امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#1
من : نه اصلا!

تیرداد : آخه واسه چی؟

من:واسه اینکه من محصلم و وقتی واسه اینجور کارا ندارم!

تیرداد:داری!خوبشم داری!فقط کافیه یه کم مدیریت زمان داشته باشی!

من: این همه ساله که دارم درس میخونم و مدیریت زمان هم داشتم!اما من از الان میدونم که وقت ندارم و نمیتونم!یعنی اصلا بخوام هم نمیتونم!

تیرداد:اگه روز هاشو با تو جور کنم چی؟

من : مثلا کی؟

تیرداد:مثلا بندازیم آخر هفته!خواهر جون تو رو خدا قبول کن دیگه!

من : حالا باید بزار فکرامو بکنم بهت خبر میدم!

تیرداد:لــــــــــــــــــــــــــوس!!!

من: درررررررررد!اصلا حالا که اینطوری شد جوابم منفیه!

تیرداد:غلط کردم! ... خوردم!

من : ... خوشمزه بود؟؟؟

تیرداد: اوووووووووف چه جورم!

چشمم به ظرف میوه ی کنار دستم خورد!یه سیب برداشتم و محکم پرت کردم طرفش!

تیرداد: یــــــــــــا ابررررررررفررررررررررررض!

مثل همیشه جاخالی داد!تیرداد داداشم بود!داداشی که از ته دلم دوسش داشتم و عاشقش بودم!این گفت و گو ها مال وقتی بود که تیرداد داشت به من اصرار میکرد که بیام تو شرکتشون و روباتیک تدریس کنم!تیرداد یه شرکت داشت که روبات درست میکردن و هرسال چندین تیم رو برای شرکت تو مسابقات آماده میکردن!سابقه کاریش هم عالی بود!چندتا تیم رو تونسته بود به مقام جهانی برسونه!خلاصه داشت رو مخ من یورتمه میرفت که من برای تدریس همکاری کنم!آخه منم چندساله که دارم روباتیک کار میکنم!تا همین امروز تیرداد معلمم بود اما امروز دیگه به درجه ای رسیدم که تیرداد ازم میخواد که تدریس بخش دخترونه شرکتشو من قبول کنم!

بایدحسابی فکر میکردم!سنی هم نداشتم و برای معلمی خیلی زود بود!شاید باورتون نشه اما من اون موقع 16 سالم بود!

یه هفته گذشت!

من تو اتاقم دراز کشیده بودمو هدفون تو گوشم بود و داشتم آهنگ گوش میکردم!

(بازم دلم گرفت و گریه کردم

بازم به گریه هام میخندم

بازم صدای گریمو شنیدم

همه به گریه هام میخندن

باز دوباره یه گوشه

میشینم و واسه دلم میخونم

هنوز تو حسرت یه هم زبونم

ولی نمیشه و اینو میدونم

باز دوباره نمیخوام چشای خیسمو کسی ببینه

یه عمره حال و روز من همینه

کسی به پای گریه هام نمیشینه

...)

(محسن یگانه / چشم های خیس)

همین موقع خروس بی محل وارد شد: چه طوری موتوری؟

من : درررررررررد بی درمون! خروس بی محل!

تیرداد:ااااااااااااا اینطوریه؟

من:بعله اینطوریه!

تیرداد: خب پس! تو چه طوری مرغ بی محل!

من: مرغ خودتی و هفت جد و آبادت!

تیرداد: آهای خنگول الان دقیقا داری به جد و آباد خودت هم فوحش میدی!آخ که چه قدر این سوتی هاتو دوس دارم!

بعضی موقع ها واقعا تیرداد اعصابمو به هم میریخت!یه سره سوتی میگرفت و همیشه خدا هم که سیریش بود و ... داداش داشتنم واقعا بدبختی داره!(البته جدای از این کاراش من دیوونش بودم)

تیرداد:حالا جدا از شوخی برنامت چی شد؟

من : مشکلی ندارم!فقط از همین اول بگم ساعتی 20 هزار تومن میگیرم!فقط و فقط 5شنبه وقت میزارم!اونم فقط صبح!!!و البته قط به دخترا درس میدم!فقط و فقط!!!

تیرداد:اووووووووووووووووف!حالا با ما یه کم راه بیا خانووم!حالا با هم کنار میایم!

من:آرررررررررررره با هم کنار میایم!

نمیدونستم زندگیم از این جا به بعد متحول میشه! تازه سرنوشت من داشت شکل میگرفت و منو بازی میداد...و این من بودم که میون این همه سختی باید مشکلات رو به جون میخریدم!

***





در کمدم رو باز کردم! اوه اوه!چه افتضاحی!از موقعی که بچه بودم اوضاع اتاقم همیشه همینطوری بود!

دستمو فرو کردم تا ته کمدمو و یه لباس کشیدم بیرون!هوووووف خدا رو شکر همونی بود که میخواستم!

یه مانتو قهوه ای! در کشو رو هم باز کردم!اون هم اوضاع درستی نداشت همه رو سری ها و شال هارو فقط چپونده بودم اون تو!یه مقنعه کرم هم پیدا کردم و انداختمش کنار مانتوم!خب حالا باید فکر میکردم شلوار چی بپوشم!

به چوب لباسیم نگاهی انداختم!شلوار جین مشکیم داشت چشمک میزد! به سمتش حمله ور شدمو اون هم انداختم کنار مانتو و مقنعم!خب حالا دیگه همه چی آماده بود!فقط میموند اتو کردن و رسیدن به سر و وضع!

تیرداد خونه نبود!رفته بود شرکت و قرار بود ساعت 9 بیاد دنبالم تا با هم بریم!نگاهی به ساعت انداختم! هشت و ربع بود!خوبه هنوز وقت داشتم!

با عجله اتو رو زدم به برق و مشغول اتو کردن لباسام شدم!10 دقیقه ای طول کشید!آخه من خیلی روی اتو کردن حساس بودم!خلاصه رفتم جلوی آینه!به صورتم نگاه کردم!

پوستم واقعا سفید بود!ابرو هایی که خیلی مشکی بودن و به صورت کمونی بالای چشمام قرار گرفته بود ! چشمای درشتی داشتم به رنگ سیاهی شب!مژه های بلندی که زیبایی خاصی به چشمانم داده بود!دماغم که زبانزد همه بود!واقعا خوش فرم و کوچیک بود!و لب های کوچیک و به شکل غنچه!از قیافم راضی بودم!همه میگفتن واقعا زیبایی و من از این بابت واقعا خدارو شکر میکردم!موهامو هیچ وقت بیرون نمیزاشتم!آرایش غلیظی هم هیچ وقت نمیکردم!فقط یه کم کرم پودر و پن کیک به صورتم زدم و یه رژلب صورتی خیلی خیلی کمرنگ رو هم به لبام زدم!خب حالا دیگه خوب بود!

لباسامو پوشیدم! مقنعه رو هم سرم کردم! یه کیف کرم هم قبلا مامان برام خریده بود رو برداشتم و گوشیم رو گذاشتم توش!خب دیگه حالا آماده بودم!تلفن رو برداشتم و به تیرداد زنگ زدم:

من:الو

تیرداد:چی میگی؟

من: تو سلام بلد نیستی؟

تیرداد:گیرم که بلد نیستم!چی میگی حالا!

من:اگه بلد نیستی پس سعی کن یادبگیری بی تربیت!

تیرداد: بنال دیگه تو هم این موقع صبح!

من: نه مثل اینکه واقعا حالت خوب نیس!مگه قرار نبود ساعت 9 بیای دنبالم؟

تیرداد: آخ آخ! پاک یادم رفته بود دختر!ببخشید تو روخدا!باور کن دست خودم نبود!نه من میدونم تو دیگه منو نمیبخشی!آره میدونم!باشه منم اصراری نمیکنم.اصلا دیگه از این به بعد...

من: میبندی یا ببندم؟

تیرداد:خیله خب حالا توئم!اومدم!

کلید خونه رو از روی در برداشتم و کفش هامو پوشیدم!کفش هام هم کرم پاشنه بلند بود!نه مثل اینکه امروز واقعا تیپ زده بودم! دکمه آسانسور رو زدم! خلاصه وقتی رسیدم پایین با کمال تعجب دیدم تیرداد منتظرمه!سوار ماشینش شدم!

من: تو چرا انقدر زود رسیدی؟

تیرداد:ما اینیم دیگه!بالاخره نباید بزاریم خواهر گلمون معطل بشه!

من:گمشو بابا توئم!

تیرداد: بیا! دستمو تا آرنج بکنم تو عسل بکنم تو حلقت بازم گاز میگیری!

پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد!

استرس داشتم کف دستام عرق سرد کرده بود!

تیرداد : چته؟

من: نمیدونم!استرس دارم!حالا امروز برنامه چیه؟

تیرداد: هیچی تو باید بری سر کلاس دخترا و اول یه کم خودتو معرفی میکنی!درمورد طرح درست یه کم توضیح میدی ! زنگ اولشون حدودا اینطوری میگذره تا زنگ دوم که شروع میکنی درمورد قطعات توضیح میدی!

من: دخترا حدودا چند سالشونه؟

تیرداد: چند تا کلاس داریم! اما امروز فعلا نوبت راهنمایی هاست!تقریبا همسن و سال خودتن!

من:پسرا هم امروز کلاس دارن؟

تیرداد: آره!اونا کلاساشون 8 شروع میشه!

من: امروز نوبت کدومتونه؟تو بهشون درس میدی یا بقیه ی دوستات؟

تیرداد: هممون سر کلاس هستیم و باهاشون کار میکنیم!

تیرداد با 3 تا از دوستاش شریک شده بود!تیرداد 8 سال از من بزرگتر بود و دوستاش هم همسن تیرداد بودن!آقای احمدی،صالحی و سبزواری!

تیرداد:خـــــــــــــــب رسیدیم!

من:اووووف چه قدر استرس دارم!نمیدونم چرا ولی حس میکنم قراره یه اتفاقی بیوفته!

تیرداد:برررررررررررو بابا توئم! پیاده میشی یا با مشت و لگد پیادت کنم؟

من:با مشت و لگد پیادم کن!

تیرداد: بسم الله الرحمن الحریم!خدایا به امید تو دست به کار میشیم!

من که ترسیده بودم سریع خودمو از ماشین پرت کردم بیرون!

من: ای خدا تیرداد از دست تو!ببین شلوارم گلی شد!

تیرداد: حقته تا تو باشی دیگه پسر جماعت رو دست نندازی!

من:میگم حالا لباسام خوبه؟

تیرداد:خانوم رو باش! من دارم در مورد چی حرف میزنم خانوم داره چی میگه!بعله خوبه!چه قدر چیز میز مالیدی به صورتت!یه دفعه بگو ماله کشیدی به صورتت دیگه!

از خنده سرخ شدم!

من:ماله چیه؟تازه خوبه خیلی به صورتم نرسیدم!خدا به داد زنت برسه!

تیرداد:برررررررررررررررو بینیم بابا حال نداریم!

یه قدم بزرگ برداشت و وارد شرکت شد!منم پشت سرش به راه افتادم!ولی نمیدونم چرا دلم همش شور میزد!

تیرداد وارد یه اتاقی شد که بالاش نوشته شده بود اتاق دبیران!تیرداد ایستاد تا من اول وارد اتاق بشم!سرم رو که آوردم بالا دوستای تیرداد یعنی احمدی و صالحی و سبزواری رو دیدم!جو خیلی سنگین شده بود!ناخونامو کف دستم فرو کردم!این کار از استرسم کم میکرد!از بچگی این عادت رو داشتم.من با این 3 نفر آشنایی کامل داشتم!زمانی که من خودم بچه بود اینا معلمم بودن!به چشم برادری اگه بهشون نگاه کنم واقعا پسرای خوبی بودن!

سعی کردم با خودم کلنجار برم تا بتونم سرم رو بالا نگه دارم و بهشون سلام کنم!سلام کردم و با اشاره ی تیرداد روی مبلی نشستم!
-----------------------------------------------------------------------------------------
دارم از کمبود ویتامین سپاس میمیرم خواهش می کنم برای نجاتم اون دکمه ی سپاسو بزنیدTonguecryingBig Grin
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط mitoosh ، neda13 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Boozri ، Mason ، ندا ، madis ، -Edgar ، easnajon ، Ƒαкє ѕмιƖє ، AALLI ، سورنا فاول ، kimia kimia1378 ، ```FATEMEH``` ، shawkila ، سارینا جون ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، bela vampire ، NASIM.BH ، elmira12 ، pegah 13 ، fcbarcelona 2 ، "SoLmAz RaD" ، elnaz-s ، bahare_021 ، ✘Miss maryam✘ ، مهنا79 ، ~H!P HØp §tâR~ ، * Exceptional girl * ، sanita ، DARK.H ، kamiyar35629 ، RєƖαx gнσѕт ، امیر69 ، سایه2 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، ♥ سارا ♥ ، Shervin_ST ، arash dj ، S E F I D B A R F I ، jingo@s2 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، ᘐᗝᖇᘐᓰﬡ ، sirvanism girl ، آهیو ، yegi200180 ، 2ba ، M.AMIN13 ، -Demoniac- ، نفسممممممم ، ωøŁƒ ، R@H@ joon ، ѕтяong ، *Tamana ، єη∂ℓєѕѕღ ، Emmɑ
آگهی
#2
اگه نظر ندین بقیشو نمی ذارماHuh
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، pegah 13 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، M.AMIN13
#3
قسمت دوم
هفته ها میگذشت و من و تیرداد و 3 تا دوستاش سخت کار میکردیم!خیلی جدی!خدا رو شکر بچه ها هم همکاری میکردن!حدودا 2 هفته به مسابقه اصلی مونده بود که تونستیم کامل ربات رو ببندیم!همه چی آماده بود!بچه ها هم آماده بودن و از همه چی سر در میاوردن!

و امروز آخرین روزه که من با بچه ها کلاس دارم:

تق تق تق!

من: بفرمایید!

تیرداد در رو باز کرد: اجازه هست؟

من: بله بفرمایید!

تیرداد وارد کلاس شد و با بچه ها صحبت کرد!در مورد روز مسابقه!درمورد اینکه اونجا باید خیلی با وقار رفتار کنن و دیگه این که مثلا اگر برای هر کدوم از تیم ها مشکلی پیش اومد به هم کمک کنن!به خصوص تاکید کرد که اشکالی نداره اگه میتونن به پسرا هم کمک کنن!این حرف ها رو به پسرا هم تاکید کرده بود!

من هم یه سری نکات دیگرو یادآور شدم و خیلی تاکید کردم که برد و باخت اصلا مهم نیست!مهم اینه که شما تلاشتون رو کردین و این که مطمئن باشید خدا بهترین چیز ها رو برامون میخواد!پس حتی اگه ببازیم مطمئن باشین به صلاحمون بوده! J

و امروز روز مسابقس:

تو دلم: ترانه خودتو کنترل کن!به خدا توکل کن!تو تلاشتو کردی!پس دیگه نگران چی هستی؟روبات که آمادس و بچه ها هم هیچ مشکلی از نظر آموزش ندارن!پس لال شو آروم بگیر!

(واقعا من چه قدر خوب با خودم حرف میزنم!)

ساعت 6 صبح بود!باید ساعت 7 راه میوفتادیم تا ساعت 8 محل مسابقه باشیم!هول هولکی 2 -3 تا لقمه نون و پنیر به اصرار مامانم کوفت کردم و تازه به فکر این افتادم که چی بپوشم؟اصلی ترین قضیه ای که شخصیت هر دختر رو نشون میده!مخصوصا این مسابقه که بین المللی بود و از کشور های مختلف مثل هلند،دانمارک،آمریکا،برزیل و... به این مسابقه میومدن!پس من باید لباس پوشیده و در عین حال شیک و جذاب بپوشم!

مثل همیشه در کمد رو باز کردم!قربون مامان گلم برم!چه قدر خوبه!میدونست من سرم خیلی شلوغه کمدم رو مرتب کرده بود!

خب پس حالا دیگه میتونستم خیلی سریع لباسی که میخوام بپوشم رو انتاب کنم!

گشتم

گشتم

گشتم

گشتم

آها! خودشه!

یه سارافون اسپرت جین که رنگش مشکی بود!عالیه!خودشه!یه بار دیگه به مدلش نگاه کردم!خوب بود!از پشت که ساسون داشت و در قسمت کمر هم تنگ شده بود!یه بلوز زیر سارافونی سفید هم پیدا کردم!شلوار چی بپوشم؟ای بابا!اگه بخوام شلوار مشکیم رو بپوشم دیگه خیلی تیره میشه!به درد نمیخوره!نه!

کاش یه شلوار جین سفید داشتم!حیف!

داشتم دیگه با نا امیدی در کمدم رو میبستم که چشمم به یه کیسه افتاد!به سمتش حمله ور شدم!خــــــــــودشـــــــــــه!شلوار جین سفید که سپیده پارسال واسه تولدم خریده بود!خدا خیرش بده!قربونش برم میدونه من چی نیاز دارم!تو دلم گفتم:موش بخورتتJ

حالا چی سرم کنم؟مقنعه؟شال یا روسری؟

خب مقنعه رو ترجیح میدم!راحت تره و دست و پا گیر نیست!یه مقنعه مشکی هم از تو کشو برداشتم!

لباسام رو پوشیدم!عالی بود!از اتاقم رفتم بیرون به مامانم گفتم:چه طوره؟

مامان:یه چرخ بزن!

چرخ زدم!

مامان:عالیه!بدو دخترم!دیرت میشه هااااااااا!اونوقت تیرداد اینا میرن بعد بیا سر من غر بزن!

من : باشه قربونت برم!

باید به صورتم میرسیدم!شروع کردم تند تند کرم پودر زدم به صورتم و همون رژ لب صورتی کم رنگه رو هم زدم!خیلی کم ریمل زدم و یه خط چشم مشکی هم زیر چشمام کشیدم!داشتم فکر میکردم که به این نتیجه رسیدم که اگه خدایی نکرده زبون تیرداد لال اگه ببازیم قطعا رنگ و روم مثه روح میشه!

پس بهترین کار این بود که خیلی کم رژ گونه هم میزدم!دست به کار شدم!

آخی تموم شد!مقنعه رو هم سرم کردم و یه کیف سفید هم برداشتم و با مامان خدافظی کردم!

رسیدم جلوی جاکفشی!فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم! از ته جاکفشی نوک یه کفش معلوم بود!کشیدمش بیرون!آها به این میگن کفش!یه کفش پاشنه بلند لژ سفید!خوشم میاد خدا خودش خوب همه چی رو جور میکنه هاااااااااا!عاشقتم خداجــــــــون!کفشامو پوشیده از خونه بیرون پریدم!به معنای واقعی پریدم!انقدر که هیجان داشتم!تیرداد قرار بود 2 تا ون بگیره!واسه پسرا یه ون و واسه دخترا یه ون دیگه!یه ون جلوی خونمون وایستاد!شاگردامو تو ون دیدم و سوار ون شدم!با بچه ها سلام و احوال پرسی خیلی خیلی گرمی کردم و خدا شاهده تا خود محل مسابقه براشون جک گفتم و شوخی کردم!اما هیشکی از دل خودم خبر نداشت!کاش منم یه کسی رو داشتم که دلداریم میداد!

رســــــــــــیدیـــــــم!

کمک کردم بچه ها از ون پیاده بشن و خودم آخر از همه پیاده شدم!

اونجا تیرداد و دوستاش و شاگرداش رو دیدم!دست تکون دادم!به هم رسیدیم و وارد سالن مسابقه شدیم!یه پسره که خیلی هم قد بلند بود کنار تیرداد وایستاده بود و داشت باهاش صحبت میکرد!پسره یه لحظه صورتشو برگردوند!خدای من چه قدر جذابه!

عقلم:ای بی حیا!خجالت نمیکشی پسر مردم رو اینطوری نگاه میکنی نمیگی پسره خودشو خیس میکنه!بی ادب بی تربیت!سرتو بنداز پایین!مگه با تو نیستم!زشته!واست حرف در میارن!میگن دختره تا حالا پسر ندیده!نمیگی از فردا تیرداد بدبخت رو دست میندازن!خاک بر سر!د با توئم!زشته!بسه دیگه!

نفسم: وای چه قدر خوشگله!یعنی خوشگل که نیست!دماغشم خیلی گندس!ولی جذابه!قدبلند!چهارشونه!واااااااای!اگه دماغش کوچیکتر بود بهتر بود!آره بهتر بود!

عقلم: تو با دماغ اون چی کار داری آخه ؟ بی حیـــا!

نفسم: خب مهمه دیگه!پس فردا میخوایم بریم سر خونه زندگیمون باید از الان با دماغش کنار بیام دیگه!

عقلم: جااااااااااااان؟ خونه زندگی؟ برو بابا!خودتو جمع کن!اصلا از کجا معلوم که اون تو رو بخواد!

نفسم:میخواد!واسه چی نخواد!اصلا بیخود کرده نخواد!مگه...

تیرداد:ترانه حالت خوبه؟

من: هان؟آره!آره!خوبم!

پسره یه لبخند زد و خودشو معرفی کرد:سلام!من محمد صادقی هستم!از آَشناییتون خوش بختم!شاگرد برادرتون هستم!

من: آها!منم خوش بختم!خب دیگه تیرداد من باید برم!

تیرداد: آره دیگه بهتره تو بری!باید به بچه ها کمک کنی میز هاشون رو پیدا کنن و مستقر بشن!

من: باشه!پس تا بعد!

کاش میدونستم که با ورودم به مسابقه آینده ای رو برای خودم رقم میزنم که حتی خوابش هم نمیدیدم!اما مهم این بود که خدا گفته بود به کارم ادامه بدم و من آیندمو به خودش میسپارم!اما کاش اون موقع میدونستم چه دردسر هایی منتظر منه..بچه ها رو برای مسابقه آماده کردم!لپ تاپ و هویه و مولتی متر و... رو دادم دستشون و باهاشون خدافظی کردم!آخه نمیزاشتن لیدر ها توی سالن بمونن!خلاصه با اینکه استرس خیلی زیادی داشتم اما بچه ها رو ترک کردم!

به محض اینکه پام رو از سالن گذاشتم بیرون تیرداد رو دیدم که خیلی سریع داشت به سمتم میدوید!

تیرداد: ترانه!ترانه!

من: چی شده؟اتفاقی افتاده؟

تیرداد نفسش در نمیومد!

تیرداد: آره!یکی از پسرا تشنج کرده!

من:هــــــــــــان؟؟؟تشنـــــــج!

تیرداد: مگه کـــــــــری؟میگم تشنج دیگه!از شدت استرس تشنج کرده!

من : آخه مگه چه قدر استرس داشته؟

تیرداد:اه!حالا وقت این حرفا نیست!پسره اصلا حالش خوب نیست! باید ببریمش بیمارستان!

من:بیمارستان واسه چی؟خب مگه نمیتونین زنگ بزنین اورژانس؟

تیرداد:خسته نباشی!اورژانس اومده ولی میگن حالش اصلا خوب نیست و باید بره بیمارستان!

من:اما پس مسابقه چی؟

تیرداد: هیچی دیگه امروز نمیتونه شرکت کنه!

من:ای بابا!بیچاره!

تیرداد:ازت یه خواهش دارم!تو رو خدا قبول کن!جون مامان!

من: چی؟چه خواهشی؟

تیرداد:تو باید به عنوان همراه پسره بری!چون ما 4 نفر نمیتونیم!

من:چــــــــــی؟ مـــــــــــن؟من همینجوری دارم سکته میکنم!اونوقت برم همراه این پسره بشم؟

تیرداد: حالا مگه خواستم به زور تو رو بندازم بهش؟نترس تو تاآخر پیش خودم میمونی!میخوام یه ترشی بندازم انگشتاتم باهاش بخوری!

من: ببین تیرداد الان اصلا وقت نمک ریختن نیست!من الان دقیقا دارم سکته میکنم و میخوام حتما موقع مسابقه پیش شاگردام باشم!میفهمی؟

تیرداد: میفهمم!نفهم که نیستم!الان دقیقا داری به صورت غیر مستقیم به من میگی نفهم!

من: من همچین حرفی نزدم!ببین تیرداد دیگه با من بحث....

یه مرد از ته سالن بدو بدو اومد طرفمون و گفت:یکی رو به عنوان همراه بیمار بفرستین!خواهش میکنم سریعتر!مریض اصلا حالس خوب نیست!

تیرداد: ترانه جونم خواهش میکنم!من قول میدم هر اتفاقی افتاد بهت خبر بدم!خواهش میکنم!میدونم برات سخته و تو خیلی واسه اینکه امروز رو ببینی زحمت کشیدی!به خدا جبران میکنم!باور کن...

من در حالی که بغض کرده بودم داد زدم:باشه!

تیرداد با حالت دلسوزی خیلی زیادی نگام کرد و این کارش باعث شد بغضم بشکنه!خورد شدم!من از چند ماه قبل برنامه های امروز رو چیده بودم!دلم میخواست مسابقه رو ببینم و ...اما حالا...

از سالن اصلی خارج شدم و به سمت ماشین اورژانس رفتم!سوار شدم!با اینکه خیلی معذب بودم اما چاره ای نداشتم!کنار پسره نشستم!خدای من!این که همون پسرس!همونی که صبح داشت با تیرداد حرف میزد!واقعا زیبا بود!ابروهاش کشیده بود!مژه های بلندی داشت!دماغش هم بد نبود!فرم دهنش هم خیلی جذاب بود!پس همین پسره بود که از شدت استرس تشنج کرده بود!اما استرس خیلی چیز کمی بود که بخواد به خاطرش تشنج کنه!نه واقعا استرس چیز خیلی کمی بود...آخه همه میگفتن حالش خیلی بده اما فقط به خاطر استرس؟من که بعید میدونم!حتما مشکل دیگه هم داره!حتما...

تا موقعی که برسیم بیمارستان فقط به پسره چشم دوخته بودم!عجیب بود اما به نظرم آشنایی خیلی خاصی تو چهرش موج میزد!هی با خودم زمزمه میکردم:محمد...محمد...به نظرم چهرش خیلی روحانی بود!واقعا آدم محو تماشاش میشد!اما از طرفی خیلی نگران مسابقه بودم!یعنی الان چی شده؟بردن؟باختن؟وای خدایا مغزم داره منفجر میشه!از یه طرف باید حواسم به مسابقه باشه!از یه طرف باید حواسم به محمد باشه!محمد؟چه پسر خاله شدم باهاش!واللا!

ماشین وایستاد!پسره رو از ماشین پیاده کردن و منم دنبالش راه افتادم!

وقتی داخل بیمارستان شدم پسره رو بردن تو یه اتاقی و درشو بستن!ای بابا حالا من چی کار کنم؟یه خانوم پرستاری داشت رد میشد سریع ازش پرسیدم:ببخشید خانوم!الان بیمار ما رو آوردن تو این بیمارستان!من الان باید چی کار کنم؟کجا برم؟

پرستار:باید برید پیش خانوم قاسمی!اون طرف میتونین پیداشون کنین!

من:مرسی!

کلی گشتم تا بالاخره خانوم قاسمی رو پیدا کردم!خانوم قاسمی یه فرم بهم داد که اطلاعات بیمار رو میخواست!پر کردم!البته شماره و آدرس خودم رو نوشتم!خب چاره ی دیگه ای نداشتم!

رسیدم به نام بیمار!نوشتم محمد!برگه رو دادم دست قاسمی!قاسمی یه نگاهی بهش انداخت و گفت:خانوم نام خانوادگی بیمار رو ننوشتین!

حالا باید چی کار میکردم؟هر کاری میکردم فامیلیش یادم نمیاد!وای خدایا همینم کم بود!آلزایمرم گرفتم!یعنی واقعا آلزایمرم انقدر حاده؟امروز صبح گفته بود!اه!حالا قاسمی فکر میکنه من چه قدر خنگم!خدایا!خدایا!هر چی فکر میکنم یادم نمیاد!چی بود!مطمئنم ص و ق داشت!شاید مثلا مصدق!نه بابا مصدق چیه؟یه چیز دیگه بود!صدقی!نه بابا اینم نبود!آره تو فامیلیش د هم داشت!آره!آهــــــــــــــــــــــا فهمیدم!بلند داد زدم:صادقی!!!

قاسمی:خانوم یواش!چه تونه!خیله خب الان یادداشت میکنم!شما میتونید رو اون صندلی ها بشینید تا دکتر بیاد ایشون رو معاینه کنه!

من: ممنون!

یعنی واقعا انقدر خنگ بودم که فامیلی به این سادگی رو هم یادم نبود؟نمیدونم چرا ولی خیلی نگران محمد بودم!اه محمد کیه؟ من چرا انقدر زود خودمونی شدم؟آقای صادقی!بله آقای صادقی!من نگران آقای صادقی بودم!نگران؟من چرا باید نگران این باشم؟نگران هم نیستم؟نه!نه!نگران هم نیستم!اه!پس این پسره دقیقا الان نقش چغندره رو داره دیگه!اصلا بله من نگرانشم مگه نه اینکه بنی آدم اعضای یک دیگرند!

البته وقتی این شعر یادم اومد دقیقا داشتم کارم رو توجیه میکردم!داشتم اینکه نگران این پسره بودم رو واسه خودم توجیه میکردم و به خودم تلقین میکردم که یه نگرانی سادس و من هیچ حسی نسبت بهش ندارم!اما...
***
ترانه!ترانه!بیا اینجا!

من:چی کارم داری؟

بیا اینجا!

من:خیله خب اومدم! خب حالا میگی چی کار داری یانه؟

تو چشمام نگاه کن!

من:واسه چی؟

نگاه کن!چی میبینی؟

من:عشق!

عشق؟نه عشق رو نمیبینی!مطمئنم!

من:اما من دارم عشق رو تو چشات میخونم!چرا سعی میکنی دروغ بگی؟

دروغ نیست!واقعیته!تو تو چشمام عشق رو نمیبینی!داری اسارت رو میبینی!

من: اسارت؟

***

خانوم!خانوم!

من:بله!چی شده؟چه اتفاقی افتاده!اسیر شده!آخه چرا؟چرا اسیره!خب آزادش کنید!چرا میزارید زجر بکشه!ولش کنید!

خوب که دقت کردم دیدم خل شدم!

آقائه هاج و واج داشت به من نگاه میکرد!

دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم:ببخشید!عذر میخواهم!

آقائه با تعجب:خواهش میکنم!خانوم حال مریضتون بهتره!میتونید برید ببینیدش!

اصلا الان کی بود؟ساعت چند بود؟ سریع گوشیمو از کیفم درآوردم و نگاه کردم!وای نه ساعت 8 شب بود!وااااااااااااای نه!23 تا میس کال از تیرداد!!!سریع زنگ زدم بهش:الو!الو!تیرداد!

تیرداد:سلام!دختر تو کجایی؟میدونی چند دفعه بهت زنگ زدم؟اصلا برات مهم نبود اینجا چه خبره؟ها؟نکنه اونجا داره بهت خیلی خوش میگذره!

من:تیرداد با این که داداش بزرگم هستی ولی الان با قاطعیت تمام میخوام بهت بگم خفه شو!!!من خوابم برده بود پس حرفای بی جا نزن!برام خیلی هم مهمه که اونجا چه خبره!پس حالا اگه قانع شدی که چرا جواب تلفنتو ندادم بنال بگو نتیجه چی شد؟

تیرداد : هیچی بابا ! خوشحال باش!رفتن مرحله بعد!!!

من:جــــــــدی میگی؟قربونت برم من!دورت بگردم!

تیرداد:بسه دیگه خودتو جمع کن!

من:راستی تیم محمد چی شد؟

تیرداد:کـــــــــــــــــــــــــی؟

من:هــــــــــــا؟هیچی!خب بقیه تیم ها چی شدن؟

تیرداد:اونا هم رفتن مرحله بعد!راستی حال صادقی چه طوره؟

من: واللا من خوابم برده بود!همین الان یه آقائه اومد پیشم و گفت حالش بهتره و میتونم برم ببینمش!الان میرم ببینم چیزی لازم داره یا نه!راستی اگه حالش بد شد من میمونم!شما نمیخواد خودتونو نگران کنید!

تیرداد:آها!ااااااااا!پس بگو خانوم چرا با خیال راحت خوابش برده بود!نگو اونجا داره ...

من:تیرداد ببند!

تیرداد:باشه حالا توئم!برو به اون برس!حالا مثله اینکه دیگه اون...

من:تیرداد خفه میشی یا خفت کنم؟

تیرداد:بابا بزار حرفمو بزنم بعد بپر وسط حرفم!بی ادب بی تربیت!

من:تو با ادب با تربیت!

گوشی رو قطع کردم!دیگه حوصله بحث کردن نداشتم!باید میرفتم پیش محمد!ااااااااااااااه!محمد نه!آقای صادقی!خدایا کمکم کن خودمو کنترل کنم!خواهش میکنم!خدایا اون خوابی که دیدم چی بود؟معنیش چی بود؟چرا به من میگفت من اسیرم نه عاشق!شاید مثل کارتون ها و فیلم ها یه جادوگر اونو با طلسم و سحر اونو اسیر خودش کرده!و من باید نجاتش بدم!خدایا من اصلا منظور این خواب رو نمیفهمم!سمت اتاقش رفتم!در زدم و منتظر جواب شدم!اما صدایی نیومد!مجبور شدم درو باز کنم!

یــــــــــاابــــــــــــرفـــــــــــرض!!!

لخت بود!سریع درو بستم!اما اگه مرده باشه چی؟نه نمرده!ولی شاید حالش بد شده و بی هوش شده!باید درو باز کنم!آره باید درو باز کنم!نفس عمیقی کشیدم و ناخونامو کف دستم فرو کردم و گفتم بسم الله!

درو آروم باز کردم!چشمامو درویش کردم و وارد اتاق شدم!نگاش کردم!چه معصوم خوابیده بود!روی صندلی کنار تخت نشستم و خیره به چهرش شدم!چرا اسیره؟چرا؟چی باعث اسارتش شده؟چرا این قضیه رو به من گفت؟چرا من و اون توی خوابم انقدرخودمونی حرف میزدیم؟چرا؟

همین موقع چشماشو باز کرد!و نفس عمیقی کشید و یه لبخند زد و یه قطره اشک از چشماش غلطید و روی گونه هاش افتاد و به آرامی و با بغضی به تلخی زهر سلام کرد.خدای من!اما این پسر اصلا اون پسر صبح نیست!مگه این چشه که داره گریه میکنه!آخه مرد و گریه؟شاید به خاطر اسارتش بود!علامت سوال خیلی بزرگی تو ذهنم تشکیل شده بود!چرا اسیره؟چرااااااااااااااا؟این پسر صبح خیلی طبیعی رفتار میکرد و شاد بود!اما انگار الان غمی به بزرگی یک سکوت کنار چشمانش به کمین نشسته بود...من: حالتون خوبه؟

محمد:بله!خیلی ممنون!

من:خب خداروشکر!

من:اصلا چی شد که حالتون بد شد؟

محمد ملافه رو کشید رو صورتش و دیگه هیچی نگفت!

تعجب کردم!خیلی تعجب کردم!آخه واسه چی انقدر پنهون کاری میکنه!خلاصه چاره ای نبود جز اینکه اتاق رو ترک کنم!

از اتاق خارج شدم و دنبال دکترش گشتم!رفتم پیش خانوم قاسمی و اسم دکترش رو پرسیدم!

قاسمی:کریمی!

من:ممنون!

دنبال دکترش گشتم و خداروشکر زود پیداش کردم!

من:سلام آقای دکتر!

دکتر:سلام دخترم!

من:ببخشید میخواستم ببینم حال بیمار اتاق 114 چه طوره؟آقای صادقی!

دکتر:چه نسبتی باهاشون داری؟

خدایا چی بگم؟بگم کی هستم؟

من: دخترخالشم!

دکتر:ببین دخترم!وضعیت روحیش خیلی متشنجه!اصلا آروم و قرار نداره و با کمترین استرس یا خبر بد تشنج میکنه!اما خدا رو شکر الان حالش خیلی بهتره!

من:خی چرا وضعیت روحیش متشنجه؟

دکتر:من روانشناس نیستم!اما تنها چیزی که فهمیدم اینه که با چیزی داره توی ذهنش بازی میکنه!هی بهش فکر میکنه و این قضیه داره آزارش میده!

من:خب الان چه کاری از دست من ساختس؟

دکتر:کار خاصی نباید بکنید!فردا بعد از ظهر دیگه مرخصش میکنیم!

من: خب یعنی دیگه از فردا حالش بهتر میشه؟

دکتر؟نه من همچین حرفی نزدم!حالش بهتر نمیشه و باز هم با کوچکترین مساله ای تشنج میکنه!به خاطر همین باید خیلی مراقبش باشین!اگر اتفاق بدی افتاد حتی المقدور سعی کنید نفهمه!کلا باید جوی که اون توش قرار داره رو آروم نگهدارین!متوجه که هستین؟

من:بله!مرسی!خدافظ!

دکتر:خیلی مراقبش باشین!خداحافظ دخترم!

من:باشه حتما!

دیگه واقعا داشتم منفجر میشدم!آخه چی تو ذهنشه که داره آزارش میده و با کوچکترین چیزی تشنج میکنه؟نمیدونم!نمیدونم!اما کاش میدونستم!

دوباره رفتم رو صندلی که دقیقا مقابل اتاق محمد بود نشستم!محمد؟ای بابا خدایا من چرا با این پسره خودمونی شدم؟اه!اما دیگه مهم نیست!انقدر چیز های دیگه الان مهم بود که اینکه من اونو چی صدا میزنم جز جزئیات بود!

ساعت رو نگاه کردم!10 شب بود!عجیب بود!چرا تیرداد زنگ نمیزنه؟اصلا مگه وظیفه منه که امشب اینجا بمونم؟هرچند که خیلی بدم نمیومد اما بهتر بود زنگ میزدم به تیرداد!زنگ زدم!

تیرداد:الو

من:الو سلام

تیرداد:سلام!میگم بدون شوخی مثل اینکه خیلی اونجا داره بهت خوش میگذره ها!اصلا با دکترش حرف زدی؟حالش چه طوره؟کی مرخص میشه؟اصلا مشکل اصلیش چیه؟این که سالم...

من:تیرداد صب کن یکی یکی جواب میدم!من خیلی خستم!اگه میتونی یکی رو بفرست بیاد شب پیشش بخوابه!چون دکترش گفته باید تا فردا بعد از ظهر بستری باشه!پس باید یکی شب پیشش بخوابه!

تیرداد:ای بابا خودت بمون دیگه!اه!

من:تیرداد میفهمی داری چی میگی؟یعنی چی من بخوابم پیشش!دیوونه

تیرداد:هووووووووووف خیله خب!خودم میام الان!

من:اومدیا!

تیرداد:اومدم دیگه!اه!

هی داشتم با خودم کلنجار میرفتم!خدایا من حتی فکرشم نمیکردم که دقیقا روز مسابقه همچین اتفاقاتی بیوفته!محمد!اینکه اسیره و یه چیزی تو ذهنش داره آزارش میده!محمد نیمی از مغزم به خودش مشغول کرده بود!اما آخه چرا؟خدایا الان حال شاگردام چه طوره؟حتما خیلی خوش حالن که رفتن مرحله بعد!باید خیالم از بابت بچه ها راحت باشه چون میدونم خودشون میتونن از پس کاراشون بربیان!اما الان فقط میمونه محمد!باید چی کار کنم؟اصلا خدایا محمد چند سالشه؟محصله؟دانشجوئه؟نمیدونم!اه من که هیچی نمیدونم!پس چه جوری میتونم بهش کمک کنم!

همین موقع تیرداد رسید!

تیرداد:سلام!

من:سلام!

تیرداد:خب دیگه حالا بگو حال صادقی چه طوره؟

منم کل چیزایی که دکتر کریمی گفته بود رو مو به مو بهش گفتم!

تیرداد:جدی میگی؟

من:پ نه پ!الکی گفتم تو این وضعیت هر هر بخندیم!خب معلومه دارم راست میگم!باید یه فکر براش بکنیم!راستی محمد چند سالشه؟

تیرداد:مـــــــــحـــــــــــمــــــــــد؟

من:هوووووووووف حالا منظورم صادقی بود!

تیرداد:خیلی داری خودمونی میشیا!

من:تیرداد با افتخار دارم میگم دهنتو ببند!جواب منو بده!

تیرداد:آخه تو با سن و سال اون چی کار داری؟

من:خب میخوام ببینم چند سالشه!اصلا نگو به درک!انگار واسه من مهمه!واللا!

قشنگ دروغ محض گفتم!معلومه که واسه من سنش خیلی مهم بود!واقعا چرت گفتم!واقعا

تیرداد:خیله خب بابا!22 سالشه!

من:چه کم سن و ساله!بیچاره اینطوری درگیر شده!

تیرداد:حالا جدی به نظرت چی تو ذهنشه؟

من:چه میدونم!من فکر کردم حداقل شاید تو بدونی!

تیرداد:خیله خب دیگه!میخوای تو بری؟

اصـــــــــــلا دلم نمیخواست برم!اصلا!باید یه جوری میپیچوندم!

من:من چه جوری برم خونه؟

تیرداد:ای دل غافل!راس میگیا!اصلا بهش فکر نکرده بودم!این موقع شب ماشین از کجا گیر بیارم تو رو بفرستم بری خونه!ای بابا!هیچی دیگه کاری نمیتونیم بکنیم!تو هم باید بمونی!

من:اه!اصلا حوصله ندارم!کاش میشد برم خونه!

مثله اسب دروغ گفتم!خخخخخخخخخخخخخخخ

تیرداد:حالا الان دقیقا کجا باید بخوابیم؟

من:یه تخت تو اتاقش هست!

تیرداد:خب نمیشه تو بیرون بخوابی من تو!تو هم بیا تو اتاق!

من:باش!

رفتیم تو اتاق!محمد خواب بود!چه قدر میخوابه ها!تختی که واسه همراه بیمار بود خیلی نزدیک به تخت خود بیمار بود!به خاطر همین تیرداد سریع پرید روش!!!

من:یواش!الان از خواب بیدار میشه تشنج میکنه!من اگه میخواستم هم اونجا بخوابم عقل حکم میکرد که اونجا نخوابم!

تیرداد:آررررررررررررررررره!من که میدونم!

من:ببند!حالا من کجا بخوابم؟

تیرداد:نمیدونم!

تو اتاق گشتی زدم!یه مشت روزنامه کنار اتاق افتاده بود!روزنامه ها رو برداشتم و به تیرداد نگاه کردم!تیرداد به نشانه تایید سر تکون داد!بله من باید امشب روی روزنامه میخوابیدم!ای بگم خدا چی کارت کنه تیرداد!

من:آخه تیرداد من یعنی رو روزنامه بخوابم؟

تیرداد:به خدا نمیدونم چی کار کنم؟آخه اگه تو روی تخت بخوابی صبح که صادقی از خواب پاشه فکر بد میکنه!تو که نمیخوای؟

من:خیله خب دیگه ببند!باشه دیگه چاره ای ندارم!باشه!

تیرداد با حالت دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت:چاره ای نیست خواهر جون!

من:میدونم!اشکال نداره!یه شبه!تحمل میکنم!

روزنامه هارو پهن کردم و کفشمامو در آوردم و روی روزنامه ها دراز کشیدم!اما من سردم بود!ای بابا!از بچگی حتی تو تابستون هم عادت داشتم شبا تا خرخره زیر پتو بخوابم!اما حالا...

من:تیرداد!

تیرداد:جانم!

چه مهربون شده بود!

من:من سردمه!

تیرداد:خیلی؟

من:خیلی!

تیرداد:اما من پتو از کجا گیر بیارم؟

من:نمیدونم!تو کت یا ژاکتی نپوشیدی بدی به من بندازم روم؟

تیرداد:نه بابا!آها!صادقی امروز کت تنش بود!باید بگردیم دنبال لباساش!باید کت اون رو بندازی روت!

من:ای بابا!عجب گیری کردیماااااااااا!مثل اینکه تا تو آبروی ما رو نبری ول کن نیستی!

تیرداد:خب به من چه؟تو میگی سردمه!پس بگیر همینطوری بکپ!

من:خیله خب حالا به خودت نگیر!قهر نکن!وگرنه از سرما میمیرم بی ترانه میشی هاااااااا!گفته باشم!

تیرداد:خب پاشو برو دنبال لباساش بگرد!

من:خیله خب!

پاشدم و اتاق رو گشتم!وااااااااای خدایا قربونت برم!کتش کنار دستش بود!خیلی آروم راه رفتم که از خواب بیدار نشه!آروم!آروم!آروم!آروم کتش رو از کنارش برداشتم!اما تو دستش چیزی بود!یه کم دقیق شدم!یه کاغذ بود!داشتم از فوضولی میمردم!باید حتما میدیدم کاغذه چیه!آروم کاغذ رو از تو دستش کشیدم بیرون!تا خورده بود!تا رو باز کردم و به کاغذ خیره شدم!

چــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

دنیا رو سرم خراب شد!چی داشتم میدیدم!نه!اصلا!شاید چشای من داره بابا قوری میره!اما خیلی خوش خط و خوانا روش کلمه ای نوشته شده بود که باور کردنش واسه ی من خیلی سخت بود!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، Mason ، madis ، -Edgar ، Ƒαкє ѕмιƖє ، سارینا جون ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، fcbarcelona 2 ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، kamiyar35629 ، RєƖαx gнσѕт ، سایه2 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، arash dj ، M.AMIN13 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon ، єη∂ℓєѕѕღ
#4
قسمت سوم
وااااای خدای من!ای ن امکان نداره!نه نه نه!

بله روی کاغذ خیلی خوش خط نوشته شده بود: " ترانه"

اما آخه...

تیرداد:من میرم دست شویی!

من:آخه...

تیرداد:آخه چی؟چی شده؟

من:هیچی برو!

تیرداد:معلومه که میرم!انگار باید از خانوم اجازه بگیریم!جمع کن بابا!

صدام میلرزید!هنوز تو شک بودم!گفتم:نه من همچین حرفی نزدم!

تیرداد:کتشو پیدا کردی؟

من:آره اینجاس!میرم بخوابم دیگه!

تیرداد:آره پاشو برو بخواب!

من:راستی نماز صبح تو ساعت کوک میکنی یا من بکنم؟

تیرداد:من میکنم!برو بخواب!

من:باشه!شب بخیر!

تیرداد اتاق رو ترک کرد و من و محمد با یه برگه کاغذ که اسم من روش نوشته شده بود تنها موندیم!

اما واقعا چرا رو کاغذ اسم من بود؟اصلا شاید منظورش یه ترانه دیگه بوده!آره حتما اینطوریه!اصلا شاید چیزی که ذهنش رو دگیر کرده همین ترانه س!اما متاسفانه یه چیزی ته دلم میگفت که ترانه منظورش منم!ترانه حمیدی نه ترانه...!اما واسه چی؟آخه مگه میشه از یه صبح تا عصر به من علاقه مند بشه در حدی که تشنج کنه؟نه بابا!اما هنوز هم ته دلم گواهی میداد که این ترانه منم!منظورش منم!

منظورش ترانه حمیدیه!خواهر تیرداد حمیدی!خواهر معلمش!اما واقعا امکان نداره!من یه وجود داشتن عشق مطمئنم اما نه در عرض صبح تا عصر!به قیافش خیره شدم!هنوز هم خواب بود!یعنی...یعنی واقعا...یعنی واقعا محمد منو دوست داره؟تا این حد؟تیرداد وارد اتاق شد!

تیرداد:تو هنوز نخوابیدی؟

من:چرا داشتم میخوابیدم!

باید کاغذ رو به جای اصلیش بر میگردوندم!توی دستش!اما اگه برمیگردوندم تو دستش قطعا بیدار میشد!کاغذ رو کنار دستش گذاشتم که اگر صبح از خواب پاشد فکر کنه از دستش افتاده!

سریع از تختش دور شدم و دوباره روی روزنامه ها دراز کشیدم!کتش رو انداختم رو خودم!واااااااای چه حس خوبی داره!نا کس چه قدر کتش آدم رو گرم میکرد!حتی بیشتر از پتویی که تو خونه رو خودم مینداختم!چه عطر خوبی زده بود به کتش!چه قدر خوشبو بود!ناخودآگاه آرامش خاصی پیدا کردم!آرامشی که همه وجودم رو احاطه کرده بود!حسی قلبم رو محاسره کرده بود به اسم عشق!دلشوره ای داشتم!مطمئنم خود عشق بود و من غرق در عشق دست و پا میزدم و فقط یک ناجی میتونست منو نجات بده!اون هم فقط محمد بود!فقط اون میتونست!نا آرام بودم تا این که سرم رو تو کت محمد فرو بردم و تا میتونستم از عطرش استشمام کردم و پلک هام رو بستم و با ذهنی که تمامش درگیر محمد بود خوابیدم!

***

تیرداد:ترانه!ترانه!پاشو!نماز الان قضا میشه!پاشو دیگه!

من:ولم کن!

تیرداد: چی چیو ولم کن!میگم پاشو!دو رکعت بیشتر نیست!بخون بعد بگیر بکپ!

من:هیس!

تیرداد:هیس و درد!هیس و زهر مار!هیس و درد بی درمون!پاشو تا نزدم لهت کنم!

من:بزار ببینم چی میگه!

تیرداد:کی چی میگه؟نه بابا مثله اینکه تو اصلا تو باغ نیستی!

من:چرا تو باغم دارم راه میرم!دارم پرواز میکنم!دارم بهترین حس دنیا رو احساس میکنم!لای لای لای!

تیرداد:چی میگی؟نه مثل اینکه تو دیروز چیزی کشیدی نه؟پاشو دختر!قضا شداااااااااا!پرواز کیلو چنده؟لای لای لای چیه؟ترانه پاشو تو روخدا داری نگرانم میکنی هاااااااااااا!

یه هو تیرداد یه کشیده بهم زد!از جا پریدم!

من:چته روانی؟

تیرداد:تو چته عیکبیری؟

من:چی میگی این موقع صبح؟

تیرداد:پاشو نماز قضا شد!پاشو پاشو!

من:خیله خب پا شدم!

تیرداد:من میرم وضو بگیرم!

من:باش!

تیرداد رفت!وای خدا عجب خوابی داشتم میدیدماااا!با محمد داشتم پرواز میکردم!خدا شفام بده!سرم رو تو اتاق چرخوندم!ای بابا این تیرداد کجا رفت؟اینجا دستشویی هست!از بس خنگه!اه!چه بهتره من!محمدم هم که خوابه راحت میتونم روسریمو دربیارم وضو بگیرم!

رفتم سمت دستشویی و روسریم رو درآوردم!کلیپس سرم رو باز کردم!آخی!حتی شب هم با کلیپس خوابیده بودم!مشغول وضو شدم!

سلام!

یــــــــــــــــا ابـــــرفـــــــــــــــــرض!!!

محمد بیدار شده بود!جیغی کشیدم و شالم رو سریع انداختم رو سرم! سرشو انداخت پایین و زیر لب خندید!

من:اما شما که خواب بودی؟

محمد:ببخشید!من نمیدونستم...

سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم!حسابی گند بالا آورده بودم!حسابی!سریع شال رو رو سرم مرتب کردم و آستین هامو کشیدم پایین!

خدارو شکر همون موقع تیرداد اومد ومنو از این مخمصه نجات داد!

تیرداد:سلااااااااااام!چه طوری داداش؟

محمد:سلام آقای حمیدی!من نمیدونستم شما هم زحمت کشیدین اومدین!

تیرداد:نه داداش زحمتی نیست!بالاخره وظیفه بود دیگه!

من هیچی نمیگفتم فقط به دوتاشون نگاه میکردم!یه دفعه به ذهنم رسید که نماز داره قضا میشه!

من:خب دیگه تیرداد جان نماز داره قضا میشه هااا!بهتره نماز بخونیم بعد شما تعارف تیکه پاره کنید!

محمد بغض کرد!بلند شود و رفت سمت در!با صدایی که از شدتبغض میلرزید گفت:میرم وضو بگیرم!بعدش هم اتاق رو ترک کرد!

من و تیرداد خیلی تعجب کرده بودیم!مخصوصا من!چون این بار چندم بود که بغض میکرد!نه من و نه تیرداد به روی خودمون نیاوردیم و مشغول نماز خوندن شدیم!

نمازمون تموم شد!

من:تیرداد!اصلا مامان اینا خبر دارن ما اینجاییم؟

تیرداد:خانوم رو باش!بعله میدونن!بنده همه ی ماجرا رو واسشون بلغور کردم!

من:اون وقت نگفتن چرا تو منو به عنوان همراه فرستادی؟نگفتن چرا خودت نیومدی یا مثلا احمدی یا صالحی رو به جای خودت نفرستادی؟نگفتن...

تیرداد:ای درد و نگفتن!ای زهر مار و نگفتن!من همه چی رو واسشون توضیح دادم!و از اونجایی که به دخترشون مطمئن هستن خیلی دعوام نکردن که من چرا تو رو با یه پسر جون فرستادم!

من:معلومه دیگه!از بس که من گلم!

تا تیرداد اومد دهنشو باز کنه که جوابمو بده محمد در اتاق رو باز کرد و مشغول نماز خوندن شد!تیرداد با یه شیرجه افتاد رو تخت و مثله خرس کپید!منم خیلی آروم رفتم روی روزنامه ها نشستم و به محمد که مشغول نماز خوندن بود خیره شدم!با صدای بلند نماز میخوند!چه قدر صداش دلنشین بود!کلفت و مردونه اما در عین حال جذاب و دوست داشتنی!

محمد:السلام و علیکم و رحمه الله و برکاته!

صورتشو چرخوند و نگاهش تو نگاهم قفل شد!دلم لرزید!یه جوری شدم!نگامو دزدیدم!محمد سرشو انداخت پایین و بغض کرد!وااااااااای خدایا این بغض هاش داره منو دیوونه میکنه!آخه مرد و گریه؟چرااااااااااااااا؟

جا نمازشو جمع کرد و رفت روی تختش دراز کشید!من همینطوری به دیوار خیره شده بودم!تیرداد که چنان خرو پف میکرد که مطمئن شدم خوابه خوابه!

روی روزنامه ها دراز کشیدم و چشام رو آروم آروم بستم!اما صدایی شنیدم!صدای گریه بود!درسته صدای گریه ی محمد بود!وااای خدای من محمد داشت ضجه میزد!اون واقعا غم داشت!واقعا!

ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم!هرچند که داشتم از فوضولی میترکیدم!اما به نظرم ادب اینطور حکم میکرد!

صبح با صدای تیرداد از خواب بیدار شدم!

تیرداد:سلام!

من:سلام!

سر رو چرخوندم!محمد روی تختش نشسته بود!

محمد:سلام!

من:سلام!

خیلی خجالت کشیده بودم!نمیخواستم وقتی بیدار میشه من دراز کشیده باشم!سریع از روی روزنامه ها بلند شدم!

محمد سرش رو چرخوند و نگاهش به کتش افتاد که من دیشب به جای پتو ازش استفاده کرده بودم!یه کم نگاه کرد!بعد خندید و سرش رو انداخت پایین!

من:ببخشید!من نمیخواستم!اما آخه خیلی سردم بود!متاسفم!نمیدونستم...

محمد:اشکال نداره!شما به خاطر من از مسابقه زدین و همراه من اومدین!دیشب هم به خاطر من روی روزنامه ها خوابیدین!من باید از شما تشکر کنم!

درحالی که سرم رو پایین انداخته بودم گفتم:خواهش میکنم!

تیرداد:ببین محمد جان!امروز هم به مسابقه نمیرسیم!اگر هم برسیم به آخراش میرسیم!چون دکترت گفته باید تا عصر اینجا بمونی!

محمد:نه من حالم خوبه!خواهش میکنم آقای حمیدی!من برای این روزا خیلی زحمت کشیدم!خواهش میکنم!

تیرداد:اما دست من نیست!دکترت گفته باید تا عصر بستری بمونی!خواهش میکنم اصرار نکن!

محمد:پس حداقل شما برین!من خودم عصر میام محل مسابقه!

تیرداد:اصلا حرفش رو هم نزن!به هیچ عنوان!ما پیشت میمونیم تا مرخص بشی!مگه نه ترانه؟

من:آره!تیرداد راست میگه!

تیرداد:حالا چون خیلی دلت میخواد که زود تر مرخص بشی من میرم الان با دکترت صحبت میکنم ببینم اجازه میده الان مرخص بشی یانه!

محمد:مرسی آقای حمیدی!یه روزی جبران میکنم!

تیرداد:اختیار داری محمد جان!وظیفس داداش!

تیرداد اتاق رو ترک کرد!

محمد که سرش پایین بود سرش رو آورد بالا و زمزمه کرد:ترانه...

دوباره بغض کرد!

من دهنم 3 متر باز شده بود!خدای من این داره چی میگه!ترانه!اما صداش خیلی آروم بود!جوری که من فقط از حرکت لباش فهمیدم که گفت ترانه!

نمیدونم چرا اصلا دست خودم نبود اما یه قطره اشک روی گونه ی سمت راستم جاری شد!پاهام سست شد و روی زمین افتادم!محمد درحالی که بغض تمام وجودش رو گرفته بود از جا پرید و به سمتم اومد!

اشکم رو پاک کردم و دست هامو تکون دادم به نشونه اینکه خودم میتونم پاشم!

محمد عقب رفت!بغضش شکست!اون هم 2 زانو نشست روی زمین و ضجه زد!

خدای من!این داره چی کار میکنه؟انقدر تعجب کرده بودم که اشکی که تو چشمام حلقه زده بود به سرعت خشک شد!

خیلی دردناک گریه میکرد!خیلی!

اصلا نمیدونستم باید چی کار بکنم!برم بیرون؟تو اتاق بمونم؟دکترش رو صدا کنم؟جیغ و داد کنم؟اصلا بهش محل نزارم و با کمال پر رویی برم محل مسابقه؟وااااااای خدایا چی کار کنم!فضا خیلی سنگین شده بود!

هیچ وقت حتی تو رویا هام هم ندیده بودم یه روزی تو یه اتاق یه پسر نامحرم جلوی من زانو بزنه و گریه کنه!هق هق گریش تمام وجود من رو میلرزوند!داشتم دیوونه میشدم!داغ کرده بودم!

ناگهان فهمیدم دوباره گونه هام به خاطر اشک خیس شده!سرشو آورد بالا!تو چشام زل زد!دلم لرزید!نفسم در نمیومد!خدایا من خل شده بودم!همینطوری الکی داشتم گریه میکردم!گونه هام خیس خیس بود!

نه من نمیتونستم این فضا رو تحمل کنم!خواستم بلند شم!اما دوباره پاهام سست شد و افتادم!محمد دوباره اومد سمتم!

من:نه!خواهش میکنم!

محمد:اما...اما من...

دیگه تحملم تموم شده بود!در حالی که مثل دیوونه ها همینطوری اشک میریختم اتاق رو ترک کردم!سریع اشکامو پاک کردم!نفس عمیقی کشیدم!همین موقع تیرداد رسید!

تیرداد:تو چرا اومدی بیرون؟

من:همینطوری!(آره جون عمم)دکترش چی گفت؟

تیرداد:گفت خب خیلی بهتره که تا عصر بمونه!

من:حالا چی کار کنیم؟

تیرداد:حالا که انقدر خودش هم دوست داره هر چه زودتر مرخص بشه به نظر من بیا مرخصش کنیم!

من:تیرداد!من الان یه سوال به ذهنم خطور کرد!تا حالا بهش فکر نکرده بودم!

تیرداد:چی؟

من:این پدر و مادر نداره؟اصلا میدونی کجان؟چرا نمیان پسرشون رو ببینن؟

تیرداد:مفصله خواهر جون!مفصل!بعدا برات میگم!

من :باشه!

نفس عمیقی کشیدم!و با تیرداد وارد اتاق شدم!محمد هنوز روی زمین نشسته بود!با دیدن ما از رو زمین پاشد و نفس عمیقی کشید و گفت:آقای حمیدی!دکتر چی گفت؟

تیرداد:نترس داداش!گفت بهتره که بمونی ولی اگه دوست داری بری اشکالی نداره!

محمد:وااای !ممنونم آقای حمیدی!ممنونم!

محمد شروع کرد وسایل هاشو جمع کرد!از خوشحالی هی مثل دیوونه ها میخندید!اما یه چیزی ته دلم میگفت واسه ی یه چیز دیگه خوشحاله!

خلاصه بعد از این که تیرداد با بیمارستان تسویه حساب کرد،راهی محل مسابقه شدیم!وقتی رسیدیم اونجا بچه ها از شدت خوشحالی یکی یکی میپریدن بغلم!محمد هم با حالت خیلی جذابی منو نگاه میکرد!خجالت کشیدم!

ساعت 10:40 دقیقه مسابقه شروع میشد!ساعت 10:30 دقیقه بود!یعنی حدود 10 دقیقه مونده بود!استرس داشتم نمیدونم چرا!سعی کردم خودمو کنترل کنم!اما همین موقع یکی از شاگردام درحالی که مثل ابر بهار اشک میریخت پرید تو بغلم!

من:چی شده؟چرا گریه میکنی؟چی شده عزیزم؟

شکیبا:خانوم!خانوم!سنسور های روبات شکسته!

سنسور همون چشم رباته!یعنی روبات با سنسور ها میتونه اطراف رو ببینه و حرکت کنه!و حالا که سنسور ها شکسته بود دیگه یک سانتی متر هم ربات راه نمیرفت!دنیا پیش چشمم سیاه شد!وای خدای من 10 دقیقه تا مسابقه مونده!چه جوری تو 10 دقیقه سنسور جدید واسش بزاریم؟

درحالی که صدام میلرزید گفتم:چه طوری شکست؟

شکیبا:داشتیم روبات رو تست میکردیم که یه دفعه رفت تو دیوار و کلا همه ی سنسور هاش خورد شد!کلا دیگه راه نمیره!دنیا پیش چشمام سیاه شد!پاهام سست شده بود!یاد زمانی افتادم که خودم جای این بچه ها بودم!نگرانی!دلشوره!استرس!وای نه!اما برای ربات ها خیلی زحمت کشیده بودیم!

این همه زحمت!اما آخرش باید به خاطر شکستن سنسور روبات ها ببازیم!این برام قابل فهم نبود!دنیا دور سرم چرخید!پاهام واقعا سست شد!از پشت داشتم میوفتادم که دیدم کسی منو از پشت سر نگه داشت!فقط فهمیدم که آغوشش خیلی پهن و گرمه!همیـــــــن!چون بعدش من از هوش رفته بودم!

***

تیرداد:ترانه!ترانه جان!پاشو خواهر!تو رو خدا چشماتو باز کن!ترانه!ترانه!

صداشو میشنیدم اما قدرت اینو نداشتم که چشمامو باز کنم!

تیرداد:تو رو خدا ترانه!ترانه جان!قربونت برم!

با هزار تا بدبختی چشام هامو باز کردم!بالای سرم تیرداد و احمدی و سبزواری و صالحی و محمد و شاگردای من و تیرداد و ... خلاصه همه بودن!

دوباره چشم هامو بستم!

تیرداد:واااای ! خدایا شکرت!ترانه جان!گلم!پاشو خواهر!پاشو اینو بخور!

پلکام سنگین بود!اصلا هیچی یادم نمیومد!به زور چشمامو باز کردم و یواش به تیرداد گفتم:من کجام؟چی شده؟چرا دور من جمع شدین؟

تیرداد:حرف نزن!تو اینو بخور بعدا برات میگم!تو رو خدا ترانه!

به دستای تیرداد خیره شدم!یه لیوان آب دستش بود!به شدت تشنه بودم!میخواست خودش بگیره جلوی دهنم تا بخورم اما نزاشتم با بدبختی تمام سعی کردم دستمو تکون بدم!لیوان رو ازش گرفتم خوردم!نفس عمیقی کشیدم!

من:حالا میشه بگی چی شده!من هیچی یادم نمیاد!

تیرداد:ببین ترانه باید خودتو کنترل کنی!اتفاق خاصی نیوفتاده!فقط...

بغض کردم:فقط چی؟

نگاهمو به اطراف چرخوندم!نگام به محمد افتاد که بغض کل چهرشو محصور کرده بود!نمیدونم چرا ولی دلم میخواست فقط تو نگاهش زل بزنم!همینطور که نگاش میکردم داد زدم:فقط چــــــــــــــــی؟

محمد نشست کنارم!

محمد:خانوم حمیدی!خودتون رو کنترل کنید!ببینید سنسور ربات های تیم شما شکسته!بچه متاسفانه این مرحله رو باختن!

من:باختن؟

تیرداد:آره ترانه!باختن!اما چه اهمیتی داره؟

با فریاد گفتم:اهمیتی نداره؟من خودمو کشتم تا این روبات رو بسازم!

سرم رو آوردم بالا!نگام به بچه ها افتاد!داشتن مثل ابر بهار گریه میکردن!حالم واقعا بد بود!باید از اینجا میرفتم!اگه میموندم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و این واسه ی روحیه ی بچه ها خیلی بد بود!

با سختی خواستم بلند شم که تیرداد مانع شد!

تیرداد:ترانه تو حالت خوب نیست!باید دراز بکشی!میفهمی؟

باز هم با فریاد و بغض گفتم:نه نمیفهمم!ولم کن میخوام برم!

دستشو پس زدم!تمام نیرویی که داشتم رو جمع کردم و سعی کردم پاشم!موفق شدم!محمد با چشمایی پر از اشک به من خیره شده بود!من طاقت دیدن اشکاشو نداشتم!به خاطر همین با اینکه همه با تعجب نگام میکردن به سمت فضای سبز مسابقه دویدم!

با تمام سرعتم میدوییدم!دیگه تقریبا از محل مسابقه دور شده بودم!میخواستم تنها باشم!باید با این قضیه کنار میومدم!به درختی تکیه دادم!زانو هامو تو دلم جمع کردم و بغض کردم!شروع کردم به درد و دل با خدا!بهش گفتم : خدایا!این روباتیک واسه یمن سر تا سر سختی بوده!آخه چرا جواب استخاره خوب اومد؟

همینطوری اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم!که کسی کنارم نشست!سرم رو چرخوندم!

محمد بود!اشکامو پاک کردم!نمیدونم چرا اما دلم میخواست بغلم کنه و من زار بزنم!اما فکر کن یه درصد!

محمد: میفهمم!

با بغض گفتم:تیرداد کجاست؟

محمد:با آقای سبزواری و احمدی و صالحی رفتن ناهار بخرن!

من:چرا شما اومدی اینجا؟

محمد سرشو انداخت پایین و گفت:نگرانتون شدم!

زانو هام رو بیشتر جمع کردم!سرم رو گذاشتم رو زانو هام!

من:خیلی سخته!

محمد:میدونم!

سرم رو بلند کردم و گفتم:نه شما نمیدونی!من شب و روزم رو گذاشته بودم!البته از بچه ها هم گله ای ندارم!

محمد:شما نمیدونی که من میدونم!اما من میدونم که...

من:که چی؟ها؟من حالم خوب نیست!

از روی چمن ها بلند شدم و گفتم:ببخشید!به سمت دستشویی رفتم!باید آبی به صورتم میزدم!همینطور که داشتم به سمت دست شویی میرفتم صدای محمد رو شنیدم که گفت

محمد:ترانه!

من:بله؟شما چی گفتی؟

دست خودم نبود اما از دستش ناراحت بودم!احساس میکردم درکم نمیکنه!

سورفه ای کرد!از خجالت سرخ شد!

محمد:ببخشید!منظورم خانوم حمیدی بود!میگم خدا رو شکر که سرتون به جایی نخورد!تازه یه خبر خوب دارم براتون!

یکی از ابرو هام رو دادم بالا و گفتم:مگه سرم قرار بود که به کجا بخوره؟

محمد:وقتی شکیبا بهتون خبر رو داد شما از حال رفتین!

داغ کردم!گونه هام گل اندخت!فهمیدم اونی که منو از پشت گرفته بود محمد بود!خیلی خجالت کشیدم!خیلی!زیر لب گفتم:ممنون!

محمد به نشانه خواهش میکنم سر تکون داد!

من:راستی خبر خوبتون چیه؟

قیافه با جذبه ای گرفت!دست به سینه ایستاد و گفت:دارو مسابقه گفت طبق قوانین جدید هم امروز و هم فردا مسابقه برگزار میشه و هر کدوم از این روز ها که بتونیم امتیاز بیتشری کسب کنیم،اون امتیاز رو به عنوان امتیاز اصلی قرار میدن!

شوکه شده بودم!

من:یعنی ما فردا رو هم وقت داریم؟

محمد:بــــــــعــــــــله!

نمیدونستم که فقط یک روز یعنی فردا ، میتونه حدود 1 ماه از زندگی من رو تغییری وحشتناک بده!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، Mason ، سپهر A ، -Edgar ، Ƒαкє ѕмιƖє ، سارینا جون ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، elmira12 ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، الهام18 ، kamiyar35629 ، RєƖαx gнσѕт ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، arash dj ، yegi200180 ، M.AMIN13 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon ، єη∂ℓєѕѕღ
#5
قسمت چهارم
ساعت 8 رسیدیم محل مسابقه!

خدا رو شکر سنسور های اضافی داشتیم و تیرداد و دوستاش زحمت کشیده بودن روی روبات نصبشون کرده بودن!بار ها و بار ها روبات رو تست کردیم!

خدا رو شکر روبات کار میکرد و مشکلی هم نداشت!باز هم ساعت 10:40 دقیقه نوبت ما بود!قبل از مسابقه به بچه ها کلی امید دادم!ساعت 10:35 دقیقه شد!

از شدت استرس دستام عرق سرد کرده بود!تو دلم صلوات میفرستادم!امروز دیگه آخرین فرصتمون بود!

من و تیرداد و همه ی کسایی که میخواستن مسابقه رو ببینن رو از زمین مسابقه دور کردن و شاگردای من توی زمین مسابقه تنها موندن!این اولین مسابقه ای بود که من به عنوان لیدر داشتم نگاه میکردم!برای اینکه یه کم آروم بشم نگاهمو از بچه ها گرفتمو به زمین خیره شدم!مثل همیشه ناخونام رو کف دستم فرو کردم و نفس عمیقی کشیدم!سرم رو به اطراف چرخوندم!نگاهم به نگاه محمد قفل شد!

دست خودم نبود اما به همدیگه خیره شده بودیم!مغزم درحال پردازش قیافه و قد و قامتش بود!دقیق تر نگاه کردم!قدش خیلی بلند بود!چهارشونه!به طور کلی هیکلش کاملا مردونه بود!جذاب بود!خیلی جذاب!با صدای داور مسابقه به خودم اومدم!همزمان نگاهامون رو از هم دزدیدیم!

صدای سوت داور تمام وجودم رو لرزوند!بچه ها درحالی که دستاشون میلریزید روبات رو روشن کردن!صدای تپیدن قلبم رو میشنیدم!صدای قلبم رو کاملا واضح حس میکردم!اما چشام سیاهی رفت و...

***

پلکام رو آروم آروم باز کردم!من کجام؟

خواستم سرم رو بچرخونم که درد شدیدی تو ناحیه گردنم احساس کردم!اما انقدر کنجکاو شده بودم که کجا بودم که با هر بدبختی بود سرم رو چرخوندم!

محمد رو دیدم که روی صندلی خوابش برده بود!دقیق تر شدم!فهمیدم بیمارستان بودم!

یه کم روی تخت جا به جا شدم!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

خدای من!چه قدر کمرم درد میکرد!از صدای من محمد از جا پرید!اومد سمتم!

ازشدت درد گریم گرفته بود!

محمد با قیافه ای که نگرانی توش موج میزد گفت:سلام!

من در حالی از شدت درد اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:سلام!من چرا اینجام؟

بغضم شکست!ادامه دادم:تو رو خدا بگین!اصلا تیرداد کجاس؟مسابقه چی شد؟تو رو خدا!

محمد همینطور با حالت دلسوزی به من نگاه میکرد!نمیدونم چرا اما زبونش قفل کرده بود!

به معنای واقعی جیغ زدم:با توئم!جواب منو بده!

محمد درحالی که صدای مردونش از شدت بغض میلرزید فریاد زد وگفت:ببین ترانه!داد نزن!گریه نکن!قسمت میدم به عزیزترین کسی که داری گریه نکن!

صدای فریادش تمام بدنم رو لرزوند!هم صدای فریادش و هم این که منو ترانه صدا زد!

دستام رو آوردم بالا و اشکام رو پاک کردم!

من:خب دیگه گریه نمیکنم!

محمد دستی به موهاش از شدت حرص کشید و گفت:شما سر مسابقه بی هوش شدی!هیـــــــــچ اتفاقی هم نیوفتاده!بچه ها این مرحله رو بردن!

من:واقعــــــا؟جدی میگین؟

محمد:بعله!

من:چند مرحله دیگه مونده؟

محمد:آخرین مرحله بود!

من:هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟

محمد:هم تیم من و هم تیم شما این مسابقه رو برد!ایشالله تیر ماه راهی مکزیک میشیم!

از شدت خوشحالی خندم گرفته بود!مثل مونگول ها میخندیدم!محمد از خنده من خندش گرفت!اما خنده رو دهنش ماسید!

دستش رو نزدیک صورتم آورد!گر گرفتم!یعنی میخواد چی کار کنه؟یـــا ابر فرض!

صورتم رو عقب کشیدم!اون هم دستشو عقب کشید و کشید به موهاش!صورتش رو از من برگردوند!

خدای من!از شدت خجالت میخواستم آب شم!کلا از خجالت دلم میخواست از کره خاکی محو بشم!

ملافه رو کشیدم روی صورتم!پاهام رو جمع کردم و تو شکمم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم!ناخونام رو تا جایی که میتونستم کف دستم فرو کردم!امقدر که فکر کردم الان دستم خون میاد!خیلی آروم گفتم:تیرداد کجاست؟

محمد با کلی تاخیر گفت : رفتن داروهاتون رو بخرن!

آهی کشیدم!

دقیقا همین موقع تیرداد در رو باز کرد!وقتی منو محمد رو دید یکی از ابرو هاش رو برد بالا!

من بهش چشمک زدم که یعنی بعدا برات توضیح میدم!همیشه چشمک زدن خیلی خوبه برای اینکه بخوای از توضیح دادن یه چیزی خلاص بشی!

مطمئن بودم تیرداد یادش نمیمونه که ازم بعدا توضیح بخواد!همیشه اینطوری بود!

تیرداد اون یکی ابروش رو هم برد بالا!محمد خجالت کشید و سرش رو انداخت پایین و به سمت در رفت:الان بر میگردم!

تیرداد روی صندلی کنار تخت نشست و گفت:خــــــــــــــــــب حال خواهر ما چه طوره؟

من:خوبم تیرداد!

تیرداد:اصلا تو میدونی چت شده؟

من:آره دیگه!صادقی گفت بی هوش شدم!

تیرداد:نه بابا اونو نمیگم که!میگم میدونی کمرت ضربه خورده!اونم خیلی شدید؟

من:جدی میگی؟

تیرداد:نه دارم الکی میگم همینطوری چند روزی رو ویلچر بری اینور و اون ور من هی بهت بخندم!هی بخندم!

من:مگه باید باو ویلچر برم این ور و اون ور؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تیرداد:نه پس!میگم صادقی کولت کنه تو رو ببره بیرون گردش!

من:تیرداد نمک نریز!دارم جدی میگم!

تیرداد:آره دیگه خب!حدود یک ماه باید رو ویلچر باشی!

بغض کردم:یک ماه؟

تیرداداز روی صندلی بلند و اومد نزدیک تخت!بغلم کرد و گفت:غصه نخور!

بغضم شکست!همیشه وقتی بغلم میکرد اشکام سرازیر میشد!

من:تیرداد صادقی گفت بردیم!من که نمیتونم با ویلچر بیام مکزیک که!

وقتی این جمله رو گفتم گریم شدت گرفت!منو بیشتر به بغلش فشرد!

یه کم آرومتر شدم!

تیرداد:تا اون موقع دیگه احتیاجی به ویلچر نداری!کمرت خوب میشه!یه ماه و نیم دیگه تازه میشه تیر ماه!

منو از بغلش جدا کرد:خوبی؟

من با صدایی لرزون گفتم:آره!



تیرداد ازم فاصله گرفت و دوباره روی صندلی نشست!

من:کی مرخص میشم؟

تیرداد سرش رو انداخت پایین و زمزمه کرد:پس فردا!

دوباره بغض کردم:من تا اون موقع میپوسم تو این بیمارستان لعنتی!

تیرداد:نترس!نمیپوسی!مامان اینا هم تو راهن دارن میان اینجا!احساس کردم که چه قدر دلم تنگ شده!چند روزی میشد که مامان و بابام رو ندیده بودم!

تیرداد:ترانه من دست شوییم داره میریزه!!!

من:خب چی کار کنم؟

تیرداد:هیچی دیگه!میخوام رفع زحمت کنم!

من:برو زود تر!شرررررررررررررررررررت کم!

تیرداد صداشو دخترونه کرد:واااااااااااای خاک تو گور عمر!خاک بر سرم دختره ی بی تربیت بی حیا!خجالتم نمیکشه!دختر هم دخترای قدیم!تو چشای من زل زده میگه...

من:تیرداد الان میریزه همه جا رو به گند میکشی هاااااااااااااااااا!

تیرداد:خیله خب بابا!

با سرعت برق از اتاق پرید بیرون!

تیرداد رفت و من تو اتاق تنها شدم!من حتی نمیتونستم 5 دقیقه تو یک حالت یه جا بشینم!اون وقت باید رو ویلچر برم این ور و اون ور!ای خــــــــــــــــــــــــــــــدا!آخه چرا؟؟؟چرا این دفعه هم مثل دفعه قبل محمد نبود تا من رو از پشت بگیره تا چیزیم نشه؟؟؟ای خدا!البته باز هم جای شکر داره که دور از جونم قطع نخاع نشدم!

همین طوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که...

محمد وارد اتاق شد!

به سرعت نزدیک تخت شد!دستاش رو باز کرد و گفت:بیا بغلم!

جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟

خودم رو تا جایی که میشد توی تخت فرو کردم!

محمد:با توئم!

چه قدر دلم میخواست با دل و جون بپرم بغلش!اما...

محمد به تخت نزدیک تر شد!

همین موقع در باز شد!

تیرداد بود!

با دیدن این صحنه گفت:ببخشید!مثل اینکه اشتباهی اومدم!

و سریع در رو بست!

محمد حدود 2 دقیقه فقط به در زل زده بود!دستاشو جمع کرد و با حرص تمام به موهاش کشید!

با قدم هایی محکم و بلند خودش رو به پنجره رسوند!چنان مشتی به شیشه پنجره زد که پنجره خورد شد!!!

من از ترس داشتم سکته میکردم!

خون از دست محمد جاری شد!با حرص به دستش نگاه کرد!احساس کردم پاهاش سست شد!افتاد رو زمین!خیره شد بهم!منم بهش خیره شدم!بدون اختیار یه قطره اشک از چشمام جاری شد!روی گونه هام غلتید!

محمد هم بدون اینکه حالت صورتش به هم بخوره اشک از چشماش اومد!

داشتم فکر میکردم که تیرداد چه عکس العملی نشون میده!از دست محمد هم همینطوری خون میومد!اما انگار اصلا دردی نداشت!به من خیره شده بود و فقط اشک میریخت!

دیگه داشتم میترسیدم!اتاق رو داشت خون برمیداشت!مطمئن بودم دکتر دستشو ببینه کلی بخیه میزنه!شک نداشتم!

من اولش فقط اشک میریختم!بعدش ضجه زدم!بین گریم گفتم:تو رو خدا!از دستتون داره خون میره!رگ دستتون پاره شده!تو رو خدا!

مکثی کردم و ادامه دادم:من میترسم...

محمد با سختی خیـــــــــــــلی زیادی از روی زمین بلند شد!اومد سمت تخت و گفت:نترس!من چیزیم نیست!

دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا!سرشو انداخت پایین و نجوا کنان گفت:متاسفم!

میدونستم گندی که جلوی تیرداد زده رو نمیشه جمع کرد!به خاطر همین نمیتونستم ببخشمش!

معلوم نبود که تیرداد چه فکر هایی درمورد من میکنه!به خاطر همین ملافه رو کشیدم رو صورتم و گفتم:من... من...لطفا...برید ....بیرون...

فقط صدای بستن در رو شنیدم!

چشمامو بستم!باید درمورد اتفاقاتی که تو این چند دقیقه افتاد فکر میکردم!

ملافه رو از روی صورتم کنار زدم!به تیکه های خورد شده پنجره خیره شدم!به دست هایی که خونش داشت کل اتاق رو بر میداشت فکر کردم!به...

در اتاق باز شد!

یه پرستاری وارد اتاق شد!رو به من کرد:چی شده خانوم؟این جا چه خبره؟چرا شیشه این اتاق شکسته؟

خدایــــــــــــــــــــــــــــا فقط این یکی رو کم داشتم!

داد زدم:خانوم محترم!کور که نیستی میبینی شیشه شکسته!من بدبخت هم که فلج شدم نمیتونم راه برم!من نشکستم!یه بنده خدایی شکسته!به جای این وراجی ها بگو یکی بیاد اینا رو جمع کنه!اه!

پرستاره بدبخت همینطوری داشت منو نگاه میکرد!خیلی تند رفته بودم!

دوباره ملافه رو کشیدم رو صورتم!

یه هو یکی ملافه رو با شدت زد کنار!

یـــــــــــــــــــــــــــــــــاابـــــــــــــرفرض!

تیرداد بود!با حرص تمام به من خیره شده بود!

ملافه رو دوباره کشیدم رو صورتم!

تیرداد دوباره ملافه رو کنار کشید!

تیرداد:ترانه!من... من...

من:من چی؟ها؟در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزن!

تیرداد:ها ها ها ها!نمیدونم؟کور که نبودم دیدم!

من:باشه!دیدی که دیدی!ولی باز هم زود قضاوت نکن!

تیرداد عصبی شد و فریاد کشید:هــان!بگو پس!خانوم عاشق صادقی شده!تو نبودن ما هم با هم لاو میترکونن!

من:تیرداد اون دهنتو ببند!حرفی که از دهنت درمیاد رو مزه مزه کن بعد از اون دهن گشادت بنداز بیرون!

تیرداد:آها!اونوقت اگه من دارم چرت میگم پس چرا سنگ اون پسره رو به سینه میزنی؟؟؟ها؟

من:من سنگشو به سینه نمیزنم!فقط چون داری چرت میگی دارم جلوت وای میستم!

تیرداد:من چرت میگم؟هه!پسره ی هیز بدبخت اومده جلوی خواهر من دستاشو باز کرده میگم بیا بغلم!اونوقت تو خاک بر سر هم میگی دارم چرت میگم!برای خودم متاسفم!

دیگه نمیدونستم چی بگم!بغض کردم:تیرداد لال شو!ولم کن!میخوام استراحت کنم!

تیرداد:باشه ولت میکنم!اما ترانه به همین پاکدامن بودنت قسم نمیخوام خواهرم...

حرفشو نیمه رها کرد و از شدت خرص دوباره دستشو کشید تو موهاش!

تیرداد:نمیدونستم این پسره انقدر هیزه!نمیدونستم انقدر بی غیرته!نمیدونستم...

من:تیرداد تمومش کن!من الان فقط ازت یه چیزی میخوام!

بغض کردم!

تیرداد:بنال!

من:نزار مامان اینا این قضیه رو بفهمن!

تیرداد به سمت شیشه خورده ها رفت و با پاش اونا رو جا به جا کرد:خیله خب!تو هم قسم منو یادت نره!

زمزمه کردم:یادم نمیره!

دوباره ملافه رو کشیدم رو سرم!خدایـــــــا مغزم قدرت پردازش این همه اتفاق عجیب رو نداره!خدایــــــــــــــا نجـــــــــاتم بده!

تیرداد:ترانه!

من:هــــــــا؟

تیرداد:بین تو صادقی چیزی هست؟ازت خواستگاری کرده؟

من:تیرداد به جان مامان تمومش!قسمت میدم به هرکی که دوست داری تمومش کن!

فریاد زدم:نه نیست!به خـــــــــدا نیست!ولــــــم کنید بابا!

تیرداد:باشه ترانه!خیله خب!باشه!تمومش کردم!

من:آره میبینم!دوباره چند دقیقه بعد شروع میکنی!

تیرداد:ترانه به حای اینکه دهنتو باز کنی منو به رگبار ببندی خودتو بزار جای من!من برادرتم!خیلی جاهایی که مامان اینا نمیتونن بیان من با توئم!لحظه به لحظه زندگیت باهات بودم!نزاشتم کسی به خواهرم نگاه چپ بکنه!ترانه یک لحظه فقط و فقط یک لحظه خودتو بزار جای من!

تیرداد نشست رو زمین!

تیرداد:ترانه!من واقعا از اتفاق امروز شوکه شدم!

من:منم!

تیرداد:توئم؟

من:آره!مگه چیه؟نکنه فکر میکنی من ازش خواستم...

تیرداد:بسه!دیگه بقیشو نگو!

من:تیرداد!

تیرداد:ها؟

من:گشنمه!

تیرداد:منم!

من:خب خسته نباشی!برو یه چیزی بگیر بخورم دیگه!گفته باشم من 2 روز غذای بیمارستان نمیخورم هااااااااااااا

تیرداد:ترانه جان تو من اگه برم بیرون یه کاری دست خودم و این پسره میدماااااا

من:خیله خب!باشه!هر وقت آرومتر شدی برو!ولی من تا اوموقع میمیرم!

تیرداد زیر لب گفت:باشه بابا!اه!رفتم!

منم زیر لب گفتم:مرسی!

تیرداد موهاشو با دستاش مرتب کرد!کمربند شلوارشو سفت کرد!ساعتش رو تو دستش صاف کرد!نفس عمیقی کشید و سرشو گرفت بالا و گفت:بسم الله...و از اتاق زد بیرون!

تو دلم خدا خدا میکردم که محمد جلوی چشم تیرداد آفتابی نشه!وگرنه خدا به داد میرسید!همینطوری تو دلم صلوات میفرستادم!
نمیدونستم که اون بیرون...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط neda13 ، Mason ، mamad.200013 ، سپهر A ، -Edgar ، Ƒαкє ѕмιƖє ، madis ، سارینا جون ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، ըoφsիīkα ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، kamiyar35629 ، RєƖαx gнσѕт ، سایه2 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، yegi200180 ، M.AMIN13 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon ، єη∂ℓєѕѕღ
#6
قسمت پنجم
میخواستم بلند شم!اما نمیشد!این صداها داره منو دیوونه میکنه!صدای تیرداده!آره!صدای محمد هم میاد!خدایــــــــــا آخه چرا این پرستاره درو بست؟ای بابا!

کمرم درد میکرد!باید یکی کمکم میکرد تا بتونم پاشم!اما حالا هیشکی نبود!یادم اومد کنار تخت زنگی هست که میتونم اطلاع بدم که کاری دارم!دستمو دراز کردم و زنگ رو فشار دادم!

یه پرستار وارد اتاق شد!

پرستار:چیزی میخواین؟

من:نه!به قول داداشم همینطوری گفتم بیاین ببینم خوبین!خوشین!سلامتین!خدایی نکرده نکنه مرده باشین!رفته باشین تو کما...

تو دلم گفتم:الان وقت نمک ریختن نیست!الان پرستاره میره اونوقت من اینجا از فوضولی میترکم!

ادامه دادم:خانوم جان!کاری داشتم که گفتم بیاین دیگه!چه سوالایی میکنین هاااا!اووووووووف!

پرستار:این چه طرز حرف زدن خانوم؟خجالت بکشین!

من:من خجالت بکشم؟ببین خانوم محترم!بده دارم موجبات خنده و شادیتون رو فراهم میکنم؟

پرستار جبغ کشید:من لازم ندارم کسی موجبات خنده و شادیمو فراهم کنه!شما هم بیخود میکنی الکی اون زنگ رو فشار میدی!بار آخرتون باشه!

گردنم کج کردم:اما من بار اولم بود!حالا شما این دفعه رو ببخش!بیا کمکم کن!

دوباره با جیغ گفت:پس بار اول و آخرتون باشه!الان هم من میرم تا یاد بگیرین نباید الکی اون زنگ رو فشار بدین!

من:اما...

قبل از اینکه جملمو کامل کنم رفت!

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا​اااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

عقلم:آخه خاک بر سر گور به گور شده!الان چه وقت نمک ریختن بود؟؟؟

نفسم:خو چی کار کنم؟چند وقت بود سر به سر کسی نزاشته بودم خو!

عقلم:حالا بشین همین جا!بپوس!نفهم بیرون داره چی میشه!

نفسم:خاک بر سر راست میگی هااااااا

عقلم:معلومه که راست میگم!من همیشه راست میگم!

نفسم:خودتو جمع کن بابا!برو گمشو!

عقلم:نمیشه دیگه!اگه من برم گم شم تو در عذابی!چرا که شاعر میگه:عقل که نباشد جان در عذاب است!

نفسم:خب حالا میگی چی کار کنم؟

عقلم:آبشو بگیر چلو کن!

نفسم:چرا چرت میگی تو این وضعیت!

عقلم:چرت نمیگم!نمک ریختی پرستاره رفت دیگه!کاری نمیشه کرد جز...

نفسم:جز؟

عقلم:جز...

نفسم:جز؟

عقلم:جز...

نفسم:ای بنال دیگه چی میخوای بگی!هی جز جز میکنه واسه من!

عقلم:جز اینکه خودت از روی تخت پا شی!

نفسم:جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟من اگه خودم پا بشم که میمیرم روانی!

عقلم:تقصیر خودته!میخواستی نمک نریزی!

نفسم:اگه کمرم پکید چی؟

عقلم:بپکه!خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

نفسم:مطمئنی؟

عقلم:که چی؟

نفسم:راه دیگه ای نیست!

عقلم:نچ نچ!نیست!

نفسم:خب اگه داد و بیداد کنم چی؟

عقلم:د خلی دیگه!نمیفهمی!نفهمی!

نفسم:چرا خو؟

عقلم:اگه سر و صدا کنی تیرداد و محمد هر چی هم داشتن میگفتن تمومش میکنن!

نفسم:راس میگی ها!

عقلم:معلومه که راست میگم!من همیشه راست میگم!

نفسم:خودتو جمع کن...

ای بابا!این دعوا های عقلم و نفسم تمومی نداره!همیشه اوضاع ما همینطوریه!اما شخص ثالثی وجود داره که همیشه تصمیم نهایی رو اون میگیره!به نام "شعور"

شعور:بهترین کار اینه که خودت پاشی!البته با نهایت احتیاط!

Ok

همیــــــــــــــــــــــــــــــــــنه!

بسم الله!

ملافه رو از روم کنار زدم!

نفس عمیقی کشیدم!قبل از اینکه دست به کار بشم گوشامو تیز کردم ببینم هنوز صدا میاد یا نه!نخیر دعوا ها ادامه داشت!

با کمک دستمام کمرم رو از تخت جدا کردم و به سمت بالا کشیدم!آیـــــــــــــــی!نه من باید تحمل کنم!آره تحمل میکنم!پا هام رو از روی تخت به سمت پایین حرکت دادم!یواش یواش با کمک دستام جلو اومدم!حالا وقتش بود!باید بلند میشدم!باید روی پاهام وای میستادم!بسم الله!اول پای راستم رو روی زمین گذاشتم بعد پای چپم رو!خودم رو از تخت جدا کردم و ...

اما تا وزنم رو روی پاها و کمرم انداختم،از شدت درد چشام سیاهی رفت و ...

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

دردش واقعا طاقت فرسا بود!احساس میکردم که بدنم تحمل این همه درد رو نداره!

دیگه کامل روی زمین ولو شدم!بعدش دیگه هیچی نفهمیدم!

***

چشمامو آروم آروم باز کردم!سرم رو چرخوندم! تیرداد و محمد رو دیدم!زیر لب گفتم:سلام!

تیرداد:سلام!

محمد با یواش ترین صدا:سلام!

با دیدن محمد کنار تیرداد آروم شدم!خوبه!پس همه چی آرومه!من چه قدر...

راستی اصلا چه اتفاقی افتاد؟بعد از 2-3 دقیقه همه چی یادم اومد!اینکه من افتادم زمین و ...

نمیدونم چرا ولی تیرداد و محمد فقط نگام میکردن و هیچی نمیگفتن!اصلا بهتر!اگه تیرداد به حرف بیاد منو میکشه!مطمئنم براش قابل هضم نیست که من خودم از روی تخت بلند شدم!

تیرداد:چرا؟

من:چی چرا؟

تیرداد:چرا خودت از روی تخت پا شدی؟ها؟اصلا چرا میخواستی پاشی؟

من:یعنی تو نمیدونی چرا میخواستم پا شم؟

تیرداد:نباید فوضولی میکردی!

نگاهی به محمد کرد و دستی تو موهاش کشید و ادامه داد:فقط یه سری اتمام حجت ها بود که باید میشد!

من:چی؟

تیرداد:فعلا لزومی نداره تو بدونی؟

جیغ کشیدم:تیرداد چــــــی؟چه اتمام حجت هایی؟؟؟

محمد دست به سینه به دیوار تکیه داده بود!با صدای جیغ من سرشو انداخت پایین!

تیرداد:ترانه!محاله اگه بهت بگم!به جای این فوضولی ها کاش یه کم به فکر این کمرت بودی!

من:کمرم مگه چشه؟

تیرداد:هیچی از کمر بدبخت نمونده!له شده دیگه از دست تو!

من:خب بشه!

بغض کردم:اصلا به درکــــــــــ!بزار بشه!بزار فلج شم!

جیغ کشیدم:تیرداد میفهمی! بزار بشه!ولم کنید!

بین گریم و با فریاد گفتم:ولــــــــم کنید!چرا انقدر منو بازی میدین!خسته شدم!از همه!از تو از اون!خســــــــــــتــــه شدم!هیشکی با من درست حرف نمیزنه!من دارم تو این بیمارستان لعنتی میپوسم!هیشکی نیست با من حرف بزنه!

ولم کنید!اصلا میخوام بمیرم!خسته شدم از این همه چیزی که من نمیدونم!

دستما به تخت کوبیدم:اصلا میخوام بمیرم!بـــــــــــــمیرم!

همین طوری داشتم جیغ و داد میکردم!تیرداد جلو اومد!منو از تخت جدا کرد!بغلم کرد!منو به خودش فشرد!انقدر تو بغلش گریه کردم که گریم به هق هق تبدیل شد!سرم رو از تو بغلش چرخوندم و به محمد نگاه کردم!

رو زمین نشسته بود و زانو هاش رو تو بغلش جمع کرده بود!موهاش تو صورتش ریخته بود!داغون بود!داغون!

تو بغل تیرداد احساس امنیت میکردم!تیرداد تنها جنس مذکری بود که بهش کاملا اعتماد داشتم!مطمئن بودم آغوشش بوی محبت میده نه هوس!من حتی این حس رو نسبت به محمد هم نداشتم!آغوش برادر یکی از بهترین آغوش هاس!

سرم رو آوردم بالا و به تیرداد نگاه کردم!تیرداد بلافاصله پیشونیمو بوسید و دوباره منو روی تخت گذاشت!

همین موقع تلفن تیرداد صداش دراومد!تیرداد یه دهن کجی کرد و گوشیش رو جواب داد:کجا؟

آدرسشو بدین!

تیرداد به هم ریخته بود!با پاش روی زمین ضرب گرفته بود!هر وقت عصبی میشد این کارو انجام میداد!

تیرداد:بله!بله!الان خودمو میرسونم!

تیرداد گوشیش رو قطع کرد!

من:کی بود؟

با مکث خیلی طولانی گفت:من... من...کس مهمی نبود!

شکی تو دلم افتاد!تیرداد عصبی بود!یه چرخ زد و رو به محمد کرد و با دستش اشاره کرد که محمد همراهش بره!

من:تیرداد کجا میخوای بری؟

تیرداد:الان بر میگردم!

نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد!

محمد و تیرداد از اتاق خارج شدن!چند دقیقه بعد محمد داغون تر از همیشه به اتاق برگشت!

من:اتفاقی افتاده؟

محمد سرشو انداخت پایین و با شرم تمام گفت:نه!چیز مهمی نیست!

محمد انقدر جلوی من شرمنده شده بود که دیگه وقتی میخواست با من حرف بزنه سرشو مینداخت پایین!

دیگه باهاش بحث نکردم که چی شده!

پیش خودم گفتم:بـــــــی خیـــــــــال مــــاجــــــرا!

اما...

اما کاش میشد بی خیال شد!

من بعد از این قضیه تموم شدم!

دیگه چیزی به اسم ترانه وجود نداشت...

***



محمد هی از اتاق میرفت بیرون!هی میومد تو!اه!کلافه شده بودم!

یاد گوشیم افتادم!چند روز بود اصلا چک نکرده بودم گوشیمو!

خدای من!

چه قدر اس ام اس از طرف سپیده و دیبا!اوووووووووووووف خدا بیشترش کنه!

دوتاشون هم فقط گفتن کجایی؟خبری ازت نیست!چه قدر دلم واسشون تنگیده!

سریع شماره سپیده رو گرفتم!

من:الو!

سپیده:الو و درد!الو و زهر مار!الو و درد بی درمون!الو و کوفت!الو و ...

من:سپیده جان!مجال بده دخترم بزار حرف بزنم!

سپیده:بنال عیکبیری!

من:عیکبیری درد!عیکبیری و زهر مار!عیکبیری و درد بی...

سپیده:من تو رو میکشم ترانه!بزار دستم بهت برسه!

بغض کردم!بیچاره اصلا خبری نداشت چه بلا هایی سرم اومده!

با بغض گفتم:سپیده!

سپیده از صدای بغض دار من خیلی تعجب کرد:ترانه داری گریه میکنی؟

بغضم شکست!میون گریم گفتم:سپیده!تو رو خدا!به جون مامانت بلند شو بیا به این آدرسی که میگم!

سپیده:چی شده ترانه؟اتفاقی افتاده!

جیغ کشیدم:آره!اتفاقی افتاده!خیلی اتفاقا!برو دنبال اون دیبای خر!به اون هم بگو بیاد!

سپیده:خیلی خب!آدرسو بگو تا بیام!

آدرس بیمارستان رو دادم!

سپیده:بیمارستان؟؟؟؟؟

من:نه پس هتل 5 ستاره!

سپیده:واسه خودت اتفاقی افتاده ترانه؟راستشو بگو بهم!

من:سپـــــــــــــپیـــــده فقط کاری که بهت گفتم و انجام بده!

سپیده:باشه!اومدم!

گوشی رو قطع کردم!

نمیدونم چرا دلم همش شور میزد!این تیرداد بی عقل هم معلوم نیست کدوم گوری رفته!اه!

به ساعت گوشیم نگاه کردم!ساعت 4 و نیم بود!دلم گرفته بود!اووووف!کاش سپیده و دیبا زودتر برسن!

اووووووووووووووف!

یه نیم ساعتی میشد که از محمد خبری نبود!

بی خیالش!مهم نیست!

اووووووف ساعت 5 شد!هنوز از سپیده اینا خبری نیست!

دیگه واقعا کفری شده بودم!ولی خب حق داشتن دیر برسن!از خونشون تا اینجا خیلی راه بود!تازه سپیده باید آژانس میگرفت و دنبال دیبا هم میرفت!باید یه جوری خودم رو سرگرم میکردم!

اه حتی نمیشه از روی این تخت هم پاشد!زخم بستر گرفتم به خدا!ایشششششش

ولی دلم بدجوری شور میزدااااا

تصمیم گرفتم زنگ بزنم یه تیرداد!

یه بوق!دو بوق!سه بوق!چار بوق!پنج بوق!شیش بوق!

دیگه داشتم نا امید میشدم!اومدم قطع کنم که...

تیرداد:الو!

چه قدر صداش میلرزید!

من:الو سلام!کجا رفتی تو؟

تیرداد:هان؟هیچ جا!الان میام!چیز مهمی نیست!نه چیزی نیست نه!نه نه نه!

من:خیله خب من که چیزی نگفتم!کی میای؟

تیرداد:ها؟واسه چی؟

من:هیچی هویجوری!دلم گرفته!البته گفتم سپیده و دیبا بیان پیشم!یه کم دیر میرسن!

تیرداد:ها؟آره آره!خیلی خوبه!میان الان!آره میان الان!میان!

من:تیرداد خوبی؟

تیرداد:ها؟آره آره خوبم!خوبم!نه بابا واسه چی بد باشم!خوبم خوبم!آره خوبم!

من:تیرداد داری نگرانم میکنی هاااااا!چرا یه حرفو صد بار تکرار میکنی!یه بار بگی متوجه میشم!نفهم که نیستم!

تیرداد:ها؟باشه باشه!دیگه نمیگم!نمیگم!نه نمیگم!برو دیگه!برو!خدافظ!

من:نه مثل اینکه واقعا خل شدی تیرداد!مطمئنی اتفاقی نیوفتاده؟

تیرداد:آره آره آره!چرا اتفاقی بیوفته!

لرزش صداش بیشتر شد:نه بابا اتفاقی نیوفتاده!برو دیگه!خدافظ!

منتظر خداحافظی من نشد!!!سریع قطع کرد!

خدای من!این پسره داره نگرانم میکنه هااااااااا!خدایا همه چی رو به خودت سپردم!

صبر کردم!صبر کردم!صبر کردم!

اه!نه مثل اینکه این سپیده اینا قصد ندارن بیان!

اومدم گوشیمو بردارم بهشون بزنگم که در باز شد!

سپیده و دیبا درحالی که مثل ابر بهار گریه میکردن وارد اتاق شدن!

وقتی گریه اونا رو دیدم دلم بیشتر گرفت!منم به گریه افتادم!

حدود 5 دقیقه مثه خل و چل ها تو بغل هم گریه کردیم!خخخخخخخخخخخخخخخخ

از خودم جداشون کردم!به صورتشون نگاه کردم:

دیبا= یه دختر احساساتی و بسیار بسیار مهربون و در عین حال بسیار شوخ و سرحال!به ندرت درحال عصبانیت میبینیش! با چشم های عسلی و مژه های بلند!موهای قهوه ای و پوستی سبزه!لبای کوچیک و ظریف و دماغی که به فرم لباش میومد!قد متوسط و خیلی خیلی لاغر!و البته اینم اضافه کنم که خیلی خوش لباسه!

سپیده= دختری که به ندرت احساساتش رو بروز میده!راحت با کسی صمیمی نمیشه و حرف نمیزنه!اما وقتی باهات صمیمی بشه حاظره جونش رو هم واست بده!از نظر قیافه خیــــلی شکل خودمه!ابرو های کمونی و چشم و ابروی مشکی و ... البته سپیده از من بور تر بود!قد بلند با استخوان های درشت و چهارشانه!(البته زنونه)

ما 3 تا خیلی همدیگرو دوست داشتیم!جز عجایب خلقته که ما حدود 1 ماه از همدیگه خبر نداشتیم!هر 3 تامون سرمون خیلی شلوغ بود!من که درگیر روباتیک بودم!سپیده هم که درگیر عروسی خواهرش بود!و دیبا هم درگیر خونه تکونی و تعویض محل سکونت!!!به عبارتی اسباب کشی!

خیــــــــــــــــــــــــــــلی دلم واسشون تنگ شده بود!هر دوتاشون بوس کردم!

بعد از ابراز علاقه یه سری شوخی های شهرستانی(خرکی)کل اتفاقاتی که تو یه ماه اخیر افتاده بود از سیر تا پیاز رو واسشون تعریف کردم!

اون دو تا هم دهنشون 3 متر باز شده بود!خخخخخخخخخخخ!

قضیه اون برگه که تو دست محمد اون شب دیدم و از گریه هایی که میکنه و از این که گفت بیا بغلم(خدا شفاش بده) رو واسشون تعریف کردم!

وقتی همه چی رو گفتم داد زدم:دهنم کف کرد خاک بر سرهاااااااااا!یه آب بدین دستم دارم میمیرم!ای تیرداد کجایی که خواهرتو زنده به گور کردن!

به سینم کوبیدم:ای گور به گور شده ها!ای داغتون بمونه به دل شووراتون!ای ...

دیبا:ای لال شو بابا!روانی!سپیده پاشو برو آب بیار!

سپیده:برو بابا!خودت گمشو بیار!

دیبا:چرا من؟

سپیده:ببین دیبا قرار نشده میایم اینجا هی کارای ترانه رو بندازی رو دوش من هااااااا!گفته باشم!

دیبا مثه من به سینش کوبیده:سپیده ور پریده!ای خاک بر سر!این دفعه من برم کار بعدی که ترانه گفت رو تو انجام میدی هاااااااااااا...

سپیده:خیله خب دیگه تو هم!گمشو خودتو جمع کن!بدو خفه شد بچم!

دیبا چادر سپیده رو برداشت سرش کرد و مثه پیرزنا دور کمرش گره زد:ای دختره بی حیا!ور پریده!

در حالی که قر میداد از اتاق رفت بیرون!

پیش خودم فکر کردم که چه قدر خوبه همچین دوستایی دارم!همیشه منو شاد میکردن!واقعا به معنای واقعی کلمه من عاشقشون بودم!

سپیده تو مدتی که دیبا بره آب بیاره فقط تو شوک بود!خخخخخخخخ!من خودم هنوز تو شوک بودم!چه برسه به ایناااااااااا...

دیبا با همون ادا ها وارد اتاق شد!البته با یه لیوان آب!

لیوان رو داد دستم!

منم یه نفس آبرو سر کشیدم!

دیبا:زیادیت نشه!

من:نه عزیزم!نمیشه!

آخه لیوانش لیوان خانواده بود!خخخخخخخخخخخخخخخخخ

دیبا چادر سپیده رو از دور کمرش باز کرد و رو صندلی کنار تخت گذاشت!خودش هم رو همون صندلیه نشست!سپیده هم که رو تخت کنار من نشسته بود!

دیبا:خب حالا میخوای چی کار کنی؟

من:نمیدونم نمیدونم!

سپیده:به نظرم خیلی عجیبه!

من:چی؟

سپیده:رفتار محمد دیگه!

من:آره خیلی!خیلی خیلی!

دیبا:آره سپیده راست میگه!خیلی عجیبه!یعنی انقدر دوست داره؟

خجالت کشیدم!فکر اینکه محمد تا این حد عاشقم باشه باعث شد گر بگیرم!

سپیده:به نظرم کاسه ای زیر نیم کاسه اس!

من:منم همین فکر رو میکنم!

دیبا:چه کاسه ای؟

سپیده:به نظر میاد پشت دوست داشتن این آقا محمد قصه ما داستان هایی خفته است!

دیبا:به به!به به!

من:الان وقت نمک ریختن نیست دیبا!باید یه فکری بکنم!من نمیدونم باید چه عکس العملی نشون بدم!از اون مهم تر دارم از فوضولی میترکم که تیرداد با محمد چه اتمام حجت هایی کرده!

سپیده:دقیقا!این خیلی مهمه!

دیبا:اوهوم!

سپیده:ببینم ترانه مامانت اینا کجان؟نمیان دیدنت؟

من:چرا بابا تو راهن!

دیبا:داداشت کو؟

من:واللا به خدا کلافه شدم!هی این میره!اون میاد!

قضیه این که تیرداد رفت رو واسشون تعریف کردم!

سپیده گوشه لبشو گاز گرفت:یا ابرفرض!چی شده یعنی؟

من:نمیدونم به خدا!دارم میمیرم!حالا شما هام یه کم به من فلک زده امید بدین!ای بابا!

دیبا یه نگاه به سپیده کرد!سپیده هم چشمک زد!

یا ابرفـــــــــــــرض!یعنی چی کار میخوان بکنن؟

دیبا تو یه حرکت جهشی به سمت گوشی خودش حمله ور شد و یه آهنگ رو پلی کرد:




بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو

اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم ، یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم

اگه ترکم می کنی نگو کارسر نوشته ، یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته

بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو

بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو ، من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو ، دل دیوووونمووو....

(محسن یگانه/من تو رو کم دارم)

حالا وسط این آهنگه سپیده دیبا یه قر هایی میدادن بیا و ببین!امان از دست این دیبای خاک بر سر!انقدر مسخره بازی درآورد که کبود شدم از خنده!

واقعا چه قدر آدم رو شاد میکنن این رفیقا!

انقدر خنیدیدیم که احساس کردم دستشوییم داره میریزه!خخخخخخخخخخ

من:تو رو خدا دیبا!بسه!داری منو به کشتن میدی دختر!

دیبا:الهی من فدای تو بشم!شما بخند!شما از فکر اون پسره هیز بدبخت بیا بیرون!چشم من گریه میکنم!

من:لازم نکرده گریه کنی!فعلا بیا به من چلاق کمک کن منو بزار رو ویلچر!میخوام برم دست شویی!

سپیده:ای بابا!حالا تو این هاگیر واگیر؟

من:خو چی کار کنم؟

دیبا:میخواستی اون همه آب رو نخوری!واللا!آها راستی سپیده خانوم گفته باشم ایندفعه نوبت توئه هاااااااااا

سپیده:ای بابا!تو فقط رفتی یه لیوان آب آوردی هااااا!من باید ترانه رو کول کنم،ببرم،تا دم در دستشویی،بیارمش پایین ، اونوقت...

دوباره دستمو به سینم کوبیدم:کس نخارد پشت من...

دیبا و سپیده همزمان با هم دیگه قر دادن:جز ناخن انگشت من!

من:خدا شفاتون بده ایشالله!

دیبا و سپیده بازم همزمان گفتن:ایــــــــــــشالله!

خلاصه دیبا و سپیده منو از روی تخت بلند کردن و رو ویلچر گذاشتن!

از اتاق رفتیم بیرون!

بعد از کلی بدبختی موفق به دفع ... شدم!هووووووووووووووووووف

وقتی از در دستشویی اومدیم بیرون دیدیم ویلچر نیست!ای داد بی داد!ویلچرو برده بودن!

من:چی کار کنیم حالا؟

سپیده:چمچاره!

من:نه جدی؟

دیبا:خب بیا دستتو بنداز گردان ما خودت راه بیا!2 قدم بیشتر تا اتاقت راه نیست!

من:باشه!

من همینجوری هم دستم رو مینداختم گردن اینا!حالا دو قدم میخوام راه برم دیگه!مشکلی نبود که...

دستامو انداختم گردنشون!نصف وزنم افتاد رو این بدبختا!آخه دکتر سفارش کرده بود نباید فشار به کمرم بیاد!

حدود 4-5 قدم بیشتر نرفته بودیم که دیدم تیرداد داره با محمد تو راهرو حرف میزنه!این دفعه دیگه باید میفهمیدم دارن چی میگن!

به سپیده و دیبا گفتم یواش بریم تا نفهمن ما پشت سرشونیم تا بفهمیم دارن چی میگن!اونا هم پایه تر از من منو همراهی کردن!تقریبا از پشت به تیرداد نزدیک شده بودم که

تیرداد محمد و بغل کرد و به گریه افتاد:چه جوری به ترانه بگم؟ترانه بفهمه خودشو میکشه!همینجوریش هم روحیش خرابه!چه جوری بگم مامان مرده؟

چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

هیچ اتفاقی برام نیوفتاد!

فقط من خورد شدم!من شکستم!

دستام از گردن دیبا و سپیده شل شد و روی زمین ولو شدم!وقتی با زمین برخورد کردم کمرم تیر کشید!آهی کشیدم که گوش خودم کر شد!کمرم چنان تیری کشید که تا مغز استخونام نفوذ کرد!با برخورد من به زمین تیرداد و محمد متعجب به من زل زدن!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، سپهر A ، -Edgar ، Ƒαкє ѕмιƖє ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، elmira12 ، elnaz-s ، سارینا جون ، ~H!P HØp §tâR~ ، الهام18 ، kamiyar35629 ، RєƖαx gнσѕт ، سایه2 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#7
قسمت ششم
ایندفعه بی هوش نشدم!ولی از شدت درد رو زمین به خودم میپیچیدم!تیرداد به حالت 2 زانو نشست رو زمین و با تعجب نگام کرد!

دیبا و سپیده فقط ماتشون برده بود!

چند تا پرستار به سرعت اومدن سمتم!خواستن منو از زمین بلند کنن!اما من زمین رو چسبیده بودم!

هنوز مغزم چیزی گوشم شنیده بود رو پردازش نکرده بود!

مامان مرده؟

مامان مرده؟

به زبون اومدم و زیر لب گفتم:مامان مرده!مامان مرده!مامان...

سرم رو به اطراف چرخوندم و این دفعه با صدای رسا گفتم:مامان مرده!مامان مرده!

خنده عصبی کردم!دستی به پیشونیم کشیدم!

این دفعه فریاد زدم:مامان مرده!مامان مرده!مامان من مرده؟مامان من مرده؟

خودم رو زمین کشیدم و نزدیک تیرداد شدم!با تمام قدرتم به سینه تیرداد کوبیدم:مامان مرده!مامان مرده!

بیچاره تیرداد!اما تیرداد خیلی قوی تر از اینا بود!همیشه با محکم ترین مشت های من هم باز میخندید!ایندفعه باز هم با تمام قدرتم میکوبیدم!اینبار تیرداد محکم بغلم کرد!

من تو بغلش ضجه میزدم!ضجه میزدم!تا این که احساس خفگی کردم!خودمو از بغلش جدا کردم!

پرستارا سعی کردن بلندم کنن اما من اینبار هم نزاشتم!من مرده بودم!من از بین رفتم بودم!من بعد از مامان تموم شده بودم!

با اینکه درد کمرم در حد بیهوشی بود اما دست پرستار ها رو پس زدم و خودم بلند شدم!برای یه لحظه احساس کردم خمارم!هیچی نمیفهمم!

پاهام مثل سنگ شده بودن اما من اونا به سمت اتاقم حرکت میدادم!تیرداد انقدر حالش خراب بود که بعد از بلند شدن من هنوز رو زمین نشسته بود و هق هق میکرد!تیرداد هم مثل من عاشق مامان بود!

وقتی داشتم با بدبختی تمام خودم رو به سمت اتاق میکشوندم احساس کردم کسی داره پشت سرم میاد!یک لحظه احساس کردم مهره های کمرم درحال خورد شدنه!به خاطر همین داشتم دوباره روی زمین ولو میشدم که کسی منو از پشت گرفت!

محمد بود!آغوشش رو قبلا هم تجربه کرده بودم!گرم و پهن!خیلی پهن!خیلی...

مقاومتی نکردم!تو آغوشش غرق شده بودم!درحالی که آروم و بی صدا اشک میریختم محمد دستشو زیر پاهام گذاشت و بلندم کرد و به سمت تختم برد!خودش خیلی داغون تر از من بود اما داشت غم های من رو به جون میخرید!

به غیرت تیرداد شک کردم!خودش اینجا بود و محمد منو بغل کرده بود آورده بود اینجا!اما به تیرداد حق دادم!اون هم مثل من تموم شده بود!

محمد بعد از این که منو روی تخت گذاشت ملافه رو کشید روم!از کاراش خجالت میکشیدم!

درد کمرم بینهایت بود!اما از درد از دست دادن مادرم بیشتر نبود!احساس میکردم تمامی درد های دنیا به سمتم هجوم آورده بودن!حالم خیلی بد بود!یه لحظه آروم میشدم!و یه لحظه نا آروم!

دست خودم نبود اما فریاد کشیدم:خدایا چند بغض به یک گلو؟من نمیتونم!نمیتونم!

نمیدونم چرا هیچ پرستاری نمیومد تو اتاق!انگار اونا هم ماتشون برده بود!

دوباره شروع کردم به ضجه زدن!بین گریه هام فقط داد میزدم ای خداااااااا

دلم میخواست دنیا رو به هم بریزم!من عاشق مامان بودم!نمیتونم لحظه های بدون اون رو تصور کنم!من حتی نمیدونم مامان چه جوری رفته!

احساس کردم تو ذهنم آشوبی برپاست!مغزم درحال انفجار بود!احساس میکردم خوابم!اما دلم گواهی میداد که بیدارم!

احساس خفگی کردم!داشتم خفه میشدم!احساس میکردم اطرافم همه چی هست جز اکسیژن!

دستامو مشت کردم و به تخت کوبیدم و فریاد کشیدم:منو ببر بیرون!دارم خفه میشم !منو از این اتاق ببر بیرون!ببیر بیرون!من هوا میخوام!منو ببر بیرووووووووووووووووون!

محمد گیج نگام میکرد!

ادامه دادم:آهای با توئم!منو ببر بیرون!دارم خفه میشم!لعنتی منو ببر بیرون!

نمیدونم چرا از پرستارا خبری نبود!

اما هرچی بود الان باید محمد منو میبرد بیرون!

محمد ازتخت جدام کرد و منو از اتاق برد بیرون!

وقتی از اتاق خارج شدیم با چشمام دنبال تیرداد و سپیده و دیبا گشتم!اما هیچ کدومشون رو پیدا نکردم!

محمد منو به سرعت به بیرون از بیمارستان میبرد!پرستارا هی داد میکشیدن که:آقا کجا میبریش؟

محمد بدون توجه به سوال های اونا منو به سمت حیاط بیمارستان میبرد!

وقتی به حیاط رسیدیم داشت بارون میومد!

دوباره به گریه افتادم!دستمامو باز کردم تا بارون رو لمس کنم!محمد منو به خودش فشرد:به خودش توکل کن!

چه قدر تنش بوی خوبی میداد!

احساس آرامش کردم!

محمد:بهتری؟

یه کم آروم شده بودم!

من:آره

حیاط بیمارستان خیلی قشنگ بود!پر از رز های صورتی بود!محمد یه کم زیر بارون منو گردوند:خب دیگه!بریم تو؟

من درحالی که احساس میکردم غم واقعا بزرگی داره روی سینم سنگینی میکنه گفتم:بریم!

از اینکه محمد منو بغل کرده بود وبا لحن صمیمی با من صحبت میکرد دلخور نبودم!یه جورایی مطمئن شده بودم که منو میخواد!علاوه بر اون واقعا پسر خوبی بود!البته الان وقت این نبود که من بخوام به محمد فکر کنم!فقط باید برای خودم توجیه میکردم که کار اشتباهی نکرده!

دوباره منو به اتاقم برگردوند!توی راهرو همه ی پرستارا با تعجب نگامون میکردن!اما من در عجب بودم که تیرداد و بچه ها کجا رفتن؟نگاه پرستارا اصلا برام مهم نبود!

وقتی محمد کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم گفت:منم!

من:شما چی؟



محمد:منم درست موقعی که تو بد شرایطی بودم خانوادمو از دست دادم!

من:میشه بیشتر توضیح بدین؟

محمد:15 سالم بود!مادرم سرطان داشت!علاوه بر درس کار هم میکردم تا بتونم پول داروهاش رو بدم!

به سمت پنجره رفت که شیشه نداشت!

زهر خندی زد:خیلی سخت بود!خیلی!اما انقدر مادرم رو دوست داشتم که به خاطرش هر کاری میکردم!

من:پدرتون چی؟

محمد:پدرم قبل از این که من به دنیا بیام مرده بود!مادرم هم برام مادر بود هم پدر!هیچ وقت نزاشت جای خالیه پدرمو حس کنم!پدرم تو تصادف کشته شد!موقعی که مرد مادرم حامله بود!

خیلی از دوستاش میگفتن منو بندازه اما مادرم مخالفت میکرد و میگفت یادگار پدرمه!وقتی بزرگ شدم مادرم سرطان ریه گرفت!و درست موقعی 15 سالم بود مرد!

دستشو با حالت عصبانیت تو موهاش کشید و ادامه داد:4 شنبه بود و داشتم از مدرسه برمیگشتم!همیشه میرفتم خونه و لباسام رو عوض میکردم و ناهار میخوردم بعد میرفتم سر کارم!تو یه مغازه لوازم الکتریکی کار میکردم!حقوق چندانی نمیگرفتم!اما باز هم امیدوار بود!خلاصه وقتی رسیدم خونه دیدم مهری خانوم همسایه بغلیمون داره خودشو میزنه و گریه میکنه!

دوییدم سمتش و همش ازش میپرسیدم چی شده!اما اون فقط منو بغل کرد و هیچی بهم نگفت!تا اینکه طاقتم تموم شد خودم رو از بغلش جدا کردم و به سمت مادرم که دراز کشیده بود رفتم!چشاش بسته بود!لبخند تلخی زده بود و ...

حرفش رو نصفه تموم کرد!

دیگه نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم!

حالش خیلی بد بود!احساس کردم داغون تر شده!نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سوال کردم:بعد از مرگ مادرتون شما چی کار کردین؟پیش کی موندین؟

محمد:مهری خانوم منو برد پیش خودش!مهری خانوم بچه نداشت و شوهرش هم سال ها پیش مرده بود!منو مثل پسر خودش بزرگ کرد!حدود 2 ماه از مرگ مادرم گذشته بود!5 شنبه بود و من داشتم تو مغازه جنس هایی که تازه آورده بودن رو میچیدم تو قفسه!همین موقع آقای حمیدی وارد مغازه شد و چند قطعه خرید!احساس کردم آقای حمیدی خیلی مرد خوبیه به خاطر همین کنجکاو شدم!مخصوصا اینکه قطعاتی که خرید مال کار های خیلی تخصصی مثل روباتیک بود!

به خاطر همین از آقای حمیدی پرسیدم:آقا ببخشید این سوال رو میکنم!این قطعات رو واسه چی میخواین؟

آقای حمیدی گفت:برای روباتیک پسر خوب!برای شاگردام خریدم!ببینم از روباتیک خوشت میاد؟

گفتم:اطلاعات زیادی درموردش ندارم!ولی بدم نمیاد!

آقای حمیدی کارتشو بهم داد و گفت اگه دوست داشتم میتونه بهم روباتیک یاد بده!اینجوری بود که من وارد شرکت آقای حمید شدم و...

من:و چی؟

محمد:زندگیم عوض شد!

با کلافگی گفتم:میشه انقدر تو پرده حرف نزنید؟

محمد اومد سمتم و بهم خیره شد و لبخند تلخی روی لباش نشست!تا اومد دهنشو باز کنه تا ادامه ی حرفشو بزنه در اتاق باز شد و سپیده و دیبا پریدن تو اتاق!

چه عجب بالاخره اینا پیداشون شد!

چشماشون از شدت گریه قرمز بود!رو صورتشون میشد رد اشک هایی که ریخته بودن رو دید!احساس کردم خستن!

دیبا پرید تو بغلم:ترانه جونم!خودتو ناراحت نکن!

سپیده کنارم روی تخت نشست:بهتری؟

محمد دستی تو موهاش کشید و اتاق رو ترک کرد!کاش الان دیبا و سپیده نمیومدن!میخواستم داستان محمد رو بشنوم!اما نشد!

در جواب سپیده گفتم:بهترم!اما باورم نمیشه!اگه الان انقدر آرومم چون هنوز این قضیه رو هضم نکردم!ببنیم شما ها یه هو کجا غیبتون زد؟دیدین محمد منو بغل کرد اما هیچ کاری نکردین!باریک الله به غیرتتون!

دیبا:آهای آهای!یواش تر برو بزار ما هم سوار شیم!انقدر زود قضاوت نکن ترانه!منو سپیده که تو شوک بودیم بعدش هم تا اومیدم بیایم تو اتاق دکترت ما رو صدا زد!

من:چی کارتون داشت؟

ایندفعه سپیده گفت:یک سری آموزش برای مراقبت از تو داد!اینکه باید اون لحظه تنهات میزاشتیم!

من:اما محمد که تو اتاق بود!

سپیده:میدونم!دکترت هم میدونست!فکر کرد نامزدته به خاطر همین گفت پیشت باشه بهتره!

من:شما بهش نگفتین نامزدم نیست؟

دیبا:چررررررررررررا گفتیم!ولی گفت بالاخره که قراره بشه!پس بزارین پیشش بمونه!میگفت تو این شرایط به وجود یه مرد احتیاج داری!

دیبا راست میگفت!من واقعا اون لحظه بهش احتیاج داشتم!

من:تیرداد هم با شما اومد پیش دکترم؟

سپیده:نه!!!همون لحظه که محمد تو رو آورد تو اتاق تلفنش زنگ خورد و رفت!

میدونستم از بیمارستان بوده!همون بیمارستانی که مامان رو برده بودن!

من:هنوز برنگشته؟

سپیده:نچ!

من:حالم خیلی بده!باورم نمیشه!

دیبا با دستاش شالم رو از سرم درآورد و موهام رو نوازش کرد!دستاشو گرفتم و بغض کردم:تنهام نزارین!

سپیده و دیبا هم بغض کردن!

سپیده:نمیزاریم تنها بمونی آبجی!نمیزاریم!

دیبا هم زمزمه کرد:نمیزاریم!

من:کمکم کنید!من مامانم نمیتونم!میخوام بمیرم!

دیبا:میتونی عزیزم!میتونی!ما پیشتیم!از همه مهم تر!فکر کنم دیگه همین روزاس که محمد برای خواستگاریت اقدام کنه هااااااا

من:تو این شرایط؟می خوام صد سال سیاه اقدام نکنه!من 16 سالمه!با این سن کم برم خونه شوهر؟

سپیده:نترس!نمیزاریم به این راحتی ها از دست بری!تازشم میخواد فقط بیاد خواستگاریت!قرار نیست برین زیر یه سقف،بچه دار شین و ...که!به نظر من الان یه صیغه بخونین تا محرم بشین و حتی 2 یا 3 سالی عقد باشین هیچ اشکالی نداره!وقتی تودیپلم گرفتی میرین زیر یه سقف!

من:میخوام درس بخونم هاااااااااا

سپیده:بیخودی توجیه نکن!درست هم میخونی!اگه خاک برسر بازی درنیاری و زود بچه دار نشی خیلی راحت میتونی خونه شوهر تا دکتری هم بخونی!

سپیده بدم نمیگفت!ولی من الان انقدر حالم خراب بود که نمیتونستم برای آیندم تصمیم بگیرم!

من:سپیده ول کن!من حالم خیلی بده و نمیتونم تصمیم بگیرم!

سپیده:من که نگفتم همین الان تصمیم بگیر که!فقط گفتم که نترس!تنها نمیمونی!همین!

من:قربونتون برم که نگرانی منین!

دیبا:ولی به نظرم همه ی حرفای سپیده منطقیه ترانه!

من:باشه حالا درموردش فکر میکنم!

یه کم فکر کردم و ادامه دادم:یعنی واقعا مامانم مرده؟

سپیده و دیبا با نهایت دلسوزی نگام کردن!

مامان رفت و از این زندگی نکبتی خلاص شد!کاش منم با خودش میبرد!

من:کاش مامانم منو با خودش میبرد!

دیبا:اونوقت محمد دق میکرد!

من:ول کن دیگه توئم!هی محمد محمد!

دیبا:خیله خب بابا!چرا سگ میشی یه هو؟

ولی جدی کاش من هم با مامان میرفتم!کاش منم خلاص میشدم!

پرسیدم:اصلا مامانم چه جوری مرد؟

بغض کردم!

سپیده:تو راه که داشتن میومدن اینجا تصادف میکنن!بابات زنده میمونه اما مامانت..

راستی بابا!اصلا الان حالش چه طور بود!حتما خیلی خراب!بابام عاشقانه مامانمو دوست داشت!اون هم بعد از این ماجرا مطمئنا داغون شده بود!

آره!مامان رفت و منو تنها گذاشت!

این من بودم که باید کوله بار دلتنگی،سختی و عذاب رو به تنهایی به دوش میکشیدم!

پرسیدم:راستی دیبا!تو از کجا میدونی که محمد میخواد برای خواستگاری من اقدام کنه؟تازشم من هنوز مطمئن نیستم که منو میخواد!

هر چند که رفتارای محمد چیز دیگه ای میگفت!

دیبا:معلومه دیگه!یه حسی بهم میگه خیلی دوست داره!مطمئنم نمیتونه تا 21-22 سالگی تو طاقت بیاره!میاد میگیرتت!

من:همچین میگه انگار باقالیه!

سپیده:ناز نکن ترانه!دیگه نمیخواد من و دیبا رو سیاه کنی!میدونم خجالت میکشی اما من شک ندارم تا چهلم مادرت نمیتونه بیشتر طاقت بیاره!

اما من حتما تا سال مادرم نمیزاشتم بیاد!درسته شاید حتی عاشق محمد بودم اما نمیخواستم حرمت مادرم رو زیر پا بزارم!

هر چند که....
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، سپهر A ، -Edgar ، Ƒαкє ѕмιƖє ، madis ، neda13 ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، "SoLmAz RaD" ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، الهام18 ، kamiyar35629 ، سایه2 ، Shervin_ST ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
#8
میشه فونت نوشته اهتو بزرگ کنی؟
کوور شدم=|
دستت درد نکنه=))
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
#9
انقدر سریع قسمت نذار
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac-
#10
قسمت هفتم
سپیده و دیبا کمکم میکردن تا لباسام رو بپوشم! تیرداد هم رفته بود دنبال کار های ترخیصم! خوشحال بودم از این که دارم از این بیمارستان کوفتی مرخص میشم اما غم واقعا بزرگی روی سینم سنگینی میکرد! مرگ مادرم غیر قابل بآور بود! خلاصه با هزار بدبختی لباسام رو پوشیدم!

من: اووووووووووووف خدا شکر تموم شد! ولی من دستشویی دارم!

دیبا: ای لال شی تو که هر دقیقه دستشویی داری! دستتو بنداز گردنم!

خدا رو شکر ایندفعه سر این که کی منو ببره با سپیده دعوا نکرد! دستمو انداختم گردنش و به بدبختی از روی تخت پا شدم! به سمت دستشویی رفتیم!

من: دیبا همینجا وای میستی تا برگردمااااا!

دیبا: خیله خب! همینجا منتظرم!

کارم که تموم شد دستمو به دیوار گرفتم و به بدبختی در دستشویی رو باز کردم و پریدم بیرون!

این دیبای گور به گور شده کجاست پس?

ای بابا! من اینو گیر بیارم زنده نمیزارمش! همینطوریش هم کمرم درد میکرد!

یه عصا هم نداشتم من بدبخت! یاد مادرم افتادم! اگه این جا بود حاظر بود منو کول کنه اما نزاره درد بکشم! بغض کردم! خودم باید میرفتم! تنها!

دستمو گرفتم به دیوار و خودمو کشوندم جلو!

یا ابرفرض! افتادم زمین! یعنی دیگه کمر نمود واسه من! له شدم!

پرنده هم تو بیمارستان پر نمیزد! یه پرستار هم رد نمیشد کمکم کنه!

ای دیبا سنگ قبرتو بشورم ایشالله! کجا رفته اخه این بی شعور? خوبه گفتم جایی نره هاااااااا! اه!

به بدبختی دوباره سعی کردم پاشم! تا اومدم رو پاهام وایستم از شدت درد کمر دوباره افتادم!

ای خداااااااااا... دیگه گریم گرفته بود!

ولی هر جوری بود باید پا میشدم! دوباره سعی کردم پاشم! چشامو بستم و ناخونام رو کف دستم فرو کردم! نفس عمیقی کشیدم و دست به کار شدم!

دوباره روی پاهام وایستادم و چشمامو بستم به بدبختی سعی کردم درد کمرمو تحمل کنم و یه قدم برداشتم! هنوز چشام بسته بود! اینطوری بهتر میتونستم تمرکز کنم!

اومدم قدم دوم رو بردارم که کمرم چنان تیری کشید که دادم به آسمون رفت! دوباره داشتم میوفتادم که یکی منو گرفت! یا ابرفرض! یعنی جنه? روحه?کیه? به دستاش که دور کمرم قفل شده بود نگاه کردم! دستای یه مرد بود! اغوشش هم پهن!

خب کی آغوشش پهنه? مدرسان شریف!

کی آغوشش گرمه? مدرسان شریف!

کی هر موقع من کمک احتیاج دارم میرسه? مدرسان شریف!

تلفن:29 دو تا شیش!

خخخخخخخخخخخخخخخ! منم شوخیم گرفته بوداااا تو این هاگیر واگیر! خب معلوم بود کیه! محمد بود دیگه! میخواستم از خجالت آب شم برم تو زمین!

من: من...من...ببخشید! خودم میرم!

محمد: اشکال نداره! کمکتون میکنم!

دیکه نمیتونستم تحمل کنم!

خودمو به زور ازش جدا کردم تکیه دادم به دیوار!

محمد دستشو تو موهاشو کرد: نمیدونم چرا اینجوری میکنید? به هر حال خودتون نمیتونید برید! نمیزارین کمکتون کنم?

من:آخه... آخه... من اینجوری معذب میشم... من... من...

دستمو گذاشتم رو پیشونیم! داغ کرده بودم!

محمد بدون اینکه درنگ کنه تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و به سمت اتاقم برد

ای دیبا ایشالله همچین بلایی سر خودت بیاد بفهمی چی میگم! بمیری ایشالله! ببین حال و روزم چه جوری شده که یه مرد نامحرم منو بغل کرده!

حالا همچین میگم انگار تا حالا بغلم نکرده بود!

سعی کردم فکر کنم تو بغل تیردادم! اخه اصلا نمیدونم این دیبا کجا رفته! اه! دختره عیکبیری! محمد با پاش در اتاقمو باز کرد!

تا در اتاقو باز کرد سپیده هاج و واج نگامون کرد!

سعی کرد خودشو نگه داره اما نشد! از خنده ریسه رفت!

محمد هم خندش گرفت!تا حدی که قهقهه زد! ای خداااااا اینا چرا دارن میخندن اخه? دلم میخواست آب شم برم تو زمین!

از خجالت گوشه لبمو گاز گرفتم! سپیده از شدت خنده نفسش در نمیومد! با این حال از اتاق پرید بیرون! اگه محمد نبود حتما یه مرض بهش میگفتم! محمد منو روی تخت گذاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست!

محمد: شما از من بدتون میاد?

خدایا چی بهش بگم? بگم نه من خیلی خوشم میاد? خیلی دوستون دارم و عاشقتونم? چی بگم بهش? خدایا اخه این سواله داره میکنه? چی بگم بهش? خدایا...

داشتم فکر میکردم که...

محمد: میدونین چرا گفتم بعد از اینکه وارد شرکت آقای حمیدی شدم زندگیم تغییر کرد?

من: باید بدونم?

محمد: میدونین معنی عوض شدن زندگی چیه?

من: آره دیگه! مثلا اینکه زندگیتون تغییر کرده! بهتر یا بدتر شده مثلا!

محمد: فکر میکنین به خاطر چی عوض شد?

من: حتما به خاطر اینکه روباتیک رو خیلی دوست داشتین و خیلی بهش علاقه مند شدین و ...

محمد قهقهه ای زد و حدود 2 دقیقه نیشش باز بود! اما بعدش زهر خندی زد و با پاش روی زمین ضرب گرفت!

دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که یه هو در اتاق باز شد و دیبا پرید تو اتاق! اونم مثل سپیده اول هاج و واج نگاهمون کرد و بعد خندش گرفت و سریع از اتاق زد بیرون!

داد زدم: دیبا وایستا! دیبا برگرد! دیبا...

محمد: بهتره من برم تا بیشتر از این واستون دردسر درست نکردم!

من: پس بی زحمت به دیبا هم بگین بیاد!

محمد: حتما!

دستشو با حرص تو موهاش کشید و از اتاق رفت بیرون!

وقتی تنها شدم یاد غمم افتادم! یاد مرگ مادرم! یاد کسی که 16 سال تکیه گاهم بوده!

کسی که هیچ وقت منو تنها نزاشت! من چه طور الان انقدر شادم? من دیگه هیج وقت مامانمو نمیدیدم! هیچ وقت لبخندی که به شیرینی عسل باشه رو روی لبای بهترین کس زندگیم نمیدیدم!

من دیگه حتی اثری از مادرم رو توی خونه نمیدیدم! اصلا چه طور مادرم مرده و من هنوز زندم? از خودم بدم میومد! من از این به بعد فقط اشک میریزم! فقط گریه میکنم!

من بعد مادرم دیگه هیچوقت نمیخندم...

***



با بدبختی به کمک تیرداد و سپیده تو ماشین نشستم!صندلی عقب نشستم!به سپیده و دیبا خیلی اصرار کردم که بیان خونمون!اونا هم با کله قبول کردن و کنار من نشستن!

محمد هم تا دم ماشین باهامون اومد!میخواست بره که تیرداد صداش زد و با چشاش اشاره کرد که باهامون بیاد!خیلی عجیب بود!تیرداد چشم دیدن محمد رو هم نداشت!واللا تا همین چند روز پیش میخواست یه بلایی سر محمد بیاره!نمیدونم چی شده...نمیدونم...

محمد معذب شد و صندلی جلو کنار تیرداد نشست!

تو ماشین لام تا کام حرف نزدیم!

دلم میخواست بمیرم!

بغض کردم اما نمیخواستم جلوی اینا گریه کنم!نمیخواستم انقدر ضعیف جلوه کنم!

بغض رو تو خودم ریختم و هیچی نگفتم!اما یه لحظه احساس کمبود اکسیژن کردم!احساس خفگی!خفگی مطلق!

سریع شیشه رو کشیدم پایین!

اما بهتر نشدم!داشتم خفه میشدم!همین لحظه یه کامیون از کنارمون رد شد و دودش تمام شش منو پر کرد!دیگه حالت تهوع هم پیدا کردم!

با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:تیرداد نگه دار!

تیرداد:چرااااااااااااا؟

از شدت حالت تهوع سرفم گرفته بود!

من:گفــــــــــــــــــــــــتم نگه دار!

تیرداد سریع نگه داشت و از ماشین پیاده شد و به سمت در من اومد و درو باز کرد!محمد برگشت به سمت منو متعجب نگام کرد!سپیده و دیبا هم انگار متوجه حالم شده بودن و سریع از ماشین پیاده شدن!

در حالی که از شدن سرفه سرخ شده بودم تیرداد گفت:چته ترانه؟چی شده؟حالت خوب نیست؟

دیبا:آقا تیرداد معلومه دیگه حالش خوب نیست!برید یه چیزی واسش بخرید بخوره!

سپیده:ضعف کردی ترانه؟

من:نه!من همین الان نهار خوردم!

باز هم سرفه کردم!احساس میکردم معدم داره همه چی رو پس میزنه!

تیرداد با عجله رفت سمت سوپری که سر خیابون بود!

احساس کردم میخوام عق بزنم!

من:من... من... من حالم خوب نیست!حالت..... حالت.... تهو.....تهوع ...

هنوز جملم کامل نشده بود که محمد اومد سمتم و دستامو گرفت و بلندم کرد!کل وزنم افتاده بود رو محمد!سریع منو به سمت جوب برد و ...

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

دیگه هیچی تو معدم نبود!این آخری ها فقط دیگه عق میزدم!ناهار مرغ خورده بودم!از بچگی از مرغ بدم میومد و هر وقت میخوردم حالت تهوع میگرفتم!

میخواستم جلوی محمد از خجالت بمیــــــــــــــــــــــرم!یعنی دیگه آبرو نموند واسه من جلوی محمد!

سپیده و دیبا هم توهم زدن!این عمرا بیاد خواستگاری من!الان پیش خودش میگه چه دختر حال به هم زنیه!ایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...

طاقت نداشتم یکی درمورد من اینطوری فکر کنه!به خاطر همین خودمو از محمد جدا کردم!دوباره کمرم چنان تیری کشید که فقط با صدای بلند گفتم:آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

قبل از این که بیوفتم محمد دوباره کمرمو گرفت و با بلند ترین تون صداش گفت:تـــــــــــــــــــمومش کن!چرا کولی بازی درمیاری؟هـــــــــــــــــا؟از من خوشت نمیاد دلیل نمیشه به سلامتی خودت لطمه بزنی!فهمـــــــــــــــــــــــــــــــیدی؟

از صدای بلندش جا خوردم!

محمد:فهمیــــــــــــــــــــــــــــیدی؟

بیشتر تعجب کردم!اصلا این چه حقی داشت که سر من داد میکشید!نگام به سپیده و دیبا افتاد که دهنشون 3 متر باز شده بود و داشتن با تعجب منو محمد رو میدیدن!

محمد:جــــــــــوابــــی نشــــــــنیـــــــــــدم!

منم داد کشیدم:تو حق نداری سر من داد بزنی!معلومه!ازت خوشم نمیاد!من کس و کار دارم!لازم ندارم تو یه پسر نامحرم کمکم کنی!

محمد بیشتر از من شوکه شد:آها!باشه!پس دیگه کمکت نمیکنم!اگه اون روز جلوی دستشویی کمکت نمیکردم چی کار میکردی؟تا اتاقت سینه خیز میرفتی؟دیگه کمکت نمیکنم!

من:نــــــــــکـــــــن به جــــــــهنـــــــــم!

حالم واقعا خراب بود!دیگه کارم به کجا رسیده بود که داشتم با محمد هم بحث میکردم!

به معنای واقعی دیگه دلم میخواست کلا از کره خاکی محو شم!

محمد با یه دستش شونمو گرفت و با یه دستش کمرمو گرفت تا نیوفتم و آروم و با محبت گفت:تو چته؟

من:بگو چم نیست؟همه ی دردای دنیا رو سرم خراب شده!میفهمی؟من نمیتونم!نمیتونم!

بغض کردم:من دیگه از دنیا هیچی نمیخوام!فقط میخوام بمیرم!میخوام بــــــــــــــــــــــمیـــــــــــرم!

محمدهمینجوری داشت منو نگاه میکرد!

از خونسردیش عصبانی شدم و به سینش کوبیدم و فریاد کشیدم:تو منو نمیفهمی!نمیفهمی!من بعد مادرم دیگه هیچی نیستم!

همه برمیگشتن نگامون میکردن و نگاه تاسف باری بهمون میکردن!دیگه هیچی برام مهم نبود!هیچی!تنها چیزی که برام مهم بود این بود که من مرگ میخواستم!مردن میخواستم! یه دفعه لرز کردم!دستام شروع کرد به لرزیدن!دندونام به هم میخوردن!

سپیده و دیبا سریع اومدن سمتم و منو از محمد جدا کردن!محمد دوتا دستاشو با نهایت قدرت تو موهاش کشید!انقدر که فکر کردم الان پوست سرش کنده میشه!

دیبا:چته ترانه؟حالت خوبه؟

زبونم قفل کرده بود!نمیتونستم حرف بزنم فقط مثل بید میلرزیدم!

سپیده:دیبا لرز کرده!سردشه!ضعف کرده!

محمد سرشو سمت من چرخوند و سریع کتشو درآورد و انداخت رو شونه هام!

خجالت کشیدم!سرمو انداختم پایین و بی صدا فقط و فقط و فقط آروم آروم اشک ریختم!

سپیده بغلم کرد!وقتی بغلم کرد انقدر گریه کردم که به هق هق افتادم!

همین موقع تیرداد اومد:ترانه برات آبمیوه با کیک گرفتم!بیا اینو بخور!

اما اصلا از بغل سپیده جم نخوردم!

تیرداد:ترانه با توئم!چرا داری لج میکنی؟بیا یه کم از این بخور!

سپیده منو از خودش جدا و کرد و آبمیوه رو از تیرداد گرفت و کمکم کرد تا بخورم!

احساس کردم چه قدر شیرینه!اما بعد دوباره...

عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

خدا رو شکر سریع سرمو به طرف جوب گرفتم و گرنه سپیده منو زنده نمیزاشت!اتفاقا مانتوش سفیدم بود!

تیرداد خمی به ابروهاش آورد:ترانه تو چرا اینجوری شدی؟ای بابا!

تیرداد منو از سپیده جدا کرد و کمکم کرد تا تو ماشین بشینم!

سرمو با دوتا دستام گرفتمو ضجه زدم!

حالم اصلا خوش نبود!دیبا اومد کنارم و شونه هام رو مالید!

بعد از مدتی سرمو آوردن بالا دیدم محمد و تیرداد دورتر از ماشین وایستادن و دارن حرف میزنن!

من:دیبا پاشو برو به تیرداد بگو من حالم خوبه!زودتر راه بیوفتیم بریم خونه!

دیبا:باشه!

از ماشین پیاده شد و کاری که بهش گفتم رو انجام داد!

راه افتادیم!

تو راه با صدایی که از ته چاه باز هم در نمیومد گفتم:تیرداد بابا کجاست؟

تیرداد:اونم تو راهه داره میاد خونه!

بغض کردم:مراسم تشییع جنازه رو کی میگیریم؟

تیرداد:حالا...

بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه!

تیرداد کلید انداخت و درو باز کرد!

خشکم زد!خونه سرد و بی روح!خونه ای که تاریکه مثل قبر!سرده مثل قبر!بی روحه مثل قبر!قریب و ناشناختس مثل قبر!و نگاه کردن بهش عذابی بهت میده در حد عذاب قبر!

من حتی موقعی که زنده ام هم قبر رو مزه مزه میکنم!

با کمک سپیده و دیبا کفشام رو در آوردم و وارد خونه شدم!

سعی کردم در مقابل تمامی عکس های خانوادگی که به دیوار زده بودیم مقاوم باشم!سعی کردم بین اون ها مامان رو نبینم! وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم!

***

ترانه جان!ترانه جان!

پلکام سنگین شده بود!به سختی چشمامو باز کردم!بابا بود!چه قدر دلم تنگ شده بود براش...

من:بابایی!

خم شد و بغلم کرد و ناخود آگاه اشکام سرازیر شد...

اما سعی کردم خیلی گریه نکنم!چون میدونستم الان وضعیت روحی بابا هم خیلی خرابه و نمیخواستم ناراحتش کنم...

بعد از این که یه کم آروم شدم به چهره ی بابا خیره شدم!شکسته بود!چشماش مثل کاسه ی خون بود!خسته بود!کلافه بود!یه ذره هم عصبی بود!خلاصه حالش خیلی بد بود!

با صدایی به خاطر گریه گرفته بود گفتم:بابایی!میدونم دوست نداری درموردش حرف بزنی اما مامان چه طوری مرد؟

قبلا سپیده بهم گفته بود!اما میخواستم دوباره از زبون بابام هم بشنوم!

بابا:وقتی تیرداد زنگ زد و گفت تو بیمارستانی و کمرت بدجوری ضربه خورده خیلی سریع حاظر شدیم که بیایم!ترانه جان ببین دخترم نمیخوام اون صحنه رو برات توصیف کنم!صحنه ی خیلی وحشتناکی بود!صخنه ای که من همه کسم رو از دست دادم!ماشینی که بهمون زد با سرعت خیلی زیادی حرکت میکرد!این خیلی عجیبه که من زنده موندم...

صدای بابا لرزید:مقصر ما نبودیم!ولی مادرت...ماشینی که بهمون زد فرار کرد!پلیس دنبالشه!خیالت راحت ترانه جان!پیداش میکنیم!کاش...کاش... کاش جای مادرت من میرفتم!

نمیدونستم چی بگم!فقط سکوت کردم!

بابا:گشنت نیست؟

حواسم پرت بود!

من:بعد مامان چی میشه؟اصلا ما میتونیم به زندگیمون ادامه بدیم؟

بابا رفت سمت در اتاقم:نمیدونم...نمیدونم....

چیزی نمیخوری برات بیارم؟راستی دوستات هم تو پذیرایی نشستن!دارن چایی میخورن!بگم بیان!

من:مرسی بابا!چیزی میل ندارم!هنوز حالت تهوع ام بهتر نشده!

بابا:حالت تهوع؟

واااااااای چرا گفتم؟نمیخواستم بابا رو نگران کنم!

من:هیچی!فقط میگم میل ندارم!اگه بخورم حالت تهوع میگیرم!

لبخند شیرینی زد:باشه دخترم!

من:بابایی سپیده و دیبا رو هم صدا کن!

بابا:باشه!چشم!

مطمئنم بابا جلوی من خودشو نگه داشته بود که اشک نریزه!بین حرفاش همش بغض میکرد!درسته که بابا هم یه مرد بود!اما خیلی احساساتی بود و برای اون که بعد از 25 سال زندگی با مادرم عاشقانه مادرم رو میپرستید،این اتفاق غیر قابل هضمه...

احساس میکردم فکرم خستس...خدایا همه چی رو به خودت میسپارم...

سپیده و دیبا وارد اتاقم شدن و کنار تختم رو زمین نشستن!

دیبا:سلام خانوم!حال شما؟

سپیده:بهتری؟

من:سلام!بهترم اما بازم میترسم چیزی بخورم!

سپیده:آره به نظرم بهتره یه کم به معدت استراحت بدی!

دیباچهره ی متفکری گرفت:برات مهم نیست بدونی محمد کجاست؟

من:چرا باید مهم باشه؟

دیبا:ترانه بس کن!بخوای نخوای منو سپیده میدونیم که تو محمد رو دوست داری!

پوزخندی زدم:آها!اونوقت از کجا میدونین؟

دیبا:اگه دوسش نداشتی باهاش دعوا نمیکردی!بهش نمیگفتی درکم نمیکنی و منو نمیفهمی!این یعنی اینکه ازش انتظار داری درکت کنه و این یعنی دوست داشتن!یعنی علاقه!یعنی...

سپیده به جاش گفت:یعنی عشق...

من:خیله خب حالا!جمع کنید خودتونو!حالا کجاست؟

سپیده:کی؟

من:محمد دیگه!

دیبا:تو پذیرایی نشسته!

من:وااااااااا... این خجالت نمیکشه؟پاشه بره دیگه...جلوی بابام زشته...واسه چی نشسته اصلا؟

دیبا:بابات که اصلا از این قضایا خبر نداره!به عنوان دوست آقا تیرداد اومده نشسته!بعدشم الان منتظر آقا تیرداده تا حاظر بشن و برن بیرون!

من:کجاااااااااااااا؟

دیبا:ها؟جای خاصی نمیرن....مهم نیست...

من:بهت میگم کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟

دیبا:میخوان...برن....دنبال کارای...چیز...چیز...تشییع جنازه...

سعی کردم مقابل بغضم مقاومت کنم و به هیچ عنوان گریه نکنم...

سپیده:ترانه یه سوال ازت میکنم تو رو خدا راستشو بگو!این دیبا میگه تو محمد رو دوست داری ولی من میخوام از زبون خودت بشنوم!دوسش داری؟

من:ببین سپیده!من در شرایطی نیستم که بدونم دوسش دارم یا نه!ببین من حتی با خودم کنار نیومدم!بعضی وقتا به خاطر دلواپسی هایی که نسبت به من داره خوشحال میشم و بعضی وقتا هم عصبانی!من تو این شرایط احتیاج به یه مرد دارم که تکیه گاهم باشه...تیرداد هم حالش بدتر از من نباشه بهتر نیست!من واقعا نمیدونم نسبت به محمد چه حسی دارم...تیرداد یه دفعه ای با محمد خوب شده در حدی که غیرتشو کنار گذاشته!من حتی نمیدونم بین تیرداد و محمد چه اتفاقی افتاده که اینطوری با هم خوب شدن!ولی تنها چیزی که میدونم اینه که تیرداد میدونه محمد حتی بعضی وقتا بغلم میکنه و یا مثلا کمکم میکنه اما نمیدونم چرا براش مهم نیست...و اینم مطمئنم که درمورد اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاده به بابام چیزی نمیگه!

سپیده:یعنی مطمئن باشم که با خودت کنار نیومدی؟

من:ما که تا حالا به هم دروغ نگفیتم سپیده!بعضی وقتا احساس میکنم به محمد خیلی نزدیکم!درحدی که "تو" صداش میکنم!اما بعضی وقتا ازش متنفر میشم و حتی از خودم هم بدم میاد که چرا انقدر باهاش صمیمی میشم...من واقعا شرایط روحیم خوب نیست!خیلی خستم خیلی!من فقط یه تکیه گاه میخوام!همین...تکیه گاهی که بدون اینکه حرفی باشه پیشم باشه و بهم کمک کنه!و متاسفانه بعضی وقتا کاملا به محمد اعتماد میکنم و بعضی وقتا هم دلم نمیخواد حتی بهم دست بزنه...

دیبا:خوددرگیری داری ترانه؟

از خنده ریسه رفتیم!

من:خوددرگیری چیه؟حرف دلمو گفتم!اینا رو گفتم که مطمئن بشین با خودم کنار نیومدم!

سپیده کنارم رو تخت نشست و لپمو کشید:نمیخوای لباساتو در بیاری؟

انقدر خسته بودم که با مانتو خوابیده بودم!

من:کمکم میکنی؟

در اتاق رو بستیم و کمکم کردن لباسام رو عوض کنم...

آخی راحت شدم!

دوباره کمکم کردن تا روی تخت دراز بکشم!

من:ایشالله واسه عروسیتون جبران کنم!خیلی زحمت کشیدین...

دیبا:الان این یعنی این که ما بریم؟

من:نه!منظورم اینه که جبران میکنم!همین!میتونم یه خواهشی بکنم ازتون؟

سپیده:بگو!

من:میشه چند شب پیشم بمونین؟

دیبا قیافه حق به جانبی گرفت:مثلا چند شب؟ببین ما کار داریم هااااااااااا...

بعدش قهقهه زد!دختره روانی....

من:نمیدونم!اصلا یه شب تو بمون یه شب سپیده!یه شب هر دوتاتون!فقط...فقط...تنهام نزارین...

سپیده لپمو بوس کرد:نمیــــــــــــزاریم!

من:بچه ها!تیرداد که جوابمو نداد!حد اقل شما بگین!تشییع جنازه کیه؟

سپیده و دیبا یه کم این پا و اون پا کردن!بعدش سپیده زمزمه کرد:فردا صبح...

دستمو رو پیشونیم گذاشتم!باید خونسردیم رو حفظ میکردم!با این که حالم خیلی بد بود اما مطمئن بودم بدتر از این هم میشه...مطمئن بودم زندگی بدون مادرم هر روز بیشتر از روز قبل تلخ تر میشه...

زهر خندی زدم:شاید باورتون نشه...ولی من...لباس مشکی ندارم!

دیبا و سپیده همزمان گفتن:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

اما بعدش دیبا گفت:خب اشکال نداره!منو سپیده میریم واست میخریم!سایزت هم که میدونیم!یه مانتو مشکی واست میخریم...خوبه؟

من:آره خوبه!اما به خدا شرمندتون میشم...

سپیده:لال شو بابا!

من:یعنی من فردا میام سر خاک مادرم؟من اصلا میتونم طاقت بیارم؟من فردا با چشمای خودم میبینم که مامانمو میزارن تو قبر و فقط و فقط نگاه میکنم؟

دیبا:نگران نباش قربونت برم!همه چی درست میشه...

من:چی درست میشه دیبا؟مادرم دوباره زنده میشه؟ها؟

بغض کردم:هیچی دیگه درست نمیشه!

بغضم شکست:درست نمیشه...

پتوم رو کشیدم رو خودمو گریه کردم...

فردا تشییع جنازه مادرم بود!مامانم داشت میرفت...من...من دیگه مامان ندارم...مامانم رفته...من فردا سر قبر برای مادری فاتحه میخونم که نبودنش داشت کل زندگیم رو آتیش میزد...
انقدر گریه کردم و با خودم کلنجار رفتم که بالاخره خوابم برد!

و فردا روز دیگریست...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƒαкє ѕмιƖє ، Mason ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، madis ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، "SoLmAz RaD" ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، سارینا جون ، سایه2 ، kimia kimia1378 ، ♥ سارا ♥ ، Shervin_ST ، šhεïdα ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان