امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان راستگویی پیامبر!!!

#1
روز پیامبر اکرم در خیابانی راه میرفتند و ذکر میگفتند ناگهان دزدی به پیامبر گفت مادرم مریض است این پول را از یک اقایی دزدیدم اگر از شما پرسیدن من کجا رفتم نگو خواهش میکنم امام اندکی فکر کرد و هم انجا که بود نشت در حالی که دزد فرار کرد ناگهان پاسبانی نفس نفس زنان به امام گفت امام بزرگوار شما فردی را که پول این بنده خدارا دزدیده ندیدی امام در حالی که نشسته بود گفت من از ان موقعه که این جا نشستم دزدی ندیدم!!!!
اگه مثل اماما راست میگی ی سپاس به ما بده

نظر نمیدید

خیلی بدید یعنی ی دونه دلم خوش باشه

نظر بدید
از افتابگردان پرسیدند:چرا شبها سرت به زیر است گفت: ستاره چشمک میزند نمیخواهم به خورشید خیانت کنم
Heart
Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط 021ali021 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، . . . P oo R ! A . . . ، kourosh A ، fatemeh00 ، hadi200000 ، narges 18 ، ѕтяong
آگهی
#2
واقعا ممنونم از نظراتون خخخخخخخ
از افتابگردان پرسیدند:چرا شبها سرت به زیر است گفت: ستاره چشمک میزند نمیخواهم به خورشید خیانت کنم
Heart
Heart
پاسخ
#3
هههههههههههههه چه جالب
پاسخ
#4
مرسی عسیسم ولی امام نه! پیامبر......!
پاسخ
#5
جالب بود ولی از کجا معلوم راستکی باشه؟
پاسخ
#6
دروغکی که نیست راستکیه دیگه
از افتابگردان پرسیدند:چرا شبها سرت به زیر است گفت: ستاره چشمک میزند نمیخواهم به خورشید خیانت کنم
Heart
Heart
پاسخ
آگهی
#7
از کجا معلوم؟با کدوم دلیل داری میگی؟
پاسخ
#8
نظر بدید دیگه
از افتابگردان پرسیدند:چرا شبها سرت به زیر است گفت: ستاره چشمک میزند نمیخواهم به خورشید خیانت کنم
Heart
Heart
پاسخ
#9
ناموسا نظر دادم قبلا
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان