امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان واقعی ترسناک جن

#1
این مطلبی که نوشتم واقعی هست
.
ولی برای من اتفاق نیوفتاده
.
از وبلاگ دوستم برداشتم
.
اینو گفتم چون می دونستم سوال می کردین
.
.
.
تازه وارد مصعودیه ((تهران)) شده بودیم شوهرم برای اداره کردن نمایشگاه اتومبیل بیرون رفت منم رفتم آشپزخونه برای درست کردن شام.ساعت 8 شب بود که دیدم در اتاق خوابم باز شد بعد خیلی اروم بسته شد اولش فکر کردم شاید باد بوده باشه ولی بعد تلوزیون خاموش شد بعد از توی اشپزخونه صدای پچ پچ اومد خیلی ترسیده بودم گفتم شاید دزد باشه اروم رفتم به سمت در خونه که همسایه هارو خبر کنم که یهو ...

مادرم گفت مهناز جان برو بالا یه سر به سارا بزن بگو بیاد پایین تا اومدنشوهرش وقتی رفتم بالا دیدم که در اتاق بازه و چراغ ها خاموش هرچی سارا رو صدا میزدم جواب نمیداد وقتی وارد خونه شدم ((اونجور که خودش میگه حالا نمیدونه خودش پیاز داغش رو زیاد کرده)) واقعا فضای خونه سنگین بوده جوری به سختی نفس میکشیدم که یهو چراغ های خونه روشن شد و سارا رو با صورت کبود توی اتاق حال دیدم که از ترس جیغ میکشیدم

داشتم غذا درست میکردم که صدای جیغ دخترم رو شنیدم خیلی هول کردم بدون چادر رفتم بالا که دیدم سارا با صورت کبود توی بغل مهنازه سریع زنگ زدم اورژانس خودمم نشستم بغل مهناز خیلی ترسیده بودم نبض داشت ولی دست و صورت بدنش کبود بود انگار که کتک خورده بود.



بیمارستان بعثت

خانم شما همراه بیمار هستید؟



بله

خوشبختانه بیمار حالشون خوبه ولی چه اتفاقی افتاده شوهرش کتکش زده؟

خانم دکتر نمیدونم بخدا به دخترم گفتم برو بالا پیش سارا بیارش پایین وقتی رفته بود دیده بود که افتاده روی زمین.

ولی انگار که چند نفر گرفته باشند زده باشنش؟

ساعت 10 شب بود که سارا به هوش میاد و قضیه رو تعریف میکنه:

وقتی برگشتم یه صورت سیاه دیدم از ترس تا اومدم جیغ بکشم جلوی دهنم رو گرفت و برد من رو توی حال کتک زدن هر چی خواهش کردم نزنه ولی گوش نمیکرد تا اینکه دیدم چند نفر از دوستهاش هم اومدن و شروع به کتک زدنم کردن اینقدر من رو زدن که دیگه جون نداشتم، یکی از اونها اومد جلو پاهاش مثل پای ادم نبودن مثل اینکه ثم داشتند به من گفت هرشب میاییم میزنیمت مسلمون ... ((فحش دادن)).

وقتی رسیدم بیمارستان دیدم زنم خیلی ترسیده و تمام بدنش کبوده وقتی جریان رو شنیدنم باور نکردم و رفتم کلانتری ویه شکایت نامه نوشتم.



چهار شنبه 26/2/1385

زنم خیلی ترسیده بود برای همین پیشش موندم ساعت 8 شد ولی اتفاق خاصی نیافتاد ساعت 10:40 بود که در اتاق محکم به هم خورد لامپ دستشویی خود به خود ترکید خیلی ترسیده بودم زنم من رو محکم بغل کرده بود که یهو دستهاش رفت به سمت جلو کشیده شد زنم جیغ میزد و کمک میخواست از ترس داد میزدم محکم نگه داشتم که در اتاق شکست و همسایه بالایی آقای محمدی دویید به سمتم

وقتی وارد اتاق شدم دیدم اقای رضایی زنش رو محکم گرفته بود و کشیده میشد رفتم دستم رو قلاب کردم دور کمر اقای رضایی و محکم کشیدمش ولی فایدهای نداشت زنم هم خانم رضایی رو محکم کشیده بود ولی اصلا فایده نداشت انگار نیرویی خیلی قوی تر ما رو به سمت اتاق میکشوند که دیدیم خانم رضایی سرش رو به سمت چپ رو راست میچرخونه و میگفت نزنید تورو به خدا نزنید خیلی ترسیده بودم که یهو ما پرت شدیم به سمت مبل و سریع دست و پای خانم رضایی رو گرفتیم ولی جن ها موهای خانم رضایی رو میکشیدن خانمم شروع کرد به خوندن سوره ناس که یهو زن خدمم پرت شد و شروع به گریه کردن افتاد تا اینکه دیگه کسی خانم رضایی رو نمیکشید.

پنجشنبه 27/2/1385

وقتی دخترم اومد خونه خیلی هول کردم فکر کردم سعید زدتش رفتم جلو تا اومدم بزنم تو گوشش دخترم جلوم رو گرفت گفت کار سعید نبوده بعد نشست برام تعریف کرد وقتی تموم شد سعید و سارا نشستن و گریه کردن خودم اصلا حالم خوب نبود به سعید گفتم بذار سارا پیش من باشه تو هم اون خونه رو بفروش به فکر یه خونه تازه باش شاید اون خونه جن زدست.

دختر حتی جرات نمیکرد بره حموم توی خونه تنها نمیموند ساعت 6 پسر کوچیکم،داداش سارا اومد خونه خیلی خوشحال شد وقتی فهمید سارا خونست وقتی صورتش رو دید خیلی ناراحت شد براش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده رضا خیلی ترسیده بود قرار شد همه توی حال بخوابیم که سارا نترسه. ساعت 1:35 بود که پسرم رفت دستشویی ولی دخترم هنوز بیدار بود از حرکت هرچیزی بلند میشد، که یهو داد زد گفت : بابا اومدن تورو خدا نذار من رو ببرن تورو ارواح خاک مامان نذار من رو ببرن بزنن.

وقتی از خواب بیدار شدم ررفتم دستشویی هنوز سارا بیدار بود دستشویی ما توی حیاط بود هنوز نشسته بودم که صدای جیغ سارا رو شنیدم سریع رفتم توی خونه پدرم سفت سارا میکشید سمت خودش ولی سارا انگار که اهن باشه به سمت اهن ربا میرفت سریع رفتم سارا رو گرفتم،جیغ میزد و از من کمک میخواست تمام زورم رو زدم ولی سارا رو بردن یه گوشه کتک زدن سارا هی خواهش میکرد که نزننش منم هی فحششون میدادم و گریه میکردم تا اینکه دیگه سارا تکون نخورد. سریع بغلش کردم هنوز بهوش بود و گریه میکرد.



جمعه 28/2/1385

همراه شوهر خواهرم رفتیم پیش یکی از دعا نویس های معتبر و خوب وقتی براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده گفت:

ابن جن های کافر هستند که مسلمونها رو اذیت میکنن خیلی از این موارد پیش اومده و تا 40 یا 30 روز اذیت میکنن من براتون یه دعا مینویسم و همیشه نگهش داره و هیچ وقت از خودش دور نکنه.

رفتم برای خواهرم یه کیف کوچیک که توش دعا میذارن خریدم و انداختم دور گردنش.



شنبه 29 /2/1385

من و زنم با پدر و برادر و خواهر خانمم خونه بودیم خواهر زنم تمام روز رو پیش زنم بود که تنها نباشه شب ساعت 11 بود که زنم گفت رضا اومدن من منتظر بودم که واکنششون چیه که زنم شروع کرد به داد زدن...

وقتی جن ها اومدن از من خواستن که اون دعا رو بکنم گفتن اگه نندازم دور من رو خفه میکنن من ترسیده بودم و دستم رو گذاشتم رو دعا گفتم نمیدم که رفتن.

یک شنبه 30/2/1385

همراه شوهرم رفتیم پیش دعا نویس تا براش توضیح بدیم وقتی وارد شدیم یکی از اون جن ها اومد گفت اگه برم پیش این اقا می کشیمت از ترس حالم بدش بود شروع کردم به داد زدن و اونم هی فحش میداد و تهدید میکرد تا اینکه دعانویس اومد توی سالن وقتی حالم رو دید زیر لب دعا گفت و اونها رفتن.

وقتی همراه زنم از پیش دعا نویس برگشتیم دیگه هیچ وقت اون جن ها مزاحم زنم نشدن.

این مطلب واقعیست و هیچ حرف دروغ در این مطلب وجود ندارد.
مُـحـــتــآج
בرڪ شُـבטּ نیـسـتَــم …
فَـقَطـ ـ ـ בرבمـ  مـے ـآیـَــــב
خـَــر فَـرضـ شَــوَمـــ
پاسخ
 سپاس شده توسط لاله من ، Jack Daniel'ѕ ، ♥bahar♥ ، arslan001 ، mahrana 11 ، k1.. ، I LOVE YOU FARHAD ، ~Mahnaz~ ، دختر شاعر ، erfan 007 ، בחור משוגע ، [χσℓσνєѕтєя] ، پرنسس ارزوها ، خوشتیپ انجمن ، Directioner_kimia ، √ ΙΔΙΞΗ SΤΙF √ ، ก₥เг กℓϊ
آگهی
#2
از اين جور داستانها خيلي براي مادربزرگم پيش اومده..... خيلي جالبهConfused
«از كساني كه از من متنفرند سپاسگزارم،كه آن ها مرا قويتر ميكنند!!!»
«از كساني كه مرا دوست دارند ممنونم ، كه آنان قلب مرا بزرگتر مي كنند!!!»
پاسخ
 سپاس شده توسط I LOVE YOU FARHAD ، I LOVE YOU FARHAD
#3
ههههههههههههه
نفس نمیکشد هوا
قدم نمی زند زمین
سکوت می کند غزل
بدون تو یعنی همینHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط I LOVE YOU FARHAD
#4
من يه برنامه جن ياب رو گوشيم نصب كردم . گذاشتم بگرده بيبنه جني وجود داره يا نه . متاسفانه اتاق من پر جن بود ! تازه گفتش يكي هم عقبته ديگه از برنامه اومدم بيرون
Jackson Pollock paint a picture, see my vision through it
پاسخ
 سپاس شده توسط I LOVE YOU FARHAD
#5
خيلي برام جالب بودRolleyesRolleyesRolleyesا
ميم مثه يه مرده جووون...
ميم مثه موهايي كه ريختن آسون...
ميم  مثه مردي كه بود...
اما ديگه نيست...

داستان واقعی ترسناک جن 1
پاسخ
 سپاس شده توسط دختر شاعر
#6
اره راسته من هم به جن اعتقاد دارم

   من هم ی داستان دارم که خیلی وحشت ناکه ولی توی موضوع می نویسم
پاسخ
آگهی
#7
ممنون دیگه تنها تو اتاقم نمی خوابم cryingcryingcryingcryingcryingcryingمال دوستت اتفاق افتاده Huh؟؟؟؟؟؟

(22-11-2013، 14:45)sara1100 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خيلي برام جالب بودRolleyesRolleyesRolleyesا
 کجاش جالب بود فقط ترسناک بود cryingcryingcrying2i8d2i8d
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج

 هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ

حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين

پاسخ
#8
هی هی...دوستت هم اسم منه.
پاسخ
#9
مادر بزرگم با پدر بزرگ مادرم (رحمت خدا بر او باد)خیلی دیدن
حتی زن عموی مادرم تا الان باهاشون حرف میزنه واسشون غذا میذاره

غذاش نوع خاصی نداره هر چی بذاری مثل چی میخورن
زن عموی مادرم تو قبرستون دنبال جن میگرده میبینه اون هارو بعد میگیم کجا میری میگه ساکت میخوام ببینم کجا میره
فلشخور به خاطره ها پیوست! Big Grin
پاسخ
#10
(23-10-2013، 17:28)ROKSANA J0ON نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
این مطلبی که نوشتم واقعی هست
.
ولی برای من اتفاق نیوفتاده
.
از وبلاگ دوستم برداشتم
.
اینو گفتم چون می دونستم سوال می کردین
.
.
.
تازه وارد مصعودیه ((تهران)) شده بودیم شوهرم برای اداره کردن نمایشگاه اتومبیل بیرون رفت منم رفتم آشپزخونه برای درست کردن شام.ساعت 8 شب بود که دیدم در اتاق خوابم باز شد بعد خیلی اروم بسته شد اولش فکر کردم شاید باد بوده باشه ولی بعد تلوزیون خاموش شد بعد از توی اشپزخونه صدای پچ پچ اومد خیلی ترسیده بودم گفتم شاید دزد باشه اروم رفتم به سمت در خونه که همسایه هارو خبر کنم که یهو ...

مادرم گفت مهناز جان برو بالا یه سر به سارا بزن بگو بیاد پایین تا اومدنشوهرش وقتی رفتم بالا دیدم که در اتاق بازه و چراغ ها خاموش هرچی سارا رو صدا میزدم جواب نمیداد وقتی وارد خونه شدم ((اونجور که خودش میگه حالا نمیدونه خودش پیاز داغش رو زیاد کرده)) واقعا فضای خونه سنگین بوده جوری به سختی نفس میکشیدم که یهو چراغ های خونه روشن شد و سارا رو با صورت کبود توی اتاق حال دیدم که از ترس جیغ میکشیدم

داشتم غذا درست میکردم که صدای جیغ دخترم رو شنیدم خیلی هول کردم بدون چادر رفتم بالا که دیدم سارا با صورت کبود توی بغل مهنازه سریع زنگ زدم اورژانس خودمم نشستم بغل مهناز خیلی ترسیده بودم نبض داشت ولی دست و صورت بدنش کبود بود انگار که کتک خورده بود.



بیمارستان بعثت

خانم شما همراه بیمار هستید؟



بله

خوشبختانه بیمار حالشون خوبه ولی چه اتفاقی افتاده شوهرش کتکش زده؟

خانم دکتر نمیدونم بخدا به دخترم گفتم برو بالا پیش سارا بیارش پایین وقتی رفته بود دیده بود که افتاده روی زمین.

ولی انگار که چند نفر گرفته باشند زده باشنش؟

ساعت 10 شب بود که سارا به هوش میاد و قضیه رو تعریف میکنه:

وقتی برگشتم یه صورت سیاه دیدم از ترس تا اومدم جیغ بکشم جلوی دهنم رو گرفت و برد من رو توی حال کتک زدن هر چی خواهش کردم نزنه ولی گوش نمیکرد تا اینکه دیدم چند نفر از دوستهاش هم اومدن و شروع به کتک زدنم کردن اینقدر من رو زدن که دیگه جون نداشتم، یکی از اونها اومد جلو پاهاش مثل پای ادم نبودن مثل اینکه ثم داشتند به من گفت هرشب میاییم میزنیمت مسلمون ... ((فحش دادن)).

وقتی رسیدم بیمارستان دیدم زنم خیلی ترسیده و تمام بدنش کبوده وقتی جریان رو شنیدنم باور نکردم و رفتم کلانتری ویه شکایت نامه نوشتم.



چهار شنبه 26/2/1385

زنم خیلی ترسیده بود برای همین پیشش موندم ساعت 8 شد ولی اتفاق خاصی نیافتاد ساعت 10:40 بود که در اتاق محکم به هم خورد لامپ دستشویی خود به خود ترکید خیلی ترسیده بودم زنم من رو محکم بغل کرده بود که یهو دستهاش رفت به سمت جلو کشیده شد زنم جیغ میزد و کمک میخواست از ترس داد میزدم محکم نگه داشتم که در اتاق شکست و همسایه بالایی آقای محمدی دویید به سمتم

وقتی وارد اتاق شدم دیدم اقای رضایی زنش رو محکم گرفته بود و کشیده میشد رفتم دستم رو قلاب کردم دور کمر اقای رضایی و محکم کشیدمش ولی فایدهای نداشت زنم هم خانم رضایی رو محکم کشیده بود ولی اصلا فایده نداشت انگار نیرویی خیلی قوی تر ما رو به سمت اتاق میکشوند که دیدیم خانم رضایی سرش رو به سمت چپ رو راست میچرخونه و میگفت نزنید تورو به خدا نزنید خیلی ترسیده بودم که یهو ما پرت شدیم به سمت مبل و سریع دست و پای خانم رضایی رو گرفتیم ولی جن ها موهای خانم رضایی رو میکشیدن خانمم شروع کرد به خوندن سوره ناس که یهو زن خدمم پرت شد و شروع به گریه کردن افتاد تا اینکه دیگه کسی خانم رضایی رو نمیکشید.

پنجشنبه 27/2/1385

وقتی دخترم اومد خونه خیلی هول کردم فکر کردم سعید زدتش رفتم جلو تا اومدم بزنم تو گوشش دخترم جلوم رو گرفت گفت کار سعید نبوده بعد نشست برام تعریف کرد وقتی تموم شد سعید و سارا نشستن و گریه کردن خودم اصلا حالم خوب نبود به سعید گفتم بذار سارا پیش من باشه تو هم اون خونه رو بفروش به فکر یه خونه تازه باش شاید اون خونه جن زدست.

دختر حتی جرات نمیکرد بره حموم توی خونه تنها نمیموند ساعت 6 پسر کوچیکم،داداش سارا اومد خونه خیلی خوشحال شد وقتی فهمید سارا خونست وقتی صورتش رو دید خیلی ناراحت شد براش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده رضا خیلی ترسیده بود قرار شد همه توی حال بخوابیم که سارا نترسه. ساعت 1:35 بود که پسرم رفت دستشویی ولی دخترم هنوز بیدار بود از حرکت هرچیزی بلند میشد، که یهو داد زد گفت : بابا اومدن تورو خدا نذار من رو ببرن تورو ارواح خاک مامان نذار من رو ببرن بزنن.

وقتی از خواب بیدار شدم ررفتم دستشویی هنوز سارا بیدار بود دستشویی ما توی حیاط بود هنوز نشسته بودم که صدای جیغ سارا رو شنیدم سریع رفتم توی خونه پدرم سفت سارا میکشید سمت خودش ولی سارا انگار که اهن باشه به سمت اهن ربا میرفت سریع رفتم سارا رو گرفتم،جیغ میزد و از من کمک میخواست تمام زورم رو زدم ولی سارا رو بردن یه گوشه کتک زدن سارا هی خواهش میکرد که نزننش منم هی فحششون میدادم و گریه میکردم تا اینکه دیگه سارا تکون نخورد. سریع بغلش کردم هنوز بهوش بود و گریه میکرد.



جمعه 28/2/1385

همراه شوهر خواهرم رفتیم پیش یکی از دعا نویس های معتبر و خوب وقتی براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده گفت:

ابن جن های کافر هستند که مسلمونها رو اذیت میکنن خیلی از این موارد پیش اومده و تا 40 یا 30 روز اذیت میکنن من براتون یه دعا مینویسم و همیشه نگهش داره و هیچ وقت از خودش دور نکنه.

رفتم برای خواهرم یه کیف کوچیک که توش دعا میذارن خریدم و انداختم دور گردنش.



شنبه 29 /2/1385

من و زنم با پدر و برادر و خواهر خانمم خونه بودیم خواهر زنم تمام روز رو پیش زنم بود که تنها نباشه شب ساعت 11 بود که زنم گفت رضا اومدن من منتظر بودم که واکنششون چیه که زنم شروع کرد به داد زدن...

وقتی جن ها اومدن از من خواستن که اون دعا رو بکنم گفتن اگه نندازم دور من رو خفه میکنن من ترسیده بودم و دستم رو گذاشتم رو دعا گفتم نمیدم که رفتن.

یک شنبه 30/2/1385

همراه شوهرم رفتیم پیش دعا نویس تا براش توضیح بدیم وقتی وارد شدیم یکی از اون جن ها اومد گفت اگه برم پیش این اقا می کشیمت از ترس حالم بدش بود شروع کردم به داد زدن و اونم هی فحش میداد و تهدید میکرد تا اینکه دعانویس اومد توی سالن وقتی حالم رو دید زیر لب دعا گفت و اونها رفتن.

وقتی همراه زنم از پیش دعا نویس برگشتیم دیگه هیچ وقت اون جن ها مزاحم زنم نشدن.

این مطلب واقعیست و هیچ حرف دروغ در این مطلب وجود ندارد.
khosh
nky
mer30
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Information چرا کور شد!؟! داستان واقعی از یه پسر بچه ی نابینا
Question |عجایب و تئوری های داستان Tag Der Toten|
Exclamation به چه چیز ماوراعی اعتقاد داری ؟ تا حالا دیدی ؟ ترسناک ! جنی ها بیان ! ☆☆
  ترسناک ترین اتفاقی که براتون تو خونه یا هر جای دیگه ای افتاد چی بود؟
  فال 100درصد واقعی(عشق)
  0 تحلیل، نقد و پیشنهاداتِ داستان تــاریــخ اَدوار 0
  10 داستان ترسناک جدید و کوتاه که مو به تنتان سیخ میکند.اگه سپاس میدی بیا.
Sad میخوام درباره ی خودم بگم واقعی وقتی 11 سالم بود
Lightbulb داستان دو کلمه ای ؟!!!!
  داستان علمی تخیلی و تقریبا ماجراجویی و ترسناک

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان