06-03-2014، 9:53
پست دوم!..
شاید باورت نشود اما حضورت، چنان گرمایی به وجود سردم بخشید که حس میکنم چه زیباست پرستش کسی که برایم تمام دنیاست ...
دوست دارم ...


شاید باورت نشود اما حضورت، چنان گرمایی به وجود سردم بخشید که حس میکنم چه زیباست پرستش کسی که برایم تمام دنیاست ...
دوست دارم ...

تموم اون لحظاتو خوب یادمه..از وقتی که صدای انفجار و شنیدم و بعد از اون مشعلایی که از روی دیوار پرت می شدن لا به لای درختا.. و شاخ و برگای خشکشون رو به آتیش می کشیدن و....
حتی یادمه که پای درخت زانو زدم و تو خودم مچاله شدم و با چشمای از حدقه بیرون زده مسخ اون شعله های رقصان بودم که هر لحظه به من نزدیک تر می شدن..
جیغ کشیدم..
کمک خواستم..
ولی خیلی زود زبونم از کار افتاد و..به معنای واقعی کلمه لال شدم..
و اون درست زمانی بود که یه شاخه ی بزرگ، شعله ور از درختی که زیرش بودم کنده شد و افتاد جلوی پاهام..همون موقع از حال رفتم..
ولی وقتی چشمامو باز کردم اونو دیدم..کسی که ناجی ِ من شد تا از اون جهنم نجاتم بده..
همه ی اتفاقاتو به یاد دارم..ولی هنوز حصار عظیم و سرخ آتیش به دورمون کشیده شده بود که دوباره چشمام بسته شد..دیگه هیچی نفهمیدم....
تا الان که چشم باز کردم و..می بینم تو این اتاق روی تخت دراز کشیدم!..
مامان دستمو تکون داد..با یه لرز خفیف از میون ازدحام افکار گوناگونی که در سر داشتم پرت شدم روی همون تخت و با نگاهی گنگ تو چشمای مامان سرمو تکون دادم....
-- خوبی صحرا؟..اگه جاییت درد می کنه بریم بیمارستان..
درد داشتم؟..فقط سرم..........!.....
-نه..خوبم!..
-- ولی همه ی ما رو امشب حسابی نگران کردید صحرا خانم!..
صداش سوهان شد و پرده ی گوشمو خراش داد..
با همون اخم رو پیشونیم نگاهش کردم..ناجی من..کسی که امشب جونشو فدای من کرده بود..
لایق تشکر نبود؟!....
بود!..
پس چرا جای اینکه لب باز کنم و یه کلمه به پاس ِ جان فشانی ای که در قبال سلامتی من از خودش نشون داده بود چیزی بگم، دارم گره ی ابروهامو هر لحظه کورتر می کنم؟!..
دست خودم نبود..ازش متنفر نیستم اما..حس خوبی هم ندارم!..
صحرا!..
حتی حالا که از جون خودش گذشته تا جون تو رو نجات بده؟!....
با خودم درگیر بودم و تموم مدت خیره تو چشماش!..لبخند خاص و مردونه ش منو به خودم اورد..برق چشماش دستپاچه م کرد از چیزی که احتمال می دادم تو مغزش داره جولان میده!..
خودمو رو تخت کشیدم و پاهامو به کف پوش اتاق رسوندم..خنک بود و کف پاهای من تب دار..
چه تضاد عجیبی بین دستام و پاهام ایجاد شده!..
-مامان بهتره برگردیم خونه!..
-- مطمئنی خوبی؟..
- خوبم فقط می خوام برم خونه استراحت کنم!..
و دستامو به لب تخت گرفتم و یک آن ضعف جسمانیم رو فراموش کردم و به ضرب بلند شدم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بیافتم رو مامان که یکی بازومو چنگ زد و از پشت کشیدم عقب....
دستمو به سرم گرفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم..
جای پنجه های قوی و نیرومندش از روی پارچه ی نازک مانتوم پوست دستمو می سوزوند!..
بدون اینکه نگاهش کنم دستمو اروم کشیدم..
صدای مامان نسبتا بلند بود!..
-- لج نکن دخترم، معلومه حالت خوب نیست بذار ببرمت دکتر!..
- گفتم که خوبم فقط بدنم ضعیف شده واسه اینم دکتر و بیمارستان لازم ندارم!..
-- خانم ایزدی از نظر منم صحرا خانم به دکتر نیازی ندارن، پزشک هم که اومد بالای سرشون گفت که مشکل جدی ای تهدیدشون نمی کنه..مطمئنا با استراحت و مراقبت حالشون بهتر میشه!..
-- خدا از دهنت بشنوه..هر چند دلم اینجوری آروم نمی گیره ولی چون میگی دکتر گفته دیگه من چی می تونم بگم!..
راه افتادم سمت در که مامان غرغرکنان پشت سرم اومد..خواست دستمو بگیره نذاشتم..
دوست ندارم کسی فکر کنه که تا این حد ضعیفم!..
تو راهرو به لیلی و سحر و سهیل برخوردم ..
سحر با نگرانی حالمو پرسید..دقیقا هر کس بهم می رسید این سوال کلیشه ای رو به زبون میاورد..
دستمو گرفتم به نرده ها و به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم پایین..هرچند از پشت سرم 3-4 نفر هوامو داشتن!..
ادامه دارد...
حتی یادمه که پای درخت زانو زدم و تو خودم مچاله شدم و با چشمای از حدقه بیرون زده مسخ اون شعله های رقصان بودم که هر لحظه به من نزدیک تر می شدن..
جیغ کشیدم..
کمک خواستم..
ولی خیلی زود زبونم از کار افتاد و..به معنای واقعی کلمه لال شدم..
و اون درست زمانی بود که یه شاخه ی بزرگ، شعله ور از درختی که زیرش بودم کنده شد و افتاد جلوی پاهام..همون موقع از حال رفتم..
ولی وقتی چشمامو باز کردم اونو دیدم..کسی که ناجی ِ من شد تا از اون جهنم نجاتم بده..
همه ی اتفاقاتو به یاد دارم..ولی هنوز حصار عظیم و سرخ آتیش به دورمون کشیده شده بود که دوباره چشمام بسته شد..دیگه هیچی نفهمیدم....
تا الان که چشم باز کردم و..می بینم تو این اتاق روی تخت دراز کشیدم!..
مامان دستمو تکون داد..با یه لرز خفیف از میون ازدحام افکار گوناگونی که در سر داشتم پرت شدم روی همون تخت و با نگاهی گنگ تو چشمای مامان سرمو تکون دادم....
-- خوبی صحرا؟..اگه جاییت درد می کنه بریم بیمارستان..
درد داشتم؟..فقط سرم..........!.....
-نه..خوبم!..
-- ولی همه ی ما رو امشب حسابی نگران کردید صحرا خانم!..
صداش سوهان شد و پرده ی گوشمو خراش داد..
با همون اخم رو پیشونیم نگاهش کردم..ناجی من..کسی که امشب جونشو فدای من کرده بود..
لایق تشکر نبود؟!....
بود!..
پس چرا جای اینکه لب باز کنم و یه کلمه به پاس ِ جان فشانی ای که در قبال سلامتی من از خودش نشون داده بود چیزی بگم، دارم گره ی ابروهامو هر لحظه کورتر می کنم؟!..
دست خودم نبود..ازش متنفر نیستم اما..حس خوبی هم ندارم!..
صحرا!..
حتی حالا که از جون خودش گذشته تا جون تو رو نجات بده؟!....
با خودم درگیر بودم و تموم مدت خیره تو چشماش!..لبخند خاص و مردونه ش منو به خودم اورد..برق چشماش دستپاچه م کرد از چیزی که احتمال می دادم تو مغزش داره جولان میده!..
خودمو رو تخت کشیدم و پاهامو به کف پوش اتاق رسوندم..خنک بود و کف پاهای من تب دار..
چه تضاد عجیبی بین دستام و پاهام ایجاد شده!..
-مامان بهتره برگردیم خونه!..
-- مطمئنی خوبی؟..
- خوبم فقط می خوام برم خونه استراحت کنم!..
و دستامو به لب تخت گرفتم و یک آن ضعف جسمانیم رو فراموش کردم و به ضرب بلند شدم که سرم گیج رفت و نزدیک بود بیافتم رو مامان که یکی بازومو چنگ زد و از پشت کشیدم عقب....
دستمو به سرم گرفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم..
جای پنجه های قوی و نیرومندش از روی پارچه ی نازک مانتوم پوست دستمو می سوزوند!..
بدون اینکه نگاهش کنم دستمو اروم کشیدم..
صدای مامان نسبتا بلند بود!..
-- لج نکن دخترم، معلومه حالت خوب نیست بذار ببرمت دکتر!..
- گفتم که خوبم فقط بدنم ضعیف شده واسه اینم دکتر و بیمارستان لازم ندارم!..
-- خانم ایزدی از نظر منم صحرا خانم به دکتر نیازی ندارن، پزشک هم که اومد بالای سرشون گفت که مشکل جدی ای تهدیدشون نمی کنه..مطمئنا با استراحت و مراقبت حالشون بهتر میشه!..
-- خدا از دهنت بشنوه..هر چند دلم اینجوری آروم نمی گیره ولی چون میگی دکتر گفته دیگه من چی می تونم بگم!..
راه افتادم سمت در که مامان غرغرکنان پشت سرم اومد..خواست دستمو بگیره نذاشتم..
دوست ندارم کسی فکر کنه که تا این حد ضعیفم!..
تو راهرو به لیلی و سحر و سهیل برخوردم ..
سحر با نگرانی حالمو پرسید..دقیقا هر کس بهم می رسید این سوال کلیشه ای رو به زبون میاورد..
دستمو گرفتم به نرده ها و به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم پایین..هرچند از پشت سرم 3-4 نفر هوامو داشتن!..
ادامه دارد...
