امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#2
قسمت 2

با پوزخند نگاهی به چفیه اش انداختم وگارد گرفتم برای هراشاره وحمله ای ...
-این چه وضع حجابه...؟این ساعت شب اینجا چی کار میکنید ...پدرومادرهاتون کجان ..؟
آیدا وبقیه لب بستن ..خوب میدونستن به حرف زدن باهاش اعتباری نیست ..
سینه جلو دادم وقیام کردم درمقابل سوالهاش ...
-پدرومادرهامون خونه ان ...ماهم اومدیم برای تفریح ...مشکلی هست ..؟
قدمی به سمتش برداشتم ..حالا فاصله ام با پسر بسیجی بیشتر از سه قدم نبود ...بوی ادکلنش بینیم رو چین داد ..
-شما هم با اینها هستید ؟
اشاره ی بی ادبانه ای با دستش به سمت دخترها کرد ..عاصی شدم از منطقش ..از دینش که هم دین من بود ولی با کلی تهجر وتعصب بی جا ...
غیض کردم ویه قدم دیگه به سمتش نزدیک شدم ..
تو اون لحظه دوست داشتم اون صورت پرازمو واون چشمها رو از کاسه دربیارم ...
-بله ..فرمایش ...؟
بیسیم دردستش رو جا به جا کرد
-شما دیگه چرا خواهر ..؟از شما انتظار دیگه ای میره ..هم نشینی با این ارازل ...
نفرت قلبم رو گرفت.. این مرد مسلمان نبود ...بیشتر از مسلمان یه طوطی مقلد بی فکر بود ...
یه قدم دیگه به تندی به سمتش نزدیک شدم وسینه ستبر کردم جلوی تک به تک اهانت هاش ...
این افراد دوستانم بودنم ...هم خون هام ..حتی اگه تا پای کلانتری وتعهد هم پیش میرفتم نمیذاشتم بهشون ..بهمون ..به من ..به اونها ...به فامیلم توهین کنه
قید همه چیز رو زدم ...قید حرفهای بابا ...قید حرف مردم ...قید همه چیز رو تا همه جوره پای عزتم بمونم ..
ازحرکت تیز من با تعحب سر بلند کرد ومن برای اولین بار اون نگاه مشکی رنگ رو دیدم
حالا تو هوای دم کرده ی پارک ترنج میتونستم نگاه تیره وسیاهش رو ببینم وچشم تو چشم حمله کنم بهش. ..
-مودب باشید اقا ..این ارازلی که شما میفرمائید فامیل من هستن ...دلیل نمیشه چون حجابشون رو نمیپسندید با ارازل یکی بدونیدشون ..
براق شده بودم به سمتش ..به سمت مردی که بوی تعصبش وافکار بسته اش ازارم میداد ..
این مرد نمونه ی بارز یک متعصب کور بود ..
-خانم محترم شما هم که مثل ما به شئونات اسلامی ارزش میذارید ..درست نیست که هم پیاله ی یه مشت دختر جلف ومرتد ...
صدام ناخواسته اوج گرفت ..پسر بسیچی به من ..به فامیلم ..به شخصیت همگیمون رسما توهین میکرد ...
-برای بار دوم تکرار میکنم اقای محترم ...لطفا مودب باشید ..لباس وحجاب هرکسی جزئ از شخصیت هرفرده ...وبرای خودش ارزش مند ...
هیچ کس حق توهین کردن به افکار وشخصیت دیگران رو نداره ...ما یه سری فامیل هستیم که با اجازه ی خونواده هامون برای تفریح به اینجا اومدیم ..
دوباره اشاره ای با سربیسیم به رخت ولباس ..آیدا وبچه ها کرد ...
-با این وضع زننده ..؟
نه مثل اینکه این پسر امشب قصد ازار داره ومن همین حالا با چادرم ..بازبانم ..با سلاحی مثل سلاح خودش کمر این بچه بسیجی رو به خاک میمالونم ..
نگاه خونسردی به بچه ها انداختم وبعد از کلی مکث برای عصبانی کردن پسر بسیجی گفتم ...
-من که هیچ موردی تو وضع بچه ها نمیبینم ...موهاشون بیرون نیست ..زیاد از حد هم ارایش ندارن ...یه سری دختر هستیم که هیچ پسری همراهمون نیست ..وسیله ی لهو ولعب وقلیون هم با خودمون نداریم ..
به سمت ساندویج ها اشاره کردم
-همون طور هم که میبینید داشتیم شام میخوردیم ...بفرمائید درخدمت باشیم برادر ...
بسیم مرد خش خشی کرد ...
-یاسر... یاسر سجاد ..؟
نگاه پسرِسجاد نام.. روی من بود ...دست به سینه شدم با همون چادر ...با سلاح خودش اومده بودم به جنگ یال وکوپال وچفیه ی پسر مثلا بسیجی ..
-بیسیمتون اقا ...
پسربسیجی با همون نگاه تیره وخیره ..قدمی عقب گذاشت وبه خش خش بیسیمش جواب داد ...
-جانم یاسر جان ...؟
-میایی سمت آبنما ..؟یه چند تا مورد هست باید ببریمشون کلانتری ...تو سمت تو خبری نیست ..؟
خیره شدم به لبهاش ...لبهایی که بین اون همه ریش وسبیل حتی نمیتونستی حدس بزنی کجای صورتش جا دارن ...
نگران بودم ..با استرس گوشه ی چادرم رو توی مشت گرفتم ...ماها تا حالا همیشه مراعات میکردیم ..وواقعا هیچ کدوممون دوست نداشتیم کارمون بالا بگیره ...
نگاه خیره ی پسر ازارم میداد ومن همچنان دل دل میکردم برای شنیدن جوابش...
-نه موردی نیست ...
به جرات صدای نفس های اسوده ی بچه ها رو شنیدم ..
-پس بیا که کار داریم ..
-اومدم
سعی کردم از اون لاک دفاعی محکم بیرون بیام ..پسر بسیجی ثابت کرده بود که میشه اندک امیدی بهش داشت ...
پسر بسیجی سجاد نام ..همچنان تو اون شب گرم تابستونی مرموز وبی حرف نگاهش بین من وبچه ها میگردید ...
-میتونید به شامتون برسید ..مثل اینکه سوءتفاهم شده ...
صورتم مثل یه گل شکفت ..(سجاد نام) خوب تراز اون چیزی که فکر میکردم برخورد کرده بود ...
لبخند مسرت بخشی روی لبهای من ودخترها نشست ..پسر بسیجی میرفت واین جریان بالاخره ختم به خیر میشد
ولی ...
ولی داستان اصلی از همینجا شروع شد ..از این ولی ...از اتفاق بعدی که تمام شخصیت وارزش های من رو نابود کرد
پسر بسیجی ..قدم دیگه ای عقب رفت وخواست بچرخه وما داشتیم ..اندک اندک نفس های حبس شده امون رو با خوشی بیرون میفرستادیم که تو همون لحظه بدترین اتفاق ممکن افتاد ..
صدای موتور پولسای مجید پیچید وتو عرض چند ثانیه ...مجید ووحید وساسان سوار بر دو موتور درحالی که روحشون خبر از پسر بسیجی مونده درتاریکی نداشت ...از شیب تپه بالا اومدن وکنار بساط دخترها نگه داشتن ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط سورنا فاول ، mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، Roxanna ، دختر شاعر ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 08-07-2014، 14:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان