امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)

#15
قسمت 14



تمام شب مثل یه روح وامونده از جسم تو خونه وحیاط چرخیدم ..
خواب به چشمهام نمیومد ..وابستگی من بیشتر از اونی بود که فکر میکرد ..
مامان چند باری بیدار شد وبی حرف نگاهم کرد ورفت ...ومن بازهم چرخیدم وچرخیدم واخر سر رسیدم به جای خالی چادر..

-بخواب سجاد ..
-خواب ندارم ..
-حرف حسابت چیه ..؟
-نمیدونم ..بروبخواب مادر من ..امشب شام غریبانه منه ...
چشمهای مامان تو تاریکی درخشید ومن بازهم سرگردون وآواره ...وجب به وجب رو بو میکشیدم برای عطر رضوانه ..

***
-سجاد ..سجاد پسرم ...؟پاشو مادر لنگ ظهره ...
چشم که بازکردم نورمستقیم خورشید خورد تو چشمم ...یه نگاه به ساعت باعث شد درجا بپرم ..ساعت یازده بود ..همون جور که میدوئدم غرغر کردم ..
-چرازودتر بیدارم نکردی ..؟
-تا خروس خون صبح چشم رو هم نذاشتی ..دلم نمیومد بیدارت کنم ...
-ولی من قرار داشتم ..احمدی میخواست بیاد دنبال سه تا از لوسترها ..
همون لحظه گوشیم زنگ زد با دست به گوشی اشاره کردم ..

-بفرما احمدیه ...
دستم رو ازتو استین پیرهنم رد کردم وهمون جور جواب دادم
-الو سلام محسن جان ...
-شرمنده ام ..اومدم ..همین الان اومدم ...
گوشی رو قطع کردم وبه سرعت دوتا لقمه ای رو که مامان گذاشته بود بلعیدم ...کیف غذام رو چنگ زدم واز خونه زدم بیرون ...
تا شب وقت نشد سرم رو بخارونم ..ولی به محض پا گذاشتن به حیاط خونه ..شب بیداری شب گذشته ام جلوی چشمهام جون گرفت ...
امید داشتم امشب راحت تر از دیشب خوابم ببره ..هرچند که چشمم اب نمیخورد ..
-اومدی سجاد .؟بیا که دارم سفره میندازم ...

-سلام ..
-سلام گل پسر خسته نباشی ..
-شما هم خسته نباشی ...من که هلاک یه دقیقه خوابم ..
-ایشالله امشب دیگه راحت میخوابی ..

-ایشالله ..
شام دو نفری حاضری مامان رو خوردم ..حتی از پا گذاشتن به اطاقم وحشت داشتم ..میترسیدم جای خالی چادر دوباره وسوسه ام کنه ..
تا اخر شب جلوی تلوزیون دراز کشیدم وکانال بالا وپائین کردم ..
چشمهام که سنگین شد مسواک زدم وبدون نگاه کردن به جای خالی چادر تو تختم دراز کشیدم وپشت به جالباسی خالی چشم بستم ...
به امید اینکه امشب رو برخلاف شب قبل اسوده بخوابم ..

***
(صدای هق هق میومد ..هق هقی اشنا ..
-سجاد ...داری میری ..؟میخوای تنهام بذاری ...؟
رضوانه ام بود ...رضوانه ای که برخلاف بار قبل هق میزد وگریه میکرد ...
تموم وجودم به سمت رضوانه کشیده میشد ...رضوانه ای که دیگه حتی نمیخندید ..گریه میکرد وزار میزد ..دلم رو خون میکرد
نرسیده بهش ..دستهاش رو مثل یه طفل دور مونده از اغوش به سمتم دراز کرد ولی من حتی نمیتونستم قدمی به سمتش بردارم ..
دلم هلاک اون دستهای لطیف دراز شده به سمتم بود ...
-سجاد ...نرو ...تنهام نذار ..
ولی من برخلاف تمام تمایلاتم ...برخلاف تمام عشقی که تو دلم بود برگشتم
-سجاد خواهش میکنم ..اینکارونکن ..من تنهام ..خیلی تنها ...
قدم هام به راه افتاد ...داشتم ازش دور میشدم ..از دختری که تمام زندگیم بود دور میشدم ...
نمیدونستم چه مرگمه ...چرا با اینکه میخوام ولی اراده ای درمقابل حرکت پاهام ندارم ...

-سجاد سجاد ...؟
تو خواب میلرزیدم از اون همه خواستن ودرعین حال نتونستن ...
-سجاد به دادم برس ..دارم می میرم از تنهایی ...
تو یه لحظه تمام توانم رو به کار گرفتم تا برگردم ..
برگردم ودستهای دراز شده اش رو تو دستهام بگیرم وبهش بگم که همیشه هستم ..
همه جا درکنارش هستم ونمیذارم که حتی برای یه لحظه احساس تنهایی کنه ..
ولی تا برگشتم ..تا اومدم خواهش هاش رو اجابت کنم ...فضای خالی اطرافم مثل یه حفره ی سیاه گشوده شده ...ترس واضطراب رو به دلم سرازیر کرد ...صدا زدم ..

-رضوانه ..کجایی ...؟
ولی نبود ..تنها صدای خودم بود که میپیچید واکو میشد ..
از ته دل فریاد زدم ...
-رضوانه ..)
چشم تو تاریکی اطاقم بازکردم ..بازهم یه خواب دیگه ...کلافه نیم خیز شدم وبه جای خالی چادرنگاه کردم ..
چشمهام رو مالیدم ولی صدای رضوانه هنوز هم تو گوشم میپیچید ..میگفت تنهاست ..ولی چرا تنها ..؟چرا هرسری رضوانه بهم میگه که تنهاست ...
رضوانه ای که من دیده بودم تنها نبود ..کلافه ومستاصل نبود
ملافه ای رو که مامان روم انداخته بود کنار زدم وبه ارومی از اطاق بیرون اومدم وراهی حیاط شدم ..
نفس هام سنگین شده بود واندکی اکسیژن میخواستم ..
نشستم لب حوض ..چرا میگفت تنهاست؟ ..خدایا چرا هرسری میگه تنهاست ...؟
خوب یادم بود که ازهمون شب اول یه خط درمیون حرفهاش میگفت که کسی رو نداره .....
نکنه خونواده اش ازارش میدن ؟..یا پدرش به خاطر اتفاقی که افتاده بود تنبیهش کرده ...؟
دست بردم تو ابی حوض ..هوای خنک نیمه شب حالم رو بهتر کرد ..
چی تو این خواب ها بود ..؟رضوانه چی میخواست بهم بگه؟ ..چرا هیچ درک درستی از پیام این خوابها نداشتم؟ ..
اونقدر نشستم وفکر کردم وآبی آبِ توی حوض رو موج دادم که صدای الله اکبر پیچید ...
بازهم ایمان اوردم که این هم ممکنه یه خواب صادقانه ی دیگه باشه ..

با صدای ملایم مامان دل از موج های روی اب کندم ..
-بیداری سجاد ..؟
-آره مامان ..
-دوباره نتونستی بخوابی ..؟
-نه ...خواب پریشون دیدم ..
-میخوای با حاج حیدری حرف بزنی ..؟
-نمیدونم مامان فعلا اونقدر خسته ام که فقط میخوام بخوابم ..ولی خوابهایی که میبینم نمیذاره ..

با غصه نالید
-
خدا این چه مصیبتی بود؟ ..داری خودت رو از بین میبری سجاد ..بیا ودست بکش از این دختر ...خودم یه زن برات میگیرم مثل پنجه ی آفتاب ...
-نمیتونم مامان خواب شب وروزم شده رویاهاش ...
-پس دوستش داری ..؟
تو اون تاریکی خیره شدم به موج های روی آب ..
-نمیدونم مامان ..من تنها یه بار دیدمش ..ولی انگار هزار ساله که میشناسمش ...
-بلند شو پسرم ...بلند شو حداقل وضو بگیر نمازت رو بخون شاید آروم شدی ..
نفس خسته ای کشیدم ووضو گرفتم ..ولی بعید میدونستم این خواب های نیمه شب دست از سرمن وزندگیم برداره ..
وضو گرفتم وقامت بستم برای ارامش دل خودم ...برای محکم تر کردن ریسمان محبتم با معبودی که نمیدونستم با این خوابها چی رو میخواد بهم نشون بده ...

بعد از نماز دیگه نخوابیدم ..
برای دل خوشی مامان یکم حلیم گرفتم تا با نون سنگک تازه بخوریم ..
هرچند که تمام اینها فقط به خاطر مامان بود ..دیگه دلی برام نمونده بود که خوش باشه ..که کوک باشه ...که شاد باشه

تمام روز فکرم حول حرفهای رضوانه میچرخید ..این خوابها مطمئنا یه پیامی داشت که من سر در نمی اوردم ..
شب سوم درحالی رسید که من حتی پا تو اطاقم نذاشتم ..وهمونجا جلوی تلوزیون رو کاناپه دراز کشیدم ...
زابراه شده بودم ولی چاره ای نبود ...از دست خوابهای رضوانه راه به جایی نداشتم ..


****
(تو یه هزار توی پیچ درپیچ داشتم میدویدم ..
-ولم کن ..نــــــه...سجاد کمک ...
صدای جیغ رضوانه عرق سرد روی تیره پشتم نشوند ...
-سجاد کمک ..دارن میبرنم ..
همون جور که دنبال صدا میدویدم ..فریاد زدم ..
-نبریدش ...نبرید ..زندگی من رو نبرید ...
دونه های عرق از سرو روم میبارید ...گرم بود ..خیلی گرم ..
-سجاد به دادم برس ...
پیچ بعدی رو رد کردم ولی بازهم چند تا درو چند تا دیوار ..
-سجاد ..
درها رو یک به یک باز میکردم ...
-دارم میام ..دارم میام رضوانه جان ..صبر کن عزیزم اومدم ..
دربعدی وارد اطاقی شدم ..بازهم دو تا در....
درسمت راست رو بازکردم ..سیاهی بود ..
سمت چپ روبازکردم ..بازهم سیاهی ..
-سجاد کمکم کن من نمیخوام برم ..
برگشتم به سمت همون دراول ودوباره بیرون اومدم ..
-نمیذارم ببرنت ..ولش کنید نامردها ..
از اون همه دویدن رگهای پیشونیم نبض میزد ونفسهام به شماره افتاده بود ..
دراخرو هم باز کردم بازهم سیاهی ..برگشتم به عقب وموندم ...
همه ی درها به سیاهی ختم میشد ..از ابتدا تا انتهای راهرو سیاه بود ..
نگاه به پشت سرم کردم ..راهی نبود ...هیچ راهی ...فقط سیاهی بود وسیاهی ...
-سجاد ..نذار منو ببره ...التماست میکنم سجاد ...داره منو میبره ...یه کاری کن ..
با دست ...سیاهی اطرافم رولمس کردم ..هیچی نبود ..من بودم تو دل یه عالم سیاهی ..
چشمهام سوخت ..داشت عزیزم رو میبرد ومن هیچی کاری نمیتونستم بکنم ..

-سجاد ..سجاد ..؟
دویدم به سمت صدا ..ولی همه طرف یه جور بود ..همه جا سیاهی بود وسیاهی ...
بغض تو گلوم بالاتر اومد ..صدای رضوانه ام هرلحظه کمتر وکمتر میشد ..اشکم بالاخره چکید ..
-نبرش ..زندگی من رو نبر ..رضوانه ..
-سجاد بیا ...تروخدا بیا...
-کجا بیام عزیزم ..تو بگو تا من با سر بیام ...
-سجاد جان ...سجاد ...؟
خم شدم رو زانو ..اشکهام دیگه دست خودم نبود ..از ترس نبودش ..از ترس بردنش ..
نعره کشیدم ..
-نامردها ..بی انصافها نبریدش ..اون همه ی زندگی منه ..نبریدش ..
-سجاد سجاد مادر ...
-نبریدش ..رضوانه ام رو نبرید ..
-سجاد پسرم پاشو ..خواب دیدی ..
با لرزش شونه هام ...چشم بازکردم... یه لایه اشک کاسه ی چشمهام رو پرکرده بود ..
-خواب بودی مادر ..بلند شو این اب رو بخور ...
با ترس اب گلوم روقورت دادم
-خواب بودم ..؟
-اره پسرم ..پاشو یه چیکه اب بخور
از جابلند شدم ..دستهام هنوز هم به خاطر از دست رفتن تمام دنیام میلرزید ...لیوان آب رو گرفتم وسرکشیدم ..
-خواب بد دیدی ..؟
-خواب رضوانه رو دیدم ..
مامان با شنیدن اسم رضوانه کنارم وا رفت ..
-فکر میکردم با دور کردن چادر زندگیت به همون روال قبل برمیگرده ..ولی مثل اینکه اشتباه میکردم ..
نفس خسته ای کشید
-پاشو پسرم برو تو اطاقت بخواب ..حتی اینجا خوابیدن هم دردی ازت دوا نمیکنه ...
بلند شدم وبه سمت اطاقم رفتم ..تودرگاهی درپاهام سست شد جای خالی چادر مثل خار قلبم رو سوزوند ...
چه بلایی سر رضوانه ام اومده بود ...کی میخواست ببرتش ..اصلا به کجا میخواستن ببرنش ...
نشستم روی تخت وخیره شدم به سیاهی اطاقم ..
چه کابوس بدی بود ..درمقابل رویاهایی که داشتم این کابوس ها نفس بر بود ...
رمـان چـادرت را مـی بـویـم(تموم شد)
پاسخ
 سپاس شده توسط mosaferkocholo ، | NEON DEMON | ، ☣kHuN aShAm GiRlS☠ ، یاسی@_@ ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان چادرت را می بویم - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 22-07-2014، 14:03

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان *کدام چوب کبریت* طنز ، هیجانی ،کلکلی ، عاشقووووونه و ... خلاصه همه چی تموم
  رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!
Heart ♥•♥رمــــان به خـاطـر رهـــــــــا♥•♥(تموم شد)
  رمان دختر سر کش(تموم شد)
  رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد)
Heart رمـان پـشـت یـک دـیوار سـنـگـی(تموم شد)
  رمـان طلـآیه
  رمـان غرور تلـخ
  رمان هیشکی مثل تـــــ♥ـــو نبود(تموم شد)
Heart رمان آن نیمه دیگر(تموم شد)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان