امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان من :پیشگو

#31
(11-04-2012، 21:59)008 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
حتما! فقط ترس عامل جذابيت نيست! داشتن شخصيت هايه بيشتر هم كمك ميكنه! بايد از چند عنصر موضوعي همزمان استفاده كني!
سعي كن هرچه زود تر يه عنوان خوب هم پيدا كني!
ممنون كه نظرمو خوندي!

اره خوب.مسلما.مرسی که اشکالمو گفتی..اره.تا چند قسمت دیگه شخصیت های جدیدم میان.از جمله برادر نادیا.خواهر دوقلوی مرده ی نادیا..خون اشام...عمه ی مرده ی نادیا.و کلا راز هایی راجب خونواده ی نادیا و خودش میاد.
مرسی.
(11-04-2012، 22:00)امتیس سارا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اگه داستانت خوب نبود کسی مطمعنا نظر نمیداد حرف ناره!!

مرسی Heart Heart Heart Heart
میخوام قسمت بعدی رو بذارم.....بذارم الان؟یا حوصله ندارین؟یا فردا بذارم؟
میخوام قسمت بعدی رو بذارم.....بذارم الان؟یا حوصله ندارین؟یا فردا بذارم؟

--------------------------------------------------------------------------------
پاسخ
 سپاس شده توسط ps3000 ، Armina ، ...Sara SHZ...
آگهی
#32
مادرم با صدای مرموز همیشگی اش میگوید:"اوهو م م.خوب. ما میرویم." لبخند میزند:"شب به خیر"
میگویم:"باشه...ش...شب به خیر"
پدرم از اتاق بیرون میرود.مادرم قبل از بستن در,سرش را کمی از در به داخل میکند و رو به من لبخند میزنددر را میبندد و از اتاق بیرون میرود.
بیش از حد خسته ام.اما عصبی.و پر از نگرانی های کابوس مانندی که در ذهنم پیچ و تاب میخورند.
به طرف تختم میروم.چشم هایم را میبندم و به خوابی وحشتناک فرو میروم.خوابی که چه در خواب و چه بیداری قدرت تفسیر بدی ان را ندارم!
پایان بخش سوم.

بخش چهارم:کابوس های پی در پی
با فریاد خفه ای از خواب میپرم.تا چند ثانیه نمیدانم کجا هستم.تصاویر مرگباری که در خواب دیدم جلو چشمم پدیدار میشوند.....نمیخواهم فکرش را بکنم!
یعنی نمیتوانم فکرش را بکنم.وحشتناکتر از انی است که در ذهن بگنجد.
این اولین روز یا شب وحشتناک زندگی ام نیست.من عادت دارمدیگر حتی در بیداری کامل هم ان تصاویر جلو چشمم پدیدار میشوند.این دنیای فلاکت باری که این چنین لرزه اور وجودم را در برر گرفته رهایم نمیکند..میخواهم دوباره بخوابم اما جرئتش را ندارم.حتما لازم نیست خوابم ببرد.کابوس ها قوی تر از انند.دیگر حتی وقتی حتی فقط چشم هایم را میبندم...میدانم که باید انتظار دیدن بدترین چیز ها را داشته باشم..نمیدانم...بدترین چیزی که بتواند در ذهن بگنجد..
تصاویری که میبینم را حتی در فیلم ها هم ندیده ام...افرادی که تا به حال ندیده و نمیشناسم..اتفاقاتی که فکرش را هم نمیکنم!
نمیخوابم...شب ها,نه میتوانم بخوابم و نه به فضای اتاق خیره شوم.تنها کاری که میتوانم بکنم این است که پتو را روی سرم بکشم,و فقط به تاریکی مطلقی خیره شوم که هیچ تصویری نمیتواند در ان پیدا باشد.
چراغ را با تردید روشن میکنم..گویی هر لحظه انتظار دارم خود را در ان قلمرو خون اشام پیدا کنم.اما نه!زیادی وحشتزده شده ام!من در اتاقم هستم.
من هرگز این گونه نبودم.این قدر ترسو..این قدر وحشتزده...من این نادیا مورگان نبودم!
از وقتی که ان خون اشام را در خواب-و دیروز در بیداری-دیدم,ارام و قرار ندارم...خدای من!
گفتم خون اشام.......به یاد حرف خون-اشام می افتم...:"تو باید پس فردا به قبرستان بیایی."
فردا...!قبرستان!؟ یا جهنم دوباره؟
من نمیخواهم..نه..نه...نه!حتی اگر مرا بکشند هم دیگر حاظر نیستم حتی اطراف ان قبرستان طلسم شده بروم.مثل این است که با پای خود-و به خواست خود- وارد جهنمی بشوم که راه بازگشتی ندارد.مگر دیوانه شده ام؟
اما...من قول داده ام...و اگر به قولم عمل نکنم...خدا میداند چه کار هایی از دست یک خون اشام خشمگین ممکن است بر بیاید...
روی تختم مینشینم...بر خلاف میلم,به خواب هایم فکر میکنم.ذهنم را به گذشته میسپارم تا به یاد بیاورم.نمیدانم چرام...اما میدانم که باید به یاد بیاورم...
خیلی راحت!من خوشبختانه-یا شاید هم بدبختانه-میتوانم ذهنم را به خیلی کار ها-مثل یاد اوری- وادار کنم!
باز هم تکراری...تکرار...پی در پی...فقط تکرار است..مثل یکی دو ماه اخیر...همان قبرستان!تصویری از همان خون اشام-با موهای وزوزی متمایل به قهوه ای کم رنگ-یک لحظه پدیدار و بعد محو میشود.تصویر محوی از یک قبر.در گوشه ای تاریک و خلوت.نمیدانم قبر مال چه کسی است.اما ...احساس نزدیکی عجیبی با ان میکنم...خیلی عجیب...و خیلی نزدیک...
اه میکشم...سعی میکنم تمام خاطرات اخیر را از ذهن اشفته ام بیرون کنم.نگرانی هایم ان قدر زیاد است که اگر بخواهم به انها فکر کنم...معلوم نیست چه بلایی سر مغزم می اید! نگاهی به ساعت میکنم..شش صبح است...از جایم بلند میشوم و اماده ی مدرسه رفتن میشوم...
* * * *
مادرم با دیدن من لبخند میزند و میگوید:"بیدار شدی؟" سر تکان میدهم...حواسم نیست.با بی میلی سر میز مینشینم..تقریبا...این چند روزه روی هم رفته شاید ده دوازده کلمه با کسی حرف زده باشم!
و باز هم...
پایان بخش چهارم.
خش پنجم:خیال است......یا......؟
مدرسه!باز هم در مدرسه ام!
سر کلاس ها اصلا نمیتوانم حواسم را روی درس متمرکز کنم.همه اش به قولی که داده ام فکر میکنم.به قرارم با خون اشام.به امشب...امشب...امشب!وحشت محض...بدون راه فرار!
گاهی وقت ها به این فکر می افتم که شاید این ها-تمام این کابوس مرگبار-فقط خواب و خیال باشد...شاید من تمام اینها را در خیال خود شکل داده ام...خوب...عجیب است...اما غیر ممکن نیست.
این-این که تمام این ماجرا ها فقط خیال باشد-اخرین ذره ی امیدم است.اخرین خیالی که میتوانم با چد استدلال ساختگی به خودم بقبولانم.و باور کنم که این ها همه یک کابوس بوده است.فقط زیادی حقیقی
هیچ مدرک قابل قبولی وجود ندارد که باور کنم این ها حقیقی بوده اند.و این دقیقا همان چیزی است که میخواهم باور کنم-خیالات,با ظاهر حقیقی!
پس از مدتی -که برایم هزار اعت میگذرد-بلاخره زنگ میخورد...و هجوم بچه ها حیاط را پر میکند.
هنوز فکرم مشغول است.نگرانی!ترس !خیال بافی!و در انتها...ذره ای امید.
بلاخره رسیدم!چند ساعت گذشت؟
مادرم در را باز مبکند...وارد میشوم.
فکرم بی نهایت مشغول است اما سعی میکنم نشان ندهم.سعی میکنم رفتارم طبیعی به نظر بیاید...خوب...تا حد ممکن!
فکر میکنم مادرم کمی مشکوک شده است..یعنی فکر میکردم...چون حالا دیگر مطمئن شده ام.مادرم با لحنی که میخواهد ارامش بخش باشد میپرسد:"نادیا..تو ناراحتی..نگران چیزی هستی؟"
خوب...از سوالش جا نمیخورم.اگر او با یک خون اشام قرار ملاقات داشت,ان هم در محل معمولی و زیبایی مثل یک قبرستان قدیمی,تزئین شده با هزاران سنگ قبر بسیار قدیمی و شکسته و شاید اثار خوش منظری از قتل,لاشه ی تکه پاره ی جانوران و هزاران منظره ی زیبای دیگر...اگر او به چنین مکان فوق العاده ای میرفت...باید ارام و خوشحال میبود دیگر...مگر نه؟
عجب سوالی !جواب میدهم:"نه.من خوبم..اتفاق خاصی نیفتاده"
بعد بی مقدمه میپرسم:"مادر...خون اشام ها وجود دارند..؟"
میدان..نمیخواهد مسخره ام کنید.میدانم که سوالم باعث میشودذ که مادر بیشتر شک کند..یا فکر کند که دیوانه شده ام..اما نمیتوانستم نپرسم!
مادرم-که به نظر می اید انتظار هر چیزی غیر از این را داشته باشد-یک لحظه-طوری که انگار نفهمیده است من چه گفته ام- نگاهم میکند.بعد...نگاهی دیگر!متفاوت!که نشان میدهد دارد به این فکر میکند که من دیوانه شده ام یا خودش؟!
بعد مرا بر انداز میکند و طوری که انگار سعی میکند نشان ندهد چقدر تعجب کرده است میگوید:"معلوم است که نه...انها خیال و تخیل اند"
دقیقا همان چیزی که دوست دارم بشنوم!یکی دیگر به استدلال های ساختی ام-که راستش خودم هم حقیقتا باورشان ندارم- اضافه میشود:حرف مادر!.
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ... ، ps3000
#33
دیگه چیزی نمونده برسه جاهای حساس!!!!
ولی من به یه سری اطلاعات درباره ی خون اشام ها احتیاج دارم....کسی هست خودش اطلاعاتی داشته باشه یا این که سایتی رو بشناسه راجب خون اشاما؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ...
#34
بخش اول:من دروغ نمیگویم!
زمزمه کنان میگویم :"باور نمیکنی.نه؟"
سرش را پایین می اندازد.موهای خرمایی روشنش روی صورتش می افتند .پس از مکثی طولانی جواب میدهد:"نمیدانم"
با عصبانیت زمزمه میکنم:"میدانی که از این کلمه متنفرم"
در مدرسه هستیم.سر کلاس تاریخ.دارم با "سوزان" حرف میزنم.توجهی به درس نداریم.-حداقل...من که ندارم.
او هم زمزمه وار-با عصبانیت بیشتری نسبت به من- میگوید:" و تو هم میدانی که من از دروغ متنفرم"
چشم های ابی اش برقی از سر ناباوری و عصبانیت میزنند و حسی میان شک و عصبانیت ان ها را پر میکند.
اب دهانم را قورت میدهم.با ارامشی دروغین به او میگویم:" من دروغ نمیگویم"از سردی بیش از حد لحن خودم جا میخورم.حقش است!
جوابی میدهد.شرمنده که...فکر نکنم باشد.فقط نمیداند چه باید بگوید.میخواهم واکنشی نشان بدهم که معلم تاریخ:"خانم مک دونالد" با صدای مثل همیشه بلندش مرا تقریبا از جا میپراند.
:"میتوانم بدانم شما دو دختر یک ساعت است چی پچ پچ میکنید؟
به معلم خیره میشوم.با دستپاچگی وانمود میکنم که ما را خطاب نکرده است.از تذکر های دقیقه به قیقه و فوضولی های الکی معلم ها متنفرم!واین دقیقا چیزی است که انگار تمام معلم ها عاشق انند!
مک دونالد رویش را به تخته بر میگرداند و درس را از سر میگیرد.با نگاهی خشم الود به تخته خیره میشوم.انگار کسی در گوشم مرتبا و دیوانه کننده زمزمه میکند:"میدانی که از دروغ متنفرم...میدانی که از دروغ متنفرم...میدانی که..."
از روی صندلی بلند میشوم.حتی نگاهی به سوزان نمی اندازم.از مک دونالد همیشه فوضول اجازه میگیرم که بیرون بروم...
همان طور که در حیاط به سمت ابخوری پیش میروم,حرف های سوزان را با خود مرور میکنم...یعنی انها,خود به خود در ذهنم مرور میشوند.
از دست ان دختر که روزی به نظر می امد بهترین دوستم باشد-یا نمیدانم..هنوز هم هست-عصبانیمحال پریشانی دارم.پر از حس بیچارگی و تنهایی...حسی که باور کنید یا نه... از هر ترسی دیوانه کننده تر است!
حتی قادر نیستم عصبانیت هایم را با کلمات در تنهایی سر سوزان خالی کنم.خوب...او حق دارد...چه کسی حرف مرا باور میکند؟هیچ کس...پس چرا سوزان بیچاره باید حرف مرا باور کند؟
به صدایی که در قلبم فریاد میکشد:"چون او بهترین دوست تو است" پاسخی نمیدهم...خسته تر و نا امید تر از انم که توانایی حرف زدن داشته باشم...
خوب...قبول دارم...من قبلا کاملا راست نمیگفتم...اما دروغ هم نمیگفتم...من انقدر به خودم تلقین کرده بودم که 9مچین چیز هایی وجود دارند که واقعا باورم شده بود...اما باز هم میدانستم که هبچ مدرکی برای اثبات ان ندارم...اما حالا...میدانم...من مدرکی دارم که اگر کسی واقع بین باشد...باورش میکند...من حسش میکنم!
به ابخوری میرسم.سرمای بیش از حد او غیر منتظره ی اب دست هایم را میسوزاند.
نسیم خنکی میپیچد.و گویی با صدای ملایم و اهنگین ان,همه چیز,همه ی درختان,باد,اسمان, اب و همه چیز همصدا شده اند...همه چیز حرف .
سوزان را در ذهنم تداعی میکنند...حرفی که از هر چیز برایم بدتر بود-و است.:" من از دروغ متنفرم."


پایان بخش اول""
بچه ها نظر بدین اشکال داشتم بگین...هنوز اسم انتخاب نکردم براش.
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ...
#35
نیازی به ایجاد تایپک های متعدد نیست ! تمامی داستان های خود را در همین تایپک قرار دهید .

موضوعات ادغام شدند ...
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ...
#36
.اخه قاطی میشه بیچاره خواننده نمیدونه کدوم کدومه.
خوب باشه همین جا میذارم.
بچه ها این داستان جدیده براش اسم انتخاب نکردم نظر بدین لطفا:

بخش اول:من دروغ نمیگویم!
زمزمه کنان میگویم "باور نمیکنی.نه؟"
سرش را پایین می اندازد.موهای خرمایی روشنش روی صورتش می افتند .پس از مکثی طولانی جواب میدهد:"نمیدانم"
با عصبانیت زمزمه میکنم:"میدانی که از این کلمه متنفرم"
در مدرسه هستیم.سر کلاس تاریخ.دارم با "سوزان" حرف میزنم.توجهی به درس نداریم.-حداقل...من که ندارم.
او هم زمزمه وار-با عصبانیت بیشتری نسبت به من- میگوید:" و تو هم میدانی که من از دروغ متنفرم"
چشم های ابی اش برقی از سر ناباوری و عصبانیت میزنند و حسی میان شک و عصبانیت ان ها را پر میکند.
اب دهانم را قورت میدهم.با ارامشی دروغین به او میگویم:" من دروغ نمیگویم"از سردی بیش از حد لحن خودم جا میخورم.حقش است!
جوابی میدهد.شرمنده که...فکر نکنم باشد.فقط نمیداند چه باید بگوید.میخواهم واکنشی نشان بدهم که معلم تاریخ:"خانم مک دونالد" با صدای مثل همیشه بلندش مرا تقریبا از جا میپراند.
:"میتوانم بدانم شما دو دختر یک ساعت است چی پچ پچ میکنید؟
به معلم خیره میشوم.با دستپاچگی وانمود میکنم که ما را خطاب نکرده است.از تذکر های دقیقه به قیقه و فوضولی های الکی معلم ها متنفرم!واین دقیقا چیزی است که انگار تمام معلم ها عاشق انند!
مک دونالد رویش را به تخته بر میگرداند و درس را از سر میگیرد.با نگاهی خشم الود به تخته خیره میشوم.انگار کسی در گوشم مرتبا و دیوانه کننده زمزمه میکند:"میدانی که از دروغ متنفرم...میدانی که از دروغ متنفرم...میدانی که..."
از روی صندلی بلند میشوم.حتی نگاهی به سوزان نمی اندازم.از مک دونالد همیشه فوضول اجازه میگیرم که بیرون بروم...
همان طور که در حیاط به سمت ابخوری پیش میروم,حرف های سوزان را با خود مرور میکنم...یعنی انها,خود به خود در ذهنم مرور میشوند.
از دست ان دختر که روزی به نظر می امد بهترین دوستم باشد-یا نمیدانم..هنوز هم هست-عصبانیمحال پریشانی دارم.پر از حس بیچارگی و تنهایی...حسی که باور کنید یا نه... از هر ترسی دیوانه کننده تر است!
حتی قادر نیستم عصبانیت هایم را با کلمات در تنهایی سر سوزان خالی کنم.خوب...او حق دارد...چه کسی حرف مرا باور میکند؟هیچ کس...پس چرا سوزان بیچاره باید حرف مرا باور کند؟
به صدایی که در قلبم فریاد میکشد:"چون او بهترین دوست تو است" پاسخی نمیدهم...خسته تر و نا امید تر از انم که توانایی حرف زدن داشته باشم...
خوب...قبول دارم...من قبلا کاملا راست نمیگفتم...اما دروغ هم نمیگفتم...من انقدر به خودم تلقین کرده بودم که 9مچین چیز هایی وجود دارند که واقعا باورم شده بود...اما باز هم میدانستم که هبچ مدرکی برای اثبات ان ندارم...اما حالا...میدانم...من مدرکی دارم که اگر کسی واقع بین باشد...باورش میکند...من حسش میکنم!
به ابخوری میرسم.سرمای بیش از حد او غیر منتظره ی اب دست هایم را میسوزاند.
نسیم خنکی میپیچد.و گویی با صدای ملایم و اهنگین ان,همه چیز,همه ی درختان,باد,اسمان, اب و همه چیز همصدا شده اند...همه چیز حرف .
سوزان را در ذهنم تداعی میکنند...حرفی که از هر چیز برایم بدتر بود-و است.:" من از دروغ متنفرم."


پایان بخش اول""
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ...
آگهی
#37
عالی بود دستت درد نکنه بقیشم بنویسیاBig Grin
پاسخ
#38
برای اینکه قاطی نشه میتونید مثلا ازین عنوان ها با فونت بزرگ استفاده کنی تا دیگه قاطی نشه . مثلا این ها رو اول هر قسمت جدید یا داستان جدید بنویس :

بخش اول

یا

ادامه ی بخش دوم

اینطوری فکر کنم کارت راحت تر بشه ...
پاسخ
 سپاس شده توسط ...Sara SHZ...
#39
(17-04-2012، 20:24)Soltane-Ehsas-M2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
برای اینکه قاطی نشه میتونید مثلا ازین عنوان ها با فونت بزرگ استفاده کنی تا دیگه قاطی نشه . مثلا این ها رو اول هر قسمت جدید یا داستان جدید بنویس :

بخش اول

یا

ادامه ی بخش دوم

اینطوری فکر کنم کارت راحت تر بشه ...

اره.مرسی
Heart
(17-04-2012، 20:18)mina77 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عالی بود دستت درد نکنه بقیشم بنویسیاBig Grin

واقعا؟مرسیHeart
پاسخ
#40
در مورد خون آشاما چي ميخواي بدوني؟
همیشه با خودم فکر میکنم برای سکوت هم معنی مثبت هست هم معنی منفی!

یه بار می گیم سکوت علامت رضاست ..

یه بارم میگیم جواب ابلهان خاموشی است ..
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان