امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زيباترين نامه های عاشقانه بزرگان جهان

#1
پیش از ادواج است درحالی که هنوز او را ندیده و تنها وصف او را از دوستان شنیده بوده است.


دوست ابدی من قربانت شوم.
با این که شما را ندیدهام، از بخت خودم اطمینان دارم که گنجینهی عزیز و ثابتی برای قلب و روح خویش انتخاب نمودهام. ولی نمیدانم احساسات شما از چه قرار است. عزیزم من خودم را برای شما معرفی مینمایم.
یک جوان ثابت العقیدهی خوش قلب، فعال و ساعی، پر حرارت و با غیرت، در دوستی محکم و در دشمنی با اهمیت. حیات من در یک فامیل خوش اخلاق متدین بوده و در دامان مادر فاضله و حق پرستی تربیت شده ام. در فامیل ما خست و دروغگوئی، اصراف و هرزه خرجی موجود نبوده و نیست. به ما یعنی به خود و خواهر و دو برادرم، همواره توصیه شده است که کار کن و فعال بوده و نان خودمان را با سعی و اقدام تدارک نموده و با خوشروئی و آسودگی بخوریم. من از سن هژده سالگی که پدرم وفات کرده است، رئیس و بزرگتر خانوادهی خود بوده و فامیل بزرگ خود را با عزت و آبرومندی اداره کردهام و تا امروز که سی و سه سال از عمرم میگذرد، رئیس این خانواده بوده و برای خانواده ی خودم جز عزت و سرافرازی و استراحت، چیزی به کار نبسته ام. شهرت و احترام من به قوهی هوش و سعی و اقدام خودم بوده است. ولی چون یک همسر و رفیق دلسوزی که مرا اداره کند، نداشتهام با هرچه به دست آورده ام صرف شده است.

خودم در تهران مانده و مادرم به واسطهی مرض اعصاب و مفاصل در مشهد مانده و قادر به آمدن به تهران نشده است. زندگانی من در مشهد خیلی مرتب و آبرومند بوده است. منازل شخصی و اثاث البیت خانوادگی، مادر و همشیره و برادر و قریب پانصد نفر بستگان پدری و چند نفر بستگان مادری من نیز در خراسانند. ولی خودم نظر به علاقهی کاری و نظریات سیاسی، نا چار در تهران اقامت نموده و میخواهم داخل یک حیات فامیلی جدیدی بشوم. چون میتوانم فامیل جدید خودم را به فضل خدا و قوه ی سعی و عمل و معلومات خودم، به خوبی و در نهایت آبرومندی اداره نمایم. به این نیت مصمم شده و به وسیلهی عزیزترین دوستانم معتصم السلطنه و مرآت السلطان با شما دست دوستی و وصلت داده و امیدوارم که تا روزی که زنده بمانم دست خود را از دست شما بیرون نکشم و با شما زندگی کنم. به شما اطمینان میدهم که من جز شما دیگری را دوست نداشته و نخواهم داشت. مثل سایر جوانان جاهل و بی تجربه، پیرامون هوی و هوسهای جوانی نگشته و در آتیه هم به طریق اولی نخواهم گشت.

من فطرتا با عصمت و عفت و تعصب خانوادگی بار آمده و این حس شریف را تا عمر دارم، از خود دور نخواهم کرد. البته شما هم با آن سوابقی که به پدر محترم شما سراغ دارم و فعالیت و شرافتی که از مادر گرامی و بزرگوارتان و سایر بستگان اطلاع یافته ام، با من هم عقیده بوده و قدر یک دوست صمیمی و همسر جدید را که میبایست بقیه ی عمرتان را با او به سر برید به خوبی خواهید دانست و شوهر شما کسی است که دوستی او برای عموم مردم با شرافت و نجیب، ذیقیمت بوده و یک نفر از اخلاق و رفتار او مکدر نبوده و شاکی نیست. بدیهی است که شما نیز از این حیث با عموم هم عقیده بوده و هیچ وقت از من شاکی نخواهید بود. زودتر با یک حس شریف و حرارت پاک و عقیده ی ثابت و مستحکمی، خودتان را برای اداره کردن روح و قلب و خانهی من حاضر کنید. شما صاحب دارائی و ثروت من و فرمانروای خانه و قلب من خواهید بود. باید با نیتی خالص و صمیمیتی قلبی و بی آلایش از عهدهی این مسؤلیت و صاحبخانگی و دلداری و دلنوازی حقیقی برآئید.
من به خداوند تبارک و تعالی متوسل شده و با شما متوصل میشوم و از خداوند درخواست میکنم که قلب شما با قلب من طوری متصل شود که جدائی و فاصله در بین نباشد.

عزیزم به قدری میل دارم تو را ملاقات کنم که حدی ندارد. دوست داشتم که این مطالب را در حضورت عرض کرده و قلب تو را در موقع اظهار احساسات قلبیهی خودم بسنجم و احساسات تو را آزمایش نمایم. من رب النوع عشق و دوستی و صمیمت و وفاداریم. آیا تو هم با من در این عقیده هم راه و هم آواز خواهی بود؟ اخ چه خوب بود که ما زودتر هم را میدیدیم. وقبل از موقعی که تکمیل تدارکات به ما اجازه ی ملاقات بدهد یکدیگر را ملاقات مینمودیم. دیگر اینطور بشود یا نشود نمیدانم. در هر لحظه منتظرم که تو هم احساسات خودت را زودتر به توسط خط خودت به تفصیل برای من بفرستی.

من حالا جز خیال تو و فکر تو مشغولیت دیگری ندارم میخواهم بنا آورده و بین قسمت متقدم منزل و قسمت متأخر آنرا دیوار کشیده از هم تفکیک نمایم. منزل حالیه ی ما خیلی خوب، جدید البنا و نوین است. حیف است از این منزل خارج شویم برای اطاق پذیرائی شما دو اطاق مجزا نموده و برای پذیرائی خودم یک اطاق و یک ناهارخوری و برای اطاق خواب هم اطاق دیگری موجود داریم. برای صندوقخانه و انبار و غیره اطاقها و زیرزمینهای مرتب و محکمی مهیاست. وسعت و دلنوازی حیات به قدر مکفی است. گمان نداریم به شما بد بگذرد. فقط شما باید یک آشپز قابل و تمیز زنانه با خودتان بیآورید و کلفت دوست داشتنی هم برای خودتان انتخاب نمائید. در قابلیت و نظافت آشپز خیلی دقت کنید. ملاحظهی صرفه و غیره را ننمائید. در امانت و صحت عمل کلفت هم دقت بفرمائید. از قبل بنده خدمت خانم معظمه ی خودتان سلام و عرض عبودیت تبلیغ نموده از طرف من دست ایشان را ببوسید.
والباقی عن التلاقی تمت م. بهار
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Hamidreza jefri HHH ، Apathetic ، دلشكسته ، ღdorsaღ ، Snow-Girl ، beatrice ، M0HSEN2 ، ÐeaÐ GiЯl ، *2gether4ever* ، tanha naro ، MANI2013 ، an idiot ، ailreza 2014 ، Sa Har Naz ، ѕтяong
آگهی
#2
نامه ي نيما به عاليه

بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...
این چیزی نخواستنت و با هر چه که هست ساختنت...
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن،که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...
کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب که من به خاطر تو آن را به دنیا ی یافته ها می آوردم...
کاش می توانستنم هم چون خوب ترین دلقکان جهان تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم...
کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران رد اشک را از گونه هایت بزدایم....
کاش نامه یی بودم ، حتی یک بار با خوب ترین اخبا...
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...
کاش ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی،نیازی داشتی،رویای دور و درازی داشتی...

آه که این قناعت تو دل مرا عجب می شکند....



جك لندن

آناي عزيزم
آيا من گفتم كه مي توان انسان ها را در گروه هايي طبقه بندي كرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح كنم. اين گفته در مورد همه انسان ها صدق نمي كند. تو را از خاطر برده بودم براي تو نمي توانم جايگاهي در اين طبقه بندي پيدا كنم. تو را نمي توانم درك كنم. ممكن است لاف بزنم كه از هر ده نفر، در شرايط خاص. مي توانم واكنش نه نفر را پيش بيني كنم يا اينكه از هر ده نفر از روي گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخيص دهم. اما به دهمين نفر كه مي رسم نااميد مي شوم. فهم واكنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستي.

آيا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پيوند خورده اند؟! البته شايد احساس كنيم نقاط مشتركي داريم. اغلب چنين احساسي داري و هنگامي كه نقطه مشتركي با هم نداريم باز هم يكديگر را مي فهميم و در عين حال زبان مشتركي نداريم. كلمات مناسب به ذهن ما نمي رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازي ما مي خندد...
تنها پرتو عقلي كه در كل اين ماجرا ديده مي شود اين است كه هر دوي ما طبعي عالي داريم. اينقدر عالي كه همديگر را درك كنيم. آري، اغلب همديگر را درك مي كنيم اما بسيار مبهم و تاريك. ماند ارواح كه هرگاه در وجودشان شك كنيم، پيش چشم ما مايان مي وند و حقيقت خود را بر ما نمايان مي سازند. با اين وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا كه تو همان دهمين نفري كه نمي توانم حركات يا احساساتش را پيش بيني كنم.
آيا نامفهوم حرف مي زنم؟ نمي دانم. به گمانم كه اين طور است. نمي توانم آن زبان مشترك را پيدا كنم. آري ما طبيعتا عالي هستيم. اين همان چيزي است كه ارتباط ما را اصولا امكان پذير ساخته است. در هر دوي ما جرقه اي از حقايق جهاني وجود دارد كه ما را به سوي هم مي كشاند با اين وجود بسيار با هم فرق داريم.
مي پرسي چرا وقتي به شوق مي آيي به تو لبخند مي زنم؟ اين لبخند قابل چشم پوشي است... نه؟ بيشتر از سر حسادت لبخند مي زنم. من بيست و پنج سال اميالم را سركوب كرده ام. ياد گرفته ام به شوق نيايم و اين درسي است كه به سختي فراموش مي شود. دارم اين درس را فراموش مي كنم اما اين كار به كندي صورت مي گيرد. خيلي كه خوشبين باشم فكر نمي كنم تا دم مرگ تمام يا قسمت اعظم آن را به فراموشي بسپارم.
اكنون كه در حال آموختم درس جديدي هستم، مي توانم به خاطر چيزهاي كوچك به وجد بيايم اما به خاطر آنچه از من است و چيزهاي پنهاني كه فقط و فقط مال من است نمي توانم به شوق بيايم، مي توانم. آيا مي توانم منظورم را به طور قابل فهم بيان كنم؟ آيا صداي مرا مي شوني؟ گمان نمب كنم. بعضي آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.

جك
اوكلئو، 3 آوريل


نامه توماس آتوي به باري
توماس آتوي، شاعر انگليسي، اين نامه را در خلال سال هاي 1678 و 1688 به خانم باري، بازگر تئاتر، نوشته است. باري در نمايشنامه هاي آتوي ايفاي نقش مي كرد اما توجهي به عشق واقعي او نداشت. آتوي در سن سي و چهار سالگي در فقر و تنگدستي و حسرت اين عشق نافرجام از دنيا رفت.
اگر مي توانستم تو را ببينم و قلبم به تپش نيفتد يا از دوري و فراقت درد نكشم، ديگري نيازي نبود تا از تو پوزش بخواهم كه اين گونه تجديد پيمان مي كنم و مي گويم كه تو را بيش از سلامتي و خوشبختي در اين دنيا و پس از آن دوست دارم.
هر كاري كه مي كني بر افسون و زيباييت در چشم من مي افزايد و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوي وصل تو سختي كشيده ام و نااميدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقيقه كه تو را مي بينم باز هم مهر و افسون تازه اي در تو مي يابم. بنگر كه چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم كه دست به هر كار خطيري بزنم يا از هر موهبت چشم بپوشم.
اگر از آن من نباشي سيه روز مي شوم. تنها دانستن اينكه كي زمان خوشبختي من فرا مي رسد مي تواند سال هاي آتي عمر مرا قابل تحمل سازد. يكي دو كلام آرام بخش به من بگو. در غير اين صورت ديگر هرگز به من نگاه نكن زيرا نمي توانم امتناع سرد تو را در پي نگاه گرمت تحمل كنم.
در اين لحظه دلم برايت پر مي زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو مي كنم تا وقتي كه ديگر هرگز نتوانم شكايتي بكنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.


نامه رابرت پيري به جوزفين
رابرت پي يري (1920 - 1856) در كرسون پنسيلوانيا به دنيا آمد. در سن 24 سالگي به نيروي دريايي پيوست و نيروي دريايي جهت انجام سفر اكتشافي قطب به او مرخصي داد. اولين سفر اكتشافي خود را به همكار هميشگي اش ماتيو هنسون در سال 1886 به مقصد گرين لند انجام داد. در سفر دوم خود آبدره استقلال را كشف كرد و شواهدي با خود به همراه آورد كه نشان مي داد گرين لند يك جزيره است.
تلاش هاي وي براي رسيدن به قطب شمال در سال هاي 1900، 1902 و 1905 به شكست انجاميد ولي در نهايت در سال 1909 خبر موفقيت خود را به جهانيان اعلام كرد. در همان سال رقيب او دكتر فردريك كوك ادعا كرد كه يك سال قبل به آنجا رسيده است. ادعاي او مورد قبول واقع نشد و ادعاي پي يري با وجود ترديدهاي زياد پذيرفته شد. در سال 1911 با عنوان درياداري بازنشسته شد و با خانواده خود تا هنگام مرگ، كه نه سال بعد رخ داد، در ايگل آيلند واقع در سواحل مين زندگي كرد.
جوزفين عزيزم:
ديگر توان نوشتن ندارم. ذهنم از پرداختن به هزار و يك كار ضروري خسته شده است. تا به حال همه كارها خوب، در واقع خيلي خوب پيش رفته است.
هر چند من (به طور كلي) نسبت به آينده ترديد دارم. كشتي نسبت به گذشته در وضع بهتري قرار دارد. اعضاي گروه اكتشافي و خدمه كشتي ظاهرا هماهنگ هستند. بيست و يك نفر اسكيمو در كشتي دارم (برخلاف دفعه قبل كه 23 اسكيمو داشتيم) اما جمعا تعداد مردان، زنان و بچه ها 50 نفر است (اين تعداد دفعه قبل 67 نفر بود) و اين به خاطر انتخاب دقيق تري است كه در مورد بچه ها انجام گرفته است. تداركات را در اينجا تخليه كردم و دو نفر را علي الظاهر به خاطر كوك اينج مي گذارم.
در واقع در اينجا پايگاهي را كه قبلا در دماغه ويكتوريا برپا كرده بوديم دوباره برقرار كردم و اين براي احتياط است زيرا ممكن است در مد پاييز يا جزر تابستان آينده روزولت را از دست بدهيم.
از جهتي اين كار امتيازي هم دارد زيرا هنگام حركت از اينجا هيچ چيز باعث تاخير در حركت يا مانع استفاده از تنگه در مسير حركت ما نخواهد شد. شرايط به گونه اي است كه اوضاع را كاملا در اختيار دارم.
دلبندم تو هميشه همراه من هستي. در كانگردلوك سوا مرتب به جزيره تارميگان نگاه مي كردم و به ياد زماني افتادم كه با هم در آنجا اردو زده بوديم. در نوآتوك سوا، جايي كه با هم بوديم، پهلو گرفتم. روز يازدهم سفر از دهانه خليج بودامن در هوايي عالي گذشتيم و تا انجا كه مي توانستم به آنيورسري لاج خيره شدم.
عزيزم ما براي هم دوستان خوبي بوده ايم. به ماري بگو حرف هايي را كه به او زدم فراموش نكند. به آقاي مرد (رابرت پيري جوان) بگو كه "مستكم و قوي و پاكزه و راستگو باشد". حرف شنو باشد و هرگز فراموش نكند كه پدر مسئوليت "مادر" را تا وقتي كه خودش برگردد به او سپرده است. در روياهايم تو و بچه ها و خانه را تا وقتي كه برگردم مي بينم. بچه ها را از طرف من ببوس.
خدانگهدار


نامه عاشقانه رابرت شومان به كلارا
رابرت شومان آهنگ ساز و پيانيست قرن هفدهم آلمان به خاطر اپراهاي جاوداني و قطعاتي كه براي پيانو نوشته مشهور است. وي هنگامي كه تحت تعليم فردريك ويك درس هاي اوليه نواختن پيانو را فرا مي گرفت عاشق دختر او كلارا شد. كلارا خود در نواختن پيانو استاد بود و پدر به شدت با اين ازدواج مخالفت مي كرد. اما رابرت كه اصرار بر ازدواج داشت براي كسب رضايت قانوني به دادگاه مراجعه كرد. عشق او سرانجام در محكمه پيروز شد و به زودي با كلارا ازدواج كرد.
كلارا،
نمي داني چقدر نامه هاي قبلي تو مرا خوشحال كرد. آنهايي كه از شب كريسمس به بعد برايم نوشتي. بايد تو را با دوست داشتني ترين صفات صدا بزنم اما كلمه ي دوست داشتني تر از كلمه ساده "عزيزم" پيدا نمي كنم. اما نكته در طرز بيان آن است. عزيزم هنگامي كه فكر مي كنم تو از آن من هستي اشك شوق از چشمانم جاري مي شود و اغلب از خودم مي پرسم كه آيا شايستگي تو را دارم؟
ممكن است تصور شد كه سينه و ذهن هيچ انساني تحمل ندارد كه تمام چيزهايي را كه در يك روز اتفاق مي افتد در خود جاي دهد. اين هزاران فكر، آرزو، غصه، اميد و شادي از كجا مي آيد؟ هر روز بدون استثنا اين جريان ادامه دارد. اما ديروز و روز قبل از آن چقدر خوشحال بودم! از درون نامه هاي تو چه روح شرافتمند و چه ايمان و چه عشق سرشاري به بيرون مي تابيد!
كلاراي من، به خاطر عشق تو حاضرم هر كاري بكنم. سلحشوران قديم حال و روزشان بهتر از ما بود، مي توانستند براي رسيدن به عشق خود از آتش بگذرند يا اژدها بكشند. اما امروزه مجبوريم به آزمون هاي معمولي مثل كمتر سيگار كشيدن و امثال آن اكتفا كنيم. با اين وجود چه سلحشور و چه غير سلحشور مي توانيم عاشق شويم و بدين ترتيب مثل هميشه، اين دوره و زمانه است كه تغيير مي كند ولي دل انسان ها نه...
نمي تواني تصور كني كه نامه تو چقد بتعث قوت قلب من شده است... تو محشري! و من دلايل بسياري دارم كه به تو افتخار كنم ولي تو در مورد من نمي تواني چنين حرفي بزني.
تصميم خودم را گرفته ام كه تمام آرزوهايت را در چهره ات بخوانم. بنابراين بدون اينكه حرفي بزني مي دانم كه فكر مي كني رابرت تو آدم خوبي است، كاملا از آن توست و تو را بسيار بيشتر از آنچه كلمات بيان كنند دوست دارد.

در آينده شادي كه پيش رو داريم دلايل كافي خواهي داشت كه اينگونه فكر كني. هنوز تو را با آن كلاه كوچكي كه در آخرين شب روي سرت گذاشته بودي مي بينم.
هنوز مي شنوم چطور مرا صدا مي زدي : "عزيزم". كلارا من از تمام گفته هاي تو هيچ چيز ديگر به جز آن كلمه را نشنيدم. به خاطر مي آوري؟ اما در لباس هاي فراموش نشدني ديگري هم تو را مي بينم. يك بار با لباس مشكي با اميليا ليست به تئاتر مي رفتي در آن وقتي كه از هم جدا بوديم، مي دانم كه فراموش نكرده اي. براي من كاملا زنده و روشن است.
بار ديگر در توماس گاشن قدم مي زدي و چتر روي سرت گرفته بودي و به ناچار از من روي گرداندي. يك بار ديگر هم در حالي كه بعد از يك كنسرت كلاهت را روي سرت مي گذاشتي چشمانمان به طور اتفاقي به هم افتاد و ديدم كه چشمانت پر از عشقي قديمي و تغيير ناپذير است.
تو را با اشكل و لباس هاي مختلف پيش چشم مي آور. همان طور كه تو را ديده ام. زياد به نو تگاه نكردم اما تو مرا بي اندازه افسون كردي... آه هرگز نمي توانم آن گونه كه شايسته است تو را به خاطر خودت و به خاطر عشقي كه نسبت به من داري و من هيچ سزاوار آن نيستم، ستايش كنم.



لوديگ فون بتهوون به زني ناشناس
لوديك فون بتهوون (1827 - 1770) يكي از مشهورترين و اسرارآميزترين آهنگ سازان تاريخ در سن 57 سالگي در گذشت و رازي بزرگ را با خود به جهان ديگر برد. پس از مرگ وي نامه اي عاشقانه در وسايلش پيدا شد. اين نامه خطاب به زني ناشناس نوشته شده است كه بتهوون او را تنها با لقب "محبوب ابدي" خطاب كرده است.
شايد جهانيان هرگز نتوانند اين زن اسرارآميز را بشناسند يا موقعيت و شرايط رابطه عاشقانه اين زن و بتهوون را دريابند.
نامه بتهوون تنها چيزي است كه از عشق او به جا مانده است. عشقي كه به اندازه موسيقي اش پر احساس بوده است، همان موسيقي پر احساسي كه بتهوون را پرآوازه كرد. آثاري مانند "سونات مهتاب" علاوه بر بسياري از سمفوني هاي او به وضوح داستان غم انگيز رابطه اي را نشان مي دهد كه هيچگاه آشكار نشد.
فرشته من، تمام هستي و وجودم، جان جانانم. امروز تنها چند كلمه، آن هم با مداد برايم نوشته بودي كه تا قبل از فردا وضعيت جا و مكان تو مشخص نمي شود. چه اتلاف وقت بيهوده اي! چرا بايد اين غم و اندوه عميق وجود داشته باشد؟ آيا عشق ما نمي تواند بدون اينكه قرباني بگيرد ادامه پيدا كند؟ بدون اينكه همه چيزمان را بگيرد؟ آيا مي تواني اين وضع را عوض كني - اينكه من تماما به تو تعلق ندارم و تو هم نمي تواني تمام و كمال از آن من باشي؟
چه شگفت انگيز است! به زيبايي طبيعت كه همان عشق راستين است. بنگر تا به آرامش برسي، عشق هست و نيست تو را طلب مي كند و به راستي حق با اوست. حكايت عشق من و تو نيز از اين قرار است. اگر به وصال كمال برسيم، ديگر از عذاب فراق آزرده نخواهيم شد.
بگذار براي لحظه اي از دنيا و مافيها رها شده و به خودمان بپردازيم. بي گمان يكديگر را خواهيم ديد. از اين گذشته نمي توانيم آنچه را كه در اين چند روز در مورد زندگي ام پي برده ام در نامه بنويسم. اگر در كنارم بودي هيچ گاه چنين افكاري به سراغم نمي آمد. حرف هاي بسياري در دل دارم كه بايد تو بگويم.
آه لحظه هايي هست كه حس مي كنم سخن گفتن كافي نيست. شاد باش - اي تنها گنج واقعي من بمان - اي همه هستي من!
بدون شك خدايان آرامشي به ما ارزانتي خواهند داشت كه بهترين هديه است


نامه عاشقانه شكسپير به همسرش
ویلیام شکسپیر از بزرگترین درام نویسان انگلستان بود که آثار دوران نخستین حیاتش چندان قابل توجه نبود ولی چون به مرحله استادی و تکامل رسید به خلق آثار جاویدانی توفیق یافت البته بیشتر داستانهائی که این دارم نویس خلق کرده قبلاً به صورت نیمه تاریخ یا قصه و افسانه* به رشته تحریر درآمده بود از جمله نمایشنامه هاملت 6 سال پیش از اینکه شکسپیر آن را به رشته تحریر و بر روی صحنه نمایش بیاورد در لندن به معرض نمایش گذاشته شد و نویسنده*اش فرانسوادوبلفورست یا ساکسوگراماتیسلامح بود البته چون آن نمایشنامه که تحت عنوان سرگذشت*های غم*انگیز بود در دست نیست تا بتوان میزان و نحوه اقتباس شکسپیر را تعیین کرد.
وقتي كه خاطرات گذشته در دل خاموشم بيدار مي شوند بياد آرزوهاي در خاك رفته. اه سوزان از دل بر مي شكم و غم هاي كهن روزگاران از كف رفته را در روح خود زنده مي كنم.
با ديدگان اشكبار ياد از عزيزاني مي كنم كه ديري است اسير شب جاودان مرگ شده اند.
ياد از غم عشق هاي در خاك رفته و ياران فراموش شده مي كنم. رنج هاي كهن دوباره در دلم بيدار مي شوند. افسرده و نااميد بدبختي هاي گذشته را يكايك از نظر مي گذانم و بر مجموعه غم انگيز اشك هايي كه ريخته ام مي نگرم. و دوباره چنان كه گويي وام سنگين اشك هايم را نپرداخته ام دست به گريه مي زنم. اما اي محبوب عزيز من اگر در اين ميان ياد تو كنم غم از دل يكسره بيرون مي رود. زيرا حس مي كنم كه در زندگي هيچ چيز را از دست نداده ام.
بارها سپيده درخشان بامدادي را ديده ام كه با نگاهي نوازشگر بر قله كوهساران مي نگريست.
گاه با لب هاي زرين خود بر چمن هاي سرسبز بوسه مي زند و گاه با جادوي آسماني خويش آب هاي خفته را به رنگ طلايي در مي آورد.
بارها نيز ديده ام كه ابرهاي تيره چهره فروزان خورشيد آسمان را فرو پوشيدند. مهر درخشان را واداشتند تا از فرط شرم چهره از زمين افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب كشد..

نامه 2
وقتيکه خاطرات گذشته در دل خاموشم بيدار ميشوند بياد آرزوهای در خاک رفته .آه سوزان از دل بر ميکشم و غمهای کهن روزگاران از کف رفته را در روح خود زنده ميکنم .
با ديدگان اشکبار ياد از عزيزانی ميکنم که ديری است اسير شب جاودان مرگ شده اند .
ياد از غم عشق های در خاک رفته و ياران فراموش شده ميکنم .رنجهای کهن دوباره در دلم بيدار ميشوند .افسرده و نااميد بدبختيهای گذشته را يکايک از نظر ميگذرانم و بر مجموعه غم انگيز اشکهايی که ريخته ام مينگرم .و دوباره چنانکه گويی وام سنگين اشکهايم را نپرداخته ام
دست به گريه ميزنم .اما ای محبوب عزيز من اگر در اين ميان ياد تو کنم غم از دل يکسره بيرون ميرود. زيرا حس ميکنم که در زندگی هيچ چيز را از دست نداده ام.
بارها سپيده درخشان بامدادی را ديده ام که با نگاهی نوازشگر بر قله کوهساران مينگريست
گاه با لبهای زرين خود بر چمن های سر سبز بوسه ميزد و گاه با جادوی آسمانی خويش آبهای خفته را به رنگ طلایی در می آورد.
بارها نیز دیدم که ابرهای تیره چهره فروزان خورشید آسمان را فرو پوشیدند .مهر درخشان را وا داشتند تا از فرط شرم چهره از زمین افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب کشد.
خورشید عشق من نیز چون بامدادی کوتاه در زندگانی من درخشید و پیشانی مرا با فروغ دلپذیر خود روشن کرد .اما افسوس.دوران این تابندگی کوتاه بود زیرا ابری تیره روی خورشید را فرا گرفت .با این همه در عشق من خللی وارد نشد زیرا میدانستم که تابندگی خورشید های آسمان پایندگی ندارد.


نامه عاشقانه فرانسیس آن به پیوس باتلر
جیمز شریدن نولز نقش جولیا را برای فانی در نمایش خود نوشت و در سفری که همراه گروه تئاتر به ایالات متحده داشت با پیوس باتلر که مزرعه دار بود ملاقات و سپس ازدواج کرد ازدواج آنها بی ثبات بود و فانی پس از طلاق دوباره به صحنه تئاتر بازگشت و به دکلمه آثار شکسپسر پرداخت.
آتقدر عاشق تو بوده ام که زندگی ام را فدایت کنم البته زمانی که زندگی ام ارزش فدا کردن داشت. تو را مرکز امیدم برای به دست آوردن تمام شادی های زمینی قرار داده و هرگز هیچ کس را مانند تو دوست نداشته ام. بنابراین تو هرگز برای من مثل دیگران نیستی و کاملا غیر ممکن است که من نسبت یه تو بی تفاوت باشم.
وقتی که با تمام وجود تو را تنها هدف زندگی ام دانستم و تمام افکار، امید و عشق و محبتم از آن تو شد؛ دیگر هرگز نمی توانم فراموش کنم تو زمانی عاشق، همسر و پدر فرزندان من بودی.
نمی توانم به تو نگاه کنم و مهر و محبتی در نگاهم نباشد و هنوز صدایت قلبم را به تپش می اندازد و صدای گام هایت خون را در رگ هایم به جوش می آورد.
لندن
دسامبر


نامه عاشقانه ديلن توماس به كيت لين
يلن توماس، شاعر ولزي به همسرش كيت لين هنگامي كه براي خواندن آثارش به آمريكت سفر كرده بود.
كت، گربه ملوس من، اي كاش برايم نامه مي نوشتي، عشق من، آه كت.
اينجا، آن طور كه از آدرس بالاي نامه بر مي آيدكافه، بار يا ميكده نيست بلكه مركز آبرومند و محترم اساتيد شيكاگو است.
دوستت دارم. اين تنها چيزي است كه مي دانم. همچنين مي دانم كه دارم اين نامه را در فضا مي نويسم. فضاي ترسناك و ناشناخته اي كه تازه دارم به آن قدم مي گذارم. قرار است يه آيوا، الينويز، آيداهو و اينديانا بروم. گرچه املاي درست آنها را نمي دانم ولي همه اين شهرها روي نقشه *هستند* اما تو نيستي. آيا فراموش كرده اي؟ من همان مردي هستم كه به او مي گفتي دوستت دارم. به خاطر داري؟ ولي تو هيچ وقت برايم نامه نمي نويسي. شايد به فكر من نيستي. ولي من هستم. دوستت دارم.
در اين روزهاي زشت حتي يك لحظه نمي شود به خود نگويم : "درست مي شود. به خانه برمي گردم. كيت لين مرا دوست دارد و من كيت لين را دوست دارم." اما شايد فراموش كرده باشي. اگر فراموشم كرده اي يا علاقه ات را نسبت به من از دست داده اي لطفا اطلاع بده.
دوستت دارم.
16 مارس 1950


هنری فون کلایست،شاعرونمایشنامه نویس المانی این نامه را به ادولفین هنریت فگل،نوشته است.ادولفین دچار بیماری لاعلاجی شده بود.


ای کودک طلایی من،مروارید من،سنگ قیمتی من،تاج سر من،ملکه وامپراتریس من،همه چیز من،همسر من،غسل تعمید فرزندان من،تراژدی من،شهرت پس از مرگ من،اه!تو خود برتر من هستی،شایستگی من،امید من،بخشایش گناهان من وتقدس اینده ی من هستی.اه دختر عزیز اسمان،فرزند خدای من،شفیع من،فرشته ی محافظ من،کروبی من،چقدرتو را دوست دارم.
1810

نامه عاشقانه ولتر به معشوقش
ولتر (1778 - 1694) نويسنده و فيلسوف فرانسوي اين نامه را در زندان به معشوق خود نوشت. وي در سن نوزده سالگي به عنوان وابسته سياسي همراه سفير فرانسه به هلند رفت. در آنجا عاشق المپ دونور، دختر فقير زني از طبقه پايين اجتماع شد. نه سفير و نه مادر المپ با ازدواج آن دو موافق نبودند و براي جدا كدن آنها از يكديگر، ولتر را به زندان انداختند. مدت كوتاهي بعد، ولتر با بالا رفتن از پنجره زندان موفق به فرار شد.
به نام پادشاه مرا در اينجا زنداني كرده اند. مي توانند جانم را بگيرند ولي عشقم به تو را هرگز . آري عشق زيباي من امشب تو را خواهم ديد حتي اگر گردنم را به تيغ جلاد بسپارم. به خاطر خدا ديگر با اين حالت غمزده ديگر برايم نامه ننويس. بايد زنده بماني و احتياط كني. مواظب مادرت كه بدترين دشمنت است باش. چه مي گويم؟ مواظب همه كس باش، به هيچ كس اعتماد نكن، آماده سفر باش. به محض پيدا شدن ماه درآسمان، هتل را به صورت ناشناس ترك مي كنم. درشكه اي مي گيرم و چون باد به سمت شونينگن خواهيم رفت. با خودم كاغذ و جوهر مي آورم.نامه هايمان را در آنجا مي نويسيم.
اگر مرا دوست داري دوباره به خودت قوت قلب بده و تمام نيرو و حضور ذهن خود را به كار بگير. مواظب باش مادرت متوجه نشود. همه عكس ها را با خودت بياور و مطمئن باش كه ترس از بدترين شكنجه ها هم مانع خدمتگذاري من به تو نمي شود. نه، هيچ چيز قادر نيست مرا از تو جدا سازد. عشق ما عشقي پاك است و تا عمر داريم دوام خواهد داشت. بدرود، حاضرم به خاطر تو هر كاري انجام دهم. لياقت تو بيش از اينهاست. خداحافظ دلبند عزيزم.


نامه های عاشقانه نیما

19 مهر 1306
عزيزم!
امروز صبح ، تا كنون ، خيلي دلواپس هستم ! نمي دانم چرا ! مثل مقصري كه مي خواهند او را به محبس ابدي بسپارند . حس مي كنم انقلاباتي در زندگاني من ، به من نزديك است . بدون سبب دلم مي خواهد گريه كنم . شايد خوابهاي آشفته ي ديشب سبب شده باشد به هر حال به قلب شاعر چيزهايي مي گذرد كه در قلب ديگران نمي گذرد
شعر « بوته ضعيف » را بخوان . به واسطه ي مخالفت با باد سرنگون شد
من ميل دارم با من دوست باشي نه كسي كه به خودت عنوان زن و به من عنوان شوهر را بدهي . من از بچگي از كلمه ي زن و شوهر بيزار بودم . واضع كلمات : احتياج يا طبيعت ، خوب بود از وضع اين دو كلمه خودداري مي كرد . به تو گفته ام تو را دوست دارم در صورتي كه ...
اگر با من يكي شدي كارهاي بزرگ صورت خواهي داد . بين ساير دخترها سر بلند خواهي شد . اگر جز اين باشد آگاه باش : پرنده ي وحشي با قفس انس نخواهد گرفت
اين كاغذ چندمي است كه مي نويسم . يا شوخي فرض خواهي كرد يا سرسري خواهي خواند . در مقابل ، من به خودم خواهم گفت : او به طبيعت واگذار كرده است . ولي اين خطاست . براي اين كه انسان عقل دارد تا بر طبيعت غلبه كند و آن را ، تا حدي كه ممكن است به دلخواه خود در آورد
كاغذ بعدي را وقتي خواهي خواند كه بعد از خواندن آن ، ديگر آن پرنده ي وحشي را در قفس نبيني و در ميان يأس و پشيماني و اندوه ، كه ناگهان ضربات قلبت را نامرتب كرده است ، تعجب كني او از كجاي قفس پريد . پرهاي او كه ابدا با حرف هاي تو بريده نمي شود . پرهايي كه او را تا اعماق روح تو پرواز داده است ، عبارت از خيال و عشق اوست

نيما
17 دي 1305 -
عاليه ي عزيزم
نزديك نيمه شب است . نمي توانم بخوابم . واقعه ي اخير در زندگاني نويسنده بيشتر اهميت دارد . ديشب خواستم از تو احوالپرسي كنم . مانع شدند . از دور به اتاق خودمان نگاه كردم . چراغ را خاموش ديدم . ددين اين منظره ، مرا غمگين كرد . ناچار از ديوار بالا آمدم . مدتي روي پشت بام نشستم ، ايراد نگير ، محبت داشتن منوط به اين نيست كه شخص پول فراوان داشته باشد يا زياد از حد وجيه و محبوب باشد . اگر خطايي از من سر زد ، كدام انسان بدون خطا زندگي كرده است
اين هم در نتيجه ي جنوني است كه صدمات زندگي برايم فراهم كرده است . خودت مي داني . طبيعتا تا دو جنس به هم جوش بخورند با هم كشمكش دارند
ولي اين دفعه دعوا بي موضوع بود . هوا سرد شده ، سرما خوردي
ناخوش شدي . اين خطاي طبيعت است . بلكه خطاي خود توست . چرا به حمام رفتي .
بالعكس به من تهمت زدند . مي دانم اوضاع به كلي در اين روزها به همين چيزها دلالت داشت . تو به من تهمت مي زني كه با دخترها رفيق هستم ، آن ها تهمت مي زنند از شر زبان من ناخوش شده اي . متشكرم . مفارقت شيرين است . از دشمني كم مي كند و به دوستي مي افزايد . قلب نارضا را هم تسلي مي دهد اما ...
به جنگل هاي « ني تل » قسم من فقط يك نفر را دوست دارم و متاركه ي اخير موضوعي نداشت ، مثل اين بود كه عمدا با فحش اسبابي فراهم آورند كه من از آن جا دور باشم
از اين ها گذشته خيبي اسباب نگراني است . مخصوصا وقتي كه مي شنوم كمرت را سوزانيده اند . قلبم را سوزانيده اند
پس نگذار در اين تنهايي كسي كه هيچ كس را ندارد و امديش رو به انقطاع است گريه كند و در اين گريه به خواب برود

نيما
شب 2 خرداد 1305
عاليه
به خانه ي بد بخت ها نظر بينداز . اين شمشادها را كه اين طور سبز و خرم مي بيني ، پدرم با دست خودش آن ها را اصلاح كرد. آن چند گلدان كوچك را حاليه غبار آلود است خودش مرتبا چيد . به ما گفت به آن ها دست نزنيد
روز بعد روزنامه اي دستم بود ، از من پرسيد در آن چه نوشته اند ؟
جواب دادم يك نفر در حدود جنگل ياغي شده است . از اين جواب آثار بشاشتي در سيماي پدرم ظاهر شد ، پهلوان انقلاب سرش را بلند كرد ، گفت : معلوم مي شود آن ها را تحريك كرده اند . گفتم يك فصل از كتاب « آيدين » مرا در اين روزنامه نقل كرده اند . روزنامه را از دستم گرفت . آثار پسر شاعرش را مي خواند . چند دفعه از گوشه ي درگاه نگاه كردم ديدم به دقت و حرص زياد هنوز مشغول خواندن آن فصل است
چه قدر از برومندي و يكه بودن پسرش خوشحال مي شد . اين آخرينمقالات و مكالمات من با پدرم بود . يك روز پيش از ورود مرگ . بعد از آن ديگر ...
به تو گفته بودم شب ديگر به مهمانخانه « ساوز » مي رويم . او را مي خواستم دعوت كنم
پدرم مي خواست زمين بخرد . خانه بسازد . ديدي عاليه ، عروس يك شاعر بدبخت ، چه خوب زمين كوچكش را ارزان خريد و ارزان ساخت

عزيزم!
امروز صبح ، تا كنون ، خيلي دلواپس هستم ! نمي دانم چرا ! مثل مقصري كه مي خواهند او را به محبس ابدي بسپارند . حس مي كنم انقلاباتي در زندگاني من ، به من نزديك است . بدون سبب دلم مي خواهد گريه كنم . شايد خوابهاي آشفته ي ديشب سبب شده باشد به هر حال به قلب شاعر چيزهايي مي گذرد كه در قلب ديگران نمي گذرد
شعر « بوته ضعيف » را بخوان . به واسطه ي مخالفت با باد سرنگون شد
من ميل دارم با من دوست باشي نه كسي كه به خودت عنوان زن و به من عنوان شوهر را بدهي . من از بچگي از كلمه ي زن و شوهر بيزار بودم . واضع كلمات : احتياج يا طبيعت ، خوب بود از وضع اين دو كلمه خودداري مي كرد . به تو گفته ام تو را دوست دارم در صورتي كه ...
اگر با من يكي شدي كارهاي بزرگ صورت خواهي داد . بين ساير دخترها سر بلند خواهي شد . اگر جز اين باشد آگاه باش : پرنده ي وحشي با قفس انس نخواهد گرفت
اين كاغذ چندمي است كه مي نويسم . يا شوخي فرض خواهي كرد يا سرسري خواهي خواند . در مقابل ، من به خودم خواهم گفت : او به طبيعت واگذار كرده است . ولي اين خطاست . براي اين كه انسان عقل دارد تا بر طبيعت غلبه كند و آن را ، تا حدي كه ممكن است به دلخواه خود در آورد
كاغذ بعدي را وقتي خواهي خواند كه بعد از خواندن آن ، ديگر آن پرنده ي وحشي را در قفس نبيني و در ميان يأس و پشيماني و اندوه ، كه ناگهان ضربات قلبت را نامرتب كرده است ، تعجب كني او از كجاي قفس پريد . پرهاي او كه ابدا با حرف هاي تو بريده نمي شود . پرهايي كه او را تا اعماق روح تو پرواز داده است ، عبارت از خيال و عشق اوست

نيمانامه نیما به عالیه
عاليه ي عزيزم
نزديك نيمه شب است . نمي توانم بخوابم . واقعه ي اخير در زندگاني نويسنده بيشتر اهميت دارد . ديشب خواستم از تو احوالپرسي كنم . مانع شدند . از دور به اتاق خودمان نگاه كردم . چراغ را خاموش ديدم . ددين اين منظره ، مرا غمگين كرد . ناچار از ديوار بالا آمدم . مدتي روي پشت بام نشستم ، ايراد نگير ، محبت داشتن منوط به اين نيست كه شخص پول فراوان داشته باشد يا زياد از حد وجيه و محبوب باشد . اگر خطايي از من سر زد ، كدام انسان بدون خطا زندگي كرده است
اين هم در نتيجه ي جنوني است كه صدمات زندگي برايم فراهم كرده است . خودت مي داني . طبيعتا تا دو جنس به هم جوش بخورند با هم كشمكش دارند
ولي اين دفعه دعوا بي موضوع بود . هوا سرد شده ، سرما خوردي
ناخوش شدي . اين خطاي طبيعت است . بلكه خطاي خود توست . چرا به حمام رفتي .
بالعكس به من تهمت زدند . مي دانم اوضاع به كلي در اين روزها به همين چيزها دلالت داشت . تو به من تهمت مي زني كه با دخترها رفيق هستم ، آن ها تهمت مي زنند از شر زبان من ناخوش شده اي . متشكرم . مفارقت شيرين است . از دشمني كم مي كند و به دوستي مي افزايد . قلب نارضا را هم تسلي مي دهد اما ...
به جنگل هاي « ني تل » قسم من فقط يك نفر را دوست دارم و متاركه ي اخير موضوعي نداشت ، مثل اين بود كه عمدا با فحش اسبابي فراهم آورند كه من از آن جا دور باشم
از اين ها گذشته خيبي اسباب نگراني است . مخصوصا وقتي كه مي شنوم كمرت را سوزانيده اند . قلبم را سوزانيده اند
پس نگذار در اين تنهايي كسي كه هيچ كس را ندارد و امديش رو به انقطاع است گريه كند و در اين گريه به خواب برودبه عاليه ي عزيزم
خيلي پريشانم . براي من پيراهني كه از جنس خاك وسنگ باشد خيلي از اين پيراهن كه در تن دارم ، بهتر است . در زير خاك شخص را آسوده مي گذارند . چرا يك حربه در مقابل من نيست ! حربه ي عزيز مرا كي برد ! يك قطعخ فلز كوچك كه مي تواند آسايش ابدي يك فكر طاغي و خسته را تهيه كند چرا از من دور است ؟ چرا از چيزي كه خوبي و بدي را در نظرم يكسان مي كند بپرهيزم ؟
اسرار فراوان ، دردهاي بي درمان ، نااميدي ها و بدبيني ها در من خوب رشد و تربيت يافته اند . حال آيا وقت آن نيست كه آن ها را از اين محل تربيت ، قلب ، بيرون كنم ؟
چرا اين پرده پاره نمي شود . قلب سمج من در اينجا چه كند ؟
عاليه! از تو مي پرسم اين يك پاره خون مگر مي تواند عالم ابديت باشد ؟
ابديت براي خودشان بماند . عدم مطلق را به من بدهند . اگر براي زندگي ام حرف بزنم ، مثل اين است كه وصيت كنم . وصيت هم كه راجع به زندگان است . ببين چه قدر نتيجه ي افراط انسان در طلب موهوم است
اين حالت مرموز مرا مي گرياند . افسوس ! ديگر اشك هاي شاعر قيمت ندارند . قطرات چشم سرازير مي شوند : درياي بي آرامي را تكشيل مي دهند . عاليه ! توي مي خواهي با دست و زبان خودت اين دريا را بپوشاني . حال كه علاقه ي من نسبت به تو از دوستي هم تجاوز كرده است ، مي خواهي چشم هايم را ببندي
اما اشك ... اشك راه سرازير شدنش را از گوشه هاي چشم بلد است
دلم مي خواست در صحراهاي وسيع و خلوتي بدوم و فرياد بزنم
دلم مي خواهد سم مهلكي روي لب هاي تو جا بگيرد . لب هاي تو را ببوسم و در زير پاي تو در هواص يافو آزاد ، دنيا را وداع كنم
اين هم براي من ميسر نيست ! پس چرا زنده ام ؟ از من نپرس براي چه ؟ شاعر خلقتي است كه هنوز ديگران عجايب آن خلقت را كاملا ادراك نكرده اند . توصيفات اشخاص درباره ي او ي نوع مقاربت روحاني است
فكر كن . به اين حسرت نبر كه چرا قصرهاي مرتفع و باغ هاي مجلل نداري . آن ها را جنايت و خيانت فراهم مي آورد . اگر طبيعت به تو قلب نجيب و همت عالي داده است خوشحال خواهي بود كه نسبت به تمام آن تجملات بي اعتن هستي
درباره ي شوهرت ، وقتي كه او را شناختي و بر ديگران ترجيح دادي ، او براي تو مايه ي تسلي آلام باطني مي شود
نمي دانم با اين پريشاني خيال زندگاني را امتداد خواهم داد يا نه . مي بيني عاليه ! عاليه ! من از همه چيز سير و بيزار هستم . فقط وجاهت و محبت تو مي تواند مرا نگاه بدارد . با مريض خودت مدارا كن به عزيزم عاليه
به من گفته اي بدون خبر بازگشت نكنم ؟ ببين اين ابرهاي سفيد را كه از جلوي ماه رد مي شوند از مغرب به مشرق خبر مي برند ، ولي صبر لازم است . درباره ي خودم نمي دانم براي خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر كنم ، يا نه ؟
هنوز تو را مي بينم در مقابل در ايستاده اي . رو به بالا بنا به عادت نگاه مي كني
كي خبر مرا به تو مي آورد ؟
نسيم خنكي كه مو هايت را تكان مي دهد صداي من است . بارها از تو مي گذرد و تو او را نخواهي شناخت ! عاليه ! يك قطره ي شفاف در اين وقت سحر روي دست تو مي افتد . گمان نكن باران است طبيعت پر از كاينات است . وقتي كه عاشق از معشوقه اش دور مي شود ، بعد ها خيلي چيزها شبيه به آثار وجود آن دور شده ، از نظر مي گذرند ، قطره ي باران كه در خاموشي شب خيلي محزون به زمين مي آيد شبيه به اشك آن عاشق است
چه قدر رقت انگيز است كه گل به محض شكفتن ، پژمرده شود ! قلب در دست اطفال همين حال را دارد مگر تو نمي خواهي مرا از خودت دور كني . اگر جز اين است ، به من بگو امشب بدون خبر مي توانم بازگشت كنم ، يا نه ؟
مخبر تو نيمانامه نیما
به عاليه عزيزم
قلم در دست من مردد است . حواسم مغشوش است . چرا در اين حوالي تاريك شب مرا صدا مي زنند ؟ از من چه مي خواهند؟ هيچ ! انقلاب مرموز قلب ناجور را
فرستادگان آسماني بدون جواب رد مي شوند
خدا شاعرش را در زمين تنها مي گذارد تا نيات تازه اش را دوباره بسنجد . او را همان طور ناجور با تمام مخلوق نگاه مي دارد
چرا شعله هاي قلب اين قدر ممتد است ؟ اين آتش چرا خاكستر نمي شود ؟ به من بگو انسان چرا دوست مي دارد ؟
نشانه ي خون آلودي كه قضاي آسماني آن را به زمين نشانيد و حوادث آن را دمي آسوده نگذاشت تا اين كه از اثر تيرها كهنه شد و تبديل يافت
آن نشانه ، قلب من است كه مشيت الهي آن را براي تجديد تعاليم زميني رو به زمين پرتاب كرد ولي يك اقتدار مقدس آن را نگاه داشت . گمنام ماند ، نگذاشت در انقلابات وسيع حيات به آتش و جنگ تسليم شده خاموش شود . آن اقتدار اثره ي چند كلمه حرف و چند نگاه بود . بعد از آن فراموش كردم . دوباره در يك انقلاب غير مريي و يك نواخت ، ولي تازه و عجيب ، قلب شاعر بين زمين و آسمان و فوق ادراك ديگران به خودش پرداخت
اگر دوست داشته ام يا نه . باور كن عاليه ، تو را دوست مي دارم
مي گويند عشق يك دفعه در مدت عمر هر كس به وجود مي آيد ، مراد عشقي است كه از جدايي هاي غير طبيعي كنوني ناشي شده ولي در آتيه قوانين عادله ، مثل عقد و نكاح ، آن را منسوخ مي دارد
من به عكس بسياري از علماي فلسفه ي علم الروح اين عقيده را رد مي كنم . عشق مي آيد ، مي رود ، دوباره مي آيد
مرور زمان همان طور كه يكي از قوانين اوليه تكامل است مي تواند قانون اصلي اضمحلال اشيا هم باشد . مجاورت زمان و حوادث ، مقدمه ي يك كشمكش دائمي طبيعت است . حوادث ، مجذوب و عاشق مي كند . زمان ، آن جذبه و عشق را پاك مي سازد. صفحه ي قلب ، مثل يك لوح است : همين كه يك لكه از روي آن برداشته شد ، جاي لكه ديگر باز مي شود
انسان ، اين طور با وسعت نظر خلقت يافته است . مي بيني چه طور راست حرف مي زنم . محبت با دروغ مبانيت دارد . خط تو ، تقريرات تو ، به من اميد مي بخشد . تو روشني قلب مني ! خودم را به هدر نداده ام !
دلم مي خواست با زبان مخصوصي كه در بعضي مواقع به كار مي برم قبل از وقوع امر بين خودمان بري تو چند كاغذ پي در پي هم بنويسم . براي امتحان ، حواست را مشوش كنم . و اين بعد از ديدار عكس تو بود . ولي حوادث زودتر از من ، عمل را به دلخواه خود انجام داد . بي جهت عجله شد ! چرا . چرا الفاظ ملا و شاگردش ، ما را به هم نزديك كرد ! قلب انسان كاري را مي كند كه آن الفاظ از انجام آن كار عاجزند
من ننگ دارم كه مثل ديگران به طور معمول زناشويي اختيار كنم
خوشبختانه مي بينم اين مواصلت براي من شباهت به علاقه ي محبتي را پيدا كرده است كه نزد مردم مردود است و نزد من رشد مي كند
مرا نگاه بدار . قلب من است كه مرا به تو مي دهد . نه الفاظ مذهبي ملا . دلت مي خواهد شاعري را كه بعد ها به فكرش بيش تر آشنا خواهي شد براي هميشه مطيع خودت داشته باشي ؟
جرأت داشته باش . امتحان كن . مطمئن شو و به او راست بگو
خدمتگزار تو كه هميشه تو را دوست مي دارد
نيما

ويکتور هوگو
به ياد داري كه امروز يكسال از روزيكه سرنوشت من معلوم شد مي گذرد ؟ شب 26 آوريل 1819بود كه كنار هم نشستيم و راز دل به يكديگر گفتيم . چون با دلي سوزان ، عشق بي پايانم را پيش رويت آشكار ساختم ، و تو نيز با سادگي پرده از روي عشق پنهاني خويش برداشتي ، سروري در خود احساس كردم . دلم آسوده گرديد ، و شادماني و خوشبختيم از اين بود كه دانستم كسي مرا دوست مي دارد. اوه . تو را به خدا بگو كه آيا آن شب را فراموش نكرده اي ؟ بگو كه آن شب را به ياد داري ؟ زيرا غم و شادي و همه چيز من از آن شب است . هنوز يكسال از آن شب زيبا و شادي بخش نگذشته است ، ولي در اين اندك زمان رنج بسيار برده ام ، بگذار رازي را كه به هيچ كس جز تو نمي توانم بگويم برايت آشكار سازم .
نمي داني كه آن روز كه خانواده مان از عشق ما آگاه گشتند و قرار شد كه ديگر من تو يكديگر را نبينيم و با هم سخني نگوييم ، چقدر آشفته و پريشان شدم . بي درنگ به اتاق خويش رفتم و در تنهايي به تلخي گريستم ، ابتدا مي خواستم به آغوش مرگ پناه ببرم ، ولي زود چهره زيبايت پيش چشمانم آمد ، و دانستم كه بايد براي عشق تو زنده باشم . آنگاه بر تيره روزي خويش اشك ها ريختم . زيرا آن بي تو و دور از زندگانيم از مرگ تلخ تر بود ، از آنروز هر جا مي روم ، هر كار مي كنم و به هر چه مي نگرم ، روي تو را پيش چشمم مي بينم ، و يك دم فراموشت نمي توانم كرد . اميدوارم آنچه كه در اين نامه مي خواني سبب اندوه و آزردگي ات نشود .
خيلي شادمان مي شوم اگر تو هم آنچه در دل داري بي پرده براي من بنويسي . امروز صبح و عصر تو را ديدم . بايد هم ديده باشم زيرا امروز كه يكسال از اقرار عشق من و تو به هم مي گذرد نمي بايست بدون شادكامي سپري گردد.
امروز صبح جرات نكردم كه با تو حرفي بزنم چون اجازه نداده اي كه تا بيست و هشتم ماه با تو سخني گويم . هر چند اين فرمان ، مرا بسيار رنج داده است ، ولي باز هم گفته ات را گرامي و ارجمند شمرده ، فرمانبرداري نمودم. ديري از شب گذشته است . تو اكنون بي خيال در خواب ناز رفته اي و نمي داني كه نامزد وفادارت همه شب پيش از خواب چند تار مويت را به نرمي بر لب مي نهد و با پاكي مي بوسد .


دکتر ميمندی نژاد(نويسنده معاصر)

آرزو...
ای آرزو ای سرچشمه هستی ای مايه خوشی و سعادت بشر ای شراب روح ای لطيفتر از نسيم و شديدتر از طوفان!
آيا تو نيز هيچ با من همراه و يار بوده اي؟
پروردگارا: در اين جهان آرزو چرا كلبه كوچكی كه جز دل نام ندارد نصيب من كرده ای .كاشانه محقری كه در برابر طوفان حوادث استقامتی ندارد كلبه خونينی كه جز تقدير را در آن راهی نباشد .خانه ويرانيكه در آن بجز اشك و صبر همدم و مونسی را صاحب نيست.
دير گاهی بود كه آرزو ميكردم ترا ببينم ترا بهرآنچه كه زيباست تشبيه مينمودم.اما لحظه ای بعد افسرده و سرافكنده ميشدم زيرا اين زيبايی هاست كه شبيه تواند.تو خود الهه زيبايی هستي.
خواستم ترا به ماه تشبيه كنم اما جز رنگ مهتابيت چيزی در آن نيافتم .ميخواستم شايد معجزه ای شود و تو در كنارم بيايی .ميخواستم كه روبرويم بنشينی و من خود را در چشمان آسمانی و لبان نيم شكفته ات تماشا كنم و نفس گرمت را ببويم.
افسوس كه تو اشكها و حسرت های مرا نمی بينی .نمی بينی كه در خنده های من آهنگهای ناله پنهان است.
اكنون تو ای جان شيرين .بيا بنشين تا بگويم كه امروز ديگر وقت اعتراف رسيده است .وقت آن رسيده كه بدانی تو روح منی و حقيقت من هستي.
چنانچه يك گل احتياج به آفتاب دارد منهم برای زنده بودن بعشق تو محتاجم .اگر بسويم باز گردی گناهانت را ناديده ميگيرم و باز دامنم را بسويت ميگشايم.
كاش هم اكنون باز ميگشتی تا اشعه آفتاب اميد بخش حزن و افسردگيم را پايان دهد و اين قلب شكسته ام به اميد تو به اميد ديدار تو به اميد عشق تو به اميد وصال تو بار ديگر حركت از سر گيرد و به ادامه حيات اميدوار سازد .
برای من كور بودن و نديدن آفتاب سهل است .اما دور بودن و تو را نديدن را نميتوانم تحمل كنم .تو آن چشمه نوشی ای مايه حيات كه ميتوانی مرا با بوسه عمر دوباره دهی فراموش مكن كه جز تو من كسی را ندارم .و به غير از تو به مهر ديگری پايبند نيستم .تو مرا تنها گذاشتی . تو به من كتاب دوستيابی دادی ولی درس دشمنی آموختی تو از وفا و عاطفه سخن گفتی در حاليكه نامهربانی و بی مهری پيشه ساختي.
اكنون همه چيز جز نگاه تو از ياد برده ام.
چندی است تو را نمی بينم و گرچه تو را هرگز فراموش نميكنم و در پرتو درخشان و سايه حياتبخش تو زندگی ميكنم .اما با وجود اين خودت را آزار نميدهم .تو برو و با هر كه ميخواهی سعادتمند باش.
اين تنها آرزوی من است.


سارا برنهارت
در اين لحظه که من اين نامه را مينويسم...
در اين شامگاه غم پرور و سياه چهره تو عزيز من ... پادشاه سرزمين قلب من کجا هستی؟
پيام تو...
آن نامه سراپا شور و احساس تو درست يکساعت پيش به دستم رسيد .
يکساعت پيش.
چه ساعت حزن آلود و پر شکوهی...چه دقايق جاودان و پر التهابی...آرزو داشتم آن لحظات مدهش و در عين حال شيرين را در کنار تو و در ميان حلقه بازوان تو بودم.
آرزو داشتم در آن دم در بستر گرم آغوش تو بسر ميبردم و زمزمه عشقت را در گوش خويش می شنيدم.
نامه ات را...
همان چند کلمه موزون و زيبا که سرشار از عاطفه ای محبت آلود و سرکش بود چند بار با اشتياقی جنون آسا خواندم.
خواندم و به ياد تو...
با خاطره های دلپذير تو در دژ سکوت و درون اتاق تنهايی مدتها به سر بردم.
عزيز من...
ای عزيز مقدسی که شراره های عشق سوزانت در اعماق قلب من هميشه شعله ميکشد.
شهر بی وجود تو برای من چون گورستان خاموش و اندوه آفرينی است که در آن جز نعش های بيجان ...و جز اموات سرد نميبينم.
پيش از آنکه تو را بشناسم.
قبل از آنکه نگاه تو از روزنه ديدگانت که چون ابديت پرشکوه و آسمانی بود بر نگاه من قلاب شود و قلبم را در همان دقايق نخستين تسخير نمايد.اينجا اين شهر پر تب و تاب
و ناآرام برايم شهر جلال آميزی بود که من آنرا چون بهشت ملکوت گرامی می شمردم ولی اکنون همان بهشت ملکوتی برايم به صورت صحرای بی سامان...
بيابانی بی رهگذر و نفرين شده و پر از فراق و تنهايی و غم در آمده است.
اين شهر بی تو به صفحه ساعتی شبیه است که عقربه های آنرا کنده و گردونه اش را از حرکت و از تکاپو و هياهو باز داشته باشند.
تمام تصاويری که پيش از ديدن تو بر لوحه خاطرم ميدرخشيد اکنون در برابر اشعه تابان دقايق و ساعات عزيزی که با يکديگر گذرانيده ايم رنگ و روی خود را از دست داده اند و در اين لحظات پر خاطره ماتم پرور من...منی که نيمی از زندگی ام ...نيمی از قلبم تو بودی .احساس ميکنم بطرز غير قابل انکاری به وجودت در کنار خود نيازمندم.
سخن تو...
گفتار جادويی و لحن سحر آميز تو حتی اگر با کلماتی تلخ و نيشدار...با مفاهيمی تند و عصبانی همراه باشند ميتوانند تمام غم های مرا ... حزن جانکاه و اندوه بی پايانم را از من گرفته و جانم را...قلب و وجودم را در شکوفه های شادمانی و سرور غرق نمايند.
هنر من...
اين هنری که ديگران شيفته آنند از سينه سخن تو سيراب ميشود و در گاهواره عشق مقدس تو ای عزيز مقدس من پرورش می يابد.
من به اين دو...
به سخن و به عشق فروزان تو چون پرتو خورشيد و هوا برای بقای زندگی احتياج دارم.
من گرسنه گفتار شور انگيز تو هستم همانطور که برای غذا در ساعات گوناگون شبانه روز احساس بيقراری ميکنم.
من تشنه چشمه گوارای سخنان تو هستم و اين عطش ...اين عطش بی پايان تحمل پذير نيست.
سخن تو حرف تو معشوق پرستيدنی ام غذای من . و نفس تو نگاه تو شراب سکرپرور و روح انگيز جان من ...و وجود تو عشق گرمی بخش تو همه چيز من است.


رابيندرانات تاگور
ديشب که به ديدارم آمدی دسته ای از گلهای سپيد بر سينه خود آويخته بودی بارها خواستم تمنا کنم آنرا به من هديه دهی.ليکن جرات نکردم.
وقتی از من جدا شدی و در خوابگاه خويش خفتم ديدگانم خواب را از من گريزان نمودند و هنگاميکه شفق سر زد چون نيازمندی برگهايی از دسته گلت را يافتم وآنها را بوييدم.
اين برگهای خشکيده خود ارزشی ندارند ولی چون يادبودی از محبت و عشق تو هستند بجای گل و شيشه عطر از آنها نگهداری ميکنم تا روزيکه دگر باره بديدارم بيايی و دلم از نگريستن رخساره همچون برگ گلت آرام گيرد.
پرتو سحرگاهی از پنجره من ميتابد و از جانب تو پيام می آورد:
آنچه به دست گرفته ای چيست؟
پاسخ ميدهم: اين يک شاخه گل يا ريحان و گلاب نيست ولی چون از محبوب به يادگار مانده برای من عزيز است.
آنگاه بر جای خويشتن نشسته می انديشم:
اين يادبود وصال را من در کجا نگاهداری نمايم؟
همه آرايش و زينت ها را به کناری نهاده و با ياد تو که دل از من ربوده ای گوشه ای را بر گزيدم چه زينتی بالاتر از انکه بازمانده دسته گل ياسمنی را که بر سينه داشتی اينک بر روی قلب من قرار گرفته است و مرا به شکيبايی ميخواند.
تو ای گل زيبای من که دلی آکنده از درد داری و خواب بر وجودت سايه انداخته است مگر به تو نگفته اند زيبايی و شکوه گل بيشتر به خاطر آن است که در دامان خاری جای دارد؟
بيدار شو و وقت را گرامی بشمار...برخيز و به يار آور که در کنار سنگ ها مردی تنها و بيکس بانتظار تو نشسته که هرگز نبايد او را بفريبی چه ميشود اگر به سوی او روان شوی و هنگاميکه تنها چهره دلارای تو را در نظر خويش مجسم کرده است حقيقت را در برابرش آشکار سازی بنوای گام های خود از رويايی که او را در بر گرفته است برهانی تا وی محبوبش را لختی در آغوش گيرد.
دست در دست هم نهاده ديدگانمان را به هم دوخته ايم زيرا سرنوشت اينطور ميخواست که ما هم لحظه ای از شراب ابديت سر مست شويم .
طليعه خورشيد و بوی سکر افرين گلها به ما نويد جوانی و کامرانی ميدهند و اين عشق که ميان ما استوار گرديده است به اندازه ترانه های روستايی که از بيکران دور بگوش ميرسد ساده و بی آلايش است.
ياسمن هايی که به خاطر من چيده و از آنها دسته گلی آراسته ای به من ميگويند بيدار باش که اين ارمغان با دادن و باز پس گرفتن نگاه شرمساری توام است.
او لختی بر تو لبخند خواهد زد و دمی شرمگين لب بر لبت خواهد فشرد و زمانی نيز بی سبب از خود بی خود خواهد شد.اما من ميگويم عشق من و تو از ترانه هايی که برايت خواندم و آنها را بخاطر تو سرودم بی زنگارتر است.
ساعتی خوشتر از اين دم که ما موجوديت يکديگر را احساس مینماييم وجود ندارد و آنچه را که امکان ناپذير و محال ميدانند در ميان من وتو نيست حتی در ماورای اين طلسم سايه ای ما را تهديد نميکند.


آلام ورتر(گوته)
دنيای خالی از عشق چه ارزشی دارد؟قلبی که با عشق بيگانه است ...دلی که از عشق بهره ای ندارد چون چراغی است که روشنايی ندارد .و همينکه با شعله ای روشن شد پيرامون خويش تصاويری لرزان و مبهم چون رويايی رنگين يا جلوه هايی خيالی پديد مي آوردکه ما آن را چون کودکانی ساده لوح و معصوم با تجلی ابهام آلودش در نشئه لذت غرق ميسازد.
امروز نتوانستم به ديدار او روم.
نتوانستم چون جمال پرستی عابد .به عبادت حرم مقدس وجودش بشتابم.ناگزير پيکی از جانب خويش به سويش فرستادم.اين پيک سفير قلب من بود که برای او...برای شارلوت زيبا غنچه های طلايی احساس مرا...شکوفه های آسمانی عشق آسمانی مرا بصورت پيام ساده احوالپرسی ميبرد.
وقتی پيک من.
اين سفير عشق که از نزديک به زيارت بت جاويد من رفته بود بازگشت.در کشاکش هيجان آميز
يک لحظه شور و شيدايي ميخواستم او را بجای شارلوت...بجای معبود ملکوتی و رويا آفرينم در آغوش بفشارم.
آخر این مرد از سر کوی یار بازگشت.بوی او را میداد .از وجودش نور پر جلال او میتابید.در چشمهایش مستی شراب شرر انگیز نگاه او موج میزد.
میگویند سنگ بولونی دارای خاصیتی است که در پرتو آتشین خورشید . نور و حرارت آنرا بخود میگیرد و شبها ...در میان امواج تاریکی پرتو آفتاب را از خود منعکس میسازد.پیک من نیز چون همین سنگ بود.
نور شارلوت از مرمر پیشانی اش میتابید .گرمی شارلوت از نزدیکی اش ...از ذرات وجودش احساس میگردید .
با خود میاندیشم که دیدگان شعله افروز شارلوت من.بر چهره و گونه های او لغزیده و همین اندیشه بود که پیک ساده را برایم به صورت یک پیامبر مقدس که حامل آیات و پیامهای ملکوتی است در آورده بود.
لابد تو که اکنون سطور پریشان نامه مرا...این نامه ای که جنون عشق من بشکل کلمات و عباراتی سرگردان بر پهنه روح آن ریخته میخوانی. به باد تمسخرم میگیری.تصور میکنی که اینها ...این هیاهوی عشق آمیز و دیوانه .هذیان روحی و خود گم کرده من است.
ولی آیا مگر در این حقیقت لحظه ای تردید داری که انسان تنها با خیال های پر نقش و نگار و رویاهای واهی و پوچ بخود نیرو میبخشد؟به روان فرسوده و ناتوان خویش شور زندگی میدهد ؟
اگر این نیست پس موجوداتی که منبع الهام ما هستند آنها که با آبرنگ احساس و قلم موی رویا بر تابلوی اندیشه ما تخیلات بی پایان و فریبا را نقاشی میکنند باید در زمره اشباح باشند.


اليزابت براونيک
عشق هميشه و به هر حال زيباست زيرا عشق است.آتش همه جا يکسان شعله ميکشد خواه در محرابی مقدس باشد خواه در دکه کفاشی.خواه مشت علفی در گوشه خانه ای.عشق نیزآتش سوزان است که يک روز به تو بگويم دوستت دارم .تا به اعجاز اين کلام سراپا دگرگون شوم.وجاذبه کهربايی پيدا کنم .از چهره خود نوری برتافته ببينم که صورت تو را هاله دار در بر گرفته باشد.
حتی در ناچيز ترين عشق ها نشانی از ناچيزی نيست.اگر جز اين بودخدا عشق را برای همه آفرينندگان خود نمي خواست. اين اعجاز عشق است که ازرش هنر طبيعت را بالاتر ميبرد.
واقعا ميخواهی عشقی را که به تو دادم با جملات و کلمات زيبا برايت توصيف کنم .و برای بيان آن به سراغ سجع و قافيه بروم می خواهی اين مشعل را سيلی خور طوفان کنم تا دفتر دلهای پر هيجان خودمان را در برابر ديدگان آرزومندان گشوده باشم .
نه من اين مشعل را به جای بالا گرفتن در پای تو می افکنم زيرا نميخواهم راز عشقی را که در زوايای دلم پنهان کردم و دور از نامحرمان نگاهش داشته ام با نطق و خطابه برای محبوبم فاش کرده باشم .
اجازه بده که برای اثبات عشق زنانه خود .دست به دامان خاموشی زنانه بزنم تا راز غم درونم را برای ديگران فاش نکند .
اگر دوستم داری.شبها به خاطر عشق دوست داشته باش مگر که او را برای نگاهش .برای لبخندش برای حرفهای دل پذيرش .برای طرز سخن گفتنش دوست دارم.مگر او را به خاطر فکرش دوست دارم که مرا مجذوب ميکند ؟مرا به خاطر اينها دوست نداشته باش .زيرا همه اينها در تغييرند و عشقی که زاده آنها باشد نيز با مرگ ايشان ميميرد.
مرا به خاطر اشکهايی که بارها با دست پر مهر خودت بر روی گونه های من خشک کردی دوست نداشته باش. زيرا اکنون با اعجاز عشق تو ديگر از اين غم که مايه نيرومندی من بود اثری باقی نمانده است .
محبوب من .مرا فقط به خاطر عشق دوست داشته باش تا بتوانی جاودانه دوستم داشته باشی...


ژوليت
آيا آن شب بتو خوش گذشت.
از من بپرس ای معبود من از لذتی که برده ام .از آن لذت دردناک .
آنشب برای من يکشب بی پايان بود شبی فنا ناپذير و ابدی بود.
من نميدانم نام آن شب را چه بگذارم.از آن شب با ياری گرفتن از کدام لغت و يا کلمه ای ياد کنم؟
تنها میگویم که آنشب خدای من خدای کهکشان های پر جلال و افلاک فریبنده و زیبا .بزرگترین آرزوی مرا به آغوش من انداخت.
عمری بود که در عطش انتظار میسوختم.
عمری بود که در قصر رویاهایم با شبح خیال آرزوهایم را رنگ وجود میزدم تا آنروز...
آنروز جاودانی که از دکتر...شنیدم موجودی در زیر قلب من آرمیده.از شدت شوق و از فرط التهاب و شادمانی حدود ناپذیری که سراسر وجودم را تسخیر نمود فریاد کشیدم....گریه کردم...خنده کردم...
او به من با چشم حیرت نگاه میکرد .ولی نمیدانست که ثمره عشق چه میوه عزیزی است.او نمیتوانست..قادر نبود احساس مرا ...احساس پر شکوهم را در آن لحظه بی هنگام درک نماید.
من چه میگویم؟
خدای من ای کاش لغتی در دهانم داشتم که میتوانست ترجمان سعادت من باشد.
گوش کن ویکتور .
در زير قلب من يک ويکتور ديگر پرورش مييابد اما بايد بگويم اين یکی دیگر مال خودم است.
این ویکتور مال من است.مال من تنها.این ویکتور را دیگر هیچکس نمیتواند از دستم بگیرد.
اما تو چطور؟
از این اعتراف شیرین...از شنیدن این حقیقت مقدس خوشت آمد؟
این من هستم که خوشبختم.این من هستم که یک آرزومند به آرزو رسیده ام.
من ترا دوست میدارم.با تمام توانایی خود این حرف را میزنم.آنچه بگویم همین است و آنچه در وجودم ادراک میکنم همین عشق است. همین عشق...
ژوليت تو


نامه های عاشقانه ناصرالدین شاه قاجارند به همسرش عایشه خانم یوشی،که در نوع خود بسیار قابل توجه اند در مقایسه با دیگر نامه ها و دستنوشته های ناصرالدین شاه، از شفقت و ملاطفت فراوانی برخوردارند و احساسات عاشقانه اش را بازگو می کنند. عایشه خانم یوشی یکی از همسران اصلی ناصرالدین شاه بود که از او در چند جای روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه یاد شده است.
ویژگی های همیشگی نثر و دستخط ، جای تردیدی در هویت نویسنده نامه ها باقی نمی گذارد.

نامه اول
عایشه خانم جانم حاجی سرور آمد کاغذ شما را رساند.
سرداری و قبا و غیره فرستاده بودی رسید.
از سلامتی ذاحوال شما بسیار بسیار خوشحال شدم.
به خدا برای تو آنقدر دلم تنگ شده که حساب ندارد.
التفات قلبی من به تو زیاده از حد است
البته خودت هم میدانی چقدر ترا میخواهم
هیچوقت از یادم فراموش نمی شوی
انشاءالله همیشه در حضور باشید
پس فردا انشاءالله شما راا ملاقات می کنیم و آسوده می شویم

نامه دوم

عایشه خانم جانم
شنیده ام غصه میخوری
بخدا قسم یک موی کثیف ترا به هزار آدم اجنبی نمی دهم
اگر بدانی چقدر محبت بتو دارم هرگز غصه نمی خوری.
ایندفعه اینطور اتفاق افتاد ترا بسر من بجان من قسم می دهم که غصه نخور
آسوده خاطر باش والله از برای اینکه تو غصه میخوری اوقات ندارم
مثل سگ (کذا)می گذرد
ترا به جان من قسم می دهم غصه نخور
جواب خوب بنویس من آسوده بشوم
یک انگشتر الماس برلیان برای تو فرستادم
از حاجی سرور بگیر
تو عایشه جان من هستی
ترا به یک دنیا برابر نمی کنم


نامه های جان کیتس
جان كيتس (1821 - 1795) عمري كوتاه اما بسيار درخشان داشت. در سن 23 سالگي فاني براوني را كه در همسايگي او خانه داشت ملاقت كرد و دلباخته او شد. متاسفانه در آن زمان پزشكان بيماري سل را كه نهايتا به مرگ او منجر مي شد تشخيص داده بودند؛ بنابراين ازدواج آن دو ناممكن شد. گرماي عشق عميق و خلل ناپذير كيتس به فاني در اين نامه كه يك سال قبل از مرگ كيتس در رم نوشته شده است به خوبي احساس مي شود.
فاني شيرينم
گاه نگران مي شوي كه نكند آنقدر كه انتظار داري تو را دوست نداشته باشم. عزيزم، دوستت دارم هميشه و هميشه بي هيچ قيد و شرطي. هر چه بيشتر تو را مي شناسم، بيشتر به تو علاقمند مي شوم. همه احساسات من حتي حسادت هايم ناشي از شور عشق بوده است. در پرشورترين طغيان احساسم حاظرم برايت بميرم. تو را بيش از اندازه آشفته و نگران كرده ام. ولي تو را به عشق قسم، آيا كار ديگري مي توانم بكنم؟ هميشه براي من تازه هستي. آخرين نسيم تو شاداب ترين و آخرين حركات تو، زيباترين آنهاست.
به فاني براوني
بدون تو نمي توانم زندگي كنم. جز تو ديدار تو همه چيز را فراموش كرده ام، امگار زندگي ام دراينجا به پايان رسيده است. ديگر چيزي نمي بينم مرا در خودت ذوب كرده اي؟
حس مي كنم در حال متلاشي شدن هستم... هميشه در حيرت بودم كه چطور افرادي به خاطر دين شهيد مي شوند. از فكر آن بدنم به لرزه مي افتاد. اما ديگر نمي لرزم. من هم مي توانم به خاطر دينم شهيد شوم. عشق دين من است. م توانم به خاطر آن بميرم. مي توانم به خاطر تو بميرم. كيش من كيش مهر است و تو تنها اعتقاد من هستي. تو مرا با نيرويي كه توان مقابله با آن را ندارم افسون كرده اي.
جان كيتس
داستان عشق جان كيتس و فاني براوني داستاني غمبار است. كيتس كه از شعراي عمده قرن نوزدهم به شمار مي آيد در طول عمر كوتاه خود آثار مهمي همچون "قصيده اي درباره گلدان يوناني" را سرود.
كيتس در نوامبر 1818 فاني را ملاقت كرد و بلافاصله دلباخته او شد!!! اين اتفاق خانواده فاني و دوستان كيتس را نگران كرد. آن دو به زودي مخفيانه نامزد كردند. اما كيتس در زمستان 1820 در سن 25 سالگي چشم از جهان فروبست. او را همراه با نامه هاي ناگشوده از فاني كه روي سينه و نزديك قلبش گذاشته بودند به خاك سپردند.


جان كيتس به فاني براوني
اي عزيزترين
امروز صبح كتابي در دست داشتم و قدم مي ردم اما طبق معمول جز تو به هيچ چيز نمي توانستم فكر كنم. اي كاش مي توانستم اخبار خوشايندتري داشته باشم. روز و شب در رنج و عذابم. صبح رفتن من به ايتاليا مطرح شده است اما مطمئنم اگر از تو مدت طولاني دور باشم هرگز بهبود نخواهم يافت. در عين حال با تمام سرسپردگي ام به تو نمي توانم خودم را راضي كنم كه به تو قولي بدهم...
دلم بسيار در طلب توست. بي تو هوايي كه در آن نفس مي كشم سالم نيست. مي دانم كه براي تو اينچنين نيستم. نهف تو مي تواني صبر كني، هزار كار ديگر داري. بدون من هم مي تواني خوشبخت شوي.
اين ماه چگونه گذشت؟ به چه كسي لبخند زدي؟ شايد گفتن اين حرف ها مرا به چشم تو بي رحم جلوه دهد ولي تو احساس مرا نداري. نمي دان عاشق بودن چيست. اما روزي خواهي فهميد. هنوز نوبت تو نشده است.
من نمي توانم بدون تو زندگي كنم. نه فقط خود تو، بلكه پاكي و پاكدامني تو. خورشيد طلوع و غروب مي كند روزها مي گذرد ولي تو به كار خود مشغولي و هيچ تصوري از درد و رنجي كه هر روز سرتاپاي مرا فرا مي گيرد نداري. جدي باش. عشق مسخره بازي نيست. و دوباره برايم نامه ننويس مگر ان كه وجدانت آسوده باشد. قبل از اينكه بيماري مرا از پا در آورد از دوري تو مي ميرم.
دوستدار هميشگي تو
جان كيتس
صبح چهارشنبه
شهر كنتيش. 1820
دوسال وهشت ماهه که کنارهمیم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط Hamidreza jefri HHH ، rezabarzegar656 ، parisaaaaaaaa ، helena ، (nasim) ، Apathetic ، دلشكسته ، ღdorsaღ ، ÐeaÐ GiЯl ، B I N A M ، Snow-Girl ، ANDIKFAR ، MANI2013 ، an idiot
#3


قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم که عاشق شوی ،
و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد ،
و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد ،
و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید .......
اما اگر پیش آمد ، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی ،
از جمله دوستان بد و ناپایدار ........
برخی نادوست و برخی دوستدار ...........
که دست کم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد .
و چون زندگی بدین گونه است ،
برایت آرزو مندم که دشمن نیز داشته باشی......
نه کم و نه زیاد ..... درست به اندازه ،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قراردهند ،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد.....
تا که زیاده به خود غره نشوی .
و نیز آرزو مندم مفید فایده باشی ، نه خیلی غیر ضروری .....
تا در لحظات سخت ،
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرپا نگاه دارد .
همچنین برایت آرزومندم صبور باشی ،
نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند ........
چون این کار ساده ای است ،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند .....
و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوارم اگر جوان هستی ،
خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی......
و اگر رسیده ای ، به جوان نمائی اصرار نورزی ،
و اگر پیری ،تسلیم نا امیدی نشوی...........
چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است
بگذاریم در ما جریان یابد.
امیدوارم سگی را نوازش کنی ، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک
سهره گوش کنی ، وقتی که آوای سحرگاهیش را سر میدهد.....
چراکه به این طریق ، احساس زیبایی خواهی یافت....
به رایگان......
امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی .....
هر چند خرد بوده باشد .....
و با روییدنش همراه شوی ،
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.
به علاوه امیدوارم پول داشته باشی ، زیرا در عمل به آن نیازمندی.....
و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی :
" این مال من است " ،
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است !
و در پایان ، اگر مرد باشی ،آرزومندم زن خوبی داشته باشی ....
و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی ،
که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان ،
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...
اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد ،
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم ...
خوب میدانم که روزی دلت برایم تنگ میشود....برا خندیدنم...
اذیت کردنم...
حرف زدنم...
حتی گریه کردنم...و...
و خوب میدانم که ان روز هیچ چیز تکرار دوباره من نخواهد بود...
پاسخ
 سپاس شده توسط Hamidreza jefri HHH ، .ali. ، خانوم گل ، Ali MuSiC ، دلشكسته ، ღdorsaღ ، ÐeaÐ GiЯl
#4
Heart 
خیلی زیاد بود ولی قشنگ بود.WinkWinkWinkWinkWinkWink
وقتی تنهاییم دنبال دوست می گر دیم.
پیداش که کردیم دنبال عیب هاش می گردیم.
وقتی که از دستش دادیم .
تنهایی دنبال خاطراتش می گردیم.

مراقب قلب ها باشیم.
هیچ چیز اسان تر از قلب نمی شکند.....

zZzZzZzZzZzZzZzZzZzZzZzZzZzZz
پاسخ
 سپاس شده توسط Apathetic ، ღdorsaღ
#5
حق دارند این چشم ها
اگر هنوز هم
خیره می شوند به دوردست ها
این چشمها پشت سر مسافرشان آب ریخته اند.‏..
زيباترين نامه های عاشقانه بزرگان جهان  1
پاسخ
 سپاس شده توسط Apathetic ، ღdorsaღ
#6
دنـیای ِ غـریبـی ست …

بـه یکـی کـه دسـت می دهـی

مـی دانـی کـه دیـر یـا زود

از دسـتش مـی دهی !…
خوب، ولی اشتباه...
پاسخ
 سپاس شده توسط نانا☀2012 ، ..WonDerfull..
آگهی
#7
دنـیای ِ غـریبـی ست …

بـه یکـی کـه دسـت می دهـی

مـی دانـی کـه دیـر یـا زود

از دسـتش مـی دهی !…
سوالات و پیشنهادات و انتقادات خود را در دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اینجا جستوجو کنید.
به پیام های خصوصی در این باره پاسخ نخواهم داد.
به جای خوب ، ممنون ، خوشم اومد از واژه سپاس استفاده نمایید.
در صورت مشاهده اسپم از سوی کاربر،اخطار داده میشود...

(با سپاس مدیریت تصاویر دیدنی)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s1.picofile.com/file/7784532361/boy.gif
پاسخ
 سپاس شده توسط نانا☀2012
#8
میـــــــ ـان دِلتَنگــــــی هایَــــــم باشــ ـــــــ تا فَراموشَـــ ـــت نَکُــــــنَم
تا بــــه یاد داشـــ ـــته باشَمَـــــت
تا بویَـــ ــــت را حِــس کُنَـــــــم
تا بِــــــ ـدانَــــم که هَستـ ـــــی
تَـــــــ ـمامِ دُنیـــ ــــام قَلبَــــمه
دنیـــ ــــام باشــــ ـــه واسه تــ ـــــــو
تا بِدانــــ ـــی میانِ ثانیــــ ـــه هایِ دِلتَنگیـــــهامـــ تــــــو وجــــــ ــــود داریــــ ـــ
فَــقَط تـــ ــــو
A Friend is nothing but a known enemy
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
زيباترين نامه های عاشقانه بزرگان جهان  1
پاسخ
 سپاس شده توسط ღdorsaღ
#9
سلامتی اونایی که هنوز تو شوک رفتن کسی هستن و نمی خوان باور کنن اونی که رفت

باید می رفت …
زيباترين نامه های عاشقانه بزرگان جهان  1
پاسخ
 سپاس شده توسط ღdorsaღ ، Snow-Girl ، darya1
#10
× چـقــــدر ســـخـتــہ منـــطـقــے فـڪـــر ڪــنــے . . .




× وقــتــے اפـــســـاســـاتـــت داره פֿـــفــت مـیــڪــنـہ ! ! !
خــط زدنِ مَـــن ، پـایــآنِ من نبـــود !!!
آغـــاز بی لیاقتـــیِ تـو بــود!
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان