شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش / که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
شخصی به هزار غم گرفتارم / در هر نفسی به جان رسد کارم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است !
تمام تنم را کنار آسمان گذاشتم
و تمام روحم را برای زمين
و در آوای اساطيری ايجاز گم شدم
و
رد پاهايم
اما
هنوز باقی بود
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است / بدین راه روش می رو که با دلدار پیوندی
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که تمع شد بند گوش
شبهای درازیست که ددرخلوت دل بیدارم//در بزم غریبانه ای از عشق تو دعوت دارم..
ما گذشتیم ز صد میخانه ها/ اما ندیدم آن شب ها روی یار.
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگر به چه امید در این شهر توان بود
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد/نه به وصل میرسانی نه بقتل میرهانی
یوسف گم گشته بازاید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور !
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم !!