08-07-2014، 14:06
قسمت 2
آب دهنم رو قورت دادم..پس هرکی بود مرد بود.اما آخه کی بود که بهم گلم گفته بود؟کی بود که از این رسممون خبر داشت؟شاید یکی از پسرخاله ها یا دایی و عمویی داره سربه سرم میزاره..
صدای مظطرب خاله به خودم اوردم:سئودا خاله کجایی تو؟باید با داماد برقصی..
چشمی گفتم و گوشیمو خاموش کردم.اما همین چند ثانیه روشن بودنش کل زندگیمو تغییر داد....
بعد از اینکه کلی اون وسط رقصیدم به فربد گفتم: میشه قبل شام بریم توی مردا؟
چند لحظه بهم خیره شد و گفت: نچ..خودم تنها میرم..
آه از نهادم دراومد.با ناامیدی گفتم :چرا؟
ـ کجا میخوای بیای با این لباست؟
ـ خب شنلمو میپوشم..دربارش حرف زدیم فربد نگو نه.اگه نرم خاله خیلی ناراحت میشه...
چند لحظه زل زد توی چشمام و بعد گفت خیلی خب..
با خوشحالی راه افتادم اما نمیدونستم چه اتفاقی بعدش برام میموفته.
بعد از کلی علیک و سلام کردن بلاخره رسیدم به ردیف مورد نظر.تمام حواسم به مردی بود که آخرین صندلی نشسته بود.اونم با تحسین بهم نگاه میکرد.بهش نگاه کردم.یه کت شلوار میل دار سرمه ای با پیرهن سفید و کراوات زیتونی زده بود.فوق العاده بلند و چهارشونه و خیلی آشنا...
بهم با لبخند نگاه کرد و تبریک گفت.هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که کیه..به ردیف بعد رفتیم
هنوزم یادم نیومده بود..به محض اینکه فربد با چند نفر احوال پرسی کرد ذهنم جرقه زد.با ترس بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم: آراد....
مثل اینکه فهمید چون لبخند پهنی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. دوست داشتم فرار کنم..نباید الان اینجا می بود.نباید...
چشمای طوسی اش برق میزد و مستقیم به من خیره شده بود.با اینکه مطمئن بو دم 30 سال بیشتر نداره اما بازم موهاش تغریبا خاکستری شده بود.
خیلی مردتر از اخرین باری که دیدمش..چرا برگشته بود..خاطراتمون جلوی چشمام زنده شد و باعث شد دوباره بغض سنگینی گلوم رو فشار بده.تازه کم کم داشتم به حضور فربد کنارم به محبتا و نوازشاش عادت میکردم.نمیدونم چرا اما دلم گواه بد میداد.نگاهم رو سریع از آراد گرفتم.اما سنگینی نگاهش رو هنوزم کاملا حس میکردم.میدونستم الان تو دلش چه آشوبیه و این لبخند فقط برای حفظ ظاهره..دوست داشتم باهاش تنها باشم تا...
ذهنم بهم نهیب زد: احمق تو الان شوهر داری و اونم کنارت زنده است...
آره اما..
اما چی؟میخوای خیانت کنی؟تو که همیشه از زنایی که خیانت میکردن بدت میومد..
اه باشه هرچی تو بگی
و برای دور کردن صدا سرم رو تکون دادم و دستم رو محکم تر دور بازوی فربد پیچیدم.نمیدونم چرا شاید میخواستم به خودم ثابت کنم که فربد هست و کنام.
به قسمت زنونه که رفتیم فربد رفت سراغ دوستاش توی همون قسمت مردونه و شیرین دوسته دوان راهنمایی و دبیرستانم کنارم جا خوش کرد و با لحن بشاشی گفت:عروس خانومه خوشگله ما چطوره؟
بهش خیره شدم یه تاپ با طرح گل دار گردنی بارنگای فوق العاده شاد و خوشگل با شلوار لی کوتاه تنش بود.آرایش ملایمیم کرده بود.همیشه و درهمه حال ارایشش ملایم بود و میشه گفت به منم یاد داده بود که همیشه ملایم بر غلیظ برتره.
ـ هی بدک نیستم..
ـ ینی خاک بر سرت کنن سئودا.خیر سرت امشب عروسیته اینطوری مثل شیربرنج نشستی...
آهی کشیدم و دوباره توی فکرام غرق شدم.یعنی چوری بعد از سه بار خط عوض کردن شمارم رو پیدا کرده؟چجوری آمارم دستش افتاده؟چجوری فهمیده امشب شبِ عروسیمه؟
شیرین همچنان حرف میزد و من یک کلمه نمی فهمیدم چی میگه.اون تنها کسی بود که از قضیه ی آراد خبر داشت.البته کس دیگه ایم نداشتم که بهش بگم. دوباره تصمیم گرفتم بهش بگم شاید بتونه کمکم کنه. برای همین بی مقدمه گفتم: آراد اینجاست...
فکش چسبید به زمین و با بهت بهم خیره شد. بهش حق دادم چون منم وقتی دیدمش همینطوری شدم. یکم که گذشت چند بار پلک زد و گفت: شوخی میکنی؟؟؟!!!
آه سردی کشیدم: کاش شوخی یود.اما اینجاست. بهم پیام داد. توی مردا دیدمش.نمیدونی چجوری بهم نگاه میکرد.میشناسمش. درسته لبخند زده بود اما واقعا از ته دل نبود.توعمق چشماش یه چیزی مثل حسرت بود..
عصبی گفت:چیه هی بود بود گذاشتی؟چته؟دلت لرزیده؟خنگ خدا تو الان شوهر داری.چه بخوای چه نخوای باید فراموشش کنی..
حق با شیرین بود.اما بازم بدجوری ذهنم درگیرش شده بود.سریع دست شیرین رو گرفتم و گفتم: آجی تو که شمارمو بهش ندادی؟
ـ تو خلی؟چرا باید شماره دوستمو که امشبم عروسیشه بدم به یه آشغالی که معلوم نیست تا حالا کدوم گوری بوده؟
به این بد حرف زدنای شیرین درباره ی آراد عادت کردم دیگه.از همون اول خوشش ازش نیومد.بهش خیلی بدبین بود.البته آراد هم بدجوری گاهی اوقات میسوزوندش.کلا باهم خراب بودن.از وقتیم که اون اتفاق افتاد دیگه به کل هرچی فحش داشت بهش میداد.
هیچی نگفتم. دختر خاله سوگلم که 5 سال ازم بزرگتربود پیشمون اومد و به شیرین درخواست رقص داد.شیرینم از خدا خواسته بلند شد. اما قبل از اینکه بره گونم رو بوسید و درگوشم گفت:عسیسم خودتو درگیر نکن قول میدم بعد یه مدت همه چی برات عادی میشه.
بهش لبخند زدم.خوب میدونست چجوری و باچه حرفایی آرومم کنه..الحقم که همیشه و در بدترین شرایطم موفق بود.کلا خیلی دوسش داشتم.واقعا که خیلی گل بود اما نمیدونستم که قراره چه بلایی سرم بیاره...
مراسم عروسی خیلی خوب برگزار شد.تغریبا بیخیال فکرای بیخود و آراد شدم اما بازم وقتی از سالن بیرون زدیم و حضورش رو کاملا حس کردم.وقتی هم که به خونه ی خودمون رسیدیم همه از جمله اون بهم تبریک و ارزوی خوشبختی برام کردن و رفتن..
اما وقتی وارد خونه ای که خیلی با سلیقه توسط شیرین و سوگل و فربد چیده شده بود شدم و به اتاقم رفتم پیام داد به گوشیم که: چقد آرزوی این شبو داشتم تا بتونم امشبو کنارت صبح کنم...اما بازم همینجام.پایین اتاقت تا صبح بیدار...
دلم ریخت..یعنی هنوزم اینجا بود.سریع از پنجره پاییو نگاه کردم که برام چراغ زد.
میتونم به جرات بگم اگه یک درصد فربد نبود هجوم میبردم پیش آراد و توی آغوشش آروم میگرفتم.اشک به چشمام هجوم اورد.از کنار پنجره کنار رفتم و خودم رو توی آیینه ی توالت نگاه کردم.چقد خوشگل شده بودم..
آراد...چقد دیر برگشتی...
در اتاق باز شد و فربد با لبخند مهربون همیشگیش وارد اتاق شد.بغضم ترکید و خودم رو توی بغلش جا دادم....
آب دهنم رو قورت دادم..پس هرکی بود مرد بود.اما آخه کی بود که بهم گلم گفته بود؟کی بود که از این رسممون خبر داشت؟شاید یکی از پسرخاله ها یا دایی و عمویی داره سربه سرم میزاره..
صدای مظطرب خاله به خودم اوردم:سئودا خاله کجایی تو؟باید با داماد برقصی..
چشمی گفتم و گوشیمو خاموش کردم.اما همین چند ثانیه روشن بودنش کل زندگیمو تغییر داد....
بعد از اینکه کلی اون وسط رقصیدم به فربد گفتم: میشه قبل شام بریم توی مردا؟
چند لحظه بهم خیره شد و گفت: نچ..خودم تنها میرم..
آه از نهادم دراومد.با ناامیدی گفتم :چرا؟
ـ کجا میخوای بیای با این لباست؟
ـ خب شنلمو میپوشم..دربارش حرف زدیم فربد نگو نه.اگه نرم خاله خیلی ناراحت میشه...
چند لحظه زل زد توی چشمام و بعد گفت خیلی خب..
با خوشحالی راه افتادم اما نمیدونستم چه اتفاقی بعدش برام میموفته.
بعد از کلی علیک و سلام کردن بلاخره رسیدم به ردیف مورد نظر.تمام حواسم به مردی بود که آخرین صندلی نشسته بود.اونم با تحسین بهم نگاه میکرد.بهش نگاه کردم.یه کت شلوار میل دار سرمه ای با پیرهن سفید و کراوات زیتونی زده بود.فوق العاده بلند و چهارشونه و خیلی آشنا...
بهم با لبخند نگاه کرد و تبریک گفت.هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که کیه..به ردیف بعد رفتیم
هنوزم یادم نیومده بود..به محض اینکه فربد با چند نفر احوال پرسی کرد ذهنم جرقه زد.با ترس بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم: آراد....
مثل اینکه فهمید چون لبخند پهنی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. دوست داشتم فرار کنم..نباید الان اینجا می بود.نباید...
چشمای طوسی اش برق میزد و مستقیم به من خیره شده بود.با اینکه مطمئن بو دم 30 سال بیشتر نداره اما بازم موهاش تغریبا خاکستری شده بود.
خیلی مردتر از اخرین باری که دیدمش..چرا برگشته بود..خاطراتمون جلوی چشمام زنده شد و باعث شد دوباره بغض سنگینی گلوم رو فشار بده.تازه کم کم داشتم به حضور فربد کنارم به محبتا و نوازشاش عادت میکردم.نمیدونم چرا اما دلم گواه بد میداد.نگاهم رو سریع از آراد گرفتم.اما سنگینی نگاهش رو هنوزم کاملا حس میکردم.میدونستم الان تو دلش چه آشوبیه و این لبخند فقط برای حفظ ظاهره..دوست داشتم باهاش تنها باشم تا...
ذهنم بهم نهیب زد: احمق تو الان شوهر داری و اونم کنارت زنده است...
آره اما..
اما چی؟میخوای خیانت کنی؟تو که همیشه از زنایی که خیانت میکردن بدت میومد..
اه باشه هرچی تو بگی
و برای دور کردن صدا سرم رو تکون دادم و دستم رو محکم تر دور بازوی فربد پیچیدم.نمیدونم چرا شاید میخواستم به خودم ثابت کنم که فربد هست و کنام.
به قسمت زنونه که رفتیم فربد رفت سراغ دوستاش توی همون قسمت مردونه و شیرین دوسته دوان راهنمایی و دبیرستانم کنارم جا خوش کرد و با لحن بشاشی گفت:عروس خانومه خوشگله ما چطوره؟
بهش خیره شدم یه تاپ با طرح گل دار گردنی بارنگای فوق العاده شاد و خوشگل با شلوار لی کوتاه تنش بود.آرایش ملایمیم کرده بود.همیشه و درهمه حال ارایشش ملایم بود و میشه گفت به منم یاد داده بود که همیشه ملایم بر غلیظ برتره.
ـ هی بدک نیستم..
ـ ینی خاک بر سرت کنن سئودا.خیر سرت امشب عروسیته اینطوری مثل شیربرنج نشستی...
آهی کشیدم و دوباره توی فکرام غرق شدم.یعنی چوری بعد از سه بار خط عوض کردن شمارم رو پیدا کرده؟چجوری آمارم دستش افتاده؟چجوری فهمیده امشب شبِ عروسیمه؟
شیرین همچنان حرف میزد و من یک کلمه نمی فهمیدم چی میگه.اون تنها کسی بود که از قضیه ی آراد خبر داشت.البته کس دیگه ایم نداشتم که بهش بگم. دوباره تصمیم گرفتم بهش بگم شاید بتونه کمکم کنه. برای همین بی مقدمه گفتم: آراد اینجاست...
فکش چسبید به زمین و با بهت بهم خیره شد. بهش حق دادم چون منم وقتی دیدمش همینطوری شدم. یکم که گذشت چند بار پلک زد و گفت: شوخی میکنی؟؟؟!!!
آه سردی کشیدم: کاش شوخی یود.اما اینجاست. بهم پیام داد. توی مردا دیدمش.نمیدونی چجوری بهم نگاه میکرد.میشناسمش. درسته لبخند زده بود اما واقعا از ته دل نبود.توعمق چشماش یه چیزی مثل حسرت بود..
عصبی گفت:چیه هی بود بود گذاشتی؟چته؟دلت لرزیده؟خنگ خدا تو الان شوهر داری.چه بخوای چه نخوای باید فراموشش کنی..
حق با شیرین بود.اما بازم بدجوری ذهنم درگیرش شده بود.سریع دست شیرین رو گرفتم و گفتم: آجی تو که شمارمو بهش ندادی؟
ـ تو خلی؟چرا باید شماره دوستمو که امشبم عروسیشه بدم به یه آشغالی که معلوم نیست تا حالا کدوم گوری بوده؟
به این بد حرف زدنای شیرین درباره ی آراد عادت کردم دیگه.از همون اول خوشش ازش نیومد.بهش خیلی بدبین بود.البته آراد هم بدجوری گاهی اوقات میسوزوندش.کلا باهم خراب بودن.از وقتیم که اون اتفاق افتاد دیگه به کل هرچی فحش داشت بهش میداد.
هیچی نگفتم. دختر خاله سوگلم که 5 سال ازم بزرگتربود پیشمون اومد و به شیرین درخواست رقص داد.شیرینم از خدا خواسته بلند شد. اما قبل از اینکه بره گونم رو بوسید و درگوشم گفت:عسیسم خودتو درگیر نکن قول میدم بعد یه مدت همه چی برات عادی میشه.
بهش لبخند زدم.خوب میدونست چجوری و باچه حرفایی آرومم کنه..الحقم که همیشه و در بدترین شرایطم موفق بود.کلا خیلی دوسش داشتم.واقعا که خیلی گل بود اما نمیدونستم که قراره چه بلایی سرم بیاره...
مراسم عروسی خیلی خوب برگزار شد.تغریبا بیخیال فکرای بیخود و آراد شدم اما بازم وقتی از سالن بیرون زدیم و حضورش رو کاملا حس کردم.وقتی هم که به خونه ی خودمون رسیدیم همه از جمله اون بهم تبریک و ارزوی خوشبختی برام کردن و رفتن..
اما وقتی وارد خونه ای که خیلی با سلیقه توسط شیرین و سوگل و فربد چیده شده بود شدم و به اتاقم رفتم پیام داد به گوشیم که: چقد آرزوی این شبو داشتم تا بتونم امشبو کنارت صبح کنم...اما بازم همینجام.پایین اتاقت تا صبح بیدار...
دلم ریخت..یعنی هنوزم اینجا بود.سریع از پنجره پاییو نگاه کردم که برام چراغ زد.
میتونم به جرات بگم اگه یک درصد فربد نبود هجوم میبردم پیش آراد و توی آغوشش آروم میگرفتم.اشک به چشمام هجوم اورد.از کنار پنجره کنار رفتم و خودم رو توی آیینه ی توالت نگاه کردم.چقد خوشگل شده بودم..
آراد...چقد دیر برگشتی...
در اتاق باز شد و فربد با لبخند مهربون همیشگیش وارد اتاق شد.بغضم ترکید و خودم رو توی بغلش جا دادم....