفت
- کاری داشتی!؟
+ این کلید اتاق ۱۰۴هستش پیشتون باشه تا برگردم.
- بله ؛ اسمتون ؟؟
+ مارال آرچل
- درسته شما می تونید برید..
+ ممنون
از هتل بیرون زدم و با خودم برای آیندم برنامه ریزی میکردم که می تونم تو آلمان چیکار کنم!!!
من از بچه گی به آرایشگری علاقه داشتم و استعداد خوبی هم تو این حرفه دارم .
تصمیم گرفتم یه سالن نسبتا بزرگ بخرم و شروع
به آرایشگری کنم.....
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت هشتم : با پول هایی که داشتم سالن بزرگی رو خریدم و بقیه ی پول رو لوازم آرایشی و چیزهایی که نیاز داشتم برای آرایشگری خریدم ..
پوله آنچنانی دیگه تو حسابم نمونده بود و باید به فکر خریدن جایی برای زندگی کردن باشم اما با پولی که تو حسابم داشتم حتی یه پله هم، بهم اجاره نمیدادن چه برسه به خریدن خونه!!
برای همین تصمیم گرفتم تو اتاقی که انتهای سالن بود چند ماهی زندگی کنم تا در آینده پولی دستم بیاد و جایی رو بخرم...
( شش ماه بعد )
بقیش رو فردا میزارم رمان کوتاهی هستش
پارت پنجم : سوار هواپیمای ساعت نه و بیست دقیقه شدم و روی صندلی بغل پنجره نشستم ..
به این فکر میکردم که به آلمان رسیدم چیکار کنم ؛ که خانم مهماندارچند باری صدام کرد و وقتی دید حواسم نیست دستش رو روی شونم گذاشت و من که تو فکر فرو رفته بودم به خودم اومدم و
با دیدن خانمی که کنارم ایستاده بود تعجب کردم
که خانم مهماندار به زبان ترکی( استانبولی ) دوباره حرفش رو تکرار کرد
- چیزی لازم ندارید؟!
من با اشاره ی سر گفتم نه...
بعد رفتن مهماندار یه آهی کشیدم ،سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلک هام رو روی هم گذاشتم
و خوابیدم...
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت ششم : باصدای مهماندار چشمام رو باز کردم که گفت به آلمان رسیدین و می تونید
پیاده شید....
از هواپیما خارج شدم و ساکم رو برداشتم ...
بی هدف داشتم راه میرفتم که صدای ماشینی
توجه هم رو جلب کرد ؛ فهمیدم مردی که داخل
ماشین هست قصد مزاحمت داره و وقتی بی
محلی منو دید بعد چندبار بوق زدن بیخیال شدو رفت...
من که خیلی خسته بودم ، به اولین هتلی که رسیدم داخل شدم . به نظر هتل خوبی میومد یه اتاق برای یک هفته رزرو کردم ...
وارد اتاق شدم.
در که باز شد چشمام از هیجان اندازه ی دوتا گردی شده بود آخه تاحالا اتاقی به این بزرگی
ندیده بودم یه تخت دونفره شیک و تمیز با یه
کمد دیواری بزرگ ، یه تلویزیون از این جدیداا
داشت ..
رفتم دراز کشیدم و بعد از کلی فکرو خیال خوابیدم برد
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت هفتم : چشمام مو باز کردم و به ساعت روبه روم نگاهی انداختم و دیدم ساعت نه و نیمه ازجام بلند شدم ....
بعد از اینکه دوش گرفتم لباس هام رو عوض کردم ، یه دست شلوار لی آبی روشن و لباس کوتاه گلبهی پوشیدم من دختری ساده ای هستم با "هیکل مانکنی چشمای آبی و موهای قهوه ای نسبتا بلند و لب های صورتی"...
از اتاق خارج شدم و به سمت ' رزروشن ' رفتم.
خانمی که اونجا بود گفت
- کاری داشتی!؟
+ این کلید اتاق ۱۰۴هستش پیشتون باشه تا برگردم.
- بله ؛ اسمتون ؟؟
+ مارال آرچل
- درسته شما می تونید برید..
+ ممنون
از هتل بیرون زدم و با خودم برای آیندم برنامه ریزی میکردم که می تونم تو آلمان چیکار کنم!!!
من از بچه گی به آرایشگری علاقه داشتم و استعداد خوبی هم تو این حرفه دارم .
تصمیم گرفتم یه سالن نسبتا بزرگ بخرم و شروع
به آرایشگری کنم.....
" روزهای تلخ و شیرین "
پارت هشتم : با پول هایی که داشتم سالن بزرگی رو خریدم و بقیه ی پول رو لوازم آرایشی و چیزهایی که نیاز داشتم برای آرایشگری خریدم ..
پوله آنچنانی دیگه تو حسابم نمونده بود و باید به فکر خریدن جایی برای زندگی کردن باشم اما با پولی که تو حسابم داشتم حتی یه پله هم، بهم اجاره نمیدادن چه برسه به خریدن خونه!!
برای همین تصمیم گرفتم تو اتاقی که انتهای سالن بود چند ماهی زندگی کنم تا در آینده پولی دستم بیاد و جایی رو بخرم...
( شش ماه بعد )
بقیش رو فردا میزارم رمان کوتاهی هستش